مقالات سید شهیدان اهل قلم

 

حلزون هایی خانه به دوش


در شماره 14-13 نشریه « گردون »، ارگان « نسل سوم » - و یا به تعبیر آقای « مهدی جباری » در مقاله « ویت کنگهای کافه نشین »، « خط سوم » - جوابیه ای از یکی از این آقایان محترم به چاپ رسیده است که برای من بسیار روشنگر بود. البته من با اطلاق این تعبیر خط سوم به مدعیان نسل سوم موافق نیستم، چرا که از آن نوعی پیوند بین این آقایان و سیاست – به هر معنا – استنباط خواهد شد، حال آنکه به دلایلی که در ادامه همین مقاله خواهم گفت اینان از سیاست می گریزند و به علت شرایط خاصی که در ایران امروز حاکم است سعی دارند که خود را حلزون هایی خانه به دوش بنمایانند.

عصبانیت این آقایان محترم نیز از مقاله « ویت کنگهای کافه نشین » بیش تر به همین جا باز می گردد که درست در شرایطی که روشنفکران رنگارنگ این مرز و بوم قصد دارند که خود را فارغ از مقاصد سیاسی نشان دهند، ناگهان کسی پیدا می شود که همه سوابق سیاسی این حضرات را رو می کند و داغی بر دلشان می گذارد که با هیچ مرهمی قابل درمان نیست. عجیب اینجاست که شاید تا همین چند سال پیش، همین آقایان بسیار دوست می داشتند که خود را صاحب سوابق سیاسی مبارزاتی جا بزنند و حداقل پنهانی برای خو پُز و لقبی انقلابی دست وپا کنند. حالا چه شده که امروز چون جنّی که از بسم الله می گریزد از ایدئولوژی های سیاسی می گریزند و به تصریح خودشان می خواهند طوری زندگی کنند که با تغییر حکومت ها و رژیم های سیاسی لطمه ای به ایشان نخورد، مطلبی است که در ادامه این مقاله به آن خواهم پرداخت.

راستش برای بنده پیش از آنکه این مقاله را بخوانم وجه تسمیه نسل سوم و ایضاً وجه تمایز آن از دیگر نسل ها (!) چندان روشن نبود و اگر چه این نمی توانست اشتغال فکری عمده ای را فراهم آورد، اما در عین حال بی میل نبودم که استطراداً فرصتی فراهم شود تا علم بیشتری نسبت به این عنوان پیدا کنم. مقاله مزبور این فرصت را فراهم آورد و اگر چه بنده باز هم بعد از بارها خواندن مقاله و مرور آن، بالأخره نتوانستم مطلوب خویش را بیابم، اما این قدر هست که دریافتم دیگر نباید در انتظار فرصت دیگری بمانم؛ فهمیدم که هر چه هست همین است و در پشت این عنوان نسل سوم، حداکثر آنچه می توان یافت مجموعه همین جملاتی است که از لا به لای مقاله کذایی گلچین کرده ام:

... شاعر، نویسنده و پژوهشگر امروز، با به دست آوردن تجربه هایی که به راستی بر شانه ها و قلمش سنگینی می کند، دریافته که بیش از هر چیز – ناگزیر است و باید – اندیشمند و فرهیخته باشد و به جای دست یافتن به « تریبون های سیاسی » و به جای تبلیغ « ایدئولوژی ها »، به جای فعالیت در راستای اهداف فلان « حزب »، « سازمان » یا « گروه سیاسی » و هوادار فلان «شعار» بودن، - ناگزیر است و باید – در جهت اعتلای شرایط انسانی بیندیشد و بنویسد... البته یقین دارم که اگر جلال آل احمد زنده بود همچون نویسندگان امروز، فارغ از هر گونه ایدئولوژی وارده و تحمیلی، تنها به اعتلای شرایط انسانی می اندیشد... نویسنده « نسل سوم » هموطنی است متعلق به تمام اقشار جامعه، انسانی است آزاد، متعلق به کل جامعه نه بخشی از آن. پس با این یقین که نویسنده « نسل سوم » در برابر تمام اجزاء فرهنگ جامعه اش متعهد است و مسئولیتش، مسئولیتی جامع و بدون « ایسم » های وارداتی است...

و از این قبیل، که در ادامه مقاله به آن اشاراتی صریح خواهیم داشت.

