«52 پاسدار در سردشت شهيد شدند.» اين خبر اول
روزنامهها در روز 17 مهر 58 بود. اين خبر نه
فقط اصفهان كه ايران را به خشم آورد. آنان
پاسداران اعزامي از اصفهان به كردستان بودند
كه در بازگشت گرفتار كمين ضدانقلاب شده و به
طرز فجيعانهاي به شهادت رسيده بودند.
در شهرهاي مختلف، مردم با برگزاري مراسم
نسبت به جنايت ضدانقلاب و كوتاهي مسؤولان،
واكنش نشان دادند. در اصفهان و مشهد نيز عزاي
عمومي اعلام شد و در تشييع جنازة شهدا
حجتالاسلام سيد احمد خميني از طرف امام،
شركت كرد.
استاندار اصفهان براي بررسي واقعه جلسه
فوقالعاده گذاشت كه سروان صياد شيرازي نيز
از دعوت شدگان به آن جلسه بود. استاندار
بعداز بيان واقعه گفت: «همين طور كه ميبينيد
مردم به شدت عصبانياند و خواستار بررسي
موضوع و مجازات عاملان اين جنايتند. ما بايد
به اين موضوع رسيدگي كنيم، حالا پيشنهاد شما
چيست؟»
پيشنهاد سروان اين بود:
به نظر من در اصفهان امكان رسيدگي به اين
مسأله وجود ندارد. پيشنهاد بنده اين است كه
يك گروه به منطقه بروند و در آنجا وضعيت را
از نزديك بررسي كنند.
اين پيشنهاد تصويب شد. سيد رحيم صفوي و خود
سروان براي اين مأموريت انتخاب شدند. امام
جمعه اصفهان آن دو را به دكتر چمران معرفي
كرد كه وزير دفاع و معاون نخست وزير بود.
اتفاقاً بعداز شهادت پاسداران، دكتر نيز از طرف
امام مأموريت داشت مجدداً به كردستان برود.
غروب هنگام بود كه هليكوپتر حامل دكتر چمران
و همراهانش در پادگان سردشت به زمين نشست.
سروان صياد شيرازي، نخستين بار در آنجا،
نشانههاي جنگ كردستان را با چشم خود ديد.
پادگان عملاً در محاصرة ضدانقلاب بود. ورود و
خروج از آن تنها توسط هليكوپترهاي هوانيروز
صورت ميگرفت. آثار گلوله در جاي جاي آن به
چشم ميخورد و ساختمانها در ميان گونيهاي
شن و خاك پنهان شده بود.
اتفاقاً نيمههاي همان شب انفجار مهيبي
آسايشگاه را چنان لرزاند كه سروان احساس كرد
سقف بر سرشان خراب شده است. بوي تند باروت
در فضا پيچيده بود. چراغها كه روشن شد ديدند،
گلولة آرپيجي از گونيها گذشته و بعداز تخريب
ديوار، درست در ميان آسايشگاه از نفس افتاده
است. سروان انديشيد: «پس دشمن به ما نزديكتر
از آن است كه خيال ميكنيم!»
از همه سو تير و آتش بود كه به پادگان
ميباريد. از آسايشگاه بيرون شد تا به طرف
آسايشگاه ديگري كه دكتر چمران در آنجا بود،
برود.
يك دفعه متوجه شدم كه شهيد چمران در حالي
كه لباس استتار بر تن كرده و يك قبضه اسلحة
يوزي در دست دارد، از داخل ساختمان بيرون
آمده است. هفت الي هشت نفر هم دور و برش
بودند. همانجا ايستادم و با نگاهم آنها را
تعقيب كردم، ديدم از در پاسدارخانه هم خارج
شدند و به داخل شهر رفتند. همان لحظه به فكر
فرو رفتم و به خودم گفتم: عجب صحنهاي
ميبينم، براي اولين بار يكياز مقامات
عاليرتبه جمهوري اسلامي، در حالي كه لباس
چريكي پوشيده و تيربار يوزي در دست دارد،
پيشاپيش همه براي جنگ با دشمن ميرود! به
من هم چيزي نگفت كه براي كمك به همراهش
بروم با وجود آن كه دورههاي چنين نبردهايي
را ديده بودم و تكاور و چترباز هم بودم و
اينطور برنامهها را بهتر ميتوانستم اجرا كنم،
ولي او از من نخواست و خودش رفت. مشاهدة
اين صحنهها يك احساس عجيبي را در من ايجاد
كرد و همانجا به خود نهيب زدم كه بايد بهتر
از اين مهيا و آماده باشم.
