چهره ای كه معاويه پس از صلح در برابر سران شيعه بخود گرفت ، چهره ى دشمن
انتقامجوای بود كه نه ترحم و نه ملاحظه ى عهد و ميثاق نمى توانست جلوگير او باشد.
واهمه
ای كه وى از تبليغات مؤثر اين بزرگان و بزرگواران داشت در كوشش فراوان او
نسبت به آزار و تبعيد و قتل و ريشه كن كردن ايشان بشدت مؤثر بود اكنون ما بر آن
نيستيم كه همه ى جنايتهای را كه معاويه درباره ى اين بزرگمردان مرتكب شد يا همه ى
نقشه هاى وسيع و عميقى را كه درباره ى ايشان داشت ، ياد آور شويم همين اندازه براى
آنكه ميزان وفادارى اين مرد اموى به تعهدات و سوگندهاى خود آشكار گردد در اين فصل
بعضى از اقدامات و برخى از نقشه ها و نيت هاى او را بيان مى كنيم و همين گفتار
كوتاه ، خواننده را از تفصيلى كه بدان دست نيافته ايم يا عدم تذكر آن را ترجيح داده
ايم ، بى نياز خواهد ساخت .
بعدها سرگذشت اين بزرگمردان از انصاف مورخان برخوردار نگشت و تعصب هاى زشت ، نقش حساس خود را در پوشيده داشتن جلوه هاى درخشنده ى اين تاريخ پر فراز - كه ميبايست مايه ى عبرت نسلها باشد - ايفا كرد و قدرتهاى حاكم در جهت دادن به نوشته هاى تاريخى و مطالبى كه بصورت حديث نقل مى شد ، كارها كردند و هر چه ميخواستند درباره ى ائمه ى شيعه - تا چه رسد به سران يا مردم معمولى ايشان - گفتند و نوشتند .
ابن عرفه معروف به ( نفطويه) كه از محدثان بزرگ و سرشناس است در تاريخ خود مطلبى
ذكر كرده كه با آنچه گفتيم مناسب است مى گويد : بيشتر احاديثى كه در فضائل صحابه
ساخته شد ، در روزگار بنى اميه و براى تقرب به ايشان فراهم آمد چه ، ايشان مى
پنداشتند كه با اينكار ميتوانند بنى هاشم را منكوب سازند .
مدائنى در تشريح اوضاع زمان معاويه مى نويسد : ( احاديث ساختگى فراوان و دروغهاى
رائج و معروف پديد آمد و فقيهان و قاضيان و حاكمان بر اين اساس عمل كردند در اين
ميان ، بلاى قاريان رياكار و عاميانى كه اظهار خشوع و عبادت ميكردند از همه بالاتر
بود اينان بخاطر تقرب به حكام و راه يافتن به دربارها ، احاديثى مى ساختند و از اين
رهگذر ، مال و ثروت فراوان بدست مىآوردند ، و آنگاه اين روايات بدست مردم دينباور
كه دروغ و افتراء را جائز نمى شمردند مى افتاد و آنان اينها را بچشم قبول نگريسته و
بگمان آنكه راست و درست است ، نقل ميكردند و اگر ميدانستند كه باطل و نادرست است نه
آن را روايت ميكردند و نه هرگز بدان عقيده مى بستند) ( 1 ) .
ابن ابى الحديد مى نويسد : ( شيخ ما ابو جعفر اسكافى گفت : معاويه عده
ای از صحابه
و عده ای از تابعين را بر نقل خبرهاى ناپسند كه مستوجب لعن و بيزارى بود درباره ى
على عليه السلام وادار ساخت و براى آنان پاداشى قابل ملاحظه قرار داد و آنان آنچه
مايه ى خشنودى او مى شد ساختند از جمله ى اين افراد ابوهريره بود و عمر و بن عاص و
مغيره بن شعبه و از تابعين : عروه بن زبير ( 2 ) .
مؤلف : اندكى بيطرفى و دقت در استنتاج كافى است كه هر كسى را به اين نتيجه برساند
كه بى ترديد ، تصرفاتى وسيع و همه جانبه ، يكجا هم حديث و هم تاريخ را مورد دستبرد
قرار داده است بطوريكه هر كاوشگر در پديده هاى دوره ى نخستين اسلام ، با نهايت تأسف
مشاهده مى كند كه هيچ واقعه ای از وقايع اسلامى با اهميت آنروزگار ، از لحاظ
يكنواختى و تسلسل تاريخى ، از آميختگى با چيزهای كه آنرا قرين ترديد و از مجراى
عادى خود خارج مى سازد ، سالم و بر كنار نمانده است .
پس از ذكر متون مزبور ، نيازى نيست كه همه ى گواهى ها و تصريح ها بر رواج جعل و
تحريف( 3 ) و كثرت جعالان را بيان نمائيم ، چه ، بهترين گواهان هر واقعه آنانند
كه خود از نزديك آن را ديده اند .
ماجراى امام حسن بن على عليهما السلام با همه ى دنباله ها و قضاياى حاشيه
ای اش ،
يكى از همين ماجراها است كه دستخوش هوسها و تمايلات سياسى گشته و از جنبه هاى
افزودن و كم كردن و پيوستن و جدا ساختن حوادث ، مورد تصرف و دستبرد واقع شده است و
بر اثر اين بازى اسف آور - كه البته همه اش عمدى نبوده همچنانكه همه ى آن تصادفى
نيز نبوده است - شكوه و جمال واقعى خود را از دست داده است و نتيجه ى طبيعى اين
حالت آنست كه دريافتها از آن مختلف و گفتگوها درباره ى آن فراوان باشد و تازه اين
فقط يك نمونه از قضاياى تاريخى اسلام است كه تاريخ بدان ستم كرده و پوششى از ظلمت
بر آن كشيده است .
اينان كه درباره ى حسن قلمفرسای ميكردند ، موقعيت و مكانت او را بخوبى مى شناختند
و ميدانستند كه درباره ى يكى از دو بيهمتاى جهان اسلام سخن مى گويند .
در اينصورت ، قضايای كه از چنين خصوصيتى برخوردار نيستند و موضوع آنان به سطح
شخصيت يك امام نمى رسد ، سرنوشت روشنى خواهند داشت .
بدينجهت نبايد اميدوار بود كه در موضوع ( معاويه و سران شيعه) بتوان بر همه ى
حقايقى كه زواياى بحث را پر ميكند دست يافته و آمارهاى صحيحى كه دامنه ى بحث را فرا
بگيرد و با روايت ( مدائنى) و گفتار مفصل ( سليم بن قيس) متناسب باشد ، فراهم آوريم
.
چه ، هر مطلبى از اين قبيل و بطور كلى هر يك از موضوعات تاريخ واقعى شيعه ، در طول
زمانها مورد تجاوز تصرف هاى خصمانه قرار گرفته و دروغهاى بهادار ! آن را مسخ كرده
است .
اينك تنها راهى كه در برابر ما قرار دارد آنست كه به متون تاريخى باز گشته و از
اينجا و آنجا فرازهای انتخاب كنيم و از اين اجزاء پراكنده صحنه ای را - كه با همه
زشتى و شناعت - باز گوشه ای از واقعيت و اندكى از بسيار است ، شكل بخشيم .
در صفحات آينده فهرست اندوهبارى از نام و شرح حال اين بزرگمردان صحابى يا تابعى بنظر خواننده مى رسد و در پرتو آن ، پاسخى كه معاويه به پنجمين ماده ى قرار داد صلح داد روشن مى گردد و بدنبال آن در فصول متفرقى فرازهاى اين ماده بررسى ميگردد
1 - حجربن عدى كندى :
او را بنام حجر نيك مى شناختند ، كنيه اش ابوعبدالرحمن و پسر عدى بن حرث
بن عمرو بن حجر ملقب به ( زهره خوار) ( پادشاه كندى ها ) بود بعضى سلسله ى پدران او
را چنين آورده اند : عدى بن معاويه بن جبلة بن عدى بن ربيعة بن معاويه كه همه از
بزرگان و شرفاى قبيله ى ( كنده) بوده اند ( 4 ).