نمی دانم شما هم اسم « محی الدین » به چشمتان خورده است یا نه. مرادم محیی الدین ابن عربی نیست. روزگاری بود که در تهران و جاده های اصلی کشور، هر جا که می رفتی، این اسم با القاب مختلف بر در و دیوار و تپه و صخره به چشمت می خورد: محی الدین، افتتخار عصر ما، هنرمندی بی نظیر! محی الدین را از یاد نبرید!

... یادم می آید که در آن روزها هر روز منتظر بودم که خبر دیگری از این هنرمند شهیر(!) بشنوم، اما هیچ خبری نبود که نبود. و بعدها بالأخره کاشف به عمل آمد که این آقا خطاطی است دست چندم، با یک دکان فسقلی در تبریز، که به کار تابلو نویسی اشتغال دارد. حالا حکایت گردون است و این نسل سوم. هر بار بنده نشریه گردون را ورق زده ام کثرت بیش از حدّ برخورد با این عنوان نسل سوم و تره هایی که آقایان و خانم های محترم و محترمه برای خود خُرد می کنند، مرا به یاد محی الدین انداخته است و آن دکان فسقلی اش در تبریز. در همین مقاله کذایی چهارده بار عنوان نسل سوم تکرار شده است، اما حتی یک بار این عنوان مورد تفسیر قرار نگرفته و نویسنده مقاله همواره خوانندگان خویش را به جملاتی موهوم و چند پهلو متغیر المعنی احاله داده است.

از این تعبیر « اعتلای شرایط انسانی » شروع کنیم؛ نویسنده مقاله هفت بار این عبارت را تکرار کرده است. مخلّص کلام او این است که « نویسنده نسل سوم باید به جای پرداختن به سیاست برای اعتلای شرایط انسانی بنویسد. »

به نظر شما این عبارت چه معنایی دارد؟ فهم کلمه « اعتلا » که در فارسی اصطلاحاً به معنای بلندی بخشیدن به کار می رود، موکول به آن است که مفهوم « شرایط انسانی » روشن شود. شرایط انسانی یعنی چه؟ و این کدام اعتلای شرایط انسانی است که با دوری گزیدن از سیاست و نفی ایدئولوژی ها می توان به آن رسید؟ مراد او مسلّماً شرایط اقتصادی انسان ها نیست، چرا که برای این منظور هرگز لفظ اعتلا را به کار نمی برد و بعد هم نسبتِ نویسندگان با شرایط اقتصادی جامعه، آن همه مستقیم و بدیهی نیست که به مجرّد تصور، تصدیق شود. خود نویسنده در پایان مقاله – در مرتبه هفتم – لفظ اجتماعی را به جای انسانی نهاده است: اعتلای شرایط اجتماعی.

در بادی امر به نظر می آید که این کلمه – اجتماعی – بتواند مفهوم عامّ انسانی را تخصیص بخشد، اما بعد از کمی تأمل، باز هم روشن می شود که این کلمه نمی تواند چیزی از ابهام تعبیر مزبور کم کند. هر یک از این تعابیر – شرایط اقتصادی، سیاسی و فرهنگی – می توانند در تعبیر عامّ شرایط اجتماعی و یا انسانی بگنجد. پس مقصود نویسنده چیست؟

مسلّم است که مراد و اعتلای شرایط سیاسی جامعه نیز نمی تواند باش، چرا که اصلاً در فرض مسئله داشتیم که این اعتلا با گریز از سیاست و نفی ایدئولوژی ها محقق می گردد. پس لابد مراد او اعتلای شرایط فرهنگی جامعه است. خوب؛ در این صورت باید پرسید که بالأخره مقصود از اعتلای شرایط فرهنگی انسان ها چیست.