تا هنگام صبح كه آنان به سلامت برگشتند و
ديگر صداي آتش دشمن نميآمد، او آرام و قرار
نداشت.
صبح تيمسار فلاحي فرمانده نيروي زميني، با
چند نفر براي ديدن محل شهادت پاسداران به
آنجا رفت، اما طولي نكشيد كه خبر رسيد جيب
تيمسار هدف گلولة آرپيجي قرار گرفته اما او و
همراهانش به طور معجزه آسا نجات يافتهاند.
بعدازظهر آن روز سروان با چند نفري در محوطة
پادگان نشسته بود و در بارة حادثهاي كه
براي تيمسار فلاحي پيش آمده بود، صحبت
ميكردند. او حالا از ادامة مأموريتشان نااميد
شده بود و از بيكار ماندن خودشان رنج ميبرد.
ناگهان ديدند ستوان خلبان عابدي كه عملاًنقش
معاوني دكتر را داشت، با مرد كردي به طرفشان
ميآيد.
ـ برادرا، كسي از شما آمادگي يك مأموريتي را
داره؟
سروان پرسيد: «مأموريت چه؟»
ستوان عابدي توضيح داد: «مخبرهاي محلي گزارش
دادهاند، انبار مهمات ضدانقلاب در يكياز
روستاهاي اطراف است؛ روستايي به نام شيندرا.
ما بايد محل دقيق آن را شناسايي كنيم و از
بين ببريم.»
و بعد به مرد همراهش اشاره كرد و گفت: «ايشان
راهنماي ماست.»
سروان صيادشيرازي و هفت نفر ديگر اعلام
آمادگي كردند.
وقتي كه هليكوپتر از ميدان صبحگاه برخاست
هيچ يك از رزمندهها همديگر را به درستي
نميشناختند. سروان جسته و گريخته اطلاعات
كسب كرد كه علاوه بر آن مرد كرد، دو نفر از
آنان پاسدار، يك نفر بسيجي و چهار نفر ديگر
درجهدار ارتشاند.
هليكوپتر در شيار نسبتاً وسيعي فرود آمد و پيش
از آن كه به زمين برسد، ايستاد. ستوان عابدي
گفت: «برادرا، بپريد پايين و برويد دنبال
مأموريتتان، من از بالا مواظبتان هستم.»
سروان چشم گرداند و در نزديكشان آلونكي ديد
كه جلوش پيرمرد و پيرزني ايستاده بودند و
آنان را تماشا ميكردند. رفت به سويشان. سلام
گفت اما عليكي نشنيد. فهميد آنان ترسيدهاند.
كوشيد آرامشان كند. گفت: «پدرجان، ما با شما
كاري نداريم. اصلاً به خاطر امنيت شما به
اينجا آمدهايم.»
بعد پرسيد: «شما ميدانيد دمكراتها كجا مهماتشان
را مخفي كردهاند؟»
اما آنها لب از لب باز نكردند. سروان دستش را
براي پسرك هفتـ هشت سالهاي دراز كرد كه
خودش را به پيرزن چسبانده بود. ناگهان تيري
از بغلگوشش گذشت و علي خودش را به زمين
انداخت.
«تا اين لحظة زندگي، اين اولين گلولهاي بود
كه آنطور از كنارم عبور كرده بود. بلافاصله
متوجه شدم كه توي تله افتادهايم. اطراف ما
را ارتفاعات احاطه كرده بود و نقطهاي كه ما
ايستاده بوديم تقريباً قعر دره بود. اگر چه
دره خيلي هم تنگ نبود، ولي كاملاً در محاصره
بوديم. همان لحظه فكري به ذهنم رسيد و به
همراهان گفتم: بايد در جهت مخالف صداي گلوله
از يال مقابل بالا برويم.
