‌‌دسته ایمان از گروه عابس(قسمت سوم)*


‌‌‌‌در پادگان به مناسبت بازگشت پیروزمندانه‌ی گردان حبیب بن مظاهر جشنی خشك و خالی بر پا كردند. مهم دید و بازدید دوستان است كه حاصل مي‌آید و در این میان به‌راستی جای شهدا خالی. درست‌تر این است كه بگوییم جای ما وامانده‌ها خالی؛ اگرنه، شهدا كه در جوار قرب حق، عند ملیك مقتدر، به آنجا كه باید رسید رسیده‌اند. اما به هر حال، ما نه از رفتن آنها، كه از ماندن خویش دلتنگیم.

برادر سید جعفر میركریمی را در كنار مقر دسته‌ی ایمان گیر مي‌اندازیم. «گیر انداختن» در اینجا تعبیر بسیار خوبی است، چرا كه بچه‌ها اصلاً دل خوشی از دوربین ندارند و هنوز كه هنوز است بعد از چند ماه زندگی در میان آنها به دوربین عادت نكرده‌اند. از بلندگوهای پادگان صدای دلنشین و ملكوتی حاج صادق آهنگران پخش مي‌شود: «السلام ای وارث دین رسول الله، یا حسین جان، یا ثارالله...»

مي‌پرسیم: برادر میركریمی، حالا كه خدا را شكر با پیروزی برگشته‌اید چه احساسی دارید؟ مي‌گوید: «از یك طرف احساس خوشحالی و از طرف دیگر ناراحتی. خوشحالی به خاطر پیروزي‌هایی كه نصیب ما شده و ناراحتی به خاطر اینكه چند نفر از بچه‌های باحالمون شهید شدند.»

مي‌پرسیم: چه كسانی شهید شده‌اند؟ جواب مي‌دهد: «برادر علی اكبری، برادر حجت عراقی، برادر مجیری و احتمالاً روح‌الله رمضانی. برادر همتیان و گلگون هم مجروح شدند.»

مي‌پرسیم: شما به عنوان یكی از دوستان و همرزمان شهدا، وقتی جای خالی آنها را مي‌بینید چه احساسی دارید؟ جواب مي‌دهد: «آنها كه به جوار رحمت حق پرواز كرده‌اند، اما ما به امید حضرت حق تلافي‌اش را در مي‌آوریم. خداوند ما را نیز به آنها ملحق سازد.»

در هر لحظه‌ی حیات شهدا، حتی در معمولي‌ترین لحظات عمرشان، برای ما واماندگان عبرتی نهفته است كه از اولواالابصار پوشیده نیست. یك روز جانمازهای سبزی به ما مي‌دهند كه از لبنان آورده‌اند، تبرك‌شده‌ی ضریح مطهر خانم زینب (س). مسئول مي‌گوید: «اینها هدیه‌ی شهیدی به نام مصطفی ابهری است كه در عملیات كربلای پنج به شهادت رسیده.»

خدایا چه مي‌گوید؟ مصطفی؟ شهادت؟ با مصطفی در لبنان آشنا شده بودم. یادش به خیر! چقدر با محبت و دوست‌داشتنی بود. او كه اكنون در معدن خیر است؛ باید گفت یاد من به خیر، نه یاد او. ده دقیقه بیش‌تر به ساعت سه نمانده است و همه برای بازرسی تجهیزات آماده مي‌شوند. برادر رمضانی، برادر همتیان، برادر فرقانی، برادر غلامی، برادر رضایی، برادر یعقوبی، برادر حسنعلی، برادر حاج علی و بالاخره شهید علی اكبری، تخریب‌چی دسته.

بعد از ١٣٥٠ سال خون حسین بن‌علي‌(ع) به ثمر نشسته است. این جوانان  یاران آخرالزمانی امام حسین‌(ع) هستند. دوربین روی برادر یزدانی توقف مي‌كند. هر وقت سر و كله‌ی او پیدا مي‌شود بچه‌ها مي‌فهمند كه خبر ناگوار كوهپیمایی را به همراه دارد. لواسانی مي‌گوید: «خدا به داد من برسد. باید یك كوه جدید دیگر كشف كنیم.» و دیگری مي‌گوید: «باز هم باید دستمان را به ابرها بزنیم و بر گردیم.» از بس بچه‌ها كوه درنوردیده‌اند و دوره دیده‌اند مي‌توانند از فدراسیون كوهنوردی مدال بگیرند.

