گفتار چهارم
دنباله جبر و اختيار
اساس اقتصادي
سرمايه داري
كمونيسم
شعار لا شرقيه و لا غربيه
اسلام
مالك اصلي خداست
وقف
اساس حكومت
اصول سه گانه حكومت اسلامي
حركت بسوي مكتب واسطه
بسم الله الرحمن الرحيم
وَ كَذالِكَ جَعَلْنا اُمَةً وَسَطاً لِتَكُونُوا
شُهَدآء عَلَيالنّاسِ وَ يَكُونَالرَّسُولُ
عَلَيْكُمْ شهيداً
ديشب مفهوم ايدئولوژي را به معني كلي بيان كرديم كه يك
ايدئولوژي كامل بايد داراي سه اساس باشد. يكي ديدگاه
فلسفي و دوم اساس اقتصادي و سوم اساس حكومتي.
ديشب سه مكتب مهم را در مقابل هم قرار داديم و ديديم
كه در مكتب ماركسيسم زيربناي فلسفي آنها ماترياليسم
است، و در مكتب سرمايهداري غربي زيربناي فلسفي آنها
ايدهآليسم، و با مقارنه با اين دو مكتب، مكتب فلسفي
اسلام را رئاليسم نامگذاري كرديم، يعني مكتب تحقّقي.
باز بعنوان زيربناي فلسفي بيان كرديم كه در ماترياليسم
اصالت با ماده است، «اصالت ماده». و در مكتب كاپتاليسم
«اصالت ذهن» يا ايده و در مكتب اسلام «اصالت با
خداست»، آن چيزي كه اصيل است و اصالت مطلق دارد فقط و
فقط خداست.
در مكتب مادي كه اصالت با ماده است معتقدند كه ماده
خالق فكر است، يعني اگر فكري وجود دارد اين فكر مخلوق
ماده است، يعني «ماده خالق فكر». در مكتب ايدهآليسم
بعكس معتقدند كه «ايده خالق ماده» است، «ايده يا ذهن
خالق ماده». يعني اين ذهن من هست كه اين دنياي وجود را
تصور ميكند و ماده را خلق ميكند، و در مكتب اسلام
اين خدا خالق ماده است و خالق دهن. ميبينيم كه در
مكتب ما نه ماده خالق ذهن ا ست و نه ذهن خالق ماده،
بلكه خالق بزرگتري است بنام خدا كه هم ماده را خلق
كرده و هم ذهن را.
بعد در رابطه با شناخت بحث كرديم كه اينها
(ماترياليستها) معتقد به شناخت ماده هستند، شناخت
عيني ماده و آنها (ايدهآليستها) معتقد به شناخت ذهني
هستند، و در اسلام معتقديم كه ماده مستقل از ذهن است،
اما شناخت ذهني است.
بعد درباره جبر صحبت كرديم كه مكتب مادي معتقد به جبر
مطلق است و مكتب ايدهآليسم معتقد به اختيار مطلق، و
ما براساس همان بيان معروف امام جعفرصادق(ع) «لاجَبْرَ
وَلا تَفْويض بَلْ اَمرٌ بَيْنَالاَمْرِين» معتقد
هستيم كه نه جبر است و نه اختيار، يا به عبارت ديگر
جبر هست باضافه اختيار.
نسبيت را هم كه مسئله مهمي بود بيان كرديم كه اينها
(ماديون) مكيگفتند همهچيز نسبي است، و آنها
(ايدهآليستها) ميگفتند همهچيز مطلق است. اما در
مكتب اسلام ماده (دنياي مادي)، نسبي اما ماوراي ماده،
مطلق است. البته بحثهاي ديگري هم هست درباره فلسفه كه
بسيار زيباست، مثل حركت، مثل سكون، مثل اخلاق و خيلي
چيزهاي ديگر كه متأسفانه فرصت نيست كه وارد آنهابشويم،
ولي حقيقت روشني را كه در اينجا درك ميكنيم، به وضوح
ميبينيم كه بين سيستم شرق و سيستم غرب، اسلام يك مكتب
واسطهاي است. تمام اين مباحث فلسفي كه در اينجا
نگاشته شده بخوبي نشان ميدهد كه مكتب ما نه مكتب شرقي
است و نه مكتب غربي. و اگر كساني هستند كه اسلام ما را
به اشتباه باسوسياليسم يا با سيستمهاي ديگري مغالطه
ميكنند آنها در خطا هستند.
شما ميدانيد كه نهضت جديدي در دنياي اسلام بوجود آمد
كه بيشتر مسلمانهاي روشنفكر سعي ميكردند نشان بدهند
كه سيستم اسلامي ما يك سيستم سوسياليستي است. در خود
ايران ما، همان روزگاري كه دانشجو بوديم حزبي يا
فلسفهاي بنام خداپرستان سوسياليسم تأسيس كردند. يا
مرحوم جمال عبدالناصر در مصر سيستم خودش را سك
اشتراكيت اسلامي نامگذاري كرده بود. يعني سوسياليسم
اسلامي. در جلسهاي، چند سال پيش در الجزاير با وزير
فرهنگ الجزاير صحبت ميكرديم و به او اعتراض كرديم
كهچگونه است كه در سرتاسر اين شهر بزرگ هيچد شعار
اسلامي بچضم نميخورد جز شعارهاي ماركسيستي و اشتراكي.
و او گفت: از نظر ما اسلام يعني سوسياليسم. به راستي
كه در همين سال پيش كه براي سالگرد انقلاب الجزاير به
الجزاير رفته بوديم، شايد هزارها شعار وجود داشت.
مردم، دانشجويان، كارگران، كشاورزان، سربازان رژه
ميرفتند و شعار نوشتههاي زيادي را حمل ميكردند و در
تمام اين شعارات فقط يك شعار بود كه در آن اسم اسلام
به چشم ميخورد. تازه آن شعار هم «لارُهبانية فِي
الاِسلام» يعني اينكه رهبانيت يا كهانت در اسلام وجود
ندارد. از بين تمام شعارها، شعار واحدي را كه درباره
اسلام انتخاب كرده بودند آن هم يك شعار سلبي بود، نه
سعار ايجابي. هنگامي كه با بزرگان آنها صحبت ميكنيم
ميگويند اسلام درنظر ما يعني سوسياليسم، اسلام با
سوسياليسم اختلافي ندارد. اما مطابق با تفسيري كه مادر
اينجا ميكنيم ميبينيم كه اسلام با سوسياليسم اختلاف
دارد، سيستمي است كه نه با كاپتاليسم، نه با
سوسياليسم، نه با نظام غربي، نه با نظام شرقي، هيچ
رابطهاي ندارد، سيستمي است مستقل و مربوط به خود. و
اگر كساني پيدا ميشوند. كه ميخواهند اسلام را با اين
نظام يا نظام ديگري نزديك كنند يا يكي بدانند، آنها در
جهل هستند.
يادم هست كه در الجزاير (البته اين داستان را بعنوان
زنگ تفريح ميگويم)، امام موسيصدر رهبر شيعيان لبنان،
درباره اشتراكيت با وزير فرهنگ الجزاير بحث ميكرد، كه
وزير فرهنگ ميگفت: در نظر ما اسلام يعني سوسياليسم.
بعد جلسه ديگري بود با بعضي از بزرگان عرب و آنها
ميگفتند كه اسلام مساويست با كاپتاليسم. و او ميپرسد
كه چگونه ايم حرف را ميزنيد؟ ميگفتند براي اينكه
قرآن مؤمنين را به اصحاب يمين نامگذاري كرده است.
ميدانيد آياتي است در قرآن كه اصحاب يمين را با
احترام ذكر ميكند كه اينها مؤمنين هستند. اين شيخ از
عربستان سعودي ميگفت ببين قرآن خودش ميگويد اصحاب
يمين (دست راستيها) يعني ما دست راستي هستيم، يعني ما
كاپتاليسم هستيم. و چقدر سختبود براي امام موسيصدر كه
به او اثبات كند كه منظور قرآن از اصحاب يمين
كاپتاليست و ان حرفها نيست، اصلاً در آن روزگار هنوز
تقسيمبندي چپ و راستي بوجود نيامده بود كه قرآن
بخواهد به آنهارجوع بكند كه اينها اصحاب يمين هستند يا
اصحاب يسار.
اين يكي از مغلطههاي بزرگي است كه براي اسلام پيش
ميآورند و ميخواهند اسلام را به اين طرف يا آن طرف
منعطف كنند. ديشب مقداري از مجاهدينخلق سخن گفتم، كه
يكي از اشتباهات آنها همين مغلطهايست كه در شناخت
فلسفي كه ديشب و پريشب براي شما بيان كردم مرتكب
ميشوند، بنابراين برداشت سوسياليستي يا ماركسيستي را
براسلام تطبيق دادهاند. شما ميبينيد كه گاهگاهي
مثلاً آيهاي از قرآن را تفسير ميكنند (منظورم آن
گروه بخصوص نيست بلكه گروههاي مختلف)، يك جوان
انقلابي ميآيد و ميخواهد اثبات كند كه قرآن همهاش
انقلاب است و هيچچيز ديگري نيست. ميخواهد بگويد كه
جنگ مسلحانه است و بزن و بكش و از اين قبيل سخنان. يك
آدم عارف ميآيد و قرآن را تفسير ميكند و در سرتاسرش
عرفان پيدا ميكند. يك آدم دانشمند ميآيد و ميخواهد
علم را از قرآن نتيجه بگيرد. ديگري ميآيد و فيلسوف
است ميخواهد فلسفه را از قرآن اقتباس بكند. در حالي
كه قرآن يك مكتب متعادلي است، از همهچيز دارد. و اگر
كساني بيايند و بخواهند كه قرآن را به يك دسته بخصوص و
يا به يك طرز تفكر خاص محدود بكنند اشتباه كردهاند.