وى از صحابه ى رسول ( ص ) و از بزرگان اصحاب امام على و امام حسن عليهما السلام و
از سران و رؤساى مسلمانان كوفه بود .
او و برادرش ( هانى بن عدى) به حضور پيغمبر شتافتند در كتاب ( استيعاب ) مى نويسد :
( حجر از فضلاى صحابه و از سالمندان ايشان به عمر كوچكتر بود) نظير اين گفتار در
كتاب ( اسد الغابه) نيز آمده است حاكم در كتاب ( المستدرك) در وصف او گفته : ( او
پارساى اصحاب محمد صلى الله عليه و آله و سلم بود) .
در عبادت چنان بود كه هرگاه بى وضو مى شد ، وضو مى ساخت و هرگاه وضو مى ساخت ، نماز
مى گزارد در هر روز و شبى هزار ركعت نماز ميخواند پارسای او نمايان و دعايش مستجاب
بود ( 5 ) از برگزيده ترين افراد مورد اعتماد بود آخرت را بر دنيا ترجيح داد ،
چندانكه حاضر شد كشته شود ولى از امام خود بيزارى نجست و اين مرتبتى است كه قدمها
در آن ميلرزد و آرزوها بدان راه نمى يابد .
در سپاهى كه شام را گشود و هم در سپاهى كه قادسيه را فتح كرد ، در صف جنگجويان بود
در جنگ جمل نيز در كنار على شركت داشت در جنگ صفين فرمانده قبيله ى ( كنده) و در
جنگ نهروان فرمانده ميسره بود او همان شير ژيانى است كه ضحاك بن قيس را در غرب (
تدمر) شكست داد و همانكسى است كه ميگفت : ( ما فرزندان جنگيم ، آنرا بارور مى سازيم
و از آن ميوه مى چينيم او ما را آزموده و ما نيز او را آزموده ايم) .
و بالاخره نخستين كسى بود در اسلام كه بيدفاع كشته شد .
معاويه ، او و شش نفر از ياران او را در سال 51 هجرى در ( مرج عذراء) در 12 ميلى
غوطه ى دمشق بقتل رسانيد قبر او تاكنون نمايان و معروف است و بر آن گنبد استوارى
قرار دارد كه آثار قدمت از آن نمايان است و در كنار آن مسجد وسيعى است شش تن يارانى
كه با او كشته شدند نيز در داخل ضريح او مدفونند و از آنان نيز ياد خواهيم كرد .
و زياد بن ابيه خانه ى او را در كوفه ويران ساخت .
علت قتل حجر - هنگاميكه مغيره و زياد به على ناسزا مى گفتند وى سخن ايشان را رد مى
كرد و ميگفت : ( شهادت ميدهم آنكس كه مذمت مى كنيد به تمجيد شايسته تر است و آنكس
كه مى ستائيد به مذمت اوليتر) و چنان بود كه هرگاه ( حجر) اين جمله را بصداى بلند
مى گفت : بيش از دو سوم مردم با او هم آواز شده و مى گفتند : ( بخدا كه حجر راست
گفت و نيكو گفت) .
مغيره در دوران حكومت خود ، موقعيت و مكانت حج را واقع بينانه مى سنجيد و او را
بچشم صحابى ای فاضل ، سرى از سران متشخص شيعه ، اميرى عربى نژاد كه رياست ( ( كنده)
را از نياكان خود بارث ميبرد مى نگريست وى بگوش خود غريو مردمى را كه بدون هراس از
سطوت او و از حكومت اموى ، حجر را حمايت و تأييد كرده بودند ، شنيده بود لذا مصلحت
چنان ديد كه در كار او درنگ كرده و مشاورانش را كه پيوسته به مجازات حجر نظر
ميدادند ، بنوعى قانع سازد نوبتى به آنان گفت : ( حجر را بقتل رسانيدم) پرسيدند : (
منظورت چيست ؟) گفت : ( پس از من اميرى خواهد آمد و حجر ، او را نيز چون من خواهد
پنداشت و همينگونه كه مى بينيد رفتار خواهد كرد و او وى را در نخستين وهله دستگير
خواهد ساخت و به بدترين وضعى به قتل خواهد رسانيد) .
مغيره در برابر حجر وضعيتى مدبرانه و نفاق آميز بخود گرفته بود پاسخ او به صعصة بن
صوحان در فتنه ى مستور دبن علقه ى خارجى بسال 43 هجرى نيز از همين روحيه ى منافق
ماب سر چشمه مى گرفت به صعصعه گفت : ( زنهار ! مبادا بشنوم كه آشكارا چيزى از فضائل
على را بر زبان آورده ای ! زيرا تو در فضل على چيزى كه من با آن آشنا نباشم نخواهى
گفت ، بلكه من به فضائل او از تو داناترم ! ولى اكنون اين صاحب قدرت - يعنى معاويه
- بر ما تسلط يافته و ما را به بيان معايب على وادار ساخته است و ما بخش بيشترين آن
را ترك مى كنيم و فقط آنچه را از آن گريز نيست ، براى حفظ جان خود انجام ميدهيم) (
6 ) .
پس از مرگ مغيره بسال 50 يا 51 پسر سميه ( زياد ) والى كوفه شد و لازم دانست كه
بپاس انتساب موهوم خود به ( بنى اميه) ، حجربن عدى را بقتل برساند و امويگرى را از
بزرگترين معارضان شورشگر آن آسوده سازد غافل از آنكه تا وقتى از حجر و از بنى اميه
نامى باقى است ، خون او معارضى شورشگر براى آن تاريخ ننگين خواهد بود .
حاكم جديد ، خطبه ى روز جمعه را چندان طول داد كه وقت محدود نماز جمعه تنگ شد حجر -
كه در جمعه و جماعت آنان حضور مى يافت - بانگ زد : نماز ! زياد خطبه را ادامه داد ،
دوباره فرياد حجر بلند شد : نماز ! باز زياد به خطبه ادامه داد حجر كه مى ترسيد
فريضه ى جمعه فوت شود ، دست زد و مشتى ريگ برداشت و بقصد نماز از جا جست و مردم نيز
با او برخاستند .
موقعيت اجتماعى و روح عابد و پارساى حجر در وضعى نبود كه در امر دين سست گيرى
را اجازه دهد يا با سست گيران مجامله روا دارد او با خود مى انديشيد كه از ياران
بازمانده ى امام حسن در اين جمع كسانى يافت مى شوند كه ممكن است تذكر در آنان تأثير
بخشد و شايد اگر تقبيح كارهاى ناپسند نيز با آن توأم گردد ، سودبخش باشد اين بود كه
بخاطر حمايت از حق ، زبان به تقبيح مخالفان گشود و در راه دين و امام و نماز با
زبان بمجاهدت برخاست همچنانكه پيش از آن در فتوحات اسلام با شمشير مجاهدت كرده بود
.
پرونده ى جرائم او در دستگاه بنى اميه محتوى دو عمل خلاف بود ، يكى اينكه ناسزا به
على را به ناسزا دهنده بر ميگرداند ديگر آنكه از ( نماز در وقت) دفاع مى كند همين و
ديگر هيچ !
