پـس ايـنكه فرمود: (و ما ادرى ما
يفعل بى ولا بكم ) همانطور كه علم
به غيب را از خود نـفـى مـى كـند، قدرت و دخالت خود را نيز نسبت به حوادثى كه
در پس پرده غيب بنا است پيش بيايد، از خود نفى مى نمايد.
عدم منافات نـفـى عـلم
غيب از پيامبر در اين آيه با عالم بر غيب بودن ايشان به وسيله وحى
الهى
و اگـر در ايـن آيـه عـلم بـه غـيـب را از آن جناب نفى مى كند، منافات
با اين ندارد كه به وسيله وحى عالم به غيب باشد، همچنان كه در مواردى از كلام
خداى تعالى به آن تصريح شـده، يـك جـا مـى فـرمايد:
(ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك
) و جاى ديگر مى فرمايد:
(تـلك مـن انـبـاء الغـيب نوحيها
اليك ) و جاى ديگر مى فرمايد:
(عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا
الا من ارتضى ) من رسول و نيز از
همين باب است سخن مسيح كه قرآن آن را حكايت نموده، مى فرمايد:
(و انبئكم بما تاكلون و ما تدخرون
فى بيوتكم ) و نيز از يوسف حكايت
نموده كه به دو رفيق زندانيش گفت : (لا
ياتيكما طعام ترزقانه الا نباتكما بتاويله قبل ان ياتيكما).
و وجه منافات نداشتن اين است كه : آياتى كه علم به غيب را از آن جناب و از ساير
انبياء (عـليـهـم السـلام ) نـفى مى كند، تنها در اين مقام است كه اين حضرات از
آن جهت كه بشرى هستند و طبيعت بشرى دارند علم به غيب ندارند، و خلاصه طبيعت
بشرى و يا طبيعتى كه اعلا مـرتـبـه طـبـيعت بشرى را دارد، چنين نيست كه علم به
غيب از خواص آن باشد به طورى كه بـتـوانـد ايـن خـاصـه و اثـر را در جـلب هـر
مـنـفـعـت و دفـع هـر ضـرر استعمال كند، همان طور كه ما به وسيله اسباب ظاهر
جلب نفع و دفع ضرر مى كنيم.
و ايـن مـنـافـات نـدارد كـه بـا تـعـليـم الهـى از طريق وحى حقايقى از غيب
برايشان منكشف گردد، همان طور كه مى بينيم اگر معجزه مى آورند، بدين جهت نيست
كه افرادى از بشر و يـا بـرجـسـتگانى از بشرند، و اين خاصيت خود آنان است،
بلكه هر چه از اين معجزات مى آورند به اذن خداى تعالى و امر او است، همچنان كه
مى بينيم در چند جا در پاسخ آنان كه پـيـشـنـهـاد آيـتـى كـرده انـد مـى
فـرمـايـد: (قـل سـبـحـان ربـى هـل
كـنـت الا بـشرا رسولا)،
(قل انما الايات عند اللّه و انما
انا نذير مبين )،
(و ما كان لرسول ان ياتى بايه الا
باذن اللّه فاذا جاء امر اللّه قضى بالحق ).
شـاهـد ايـن جـمـع جـمـله اى اسـت كـه بـعـد از جـمـله مـورد بـحـث و مـتـصـل
بـه آن آمـده كـه فـرمـوده : (ان
اتـبـع الا مـا يـوحـى الى ) بـراى
ايـنـكـه اتصال اين جمله به ما قبل مى رساند كه در حقيقت اعراض از آن است، و
معناى مجموع دو جمله چـنـيـن اسـت : مـن هـيـچ يـك از اين حوادث را به غيب و از
ناحيه خود نمى دانم، بلكه من تنها پيروى مى كنم آنچه را كه از اين حوادث به من
وحى مى شود.
(و مـا انـا الا نـذيـر مـبـيـن
) - ايـن جـمـله تأكيد هـمـه
مـطـالب قبل در آيه است كه مى فرمود: (ما
كنت بدعا...)،
(و ما ادرى...)
و (ان اتبع...).
بحثى فلسفى و دفع يك شبهه
(دربـاره عـالم بـودن پـيـامـبـر (ص) و ائمـه (ع) بـه
غـيـب، و اثـر و رابـطـه آن بـا زندگى و رفتار ايشان )
روايـات بـسـيـارى از طـرق ائمـه اهـل بـيت (عليهم السلام ) رسيده كه
خداى سبحان پيامبر اسـلام و ائمـه (عـليـهـم السـلام ) را تـعـليـم داده، و
هـر چـيزى را به ايشان آموخته. و در بـعـضـى از هـمـان روايـات ايـن مـعـنـا
تـفـسـيـر شـده بـه ايـنـكـه عـلم رسـول خـدا (صـلّى اللّه عليه و آله وسلّم )
از طريق وحى، و علم ائمه (عليهم السلام ) از طريق رسول خدا (صلّى اللّه عليه و
آله وسلّم ) بوده است.
از سـوى ديـگـر بـه ايـن روايـات اشكال شده كه : تا آنجا كه تاريخ نشان مى دهد
سيره اهـل بـيـت چـنـين بوده كه در طول زندگى خود مانند ساير مردم زندگى مى
كرده اند و به سـوى هـر مـقـصـدى مـى رفـتـنـد از راه مـعـمـولى و بـا تـوسـل
بـه اسـبـاب ظـاهـرى مـى رفـتـنـد، و عينا مانند ساير مردم گاهى به هدف خود مى
رسـيـدنـد، و گـاهـى نمى رسيدند، و اگر اين حضرات علم به غيب مى داشتند، بايد
در هر مـسـيـرى به مقصد خود برسند، چون شخص عاقل وقتى براى رسيدن به هدف خود،
دو راه پيش روى خود مى بيند، يكى قطعى و يكى راه خطا، هرگز آن راهى را كه مى
داند خطا است طـى نـمـى كـند، بلكه آن راه ديگر را مى رود كه يقين دارد به هدفش
مى رساند. در حالى كـه مـى بـيـنـيـم آن حـضـرات چنين نبودند، و در زندگى
راههايى را طى مى كردند كه به مـصائبى منتهى مى گشت، و اگر علم به غيب مى
داشتند بايد بگوييم عالما و عامدا خود را به مهلكه مى افكندند، مثلا رسول خدا
(صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) در روز جنگ احد آنچه بـر سـرش آمـد خـودش بر سر
خود آورد، و يا على (عليه السلام ) خودش عالما و عامدا در مـعرض ترور ابن ملجم
مرادى ملعون قرار گرفت، و همچنين حسين (عليه السلام ) عمدا خود را گـرفـتـار
مـهـلكـه كـربـلا سـاخـت، و سـاير ائمه (عليهم السلام ) عمدا غذاى سمى را
خـوردند. و معلوم است كه القاء در تهلكه يعنى خويشتن را به دست خود به هلاكت
افكندن عملى است حرام، و نامشروع.