برادر یزدانی با اینكه یك پایش مصنوعی است، نه تنها نمي‌ماند، بلكه همواره پیشقدم است و كاشف جدیدترین بي‌راهه‌های صعب العبور. او یك پایش را به خدا تقدیم كرده است. موهایش كمی بور است و آسمان آبی دلش از پنجره‌ی چشم‌هایش پیداست. پیشاپیش گروهان صخره‌های سنگی را زیر پا مي‌گذارد و قله‌ها را فتح مي‌كند و خم به ابرو نمي‌آورد. سال آخر هنرستان است و همه‌ی زندگیش را وقف جنگ كرده است. ضرب المثلی كه در میان بچه‌ها بسیار رایج است، این است كه هر كه زجرش بیش اجرش بیش‌تر!

بعد از نماز و صرف ناهار، رسم این است كه بچه‌ها یكی یكی دعا كنند و دیگران آمین بگویند. برادر روح‌الله رمضانی دعا مي‌كند: «خدایا توفیق بندگی در راهت عطا بفرما!» معلوم است كه از حضور دوربین دلخور است.
شهید اكبری با حالت واقعی دعا مي‌كند: «اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد.»

برادر رضایی شانزده ساله كه برای چهارمین بار است به جبهه آمده و تقریباً همیشه بیمار است مي‌گوید: «خدایا توفیق شب‌زنده‌داری به ما عطا بفرما!» و برادر لواسانی از سر مزاح مي‌گوید: «توی این سرما كی شبا خوابش مي‌بره!»

شهید اكبری برای گرفتن كتاب جبر و یك دفترچه به مجتمع رزمندگان مي‌رود. خواهید دید كه پشتكار او برای درس خواندن چقدر زیاد بود. برادر زروایی، یكی از مسئولین مجتمع رزمندگان، مي‌گفت: «پدر و پسری بودند که  در ترم آذر شصت و شش پا به پای هم مي‌جنگیدند و با هم در یك كلاس درس مي‌خواندند.» مي‌گفت محمدرضا شفیعی رزم‌آور دیگری است كه چون نتیجه‌ی امتحانات آذرماه را گرفت گفت: «از این امتحان فارغ شدم و هر چه بود گذشت، اما در آن امتحان بزرگ الهی چه كنم؟» محمدرضا از آن امتحان نیز سربلند بیرون آمد و دیپلم افتخار شهادت را گرفت؛ درجه‌ای كه از آن بالاتر وجود ندارد.

در زیرزمین ساختمان، محل برگزاری كلاس‌ها، رزم‌آوران پهلو به پهلوی هم روی زمین نشسته‌اند و به درس استاد گوش سپرده‌اند. آقای محمدی، دبیر زبان با شیوه‌ای ابتكاری تدریس مي‌كند كه دیدنی است.

شهید اكبری هم با لبی خندان در میان شاگردان نشسته است. روز قبل از عملیات است، اما شهید اكبری هنوز در آن سرمای طاقت‌فرسا درس مي‌خواند. درون چادر شلوغ است و جایی برای درس خواندن نیست. برادر لواسانی به او مي‌گفت: «آخر عراقي‌ها تو را در حال درس خواندن اسیر مي‌كنند! عجب روزگاری است؛ در زمان گذشته ما را به زور دگنك به مدرسه مي‌بردند و به ضرب چوب فلك به درس خواندن مجبور مي‌كردند و امروز مي‌بینیم كه شعار درس و تزكیه، سرلوحه‌ی كارها شده و حتی در شب عملیات هم دست از درس بر نمي‌دارد.» شهید اكبری در جواب ما كه مي‌پرسیم چه احساسی داری، مي‌گوید: «آرزوی ما همیشه این بوده است كه مولا ابی عبدا الحسین یاریمان كند و دستمان را بگیرد. پیروزی ما نیز مدیون آنهاست، ما خودمان هیچ نیستیم.»