به مجرد آنکه سؤال کنیم « کدام فرهنگ »، باز هم با این ابهام لاینحل مواجه خواهیم شد که فرهنگ یک مفهوم عام است و تا تخصیص پیدا نکند معنای جمله معیّن نخواهد شد. کدام فرهنگ؟ فرهنگ عامه ( فولکلور )؟ فرهنگ رسانه ای؟ فرهنگ غربی؟ فرهنگ ایرانیانی که با خُلق و خو و آداب فرنگیان اُنس دارند؟ فرهنگ زرتشتیان پیش از اسلام؟ فرهنگ سنتی مسلمانان؟ فرهنگ علمی پوزیتیویستی؟ فرهنگ کفر؟ فرهنگ توحید؟... کدام فرهنگ؟

پس باید در جست و جوی آن بر آییم که از میان دیگر جمله های مقاله، راهی برای درک معنای این تعبیر پیدا کنیم. اگر به یکایک توصیفاتی که نویسنده برای عنوان نسل سوم آورده است مراجعه کنیم، خواهیم دید که باز هم موضوع همان طور در ابهام باقی خواهد ماند: نویسنده « نسل سوم » هموطنی است متعلق به تمام اقشار جامعه، انسانی است آزاد، متعلق به کل جامعه نه بخشی از آن... [ او] در برابر همه اجزاء فرهنگ جامعه اش متعهد است و مسئول، و مسئولیتش جامع و بدون ایسم های وارداتی است...

اگر نخواهیم داعیه تعلق به مردم و عدم تعلق به ایسم های وارداتی را با اثر ماست بر ریش ملانصرالدین و داعیه کبوتر خوردنش مقایسه کنیم و دُم خروس را نادیده بگیریم و فرض را بر این بگذاریم که ظاهر و باطن این جماعت یکی است، باز هم تفاوتی در اصل مطلب حاصل نمی آید و ابهام سخن همچنان برجای می ماند. این چه تعلقی است که به همه اقشار جامعه تعلق می گیرد و این چه تعهدی است که می تواند در برابر همه اجزای فرهنگ این جامعه متعهد باشد؟ چگونه ممکن است که من در میان همه افراد خانواده و خویشاوندان دور و نزدیک خویش، حتی یک نفر را نیز نیافته ام که کتاب « سمفونی مردگان » را خوانــده باشد...؟ و یا حتی همیــن مجله « گردون » را؟ واقعاً این داعیه چگونه باور کردنی است؟

در آغاز انتشار همین « سوره » خودمان که عَلَم حزب الله از میان اوراق آن بیرون زده است – و کسی هم قصد پوشاندن آن را ندارد – فروشگاه کتاب انجمن اولیا و مربیان – در کنار نماز جمعه، انتهای خیابان طالقانی – مجلدات سوره را برای فروش در منظر دید نماز جمعه ای نهاد، اما بعد از یکی دو ماه فهمید که این کار بیهوده ای است و ماهنامه سوره در میان این مردم جز تعداد معدودی خریدار ندارد. پس چگونه این هموطن نسل سومی می تواند متعلق به همه اقشار جامعه باشد؟ مگـــر نه آن است که مشتــــری های مجلات تخصصی هنـــــــری، از « سوره » گرفته تا « ادبستان» و « گردون » و « فرهنگ و سینما » و « گزارش فیلم » و... حتی مجله « فیلم »،همین ده پانزده هزار نفر و یا حداکثر همین پنجاه هزار نفری هستند که این مجلات را می خرند؟ آیا این داعیــــه بیش تــر متناسب با هفتــه نامــه خوب « گل آقا » نیست؟... و یا روزنامه « کیهان »؟ و به راستی چه عاملی است که هفته نامه های « آینه » و « بشیر» و... را به سمت ورزش، دانستنی های دست چندم علمی، جوک پرانی، جنجال و در یک کلام « ژورنالیسم حرفه ای » می کشاند؟

تعهد در برابر تمامی اجزای فرهنگ نیز فرضی است موهوم، که در عالم واقع واقعیت پیدا نمی کند؛ یک امر کاملاً خیالی است – خیال به مفهوم ژورنالیستی آن - ... ومن در پایان این مقاله، شواهدی برای اثبات این مدعا در اختیار مخاطبان خویش قرار خواهم داد.

در جست و جوی تعهدی که این آقایان و خانم های محترم در برابر مردم دارند، با مراجعه به دیگر جملات مقاله مزبور، حقایق بیش تری فاش می گردد: نویسنده و شاعر امروز می کوشد با آثارش، خوانندگانش را « آقا» ی خود کند. اختیار از دست رفته اشان را – به دلیل اشتباههای دهه های گذشته – به آنان باز گرداند. به آنان بیاموزد که منش انسانی را آینه خود کنند.