اسـاس ايـن اشـكـال به طورى كه ملاحظه مى كنيد دو آيه از آيات قرآنى است، يعنى
آيه (و لو كـنـت اعـلم الغـيـب لا
سـتـكـثـرت مـن الخـيـر) و آيـه
(و مـا ادرى مـا يفعل بى
ولابكم
).
و ايـن اشـكـال يـك مـغـالطـه بـيـش نـيـسـت، بـراى ايـنـكـه در ايـن اشـكـال
بـيـن عـلوم عـادى و عـلوم غـير عادى خلط شده، و علم به غيب علمى است غير عادى
كه كمترين اثرى در مجراى حوادث خارجى ندارد.
بيان اينكه علم غيب اثرى در جريان
حوادث خارجى ندارد
تـوضـيـح ايـنـكـه : افـعـال اخـتـيـارى ما همان طور كه مربوط به اراده
ما است، همچنين به عـلل و شـرائط ديـگـر مـادى و زمـانـى و مـكـانـى نـيـز
بـسـتـگـى دارد كـه اگـر آن عـلل و شـرائط هـم بـا خواست ما جمع بشود، و با آن
مساعدت و هماهنگى بكند، آن وقت علت پـيـدايـش و صـدور آن عـمـل از مـا عـلتـى
تـامـه مـى شـود كـه صـدور مـعـلول بـه دنـبـالش واجـب و ضـرورى اسـت، بـراى
ايـنـكـه تـخـلف معلول از علت تامه اش محال است.
پـس نـسـبـت فعل كه گفتيم معلول است، به علت تامه اش، نسبت وجوب و ضرورت است
، مـانـنـد نـسبتى كه هر حادثه ديگر به علت تامه اش دارد. و اما نسبتش به اراده
ما كه جزء عـلت اسـت، نـه تـمـام عـلت، نـسـبـت جـواز و امـكـان است، نه
ضرورت وجوب تا بگويى تخلفش محال است.
پـس روشـن گـرديـد كـه تـمـامـى حـوادث خـارجـى كـه يـكـى از آنـهـا افـعـال
اخـتـيارى ما است، وقتى در خارج حادث مى شود كه حدوثش به خاطر تماميت علت،
واجـب شـده بـاشـد، و ايـن مـنـافـات نـدارد بـا ايـن كـه در عـيـن حال صدور
افعال ما نسبت به خود ما به تنهايى ممكن باشد، نه واجب.
حـال كـه مـعـلوم شـد هـر حـادثـى از حـوادث، و از آن مـيـان هـر فـعـلى از
افـعـال اخـتـيارى ما در عين اختيارى بودن، معلولى است كه علت تامه اى دارد، و
اگر نمى داشـت مـحـال بـود كـه حـادث شـود، هـمـچـنـان كـه بـا فـرض نـبـودن آن
عـلت، محال بود حادث گردد، پس تمامى حوادث عالم، سلسله نظام يافته اى است،
كه همگى و مجموعه اش متصف به وجوب است، يعنى محال است يكى از آن حوادث كه به
منزله يك حلقه از اين زنجير است از جاى خودش حذف شود، و جاى خود را به چيز ديگر
و حادثه اى ديگر بدهد.
و نـيـز مـعـلوم شـد كـه پـس ايـن سـلسـله و زنـجـيـر از هـمـان روز اول واجـب
بـوده - چـه گـذشـتـه هـايـش و چـه حـوادث آيـنـده اش - حـال اگر فرض كنيم كه
شخصى به اين سلسله يعنى به سراپاى حوادث عالم آن طور كـه هـست و خواهد بود علم
داشته باشد، اين علم نسبت هيچ يك از آن حوادث را هر چند اختيارى هـم بـاشـد
تـغـيـير نمى دهد و تاءثيرى در نسبت آن نمى كند، يعنى با فرض اينكه نسبت وجوب
دارد، ممكنش نمى سازد، بلكه همچنان واجب است.
حـال اگـر بـگـويـى : هـمـيـن كـه عـلم يـقـيـنـى در مـجـراى افـعـال
اخـتـيـارى قـرار گـرفـت عـيـنـا مـانـنـد عـلم حـاصـل از طـرق عـادى مـى شـود
و قابل استفاده مى گردد چون آدمى را بر سر دو راهى بكنم يا نكنم قرار مى دهد به
اين معنا كـه در آنـجـا كـه بـا عـلم حـاصـل از طـرق عـادى مـخـالف بـاشـد
نـظـيـر عـلم عـادى سـبـب فعل و يا ترك مى گردد.
در پـاسـخ مـى گـويـيـم : خـيـر چـنـيـن نـيـسـت كـه عـلم يـقـيـن بـه سـلسـله
عـلل مـنـافـات بـا عـلم عـادى داشـتـه بـاشـد، و آن را باطل سازد، به شهادت
اينكه مى بينيم بسيار مى شود كه انسان علم عادى به چيزى دارد، ولى عـمـل بـر
خـلاف آن مى كند، همچنان كه قرآن كريم در آيه (و
جحدوا بها و استيقنتها انـفـسـهم )
مى فرمايد كفار به علم عادى يقين دارند به اينكه با انكار و عناد در برابر حـق
مـعذب شدنشان در آتش يقينى است، در عين حال به انكار و عناد خود اصرار مى
ورزند، به خاطر اينكه در سلسله علل كه يك حلقه اش هواى نفس خود آنان است،
انكارشان حتمى و نظير علم عادى به وجوب فعل است.
با اين بيان اشكال ديگرى هم كه ممكن است به ذهن كسى بيايد دفع مى شود، و آن اين
است كـه :چـگـونـه مـمـكن است انسان علم يقينى پيدا كند به چيزى كه خلاف اراده
او باشد، چنين عـلمـى اصـلا تصور ندارد، و به همين جهت وقتى مى بينيم علم در
اراده ما تاءثير نمى كند بايد بفهميم كه آن علم، علم يقينى نبوده، و ما آن را
علم يقينى مى پنداشتيم.
على ملازم با اراده موافق است كه
تواءم با التزام قلب نسبت به آن باشد
وجـه دفـع ايـن اشـكـال ايـن است كه گفتيم : صرف داشتن علم به چيزى كه
مخالف اراده و خـواسـت مـا اسـت، بـاعـث نـمـى شـود كـه در مـا اراده اى
مـسـتند به آن علم پيدا شود، بلكه هـمـانـطـور كـه در تـفـسير آيه 14 سوره نمل
گذشت آن علمى ملازم با اراده موافق است كه تـوام بـا التزام قلب نسبت به آن
باشد، (و گر نه بسيار مى شود كه انسان يقين و علم قـطـعـى دارد بـه اينكه مثلا
شراب يا قمار يا زنا و يا گناهان ديگر ضرر دارد، و در عين حـال مـرتـكـب مـى
شـود، چـون التـزام قـلبـى بـه عـلم خـود نـدارد) نـظـيـر ايـن جريان در
افـعـال عـنـائى بـه خـوبـى بـه چـشـم مـى خـورد در ايـن گـونـه اعـمـال نيز مى
بينيم علم قطعى به هلاكت، انسان را به باقى ماندن در بالاى برج وادار نمى كند،
چون التزامى به علم قطعى خود ندارد.