زياد اطرافيان مطيع و سر براه خود را كه سر سپردگى و خدمت را در دستگاه او با نعمت
دنيا مبادله كرده بودند از قبيل : عمر بن سعد ( قاتل امام حسين عليه السلام ) :
منذر بن زبير ، شمر بن ذى الجوشن عامرى ، اسماعيل اسحق دو پسر طلحة بن عبدالله ،
خالد بن عرفطه ، شبث بن ربعى ، حجار بن ابجر ، عمر و بن حجاج ، زجر بن قيس و
ديگرانى از اين رديف كه مروت و جوانمردى را سه طلاقه كرده بودند ، گرد آورد و اينان
هفتاد تن بودند و طبرى در تاريخش يكايك آنها را نام برده است ( ج 6 - ص 150 ، 151 )
و از ميان آنان ابوبرده پسر ابوموسى اشعرى را - كه بنظر او از همه ضعيف تر يا در
نزد معاويه از همه مقربتر بود - انتخاب كرد و بدو گفت بنويس :
بسم الله الرحمن الرحيم ، اين گواهى ابوبرده بن ابى موسى اشعرى است نزد خداوند
عالميان گواهى ميدهم كه حجر بن عدى از اطاعت سر باز زده و از جماعت مسلمانان بيرون
رفته و خليفه را لعنت كرده و مردم را به جنگ فرا خوانده و گروههای نزد خود گرد
آورده و آنان را به بيعت وادار ساخته و به خداى عزوجل كفر آشكار ورزيده است) !
به همه ى آن هفتاد تن نيز گفت : همه به همين صورت ، شهادت دهيد ! سپس گفت : بخدا
قسم ميكوشم تا رگ اين خائن احمق را قطع كنم .
هفتاد نفر از اشراف كوفه و ( وابستگان به فاميلهاى بزرگ) اين نوشته ى خائنانه ى
حماقتبار را امضا كردند آنگاه خود او نيز درباره ى حجر به معاويه نامه ای نوشت و از
او سخن فراوان گفت معاويه در پاسخ نوشت : او را با زنجير ببند و نزد من بفرست !
در اينجا لازم است سوابق اين ( وابستگان به فاميلهاى بزرگ) كوفه را در ماجراى امام
حسن بن على عليه السلام در دوران خلافتش بياد آورده و حساب كنيم كه آيا فراريان جنگ
در ( مسكن) و فساد انگيزان ( مدائن) و نامه نويسان به معاويه براى خيانت به امام و
تسليم آنحضرت به وى ، كسى بجز اين جمع بوده است ؟ و آنگاه نتيجه بگيريم كه آنكس كه
( از اطاعت سرباز زده و از جمع مسلمانان خارج گشته و بيعت را شكسته) حجر بن عدى است
يا اين خيانتكاران !
همچنين بياد آوريم نقش اين عده را در فاجعه ى كربلاى حسين عليه السلام كه سلاح
برنده ى جباران اموى بودند و تمام مسئوليت آن حوادث دردناك را - كه در تاريخ عرب و
اسلام بى نظير بود - بگردن داشتند .
وضعيت كوفه در ماجراى حجر
اگر حجر ترجيح ميداد كه در برابر قواى مهاجم ، مقاومت مسلحانه پيش گيرد بى شك چنان
شورش خونينى در كوفه پديد مىآمد كه خواب راحت از معاويه سلب مى شد معاويه خود بدين
موضوع پى برده بود كه پس از كشتن حجر مى گفت :( اگر حجر ميماند بيم آن مى رفت
كه جنگ ديگرى درگير شود) زياد نيز از اين واقعيت آگاه بود كه پس از فرستادن حجر ،
پيكى بسوى معاويه فرستاد و بدو گفت : نزد معاويه بشتاب و به او بگو : اگر به حكومت
خود علاقمندى كار حجر را يكسره كن !
ولى اين رهبر شيعى كه درس فدا شدن بخاطر حفظ جانها را در مكتب امام حسن بن على فرا
گرفته بود ، صريحا قوم خود را از جنگ بازداشت .
در عين حال گروهى از يارانش در نزديكى ابواب كنده و گروه ديگرى در برابر خانه ى او
با قواى زياد درگير شدند و از جمله ى قهرمانان اين دو برخورد ، اين افراد بودند :
عبدالله بن خليفه طای ، عمر و بن حمق خزاعى درباره ى ايندو در آينده نيز سخن
خواهيم گفت عبدالرحمن بن محرز طمحى ، عائذ بن حمله ى تميمى ، قيس بن يزيد ، عبيده
بن عمرو ، قيس بن شمر ، عمير بن يزيد كندى معروف به ( ابى العمرطه) گفته اند :
شمشير ابى العمرطة اول شمشيرى بود كه در كوفه در واقعه ى حجر بر افراشته شد قيس بن
فهدان كندى سوار بر دراز گوش در مجامع كندى ها دور مى زد و آنان را بر جنگ تحريص و
ترغيب مى كرد .
اهل كوفه زياد را سنگسار كردند( 7 ) و اين دين شرعى مادرش سميه بود كه
ادا ميكرد !
ولى حجر با اصرار ، قوم خود را وادار ساخت كه شمشيرها را غلاف كنند و به آنان گفت :
مجنگيد ! من دوست ندارم شما را در معرض كشته شدن قرار دهم اينك كوچه هاى كوفه است
كه نهانگاه من توانند بود .
جاسوسان زياد كه همه جا بدنبال حجر بودند او را گم كردند زيرا همه ى مردم يا بيش از
دو سوم ايشان پيرامون حجر را گرفته و او را از چشم اين جاسوسان بدور مى داشتند .
زياد كار را بر حجر و يارانش تنگ گرفت ، اشراف كوفه را گرد آورد و به آنان گفت : اى
اهل كوفه ! با دستى زخم مى زنيد و با دست ديگر مرهم مى نهيد ! بدنهاتان با من است و
دلهاتان با حجر ، خود شما در كنار منيد و برادران و پسران و خويشانتان همراه حجر
بخدا اين از نفاق و دوروای شماست ! بايد بيزارى خود را از او ثابت كنيد و گرنه مردم
ديگرى خواهم آورد و انحراف ها و كجى هاى شما را بوسيله ى آنان راست خواهم كرد سپس
گفت : اينك هر يك از شما بايد بمياناين جمع كه پيرامون حجر را گرفته اند برود و دست
برادر و پسر و خويشاوند و هر كس از عشيره اش را كه بتواند بگيرد و از گرد او بيرون
آرد .
آنگاه به رئيس قواى انتظامى خود ( شداد بن هيثم هلالى) فرمان دستگيرى حجر را صادر
كرد و چون ميدانست كه نيروهاى انتظامى ياراى اينكار را نخواهند داشت ( ( محمد بن
اشعث كندى) را طلبيد و بدو گفت : اى ابا ميثاء ! بخدا بايد حجر را نزد من حاضر سازى
و گرنه نخلهاى تو را قطع مى كنم و خانه هايت را ويران مى سازم و سپس بدنت را نيز
قطعه قطعه خواهم كرد ! محمد گفت : مهلت ده تا او را جستجو كنم گفت : سه روز
به تو مهلت دادم ، اگر او را آوردى كه هيچ ، و گرنه خودت را كشته بدان !
مؤلف : براستى اينهمه خشم و كينه بخاطر چه بود ؟ بخاطر دين ؟ مگر پسر ( سميه ) از
صحابى عابدى كه در هر روز و شب هزار ركعت نماز ميگزارد و گناهى جز امر بمعروف و نهى
از منكر و پا فشارى براى اداى نماز در وقت ، ندارد ارتباط و علاقه اش به دين بيشتر
است ؟ يا بخاطر دنيا ؟ يعنى همان مقصد ننگينى كه موجب شد تتمه ى اعتبار و آبروى خود
را نيز در تاريخ با قتل حجر از دست بدهند ؟ !
نقشه ى ( زياد) اين بود كه افراد قبيله ى ( كنده) را بجان يكديگر بيندازد و بدينجهت
بود كه محمد بن اشعث را مأمور دستگيرى حجر ساخت و اين قديميترين و رائج ترين
روشهای است كه حاكمان فاتح در ميان ملتهاى مغلوب بكار ميبرده اند.
حجر ، نقشه ى زياد را فهميد و با خود گفت : بنابرين تسليم مى شويم .
مأموران انتظامى براى دستگير ساختن افراد سرشناس هوا خواهان حجر براه افتادند و -
بروايت مسعودى - نه نفر از اهل كوفه و چهار نفر از ديگران را دستگير كردند .
