‌‌رزق حلال‌

‌‌
‌‌ما ابوالقاسم حجتی را آخرین بار قبل از عملیات والفجر چهار دیده بودیم. آن روزها جهاد سازندگی نجف‌آباد عهده‌دار ساختن یكی از تأسیسات امنیتی بود كه در عملیات نقشی عمده داشت. ابوالقاسم حجتی مسئول مهندسی _ رزمی جهاد سازندگی نجف‌آباد بود و از همان آغاز، همه‌ی حیات خویش را عاشقانه در مذبح جبهه‌ها قربانی كرده بود.

با شهادت ابوالقاسم تعداد شهدای خانواده‌ی حجتی‌ها به پنج تن رسید، اما اگر كسی می‌پندارد كه آنها از جنگ خسته شده‌اند بداند كه اشتباه می‌كند.

در انتهای یكی از كوچه‌های صمیمی شهر نجف‌آباد خانه‌ای است كه بر فراز آن فرشته‌های خدا، بال در بال، چتری از رحمت خاص كشیده‌اند، چرا كه آن خانه مجلای نور خداست و در آسمان عشق چون شعرای یمانی می‌درخشد.

نجف‌آباد هرچند اكنون شهر بزرگی است، اما هنوز اصالت روستایی خود را از كف نداده است. آنها هنوز در تنور نان می‌پزند، در استكان چای می‌خورند و بر دستانشان جای بوسه‌ی پیامبر را حفظ كرده‌اند؛ آنها كشاورز هستند. پدر خانواده اعتقاد داشت این خطاب پروردگار با فرشتگان كه «انی اعلم ما لا تعلمون»(١) درباره‌ی شهداست و مادر خانواده می‌گفت شهدا با خون خویش شجره‌ی طیبه‌ی اسلام را آبیاری می‌كنند.

اواسط تابستان بود و در مزرعه‌ی جلال‌آباد، آنجا كه سرچشمه‌ی بركتش در باغ رضوان است، خوشه‌های انگور به قرمزی می‌نشست، گونه‌ی انارها گل می‌انداخت و دهان بادام به خنده‌ای شیرین گشوده می‌شد. حاج محمود حجتی كه اكنون علمدار سپاه حجتی‌هاست می‌گفت: «جانمایه‌ی ما از رزق حلال است و ما هرچه داریم بعد از خدا از پدرمان داریم كه یكایك درختان این باغ در خاك همت او روییده‌اند و در هوای جوانمردی او نفس كشیده‌اند.»

هزارها سال از عمر كره‌ی زمین گذشته است و همواره سال‌ها و فصل‌ها، ماه‌ها و روزها و ساعت‌ها و لحظه‌ها بر همین منوال گذشته‌اند. اكنون بادام‌ها رسیده‌اند و فصل چیدن آنها سر رسیده است. مزرعه‌ی جلال‌آباد آیینه‌ی عبرت است تا تو در آن خود را بنگری و بپرسی: فصل چیدن ما كی خواهد رسید؟

آن روز در جهاد سازندگی نجف‌آباد، در فضایی آكنده از رایحه‌ی صلوات كه عطر گل محمدی دارد، گردان‌های انصار به سوی جبهه می‌رفتند. برادر كاظمی اسامی داوطلبین را كه از پیش نام‌نویسی كرده بودند یكایك می‌خواند و آنان را روانه می‌كرد. از اجتماع غیر معمولی كه در كنار یكی از اتوبوس‌ها اتفاق افتاده بود معلوم بود كه واقعه‌ی غیر مترقبه‌ای رخ داده است. برویم ببینیم چه خبر شده است.

‌‌‌ ‌پسركی سیزده ساله، ساك به دست روی پله‌ی اول اتوبوس ایستاده است و می‌خواهد‌ ‌‌ ‌‌‌به‌زور داخل اتوبوس شود.

‌‌همه می‌خواستند جلوِ رفتن او را بگیرند و او اصرار داشت كه برود. گریه‌كنان قسم می‌داد و التماس می‌كرد و از ساك سفری‌اش پیدا بود كه این تصمیم را ناگهانی نگرفته است. آخر الامر بچه‌ها او را از رفتن منصرف كردند، اما هیچ جایی برای سرزنش او وجود نداشت. جبهه‌های حق مجلای نوری است كه همه‌ی پروانه‌ها را به خود می‌كشد، و چه كند آن نوجوان اگر پروانه‌ی عاشقی در درون خود دارد؟

آنچه در اینجا می‌گذرد جلوه‌گاه خاص آن پرتوی است كه از نور الانوار حق در جان امت ما تابیده است.

 

پی نوشته ها

١. بقره / ٣٠

Logo
https://old.aviny.com/article/aviny/Chapters/Matnefilm/part_2/rezghe_halal.aspx?&mode=print