در آيات قرآني جنبه انقلاب و شهادت و جهاد وجود دارد،
عرفانت و خداشناسي هم وجود دارد، علم هم وجود دارد،
بطوركلي همهچيز وجود دارد. بنابراين آن ديدگاهي كه
بعضي از افراد ميخواهند قرآن را مختص به يگ گروه
خاصّي بكنند مسلماً خطا است.
من از ديدگاه فلسفي بحثم را در اينجا پايان ميبخشم.
اين مسائلي را كه تااينجا مطرح كردم اساس فلسفي بود.
همانطور كه براي شما بيان كردم، گفتم، كه يك ايدئولوژي
كامل بايد داراي سه اساس مستقل و مهم باشد، يكي
زيربناي فلسفي است كه اين مقارنه را اينجا بعمل
آورديم. و دوم نظام اقتصادي است و سوم نظام حكومتي و
سياسي.
دنباله جبر و اختيار
حرف آخري را كه ديشب ميزدم درباره جبر بود
و اختيار و ميدانيد كتابهاي زيادي درباره جبر و
اختيار نوشته شده و شايد بتوانم بگويم كه هيچكس تا
بحال نتوانسته است مسئله جبر و اختيار را كاملاً حل
كند. يكي از بهترين كتابهايي كه نوشته شده «جبر و
اختيار» توسط استادمحمدتقي جعفري دانشمند و فيلسوف
بزرگ ماست كه بسيار كتاب عميقي است، و آن جهتي را كه
من در برخورد با مسئله جبر و اختيار پيش گرفتم بكلي
متفاوت باروشي است كه ديگران پيش گرفتهاند و يا
خواستهاند كه اثبات بكنند، براي اينكه سؤالاتي شده
است، خوش داشتم كه يك چند كلمهاي هم درباره جبر و
اختيار بيشتر بگويم و بعد به اقتصاد ميپردازم.
البته اين حرفي را كه ميزنم اينجا جايش نيست،
بنابراين خيلي بسرعت ميگذرم. در فيزيك و كوانتوم
مكانيك يك رابطه بسيار معروفي وجود دارد كه شايد
بزرگترين فرمولهاي كوانتوم مكانيك بر ميناي آن و بر
اين اساس پايهگذاري شده است. من وارد علم كوانتوم
مكانيك و فيزيك نميشوم، ولي آن چيزي را كه ميخواهم
بيان كنم اين هست كه: حاصل ضرب شخصيت انسان در درجه
اختيار او مساويست با يك مقدار ثابت.
(مقدار ثابت = درجه اختيار شخصيت انسان * درجه جبر)
كه گفتيم اين يكي از فرمولهاي مهم فيزيك است. براي
اينكه اين فرمول را براي شما شرح بهتري بدهم بصورت
گراف يا بصورت شكل ترسيم ميكنم و اين اينطور ميشود.
اگر دو محور مختصات را رسم بكنيم كه يكي محور اختيار
باشد و ديگري هم محور جبر، منحني شخصيت اين رابطه يك
چنين منحني ميشود. آنهايي كه در سال چهارم يا پنجم
متوسطه هذلولي «هيپربول» را خواندهاند ميدانند كه در
رابطه ايكس ضربدر ايگرگ مساوي است با يك مقدار ثابت.
(ايكس * ايگرگ = كنستانت)
يك منحني هيپربول هست مطابق شكل:
ايگرگ مساوي درجه اختيار است و ايكس مساوي درجه جبري
است كه بر يك انسان حكومت ميكند، اگر اينطور در نظر
بگيريم ميبينيم (اين را توجه كنيد بسياربسيار جالب و
زيباست) هنگامي كه انسان در روي اين منحني قرار دارد
نقطه A، اگر اين نقطه وسط باشد از اينجا نقطهA اگر يك
خطي عمود بر محورY بكشيم شخصيت اين انسان روي اين محور
اينقدر استOD يعني انسان كامل را اگر اين بالاها
بگيريمA (اين مثلاً بيست درصد، سي درصد، انسان كامل
است) درجه جبرش از نقطه O است تا C'، OC' . حالا اگر
اين انسان شخصيتش كم باشد يعني به درجات حيواني نزول
بكند A"، ميبينيم اين آدم كمكم پائين ميآيد يعني
اينجاها D" شخصيتها خيلي كم است. در عين حال ميبينيم
كه درجه جبر زياد و زيادتر ميشود C" تا وقتي كهبسمت
بينهايت ميل ميكند. در آخرين نقطه كه اين اين منحني
با اين محور مماس مسشود (با محور X) در آنجايي است كه
شخصيت اين انسان صفر شده و درجه جبر بينهايت، يعني
جبر مطلق، يعني يك حيوان. حيوان كسي است كهشخصيتش صفر
است و بنابراين جبر مطلق بر او حكومت ميكند. بنابراين
اينجا (A") كهميآئيم بسمت پائين منحني، بسمت حيوانيت
ميل ميكند. از طرف ديگر وقتي بمست شخصيت عالي ميل
ميكنيم مثلاً انساني كه در اينجا قرار ميگيرد نقطه
(A') يبينيم مقدار جبرش كمتر ميشود. هرچه اينجا
(محورY) بالاتر ميآئيم تا وقتي كه در بينهايت بااين
محور منحني شخصيت مماس ميشود و جبرش صفر است، يعني
بجايي ميرسد كه اين انسان داراي جبر صفر يا اختيار
مطلق است.
همچنانكه ديشب گفتم اين انسان مثل حضرت علي(ع) است كه
شخصيتش به بينهايت رسيده بنابراين جبرش صغر شده است.
و مطابق با بحثي كه شب اول كرديم كه طبقات نفس را در
هفت طبقه بيان كردم كه از نفس اماره شروع ميشود تا به
نفس راضيه و مرضيه ختم ميشود. در تفسير نفس مرضيه
گفتم كه حالت نفس مرضيه با روح يكي است. يعني انسان
بجايي ميرسد كه واقعاً با روح يكسان ميشود. و در آن
حالت داراي اختيار مطلق است يعني ديگر جبر بر او حكومت
نميكند. بنابراين مقدار زيادي از اين بحثي كه جبريون
يا اختياريون پيش گرفتهاند و ميخواهند ثابت كنند
براي اين انسان كه آزاد است و مختار است يا مجبور است
و غيره، با اين تفسيري كه من از رياضيات و فيزيك
استفاده كردم و براي شما كشيدم قابل حل است. يعني يك
انسان ممكن است كه به درجه حيوانيت نزول كند و مجبور
مطلق باشد، يا به ملكوت اعلا صعود كند و مختار مطلق
باشد.
شخصيتها تفقريباً بين اين دو حد ماگزيمم و مينيمم در
حال نوسان هستند، هرچقدر شخصيت آدمي بالاتر باشد مقدار
اختيار او بيشتر و جبر او كمتر است. يعني براساس همان
تقسيمبندي هفت مرحلهاي عشق، نفس اماره از اينجا نقطه
تماس منحني با محور شروع ميشود، كمكم ميآيد اينجاها
مثلاً A" نفس عاقله و مولهمه تا مطمئنه (حدودA) و
راضيه و مرضيه. مرضيه آنجايي است كه ديگر با محور Y در
بينهايت مماس شده است.
بهرحال اين يك ديدگاه جديدي است در جبر و اختيار كه
مقدار زيادي از مشكلات موجود را حل ميكند، بخصوص
مشكلاتي كه فلاسفه ديگر قادر نيستند جواب بدهند. چون
آنها ميخواهند انسان را در حالت استاتيك خودش، در
حالت جامد خودش درنظر بگيرند و حل بكنند و اين عملي
نيست، چون انسان خود متغير است و هزار پارامتر دارد،
بنابراين دچار اشكالات ميشوند.
اساس اقتصادي
از بحث فلسفي ميگذريم كه مقداري از
زيربناي فلسفي در اين ديدگاه بود و اقتصاد را آغاز
ميكنيم. يكي از دوستان ديشب سؤال ظريفي از من كرد.
گفت كه من گفتهام «زيربناي اقتصادي» و اين خود بحثي
است به اصطلاح جدلانگيز كه كسي بگويد زيربناي
اقتصادي، يعني اقتصاد زيربناي همهچيز است، و اين
عقيدهاي است كه ماركسيستها برآنند، كه زيربناي
همهچيز اقتصاد است و به من ايراد ميگرفت كه آيا از
ديدگاه تو هم اقتصاد زيربناي همهچيز است، كه به او
گفتم نه.
من اينجا هنگامي كه ميگويم زيربناي اقتصادي منظورم
ايننيست كه زيربناي همهچيز اقتصاد است، بلكه ازنظر
مقارنهاي بود كه ميخواستم بگويم «اساس فلسفي»، «اساس
اقتصادي» و «اساس حكومت». بهرحال براي اينكه اين اشكال
پيش نيايد نوشتم اساس اقتصادي كه براي شك و ترديد
ايجاد نشود.
سرمايهداري
ما از جايي شروع ميكنيم كه سادهتر است و
آن نظام سرمايهداري است، البته چيزهايي را كه ميگويم
كليات است، چون به هيچوجه فرصت آن ن يست كه وارد
اقتصاد و بخصوص اقتصاداسلامي و اقتصاد ماركسيستي و
كاپتاليسم بشويم، چون وقت زيادي ميخواهد و فرصت آن
نيست كه همه اينها را در نيمجلسه خلاصه كنيم. آن چيزي
را كه بيان ميكنم اساس فلسفهشان است، زيربناي فلسفه
اقتصاديشان است، نه اينكه بخواهيم جزئيات آن را شرح
بدهيم.
