درخششی دیگر *
اوایل مرداد ماه ١٣٦٧، صالحآباد
روزهای بعد از قبول قطعنامهی ٥٩٨، اواخر تیر و اوایل مرداد ماه ١٣٦٧، برای
مردم بیدار و دردآزمودهی ما روزهای امتحانی دیگر بود و درخششی دیگر. چه بود
آنچه كه ما را به پذیرش قطعنامهی ٥٩٨ كشانده بود؟ هر چه بود، دشمن ما كه بیش
از حد به توهمات و انگارهای غلط خویش اعتماد كرده بود، یك بار دیگر هجوم
گستردهای را با همان شیوهی نخستین، از جبهههای جنوب و غرب و شمال غربی آغاز
كرد تا شاید بتواند به همان مراد اولیهی خویش دست یابد و ریشهی این شجرهی
طیبه، این تنها حكومت حق در سراسر جهان را از خاك كرهی ارض خارج سازد. اما زهی
خیال باطل!
دشمن كه پنداشته بود بالاخره توانسته است انقلاب اسلامی ایران را در ضعیفترین
مراحل حیات خویش به دام بیندازد، با همهی توان خود، از شلمچه، پاسگاه زید،
مهران، دهلران، سومار، میمك، صالحآباد، قصرشیرین، سر پل ذهاب و حتی حاج عمران
و پیرانشهر هجوم آورد. اما او در این اشتباه تنها نبود؛ بسیار بودند كسانی كه
دربارهی انقلاب و مردم ظنی چنین در سینه داشتند. وقایع روزهای بعد بالصراحه
روشن كرد كه كار عشق هرگز در محاسبات عقل روزمره نميگنجد و این امت وفادار را
بجز حضرت امام، هیچكس آنچنان كه باید نشناخته است. مردم یك بار دیگر نشان
دادند كه سرسپردهی ولایت هستند و خانهی قلبشان را به دیگری نخواهند فروخت.
در ایلام، در كنار فرمانداری چادری بر پا شده بود كه داوطلبین را ثبتنام كند و
سپاه ایلام اگرچه همهی استعداد خویش را جهت ثبتنام و تجهیز داوطلبین به كار
گرفته بود، اما باز هم از عهدهی كار بهتمامی بر نميآمد. پادگان سپاه ایلام
روزی چهار بار پر و خالی ميشد، اما داوطلبین تمامی نميگرفتند. آیا شهر ایلام
حضوری اینچنین عظیم را باز هم به خود دیده بود؟ خیر. و این در حالی است كه در
میان شهرهای مرزی، كمتر شهری است كه چون ایلام در طول هشت سال جنگ تحمیلی
اینهمه بلا كشیده باشد. هیچ تردیدی در این نكته نیست كه رنج ما را آبدیده
ميسازد و میدان جنگ عرصهی آزمودگی و رشد و تكامل مؤمنین است.
برادر الویری نمایندهی مردم تهران نیز در آنجا حضور داشت و فرمانده آموزشی
پادگان به ایشان ميگفت: «پشت ما را بگیرید! ما یك قطره خون داریم و آن هم
هدیهای است فدای اسلام و رهبر.»
برادر الویری در جواب ما كه از كیفیت و وسعت حضور مردم سؤال كردیم، به همان
حقیقتی اشاره كرد كه ما خود شاهد آن بودیم: آیا ما توانستهایم بهتمامی از
عهدهی حقی كه مقام ولایت بر ما دارد بر آییم؟
وقتی ما بار دیگر به منطقهی عملیاتی صالحآباد بازگشتیم شهر آزاد شده بود و در
كنار تانكهای سوختهی دشمن، گلدستههای مرقد امامزاده صالح، دو دست شكر
بود برافراشته به سوی آسمان. آن گنبد و این گلدستهها همواره شكرگزار حق بودند،
اما كو آن چشم بصیرت كه در هنگام فراغت نیز از رازجویی غفلت نكند؟ شهر
صالحآباد تازه آزاد شده بود و پارك شهر در انتظار كودكان بود كه باز گردند و
صدای خندههای شیرینشان همه جا را پر سازد.