بـعـضـى از مـفـسـريـن از ايـن اشـكـال پـاسـخ داده انـد بـه ايـنـكـه : رسول
خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) و ائمه، تكاليفى مخصوص به خود دارند، آنها
بـر خـلاف سـاير مردم مى توانند خود را به اينگونه مهلكه ها بيفكنند، ولى اين
كار بر سايرين حرام است. در بعضى از اخبار هم به اين نكته اشاره شده.
بـعـضـى ديـگر چنين جواب داده اند: آن علمى تكليف آور است كه علمى عادى باشد، و
اما علم غير عادى تكليف را بر انسان منجر نمى كند.
ممكن است اين دو پاسخ اخير را طورى توجيه كنيم كه با بيان سابق ما سازگار
باشند.
قـل ارايـتـم ان كـان مـن عـنـد اللّه و كـفـرتـم بـه و شـهـد شـاهـد
مـن بـنـى اسرائيل على مثله فامن و استكبرتم... |
ضـمير در (كان
) و در
(به ) و در
(مثله
) - بطورى كه از سياق برمى آيد - بـه قـرآن بـر مـى گـردد. و
جـمـله (و شـهـد شـاهـد مـن بـنـى
اسـرائيـل...) عـطـف اسـت بر شرط
(ان كان
) و در نتيجه، جزاى اين جمله شرطيه
، هم جـزاى شـرط اسـت و هـم جـزاء جـمـله اى كـه بـر آن عـطـف شـده. و مـراد
از مـثـل (قـرآن
) كـتابى است كه از حيث مضمون و
معارف الهى شبيه به قرآن باشد، و آن هـمـان تـورات اصـلى اسـت كـه بـر مـوسـى
(عـليـه السـلام ) نـازل شـد. و مـعـنـاى جـمـله
(فـامـن و اسـتكبرتم )
اين است كه آن شاهد ياد شده از بنى اسرائيل، بعد از شهادت ايمان هم بياورد.
و جـمـله (ان اللّه لا يـهـدى
القـوم الظـالمـيـن ) تـعـليـل
هـمـان جـزائى است كه حذف شده، و نيز مى فهماند كه آن جزاء چيست. و ظاهرا آن
جزاء عبارت است از (الستم ضالين
) - آيا در اين صورت گمراه نبوده
ايد؟ و بعضى جـزاء را عـبـارت دانـسـتـه انـد از جـمـله
(السـتـم ظلمتم
) و اين درست نيست، براى اينكه
تعليل به اينكه خدا ستمكاران را هدايت نمى كند با ضلالت سازگار است، نه با ظلم
، هر چند كه متصف به هر دو صفت بوده باشد.
و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : به مشركين بگو به من خبر دهيد اگر اين قرآن از
ناحيه خدا بـاشـد و در عـين حال شما به كتاب خدا كفر ورزيده باشيد، كتابى كه
شاهدى هم از بنى اسـرائيـل بـه مـثـل آن كـتاب كه معارف همان كتاب را دارد،
شهادت داد و به آن ايمان آورد و شـمـا از پـذيـرفـتن آن سرپيچى و استكبار كرده
باشيد، آيا شما مردمانى گمراه نيستيد؟ به درستى كه خدا مردم ستمكار را هدايت
نمى كند.
مقصود از
(شاهد من بنى اسرائيل) در آيه :(قل
ارايتم ان كان من عند الله و كفرتم...)
و اما آن كسى كه بر مثل اين كتاب شهادت داده و ايمان آورده، بطورى كه
در روايات آمده، عـبـداللّه بـن سلام يكى از علماى يهود بوده. و بنابراين،
آيه شريفه مدنى خواهد بود، نه مكى، براى اينكه عبداللّه بن سلام از كسانى است
كه در مدينه ايمان آورد.
و بـعـضـى گـفـتـه انـد: مـمـكـن اسـت تـعـبـيـر بـه گـذشـتـه در جـمـله و
شـاهـدى از بـنـى اسرائيل شهادت داد و ايمان آورد به منظور تحقيق وقوع باشد. و
به عبارت ساده تر: به ايـن مـنـظـور بـوده كـه بـفهماند هر چند اين جريان در
آينده واقع مى شود، اما آن قدر واقع شـدنش حتمى است كه بايد آن را واقع شده
حساب كنى. ليكن اين تفسير بى پايه است، بـراى ايـنـكـه بـا سـيـاق آيه كه
سياق احتجاج عليه مشركين است نمى سازد، چون مشركين رسـول خدا (صلّى اللّه عليه
و آله وسلّم ) را در آنچه كه از آينده خبر مى داد تصديق نمى كردند.
و در معناى آيه اقوال ديگرى نيز گفته اند، از آن جمله گفته اند: مراد از كسى كه
شهادت داد بـر مـثـل قـرآن و ايـمـان هم آورد حضرت موسى (عليه السلام ) است كه
شهادت داد بر حـقـانـيـت تـورات و بـه آن ايـمـان آورد. و اگـر ايـن مـفـسـريـن
از تـفـسـيـر قـبـلى عـدول كـرده، اين تفسير را پذيرفته اند همه به خاطر اين
بوده كه آيه را مكى دانسته و در نـتـيـجـه نـمى توانستند بگويند منظور عبداللّه
بن سلام بوده، چون عبداللّه در مدينه اسلام آورد.
و ايـن پـنـدار صـحـيـح نـيـسـت، زيـرا اولا دليـلى نـداريـم بـر ايـنكه آيه
شريفه در مكه نـازل شـده بـاشـد. و ثانيا از ادب قرآن به دور است كه موسى (عليه
السلام ) را قرين مـشـركـيـن جـلف قـرار دهـد و ايـنـان را با آن جناب مقايسه
نمايد، و بفرمايد: موسى (عليه السـلام ) بـه كـتابى كه بر او نازل شد ايمان
آورد، پس چرا شما استكبار مى ورزيد، و به قرآن ايمان نمى آوريد. بى پايگى اين
حرف بر كسى پوشيده نيست.
و از جـمـله آن اقـوال ايـن اسـت كـه گـفـتـه انـد: كـلمـه
(مـثـل
) در آيـه شـريـفـه بـه مـعـنـاى خـود قـرآن اسـت، نـه مـثـل
قـرآن، هـمـچـنـان كـه در آيـه (ليـس
كـمـثـله شـى ء) مثل به معناى خدا
است نه به معناى مانند او.
بعيد بودن اين تفسير هم مثل تفسير سابق است.
وجوه مختلف در
معناى آيه : (و قال الذين كفروا
للذين امنوا لو كان خيرا ما سبقونا اليه...)