در اين سيستم (سرمايهداري) معتقد به مالكيت هستند،
يعني قبول مالكيت. و بعد از قبول مالكيت كه هر انساني
ميتواند مالك اشيائي يا سرمايهاي باشد، قبول آزادي
تجارت است، «آزادي تجارت». انسانها آزادند كه هرگونه
كه ميخواهند معامله كنند، بنابراين با قبول مالكيت و
آزادي تجارت بنابر يك اصل طبيعي در انسانها كه
استعدادها باهم مختلف هستند، اختلاف در ميزان سرمايه
بوجود ميآيد. اين موضوع را تصور كنيد، استعدادهاي
انسانها باهم مختلف هستند و هنگامي كه آزادي و مالكيت
داده شد بعلت وجود استعدادهاي مختلف عدهاي سرمايهشان
بالا ميرود و عدهاي كم ميشود. بالنتيجه براساس اين
فلسفه يا زيربنايي كه كاپتاليسم پذيرفته، اختلاف طبقات
بوجود ميآيد. عدهاي سرمايهدار ميشوند و عدهاي
فقير.
باز بحثهاي مختلفي است كه خود ماركس درباره اقتصاد و
سرمايه انجام داده و در همان كتاب معروف «داس كاپيتال»
يا «سرمايه» اينها را بيان كرده و ميگويد كه به محض
آنكه كسي سرمايهدار شد و با سرمايه خودش وسايل توليد
را بدست گرفت مسلماً و مسلماً استثمار بوجود خواهد
آمد، و اين را ثابت ميكند كه بعد از وجود اختلاف،
استثمار بوجود خواهد آمد و علت اين استثمار رابطور
خلاصه از اين كتاب بزرگ و قطور (داس كاپيتال) براي شما
خلاصه كنم كه اين هست: اصولاً هنگامي كه يك كارفرما در
كاخانهاي كه عدهاي كارگر زيردست او كار ميكنند و
داراي سرمايهاي است و كارخانهاي است و وسايل توليد،
از مقدار كاري كه اين افراد انحام ميدهند يك مقدار
استفاده براي خودش برميدارد، كه اين را به زبان او
ميگويند «ارزش اضافي». يعني اگر كارگر باندازه ده
تومان كار كرده است اين كارفرما به اندازه هشت تومان
به او حقوق ميدهد و بنابراين دوتومان بابت استفاده
بهجيب خود ميگذارد، و چون عده كارگرها زياد هستند سبب
ميشود ربحي كه اين كارفرما از اين كارگر ميبرد روز
به روز زيادتر و زيادتر و زيادتر ميشود و بنابراين
اين سرمايهدار، سرمايهدارتر و آن فقير، فقيرتر خواهد
شد، و اختلاف طبقاتي در يك جامعة سرمايةغداري بيشتر و
بيشتر ميشود و بجايي ميرسد كه اين سرمايهداران بزرگ
بر اجتماع سيطره پيدا ميكنند و اجتماع را زير سلطه
خودشان ميگيرند. يعني تبليغات را و سياست را و حكومت
را و پارلمان را به زير سيطره خودشان ميگيرند، چون
آنجا كه قدرت مادي در اختيار داشتند قادر خواهد بود كه
تلويزيون و راديو و روزنامهها رابخرند و تبليغات را
دراختيار خودشان داشته باشند. در اينجاست كه اين
سرمايهداران در اجتماع سرمايهداري مردم خودشان را
استثمار ميكنند و وسايل توليد چون تكامل مييابد و
توليد بالاتر و بالاتر ميرود، توليد آنها از داخل
جامعه خودشان هم ميخواهد فراتر برود. امريكا را درنظر
بگيريم ميبينيم آنقدر اتومبيل ميسازد كه در داخل خود
امريكا قابل مصرف نيست، زيادتر از مصرف آنهاست.
بنابراين، اين كشور سرمايهداري سعي ميكند كه محصولات
اضافي خود را به كشورهاي ديگر صادر كند، سعي ميكند كه
وارد آسيا و فرض كنيد افريقا و امريكاي جنوبي بشود و
بازار تهيه كند. اينجاست كه استعمار بوجود ميآيد. بعد
از استثمار استعمار نتيجه ميشود. براياينكه محصولات
اضافي خود را كه از استثمار داخلي كارگران بدست آمده
در بازارهاي جديدي عرضه كند مجبور است كه كشورهاي
ديگري را به زير سلطه خود درآورد، يعني «استعمار». چون
اين سرمايهداراندر دنيا منحصر به فرد نيستند يكي
امريكاست مثلاً، يكي انگلستان و يكي آلمان، و هر كشور
سرمايهداري ميخواهد بازار بوجود بيارود و محصولات
اضافي خودش را در اين بازارها عرضه بكند، بنابراين بين
سرمايهداران بزرگ رقابت بوجود ميآيد. امريكا
ميخواهد ايران را به زير سلطه بگيرد، روسيه شوروي هم
ميخواهد ايران را به زير سلطه بگيرد، بنابراين بين
اين دو ابرقدرت براي پيدا كردن اين بازار، براي فروختن
محصولات اضافي خودشان رقابت ايجاد ميشود. از انجا كه
رقابت بوجودميآيد ميبينيم كهبه جنگ كشيده ميشود،
مثل جنگهاي جهاني. جنگ جهاني اول و جنگ جهاني دوم در
اثر رقابتهايي بود كه بين اين سرمايهداران و
ابرقدرتهاي بزرگ براي پيدا كردن بازارها و منابع جديد
رخ داده بود.
بنابراين ميبينيم كه اين سيستم يعني سيستم
سرمايهداري يا كاپتاليسم، خلاصه فاجعهاي است كه دنيا
را به خاك و خون ميكشد و نابود ميكند، همينطور كه
نابود كرد. و اگر جنگ سومي تا بحال درنگرفته براي
اينست كه خود ابرقدرتها ميترسند كه خودشان هم نابود
بشوند. چون شدت تخريب بمبهاي اتمي بحدي است كه اگر
باهم بجنگ بپردازند مسلماً خود آنها هم نابود خواهند
شد، نه فقط كشورهاي آسيايي و افريقايي را به آتش
خواهند كشيد بلكه حيات خودشان در خطر قطعي قرار خواهد
گرفت. و به همين علت است كه در اين حالت تعادل
باقيباقي و جنگ سوم شروع نشده است. بنابراين ميبينيم
كه اين سيستم سرمايةغداري غرب يك فاجعه است.
كمونيسم
خوب، حالا ماركس ميآيد و ميگويد چون اين
سيستم فاجعه است (و ما هم ميپذيريم) پس بايد كه از
اين سيستم جلوگيري كنيم، چه بكنيم؟ چه راهحلي
بيانديشيم؟ براي اينكه راه حل بيانديشد ميگويد تمام
اينها از قبول مالكيت نتيجه شده بود، بنابراين ما نفي
مالكيت را مطرح ميكنيم. بنابراين مالكيت فردي را نفي
ميكند، ميگويد مالكيت را نميپذيريم و مالكيت وسايل
توليد و سرمايه بايد بدست دولت باشد نه بدست يك انسان.
بنابراين اينها براي اينكه اين مشكلات را حل بكنند
آزادي تجارت راهم از بين ميبرند، يعني عدم آزادي،
يعني همه تجارت بدست دولت است و هيچكس در كشورهاي
كمونيستي يا كشورهاي بلوك شرق تجارت نميتواند بكند.
بنابراين با حذف كردن تجارت و مالكيت سبب ميشوند مه
هيچكس در اين نظام داراي قدرت توليد و قدرت سرمايه
نباشد، تا استثمار را از بين ببرند، و تمام اينها براي
رفع استثمار است. چون هنگامي كه كسي پولي نداشت، وسايل
توليدي نداشت، سرمايهاي نداشت قادر نيست كه شخص ديگري
را استثمار كند.
البته مشكلي كه در اينجا پيش ميآيد، اين است كه درست
است كه آنها سرمايه را از دست انسانها گرفتهاند، ولي
به دست دولت سپردهاند، دولت سرمايهدار بزرگ شده است.
يعني بجاي اينكه افرادي سرمايهدار باشند دولت
سرمايهدار شده است. و اين دولت است كه كارگزان را
استثمار ميكند، و كساني كه بر اريكه دولت تكيه
زدهاند بهترين زندگيها و قدرتها را دراختيار دارند،
در حاليكه مردم محروم و مستضعفشان از ابتداييترين
احتياجات بيبهره هستند.
خود من در روسيه شوروي بودهام، حدود هفت سال پيش، و
شهرهاي بزرگ و شخصيتهاي بزرگ و خيلي از نقاط مختلف
روسيه را ديدهام و بايد بگويم كه آن بوروكراسي و آن
قدرتطلبي كه در كارفرمايان روسي وجود داشت در هيچ
كجاي ديگر حتي در امريكا هم وجود ندارد. يعني در يك
كارخانه يا در يك دفتر مزرعة روسي كه شما وارد ميشويد
ميبينيد رئيس بالاي يك منبر بزرگ، خيلي بزرگ، خيلي
طاغوتي كه اغلب هم بصورت صليب است مينشيند و اقلاً
هفت هشت نفر با حالت تعظيم در مقابل اين رئيس
ايستادهاند كه فرمان او را اجرا كنند. در حالي كه در
كشورهاي سرمايهداري مديرها را اگر درنظر بگيريد
ميبينيد يك مدير با دو اطاق و يك منشي همه كارهاي
اداري خود را انجام ميدهد.
خود من در جلوي كاخ كرملين بودم و از آن كليساهاي بزرگ
و معروف قديم عكس برميداشتم، ديدم يكي از پليسهاي
روسي به من ميگويد از اينجا برو. فكر كردم كه
ميخواهد بگويد عكس گرفتن قدغن است. ولي عكس گرفتن
كليساها ممنوع نبود، ديد كه من نميروم، دنبالم كرد و
حمله كرد كه مرا بزند، من فرار كردم. بمحض اينكه فرار
كردم يك ماشين بزرگتر از كاديلاك يا شبيه آن با سرعت
بسيار زيادي از همانجايي كه من ايستاده بودم گذشت، يك
در كاخ كرملين باز شد و به داخل رفت. فهميدم كه يكي از
به اصطلاح اعضاي دفتر سياسي «پوليتبورو» روسيه شوروي
بود كه ميخواست بگذرد و اينها اينقدر متبكر و
فرعونصفت هستند كه اگر آدمي در جلويش باشد ميزنند
پرت ميكنند، و اين پليس ميخواست جان مرا نجات دهد.