امروز برادر حبیبي‌پناه به مناسبت ازدواج برادرش شیرینی داده است. هنوز پادگان را ترك نكرده‌ایم.

آنچه در شهید اكبری بیش از هر چیز جلوه داشت ادبش بود: خنده‌اش از تبسم تجاوز نمي‌كرد، بیش‌تر از حرف زدن فكر مي‌كرد و شدیداً عفیف و باحیا  بود، هنگام غذا خوردن بدون حرص و ولع و تعجیل آرام و ظریف غذا مي‌خورد، گرم و مهربان و دوست‌داشتنی، اهل ولایت و اطاعت، و دیگر چه بگویم؟ شهیدان محبوب خدا هستند. چه صفاتی است كه انسان را محبوب خدا مي‌سازد؟ یك صحنه از غذا خوردن شهید اكبری نیز در خاطره‌ی دوربین باقی مانده است.

آن روز عصر در اردوگاه، برادر میركریمی از جمع بچه‌ها كناره گرفته و سخت در لاك خود فرو رفته بود. نزدیك مغرب بود و صوت خوش قرآن همه‌ی اردوگاه را پر كرده بود. بچه‌ها آتشی برپا كرده بودند و سیب‌زمینی زغالی مي‌كردند. دو تن از فرماندهان نیز میهمان ما بودند. برادر میركریمی دورتر از جمع نشسته بود و سر در گریبان تفكر فرو برده بود و دیگران نمي‌دانستند كه او به چه مي‌اندیشد.

برادر قدمی هم موقع را مناسب دیده، خون‌نامه را آورده بود تا فرماندهان امضا كنند. برادر اكبری سیب‌زمینی گاز مي‌زند و به خودشیرینی بچه‌ها مي‌خندد. همه‌ی آنچه را كه گفتیم در این تصویر پیداست، نه؟ لطف، ظرافت، ادب، حجب و حیا، مهربانی، عفت، بي‌میلی به دنیا و...

برادر نقاد سر مي‌رسد و مي‌گوید: «وقت خواندن سوره‌ی الرحمن است.» رسم بر این بود كه غروب‌ها قبل از نماز مغرب، سوره‌های الرحمن و واقعه را همخوانی مي‌كردیم. برادر سادات مي‌خواند و ما جواب مي‌دادیم.
حالا هنگام عبرت گرفتن از شهید حجت عراقی است. درمانگاه شهید قیاسی درمانگاهی مستقر در پادگان است. آنجا شهید حجت عراقی دندان‌هایش را به چرخ دندانپزشكی سپرده است. او بالاخره فرصت یافته بود تا به دندانپزشكی بیاید. اما دوربین آنجا هم او را به خود وا نمي‌گذارد. آیا شما كسی را مزاحم‌تر از فیلمبردارها مي‌شناسید؟

برادر لایقی، مسئول دسته، تجهیزات بچه‌ها را یكایك بازرسی مي‌كند.

بعد از برادر فرقانی نوبت شهید حجت عراقی است. برادر فرقانی یك صلوات  جایزه گرفته است، اما شهید عراقی لوله‌ی تفنگش چندان تمیز نیست. شاید مدعی بگوید تا اینجا كه محلی برای عبرت وجود نداشته است. با مدعی بگویید: اما برای ما حتی در كوچك‌ترین و معمولي‌ترین حركات شهیدانمان دریچه‌ای به باغ رضوان گشوده است.

شهید عراقی صوت خوش و دلنشینی داشت كه از دل داغدار و سوخته‌اش بر مي‌آمد. اما بسیار كم مي‌خواند، یعنی تا حال پیدا نمي‌كرد چیزی نمي‌خواند. این صوت او هنگام خواندن دعای كمیل است.

‌‌شهادت ذروه‌ی بلند تكامل انسانی است و خون شهید سبزینه‌ی حیات طیبه‌ی اخروی و تربت او دار الشفای آزادگان. شهیدان در جوار رحمت حق شاهدانِ محفل انس‌اند. چرا باید برای آنها دلتنگ باشیم؟ برای خود دلتنگ باشیم كه اموات قبرستان عادات و تعلقاتیم و گمگشته‌های فراموشخانه‌ی نفس. حسین سرسلسله‌ی شیداییان عشق است و شیدایی را به هر كسی نمي‌بخشند؛ شیدایی حق پاداش از خود گذشتگی است، اما خودپرستان مفتون شیطانند. آن نیز جنون است، اما از آن جنون تا این شیدایی امانتداران امانت ازلی، فاصله از زمین تا آسمان است. شهدا كلیدداران كعبه‌ی شیدایی هستند و كعبه‌ی شیدایی كربلاست.

