شب عاشورایی
عصر روز بيستم بهمن ١٣٦٤، نخلستانهاي حاشيهي اروند
غروب نزديك ميشود و تو گويي تقدير زمين از همين حاشيهي اروندرود است كه تعيين
ميگردد. و مگر بهراستي جز اين است؟
بچهها آماده و مسلح، با كولهپشتي و پتو و جليقههاي نجات، در ميان
نخلستانهاي حاشيهي اروند، آخرين ساعات روز را به سوي پايان خوش انتظار طي
ميكنند. اينها بچههاي قرن پانزدهم هجري قمري هستند؛ هم آنان كه كرهي زمين
قرنهاست انتظار آنان را ميكشد تا بر خاك بلاديدهي اين سياره قدم گذارند و
عصر ظلمت و بيخبري را به پايان برسانند...
و اينك آنان آمدهاند، با سادگي و تواضع، بيتكلف و صميمي، در پيوند با آب و
درخت و آسمان و خاك و باران... و پرندگان. و تو هم كه از غرورآباد پرتكلف نفس
اماره راه گم كردهاي و بهيكباره خود را در ميان اين بندگان مطيع خدا
يافتهاي، حس ميكني كه به بركت آنان، با همه چيز، آب و درخت و آسمان و خاك و
باران و پرندگان و ديگر انسانها پيوند خوردهاي و بين تو و رب العالمين هيچ
چيز نمانده است و دائم الصلوة شدهاي.
غروب نزديك ميشود و انتظاري خوش، دل بيتاب تو را در خود ميفشارد.
اين نخلستانها مركز جهان است و اگر باور نداري، خود به خيل اين ياوران صاحب
الزمان بپيوند تا دريابي كه چه ميگويم. مگر نه اين است كه زمان در كف صاحب
الزمان است و اينان نيز ياوران او؟ مگر نه اينچنين است كه خداوند انسان را براي
خليفة اللهي آفريده است؟ و مگر نه اينچنين است كه انسان را عبوديت حق به خليفة
اللهي ميرساند؟
اين نخلستانها مركز جهان است، چرا كه بهترين بندگان خدا، يعني بندهترين
بندگان خدا در اينجا گرد آمدهاند تا بر صف كفر بتازند و بند از اسراي شب بر
گيرند و آيينة فطرتها را از تيرگي گناه بزدايند و كاري كنند تا جهان بار ديگر
اهليت ولايت نور را پيدا كند.
بعضيها وضو ميگيرند و بعضي ديگر پيشانيبندهايي را كه رويشان نوشته شده است
«زائران كربلا» بر پيشاني ميبندند. در اينجا و در اين لحظات، دلها آنچنان
صفايي مييابد كه وصف آن ممكن نيست. گفتم كه هيچ چيز در ميانهي تو و رب
العالمين باقي نميماند _ خود تو، آن كه به او ميگويي من. و در اينجا ديگر مني
در ميانه نيست؛ من ميميرد و همه به هم پيوند ميخورند. آنگاه دستها در هم
گره ميخورند و ديگر رها نميشوند.
در ميان نخلستانهاي حاشيهي اروند، پيشاپيش عيد فرا رسيده است، و هر چه به شب
نزديكتر ميشويم، دلها را اشتياقي عجيب، بيشتر و بيشتر در خود ميفشارد.
بعضي از بچهها گوشهي خلوتي يافتهاند و گذشتهي خويش را با وسواس يك قاضي
ميكاوند و سراپاي زندگي خويش را محاسبه ميكنند و وصيتنامه مينويسند. حقا
را خدا ميبخشد، اما واي از حق الناس! و تو بهناگاه دلت پايين ميريزد: آيا
وصيتنامهات را تنظيم كردهاي؟
از يك طرف بچههاي جهاد كارهاي مانده را راست و ريس ميكنند و از طرف ديگر،
سكاندارها قايقهايشان را ميشويند و با دقتي غريب همه چيز را بررسي ميكنند.
رزمندهاي روي يك بلندي مشرف به رودخانه نشسته و ماسكش را نگاه ميكند.
- اين چيه؟
- ماسك!
- اونوقت طرز استفادهشو بلدي؟
- استفادهشو؟ بله...
راستي تو طرز استفاده از ماسك را بلدي؟
آفتاب باز هم پايينتر آمده است و دلها ميخواهند كه از قفس تنگ سينهها بيرون
بزنند. انتظار سايهاي از اشتياق بر همه چيز كشانده است. همهي كارهاي معمولي
پر از راز ميشود و اشيا حقيقتي ديگر مييابند. نان همان نان است و آب همان آب
است، و بچهها نيز همان بچههاي صميمي و بيتكلف و متواضع و سادهاي هستند كه
هميشه در مسجد و نماز جمعه و محل كارَت و اينجا و آنجا ميبيني. اما در اينجا و
در اين ساعات، همهي چيزهاي معمولي هيبتي ديگر پيدا ميكنند. تو گويي همهي
اشيا گنجينههايي از رازهاي شگفت خلقت هستند، اما تو تا به حال در نمييافتي.