ميگفت از اينجا برو و من ايستاده بودم و عكس
ميگرفتم، تا به زور دنبالم كرد كه مرا نجات بدهد.
اصلاً اين مردم عادي براي آنها خاك هستند، پوچاند،
آدمي نيستند، ارزشي ندارند. آنها در آن كاخهاي با
عظمت و با آن قدرتها براي خودشان حكومت فرعوني دارند.
اختلاف حقوق يك كارگر ساده با يك ساتاد عاليمقام يا
يك رهبر آنها بمراتب زيادتر از اختلاف حقوق در امريكا
بين يك استاد داشنگاه و يك كارگر است. يعني اگ خود
امريكا را شما درنظر بگيريد، يك كارگر را فرض كنيد
حقوقش ماهيانه هزار دلار است، يك استاد داشنگاه حقوقش
چقدر است؟ دو هزار دلار، سه هزار دلار، دو برابر يا سه
برابر است. در روسيه شوروي اختلاف بين حققو اين استاد
و آن كارگر در حدود هشت بابر است. حتي خيلي زيادتر از
امريكاست، امريكايي كه خود مظهر بيعدالتي و ظلم
سرمايهداري است.
به هرحال در سيستم كمونيسم دولت است كه سرمايهداري
كرده و مردم را استثمار ميكند و حملاتي كه اين
دولتهاي بزرگ سوسياليستي بر كشورهاي اروپاي شرقي مثل
چكسلواكي و لهستان و جاهاي ديگر انجام دادند نشان
ميدهد كه اين دولت است كه دولتهاي ديگر را استثمار
ميكند و مستثمره خويش قرار ميدهد. بنابراين، ظلم و
استثمار وجود دارد، ولي در يك مقياس بزرگتر و
وسيعتري. مردم عادي ممكن است نفهمند و تشخيص ندهند
اما بطوركلي اين ظلم و اين استثمار وجود دارد. خود من
در روسيه شوروي (باز دارم حاشيه ميروم) به مناطق
مسلماننشين روسيه، به ازبكستان كه پايتختش تاشكند است
و بعد سمرقند و بخارا كه بسيار مورد توجه ما بود سفر
كردهام، در تاشكند كه شايد ازبكستان و تاشكند مركز
نفت روسيه و پنبه روسيه است و آنقدر حاصلخيز بود و
آنقدر اين خرمنهاي پنبه در كنار جاده انباشته شده بود
كه وحشت ميكردم، ولي در همين منطقه زرخيز ازبكستان
خانههاي گليني بود مثل خانههايي كه در اطراف قوچان
يا در محقرترين دهات ايران ميتوانيد پيدا كنيد. شما
در همان شهر تاشكند ميديديد (همينطور شهرهاي ديگر،
سمرقند و بخارا) كه براي آنهايي كه حكومت را بدست
داشتند يا در حزب كمونيست عضويت داشتند ساختمانهاي
بلند، آپارتمانهاي مدرن و شيك ولي درست در كنار آنها
خانههاي محقر گلين يا درهاي كوتاه كه براي اينكه وارد
بشوند بايد اينقدر خم شويد كه سرتان به بالاي در و طاق
برخورد نكند. در كوچههايشان كه حركت ميكرديد اقلاً
تا قوزك پاي آدم در گل فرو ميرفت، و نشان ميداد كه
اين اختلاف طبقاتي بين دو گروه در خود روسيه، در
زرخيزترين مناطق آنها تا چه اندازه وحشتناك است.
به هرحال، اينها براي اينكه اين مشكل سرمايهداري را
حل بكنند مالكيت را نفي ميكنند كه استثمار از بين
برود ولي استثمار بصورت جديدي، بصورت استثمار حكومتي
بروز ميكند. مشكل ديگري كه در اينجا بوجود ميآيد
كشتن استعدادها است. از آنجاكه آزادي را از افراد سلب
ميكنند و مالكيتشان را سلب ميكنند، اين انسانها با
آن نشاطي كه بايد و شايد كار نميكنند، زحمت نميكشند.
اصولاً در محيط ديكتاتوري به مقدار زياد استعداد آدمي
كشته ميشود، نابود ميشود. بخصوص انساني كه بداند آخر
ماه حقوق معيني دارد، ديگر سعي نميكند كه بيش از آن
بكوشد، زحمت بكشد. به همين علت است كه ميبينيد در
روسيه شوروي بااينكه منطقه اُكراين كه در دنيا نظير
ندارد، با تمام اين احوال حتي گندم خودش را روسيه
شوروي قادر نيست تأمين نمايد و مجبور است كه از امريكا
يا كشورهاي ديگر خريداري كند.در امريكا شايد بدانيد كه
فقط شش درصد مردم به كشاورزي اشتغال دارند، و اين شش
درصدي كه در امريكا كشاورزي ميكنند محصولات آنها
آنقدر زياد است كه نياز خودشان و قسمتي ديگر از دنيا
را تأمين ميكنند و باز محصولات آنها آنقدر زياد است
كه براي اينكه قيمت محصول نزول نكند اين محصول اضافي
را متأسفانه و با كمال سبعيت و دور از انسانيت آتش
ميزنند يا به دريا ميريزند. گاهگاهي آنقدر شير گاو
توليد ميشود كه ميبينيد اگر اين شيرها را يخواهند
وارد بازار بكنند قيمت شير نزول ميكند، شيرها را مثل
يك رودخانه در بيابان يا دريا سرازير ميكنند. سوزاندن
گندم و چيزهاي ديگري كه اميكا برخلاف اصول انسانيت
انجام ميدهد مشهور است. دقت كنيد منظور ما در اينجا
بررسي اين اعمال خلاف نيست، بلكه آن چيزي كه مورد بحث
است اين است كه فقط شش درصد از مردم امريكا به كار
كشاورزي اشتغال دارند و با اين شش درصد اين راندمان
بزرگ برايآنها حاصل ميشود، حال اگر براساس روش غلط
سرمايهداري اعمال خلاف انسانيت مرتكب ميشوند بحث
ديگري است و ما هر دوي اين دو مكتب، چه سرمايهداري و
چه كمونيسم را محكوم ميكنيم. ولي ميخواستيم نشان
دهيم كه در كمونيزم كه سعي كردهاند استثمار و استعمار
را از بين ببرند نهتنها چنين توفيقي نيافتند بلكه به
نوعي ديگر خود مردم را به زنجير استثمار و استعمار
كشيدند.
شعار لاشرقيه ولا غربيه
توجه داشتيد قبل از اينكه وارد بحث
سوسياليزم و كمونيزم بشويم، نظام سرمايهداري غرب را
بشدت رد كردم، امام متأسفانه بايد بگويم كه براي بعضي
در حال حاضر حساسيتي بوجود آمده كه يك طرف قضيه را
ميبينند و بطرف ديگر قضيه توجه نميكنند، در حالي كه
از نظر ما هم شرق، و هم غرب هر دو مطرود هستند. شعار
«لاشرقيه و لاغربيه» شعار ماست. برخلاف عده زيادي كه
فكر ميكنند روسيه شوروي يا نظام شرقي دوست آنهاست و
نظام غربي، فقط، دشمن آنهاست، براي ما هر دو يكسان
هستند، و جز سيستم اسلامي سيستم ديگري قابل قبول نيست.
از نظر سياسي هم در حال حاضر رويه شوروي و چين كمونيست
نمايندگان نظام شرقي هستند و سرمايهداري و امريكا،
نماينده نظام غربي است. در ميان آنها ما بلوك ميانه را
تشكيل ميدهيم يا دنياي سوم. و اين دنياي سوم از نظر
ما داراي طيفهاي گوناگوني است. همچنانكه ميدانيد در
دنياي سوم كساني بودند مثل تيتو مثل مرحوم جمال
عبدالناصر مثل سوكارنو مثل نهرو. شخصيتهاي مختلفي در
دنياي سوم قرار داشتند ولي به عقيده ما دنياي سوم، آن
دنياي اساسي و اصولي است كه نه فقط از نظر سياسي بين
دو بلوك قرار گرفته باشد بلكه از نظر فلسفي هم مستقل
از دو نظام باشد و مطابق بااين تعريف فقط دولتهاي
اسلامي واقعي دنياي سوم هستند كه بلوك ميانه به حساب
ميآيند. يعني مثلاً كاسترو و كوبا، از نظر سياسي سعي
ميكند كه خود را كم و بيش مستقل از دو بلوك بكند ولي
از نظر فلسفي وابسته به نظام روسيه است، بنابراين به
حسب تعريف ما، كوبا را نميتوان يك دولت ميانه يا در
دنياي سوم به حساب آورد.
ولي ايران بهترين نمونهايست كه از نظر سياسي نه شرق
را ميپذيرد و نه غرب را و از نظر فلسفي هم داراي اين
اصالت هست كه هر دو فلسفه را رد ميكند و خودش متّكي
به يك فلسفه مربوط به خودش هست.
به عبارت ديگر در دنياي حاضر كسي نميتواند از نظر
اقتصادي و سياسي از دو بلوك جهان مستقل باشد مگر آنكه
از نظر فلسفي مستقل باشد و در دنياي سوم قار داشته
باشد، ولي همانطور كه گفتم متأسفم كه عده زيادي از
انقلابيون دنيا و از كشورهاي پيشرفتهه يك طرف قضيه را
ميبينند و طرف ديگر قضيه رانميبينند و چون سؤالهاي
متعددي در رابطه با فلسطين و لبنان و سوريه و كشورهاي
ديگر رسيده همينجا ميخواهم يك حاشيه بزنم و آن حاشيه
اينكه بيشتر اين كشورهاي انقلابي دنيا در حال حاضر كه
ميخواهند عليه امريكا مبارزه كنند خودشان رابه روسيه
شوروي ميفروشند و در جبهه روسيه شوروي قرار
ميگيرند. مقاومت فلسطين كه اغلب دوستان ماسؤال
ميكنند يكي از اين نمونههاست.