‌‌یكی گفته بود كه من نمي‌دانم اینها چه از حسین مي‌خواهند. آدم تا حسینی نشود نمي‌داند كه حسیني‌ها چه از حسین مي‌خواهند و حسیني‌ها هم راز خود را با هر نامحرمی در میان نمي‌گذارند: گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش.


بالاخره هنگام عملیات فرا رسیده است و امروز خورشید در افق انتظار ما غروب مي‌كند. كامیون‌ها منتظرند تا بچه‌ها را به خط برسانند. برادر رضایی و برادر غلامی سوار شدند. حالا نوبت برادر عراقی است. تیربارش را به یكی از بچه‌ها مي‌سپارد و خود را بالا مي‌كشد.

از خصوصیات بسیار شیرین او [شهید نقاد] این بود كه هر شب یك ساعت  به اذان صبح بیدار مي‌شد و مي‌گفت: «ساعت چنده؟ بچه‌هارو بیدار كنیم؟» مي‌گفتند: «نه، زود است.» چون قرار بر این بود كه اول لواسانی قرآن بخواند و بچه‌ها خودشان با شنیدن آیات دلربای كلام‌الله مجید كم‌كمك بیدار شوند و بعد باقیمانده را به دست نقاد بسپارد. اما او كه دلش برای بچه‌ها مي‌سوخت و مي‌خواست آنها از فیض و بركت سحرگاهان عقب نمانند، بدون توجه به سفارش این و آن، آهسته بالای سرشان مي‌رفت و با ناز كردن و مشت و مال دادن و جانم عزیزم گفتن، بچه‌ها را از خواب بیدار مي‌كرد. تكیه كلام‌هایش بین بچه‌ها اشاعه پیدا كرده است. وقتی كسی شوخی مي‌كرد مي‌گفت: «اخوی سنگین باش!» وقتی معترض مي‌شدند مي‌گفت: «اخوی آرام باش!» وقتی سر به سرش مي‌گذاشتند مي‌گفت: «استدعا مي‌كنم!» و وقتی در بحث مي‌ماند و جوابی نداشت مرتباً تكرار مي‌كرد: «چطور مگه؟ چطور مگه؟»

كم‌كم كامیون تا خرخره پر مي‌شود و دیگر جای سوزن انداختن هم نیست، همان‌طور كه ماهي‌ها را در قوطی كنسرو مي‌چینند. اما بچه‌ها مشكلات كار را مي‌دانند و خود را برای هر نوع فداكاری آماده كرده‌اند. حتی وقتی یكی از بچه‌ها به شوخی مي‌گوید: «خیلی ناجوره‌ها، ممكنه سر پیچ‌ها پرتمون كنه پایین»، دیگری به او جواب مي‌دهد: «جا ندارند، چكار كنند خب؟ وفا كنیم و ملامت كشیم و خوش باشیم، كه در طریقت ما كافری است رنجیدن.»

در آغاز هر كسی چیزی مي‌گوید و شعری مي‌خواند و شعار مي‌دهد تا بلكه سرما فراموش شود و سختی راه به نظر نیاید. ولی چشمتان روز بد نبیند. دیری نمي‌پاید كه صداها خاموش مي‌شود و كلمات بین دو لب یخ مي‌زند و جز صدای به هم خوردن دندان‌ها و آخ و اوخ بچه‌هایی كه عضله‌ی پایشان گرفته است صدایی به گوش نمي‌رسد. بالاخره كامیون به جایی كه قرار است مي‌رسد و بچه‌ها پیاده مي‌شوند.

دوربین به سراغ برادر یزدانی مي‌رود؛ همان كه از دریچه‌ی چشمانش آسمان  آبی دلش پیداست؛ همان كه یك پایش را به خدا تقدیم كرده و در عوض آن، پایداری گرفته است.