همگي به حالت دو حركت كرديم تا اين كه
بالاي ارتفاع رسيديم.»
باز صداي هليكوپتر در آسمان پيچيد. لحظات بعد
دو فروند 214 كه توسط دو فروند كبرا اسكورت
ميشدند، در آسمان ظاهر شدند و در 500 متري
آنان روي يال مقابل، به زمين نشستند. دكتر
چمران اولين كسي بود كه در ميان گرد و خاك
به زمين پريد و به دنبالش نيروهاي ديگر. هنوز
هليكوپترها بلند نشده بودند كه صداي رگباري
در فضا پيچيد. اين آغاز درگيريي سنگيني بود كه
بيش از بيست دقيقه طول كشيد. سپس نيروهاي
دكتر آرايش گرفتند تا براي پاكسازي روستا بروند
اما ناگهان اتفاقي افتاد كه همه را متوجه خود
كرد.
هليكوپتر ستوان عابدي، تعادلش را از دست
داده بود و سقوط كنان به سوي سينهكش كوه
ميرفت. فرياد يا حسين نيروها بلند شد. علي
چشمهايش را بست تا صحنه انفجار را نبيند.
لحظات به سنگيني سپري ميشدند كه به صداي
صلوات چشمانش را باز كرد و ديد معجزهاي رخ
داده است و هليكوپتر به حالت اصلي خود باز
گشته و سمت سردشت پرواز ميكند.
مجروحيت ستوان عابدي باعث شد عمليات نا تمام
بماند و دكتر و نيروهايش تصميم به بر گشت
بگيرند. پس دو فروند 214 باز آمدند و به زمين
نشستند. در چشم بههم زدني دكتر و نيروهايش
سوار شدند و هليكوپترها برخاستند و به سوي
پادگان به پرواز درآمدند.
ـ پس ما چه؟
سروان تازه فهميد آنان جا ماندهاند. اما كاري
از دستشان برنميآمد. با حسرت و نگاههاي پراز
نااميدي دور شدن هليكوپترها را دنبال كردند تا
هنگامي كه ديگر صداي آنها هم محو شد.
سايه مرگ آنان را در برگرفت و در چنگال يأس
در هم فرو رفتند. لحظاتي اين چنين گذشت.
ناگهان علي به خود آمد. رو به همراهانش كرد و
گفت: «برادرها، گوش كنيد! من سروان علي صياد
شيرازي هستم و دورههاي مختلف نظامي ديدهام
مانند چتربازي، تكاوري، نقشه خواني و چيزهايي
از اين قبيل. از اين لحظه به بعد من
فرمانده شما هستم. استدعا دارم به دستورات
من خوب گوش كنيد تا انشاءالله بتوانيم از
اين مهلكه نجات پيدا كنيم!»
صلابت و طمأنينهاي در صدايش بود كه خودش را
به شگفتي واداشت و ديد كه نور اميد در چشمها
درخشيد و دوباره زندگي در رگها جاري شد. هر
طور كه بود خودشان را از يال به طرف قله
كوه كشاندند. در آنجا سروان نخستين فرمانش را
صادر كرد كه البته غلط بود:
ـ ما بايد تا صبح روي همين قله بمانيم. براي
اين كه از حمله دشمن در امان باشيم، لازم
است دور قله يك «دفاع ساعتي» بگيريم و اگر
تا صبح هم شده مقاومت كنيم.
خيلي زود فهميد اين دستور اشتباه است. اولاً؛
در آنجاييكه آنان ايستاده بودند آشكارا در
ديد دشمن قرار داشتند و آنها همين كه مطمئن
ميشدند ديگر از هليكوپترها خبري نيست، به
سراغشان ميآمدند. ثانياً؛ براي تا صبح در
آنجا ماندن نياز به سنگر و پناهگاه بود و
مهماتي كه بتوانند در صورت حمله دشمن مقاومت
كنند، كه آنان نداشتند. خود سروان تنها يك
قبضه ژـ3 داشت با 40 عدد فشنگ!