نویسنده و شاعرنسل سوم می کوشد وجدان از دست رفته خوانندگانش را به آنها باز گرداند و هم آنان را مراد و مرشد آنان کند تا « جباری ها » نتوانند آن را ابزار مقاصد خود کنند. هنرمند امروز می کوشد به خوانندگانش بیاموزد که رفتار اجتماعیشان را، اخلاقشان را، منششان را، بنا به ضرورت های تاریخی بکار بندند و نه بر مبنای مصلحت های سیاسی، قومی، کیشی.

و خوب! لابد آنان که خوانندگان نشریه « گردون » و یا کتاب های نسل سوم نیستند مردمانی هستند که هنوز آقای خود نشده اند، اختیار و وجدان از دست رفته شان را باز نیافته اند – نمی دانم این بی وجدانی دیگر چه صیغه ای است؟ - هنوز مراد و مرشد خویش نگشته اند و ابزار مقاصد «جباری » ها هستند و رفتاراجتماعی، اخلاقی و منش خویش را بنا به ضرورت های تاریخی به کار نمی بندند و بلکه بر مبنای مصلحت های سیاسی، قومی و کیشی به کار می بندند! اگر چه هیچ یک از این تعبیرات روشنی کافی ندارند و نویسنده سعی دارد که با پنهان شدن در پیله ابهام از صراحت بگریزد، اما گویا رفته رفته، در ادامه کار، امری خلاف نیت نویسنده روی می دهد و پرده از روی تناقضات نهفته در سخن او کنار می رود.

نویسنده اذعان دارد که خوانندگان به دلیل « اشتباه های دهه های گذشته » - که خود صراحتاً بر آن تأکید دارد - « آقایی و اختیار » خویش را از دست داده اند و به جای آنکه رفتار اجتماعی و اخلاق و منش خویش را بنا به « ضرورت های تاریخی » به کار بندند، بر مبنای مصلحت های سیاسی، قومی و « کیشی » به کار بسته اند. کیش به مفهوم دین است و این را درهمه فرهنگ های لغات می توان یافت؛ یعنی مصلحت های سیاسی، قومی و دینی نباید در کار باشند و فقط ضرورت های تاریخی باید مبنای عمل باشد.

اگر چه نویسنده باز هم در پس ابهام تعبیر « ضرورت های تاریخی » پنهان شده است، اما کم کم دُم خروس دارد از گوشه جیبش هویدا می شود. نویسنده تصریح ندارد که عمل بر این مبنا – ضرورت های تاریخی – یعنی چه، اما در جایی از مقاله خویش پرده از اشتباهات دهه های گذشته مردم بر می دارد و می نویسد: هنرمند نسل سوم با به دست آوردن دستاوردهای انقلاب مشروطیت، کودتای 28 مرداد32، قیام 15 خرداد 42، انقلاب اسلامی 22 بهمن 57، دریافته استکه ناگزیر است و باید، گرایش های سیاسی اش را به نفع گرایش های انسانی کنار بگذارد... چرا باید به گونه ای بیندیشد و بنویسد که اگر ایدئولوژی ها تغییر کردند و حکومت ها عوض شدند، هموطنانش، خوانندگانش، دچار سردرگمی و پریشان ذهنی شوند؟ سرگردان ایدئولوژی ها گردند؟

چرا؟ چون در هیچ یک از این تحولات تاریخی نتیجه کار به « اعتلای شرایط انسانی » جامعه منجر نشده است. چرا؟ چون مردم بر مبنای مصلحت های سیاسی، قومی و دینی عمل کرده اند و « ضرورت های تاریخی » را نمی شناخته اند! این ضرورت های تاریخی چیست؟ جوابی از جانب مقاله نمی آید، اما در پایان مقاله، آنجا که می نویسد: ...[ نسل سوم] هدفی جز اعتلای شرایط اجتماعی انسان ها ندارد و شاعران و نویسندگانش، اگر جرمی داشته باشند، همانا « غرور ملی » است که سال هاست نادیده گرفته می شود.

کاشف به عمل می آید که این ضرورت های تاریخی، ضرورت هایی است « ملی » که به زعم نویسنده، مستقیماً به ذات ملت باز می گردد نه به عوارضی چون سیاست و قوم و دین.