همه‌ی رزم‌آوران در شب عملیات، پروانه‌های نور حسینند و در طواف كعبه‌ی شیدایی مي‌پرند. حسین سرسلسله‌ی همه‌ی شیداییان حق است.

شهید عراقی مي‌گوید: «هنگامی كه من پای در دانشگاه نهادم تصور دیگری از آنجا داشتم. اما دریافتم كه دانشگاه حقیقی اینجاست و بار دیگر به اینجا هجرت كردم.»

شهید عراقی را ما یك بار دیگر نیز ملاقات كردیم و آن هنگامی بود كه چند تن از اسرای عملیات را به پای اسكله مي‌آورد تا در آن سوی آب تخلیه شوند.

حالا باید سخن از شهید مجیری بگوییم؛ آن دلاور ریزنقش و كوچك. شهید مجیری چهره و جثه‌ای كودكانه داشت، اگرچه در باطنش شیردلی دلاور و پهلوانی غیرتمند و مؤ‌منی مستقیم نهفته بود. ما چهره‌ی حقیقی او را آن روز دیدیم كه هواپیماهای دشمن ارتفاعات تسخیرشده را با بمب‌های خوشه‌ای به آتش كشیدند. خدا را شكر در آن واقعه جز برادر گلگون كسی مجروح نشد. برادر گلگون مي‌گفت: «اینها فكر مي‌كنند با این كاراشون مي‌تونن مارو از جبهه منزجر كنند، اما كور خوندن. اینكه چیزی نیست. اگر دست و پاهامونم قطع بشه بازم به جبهه مي‌آیم و به راهمون ادامه مي‌دیم.»

شهید مجیری در حالی كه به كمك شهید عراقی جراحت او را پانسمان مي‌كرد گفت: «مي‌دونی چیه علی آقا؟ وقتی كه كار فی سبیل الله، در راه خدا و به خاطر نهضت اسلام باشه، درد و این چیزها برای آدم اصلاً مفهوم نداره، آدم اصلاً احساس درد نمي‌كنه.»

و از میان این سخن، پهلوان غیرتمندی كه در پس چهره‌ی كودكانه‌ی او پنهان بود آشكار شد.

‌‌رنج در دنیا مفتاح گنج است. دست‌های دنیایی جعفر بن ابي‌طالب و ابوالفضل عباس‌(ع) را ستاندند تا ایشان را بال‌هایی بهشتی بخشند. اگر كسی بینگارد كه بي‌درد و رنج و بلا پای در جنت رضوان حق خواهد نهاد، سخت در اشتباه است. تنها رزم‌آورانند كه به‌حقیقت، «یا لیتنا كنا معكم» گفته‌اند و لاغیر. ما سرگردان‌های مدار نفس را چه مي‌رسد كه از ستارگان كهكشان حسین بن علی سخنی بگوییم؟ ما را چه مي‌رسد كه از ساكنان حریم قدس و شاهدان محفل انس سخن بگوییم؟ گفتني‌ها را او كه باید بگوید، گفته است _ امام را مي‌گویم: «خدا مي‌داند كه راه و رسم شهادت كورشدنی نیست و این ملت‌ها و آیندگان هستند كه به راه شهیدان اقتدا خواهند نمود و همین تربت پاك شهیدان است كه تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دار الشفای آزادگان خواهد بود. خوشا به حال آنان كه با شهادت رفتند. خوشا به حال آنان كه در این قافله‌ی نور جان و سر باختند. خوشا به حال آنهایی كه این گوهرها را در دامن خود پروراندند. خداوندا، این دفتر و كتاب شهادت را همچنان بر روی مشتاقان باز دار و ما را هم از وصول به آن محروم مكن. خداوندا، كشور ما و ملت ما هنوز در آغاز راه مبارزه‌اند و نیازمند به مشعل شهادت. تو خود این چراغ پرفروغ را حافظ و نگهبان باش.»

پی نوشت ها:
*عنوان دیگر این برنامه «لحظاتی معمولی از زندگی سه شهید» است.

Logo
https://old.aviny.com/article/aviny/Chapters/Matnefilm/part_5/DastehEiman3.aspx?&mode=print