ابن اثير نام دستگير شدگان را چنين ذكر كرده : حجر بن عدى كندى ، ارقم بن عبدالله
كندى ، شريك بن شداد حضرمى ، صيفى بن فسيل شيبانى ، قبيضة بن ضبيعه ى عبسى ، كريم
بن عفيف خثعمى ، عاصم بن عوف بجلى ، ورقاء بن سمى بجلى ، كدام بن حيان عنزى ،
عبدالرحمن بن حسان عنزى ، محرزبن شهاب تميمى و عبدالله بن حوبه ى سعدى تميمى و سپس
مى گويد : اين دوازده نفر دو نفر ديگر را هم كه يكى : عتبة بن اخنس از قبيله ى (
سعد بن بكر) و ديگرى : سعد بن نمران از قبيله ى ( همدان) بودند به ايشان ملحق
ساختند و مجموع دستگير شدگان 14 نفر شدند .
در اين هنگام سخن چينان و جاسوس صفتان - كه تعداد آنان در اين شهر نكبت زده كم نبود
- بكار افتادند .
حجر ده روز در زندان كوفه ماند ، در اين مدت بقيه ى ياران نامبرده ى او نيز به او
ملحق شدند و آنگاه همگى را بسوى شام روانه كردند همه چيز در كوفه تاييد ميكرد كه
اوضاع آبستن حوادثى است كه چگونگى تأثير آن بر حاكم و محكوم نامعلوم است زياد كه نا
امنى وضع را احساس كرده بود دستور داد كه زندانيان را شبانه از شهر خارج سازند و از
حجاب ظلمت براى پوشانيدن اين ظلم فضاحتبار استفاده كنند .
در همان هنگام كه آنان را از شهر بيرون مى بردند ( قبيضة بن ربيعه ( يكى از ياران
حجر كه خانه اش بر سر راه بود دختران خود را ديد كه از دريچه ها بر او نگريسته و
زار زار مى گريند چند جمله با آنان سخن گفت و چنانكه در شرح حالش خواهيم گفت ايشان
را موعظه كرد و براه خود ادامه داد .
در يكى از آن شبان سياه ، دختر حجر كه انديشه ى پدر ، رگ جان او را مى گسست ،
ابياتى خطاب به ماه بدينمضمون سرود : ( 8 )
بلندى گير ! اى ماهتاب فروزان !
شايد حجر را بنگرى كه شبانه سفر مى كند .
بسوي معاوية بن حرب مى رود
تا - چنانكه امير پنداشته - او را بكشند
و بر دروازه ى ( دمشق) بدار آويزند
و كركس ها زيبائيهاى او را بخورند
پس از حجر ، جباران ، بزرگى خواهند فروخت !
و ( خورنق) و ( سدير) بر ايشان گوارا خواهد شد !
و شهرها مطيع آنان خواهند گشت
چنانكه گفتى سحاب رحمت هرگز ايشان را زنده نساخته است الا اى حجر ! حجر بنى عدى !
سلامت و شادمان زى !
بر تو بيم مى برم از آنچه على را بخاك افكند
و پيرى را كه در دمشق بود و غرشى چون شير داشت
اگر تو كشته خواهى شد ، هر بزرگ قومى
عاقبت سر انجامى جز مرگ نخواهد داشت .
حجر و يارانش را به ( عذراء) كه دهكده ای در دوازده ميلى دمشق بود بردند و در آنجا به زندان افكندند تا مبادله شدن پيامهای ميان معاويه و زياد ، كار برايشان سخت تر گرفته شد بالاخره مأمور فرومايه ى معاويه با عده ای جلاد ديگر و با فرمان قتل و تعدادى كفن سر رسيد و خطاب به حجر گفت : اى منشأ گمراهى و اى معدن كفر و نفاق ! و اى دوستدار ابوتراب ! اميرالمؤمنين فرمان داده كه تو و يارانت را بقتل رسانم مگر آنكه از كفرتان باز گرديد و رفيقتان را لعن كنيد و از او بيزارى جوئيد .
حجر و يارانش گفتند : تحمل تيزى و برندگى تيغ از آنچه گفتى براى ما آسانتر است و
حضور در پيشگاه خدا و پيامبر و وصى او از وارد شدن در آتش دوزخ ، نزد ما محبوبتر .
قبرها كنده شد حجر و يارانش تمام شب را بعبادت گذرانيدند ، صبح روز بعد آنان را
براى قتل آماده ساختند حجر گفت : لختى مرا واگذاريد تا وضوای بسازم و نمازى بگزارم
چه ، هرگز وضوای نساختم مگر آنكه نمازى با آن گزاردم او را واگذاشتند تا نماز گزارد
پس از نماز گفت : بخدا هرگز نمازى بدين سبكى نگزارده ام و اگر نه اينكه شما در من
گمان ترس مى برديد ، افزونتر از اين مى خواندم .
سپس گفت : بارالها ! شكايت امت خود را نزد تو مىآوريم ، اهل كوفه بر ضد ما شهادت
دادند و اهل شام ما را مى كشند هان بخدا سوگند اگر مرا در اين وادى كشتيد پس بدانيد
كه من اول جنگجوى مسلمانى هستم كه در اين سرزمين بقتل مى رسد و اول مردى از
مسلمانانم كه سگهاى اين وادى بر او پارس كرده اند ( 9 )
آنگاه ( هدبة بن فياض قضاعى) با شمشير كشيده بسوى او رفت ، حجر بخود لرزيد ، گفتند
: هان ! ميگفتى از مرگ نمى ترسم ! اينك از رفيقت بيزارى جوى تا رهايت كنيم ! گفت :
چرا نترسم كه قبر حفر شده ای است و كفن بر افراشته ای و شمشير آخته ای ولى بخدا
سوگند اگر از مرگ بينديشم سخنى كه موجب خشم خداوند است نخواهم گفت .
براى هفت نفر از ياران حجر ، خويشاوندان و نزديكانشان كه در شام نزد معاويه مقرب
بودند شفاعت كردند و ما بقى طعمه ى شمشيرها گشتند از جمله ى آخرين سخنان حجر اين
بود : زنجير آهنين از من مگشائيد و خون از پيكر من مشوئيد زيرا مرا فردا با معاويه
ديدارى است و آنجا با او مخاصمه خواهم داشت .
معاويه اين سخن حجر را در دم مرگ بياد آورده و سخت اندوهگين بود و با صداى گرفته
ای
مى گفت : ماجراى من و تو بسى دراز خواهد بود اى حجر!
اهميت واقعه از نظر مسلمانان - معاويه پس از قتل حجر و يارانش به حج رفت روزى گذارش
به خانه ى عايشه افتاد ، اجازه خواست و وارد شد ، چون نشست عايشه گفت : مطمئنى كه
كسى براى كشتن تو مخفى نكرده ام ؟ گفت : به خانه ى امن قدم نهاده ام آنگاه عايشه
گفت : از خداى نترسيدى اى معاويه كه حجر و يارانش را كشتى ؟ ( 10 ) سپس گفت :
اگر نه اين بود كه به هر چه دست زديم كارها بر ما دشوارتر شد در قتل حجر نيز دست به
كارى مى زديم ( 11 ) .
شرح بن هانى نامه ای به معاويه نوشت و در آن از حجر ياد كرد و فتوى به حرمت جان و
مال او داد نوشت : ( بيگمان حجر از جمله كسانى است كه نماز ميگزارند و زكوه ميدهند
و همه ساله به حج و عمره مى روند و امر به معروف و نهى از منكر مى كنند و جان
و مالشان حرام و محترم است ( 12 )
پسر عمر از لحظه ى دستگيرى حجر پيوسته از او خبر ميگرفت ، وقتى خبر قتل او را شنيد
در بازار بود ، كار خود را رها كرد و در حاليكه ميگريست بازگشت ( 13 )
.