و قال الذين كفروا للذين امنوا لو كان خيرا ما سبقونا اليه...
|
بـعـضـى گـفـتـه انـد: لام در كـلمـه (للذيـن
امـنـوا) لام تعليل است، و معنايش
(براى خاطر ايمانشان
) است. و برگشت معنايش به
(فى
) است (يعنى در باره ايمان مؤمنين ) و ضمير در
(كان
) و در (اليه
) به قرآن برمى گردد بدين جهت كه
مؤمنين به آن ايمان دارند.
و معناى آيه اين است كه : آنها كه كافر شدند در باره ايمان مؤمنين به قرآن
گفتند: اگر ايمان به قرآن خير بود، مؤمنين در ايمان آوردن به آن از ما پيشى
نمى گرفتند.
بعضى ديگر گفته اند: مراد از (الذين
امنوا) بعضى از مؤمنين است، و
مراد از ضميرى كه در جمله (سبقونا)
است بعضى ديگر از ايشان، و لام در (للذين
) متعلق به كلمه
(قال
) است، و معناى آيه اين است كه :
(كسانى كه كافر شدند به بعضى از مؤمنين - كه حاضر در مجلس بودند
- گفتند: اگر اسلام چيز خوبى بود فلان شخص و فلان شخص از مؤمنين - كه در مجلس
حاضر نبودند - جلوتر از ما ايمان نمى آوردند)
و اين معنايى است كه از سياق آيه به دور است.
بعضى ديگر گفته اند: مراد از جمله (الذين
امنوا) همه مؤمنين است، و ليكن در
جمله (ما سبقونا)
التفاتى به كار رفته، و اصل آن (ما
سبقتمونا) بوده، (و معنايش اين است
: آنهايى كه كافر شدند به همه مؤمنين گفتند: اگر ايمان خوب بود شما از ما سبقت
نمى گـرفـتـيـد). و ليـكـن ايـن تـفـسـيـر هـم در دورى از سـيـاق مـثـل قـول
سـابـق اسـت، چـون اگـر مـنظور خطاب به مؤمنين بود، جهت نداشت كه بفرمايد
(سبقونا)
و آوردن صيغه غايب به جاى حاضر به هيچ وجه التفات شمرده نمى شود.
(و اذ لم يهتدوا به فسيقولون هذا
افك ) قديم - ضمير در
(به
) به قرآن برمى گـردد، و هـمـچـنـيـن كـلمـه
(هـذا)
نيز اشاره به قرآن است. و كلمه (افك
) به معناى افـتـراء اسـت. و
مـعـنـايـش ايـن است : از آنجا كه به خاطر استكبارشان از ايمان آوردن به قرآن،
از هدايت قرآن، بهره مند نشدند، به زودى خواهند گفت اين (قرآن ) افك و افترائى
است قديم. و اين همان سخنى است كه در جاى ديگر به عبارت
(اساطير لاولين
) تعبير شده.
و من قبله كتاب موسى اماما و رحمه و هذا كتاب مصدق لسانا عربيا...
|
ظـاهـرا جـمـله (و مـن قـبله...)
جمله اى حاليه باشد، و معناى جمله اين است كه : به زودى خـواهـنـد گـفـت : ايـن
افترائى است قديم و سابقه دار، در حالى كه كتاب موسى كه امام و رحـمـت بـود و
قـرآن هـم آن را تـصـديق دارد، قبل از آمدن قرآن از آمدنش خبر داده بود، و اين
قـرآن هـم كـه مـصـدق تـورات اسـت، بـه زبـانـى عـربـى آن را تـصديق كرده تا
براى سـتـمـكـاران بـيـم رسـان و بـراى نـيـكـوكـاران بـشـارتـى بـاشـد، و بـا
ايـن حال چگونه ممكن است افك بوده باشد.
(امـام
) و (رحـمـت
) بـودن تـورات بـه اين معنا است كه
: تورات كتابى است كه مى تـوانـد مـقـتـداى بـنـى اسـرائيـل بـاشـد، و بـنـى
اسـرائيـل بـايـد در اعـمال خود از آن پيروى كنند، بدين جهت امام است، و بدين
جهت كه مايه اصلاح نفوس مردم با ايمان است رحمت است.
ان الذين قالوا ربنا اللّه ثم استقاموا... |
مراد از اينكه گفتند (ربنا اللّه
) اقرار و شهادت به انحصار ربوبيت
در خداى سبحان، و يـگـانـگـى او در آن اسـت. و مـراد از اسـتـقـامـتـشـان در
مقابل شهادت خود، اين است كه از آنچه كه شهادت به حقانيتش مى دهند منحرف نمى
شوند، و رفتارى بر خلاف آن و بر خلاف لوازم آن نمى كنند.
(فـلا خـوف عـليـهـم و لا هـم
يـحـزنـون ) - يـعـنـى در پيش روى
خود هيچ خطر محتملى ندارند، و هيچ عقابى حتى احتمالى در انتظارشان نيست، و به
همين جهت خوف ندارند. و نيز هـيـچ مـكـروه قـطعى و محققى ندارند و به همين جهت
اندوهى نخواهند داشت ؛ چون هميشه خوف جـايـى پـيـدا مـى شـود كـه پـاى
احـتـمـال خـطـرى در بـيـن بـاشـد، و انـدوه وقـتـى بـه دل مى آيد كه خطرى واقع
شده باشد.
و حـرف (فـاء)
در كـلمه (فلا خوف
)، اين نكته را مى فهماند كه در
جمله بويى از شـرط هـسـت، چـون مـعـنـاى جـمله اين است :
(كسى كه بگويد رب ما اللّه است و
استقامت هم بورزد، خوفى ندارد...).
اولئك اصحاب الجنه خالدين فيها جزاء بما كانوا يعملون
|
مـراد از اصـحـاب جنت بودن، آن است كه كسى ملازم بهشت باشد. و جمله
(خالدين فيها)
نـيـز هـمـين را تأكيد مى كند، و معناى آيه اين است : اينهايند كسانى كه
گفتند
رب ما اللّه است و استقامت ورزيدند، و اينان ملازم با بهشتند در حالى كه در آن
جاودانند و در حالى كه ايـن بـهـشـت خالد، جزاى اطاعت ها و كارهايى است كه در
دنيا براى تقرب به خدا انجام مى دادند.
بحث روايتى
رواياتى درباره مراد از
(اثارة من علم) و راجع بـهنزول آيه :
(ام يقولون افتريه...)
در كافى به سند خود از ابى عبيده روايت كرده كه گفت : از امام ابى جعفر
(عليه السلام ) پـرسـيـدم آيه (ائتونى
بكتاب من قبل هذا او اثاره من علم ان كنتم صادقين
) چه معنايى دارد؟ فرمود: منظور از كتاب همانا تورات و انجيل است
. و منظور از (اءثاره من علم
) علم اوصياى انبياء است.
و در الدر المـنـثـور اسـت كـه احـمـد، ابـن منذر، ابن ابى حاتم، طبرانى، و
ابن مردويه از طـريـق ابـى سـلمـه بـن عـبـد الرحـمـان، از ابـن عـبـاس از
رسـول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) روايت كرده كه فرمود: منظور از
(اثاره من علم
) بهره است.
