فصل دهم: تماشاگه راز
راوی
حسین دیگر هیچ نداشت كه فدا كند، جز جان كه میان
او و ادای امانت ازلی فاصله بود... و اینجا سدره المنتهی است. نه... كه او سدره
المنتهی را آنگاه پشت سرنهاده بود كه از مكه پای در طریق كربلا نهاد... و
جبرائیل تنها تا سدره المنتهی همسفر معراج انسان است . او آنگاه كه اراده كرد
تا از مكه خارج شود گفته بود: من كان فینا باذلاً مهجته و موطناً علی لقاءالله
نفسه فلیرحل معنا، فاننی راحل مصبحا ان شاءالله تعالی. سدره المنتهی مرزدار
قلمرو فرشتگان عقل است.
عقل بی اختیار. اما قلمرو آل كسا، ساحت امانتداری و
اختیار است و جبرائیل را آنجا بار نمی دهند كه هیچ ، بال می سوزانند .
آنجا ساحت انی اعلم ما لاتعلمون است ، آنجا ساحت علم لدنی است ، رازداری خزاین
غیب آسمان ها و زمین؛ آنجا سبحات فنای فی الله است و بقای بالله ، و مرد این
میدان كسی است كه با اختیار ،از اختیار خویش درگذرد و طفل اراده اش را در آستان
ارادت قربان كند ... و چون اینچنین كرد، در می یابد كه غیر او را در عالم
اختیار و اراده ای نیست و هر چه هست اوست.
اما چه دشوار می نماید طی این عرصات!
آنان كه به مقصد رسیده اند می گویند میان ما و شما تنها همین «خون» فاصله است ؛
تا سدره المنتهی را با پای عقل آمده ای، اما از این پس جاذبه جنون ، تو را
خواهد برد... طی این مرحله دیگر با پای اراده میسور نیست ؛ بال می خواهد و بال را به عباس می
دهند كه دستانش را در راه خدا قربان كرد. این حسین است كه عرصات غایی خلافت
تكوینی انسان را تا آنجا پیموده است كه دیگر جز جان میان او و مقصود فاصله
نیست.
آنان كه با چشم ظاهر می نگرند او را دیده اند كه بر بالین علی اكبر علی
الدنیا بعدك العفا گفته است و بر بالین قاسم عزَّ والله علی عمك ان تدعوه فلا
یجیبك او یجیبك ثم لا ینفعك و اكنون بر بالین ابی الفضل عباس می گوید: الان
انكسر ظهری و قلت حیلتی ،اما حجاب های نور را نمی بینند كه چه سان از هم دریده
و رشته های پیوند روح را به ماسوی الله چه سان ازهم گسسته ! نه ماسوی الله ، كه
اینجا كلام نیز فرشته سان فرو می ماند.
مردانگی و وفای انسان نیز به تمامی ظهور
یافت و آن قامت مردانه عباس بن علی با دستان بریده بر شریعه فرات، آیتی است كه
روح از این منزلگاه نیز گذشته است و عجیب آن است كه آن باطن چگونه در این ظاهر
جلوه می كند. بعدها امّ البنین دررثای عباس سرود:
یامن رای العباس كر علی جماهیر النقد
و وراه من ابناء حیدر كل لیث ذی لبد
انبئت ان ابنی اصیب برأسه مقطوع ید
و یلی علی شبلی امال برأسه ضرب العمد
لوكان سیفك فی یدیك لما دنی منك احد
دستان عباس بن علی قطع شده بود كه آن ملعون توانست گرز بر سر او بكوبد. اما
تا دستان ظاهر بریده نشود، بال های بهشتی نخواهد رست. اگر آسمان دنیا بهشت است
، آسمان بهشت كجاست كه عباس بن علی پرنده آن آسمان باشد؟ فرشتگان عقل به
تماشاگه راز آمده اند و مبهوت از تجلیات علم لدنّی انسان، به سجده در افتاده اند
تا آسمان ها و زمین، كران تا كران ، به تسخیر انسان كامل درآید و رشته اختیار
دهر به او سپرده شود؛ اما انسان تا كامل نشود، در نخواهد یافت كه دهر، بر همین
شیوه كه می چرخد، احسن است.
چشم عقل خطابین است كه می پرسد: اتجعل فیها من یفسد
فیها و یسفك الدماء... اما چشم دل خطاپوش است. نه آنكه خطایی باشد و او
نبیند... نه ! می بیند كه خطایی نیست و هرچه هست وجهی است كه بی حجاب ، حق را
می نماید. هیچ پرسیده ای كه عالم شهادت بر چه شهادت می دهد كه نامی اینچنین بر
او نهاده اند؟