فصل هشتم: غربال دهر
گفته اندآنگاه كه حُر بن یزید ریاحی از لشكریان
عمرسعد كناره می گرفت تا به سپاه حق الحاق یابد ، « مهاجر بن اوس» به او گفت :
« چه می كنی؟ مگر می خواهی حمله كنی ؟ » ... و حُر پاسخی نگفت ، اما لرزشی سخت
سراپایش را گرفت. مهاجر حیرت زده پرسید : «والله در هیچ جنگی تو را اینچنین
ندیده بودم و اگر از من می پرسیدند كه شجاع ترین اهل كوفه كیست، تو را نام می
بردم. اما اكنون این رعشه ای كه در تو می بینم از چیست؟»
راوی
تن چهره ای است كه جان را ظاهرمی كند ، اما میان
این ظاهر و آن باطن چه نسبتی است؟ آنان كه روح را مركبی می گیرند در خدمت اهوای
تن ، چه می دانند كه چرا اهل باطن از قفس تن می نالند؟ تن چهره جان است، اما از
آن اقیانوس بی كرانه نَمی بیش ندارد، و اگر داشت كه آن دلباختگان صنم ظاهر ،
حسین را می شناختند.
محتضران را دیده ای كه هنگام مرگ چه رعشه ای بر
جانشان می افتد؟ آن جذبه عظیم را كه از درون ذرات تن، جان را به آسمان
لایتناهای خلد می كشاند كه نمی توان دید... اما تن را از آن همه ، جز رعشه ای
نصیب نیست . این رعشه، رعشه مرگ است ؛ مرگی پیش از آنكه اجل سر رسد و سایه
پردهشت بال های ملك الموت بر بستر ذلت حُر بیفتد ... موتوا قبل ان تموتوا.
اینجا دیگر این حُر است كه جان خویش را می ستاند، نه ملك الموت. پیش چشم
سٌرادقات مصفای عشق است، گسترده به پهنای آسمان ها و زمین، نورٌ علی نور تا
غایت الغایات معراج نبی؛ و در قفا ، گور تنگی تنگ تر از پوست تن ، آن سان كه
گویی یكایك ذرات تن را در گوری تنگ تر از خود بفشارند.
حُر بن یزید ، لرزان گفت :« والله كه من نفس خویش
را درمیان بهشت و دوزخ مخیر می بینم و زنهار اگر دست از بهشت بدارم، هر چند
پاره پاره شوم و هر پاره ام را به آتش بسوزانند!» ... و مركب خویش را هِی كرد و
به سوی خیمه سرای حسین بن علی بال كشید.
راوی
حُر بن یزید ریاحی تكبیره الاحرام خون بست و
آخرین حجاب را نیز درید و آزاد از بندگی غیر، حُرّ وارد نماز عشق شد و
این نماز ، دائم است و آن كه درآن وارد شود هرگز از آن فارغ نخواهد شد: الذین
هم علی صلاتهم دائمون... و خود جان خویش را گرفت . حُر آن كسی است كه حق اذن
جان گرفتن را به خود او می سپارد و این اكرم الموت است : قتل در راه خدا. و مگر
آزاده كرامت مند را جز این نیز مرگی سزاوار است؟ احرار از مرگ در بستر به خدا
پناه می برند.قدم صدق هرگز بر صراط نمی لرزد؛ حُر صادق بود و از آغاز نیز جز
در طریق صدق نرفته بود... احرار را چه بسا كه مكر لیل و نهار به دارالاماره
كوفه بكشاند، اما غربال ابتلائات هیچ كس را رها نمی كند و اهل صدق را، طوعاً یا
كرهاً ، از اهل كذب تمییز می دهد ... مكاری چون ضحاك بن عبدالله نیز نمی تواند
از چشم ابتلای دهر پنهان شود... و فاش باید گفت ، این محضر عظیم حق جایی برای
پنهان شدن ندارد.
ضحاك بن عبدالله خود گفته است:« چون دیدم كه
اصحاب حسین همه كشته افتاده اند و جز «سوید بن عمرو بن ابی المطاع خثعمی» و «
بشیر بن عمرو حضرمی» دیگر كسی نمانده است، به او گفتم : یا بن رسول الله ، می
دانی آن عهدی را كه بین من و توست ، من شرط كرده بودم كه در ركاب تو تا آنگاه
بمانم كه جنگجویی با تو هست. اكنون كه دیگر كسی نمانده است ، آیا مرا حلال می
داری كه از تو انصراف كنم؟ و حسین اذن داد كه بروم... اسبی را كه از پیش در یكی
ازخیمه ها پنهان داشته بودم سوار شدم و به دامنِ دشت كه پر از دشمن بود زدم و
گریختم...»
راوی
تن ضحاك بن عبدالله همه عاشورا، ازصبح تا غروب،
به همراه اصحاب عاشورایی امام عشق بود، اما جانش ، حتی نفسی به ملكوتی كه آن
احرار را بار دادند راه نیافت ، چرا كه بین خود و حسین شرطی نهاده بود. « عبادت
مشروط » كرم ابریشمی است كه در پیله خفه می شود و بال های رستاخیزی اش هرگز
نخواهد رست. این شرطی بود بین او و حسین ... و اگرچه دیگری را جز خدای از آن
آگاهی نبود، اما زنهار كه لوح تقدیر ما بر قلم اختیار می رود!
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مكن
كه خواجه خود روش بنده پروری داند