امان از غفلت!
اين نخلستانها مركز زمين است و شايد مركز جهان. آن روستايي جواني كه گندم و
برنج و خربزه ميكاشته است، امشب سربازي است در خدمت ولي امر.
آيا ميخواهي سربازان لشكر رسولا را بشناسي؟ بيا و ببين: آن يك كشاورز بود و
اين يك، طلبه است و آن ديگري در يك مغازهي گمنام در يكي از خيابانهاي مشهد
لبنياتفروشي دارد. و بهراستي آن چيست كه همهي ما را در اين نخلستانها گرد
آورده است؟ تو خود جواب را ميداني.
آيا ميخواهي آخرين ساعات روز را در ميان خط شكنها باشي؟ امشب شب عاشوراست. تو
هم بيا و در گوشهاي بنشين و اين جماعت عشاق را تماشا كن. بيا و بعثت
ديگربارهي انسان را تماشا كن. خداوند بار ديگر انسان را برگزيده است... بيا و
بعثت ديگربارهي انسان را تماشا كن. خداوند بار ديگر توبهي انسان را پذيرفته و
او را براي خويش برگزيده است.
اينان دريادلان صفشكني هستند كه دل شيطان را از رعب و وحشت ميلرزانند و در
برابر قوهي الهي آنان، هيچ قدرتي ياراي ايستايي ندارد. اما مگر نشنيدهاي كه
آن اسدا الغالب، آن حيدر كرار صحنههاي جهاد كه چون فرياد به تكبير بر ميداشت
و تيغ بر ميكشيد، عرش از تكبير و تهليل ملائك پر ميشد و رعد بر سپاه دشمن
ميغريد و دروازهي خيبر فرو ميافتاد، او نيز شب كه ميشد... چه بگويم؟ از
چاههاي اطراف كوفه بپرس كه هنوز طنين گريهها و نالههاي او را به خاطر دارند.
اگر سلاح مؤمن در جهاد اصغر تيغ دو دم است و تير و تفنگ، سلاح او در جهاد اكبر
اشك و آه و ناله به درگاه خداست. و اگر راستش را بخواهي، آن قدرتي كه پشت
شيطان را ميشكند و آمريكا را از ذروهي دروغين قدرت به زير ميكشد اين
گريههاست.
اينها بچههاي قرن پانزدهم هجري قمري هستند، هم آنان كه كرهي زمين قرنهاست كه
انتظار آنان را ميكشد تا بر خاك مبتلاي اين سياره قدم گذارند و عصر بيخبري و
جاهليت ثاني را به پايان برسانند.
عصر بعثت ديگربارهي انسان آغاز شده است و اينان مناديان انسان تازهاي هستند
كه متولد خواهد شد، انساني كه خداوند بار ديگر توبهي او را پذيرفته و او را
بار ديگر برگزيده است.
گريه تجلي آن اشتياق بيانتهايي است كه روح را به ديار جاودانگي و لقاي خداوند
پيوند ميدهد و اشك، آب رحمتي است كه همهي تيرگيها را از سينه ميشويد و دل
را به عين صفا، كه فطرت توحيدي عالم باشد، اتصال ميبخشد.
ساعتي بيش به شروع حمله نمانده است و اينجا آيينهي تجلي همهي تاريخ است. چه
ميجويي؟ عشق؟ همينجاست. چه ميجويي؟ انسان؟ اينجاست. همهي تاريخ اينجا حاضر
است. بدر و حنين و عاشورا اينجاست و شايد آن يار، او هم اينجا باشد. اين شايد
كه گفتم از دل شكاك من است كه بر آمد؛ اهل يقين پيامي ديگر دارند. بشنو.
همه از آن سنگري كه تو گويي خيمهاي بود در صحراي كربلا، خارج شدند و لحظاتي
بعد فرمان حمله رسيد و غواصان و بعد هم گُردانهاي ديگر خطشكن راه فتح را در
برابر لشكر اسلام گشودند. بهراستي چگونه ميتوان آن لحظات را توصيف كرد و يا
به تصويرشان كشيد؟ طنين آواي بلند تكبير بچهها همچون رعدي بود كه تسبيحگويان
در دل شب نخلستانها ميغريد و سينهي سياه دشمن را از رعب و وحشت ميآكند. شب
در ميان آن نخلستانها و بر يكايك آن رزمندگان عاشق چه گذشت؟ تنها خداست كه
ميداند. دوربين فيلمبرداري شبها هيچ چيز را نميبيند و ما را نيز به همراه
خويش زمينگير ميسازد. خطوط اوليهي دشمن در همان اولين ساعات شروع حمله فرو
ميريزد و تاريخ، منزلي ديگر را به سوي نور پشت سر ميگذارد.