بنابراين بايد فرمانش را اصلاح ميكرد اما
هرچه كه كوشيد چيزي به ذهنش نيامد. حالا
آفتاب داشت به سرعت غروب ميكرد و آنان از
دور دوباره هليكوپترها را ديدند كه به طرف
بانه حركت ميكردند تا شب را در پادگان آنجا
باشند كه امنيت بيشتري داشت. و اين يعني
پاك آنان فراموش شدهاند و ديگر اميدي نيست
كسي به نجاتشان بيايد. احساس مسؤوليت در
برابر جان افرادش كه به او اعتماد داشتند،
دلش را به درد آورد و قلبش شكست. به امام
زمان (عج) متوسل شد و شروع كرد به خواندن
دعاي فرج.
دعاي فرج را خواندم. اين اولين بار بود كه
در خط جنگي دعاي مقدس آقا امام زمان (عج)
را ميخواندم. همينكه دعا را خواندم،
بلافاصله طرح عمليات به ذهنم خطور كرد و
تمام تاكتيكهايي را كه به صورت تئوري و
علمي خوانده بودم و هيچوقت استفاده نكرده
بودم، به ذهنم رسيد. آن هم تاكتيك عبور از
منطقة خطر و در شرايطي كه احساس ميكرديم در
محاصرهايم!
اينك با قلبي مطمئن فرمان جديد صادر كرد:
ـ برادران عزيز، ما بايد هر چه زودتر اينجا را
ترك كنيم.
از راهنما پرسيد: «از سردشت چقدر فاصله داريم؟»
حدود 23 كيلومتر فاصله داشتند. چراغهاي شهر از
دور ديده ميشد. بايد به سوي شهر ميرفتند.
راهنما گفت: «جاده نا امن است نميتوانيم از
آن استفاده كنيم.»
گفت: «از بيراهه ميرويم.»
روش كار را به نيروها آموخت و در كمتر از
نيمساعت آنان را با طريقة عبور از محل خطر در
شب، پيادهروي، حفظ و نگهداري سلاح به
طوريكه سر و صدا راه نيندازد، خيزهاي صدمتري
رفتن، توقف براي استراق سمع و... آشنا كرد و
به راه افتادند.
چون جاي درنگ نبود، سريع نيروها را سازمان
دادم و آمادة حركت شديم. به همه شماره
دادم و خودم به عنوان نفر شمارة يك، در اول
ستون قرار گرفتم و حركت كرديم.
منطقة اطراف شهر سردشت به گونهاي است كه
از فاصلة بسيار دور، چراغهاي شهر بهخوبي
نمايان است و ما كه حدود 23 كيلومتر از شهر
فاصله داشتيم، از اين امر بهره جستيم و
مسيرمان را از ميان درهها و تپهها به طرف
شهر شروع كرديم.
به علت تاريكي هوا و وارد نبودن به راههاي
عبوري ميان تپهها، از راههاي مشكل و سخت
عبور ميكرديم و گاهي مجبور بوديم كوهي را دور
بزنيم تا چراغها را گم نكنيم.
نيروهاي ضدانقلاب كه متوجه حضورمان در منطقه
شده بودند، شايد چون فكر ميكردند در چنگشان
هستيم، كاري به كارمان نداشتند. ما بايد از
اين فرصت استفاده ميكرديم و هرچه سريعتر از
مهلكه نجات پيدا ميكرديم. پس از نيم ساعت
احساس كردم از خط محاصره خارج شدهايم، اما
كار هنوز تمام نشده بود. براي اينكه منطقه
كاملاً آلوده بود و براي ما هيچ امنيتي وجود
نداشت. براي اينكه گير آنها نيفتيم، هرجا
كه پارس سگ ميشنيديم و يا چادرهايي را از
دور ميديديم كه نزديك روستا بود، مسيرمان را
از كنار آن تغيير ميداديم.
چهار ساعت پيادهروي بيوقفه در كوهستان، سوز
سرماي پاييزي و خستگي و تشنگي، امان نيروها
را بريده بود. كسي گفت: «جناب سروان، پاهام
تاول زده ديگه توان راه رفتن ندارم.»