مؤلف: شـايـد مـنـظـور از حـظ و بـهـره، كتاب محظوظ يعنى موروث از انبياء و
يا علماى گـذشته باشد، ليكن در بعضى از رواياتى كه در تفسير آيه وارد شده،
آمده كه منظور از (اءواثـاره مـن
عـلم ) حـظ نيكو است. و در بعضى
ديگر آمده كه منظور از آن، جودت و زيبايى حظ است. ليكن اين معنا از سياق
احتجاج آيه به دور است.
و در عـيـون در بـاب (مـجـلس
مـذاكـره ماءمون با حضرت رضا (عليه السلام ))
آمده : آن جناب فرمود: پدرم از جدم از پدران بزرگوارش از حسين بن على
(عليهماالسلام ) روايت كـرده كـه فـرمـود مـهـاجـر و انـصـار نزد رسول خدا
(صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) اجتماع كـردنـد، و عـرضـه داشتند: يا رسول
اللّه (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) شما با اين همه وارديـنـى كـه از اطـراف
دارى خـرجـت زيـاد اسـت، و مـال و جـان مـا هـمـه در اخـتـيـار تـو است، و ما
با كمال رغبت خوشوقت مى شويم كه در آنها تـصـرف كـنـى و از خـدا مـى خـواهـيـم
تـو را اجـر دهـد، آنـچـه دلت مـى خـواهـد از ايـن اموال خرج كن، هيچ حرجى بر
تو نيست.
آنـگـاه فـرمـود: در ايـن مـورد بـود كـه خـداى تـعـالى روح الامـيـن را بـر آن
جـنـاب نـازل كـرد، و وى بـه رسـول خـدا عـرضـه داشـت : اى مـحـمـد
(قـل لا اسـاءلكـم عليه اجرا الا
الموده فى القربى ) يعنى من از شما
مزدى در برابر رسـالتـم نـمـى خـواهم، مگر همين را كه بعد از من به اقربايم
مودت و دوستى بورزيد. مـهـاجـر و انـصـار بـيـرون رفـتـنـد؛ و مـنـافـقـيـن
گـفـتـنـد: از تـصـرف در اموال ما چشم نپوشيد مگر براى اينكه ما را به رعايت
خويشاوندانش وادار كند، و اين سخنى عظيم، و افترائى بود كه در مجلس آن جناب
گفتند.
و در بـاره هـمـيـن افـتـراء بـود كـه آيـه شـريـفـه
(ام يـقـولون افـتـريـه قـل ان
افـتـريـتـه فلا تملكون لى من اللّه شيئا هو اعلم بما تفيضون فيه كفى به شهيدا
بينى و بينكم و هو الغفور الرّحيم )
نازل شد.
پـس رسـول خـدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) كسى به نزد همان جمعيت فرستاد
كه مگر پـيش آمدى كرده ؟ گفتند: بله، و اللّه، يا رسول اللّه. بعضى از ما
سخنى درشت گفتند: و مـا نـاراحـت شـديـم. پـس رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه
و آله وسـلّم ) آيـه را كـه نـازل شـده بـود بـر آنـان تـلاوت كـرد، و ايـشـان
سـخـت بـگـريـسـتـنـد، بـه دنـبـال ايـن جـريـان بـود كه آيه
(و هو الذى يقبل التوبه عن عباده و
يعفو عن السيئات و يعلم ما تفعلون )
نازل شد.
و در الدر المـنـثـور است كه ابو داوود در - كتاب ناسخ - از طريقه عكرمه از ابن
عباس روايـت كـرده كـه در ذيل آيه (و
ما ادرى ما يفعل بى و لابكم ) گفته
: ناسخ اين آيه در سـوره فـتـح اسـت. ابـن عـبـاس سـپـس مـى گـويـد: پـس رسـول
خـدا (صـلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) بين مردم آمد، و ايشان را بشارت داد به
اينكه گـنـاهـان گـذشـتـه و آيـنـده اش بـخـشـوده شده. پس مردى از مؤمنين گفت
: اى پيامبر خدا، گوارايت باد، اينك فهميدم كه با تو چه معامله اى مى كنند،
ليكن نمى دانم با ما چه معامله مـى كـنند؟ دنبال اين پرسش آيه سوره احزاب نازل
شد كه مى فرمايد (و بشر المؤمنين
بـان لهـم مـن اللّه فـضـلا كـبـيـرا)
و نـيـز مـى فـرمـايـد: (ليـدخـل
المؤمنـيـن و المؤمنات جنات تجرى من تحتها الانهار خالدين فيها و يكفر
عنهم سـيـئاتـهم و كان ذلك عند اللّه فوزا عظيما)
كه در اين دو آيه براى آنان روشن كرد كه خدا با ايشان چه معامله اى مى كند.
روايتى در ذيل جمله :
(و ما ادرى ما يفعل بى و لا بكم
) و اشكالات آن
مؤلف: ايـن روايـت خـالى از اشكال نيست، براى اينكه اولا در تفسير
آيه شريفه (و ما ادرى مـا يـفـعـل
بـى و لا بـكم ) گفتيم كه اين آيه
هيچ ارتباطى با علم غيبى كه از طريق وحـى بـاشد ندارد، و نمى خواهد بگويد: من
علم غيبى نسبت به آمرزش خود ندارم تا روايت بگويد: آيه سوره فتح ناسخ اين آيه
است.
و ثانيا از ظاهر روايت برمى آيد گناهى كه آيه سوره فتح تصريح به آمرزش آن دارد،
گـنـاه بـه معناى مخالفت امر و نهى مولوى است، در حالى كه در تفسير سوره فتح
خواهد آمد كه منظور از گناه در آن آيه چيز ديگرى است.
و ثـالثـا آيـاتـى كـه دلالت دارد بـر ايـنـكـه مؤمنـيـن داخـل بهشت مى شوند
بسيار زياد است، هم در سوره هاى مكى، و هم در سوره هاى مدنى، و آيه دلالتى
اضافه بر دلالت ساير آيات اين باب ندارد، پس وجهى ندارد كه در روايت بـگـويـد:
ايـن آيـه دلالت مـى كـنـد بـر ايـنـكـه مؤمنـيـن داخل بهشت مى شوند و مشمول
مغفرت مى گردند.
عـلاوه بـر ايـن، سـوره احـزاب مـدتـهـا قـبـل از سـوره فـتـح نازل شده و معنا
ندارد كه آيات آن، نظرى به آيات سوره فتح داشته باشد.
روايتى درباره نزول
آيه : (و شهد شاهد من
بـنـى اسرائيل...)