صبح روز بيست و يكم بهمنماه، حاشيهي اروند
صبح پيروزي هر چند هنوز فضا از نم باران آكنده بود، اما آفتابِ دل مؤمنين
همه را گرم ميداشت. ما وظيفهي روايت فتح را بر عهده داشتيم، اما كدام زبان و
بياني و چگونه از عهدهي روايت آنچه ميگذشت بر ميآيد؟ اين جوانان نسل تازهاي
هستند كه در كرهي زمين ظهور كرده است و وظيفهي دگرگوني عالم را پروردگار
متعال بر گردهي اينان گذاشته است. عصر بعثت دوبارهي انسان آغاز شده است و
اينان پيامآوران اين عصرند و پيام آنان همان كلامي است كه با روح الامين بر
قلب مبارك رسولالله تجلي يافته و از آنجا بر زبان مباركش جاري شده است. چگونه
است كه پروردگار در طول همهي اين اعصار، اينان را براي امانتداري خويش برگزيده
است؟
صف طويل بچهها با آرامش و اطمينان، وسعت جبههي فتح را به سوي فتوحات آينده طي
ميكردند و خود را به صف مقدم ميرساندند... و تو از تماشاي آنان سير نميشوي.
خيلي شگفتآور است كه انسان در متن عظيمترين تغييرات تاريخ جهان و در ميان
سردمداران اين تحول زندگي كند و از غفلت هرگز در نيابد كه در كجا و در چه زماني
زيست ميكند. اينجاست كه تو به ژرفناي اين روايت عجيب پي ميبري و در مييابي
كه چگونه معرفت امام زمان، شرط خروج از جاهليت است. ببين كه عصر جاهليت ثاني
چگونه در هم فرو ميريزد، و ببين كه چه كساني راه تاريخ را به سوي نور
ميگشايند. بچههاي محلهي تو و من، همانها كه اينجا و آنجا، در مدرسه و بازار
و مسجد و نماز جمعه ميبيني، با همان سادگي و صفايي كه در دعاي توسل اشك
ميريزند، تكبيرگويان به قلب سپاه دشمن ميزنند و مكر شياطين را يكسره بر باد
ميدهند.
شيطان حكومت خويش را بر ضعفها و ترسها و عادات ما بنا كرده است، و اگر تو
نترسي و از عادات مذموم خويش دست برداري و ضعف خويش را با كمال خليفةاللهي
جبران كني، ديگر شياطين را بر تو تسلطي نيست. بگذار آمريكا با مانورهاي
«ستارهي دريايي» و «جنگ ستارهها» خوش باشد. دريا دل مطمئن اين بچههاست و
ستارهها نور از ايمان اين بچه مسجديها ميگيرند، همانها كه در جواب تو
ميگويند: «ما خط را نشكستيم، خدا شكست.» و همهي اسرار در همين كلام نهفته
است.
چند رزمنده با لباسهاي غواصي گلآلود از خط باز
ميگردند.
- خطشكن بوديد ديشب؟ سلام عليكم، خطشكن بوديد؟ خسته نباشيد.
- ما خط را نشكستيم، خدا شكست...
در منتها اليه اروندرود، در كنار خور، رزمندگان تازهنفس منتظرند كه با قايقها
به آن سوي رود انتقال پيدا كنند و تو در اين فكر كه چه كسي و چه چيزي اينهمه
انسانهايي را كه بيشترشان جوانان بيست و بيست و پنج ساله هستند در اينجا گرد
آورده است؟ و در ميان اين جمع، ديدن طلبهها با آن عمامههايي كه آنان را به
صدر اسلام پيوند ميزند، بسيار اميدواركننده است. طلبهها مظهر اين پيمان
مستحكمي هستند كه ما را با پروردگار عالم و غايت وجوديمان پيوند ميدهد.
بهراستي چه كسي ما را در اينجا گرد آورده است؟ آن چيست كه اينچنين، با
جاذبهاي نهاني و غير قابل مقاومت، ما را به سوي خويش ميكشد؟
گروه ديگري از غواصهاي خط شكن، بعد از آن شب پرحادثهاي كه در آن سوي رود
گذراندهاند، باز ميگردند تا جاي خويش را به رزمندگان تازهنفس بسپارند...
آري، در اينجا و در دل اين نخلستانهاست كه تاريخ آيندهي جهان بر گردهي
خستگيناپذير اين جوانان بنا ميگردد.
بسيجي عاشق
كربلاست، و كربلا را تو مپندار كه شهري است در ميان شهرها و نامي است در ميان
نامها. نه، كربلا حرم حق است و هيچكس را جز ياران امام حسين (ع) راهي به سوي
حقيقت نيست.
كربلا، ما را نيز در خيل كربلاييان بپذير. ما ميآييم تا بر خاك تو بوسه زنيم و
آنگاه روانهي ديار قدس شويم.