درباره لفظ موهوم « ملت » در نوشته این آقای محترم بعداً سخن خواهم گفت، اما آنچه مهمتراست و باید زودتر گفته شود این است که قول نویسنده در این موضوع صراحت دارد که: مردم در دهه های گذشته در طول انقلاب ها اشتباه کرده اند و به جای عمل بر مبنای مصالح تاریخی روی به سیاست و قومیت و دین آورده اند و ابزار مقاصد افرادی چون جباری – نویسنده مقاله « ویت کنگهای کافه نشین » - قرار گرفته اند که می خواهد آقایی و اختیارمردم را از آنان بگیرد و مردم را از رسیدن به حقیقت باز دارد و یک بار دیگر آنها را به اشتباه بکشاند...

من در آغاز، شعار ادعایی نسل سوم را که از جانب نویسنده بارها در طول مقاله اعلام می شد – که نسل سوم باید گرایش های سیاسی اش را به نفع گرایش های انسانی کنار بگذارد – باور می کردم، و البته کاملاً در شگفت بودم که چطور در جایی که جریان روشنفکری در غرب اصلاً با ایدئولوژی سیاسی معنا پیدا می کند و روشنفکران غربی از قرن هفدهم تا کنون در صدر و متن تحولات سیاسی جوامع خویش بوده اند، در میان روشنفکران ایرانی جماعتی پیدا شده اند که حیات خویش را در گریز از سیاست و ایدئولوژی می بینند. تاریخچه روشنفکری حکایت از این واقعیت دارد که بنیان تحولات سیاسی قرون جدید را در غرب، روشنفکران نهاده اند و اصلاً جریان روشنفکری با نحله های مختلف فلسفه یا شبه فلسفه سیاسی به عصر شکوفایی خویش – قرن هجدهم و نوزدهم – پا می نهد و تحولات بزرگ سیاسی نیز، که مبنای تمدن کنونی جهان را نهاده اند، در همین قرن ها به وقوع پیوسته اند، و در شگفت بودم که بر این اساس چه پیش آمده است که در ایران روشنفکران نه تنها با هر نوع ایدئولوژی و یا گرایش های سیاسی مخالفت می ورزند بلکه سعی دارند که از این موضوع شعار یا تز واحدی بسازند که بتواند همه روشنفکران را تحت لوای خویش جمع آورد. و بالأخره دریافتیم: اگر این مقاله یک « مقاله سیاسی » نیست، پس چیست؟ طرح این مسئله که اشتباهات تاریخی دهه گذشته، مردم را از راه اصلی خویش دور کرده است و آقایی و اختیار و وجدان (!؟) آنها را گرفته و حالا نویسندگان و شعرای نسل سوم می خواهند این همه را به آنان باز گردانند و به آنان بیاموزند که به جای سیاست و دین منش انسانی را آینه خود کنند، آیا یک کار سیاسی نیست؟ پس این شعار گریز از سیاست و ایدئولوژی نقابی است که این آقایان در پس آن پنهان شده اند؟

بنده بسیار خوشحال می شدم اگر این آقایان دست از سیاست و ایدئولوژی ها – که در آن هیچ گونه تخصصی ندارند و فقط آب را گل آلود می کنند – بر می داشتند، اما واقعیت جز این است. واقعیت این است که اینان شعارموهوم « گریز از سیاست و ایدئولوژی ها برای تلاش در جهت اعتلای شرایط اجتماعی و باز یافتن غرور ملی » را چتری دیده اند که می تواند همه نویسندگان و شعرا و پژوهشگران را علی رغم گرایش های سیاسی مختلف و اعتقاد به ایدئولوژی ها و ایسم های وارداتی گونان گرد آورد، غافل از آنکه این شعار بی معناست و در عالم واقعیت امکان وقوع و تحقق ندارد.

گذشته از آنکه این شعار « مردم را آقا و مرشد و مراد خود کردن » صراحتاً همان تز « تعمیم امامت سیاسی » است و الفاظی چون منش انسانی و اعتلای شرایط انسانی و بسیاری از دم های خروس می رساند که آقایان اعتلای شرایط اجتماعی انسان ها را در حصول و وصول به دستاوردهای اومانیستی تمدن غرب می یابند. مفهومی نیز که اینان از لفظ « ملی » مراد کرده اند بسیار شگفت آور است. آنها در این جمله که: هنرمند امروز می کوشد به خوانندگانش بیاموزد که رفتار اجتماعیشان را، منششان را، بنا به ضرورت های تاریخی بکار بندند نه بر مبنای مصلحت های سیاسی، قومی، کیشی.

