یادداشت هاى لبنان مى 1967 (مأموریت به برج
حمود)
به امر امام (موسى صدر) عازم برج حمود شدم. ماه
هاست كه منطقه در محاصره كتائب است. كسى نمى تواند
از منطقه خارج شود. هر روز عده اى از مسلمان ها در
گذار این منطقه كشته مى شوند. چند روز پیش شش نفر
از صریفا، دهى جنوبى هنگام خروج از برج حمود ذبح
شدند كه چهار نفر از آنها از حركت المحرومین
بودند...
فقر و گرسنگى بیداد مى كند، شاید نود درصد مردم،
از این منطقه طوفان زده گریخته اند. شهرى بمباران
شده، مصیبت زده، زجر دیده. شب و روز مورد تجاوز و
بمباران!
مأمور شدم كه به منطقه بروم و مقدراى آرد، برنج و
شكر و احتیاجات دیگر تقسیم كنم، احتیاجات مردم را
از نزدیك ببینم و راه حلى براى این مردم فلك زده
بیابم.
ترتیب كار داده شد. با یك ماشین در معیت سه ارمنى
كه یكى از آن ها محرّر روزنامه بزرگ ارمنى بود،
عازم برج حمود شدیم. براى چنین سفرى شخص باید وصیت
نامه خود را بنویسد و آماده مرگ باشد. من نیز چنین
كردم... ماه هاست كه چنین هستم و گویا حیات و ممات
من یكسان است!
از منطقه مسلمان نشین خارج شدیم. رگبار گلوله مى
بارید. منطقه مرگ بود. منطقه فاصل بین مسلمین و
مسیحیان... جنبنده اى وجود نداشت. بمب هاى سنگین
خیابان را تكه تكه كرده بودند. لوله هاى آب سوراخ
شده و آب به بالا فوران مى كرد. در هر گوشه و
كنارى ماشین منفجر شده و سوخته به چشم مى خورد...
چقدر وحشت انگیز! مرگ بر همه جا سایه افكنده
بود... این جا موزه بیروت «متحف» و مریضخانه معروف
«دیو» و زیباترین و زنده ترین نقاط تماشایى بیروت
بود كه به این روز سیاه نشسته بود...
وارد پاسگاه كتائبى شدیم. چند افسر و چند میلیشیا
گارد گرفته بودند و ماشین را تفتیش مى كردند...
لحظه خطرناكى بود اگر مرا بشناسند حسابم پاك
است... این جا هر مسلمانى را سر مى برند. هزارها
مسلمان در این نقطه با دردناك ترین وضعى جان داده
اند... لحظه مرگ... انتظار مرگ! چقدر مخوف است...
اما براى من تفاوتى ندارد، مرگ براى من زیبا و
دوست داشتنى است. سالهاست كه با مرگ الفت و محبت
دارم... خونسرد و آرام با لبخندى شیرین در عقب
ماشین نشسته ام. سه نفر ارمنى همراه منند. ارامنه
از تعرض مصونند. آن ها جزء سربازان سازمان ملل به
حساب مى آیند و منطقه بین مسلمان و مسیحى را پر مى
كنند... حاجز (پاسگاه) دیو خطرناكترین تفتیشگاه
كتائب و احرار است و براى مسلمانان سلاخ خانه به
شمار مى آید. و مدخل الشرقیه مركز قدرت كتائبى
هاست.
ماشین ها یكى بعد از دیگرى از حاجز مى گذرند. این
نشان مى دهد كه همه مسیحى هستند و مسلمان وجود
ندارد. بالاخره ماشین ما به حاجز رسید. افسرى از
جیش بركات كه در صفوف كتائبى ها خدمت مى كرد مأمور
پاسگاه بود و لباس هایش نشان مى داد كه افسر مغوار
است. هویه (شناسنامه) طلب كرد. ارمنى ها هر یك
كارت شناسنامه خود را نشان مى دادند و او همه را
به دقت كنترل مى كرد و به صورت ها نگاه مى كرد چند
كلمه اى سؤال و جواب...