پادگان دوكوهه
در پادگان دوكوهه نیز آنچه ميگذشت بيسابقه بود. در هیچ یك از مراحل جنگ
پادگان دوكوهه جمعیتی اینچنین را به خود ندیده بود. یاد شهید حاج همت بهخیر.
حتی رزمندگانی كه از عملیاتهای والفجر چهار و خیبر تاكنون از جبهه بریده
بودند، آمده بودند تا تجدید میثاق كنند. خبر رسیده بود كه منافقین نیز با
پشتیبانی بعثيها، شهر كرند و حتی اسلامآباد را گرفتهاند. خبر بسیار عجیب
مينمود و همه با ناباوری به آن گوش ميسپردند. چطور ممكن است؟ آیا منافقین نیز
به همان اشتباه بعثيها دچار شدهاند؟ واگرنه، از كجا چنین جرأتی یافتهاند؟
قرار بود كه گردان حمزه را با هليبرد به تنگهی «پاتاق» برسانند و از آنجا پشت
منافقین را ببندند. اما نميتوان انتظار داشت كه كس دیگری جز فرماندهان از این
طرح باخبر باشد. برادر كاظمی ميگفت: «آیندگان باید قدر خون شهدا را بدانند و
بدانند جمهوری اسلامی با چه بهایی به دست آمده است.» یكی از فرماندهان گروهان
راجع به صبر و استقامت سخن ميگفت و با زبانی بسیار ساده و صمیمی به آن راز
بزرگی اشاره ميكرد كه در این آیهی مبارك نهفته است: «و لنبلونكم بِشیء من
الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات و بشر الصابِرین.»(١)
آیا دشمنان انقلاب اسلامی در امت ما كدام نشانهای از خستگی جستهاند كه
در آن طمع بندند؟ منافقین و صدام با كدام امید یك بار دیگر بخت سیاه خویش را
آزمودهاند؟ آیا ممكن است كه خداوند یاران و نصرتدهندگان خویش را در زیر
پنجهی گرگان خونخوار و گرسنه واگذارد و نصرت خویش را از آنان دریغ كند؟ جنگ
باعث شده است تا استعدادهای ما به فعلیت رسد و ما از آن قدرت عظیمی كه در جماعت
ایمانی مسلمین نهفته است باخبر شویم و راه آینده بر ما روشن شود و مگر نه اینكه
دیگر مسلمین نیز در فلسطین و افغانستان و لبنان بیداری خویش را مدیون همین
طلعتی هستند كه در اُفق قرن پانزدهم هجری قمری رخ نموده است؟
وقتی از آن خدمهی مالیوتكا خواستیم كه احساس خویش را نسبت به حضرت امام باز
گوید، گفت: «خدا ان شاءالله عشق ما را نسبت به ولایت چند برابر كند و ما را از
خدمتگزاران به آن مقام قرار دهد.» و بعد از مختصری مكث سر بلند كرد و با
خندهای شرمآمیخته و پرحیا گفت: «وحی بگم، وا!؟» و این سخن از همهی آنچه گفته
بود گویاتر بود. چگونه ميتوان از رازی گفت كه كلام را برای بیان آن
نیافریدهاند؟
شب سررسیده است، اما اعزامها هنوز ادامه دارد. نوبت به گردان مقداد رسیده است
و صوت خوش سعید حدادیان كه راه نفوذ به قلبها را خوب ميشناسد. سعید حدادیان
ميخواند:
گردان مقداد در راه قرآن
بگذشته از سر، بگذشته از جان
ای امام امت، جانها به راهت
آن سوتر، در میان اتوبوسها، دو نفر مثل دو كفتر سر در گردن هم فرو بردهاند و
ميگریند. چرا ميگریند؟ و اصلاً چه جایی برای گریه وجود دارد؟ این هم از آن
رازهایی است كه جز اهل گریه را به آن راهی نیست.