صراحتاً – و در سراسر مقاله تلویحاً – رابطه فرهنگ ملی را با دین انکار می کنند. از اینجا کاملاً روشن است که شعار اینان و مراد اینان از تعبیرات « ملی » و « ملت » با آنچه شاهنشاه آریا مهر در « انقلاب سفید » عنوان کرده بود متفاوت است. جای بسی خوشوقتی است که ملت در نظر این آقایان، نباید به دین زرتشتی که دین باستانی آنهاست باز گردد، اما در عین حال فحوای مقاله این است که: ملت ایران برای بازیافتن غرور ملی و دست یافتن به تعمیم امامت سیاسی که همان دموکراسی است، نباید به هیچ دین دیگری نیز بپیوندد، چرا که این عمل خلاف ضرورت های تاریخی است.

فرهنگ ملی حتی در تعبیر « سه فرهنگی ها » نسبتی با دین اسلام دارد و نسبتی دیگر با فرهنگ قومی – به معنای خاصّ قوم منتزع از تاریخ. این « قوم » یک مفهوم انتزاعی است که جز در نسبت با دین و فرهنگ های دیگر تحقق پیدا نمی کند. تلاش برای اعتلای شرایط اجتماعی انسان ها نیز به مفهوم تلاش برای برقراری دموکراسی است که در آن دولت – به مفهوم قدیم آن – و ولایت و امامت سیاسی، از طریق برقراری نهادهای اجتماعی دموکراتیک – مثل کانون نویسندگان نسل سوم – نفی شده است.

و البته پایان سخن آنکه اگر در زمان رژیم پهلوی کسی تصمیم می گرفت نهاد نویسندگان و هنرمندان غرب زده را بنا کند، بهترین راه برای گرد آوردن همه آن تأسیس یک « شیره کش خانه بهداشتی » بود، اما امروز باید به ذکاوت نسل سومی ها آفرین گفت که سعی دارند همه را زیر چتر غرور ملی جمع آورند تا اگر این حکومت هم کلّه پا شد و حکومت دیگری به همت مردمانی که آقایی و اختیار خود را باز یافتند و ابزار مقاصد دیگران قرار نمی گیرند بر پا شد، نهاد نویسندگان بتواند خود را از هر گونه اتهامی مبرّا دارد. آفرین بر این ذکاوت!

... و اما این واقعیت که روشنفکران غرب زده در این مرز و بوم همواره در برابر تحولات تاریخی منفعل و دست و زبان بسته بوده اند، واقعیتی است که ناگزیر آنان را وا می دارد تا برای زنده ماندن به هر دست آویز موهومی که بتواند یک چند روزی مرگ کامل آنان را به تأخیر بیندازد، چنگ بزنند. باید اذعان داشت که وضع روشنفکران غرب گرای ایرانی، حتی در خاورمیانه و در میان کشورهای مسلمان نیز کاملا استثنایی است. اینها گرفتار مردمی هستند که روح و جانشان با ولایت و امامت پیوندی انکار ناپذیر دارد و این امری نیست که فقط به تاریخ معاصر ایران بازگردد.

آمادگی ایرانیان برای قبول دین اسلام و مشی ولایی شیعه به گوهر فطری آنان رجوع دارد و آنان که تصور می کنند هر مشی و منش دیگری را می توان، فارغ از آمادگی های تاریخی و فطری این امت، جایگزین دین اسلام و مشی ولایی شیعی و رابطه ای که بین این مردم وپیشوایان مذهبی آنان وجود دارد قرار داد، با ماهیت تاریخ بیگانه اند و وهم می بافند. روشنفکران غرب گرای این مرز و بوم برای توجیه وجود خویش ناگزیر هستند که چشم بر واقعیات ببندند و پیله وهم و خیال بر دوش، به حیاتی حلزون وار دل خوش کنند، و به همین علت در جایی که ایدئولوژی و مقاصد سیاسی لازمه ذاتی زندگی روشنفکری است، ناگزیر باید وانمود کنند که از سیاست و ایدئولوژی می گریزند.

منبع:کتاب حلزون های خانه به دوش صفحه ی 91

برچسب های مرتبط:اسلام،ایران،دموکراسی،روشنفکری،غرب زدگی،هنر،نسل سوم

 


Logo
https://old.aviny.com/article/aviny/Chapters/Halazonha.aspx?&mode=print