و نـيـز در هـمـان كـتـاب آمـده كـه : ابـو يعلى، ابن جرير، طبرانى و
حاكم - وى حديث را صـحـيـح دانـسـتـه - بـه سـندى صحيح از عوف بن مالك اشجعى،
روايت كرده كه گفت : روزى رسـول خـدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) به راه
افتاد من نيز در خدمتش بودم، تا داخـل شـديـم بـه مـعـبـد يهوديان، و چون روز
عيدشان بود، از ورود ما خوششان نيامد. پس رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله
وسـلّم ) به ايشان فرمود: دوازده نفر يهودى داوطلب شويد شهادت دهيد به يگانگى
خدا، و نبوت محمد بن عبداللّه تا خداى تعالى عذابى كه شامل حال تمامى يهوديان
زير آسمان شده از ايشان بر طرف سازد. يهوديان همه سكوت كـردنـد، هـمـين كه يكى
از آنها داوطلب شد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) مجددا پـيـشـنـهـاد
خـود را تـكرار كرد، ولى ديگر كسى پاسخ نداد. بار سوم تكرار كرد، احدى اجـابـت
نـنـمـود. آنـگـاه رسـول خـدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) پرسيد: زير بار
نمى رويـد؟ پـس بـدانيد به خدا سوگند كه من حاشر و عاقب و مقضى ام، چه ايمان
بياوريد و چه تكذيب كنيد.
آنگاه برگشت و من هم با او بودم، همين كه خواستيم از در خارج شويم، مردى از
پشت سر آن جـناب گفت : اى محمد! همانجا كه هستى بايست، پس رو كرد به يهوديان و
پرسيد: اى مـردم يـهـود تـاكـنـون كـه مـن در بـيـن شـما بودم مرا چگونه مردى
يافتيد؟ گفتند: به خدا سوگند ما در بين خود مردى داناتر از تو به كتاب خدا، و
فقيه تر از تو و از پدرت و از جدت سراغ نداريم. آن مرد بعد از گرفتن اين گواهى
و اعتراف گفت : پس بدانيد كه مـن خـدا را شـاهـد مـى گـيـرم كـه ايـن مـحـمـد
هـمـان پـيـغـمـبـرى اسـت كـه شما در تورات و انجيل نامش را يافته ايد.
قـوم يـهود گفتند: اين را دروغ مى گويى. و گواهى او را رد كردند، و به او بد و
بيراه هم گفتند. پس رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود: شما دروغ
گفتيد، و سخن شما هرگز مقبول واقع نمى شود.
آنـگـاه رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليه و آله وسلّم ) و من و آن مرد يهودى كه
نامش ابن سلام بـود بـيـرون آمـديـم چيزى نگذشت كه آيه
(قل ارايتم ان كان من عند اللّه و
كفرتم به و شـهـد شاهد من بنى اسرائيل على مثله فامن و استكبرتم ان اللّه لا
يهدى القوم الظالمين ) نازل گرديد.
مؤلف: در ايـنـكـه آيـه مـذكـور در بـاره عـبـداللّه بـن سـلام نـازل شـده
روايـات ديـگـرى از طـريق اهل سنت وارد شده. ولى سياق آيه و مخصوصا جمله
(مـن بـنـى اسـرائيـل
) بـا ايـن مـعـنـا كـه خـطـاب در
آن، مـتـوجـه بـنـى اسرائيل باشد نمى سازد. اشكال ديگرى كه در روايت هست اين
است كه در اين روايت كتاب آسـمـانـى انـجـيـل هـم جـزء كـتـب آسـمـانـى يـهـود
بـه شـمـار رفـتـه، و حال آنكه از كتب ايشان نيست، و يهود آن را قبول ندارد.
و در بـعـضـى از روايـات آمده كه آيه شريفه در باره
(ابن يامين
) يكى از علماى يهود نـازل شـده كـه
شـهـادت داد و اسـلام آورد، و يـهـود او را تـكـذيـب كـرد. اشكال قبلى به اين
روايت هم وارد است.
آيات 15 تا 20 سوره احقاف
و وصينا الانسان بوالديه احسانا حملته امه كرها و وضعته كرها و حمله و
فصاله ثلثون شـهـرا حـتـى اذا بـلغ اشده و بلغ اربعين سنه قال رب
اوزعنى ان اشكر نعمتك التى انعمت عـلى و على ولدى و ان اعمل صالحا
ترضئه و اصلح لى فى ذريتى انى تبت اليك و انى مـن المـسـلمـيـن (15)
اولئك الذين نتقبل عنهم احسن ما عملوا و نتجاوز عن سيئاتهم فى اصحاب
الجـنـه وعـد الصـدق الذى كـانـوا يـوعـدون (16)
و الذى قـال لولديه اف
لكما اتعداننى ان اخرج و قد خلت القرون من قبلى و هما يستغيثان اللّه و
يـلك امـن ان وعـد اللّه حـق فـيـقـول مـا هـذا الا اسـاطـيـر الاوليـن
(17)
اولئك الذين حق عليهم القـول فـى امـم قـد خـلت مـن قـبـلهـم مـن
الجـن و الانـس انـهـم كـانـوا خـاسـريـن (18)
و لكـل درجـات مـما
عملوا و ليوفيهم اعمالهم و هم لا يظلمون (19)
و يوم يعرض الذين كفروا
عـلى النار اذهبتم طيباتكم فى حياتكم الدنيا و استمتعتم بها فاليوم
تجزون عذاب الهون بما كنتم تستكبرون فى الارض بغير الحق و بما كنتم
تفسقون (20) |
ترجمه آيات
مـا بـه انسان سفارش پدر و مادرش را كرديم كه به ايشان احسان كند احساسى مخصوص
بـه آنـان، مـادرش او را بـه حـمـلى نـاراحـت كـنـنـده حـمـل كـرد و بـه
وضـعـى نـاراحـت كـنـنـده بـزايـيـد و حمل او تا روزى كه از شيرش مى گيرد سى
ماه است و تا هنگامى كه به حد بلوغ و رشد عـقـلى بـرسـد هـمـچـنـان پـدر و
مـادر مـراقـبـش هـسـتـنـد تـا بـه حـد چهل سالگى برسد. آن وقت مى گويد:
پروردگارا نصيبم كن كه شكر آن نعمت هايى كه بـه مـن و پـدر و مـادرم انـعـام
فـرمـودى بـه جـاى آرم و اعـمـال صـالح كـه مـايـه خـشـنودى تو باشد انجام دهم
. پروردگارا ذريه مرا هم برايم اصلاح فرما. پروردگارا من امروز به درگاهت توبه
مى آورم و از تسليم شدگانت هستم (15).
ايـن گـونـه انـسـانـهـايـنـد كـه مـا بـهـتـريـن اعـمـالشـان را قـبـول مـى
كـنـيـم و از گـنـاهـان ايـشـان هـم درمـى گـذريـم آنـچـنـان كـه از گـنـاهـان
اهـل بـهـشـت درمى گذريم، و اين وعده صدقى است كه از آغاز خلقت تا به امروز
گوشزد انسانها شده است (16).
و آن كـس كـه بـه پـدر و مـادرش مـى گفت : اف بر شما تا كى مرا مى ترسانيد از
اينكه دوبـاره زنـده شـوم ايـن همه مردم كه قبل از من مردند كدامشان برگشتند.