پس از قتل حجر و يارانش ، عبدالرحمن بن حارث بن هشام بر معاويه وارد شد و در حاليكه
بدو خطاب ميكرد گفت : از كى حلم ابوسفيان را از دست داده اى ؟ ! معاويه پاسخ داد :
از آن هنگام كه امثال تو حليمان قوم خود را از دست دادم و پسر سميه مرا بر اينكار و
اداشت و من نيز پذيرفتم ! عبدالرحمن گفت : بخدا سوگند از اين پس عرب نه حلمى براى
تو خواهد شناخت و نه رای چگونه راضى شدى عده ای مسلمان را كه نزد تو باسارت
فرستاده بودند بكشى ؟
مالك بن هبيره ى سكونى هنگاميكه معاويه حاضر نشد حجر را به او ببخشد خطاب به افراد
قبيله ى خود از كنده و سكون و جمع انبوهى از مردم يمن كه نزد او بودند گفت : بخدا
سوگند بى نيازى ما از معاويه بيشتر از بى نيازى او از ماست ، ما در خويشاوندان او (
14 ) آنكس را كه بجاى او نشنيد مى شناسيم و او در همه مردم كسى را بجاى ما
نتواند گزيد .
از ابواسحق سبيعى پرسيدند : از كدام روز مردم خوار شدند ؟ گفت : از آنروز كه حسن
وفات يافت و زياد فرزند ابوسفيان خوانده شد و حجر بن عدى به قتل رسيد ( 15 )
حسن بصرى گفت : در معاويه چهار خصلت وجود داشت كه هر يك بتنهای براى بدبختى او
بسنده بود : يكى آنكه بكمك سفيهان بر دوش امت سوار شد و خلافت را بى مشورت امت - كه
هنوز در ميان ايشان بازماندگان صحابه و صاحبان فضيلت يافت مى شدند - بدست گرفت ديگر
آنكه پسرش را - آن مست شرابخواره ای كه حرير مى پوشد و طنبور مى نوازد - وليعهد خود
ساخت سوم آنكه زياد را برادر خود دانست با اينكه پيغمبر فرموده : ( فرزند از آن
بستر است و نصيب زناكار جز سنگ نيست) چهارم آنكه حجر را بقتل رسانيد آنگاه دوباره
گفت : واى بر معاويه از حجر و ياران حجر ( 16 ).
ربيع بن زياد حارثى كه از طرف معاويه ، كارگزار خراسان بود از اندوه قتل حجر
، جان
سپرد ابن اثير مى نويسد ( ج 3 ص : ( 195 ( مرگ او بر اثر خشم و اندوهى بود كه از
كشته شدن حجر بدو دست داد تا آنجا كه مى گفت : ازين پس پيوسته عرب ، بيدفاع كشته
خواهند شد و اگر در ماجراى قتل او همه بسيج مى شدند و بپا مى خواستند بيگمان بعد از
اين يكنفر گرفتار اين گونه قتلى نمى شد ، ولى ايشان آرام گرفتند و سكوت كردند و
بدون ترديد ، بخوارى خواهند نشست پس از اين سخنها يك جمعه زنده بود ، در روز جمعه
در برابر مردم ظاهر گشت و گفت : هان اى مردم ! من از اين زندگى ملول شده ام ، دعای
مى كنم همه آمين بگوئيد آنگاه پس از نماز دست بدعا برداشت و گفت : بارالها ! اگر
مرا نزد تو خيرى هست بزودى جان مرا بگير و مردم همه آمين گفتند چون از مسجد خارج شد
هنوز لباسهاى او ديده مى شد كه بر زمين افتاد)( 17 ) .
امام حسين عليه السلام در مكتوبى به معاويه نوشت : ( مگر تو نيستى كشنده ى حجر كندى
و يارانش ؟ - آن نمازگزاران عابد و تقبيح كنندگان ظلم و بزرگ شمارندگان بدعت كه در
راه خدا ملامت ملامتگران را بچيزى نمى گرفتند ؟ - مگر تو نيستى كه ايشان را پس از
آن سوگندهاى شديد و پيمانهاى مستحكم ، از روى ظلم و دشمنى به قتل رسانيدى ؟ اشاره
به فرازهاى ماده ى پنجم قرار داد ( 18 ) .
و بالاخره بعدها كه نوبت به تاريخ رسيد نصر بن مزاحم منقرى و لوط بن يحيى بن سعد از
دى ( 19 ) هر يك كتابى درباره ى فاجعه ى قتل او نوشتند و ( هشام بن محمد سائب)
كتابى درباره ى او و كتابى درباره ى واقعه ى قتل رشيد و ميثم و جويرية بن مهر نوشت
( 20 ).
احاديثى كه درباره ى حجر و يارانش وارد شده - ابن عساكر مى نويسد : پس از آنكه
عايشه ، معاويه را بخاطر قتل حجر ، توبيخ و ملامت كرد ، گفت : از رسولخدا صلى الله
عليه ( و آله ) وسلم شنيدم كه فرمود : در عذراء ( محل شهادت حجر و يارانش ) مردمى
به قتل خواهند رسيد كه بخاطر آنان خداوند و اهل آسمانها خشمگين ميگردند همين حديث
از طريق ديگر نيز از عايشه نقل شده است
بيهقى در كتاب ( الدلائل) و يعقوب بن سفيان در تاريخش از ( عبدالله بن زرير غافقى)
روايت كرده اند كه گفت : از على بن ابيطالب عليه السلام شنيدم كه ميگفت : اى مردم
عراق ! هفت تن از شماها در عذراء كشته خواهند شد كه به ( اصحاب اخدود) ماننده اند
ياران شهيد حجر
در گذشته دانستيم كه ياران حجر ، گلهاى سر سبد مردان خدا و زبدگان انگشت شمار رجال
دين بودند و بتعبير فرموده ى حسين بن على عليه السلام : ( نمازگزارانى عابد بودند
كه ظلم را تقبيح مى كردند و بدعت ها را بزرگ مى شمردند و در راه خدا نكوهش
ملامتگران را بچيزى نمى گرفتند)
همچنين ديديم كه ديگر بزرگان مسلمان چگونه هرگاه نام حجر را ميبردند ، از آنان نيز
ياد مى كردند .
و اگر بازى تقدير يا كنترل هاى دستگاه اموى ميخواسته اند نام آن بزرگمردان را در
زواياى فراموشى بيفكنند ، اين مقدار جاى هيچگونه ترديد و گمانى نبوده كه اينعده ،
شهيدان عقيده و فكر و قربانيان حق مغصوب بوده اند و همين براى فضل و شكوه و نام
آورى آنان در تاريخ بسنده است .
معاويه در حج ( مقبولى) ! كه پس از قتل اين عزيزان بزرگوار گزارد ، در مكه با حسين
بن على عليه السلام ملاقات كرد و از روى كبر و تفرعن گفت : شنيدى با حجر و يارانش
كه شيعيان پدرت بودند چه كرديم ؟ آنحضرت فرمود : چه كردى ؟ ! گفت : آنها را كشتيم و
كفن كرديم و بر جنازه شان نماز گزارديم و بخاك سپرديم ! حسين عليه السلام
خنده ای كرد و فرمود : آنها بر تو غلبه يافته اند ، ولى ما اگر پيروان تو را بكشيم
نه آنان را كفن مى كنيم ، نه بر جنازه شان نماز مى گزاريم و نه بخاكشان مى سپاريم
!( 21 ) .
و اينك فهرست نام اين شهيدان بترتيب حروف و با هر آنچه درباره ى هر يك از آنان
ميدانيم :
شريك بن شداد - يا نداد - حضرمى و بنا بر قولى : ( عريك بن شداد) .
صيفى بن فسيل شيبانى - سر آمد ياران حجر ، داراى قلبى آهنين و عقيده
ای استوار و
سخنى محكم .