نوبت به من رسید... قلبم مى طپید. اما باز آرامش
خود را حفظ كردم. تسلیم قضا و قدر شدم و به خدا
توكل كردم و آرام و خونسرد به صورت آن افسر خیره
شدم... اما مى دانستم كه با شناسنامه مسلمان ها
نمى توانم جان سالم به در برم. پاسپورتى بیگانه
حمل مى كردم كه صورتش شبیه به من بود. آن را به او
دادم. پاسپورت را گرفت و به دقت زیر و رو كرد و
نگاهى عمیق و مخوف به چشمانم انداخت... نگاه
عزرائیل بود... من چند كلمه فرانسوى غلیظ نثارش
كردم و گفتم كه پزشكم و براى بازدید بیمارستان
فرانسوى ها آمده ام... گویا حرف مرا باور كرد و در
مقابل نگاه موثر و آرام من تسلیم شد و پاسپورت را
پس داد و از دروازه مرگ گذشتیم و وارد اشرفیه
شدیم. شهرى جنگ زده، همه مسلّح، حتى بچه هاى كوچك،
همه جا آثار انفجار و خرابى دیده مى شود، شهرى
مخوف، همه جا ترس، همچون قلعه اى كه منتظر هجوم
دشمن نشسته است. همه زن ها سیاه پوش، بر دیوارها
عكس هاى كشته ها، آثار مرگ و عزا بر در و دیوار
هویدا. راستى كه تأثرآور است.
از اشرفیه گذشتیم به برج حمود رسیدیم. از منطقه
واسط كه در دست ارمنى هاست و منطقه سازمان ملل لقب
دارد گذشتیم، كه فقط جوانان ارمنى پاس مى دهند، -
مسلمان یا كتائبى حق حمل اسلحه ندارد- اثاثیه،
رادیو و تلویزیون، سیگار و مواد مختلفه در كنار
خیابان ها براى فروش انباشته شده، مردم زیادى در
خیابان ها دیده مى شوند. محلات ارمنى ها مثل
مسلمان ها یا مسیحى ها زیاد نیست و گویا از جنگ
استفاده كرده اند و بى طرفى آن ها سبب شده است كه
مورد احترام هر دو طرف قرار بگیرند چون همه به آن
ها محتاجند... وارد نبعه شدم. قلعه زجر دیده و
شكسته و محروم و عزادار و گرسنه و محتاج و آن چه
دل آدمى را به درد مى آورد و روح را متأثر مى كند،
منطقه اى كه بیش از هر منطقه دیگر بمباران شده و
تلفات داده و گرسنگى كشیده و محاصره شده و مصائب
این جنگ كثیف را تحمل كرده است.
وقتى در نبعه راه مى روم احساس مى كنم با تمام
مردمش با بچه ها، با زن ها و با جنگنده ها احساس
هم دردى و محبت مى كنم. احساس این كه این آدم ها
شب و روز با مرگ دست و پنجه نرم مى كنند، شب و روز
تحت خطر انفجار به سر مى برند شب و روز آواى مرگ
را مى شنوند كه در خانه آن ها را مى كوبد و یكى
یكى از آن ها را مى برد، احساس این كه در مقابل
خطر و گرسنگى مقاومت مى كنند و همچنان راه مى روند
و نفس مى كشند... این احساسات گوناگون مرا تحت
تأثیر قرار مى دهد و براى آن ها حسابى جداگانه
دارم...
اول به سراغ مریضخانه رفتم... مریضخانه اى كه امام
(موسى صدر) به كمك فرانسوى ها ایجاد كرده است...
آه خدایا چقدر دردناك بود! دو مرد تیر خورده در
حال مرگ روى تخت جراحى با مرگ دست و پنچه نرم مى
كردند. خون از بدنشان مى چكید و بر روى زمین جارى
بود. چند مجروح دیگر در اطاق انتظار نشسته
بودند... خیلى دردناك بود...
بعد به مكتب حركت رفتم با جوانان صحبت كردم و
مشكلاتشان را بررسى نمودم. و بعد براى زیارت
جنگندگان به جبهه هاى متقدم رفتم... با دشمن چند
مترى بیش تر فاصله نداشتم. جوانان ما در پشت كیسه
هاى شنى این طرف كوچه پاس مى دادند و طرف دیگر
درست مقابل ما كیسه هاى شنى دشمن وجود داشت اگر دو
جنگجو از سوراخ بین كیسه ها به هم خیره مى شدند،
مى توانستند حتى رنگ چشم یكدیگر را تشخیص دهند و
من تعجب مى كردم، چطور ممكن است انسانى در چشم
انسانى دیگر به این نزدیكى نگاه كند و او را بكشد!
در این نقطه عده زیادى از جنگندگان مسلمان و مسیحى
جان داده بودند، نقطه اى خطرناك به شمار مى آید.