پدر و مادرش به خـدا پـنـاه مى برند تا شايد فرزندشان را هدايت كند و به فرزند
مى گويند: واى بر تـو بـه روز جـزاء ايـمـان آور كه وعده خدا حق است، و او
همچنان مى گويد: اينها خرافات عـهـد قـديـم اسـت (17). چـنـيـن كـسـانى عذاب
خدا بر آنان حتمى شده است و در زمره امت هاى گذشته از جن و انسند كه زيانكار
شدند (18).
و بـراى هـر يـك از انـسـانـهـاى نـامـبـرده درجـاتـى اسـت از پاداش و كيفر
اعمالشان (و اين اختلافها به خاطر اهدافى است ناگفتنى و يكى از آنها اين است كه
) پروردگارشان خود اعمالشان را به ايشان بر مى گرداند تا ظلمى به ايشان نشود
(19).
در روزى كه كفار بر آتش عرضه مى شوند به ايشان گفته مى شود: هر سرمايه خيرى
داشـتـيـد در زنـدگـى دنـيا از دست داديد و با آن عياشى كرديد در نتيجه امروز
در برابر اسـتـكـبـارى كـه در زمـيـن و بدون حق مى ورزيدند به عذاب خوارى دچار
مى شويد، هم به خاطر استكبارتان و هم به خاطر فسقى كه مرتكب مى شديد (20).
بيان آيات
بـعـد از آنـكـه در جـمـله (ليـنـذر
الذيـن ظـلمـوا و بشرى للمحسنين )
مردم را به دو قسم (ظـالمـين
) و
(محسنين ) تقسيم نمود
و در آن اشاره كرد به اينكه ظالمان سرنوشتى دارنـد كـه هـمواره از آن مى ترسند
و خود را بر حذر مى دارند، و محسنين سرنوشتى دارند كـه هـمـواره بـرايـشـان
مـسـرت آور اسـت، ايـنـك در ايـن فصل از آيات همان مطالب را به طور مفصل شرح
مى دهد و مى فرمايد: مردم دو دسته اند: يـك دسـتـه تـائبـين هستند كه همواره به
سوى خدا رجوع دارند و در برابر او تسليمند، و ايـشـان كـسـانـى اند كه اعمال
نيكترشان قبول مى شود، و از گناهانشان در مى گذرند، و جـزو اصـحـاب جـنـتـند.
دسته ديگر خاسران و زيانكارانند كه همان سرنوشتى كه امت هاى گذشته از جن و انس
بدان گرفتار شدند در باره اينان نيز حتمى شده.
آنـگـاه طـائفـه اول را بـه كـسـى مـثـل زده كه ايمان به خدا دارد و تسليم او و
نيكوكار به والديـن خـويـش اسـت و هـمـواره از خـدا مـى خواهد تا شكر بر
نعمتهايش را به او الهام كند، نعمتهايى كه به خودش داده، و نعمتهايى كه به پدر
و مادرش ارزانى داشته، و نيز مى خـواهـد كـه عـمـل صـالح و اصـلاح ذريه اش را
به وى الهام كند. و طائفه دوم را به كسى مـثـل زده كـه عـاق پـدر و مادرش باشد،
وقتى او را به سوى ايمان به خدا و روز جزاء مى خـوانـنـد مـى گـويد: اين حرفها
جزو خرافات كهنه و قديمى است، و به اين اكتفاء نموده پدر و مادر را تهديد مى
كند كه ديگر از اين حرفها نزنند.
و وصينا الانسان بوالديه احسانا... |
كلمه (وصيت
) به طورى كه راغب گفته به معناى آن
است كه به ديگرى پيشنهاد كنى كـه فـلان كـار را بـكـنـد، و ايـن پـيـشـنـهـاد
تـواءم بـا موعظه و خيرخواهى باشد. و كلمه (تـوصـيـه
) بـر وزن تـفـعـيـل و از مـاده
وصـيـت است ؛ و در قرآن آمده : (و
وصى بها ابراهيم بنيه ) پس مى توان
گفت مفعول دوم اين كلمه كه با حرف (باء)
مفعولش مى شـود، از قـبيل اعمال است (چون هميشه انسان، ديگرى را توصيه مى كند
كه عملى را انجام دهد)، در نتيجه توصيه خدا به والدين، توصيه فرزندان است به
عملى كه مربوط به والدين باشد كه عبارت است از احسان به آنان.
معناى آيه :
(و وصينا الانسان بوالديه احسانا...)
و بـنـابـرايـن بيان، تقدير كلام (و
وصينا الانسان بوالديه ان يحسن اليهما احسانا)
مى باشد، يعنى ما سفارش كرديم انسان را به پدر و مادرش كه به آن دو احسان كند
به هـر مـقـدار كـه بـاشـد و بـتـواند. مفسرين در اعراب كلمه
(احسانا)
اقوالى ديگر دارند. بـعـضـى گـفـتـه انـد: كلمه مذكور مفعول مطلق است اما بر
اين اساس كه كلمه (وصينا)
مـتـضـمـن مـعناى (احسنا)
باشد، و تقدير كلام (وصينا الانسان
محسنين اليهما احسانا) اسـت. و
بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه اند: كلمه مذكور صفت است براى مصدرى كه حذف شده، البته
با مضافى كه در تقدير است، و تقدير كلام (و
وصينا ايصاء ذا احسان ) است.
بـعـضـى ديـگـر گفته اند: كلمه مزبور مفعول له است، و تقدير كلام
(و وصينا الانسان بـوالديـه
لاحـسـانـنـا اليـهـمـا) اسـت. و
نـيـز وجـوهـى ديـگـر از ايـن قبيل.
و بـه هـر حـال (بربه والدين و
احسان به ايشان ) از احكام عمومى
خداست كه همانطور كه در تفسير آيه (قل
تعالوا اتل ما حرم ربكم عليكم الا تشركوا به شيئا و بالوالدين احـسـانـا)
گـذشـت، در هـمـه شـرايـع تـشـريع شده، و به همين جهت فرمود:
(و وصينا الانسان
) و سفارش را عموميت داد به هر
انسانى، نه تنها مسلمانان.
آنـگـاه دنـبـال اين سفارش اشاره كرد به ناراحتى هايى كه مادر انسان در دوران
حاملگى، وضع حمل و شير دادن تحمل مى كند تا اشاره كرده باشد به ملاك حكم، و
عواطف و غريزه رحمت و راءفت انسان را برانگيزد، لذا فرمود:
(حملته امه كرها و وضعته كرها و
حمله و فصاله ثلاثون شهرا).
و اما اينكه فرمود: (و حمله و فصاله
ثلاثون شهرا) بدين حساب است كه به
حكم آيه (و الوالدات يـرضـعـن
اولادهـن حـوليـن كـاملين ) و آيه
(و فصاله فى عامين
) دوران شـير دادن به فرزند دو سال
است، و كمترين مدت حاملگى هم شش ماه است، كه مجموع آن سى ماه مى شود.