هنگاميكه او را دستگير كرده و نزد زياد آوردند ، زياد خطاب به او كرد و گفت :
درباره ى ابوتراب چه ميگوای ؟ اى دشمن خدا ؟ ! پاسخ داد : من ابوتراب را نمى شناسم
زياد گفت : او را خوب مى شناسى ! گفت : نمى شناسم زياد گفت : چطور ؟ على بن ابيطالب
را نمى شناسى ؟ ! گفت : چرا گفت : بسيار خوب ، ابوتراب هموست گفت : نخير او پدر حسن
و حسين است ، درود بر او رئيس انتظامات زياد گفت : امير بتو مى گويد او ابوتراب است
و تو ميگوای نخير ؟ ! ( صيفى) گفت : اگر امير دروغ مى گويد منهم بايد دروغ بگويم ؟
و اگر او بر سخن باطلى شهادت ميدهد منهم بايد شهادت دهم ؟ - بنگريد به صلابت و
استوارى اين مسلمان - زياد گفت : اين نيز گناهى ديگر ، عصاى مرا بياوريد ! عصا را
آوردند ، گفت : خوب عقيده ات درباره ى على چيست ؟ گفت : نيكوترين اعتقادى كه
درباره ى بنده ای از بندگان شايسته ى خدا ميتوان داشت نعره ى زياد بلند شد : با چوب
بقدرى بگردنش بكوبيد كه نقش زمين شود آنقدر او را زدند كه بر زمين غلطيد آنگاه گفت
: رهايش كنيد هان ! عقيده ات چيست ؟ گفت : بخدا سوگند اگر با شمشير قطعه قطعه ام
كنى جز آنچه شنيدى سخن ديگرى از من نخواهى شنيد گفت : بايد او را لعن كنى يا گردنت
را خواهم زد گفت : در اينصورت گردنم را خواهى زد ، و اگر چنين كنى بخدا من خشنودم و
تو بدبخت ( زياد) فرياد زد : او را با زنجير آهنين ببنديد و در زندان بيفكنيد .
و بالاخره پس از چندى او نيز در كاروان مرگ بهمراه حجر و در شمار شهيدان عزيز عذراء
بود .
عبدالرحمن بن حسان عنزى - در شمار ياران حجر بود و بهمراه او دست بسته و در زنجير
به قتلگاه كشانيده شد هنگاميكه به چمنزار عذراء رسيدند در خواست كرد كه او را نزد
معاويه بفرستند - گويا مى پنداشت كه معاويه از پسر سميه بهتر است - چون بر معاويه
در آمد معاويه خطاب به او كرد و گفت : هان ! درباره ى على چه ميگوای ؟ گفت : از اين
موضوع در گذر و سئوال مكن كه براى تو بهتر است معاويه گفت : نه بخدا در نميگذرم
عبدالرحمن گفت : شهادت ميدهم كه او كسى بود كه خدا را بسيار ياد ميكرد و امر به حق
مى نمود و عدل را بپا ميداشت و از مردم در ميگذشت گفت : پس درباره ى عثمان عقيده ات
چيست ؟ گفت : او اول كسى بود كه باب ظلم را گشود و درهاى حق را بست معاويه گفت :
خودت را بكشتن دادى ! جواب داد : نه ، بلكه تو را كشتم و از ربيعه كسى در وادى نيست
- يعنى براى شفاعت يا دفاع از او - معاويه او را به كوفه نزد زياد فرستاد و
دستور داد به بدترين وضعى او را بقتل رساند !
اين عبدالرحمن همانكسى است كه چون دژخيمان معاويه در چمنزار ( عذراء) به ايشان حمله
كردند گفت : ( بارالها ! مرا از كسانى قرار ده كه خوارى آنان را ارج مينهى و از
آنان خشنودى ، چه بسيار زمانها كه جان خود را بمعرض قتل در آوردم ولى خداوند جز
آنچه اراده فرموده بود مقدر نساخت).
حبه ى عرنى در ( تاريخ كوفه) ( ص 274 ) از او ياد كرده و گويد : عبدالرحمن بن حسان
عنزى از ياران على عليه السلام بود در كوفه اقامت داشت و مردم را بر ضد بنى اميه
تحريك مى كرد ، زياد او را دستگير ساخت و به شام فرستاد معاويه او را به بيزارى
جستن از على عليه السلام فرا خواند ، عبدالرحمن در پاسخ او بخشونت سخن گفت و معاويه
وى را نزد زياد باز پس فرستاد و او وى را بقتل رسانيد .
ابن اثير ( درج 3 ص 192 ) و طبرى ( درج 6 ص 155 ) نوشته اند كه زياد او را در ( قس
الناطف) ( 22 ) زنده بگور ساخت .
مؤلف : اگر معاويه از چگونگى اعدام شيعيان على بوسيله ى زياد در كوفه خبر مى يافت و
دست و پا قطع كردن ها و زبان بريدنها و چشم در آوردنها را ميدانست ، يقينا سفارش
نمى كرد كه عبدالرحمن بن حسان را ( ببدترين وضعى) بقتل رساند مگر بدتر و وحشيانه تر
از اينگونه كشتن ها و مثله كردن ها ، وضعى ميتوان تصور كرد ؟ با اينحال ، زياد
سفارش معاويه را بكار بست و ( زنده بگور كردن) را هم به انواع اعدامهاى قبلى
افزود ! ( 23 )
براستى آيا در آنروز كه همگان در پيشگاه خداوند قهار گرد آيند معاويه بر اين
سفارشها و زياد بر آن جنايت ها چگونه سزای خواهند داشت ؟
قبيصة بن ربيعه ى عبسى - بعضى از مورخان بجاى ربيعه ، ( ضبيعه) نوشته اند و او همان
شجاع پيشتازى است كه تصميم داشت بكمك قوم خود مقاومت مسلحانه را ادامه دهد ، ولى
رئيس قواى انتظامى دولتى بدو امان داد و او باعتماد ( قرار داد امان) كه همواره
ميان عرب - چه رسد به مسلمانان - داراى اعتبار و احترام فراوان بود ، دست از جنگ
كشيد غافل از اينكه خصلتهاى برگزيده ى اسلامى و عربى را در قاموس بنى اميه مفهومى
نيست و از آنها جز بعنوان ابزارى براى سلطه ى ظالمانه و تحكم آميز در دستگاه ايشان
استفاده نمى شود قبيصه را نزد زياد حاضر ساختند ، زياد رو به او كرد و گفت : بخدا
كارى مى كنم كه ديگر فرصت شورش و قيام بر ضد زمامداران را پيدا نكنى ! نظر گاه تنگ
و محدود قدرتمندان را بنگر ! قبيصة پاسخ داد : من با ( امان) نزد تو آمده ام
زياد فرياد زد : او را به زندان ببريد !
و بالاخره ، او نيز در شمار كاروانيان اسيرى بود كه دست و پا بسته و بيدفاع راهى
قتلگاه شدند و در حديث است كه : ( هر آنكس كه شخصى را امان دهد و سپس او را بقتل
برساند من از وى بيزارم اگر چه آن مقتول كافر باشد) ( 24 ) .
هنگاميكه كاروان بسوى خارج شهر كوفه ميرفت ، اسيران را از برابر خانه ى قبيصه عبور
دادند ، قبيصه دختران خود را ديد كه بسوى او گردن كشيده و زار زار بر او مى گريند
به دو نگاهبان خود ( وائل) و ( كثير) گفت : بگذاريد تا به خانواده ى خود وصيت كنم ،
چون نزديك آنان رسيد لحظه ای سكوت كرد و سپس گفت : ساكت شويد ! دختران سكوت كردند
آنگاه گفت : تقوى و شكيبای پيشه كنيد ، من از خداى خود اميد ميبرم كه در اينراه
مرا به يكى از دو نيكى نائل آورد : يا شهادت كه سعادت من در آنست و يا بازگشتن نزد
شما با عافيت عهده دار زندگى شما خدا است و او زنده است و هرگز نميميرد بنگر كه در
قالب اين پيكر بشرى چه روح آسمانى و فرشته سيرتى نهفته است اميد ميبرم كه شما را
فرو نگذارد و پاس مرا در وجود شما بدارد .