سروان ده دقيقه استراحت داد و باز بلند شدند.
و در كوه و كمر به راه افتادند. به سراشيبي
رسيدند و جادهاي را ديدند. نام جاده را پرسيد.
راهنماگفت:
اين جادة ربطه. حالا ما داريم به سه راهي
ربط، سردشت و بانه نزديك ميشويم. حالا تا
سردشت 10 كيلومتر ديگه داريم.
آه از نهاد همه در آمد ولي سخن بعدي راهنما
آنان را به شوق آورد:
ـ جناب سروان، ما الان نزديك پل كُلته
هستيم. آن طرف پل پاسگاه ژاندارمري هست.
اگر صلاح بدانيد آنجا برويم.
ـ خدا خيرت بدهد چه چيزي بهتر از اين!
اتفاقاً اين بخش خطرناكترين بخش مأموريتشان
بود. آنجا محل تردد نيروهاي خودي نبود و آنان
هيچ وسيلة ارتباطي نداشتند تا نيروهاي پاسگاه
را از هويت خودشان آگاه كنند. بنابراين
احتمال اين كه به طرفشان شليك شود بسيار
بود.
نزديكتر كه شدند دستور توقف داد و بعداز دادن
آرايش تاكتيكي، گفت در همان دامنه به صورت
درازكش بخوابند و كسي به هيچ عنوان
تيراندازي نكند. آن گاه همراه راهنما به طرف
پل به راه افتاد. چند قدمي بيشتر نرفته
بودند كه پاهاي همراهش شل شد و گفت: «من
ديگر جلوتر نميآيم.»
ـ چرا؟
ـ اينها بدون ايست ميزنند!
چارهاي نبود بايد هر طوركه شده با آنان تماس
ميگرفت.
مرد كرد را عقب فرستاد و خود اسلحهاش را مانند
چوبدستي به دست گرفت و كوشيد در وسط جاده
آنقدر عادي قدم بردارد كه كسي به او شك
نكند. به هر حال لابد نگهبانان اينقدر
ميدانستند كه دشمن براي حمله كردن اين طور
نميآيد. با اين همه ميدانست اين كار
بيخطرنيست اما مگر چارة ديگري هم بود؟
در آن خلوت سهمگين طبيعت شايد هنوز بيشتر از
بيست قدم پيش نرفته بود كه صداي شليك
گلولهاي سكوت را شكست و صداي رد شدن تير را
از نزديكش شنيد. خود را به زمين انداخت و
فرياد كشيد:
ـ نزنيد من خودي هستم!
خودش را معرفي كرد و خواست بگويد چرا اين طور
شده است، اما نگهبان فرصت نداد و گفت: « من
نميشناسمت. اسلحهات را روي زمين بگذار و
دستهايت را بالا بگير و بيا جلو!»
همين كار را كرد. اين اولين بار بود كه
دستهايش را به نشانة تسليم بالا گرفته بود و
هيچ برايش خوشايند نبود. به دو قدمي نگهبان
كه رسيد، ناگهان از بالاي برج نگهباني مجدداً
تيراندازي شروع شد. فهميد دامنة كوه را
ميزنند. قلبش فرو ريخت، معلوم بود كه
نيروهايش را ديدهاند و حتماً مشكوك شدهاند.
با داد و بيداد حاليشان كردم كه قضية ما از
چه قرار است و از چه جايي جان سالم به در
بردهايم و حالا ممكن است به دست شما تلف
شويم!
هرچند تيراندازي قطع شد، اما من شديداً نگران
شده بودم و تصور اينكه بلايي سر نيروها آمده
باشد، لحظهاي آرامم نميگذاشت. اما به لطف
خدا وقتي كه به پاسگاه آمدند، فهميدم اتفاقي
نيفتاده است. براي همين به آنها گفتم
همراه نماز مغرب و عشاء، دو ركعت هم نماز شكر
بخوانند.
وقتيكه به پاسگاه رسيدند، ساعت يازده شب
بود. در اولين فرصت به سردشت بيسيم زد و
اطلاع داد كه در كجا هستند. و اگر دنبالشان
ميگردند، به آنجا بيايند.