مقاومت فلسطين براي آنكه با امريكا و با صهيونيسم
بجنگد خود را به دامان روسيه شوروي مياندازد و
بنابراين ميبينيم در موضعگيريهايي كه از نظر سياسي
در خاورميانه مهم هستند موضع مقاومت فلسطين موضع روسيه
شوروي است. يعني آن استقلال سياسي خودش را از دست داده
است كه يكي از نمونههاي بارز آن مسئله افغانستان بود.
در مسئله افغانستان كشورهاي مسلمان ميخواستند كه از
مسلمانهاي افغانستان حمايت و عليه روسيه شوروي
موضعگيري كند ولي بعضي اين كشورهاي عربي موضع روسيه
را گرفتند. چون احتياج به اسلحه روسيه شوروي دارند و
براي مبارزه با امريكا مجبورند كه خودشان را به روسيه
بفروشند. باري به بحث اصلي خود يعني «اساس اقتصادي»
باز ميگرديم.
اسـلام
در اسلام ما ميگوئيم مالكيت با خداست. مالك همهجيز
خداست، اما اين خداي بزرگ به اين انسان وكالت ميدهد
كه بر اين ملك حكومت كند، يعني انسان ميشود نماينده
خدا، نماينده يا وكيل، وكيل خدا، كه خود اين بحث بسيار
جالب و عميقي است در اقتصاد، كه در اسلام چگونه
ميخواهند مشكل مالكيت را حل كنند. ميخواهم سخني را
بگويم كه از تجارب من در اين مباحث اقتصادي است، پس از
ساليان دراز آن حرف اين است كه مشكلاتي را كه ماركس بر
سرمايهداري ميگيرد همهاش درست است و مسئله ارزش
اضافي «سورپلاس وليو» و غيره صحيح است و تمام كساني كه
از مسلمانها حتي آمدهاند كه مسئله «ارزش اضافي» را
حل كنند. نتوانستهاند حل كنند، هيچكدام از آنها
نتوانستند كه جواب ماركس را بدهند. چون جواب ماركس را
با سيستم سرمايهداري يا با سيستم ماركسيسم نميشود
داد. اگر كسي بخواهد در قالب فكري اين سيستم يا آن
سيستم وارد بحث شود شكست خواهد خورد.
نتيجة تمام يحثهاي من در طول سالها با عدهاي بسيار
اين است كه فقط و فقط اسلام قادر است كه مسئله اقتصاد
را حل كند، با تكيه بر زيربناي خداپرستي. يعني اگر
اسلام رابعنوان يك مجموعه درنظر بگيريم كه داراي يك
سيستم خداپرستي نظام اقتصادي و ساسي است قادر خواهيد
بود كه مسئله را حل كنيد، ولي اگر نظام اقتصادي اسلام
را بطور مجزا بخواهيد درنظر بگيريد قضيه اقتصادي حل
نخواهند شد، و مشكل «ارزش اضافي» باقي خواهد ماند. با
تمام كوششي كه عدهاي ميكنند و از خمس و زكات و قانون
و غيره و غيره كمك ميگيرند به هيچوجه اين مشكل حل
نخواهد شد، مگرآنكه نظام اسلامي رابطور مجموع درنظر
بگيرند كه بر پايه زيربناي خداپرستي است، همانطور كه
ميبينيد در اولين جملهاي كه درباره اقتصاد مينويسم
ميگويم مالك اصلي خداست. اصلاً طرز تفكر را عوض
ميكند. مالكيت به آن صورتي كه در غرب يا در شرق مطرح
ميشود در اسلام ما مطرح نميشود. در اسلام ما، مالك
خود من خداست چه برسد به مايملك من، مسلماً آن هم
متعلق به خداست. ديدگاه اصلاً فرق ميكند. بنابراين
اگر شما خواستيد با يك ماركسيست جدل بكنيد و بخواهيد
در داخل نظام ماركسيستي جدل بكنيد به هيچوجه قادر
نخواهيد بود كه قضيه «ارزش اضافي» را جواب بگوئيد، مگر
آنكه وارد نظام اقتصادي اسلامي شويد و ديدگاه فلسفي
اسلام را فرا راه اين بحث خودتان قرار بدهيد.
به هر حال در اسلام مالكيت با خداست و انسان وكيل
خداست كه در اين ملك دخل و تصرف انجام دهد، و همچنانكه
ديديد در فلسفه و در مطالبي كه ديشب و پريشب براي شما
بيان كردم اين دو سيستم بزرگ (سرمايهداري و كمونيزم)
هر دو افراط يروند، يا يكي به افراط و ديگري به
تفريط. در حالي كه اسلام ما نه به افراط ميرود و نه
به تفريط، بلكه حق را درنظر ميگيرد، واقعيت را درنظر
ميگيرد. آن منحني زيبايي كه براي جبر و اختيار و
شخصيت براي شما بيان كردم نشان ميداد كه در حدود
«حدتماس»، يكي از اين طرفي ميشود و يكي از آن طرفي، و
ما آن وسط هستيم. شخصيت انسانهاي ما در داخل اين
منحني آن وسطها بايد حركت كند. در اينجا هم همنيطور.
بعد از قبول اين زيربناي فلسفي، ما دو اصل در
اقتصاداسلامي داريم كه يكي را ميگويند اصل «تَسليط» و
ديگري اصل «لاضَرَر». اصل تسليط براساس حديثي است كه
ميفرمايد: «اَلنّاسُ مُسَلَّطونّ عَلي اَموالِهِمْ
وَعَلي اَنْفُسِهِم» كه مردم بر اموال خودشان و نفس
خودشان مسلط هستند، و آيات زيادي آمده كه كاري را كه
انسانها انجام ميدهند مالك و مسئول آن كارشان هستند.
«كُلُّ نَفسٍ بِما كَسَبَتْ رَهينَةٌ» «وَ اَنْ لَيْسَ
لِلْاِنْسانِ اِلاّ ما سَعي». آيات زيادي است كه دالِّ
بر اين تسليط ميكند از اين ديدگاه. يعني اين انسان
ميتواند كه مالك باشد ولي نه معناي مالكيت مطلق غرب.
مالكيت با نوع ديگري كه براي شما الان شرح ميدهم، يا
مالكيت محدود. اگر اينجا بخواهيم بنويسيم ميتوانيم
بنويسيم «مالكيّت مقيّد». بنابراين اصل تسليط قبول
مالكيت مقيد است، واصل لاضرر هم براساس يك حديث نبوي
است: «لا ضَرَرَ وَلا ضِرارَ فِيالاِسْلام».
كسي داراي درختي بود در خانه ديگري و گاه وبيگاه وارد
خانه آن مرد ميشد كه از ميوه درخت خود استفاده كند و
صاحب خانه به پيامبر اسلام شكايت كرد كه خلاصه اين شخص
مزاحم من است.حضرت محمد(ص) اين مرد را فرا خواند و به
او گفت كه چرا مزاحم اين مرد ميشوي؟ گفت: من مالكيت
دارم، درختي است كه من مالك اين درختم، بنابراين حق
دارم كه از مالكيت خودم استفاده ببرم. بيناكرم به او
فرمود كه مالكيت تو تا آنجايي محترم است كه به زيان
اجتماع يا به زيان ديگران تمام نشود. آنجا كه مالكيت
شخصي تو به زيان ديگران باشد اين مالكيت ملغي است. (لا
ضَرَر وَلا ضِرارَ فِيالاِسْلام) و براساس اين مفهوم
بود كه دستور داد درخت را از ريشه بكنند و گفت: اين هم
درخت تو. بنابراين محدوديتي براي اين مالكيت معني كرد،
كه اين محدوديت تا آنجاست كه به ضرر اجتماع تمام نشود.
اين حرفي را كه ميگويم مهم است، از اين نظر مهم است
كه ميخواهم توجه كنيد دنبال شعارهاي تند و به ظاهر
انقلابي نرويد. اين بحث مفصلي است كه من بطور خلاصه
براي شما بيان ميكنم. ميبينيم اسلام به ما اجازه
ميدهد كه در اين مالكيت و عده مالكيت از اينجا تا
آنجا بطور آزاد حركت كنيم. يعني ما را محدود نميكند
كه حتماً بايد اينجا بايستي، بلكه آزادي ميدهد كه
براساس شرايط اجتماعي بتوانيد تاآنجا كه مصلحت شما
اقتضا ميكند حدود مالكيت را، قيود مالكيت را خودتان
معين كنيد، دانشمندان اجتماعي اسلام معين كنند.