آنگاه براه خود ادامه داد و آن خانواده ى نوميد و پريشان را گريان و دعا گويان در
انتظار خود گذارد و چه خانواده ها و چه دخترها كه در آنروزگار سياه بگونه ى خانواده
و دختران قبيصه زندگى را بسر ميبردند .
طبرى مى نويسد : قبيصة بن ضبيعه بدست ( ابو شريف بدى) افتاد ، قبيصة بدو گفت : ميان
قبيله ى من و قبيله ى تو اختلاف و نزاع نيست ، بگذار كس ديگرى مرا بكشد وى قبول كرد
و سپس ( قضاعى) او را بقتل رسانيد .
مؤلف : و باز قدرت و بزرگوارى اين روح بزرگ را بنگر كه در چنين لحظه
ای در آن
انديشه است كه ميان دو قبيله كدورت و نفاقى پديد نيايد و ميكوشد كه برادرى و مسالمت
را حفظ كند .
كدام بن حيان عنزى :
شاگرد على عليه السلام و يار و مصاحب پاكباخته ى او و دانشمندى كه همه به اينكه
داناى پيشامدهاى و مرگها بوده ، اعتراف كرده اند جمع كثيرى از او روايت مى كنند ولى
همه ى آنان از بيم زمامدار اموى از بردن نام او خوددارى نموده اند ، تنها كسى كه
بصراحت از او نام برده و حديث نقل كرده ، دختر يگانه ى اوست كه بچشم خود كشته شدن
پدر را ديده و دست و پاى بريده ى او را جمع آورى كرده است دخترك در هنگاميكه دست و
پاى بريده ى پدر را جمع مى كرد ، از او پرسيد : هيچ احساس درد ميكنى ؟ جواب داد :
نه دختركم ! مگر آن اندازه كه از ازدحام جمعيت دست دهد !
او را نزد زياد حاضر ساختند ، زياد به او گفت : دوستت - يعنى على عليه السلام -
درباره ى بلای كه بر سرت خواهيم آورد چيزى بتو نگفته است ؟ ! رشيد پاسخ داد : دست
و پايم را قطع مى كنيد و بدارم مىآويزيد زياد گفت : بخدا پيشگوای او را دروغ خواهم
ساخت ، بگذاريد برود چون خواست خارج شود زياد فرياد زد ، برگردانيدش ، براى تو هيچ
بلای شايسته تر از همان چيزيكه رفيقت خبر داده بنظرمان نمى رسد ، محققا هر چه زنده
بمانى جز بدى ببار نخواهى آورد دست و پاى او را ببريد ، دست و پايش را بريدند و او
همچنان سخن ميگفت زياد دستور داد او را بدار بياويزند و ريسمان را بگردن او ببندند
رشيد گفت : يك كار ديگر باقى مانده كه مى بينم از آن فراموش كرده ايد ! زياد گفت :
زبانش را هم ببريد چون زبانش را بيرون آوردند تا ببرند گفت : بگذاريد يك كلمه بگويم
او را رها كردند ، گفت : بخدا اين نيز تصديق سخن اميرالمؤمنين است ، مرا از بريدن
زبانم نيز با خبر ساخته بود.
او را مجروح و دست و پا بريده از قصر بيرون افكندند ، مردم گرد او مجتمع گشتند و
همان شب وفات يافت ، رحمت خدا بر او باد .
دخترش مى گويد : روزى به پدرم گفتم : چقدر تلاش مى كنى ، پدر ! جواب داد : ( دخترم
! پس از ما مردمى خواهند آمد كه آگاهى و بينای آنان در دين ، از زحمت و تلاش ما با
فضيلت تر است) .
به دخترش اندرز مى داد : ( دختر كم ! حرف را با ( كتمان) بميران و دل را جايگاه
امانت بساز)( 31 )
5 - جويرية بن مسهر عبدى :
1 - عبدالله بن هاشم مرقال :
بزرگ قريش و رئيس شيعيان بود در بصره .1 - ابن ابى الحديد - ج 3 ص 16 .
2 - ابن ابى الحديد - ج 1 ص 358
3 - علامه ى امينى نجفى در كتاب ( الغدير) ( ج 5 ص 185 تا 329 ) درباره ى حديث
سازان و دروغگويان بحث پر ارزشى آورده و در آن از 620 نفر دروغگوى حديث ساز كه در
شما راويان حديث و تاريخ معرفى شده اند ، ياد كرده است رجوع كنيد .
مترجم : و اكنون كه اين سطور نوشته مى شود ، هفته
ای است كه عالم اسلام اين علامه ى
كاوشگر مجاهد را از دست داده و داغدار وى و تتمه ى اثر بزرگ و نا تمام او - (
الغدير) - گشته است .
4 - قبيله ى ( كنده) تيره ای از ( بنى كهلان) بودند كه ابتدا در ( يمن) سكونت
داشتند و بعدها بسيارى از بزرگان ايشان به عراق مهاجرت كردند ( كهلان ) و ( حمير)
پسران ( سباء بن يشحب بن يعرب بن قحطان) اند و سباء در سلسله نسب هر دو قبيله
نامبرده ميشود .
معروف بود كه عرب پس از خاندان ( هاشم بن عبد مناف) چهار خاندان را ببزرگى و شرف مى
شناسد : خاندان ( قيس فزارى) و خاندان ( دارميين) و خاندان ( بنى شيبان ) ) و يمنى
هاى خاندان ( حارث بن كعب) و اما ( كنده) از خاندانها بشمار نمىآمدندبلكه در عداد (
پادشاهان) بودند و ( پادشاه گمراه امرؤالقيس) از ايشان بود اين طايفه هم در يمن و
هم در حجاز حكومت داشتند و پس از اسلام نيز شكوه اين قبيله بر جاى بود نام برخى از
آنان در فتوحات و انقلابهاى اسلامى ياد مى شد ، بعضى از ايشان استاندارى ولايات را
حائز بودند ، برخى مانند حسين بن حسن حجرى منصب قضاوت داشتند ، برخى مانند جعفر بن
عثمان مكفوف از شعراى مبرز بشمار مىآمدند ، هانى بن جعد بن عدى - برادر زاده ى حجر
- از اشراف كوفه بود ، جعفر بن اشعث و پسرش عباس بن جعفر از شيعيان امام ابوالحسن
موسى و امام على بن موسى الرضا بودند ولى خود ( اشعث) ( پدر جعفر ) بزرگترين منافق
كوفه بود ، اسلام آورد و پس از وفات رسولخدا ( ص ) مرتد شد و مجددا اسلام آورد و
ابوبكر اسلام او را پذيرفت و خواهرش را كه مادر محمد بن اشعث شد بازدواج او در آورد
و امام حسن عليه السلام دختر او را بزنى گرفت و همين زن بود كه باغواى معاويه ،
آنحضرت را مسموم كرد .
5 - در كتاب ( الاصابة) ( ص 329ج 1 ) مى نويسد : ( وى در حاليكه اسير بود ، جنب
شد ، به مأمور پاسدار گفت : آبى ده تا تطهير كنم و در عوض فردا آبى بمن مده ، گفت :
ميترسم از عطش بميرى و معاويه مرا بكشد ميگويد : حجر دعا كرد ، و از خدا آب خواست ،
ناگهان ابرى پديد آمد و باران فرو باريد و او هر چه آب مى خواست برداشت يارانش
گفتند : دعا كن خدا ما را نجات بخشد گفت : بارالها ! آنچه خير ماست بما عطا كن) .
6 - طبرى ( ج 6 ص 108 )
7 - طبرى مى نويسد : از آنروز بود كه وى براى خود ( مقصوره) ( * ) بنا كرد ( ج
6 ص 132 )
(*) حصارى كه محراب امام را از صفوف مأمويين جدا مى ساخت و همچون سنگرى در برابر
سوء قصدهای از اين قبيل محسوب مى گشت ( م )
8- بعضى را عقيده بر اين است كه اشعار مزبور ، سروده ى هند انصارى دختر زيد است
درباره حجر .