و كـلمـه (فـصـال
) بـه مـعـنـاى فـاصـله انـداخـتـن
بـيـن طـفـل و شـيـر خـوردن اسـت، و اگـر كـلمـه دو سـال را ظـرف قـرار داد
بـراى فـصـال، بـه ايـن عـنـايـت اسـت كـه آخـريـن حـد شـيـر دادن دو سـال
اسـت، و مـعـلوم اسـت كـه ايـن مـحـقـق نـمـى شـود، مـگـر بـه گـذشـتـن دو سال
.
(حـتـى اذا بـلغ اشـده و بـلغ
اربـعـيـن سـنه ) -
(بلوغ اشد)
به معناى رسيدن به زمانى از عمر است كه در آن زمان قواى آدمى محكم مى شود. و ما
در تفسير آيه (و لما بلغ اشـده
اتـيـنـاه حـكـمـا و عـلمـا)
اخـتـلافـى را كـه مـفـسـرين در معناى (بلوغ
اءشد) دارند نـقـل كـرديـم، و
گـفـتـيـم كـه بـلوغ چـهـل سـال عـادتـا مـلازم بـا رسـيـدن بـه كمال عقل است.
(قـال رب اوزعـنـى ان اشـكـر
نـعـمـتـك التـى انـعـمـت عـلى و عـلى والدى و ان اعـمـل صالحا ترضيه
) - كلمه
(اوزعنى
) از مصدر
(ايزاع
) است كه معناى الهام را مـى دهد، و اين الهام، الهام آن امورى
نيست كه اگر خدا عنايت نكند آدمى به حسب طبع خود علم به آنها پيدا نمى كند، و
آيه (و نفس و ما سويها فالهمها
فجورها و تقويها) از آن خـبـر مـى
دهـد، بـلكـه الهـام عـمـلى و بـه مـعـنـاى وادار كـردن، و دعـوت بـاطـنـى بـه
عمل خير و شكر نعمت و بالاخره عمل صالح است.
دعا و در خواست توفيق شكر نعمت و
انجام اعمال صالح و مرضى خدا
خـداى تـعـالى در ايـن آيه آن نعمتى را كه سائل درخواست كرده نام نبرده
، تا هم نعمتهاى ظاهرى چون حيات، رزق، شعور و اراده را، و هم نعمتهاى باطنى
چون ايمان به خدا اسلام، خـشـوع، تـوكـل بـر خدا و تفويض به خدا را شامل شود.
پس جمله (رب اوزعنى ان اشكر
نـعـمـتـك...) درخواست اين است كه
نعمت ثناء بر او را ارزانيش بدارد تا با اظهار قلى و عملى نعمت او را اظهار
نمايد. اما قولى كه روشن است. و اما عملى به اينكه نعمت هاى خدا را طورى
استعمال كند كه همه بفهمند نعمت وى از خداى سبحان است و خدا آن را به وى داده،
و از نـاحيه خود او نيست، و لازمه اين گونه استعمال اين است كه عبوديت و
مملوكيت اين انسان در گفتار و كردارش هويدا باشد.
و ايـنـكـه كـلمه (نعمت
) را با جمله
(التى انعمت على و على والدى
) تفسير كرده مى فـهـماند كه شكر
مذكورم از طرف خود سائل است، و هم از طرف پدر و مادرش. و در حقيقت فرزند بعد
از درگذشت پدر و مادرش زبان ذكر گويى براى آنان است.
(و ان اعـمـل صـالحـا تـرضـيـه
) - اين جمله عطف است بر جمله
(ان اشكر...)،
و سؤ ال ديـگـرى اسـت مـتـمـم سـؤ ال شـكـر، چـون شـكـر نـعـمـت چـيـزى اسـت
كـه ظـاهـر اعـمـال انـسـان را زيـنـت مـى دهـد، و صـلاحـيت پذيرفتن خداى تعالى
زيورى است كه باطن اعمال را مى آرايد، و آن را خالص براى خدا مى سازد.
(و اصلح لى فى ذريتى
) - اصلاح در ذريه به اين معنا است
كه صلاح را در ايشان ايـجـاد كـنـد و چـون ايـن ايـجاد از ناحيه خداست، معنايش
اين مى شود كه ذريه را موفق به عـمـل صـالح سـازد، و ايـن اعمال صالح كار
دلهايشان را به صلاح بكشاند. و اگر كلمه اصـلاح را مـقـيـد كرد به قيد
(لى
) و گفت (ذريه ام را
براى من اصلاح كن ) براى ايـن اسـت
كـه بفهماند اصلاحى درخواست مى كند كه خود او از اصلاح آنان بهره مند شود، يعنى
ذريه او به وى احسان كنند، همانطور كه او به پدر و مادرش احسان مى كرد.
و خـلاصـه دعـاى ايـن اسـت كـه خـدا شـكـر نـعـمـتـش و عـمـل صـالح را بـه وى
الهام كند، و او را نيكوكار به پدر و مادرش سازد، و ذريه اش را بـراى او چـنـان
كـند كه او را براى پدر و مادرش كرده بود. در تفسير آيه 144 از سوره آل عـمـران
و آيه 17 از سوره اعراف گفتيم كه شكر نعمت خدا به معناى حقيقيش اين است كه بنده
خدا خالص براى خدا باشد، پس برگشت معناى دعا به درخواست خلوص نيت و صلاح عمل
است.
(انـى تـبـت اليـك و انـى مـن
المسلمين ) - يعنى من به سوى تو
برگشتم و از كسانى هـستم كه امور را تسليم تو نمودند، به طورى كه تو هيچ اراده
اى نكردى مگر آنكه آنان نيز همان را خواستند، بلكه جز آنچه تو مى خواهى نمى
خواهند.
ايـن جـمـله در مـقـام بـيـان عـلت مـطـالبـى اسـت كـه در دعا بوده. اين آيه
از آنجا كه دعا را نـقـل مى كند، و آن را رد ننموده، بلكه با وعده قبولى آن را
تاءييد مى كند و مى فرمايد: (اولئك
الذين نتقبل عنهم...)، اين نكته را
روشن مى سازد كه وقتى توبه و تسليم خدا شـدن در كـسـى جـمـع شـد، دنـبـالش
خـداونـد آنـچـه را كـه بـاعـث خلوص وى مى شود به دل او الهـام مى كند، و در
نتيجه هم ذاتا از مخلصين - به فتحه لام - مى شود، و هم عملا از مخلصين - به
كسره لام.
اما اينكه توبه و تسليم مؤثر در اخلاص ذات است، در همين نزديكيها بدان اشاره
كرديم. و امـا تـاءثـيـر آن در اخـلاص عـمـل بـراى ايـنـكـه عـمـل بـه خـاطـر
قـبول خدا صالح نمى شود، و به سوى او بالا نمى رود، مگر وقتى كه خالص براى او
باشد، همچنان كه فرمود: (الا لله
الدين الخالص ).