غافل از اينكه نيروهاي خودي تا ساعت هشت
شب متوجه غيبت آنان نشده بودند! ساعتها بعد
كه دكتر از مسائل دوا و درمان خلبانان مجروح
فارغ شد و پاسداراني براي آنان در بيمارستان
گذاشت و به پادگان برگشت، سراغ آنها را
گرفت. همه با تعجب به همديگر نگريستند و دكتر
تازه فهميد چه اتفاقي افتاده است! بيسيمي
كه در ساعت يازده از پاسگاه پل كلته زده شد
همه را خوشحال كرد و دكتر را بيشتر.
اما ماجراي آن شب، آغازي بود براي جلوهگري
يك افسر شجاع و مؤمن. صبح فرداي آن شب
هنگامي كه دكتر چمران به آنجا رسيد او را به
آغوش كشيد، گويي گوهر گران قيمتي را يافته
باشد، بارها خدا را شكر كرد و بعداز آن مردم
بارها وصف شجاعت اين افسر مؤمن را از زبان
دكتر در مساجد و محافل شنيدند.
آن لحظه را يك لحظه تاريخي و تعيين كننده
براي خودم ميدانم و هيچگاه زماني را كه
شهيد چمران مرا در آغوش گرفت و با شور و شعف
خاصي مرا غرق در بوسه كرد، فراموش نميكنم.
حالت بسيار خوبي به ما دست داده بود. جملاتش
دقيقاً يادم نيست ولي آنقدر در خاطرم هست
كه ابتدا درودي فرستاد آنگاه با همان كلام
عارفانهاش گفت: تو چه كردي؟ ما شما را از
دست رفته ميپنداشتيم و اميد ديدن مجدد شما را
نداشتيم!
دكتر چمران از روش كار من و راهنماييهايم
خوشش آمده بود. از سرگذشتم پرسيد و با هم
بيشتر آشنا شديم. از همينجا بود كه پيوند
قلبي من با او آغاز شد. از همينجا بود كه ما
دو تا شديم برادر و دوست. او در هر سخنراني كه
در مساجد ميكرد، از كار ما به عنوان يك حماسه
ياد ميكرد، كه البته اين امر باعث تشويق ما
ميشد تا بهتر وظيفهمان را انجام دهيم.
بعد از اين سروان صياد شيرازي در نُه عمليات
ديگر شركت كرد. حالا او به عنوان مشاور و
معاون دكتر فعاليت ميكرد و كار پيش ميبرد.
آن دو تا پاسي از شب طرح حمله به ضدانقلاب
را ميريختند و روز، سروان آن را اجرا ميكرد.
متأسفانه اين ايام مدت زيادي طول نكشيد.
درست هنگاميكه آنان ضدانقلاب را در چنگ خود
ميديدند و نزديك بود كه به بحران كردستان
براي هميشه پايان دهند، بازهم ضدانقلاب از
مشي ليبرالانة دولت موقت سوءاستفاده كرد و
خواستار مذاكره و گفتو گو شد و باز هم ماجراي
قرآن و نيزه تكرار شد!
اكنون بعد از هفده روز مأموريت سروان علي
صيادشيرازي همراه دكتر چمران از سردشت خارج
ميشد. آن روز شايد هيچ تصور نميكرد كه در
كمتر از يك سال بعد، براي ورود مجدد به اين
شهر، هفتهها نبرد خواهد كرد و صدها تن از
يارانش شهيد و مجروح خواهند شد!
هرچه كه بود فردا صبح، وقتيكه او با لباس
شخصي در ميان مسافران ديگر از فرودگاه مهرآباد
خارج شد، با مرد هفده روز پيش خيلي فرق داشت.
اكنون او كولهباري از تجربه در دوش و دردي
پنهان در دل داشت.
دكتر چمران از روش كار من و راهنماييهايم خوشش
آمده بود. از سرگذشتم پرسيد و با هم بيشتر آشنا
شديم. از همين جا بود كه پيوند قلبي من با او
آغاز شد. از همين جا بود كه ما دو تا شديم برادر
و دوست.