9- كامل ابن اثير : ( ج 3 ص ( 192 ( ابن سعد) و ( مصعب زبيرى) - بنا به نقل
حاكم - بمناسبت شرح حال حجر گفته اند : ( حجر بدستور معاويه در چمنزار عذراء بقتل
رسيد و او خود كسى بود كه اين نقطه را فتح كرده بود) مؤلف : و معناى اين جمله ى خود
وى كه : ( من اول مردى از مسلمانان كه سگهاى اين وادى بر او پارس كرده اند) نيز
همين است يعنى در روز فتح اين سرزمين .
10 - تاريخ طبرى ( ج 6 ص 156 )
11 - كامل ابن اثير ( ج 3 ص 193 )
12 و13- تاريخ طبرى ( ج 6 ص 153 )
14 - يعنى بنى هاشم
15 - شرح نهج البلاغه ( ص 18ج 4 )
16 - تاريخ طبرى ( ج 6 ص 157 ) و جز آن
17 - اين ماجرا در كتابهاى : ( الا ستيعاب ( ( اسد الغابه ( ( الدرجات الرفيعه
( ( امالى شيخ) نيز ذكر شده است
18 - بحار الانوار ( ج 10 ص 149 )
19 - فهرست ابن نديم : ص 136
20 - رجال نجاشى : ص 306
21- ( بحار الانوار) و مدارك ديگر طبرى اين روايت را در مورد امام حسن ( ع )
نقلكرده و اين درست نيست چه ، فاجعه ى قتل حجر و يارانش دو سال پس از وفات آنحضرت
واقع شده است
22 - محلى است در نزديكى كوفه بر كرانه ى شرقى فرات و در محاذات آن بر كرانه اى
غربى فرات ، ( مروحة) قرار دارد كه در آن جنگ معروف ( ابو عبيد) پدر ( مختار ثقفى)
واقع شده است
23 - اين نوع اعدام ، سنت سيئه ای بود كه زياد بنيان نهاد و پس از او جباران در
اين سنت از او پيروى كردند ، هنگاميكه معاويه ى دوم - پسر يزيد بن معاويه - بعنوان
اعتراض بر بنى اميه و اعتراف به حق خلافت بنى هاشم ، از خلافت كناره گيرى كرد
امويان كه گناه را از مربى او ( عمر مقصوص) ميدانستند وى را دستگير ساخته و زنده
بگور كردند بنگريد به كتاب حياه الحيوان تأليف دميرى ص 62 و در اين كتاب ، دميرى ،
خطبه ى معاويه دوم را نيز نقل كرده كه در آن با ذكر و توضيح علل كناره گيرى خود
آشكارا به تشيع و پيروى خود از خاندان پيغمبر ( ص ) اعتراف كرده است .
24 - الاصابة ( ج 4 ص 294 )
25- براى مطالبى كه درباره ى حجر و يارانش نوشتيم ، رجوع كنيد به اين ماخذ :
(الامامه و السياسه) (كامل) (تاريخ طبرى) (شرح نهج البلاغه) (استيعاب) (النصايح
الكافيه) (تاريخ الكوفه).
26- سفينة البحار ( ج 2 ص 360 ) .
27- طبرى جريان سخن چينى عماره بن عقبه را ذكر كرده و سپس مى نويسد : بعضى گفته
اند آنكسى كه خبر عمرو بن الحمق را نزد زياد برد و گفت او در شهر - كوفه و بصره -
را شورانيده است ، ( يزيد بن رويم) بود .
28- بحار الانوار ( ج 10 ص 101 ) .
29- بحار الانوار ( ج 10 ص 102 ) .
30- ( رشيد) به صيغه ى تصغير تلفظ مى شود ( بر وزن خمين ) و ( هجرى) منسوب به
بلاد ( هجر) ( بر وزن صمد ) بحرين است .
31 - سفينة البحار ( ج 1 ص 522 ) .
32- اين خطبه ى زياد را بيشتر مورخان نقل كرده اند و ما اين قسمت از آن را در
پاورقيهاى فصل 11 آورديم.
33 - كنايه از اينكه اينمرد بخاطر زبان آورى و صريح گوای اش جرمى بيشتر از جرم
ديگران ندارد ( م ) .
34 - رجوع شود به كامل ابن اثير ( ج 3 ص 183 ) و تاريخ طبرى ( ج 6 ص 130 132 )
.
35- عمير بن يزيد را كه يكى از ياران حجر بود نزد زياد آوردند و قبلا زياد او
را برجان و مال امان داده بود وقتى او را در حاضر ساختند دستور داد با زنجير او را
ببندند و آنگاه مردان نيرومند ، پيكر او را بر سر دست بلند كنند و بر زمين بكوبند و
اينكار را چندين بار تكرار كردند ! ( طبرى ، ج 6 ص 147 ) .
36 - اين مثل را عرب براى ظاهر آراسته و باطن مغاير با آن مىآورد و در اينجا
منظور عمرو آنست كه بظاهر آرام اين مرد منگر ، در سينه ى او همان خشم و عدوات روز
صفين همچنان موج مى زند ( م ) .
37- الاصابة ( ج 4 ص 228 229 ) .
38و 39- الاصابة ( ج 4 ص 228 229 ) .
40 - اين عدى ، نياى پنجم عدى بن حاتم است ، بنابراين سلسله نسب عددى بن حاتم
صحابى رسولخدا چنين است : عدى بن حاتم بن عبدالله بن سعد بن الحشرج بن امرى القيس
بن عدى .
41- ( مرباع) نام ماليات خاصى است كه در دوران جاهليت پيش از اسلام ، رئيس
قبيله بميزان يك چهارم از غنيمت ها مى گرفت ( م ) .
42- طبرى ( ج 6 ص 5 ) .
43 - كامل ابن اثير ( ج 3 ص 189 ) .
44 - تاريخ مسعودى ( حاشيه ى ابن اثير ) ج 6 - ص 65 .
45- ( المحاسن و المساوى) تأليف : بيهقى ( ج 1 ص 33 ) .
46- ( تاريخ الكوفه) ( ص 388 ) و ( الاصابة) ( ج 4 ص 119 ) .
47- ج 3 ص 23 .
48- گويا ضرب المثلى است و اشاره به اينكه ( در آنروز تو را در هيچ كار ،
دستى نبود) يا اينكه ( در آن روز بجاى عمليات جنگجويانه ، روشى حيله گرانه و خيانت
آميز داشتى همچون روشى كه اكنون در دوره ى زمامداريت دارى) بهر حال در اين روزهاى
محدوديت و بى امكانى ، مجال مراجعه به كتبى كه احتمالا مبين معناى اين جمله توانند
بود نيست و مراجعه به چند تن از فضلاى عربيدان نيز گره اين ابهام را نگشود ( م ) .
49- كاروان قريش كه به سرپرستى ابوسفيان رهسپار مكه بود و نزديك ( بدر)
مورد هجوم مسلمانان قرار گرفت و لشكرى كه پس از شنيدن اين خبر براى دفاع از كاروان
قريش ، از مكه بدينسو روى آورد و سر انجام بدست مسلمانان مغلوب و منهزم گشت ( م ) .
50- مروج الذهب ( حاشيه ى ابن اثير ) ج 6 ص 117 .
51 - سفينة البحار - ج 1 ص 31 .
52 - يعنى دوستى وارداتش نسبت به ( ابوتراب) و ابوتراب كنيه
ای بود كه على عليه
السلام را بدان ميخواندند .
53- ( دو كوه قبيله ى طى) يعنى : ( اجا) و ( سلمى) كه فاصله ى ميان آن با ( فدك)
يكروز و با ( خيبر) پنج شب و با ( مدينه) سه منزل راه بود .
54 - رجوع شود به تاريخ طبرى ( ج 6 ص 5 و 157 - 160 ) 496 497 .