براي اين باز مثال ميزنم، فرض كنيد كه در امريكا
هنگامي كه مهاجرين از شرق بسمت غرب حركت ميكردند
قانوني بود كه هر كس كه توانست زميني را آباد كند زمين
متعلق به اوست، حتي در حال حاضر در قسمتهايي از
صحراهاي بزرگ نوادا و نيومكزيكو كه صحراهاي بزرگي است
و لميزرع و كسي در آنجا تا بحال زراعت نكرده است،
هركسي كه بخواهد در اين سرزمينهاي لميزرع كار كند،
زراعت كند، دولت امريكا پنجاه هزار دلار يا پول زيادي
به آنهاميدهد، براي آنها چاه ميزند، ماشين تهيه
ميكند و تمام كمكها را ميكند و زمين هم متعلق به
كسي است كه بتواند آن زمين را آباد كند به شرط آنكه در
سال اول دورش ديوار بكشند و سال دوم در داخلش خانه
بسازند و سال سوم آدمهايي در اين زمين زندگي كنند. با
اين شرايط دولت امريكا پول ميدهد، كمك ميكند به
كساني كه اين سرزمينها راتصرف كنند و آباد كنند. يكي
از علل بزرگ آبادي امريكا هم همين قانون بود كه همه
مهاجرين شورع كردند به آمدن و آباد كردن اين
سرزمينها. حالا فرض كنيم كه يك قرن بگذرد و بعد از يك
قرن عده مردم زياد بشود و تمام اين سرزمينهاي لميزرع
آباد بشود، در آنجا ديگر نميتوان آزادي داد كه هر كسي
هر زميني را با هر ابعادي كه بخواهد تصرف كند، چون
زمين كم خواد بود و عده افراد زياد. بنابراين در آن
شرايط بايد محدوديت بوجود آورد، بايد حدي قائل شد كه
مثلاً ده هكتار حد ماكزيمم خواهد بود براي يك خانواده،
و شايد بجاي ديگري نيز برسد كه حتي از ده هكتار هم
كمتر شود، مثل سرزمين اشغالي قدس كه زمينهاي آنها كم
است و عده آنها زياد و مجبور ميشوند كه زمينهاي
خودشان را محود بكنند. بنابراين براي اينكه در سرزمين
بزرگي مثل ايران كه زمينهاي لميزرع و صحرا فراوان
وجود دارد بتوانيد پيشرفت كنيد، زراعت را تقويت كنيد،
بايد آزادي بدهيد تا انسانهايي تمام انرژي و طاقت
خدشان را به كار بياندازند و اين زمينها را آباد
كنند. و اين قانون، قانون اسلامي است. هنگامي كه از
اصل تحجير سخن به ميان ميآيد كه هر كسي كه آمد و دور
يك سرزميني را ديوار بكشد، حصاري كسيد اين سرزيمن
متعلق به اوست بشرط آنكه در عرض دو سال آبادش كند، و
اگر نكرد حكومت اسلامي قادر است اين سرزمين را از او
بگيرد و تسليم ديگري كند. اين يكي از قوانين اسلامي
است.
بنابراين در جايي كه سرزمينهاي بزرگ وجود دارد بايد
آزادي مالكيت داد با مفهوم اسلامي ما و تشويق كرد كه
اين آدمها بتوانند زراعت را بجلو ببرند. ولي فرض كنيد
بعد از پنجاه سال كه تمام اين صحراها آباد شد و ديگر
سرزمين جديدي باقي نماند، آنجاست كه بايد براساس
«لاضرر» محدوديت قائل شد، كمتر كرد، كمتر و كمترش كرد.
شايد تا جايي برسد كه تمام زمينها ملي شود و دست دولت
باشد، بازهم اشكالي ندارد. بنابراين ميبينيم كه اسلام
ما آزادي ميدهد كه بتوان از مالكيت مطلق تا سوسياليسم
مطلق (اگر بتوانيم اين سام را بگذاريم)، با عدم مالكيت
مطلق، نوسان كرد و جاي و موضع اين نوسان را به دست
دانشمندان زمان ميدهد، بدست مجتهدين زمان ميدهد،
بدست حكومت اسلامي وقت ميدهد. مجتهدين يعني دانشمندان
علوم دين و علم اقتصاد در زمان خودشان، بايد بنشينند و
براساس شرايط وشع خودشان اين قانون را معين كنند كه
امروز بايد در اين نقطه بود، بعد از دو سال در نقطه
ديگري.
ولي ميبينيم براساس شعارهايي كه در بيشتر كشورها مطرح
است كوركورانه فرض كنسد دنبال سوسياليسم ميروند و يا
دنبال سيستم غربي كه به هيچوجه صلاح نيست.
بخاطرم هست در سالهاي گذشته دو سالي را خودم در مصر
بودم و مدتي هم در كشورهاي عربي ديگر، يكي از كشورها
همين عراق بود، پس از پيروزي عبدالكريم قاسم و حكومت
جديد سوسياليستي در عراق، همهچيز را ملي كردند و حتي
دكانها را ملي كردند. مثلاً يك سبزيفروشي بود كه همه
سرمايهاش پانصد تومان نميشد آمدند اينها را گرفتند و
بدست دولت دادند، تما مداروخانهها را گرفتند ملي
كردند و بدست دولت دادند، يكباره ديديم كه پس از شش
ماه ديگر دارو پيدا نميشد (در عراق)، چون آنجا از نظر
سازماندهي هم ضعيف هستند هرج و مرج است، و دولت به
هيچوجه قادر نيست كه اين احتياجات مردم را تأمين كند.
شما ميدانيد كه براي يك سبزيفروشي كه همه سرمايهاش
پانصدتومان بيشتر نيست، اگر بخواهند با بوروكراسي
دولتي عمل كنند چند كارمند اقلاً بايد به اين كار
رسيدگي كنند كه هر كامندش اقلاً ماهيانه چند هزار
تومان حقوق ميگيرد كه براي يك سبزيفروش كار كند، كه
اين به هيچوجه صلاح نيست، به هيچوجه اقتصادي نيست.
در حالي كه در همان روزها كه قاسم در عراق بود و اين
شعارهاي تند و داغ و اتراكيت ا عمل ميكرد عبدالناصر
خيلي عاقلتر بود. ناصر هم همين ادعاي اسلام سوسياليسم
را داشت ولي قانوني كه در مصر گذاشت اين بود كه
كارخانههاي بزرگ را تا عدد پنجاه كارگز ملي كردند، و
كارخانههايي كه از پنجاه كارگر كمتر داشتند خصوصي
باقي ماندند. به اين معني كه آن كارخانههاي
فولادسازي، و كارخانههاي بزرگ كه داراي سرمايههاي
سرسامآور بود آنها را گرفتند و به دولت سپردند، ولي
يك كارخانه آهنگري يا فرض كنيد در و پنجرهسازي كه
هفت، هشت، ده تا كارگر دارد به هيچوجه براي دولت
اقتصادي نيست كه آن را بدست بگيرد و ادارهاش بكند،
بنابراين به تركيب آن دست نزدند. و يكي از دلايل
پيروزي مصر بطور نسبي بر عراق همين قضيه بود. حالا
ممكن است كه امروز بيايند و بگويند كه كارخانههايي كه
تا پنجاه كارگر دارند بايد ملي شوند، بعد از دو سال
مجتهيدن ممكن است بنشينند و بگويند تا ده كارگر بايد
ملي شوند، و شايد بعد از صد سال دويست سال تا يك كارگز
ملي بشود، ولي در شرايط حاضر با اين خصوصيات به
هيچوجه صلاح نيست. با اين سيستم بوروكراتيك شديد و
عدم كارآيي اين كارمنداني كه يك ميليون و نيم در
دستگاه دولت وجود دارند بيايند و بخواهند همهچيز را
بوسيله يك دولتي كنترل كنند كه سيستم اداري خود دولت،
«خانه از پايبست خلاسه ويران است»، به هيچوجه صلاح
نيست. بخصوص در نظامهايي كه سازماندهي در ميان آنها
ضعيف است هرچه بخواهندمركزيت بوجود بياورند هرج و مرج
بيشتر خواهد شد.
هنگامي كه به اين دو اصل توجه كنيم، اگر بخواهيم
مقايسهاي كرده باشيم اصل اول ميشود سرمايهداري، و
اصل دوم ميشود اصل سوسياليسم. بنابراين اسلام قادر
است كه بين سرمايهداري و سوسياليسم مطلق از منهاي
بينهايت تابه اضافه بينهايت تغيير كند، و موضع اين
تغيير را مجتهدين زمان يا حكومت اسلامي وقت تعيين
خواهد كرد. يعني اين آزادي به آنها داده شده، و ارزش
اجتهاداسلامي از اينجا نتيجه ميشود كه اسلام ما و
نظام اقتصادي ما نظام جبري و جزمي نيست، كه بيايند و
بگويند حتماً حتماً بايد اين كار را بكنيد به هيچوجه
اينطور نيست. آن مقتصدين و مجتهدين زمان هستند كه
مينشينند و اين موضع را ممعين ميكنند. اين بحثي كه
در اينجا بيان كردم ميشود زيربنا.
اما اسلام چرا اين كار را ميكند؟ اين كار را از اين
جهت ميكند كه ميداند استعداد انسانها بكار بيافتد
بنابراين نميخواهد مالكيت را از افراد مطلقاً سلب
كند. مالكيت را ميدهد تا آنجايي كه اين مالكيت به ضرر
اجتماع تمام بشود آنجايي كه به ضرر اجتماع بود همانطور
كه ميدانيد بر اثر تمام فتاواي فقهاي ما و حكومت وقت
قادر خواهدبود كه حتي سرمايه يك انساني را بطور مطلق
بگيرد، اگر به وقتي رسيد كه حكوممت احساس كرد بايد
سرمايه اين انسان را گرفت، اين سرمايه چون متعلق به
خداست، حكومت قادر خواهد بود كه اين سرمايه را به حق
بگيرد. بنابراين ما هيچ وحشتي از هيچچيز نخواهيم
داشت، كه يكبار سرمايهداري و استثمار بوجود بيايد و
يا چيزهاي ديگري از اين قبيل.