شاید ما اكنون بعد از ده سال كه از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران ميگذرد
به این صحنهها خو گرفتهایم و چه بسا كه بياعتنا از كنار آن عبور كنیم، حال
آنكه اینهمه، فينفسه نشان از آن تحول انفسی دارد كه در امت ما و علی الخصوص
در جوانان رخ نموده است. نگاهی به غرب بیندازید و نگاهی دیگر به شرق و نگاهی به
این طریق وسطی كه صراط مستقیم است و عجبا كه اینهمه در روی یك سیاره و در زیر
یك آسمان رخ ميدهد. آیا ميتوان این تحول عظیم را از یاد برد؟ هستند كسانی كه
در این تحول، نشانی از كمال نميبینند. اما راستش این است كه ما با این تحول
انفسی و در آغاز قرن پانزدهم هجری قمری پای در عصری گذاشتهایم كه «عصر توبهی
بشر» است.
طلبهی مجاهدِ راه خدا ميگفت كه بالاترین مرتبهی خلوص این است كه رزمآوران،
عزیزترین مایملك خویش را كه جانشان باشد بر كف گرفتهاند و پای در میدان
نهادهاند. او راست ميگفت و راز تعالی بچههای جبهه را باید در همین خلوص و
اخلاص جست و جو كرد كه با اطاعت محض از مقام ولایت و صبر در برابر شداید و
آمادگی برای مرگ در راه خدا حاصل ميآید.
امت ما را با اسلام پیوندی است كه از روزمرگی و موجبات و مقتضیات آن فراتر
است و این پیوندی است كه اگرچه روزی چند در پس حجاب واقع شود، اما در نهایت چون
طلعت خورشید تاب مستوری ندارد و اگر ظاهر شود، جلوه بر آفتاب خواهد فروخت.
این كدام نشانه بود كه منافقین در ما دیدند و بدان طمع بستند؟ منافقین از همان
آغاز، غافل از حقیقت، در جهان توهمات خویش ميزیستند و گمگشتگان سراب خیالات
واهی خود بودند. آیا باید اسلام را از امانتداران وحی و ذخیرههای الهی آموخت و
یا از غربزدگان فرنگپروردهای چون سركردگان منافقین؟ مگر تا كجا ميتوان در
سراب گمگشتگی فرو شد كه اینان را منادیان اسلام پنداشت؟ مگر نه اینكه درخت حكمت
در خاك اخلاص ميروید و اخلاص در آزادی از تعلقات است؛ پس چگونه ميتوان انتظار
داشت كه بر زبان خودپرستان معبد نفس اماره حكمتی جاری شود و سخنی حق در گذرد؟
آنان نیز كه آن غربزدگانِ فرنگپرورده را با منادیان حق و امانتداران وحی
اشتباه گرفتهاند، در نفس خود باز نگرند كه شیطان از كدام روزنه آنان را سحر
كرده است. پس این كدام خلق هستند كه از آنان سخن ميرود؟ اینانند _ حزباللهیان
مسجدی میدان شوش _ و یا آنانند _ شهوتپرستان غفلتكدههای حاشیهی خیابانها؟
آیا آنكس علم مبارزه را بر دوش دارد كه نه به شرق وابسته است و نه به غرب و
خود را عین تعلق و ربط به حضرت حق ميداند، یا آنكس كه به غرب و شرق برای
دستیابی به قدرت توسل ميجوید؟ آیا خلق این دلاور بسیجی گمنامی است كه بار هشت
سال جنگ را بر گردهی ستبر شهادت و جانبازی خویش حمل كرده است و یا خلق آن
مرفهزادهی بيدردی است كه روحش را به نیازهای سخیف حیوانياش فروخته و در جست
و جوی غفلتكدهی بيتاریخی است كه او را از مرگ و معاد پناه دهد؟ اگر این بسیجی
است، كه او اهل ولایت است و سخن را تنها از آنكس ميپذیرد كه در صورت و سیرت،
سیر و سلوك، قیام و قعود و حیات و ممات نیز به رسولالله ماننده باشد. و اگر
مقصود از خلق آن مرفهزادگان غربزدهی بيدردند، آنها چون كرمهای لجنزار،
زمین و آسمان و حیات و مماتشان در همان لجنی است كه به عمقش فرو رفتهاند. ما
را با آنان سخنی نیست.
پی نوشت ها:
*قسمت اول از مجموعهی چهار قسمتی «درخششی دیگر».
١. بقره / ١٥٥