مالك اصلي خداست
اما يك نكته باريكتر از مو ميخواهم
بگويم، بااينكه خودش بحث بسيار مفصلي است و فرصت اجازه
نميدهد كه به تفصيل بيان كنم و آن اينكه در رابطه با
«ارزش اضافي» براي شما بيان كردم كه قابل حل نيست،
خيلي سخت است كه در يك كارخانهاي كه ده تا يا پنجاه
تا كارگر وجود دارد، شما بتوانيد بطور دقيق حساب كنيد
تا مسئله «ارزش اضافي» بوجود نيايد. مسلماً بوجود
ميآيد. يعني دست من و شما نيست، پارامترهاي ديگري است
كه از منزل ما خارج است. امااسلام چه ميگويد. اين
حرفي را كه ميزنم بسياربسيار مهم است. اسلام ميگويد
اين كارفرما، فرض كنيد پنجاه تا كراگر دارد و مسئله
«ارزش اضافي» بوجود آمده و مقداري از سرمايه، سرمايه
اضافي بدست كارفرما آمده است. اما مفهوم اين كارفرما،
يا مفهوم يان سرمايهدار در اسلام چيست؟ آيا اين
سرمايهدار مثل سرمايهدار غربي است؟ يا سرمايهدار
ديگري است؟ هنگامي كه مقايسه ميكنيم ميبينيم كه اين
سرمايهدار وكيل خداست. باز در نظام اسلامي دارم بحث
ميكنم نه در نظام غربي، در نظامي كه قوانين اسلامي
پياده شود اين بحث وارد است، كه اين آدم سرمايةغدار
حتي اگر سرمايهاي انداخته باشد نماينده خداست، و
سرمايه او سرمايه خداست نه سرمايه اين فرد. اين آدم
نماينده خداست اجازه ندارد بهر ترتيبي كه خود ميخواهد
اين سرمايه را بكار بياندازد. بعنوان مثال ميگوئيم،
همين قانون در مقابل او ميگويد كه اسراف حرام است.
خداي بزرگ اسافكنندگان را دوست نميدارد، (اِنَّهُ لا
يُحِبُّالْمُسْرِفينَ) درباره مسرفين آيات بسيار
زيادي در قرآن آمده است. بنابراين تصور كنيد كه مقداري
از سرمايه كه متعلق به ملت است نزد من است، اما من
نماينده خدا هستم و فقط اوامر خدايي را ميتوانم پياده
كنم و اين سرمايه را به مصلحت خود، به منفعت خود، يا
در راه خطا نميتوانم بكار ببرم. تنها راهي كه براي من
وجود دارد كه اين سرمايه رابكار بياندازم باز در راه
ملت است، در راه خداست، در راه خلق است. شما تصور كنيد
در آن سيستم كه گفتيم همه سرمايه بدست دولت است، دولت
چه ميكند؟ اين كارخانه بزرگ را بدست يك مدير
ميسپارد، ميگويد آقاي مدير تو نماينده من هستي، تو
وكيل من هستي، كه اين سرمايه بزرگ را محافظت كني و در
راه ملت بكار بياندازي. در اسلام نيز اين چنين استيعني
به فرض آنكه سرمايهاي در نزد شخصي جمع آمد، اين شخص
وكيل خداست و سرمايه متعلق به خداست و راههاي بخصوصي
گذاشته شده است كه فقط و فقط در اين راهها انسان قادر
است كه سرمايه را بكار بياندازد. بنابراين اسراف
نميتواند بكند، حتي براي شكم خود اگر احتياجش مثلاً
روزانه يك نان هست، اگر دو تا نان خريد اسراف كرده است
و اين حرام است، آدم مسرفي است. اگر به خانهاي سه
خوابه احتياج داشت و قصري خريداري كرد مسرف است، و خطا
كرده است.بنابراين ميبينيد به فرض اينكه سرمايهاي در
نزد اين انسان جمع شد، انسان از اين سرمايه نميتواند
سوءاستفاده كند، بلكه بعنوان يك وكيل، وكيل متقي و
پاك و فداكار اين سرمايه ملت را به بهترين وجه در خدمت
ملت بكار خواهد انداخت، اين چه تصوري است؟ بر پايه
اينكه اين سرمايه متعلق به خداست و اين انسان وكيل
خداست، خيلي از مشكلات حل ميشود. چون اگر بخواهيد مته
روي خشخاش بگذاريد و «ارزش اضافي» و غيره را حساب
بكنيد، هيچوقت به نتيجه نخحواهيد رسيد. ولي اسلام آمده
از پايه، از بنياد قضيه را حل كرده كه بفرض محال اكگر
ميليونها دلار از سرمايه ملت نزد شخص من باشد، قوانين
و ضوابطي معين كرده است كه من نتوانم براي منفعت شخصي
خود اين سرمايه را بكار بياندازم، فقط و فقط در راه
خدا و در راه حق اين سرمايه رابكار برم.
وقف
اينجاست كه ميگويم اگر بخواهيم مسئله
اقتصاد را حل كنيم بايد زيربناي فلسفي و سياسي و
اقتصاداسلامي را باهم درنظر بگيريم. و اينجا سخن زياد
هست كه فقط با يك كلمه ديگر حرف خود را در اقتصاد تمام
ميكنم و آن اينكه ميدانيد يكي از چيزهايي كه در
اسلام است مسئله ايثار است، كه يك مسلمان با آن روش
فكري و تربيتي ايثار ميكند. هدفش مال نيست بلكه
خداست، كمال است. مال برالي او وسيلهاي است، و يكي از
نمونههاي ايثار كه در كشورهاي اسلامي و بعنوان نمونه
در ايران نشان داده شده مسئله «وقف» است. يك سوم
زمينهاي ايران «وقف» است. يك سوم زمينهاي مزروعي
ايران، زمينهاي آباد ايران (صحراها را نميگويم)، وقف
شده است. يعني كساني آمدهاند و اين زمينها را آباد
كردهاند و بعد وقف اجتماع كردهاند. سوسياليسم به زور
ميخواهد زمين افراد را بگيرد، اما اسلام روشي بوجود
ميآورد كه اين انسان با تمامي انرژي و طاقت خود ك ار
ميكند و زميني را آباد كند و بعد از آنكه آباد كرد
اين زمن را دو دستي تسليم خدا يا تسليم اجتماع كند.
وقف دنيايي است بزرگ از نظر رواني و روانشناسي! اختلاف
فاحشي است بين اسلام و آن كمونيستي كه با زور و
ديكتاتوري ميخواهد اين مالكيت را از افراد بگيرد.
آنجايي كه ميآ’ند و به زور خانه كسي را ميگيرند تا
نوه در نوهاش به كسي كه اين كار را كرده فحش ميدهند،
علنت ميفرستند، در حاليكه در وقف ميبينيد هنگامي كه
كسي وقف ميكند، مسجدي ميسازد، بيمارستاني وقف ميكند
در اين حالت نهتنها خودش هر موقعي كه از مقابل آن
ميگذرد در وجدان خود احساس آرامش ميكند، احساس سرور
ميكند، بلكه اكگر فرزندش و نوهاش و نتيجهاش از
مقابل اين مسجد يا از مقابل اين زمين وقف ميگذرد
بازهم روحش شاد ميشود و افتخار ميكند كه جدش كار
كرده و اين سرزمين را وقف اجتماع كرده است. بنابراين
بحث بسيار مفصلي است كه نميخواهم وارد آن بشوم ولي
همينقدر ميخواهم بگويم كه اسلام ما داراي نظامي است
كه اين نظام خيلي انعطاف (فلكسيبيليته) دارد، قابليت
تحرك دارد و به مرجع، به حاكم وقت اجازه ميدهد كه
براساس مصلحت روز طبق قوانين اسلامي، سيستمي را كه
ميخواهد انتخاب كند به آن ترتيبي كه راندمان ماگزيمم
باشد، و فساد حداقل.
اساس حكومت
از اين بحث كه بگذريم به بحث اسا حكومت
ميرسيم. در اساس حكومت باز از نظر تقارن ميخواهم
بگويم كه خيلي روشن است، در سيستم كمونيسم و ماركسيسم
معتقد به ديكتاتوري پرولتاريا هستند يا ديكتاتوري
كارگري. البته آنها معتقد هستند كه ديكتاتوري بوجود
ميآيد، اما پس از مدتي حكومت ديكتاتوري از بين
ميرود. ولي در عمل بعد از پنجاه سال يا پنجاه و چند
سال مشاهده كردهايد كه نه فقط اين ديكتاتوري از بين
نرفته بلكه روز به روز تقويت شده است. در نظام
سرمايهغداري غرب معتقد بهدموكراسي است، و دكراسي يعني
حكومت اكثريّت بر اقليّت. در نمونه اول كه ديكتاتوري
چيز بديست و در اين نظام ظاهراً دمكراسي است و
بنابراين ميگوئيم زندهباد دمكراسي. اما در واقع اگر
بخواهيم در نظر بگيريم ميبينيم اين دمكراسي غرب هم يك
لغت توخالي است. زيرا در آنجايي كه عدهاي سرمايهدار
قدرت بدست دارند امكانات بسيار زيادتري از افراد محروم
و مستضعف دارند و قادر هستند كه دمكراسي را به نفع
خودشان بگردانند. بنابراين دمكراسي در آنجا مفهوم
نخواهد داشت. دمكراسي فقط براي كساني خواهد بود كه از
قدرت مالي برخوردارند، چون آن چيزي كه آنجا حكومت
ميكند پول است، قدرت مادي است.
از اين حرفها كه بگذريم اصولاً در اسلام حكومت اكثريت
بر اقليت قابل قبول نيست، اين حرفي را كه ميزنم
زيربناي فلسفي بسيار بسيار قوي دارد. در نظام دموكراسي
ميگويند كه اكثريت هر امري را صادر كند قابل اجرا
است. پنجاه و يك درصد مردم آمدند و گفتند شراب نوشيدن
حرام است، اين حلال ميشود، چون اكثريت حكم كرده است.
اگر آمدند و گفتند موئادمخد حلال است، گفتند اِل اِس
دي حلال است، بنابراين هيچ قانوني و هيچ چيزي در مقابل
آنها نميتواند مقاومت بكند. اگر يك روز آمدند و گفتند
كه اقليت را بايد كشت، ايا چيزي هست كه در مقابل آنها
بايستد؟ ابداً! يعني در اين نظام دمكراسي از نظر فلسفي
اكثريت حق دارد هر عملي را كه ميخواهد انجام دهد و
هيچ معياري و هيچ قيد و بندي در مقابل آنها وجود
ندارد. حتي اقليت را بگيرند و نابود بكنند. بنابراين
مشكلات زيادي است كه در دمكراسي غرب بوجود ميآيد كه
از نظر انساني و انسانيت هم قابل قبول نيست. ديكتاتوري
شرقي هم كه بجاي خودش، اصلاً عطايش رابه لقايش بايد
بخشيد.
اما در اسلام، مسلماً ما ديكتاتوري را رد ميكنيم.
ديكتاتوري انسان بر انسان بايد از بين برود. وارد بحث
فلسفي نميخواهم بشوم، كه اساس خداپرستي مابر آن است
كه هيچ ديكتاتوري را و هيچ طاغوتي را نپذيريم. در زير
اين گنبد از آنچه رنگ تعلق ميپذيرد آزاد بشويم،
بنابراين در مقابل تنها، تنها كسي كه تسليم ميشويم و
تعظيم ميكنيم خداي لايزال است و بس، و خداي بزرگ
(توجه كنيد از نظر قانون)، خداي بزرگ يعني معيارها.
خدا ديكتاتور نيست، چون منفعت شخصي ندارد. خداي برزگ
يعني قوانين الهي، يعني معيارها. كسي كه در مقابل خداي
بزرگ تعظيم ميكند، تسليم ميشود، عبادت ميكند، يعني
در مقابل قوانين الهي تسليم ميشود، در مقابل معيارها
تعظيم ميكند، در عوض با ديكتاتوري كه داراي هوي و هوس
است بكلي مخالف است.
بنابراين در نظام اسلامي اگر بخواهيم خيلي خشك صحبت
كنيم ميتوانيم بگويئم ديكتاتوري خدا (البته منظورم از
خدا كه گفتم يعني معيارها)، به اضافه دمكراسي عامه.
يعني اسلام ما مجموعة ايت دوتاست. يك نوع ديكتاتوري
وجود دارد كه اينديكتاتوري، ديكتاتوري معيارهاست، يعني
هيچ اكثريتي قادر نيست كه اين معيارها را تغيير دهد،
عوض كند. البته نميخواهم بگويم شراب نخوردن جزو
معيارهاست ولي جزو قوانين است، كه اگر اكثريت جامعه
همه جمع شوند و رأي دهند كه شراب حلال است اين حق آنها
نخواهد بود، نميتوانند چنين رأيي صادر كنند. اگر
اكثريت اجتماع بيايند و بگويند حق يك انسان را بايد
ضايع كرد و او را به ناحق بايد كُشت آنها حق نخواهند
داشت كه چنين عملي را انجام دهند، و اينجاست كه
ميگويم معيارها يعني قرآن يعني سنّت.
اصول سهگانه حكومت اسلامي
در بحث حكومت بطور خلاصه سه اصل بزرگ را
براي شماميگويم كه اصل اول آزادي انسان است. اصل دوم
قرآن، قرآن كه ميگويم يا قرآن و سنت يعني همين
معيارها كه موردنظر ماست. و اصل سوم شورا. «وَشاوِرهُم
فِيالاَمْر» و همچنين «وَ اَمْرَهُمْ شُوري
بَيْنَهُمْ». يعني اگر حكومت در اسلام را بخواهمي بطور
مختصرترين وجه بيان كنيم اين سه اصل را ميتوانيم
بنويسيم، اصل اول انسان، معتقد به آزادي انسان است كه
در مقابل هيچ ديكتاتوري و هيچ طاغوتي تسليم نشود جز در
مقابل خدا كه او هم ديكتاتور نيست. دوم قبول معيارها،
كه اين معيارها را از قرآن و سنت گرفتهايم و اين
معيارها لايتغيرند، ثابت هستند. سوم در قالب اين
معيارهاي قرآني و خدايي انسانها آزادند، دمكراسي
دارند، با شورا و مشورت بايد كارهاي خودشان را حل
بكنند. بنابراين باز ميبينيم كه سيستم حكومتي اسلام
سيستمي است كخ نه سيستم غربي است و نه سيستم شرقي و
تمام مشكلات دو سيستم رابخوبي حل كرده است. و خلاصه
اگر مشكلي در اجتماع ماوجود دارد مشكل از خود ماست نه
از اسلام ما، نه از مكتب و ايدئولوژي ما.
حركت به سوي مكتب واسطه
بحث را تمام ميكنم چون وقت گذشته، فقط ك
نتيجه ميخواهم بگيرم و آن نتيجه اين است كه ما در
دنياي خودمان شاهد هستيم كه از يك طرف عدهاي به افراط
رفتهاند و عدهاي به تفريط و هنگامي كه اين سير پنجاه
سال گذشته را درنظر ميگيريم ميبينيم كه اين دو قطب
به يك سمت وسطي دارند نزديك ميشوند. براي شما مثال
بزنم، پس از بحثهاي مفصلي كه درباره مالكيت در اينجا
براي شما بيان كردم، هنگامي كه لنين حكومت را در روسيه
بدست گرفت مالكيت را بطوركلي ملغي كرد و خيلي چيزهاي
ديگر را، بعد از چهار سال به اين نتيجه رسيد كه
نميتواند روسيه را اداره كند. بمنابراين شروع كردند
به دادن حق مالكيت به افراد، آن سرمايهداران قديمي را
كه از روسيه گريخته بودند دعوت كردند كه به روسيه باز
گردند، آن مديرهايي را كه سابقاً روسيه را اداره
ميكردند با امتيازات زياد آنها را به روسيه
برگرداندند. بالاخره از سال 1925 توانستند كمكم روسيه
را دوباره زنده بكنند، و حتي بجايي رسيد كه در بعضي از
كارخانههي روسي به مديران درصدي از منافع كارخانه
تعلق ميگرفت، يعني پنجدرصد تا پانزدهدرصد سود به
مدير كارخانه پول ميدادند، تا اين مدير كارخانه به
شوق بيايد به خاطر منفعت مادي و پول خودش بيشتر كار
كند، بيشتر زحمت بكشد. در روزگار اول مالكيت براي آنها
مطرح نبود ولي بعداً ميبينيم كه در زمان استالين به
آنها حق ميدهند كه در بانك حساب بانكي باز بكنند، و
داراي پول و سرمايه شوند، و اين پولهاي اضافي را در
بانك ذخيره كنند. تنها محدوديتي كه براي آنها بوجود
ميآوردند اين هست كه از اين پولي كه در بانك
گذاشتهاند براي تجارت يا براي توليد نبايد استفاده
كنند. ولي براي خودشان، براي زن و بچهشان، براي
تفريحشان يا براي هر چيز ديگري آزادند كه بهتر ترتيبي
كه بخواهند رف كنند. بنابراين ميبينيم اين نظام كه
نظام شرقي و كمونيستي است آهستهآهسته بمست وسط ميل
ميكند. و از طرف ديگر نظام غربي را كه در نظر
ميگيريم ميبينيم در روزگار 1920 و 1930 همانطور كه
گفتم مهاجرين بسمت غرب امريكا ميرفتند يك سرمايهداري
مطلق در انجا حكومت ميكرد، پس از بحرانهاي بزرگ 1390
دولت امريكا مجبور شد كه قوانين زيادي عليه
سرمايهداران بوجود بياورد، كه از بزرگترين قوانين،
قوانين مونوپلي يعني انحصارطلبي بود. قانونهاي بسياري
عليه تجار بزرگ مو نوپولها (ما لكيت انحصاري) بوجود
آورد.كساني كه استثمار مي كردند و حتي جنگهاي جهاني را
به راه مي انداختند. شما شاهد بوده ايد وعده اي شايد
بخوبي بدانند در آمريكا جنرال الكتريك و كمپانيهاي
بزرگ ديگر همه ساله به دادگاه خوانده ميشوند وميليونها
دلار آنها را جريمه مي كنند،بعلت همين اعمال خلاف
مونوپولي و قوانين ديگر از اين قبيل.وهمچنين مي بينيد
كه قانون تامين بيمه هاي اجتماعي وغيره بوجود مي آيد
تا گرسنه اي باقي نماند،تا كسي محروم و مستضعف و گرسنه
نشود.حتي بعضي از كشورهاي غربي مثل سوئد بجايي مي رسند
كه اگر كسي كار نكند از نظر بيمه هاي اجتماعي اينقدر
به او پول مي دهند وبه اصطلاح احتياجات او را بر آورده
مي كنند كه خلاصه گرسنه باقي نماند.
بنابراين مي بينيم كه نظام سرمايه داري غرب هم آهسته
آهسته بسمت سوسياليسم ميل مي :ند.سوسيالستها بسمت كا
پيتاليستها،كاپيتاليستها بسمت سوسياليستها.بنابراين
اين دو قطب دارند بسمت مركز حركت ميكنند،چرا؟ براي
اينكه مركز ،مركزي است بر اساس فطرت انسانها،فطرت
طبيعي آدمها،و اين فطرت اساسي انسانها همان رسالت مقدس
اسلامي ماست.
بنابراين اين سيستمها بطور طبيعي بر اثر تجربه روزگار
خود به خود بسمت مكتب اسلامي ما ميل مي كنند.ما چه
مسلمانهاي خوبي باشيم چه مسلمانهاي بدي باشيم دنيا و
جبر تاريخ اين شرق و غرب را بسمت اين مركز كه همان
مكتب واسطه است سوق خواهد داد.(وكذلك جعلناكم امه
وسطا)
البته در آنروزگار كه حضرت امام مهدي(عج9ظهور مي كند
آن موقعي است كه حقيقتا اين دونظام،اين دوسيستم بزرگ
بسمت مركزآمده اند وخود به خود حقيقت و رسالت اسلامي
را حس مي كنند،و بنابراين وقتي يك امام، يك رهبر بزرگ
معصوم الهي ظهور ميكند بطور طبيعي حاضرند كه آنرا
پياده كنند.به اميد آن روز.
والسلام عليكم ورحمه الله و بركاته