منشور تجدید
عهد هنر
همه اولیای خدا در عصر
خویش و در میان معاصران خویش غریب بوده اند و وای بر ما اگر این ولی خدا نیز در
میان ما غریب باشد. و مگر نیست؟ آیا ما به راستی دریافته ایم که او کیست و چه می
گوید؟ آیا ما به راستی سر به فرمان او سپرده ایم و دیگر «خودی» درمیان نمانده است ؟
ما را با فلک زدگان راهی طریق هوی و هوس کاری نیست.
آنان این کشتی طوفان زده
اقیانوس بلا را جزیره غفلتی انگاشته اند، امن و امان، جاودانه و بی تاریخ. مگر این
سفینه خاکی در دل این آسمان لا یتناهی که محضر خداست به ناکجا آبادی بی خدا رسیده
است؟ مگر باد شرطه مرگ بر خاسته است و دیگر کسی نمی میرد؟
روی سخن ما با آنان است که هنوز محفل انس را رها نکرده اند، آنان
که هنوز دغدغه
مرگ و معاد دارند و در انتظار موعودند. وای بر ما اگر این ولی خدا نیز در میان ما
غریب باشد.... و مگر نیست؟
مگر نه اینکه ما در انتظار بودیم، در انتظار طالوتی
که در این عصر حاکمیت سفلگان
علم ستیز بردارد با جالوت، در انتظار پیر فرزانه ای که در این عصر جاهلیت ثانی، از
باطن این ظلمات راهی به چشمه حیات بیابد؟ او آمده است، آن که مردانگی طالوت را با
فرزانگی خضر جمع دارد. اما آیا ما را آن اطاعت و شجاعت هست که در کار او صبر ورزیم
و در برابر امرش عصیان نکنیم، هر چند با عقل ما سازگار نباشد؟
آیا آنچه میان ما ون
او می گذرد مصداق این سخن خضر با موسی نیست فرمود: "انک ان تستطیع معی صبرا و
کیف تصبر علی ما لم تحط به خبرا؟ «کهف/ 67.68»" ما نیز در مقام حرف همچون موسی خواهیم گفت: "
ستجدنی ان شاءالله صابرآ و لا اعطی لک امرآ، و اما در مقام عمل چه خواهیم کرد؟ «کهف/69»"
چه کرده ایم؟
امام را با هنرمندان سخنی بود که شنبه نهم مهر ماه شصت و هفت در روزنامه ها به چاپ
رسید و مگر نه اینکه ما آن پیام را به فراموش خانه های سهل انگاری و غفلت خویش
انداختیم و دیگر از آن جز اشاراتی پراکنده، این سوی و آن سوی، در میان نیامد؟
اصل سخن ایشان در آن پیام، میثاقی بود که میان
«هنر» و «مبارزه» بسته بودند و چه
بسا در میان غیر مومنین کسانی اندیشیدند که «این سخن از سر نا آشنایی با ماهیت هنر
بر آمده است. اگر نه، هنر که آزاد است و در خدمت سیاست در نمی آید!»
و ما نیز که سر باختگان آستان ولایت هستیم و از شان گران این عبد صالح خدا در
تاریخ باخبریم، نه آن کردیم که شایسته کلام حضرت ایشان است. تسلیم روزمرگی ها و
دلمردگی ها، نشستیم و دم بر نیاوردیم و گذشت. و هر چند اکنون آمده ایم تا عذر تقصیر
بخواهیم، اما از حق نا گذشته، باید بگوییم که این ولی خدا نیز در میان معاصران خویش
غریب است...
و اگر چه می کوشد که به مصداق
"انا معاشر الانبیا امرنا ان نکلم الناس
علی قدر عقولهم" کلام خویش را تا مرتبه عقل ما پایین بیاورد، اما با این همه، سخنش
غریبانه و مظلومانه در بازار تیتر درشت روزنامه ها و مجله ها می ماند و به عمل در
نمی آید. چه بسا کسانی هم باشند که جلوه فروشی های نفس خویش را به حساب پیام امام
بگذراند و به خیال خام، مردم را بفریبند.
به هر تقدیر، باید که سر باختگان آستان ولایت از این همه بی اعتنایی و غفلت و
ناسپاسی عذر تقصیر بخواهند، تا خداوند دریغ نکند آن نعمتی را که بعد از قرن ها به
آدمیزاد روی کره زمین عنایت فرموده است.
وجود مقدس حضرت امام مصداق اتم نعیم است که در این آیه مبارکه
که "لتسئلن یومئذ عن
نعیم.« تکاثر/8»" مبادا که غفلت کنیم و از عهده شکر بر نیاییم...که بر ما نیز همان خواهد رفت
که بر بنی اسرائیل رفت.
خداوند این عبد صالح خویش را به این عصر بخشیده است تا یک بار دیگر آدم در وجود
او با حق تجدید میثاق کند و تاریخ فردا عرصه این تجدید میثاق باشد. کلام امام منشور
این تجدید عهد است، مسطوره ای که تقدیر آینده این عصر در آن منطوی است. هنر و
هنرمندان را نیز شایسته آن است که قدر نعمت باز شناسند و طریق توبه خویش را از این
مسطوره مبارک بیابند.
در منظر پیام حضرت امام به مناسبت تجلیل از هنرمندان متعهد، آنچه
که بیش از همه
در چشم می نشیند، میثاقی است مبارک که حضرت ایشان میان «هنر» و
«مبارزه» بر قرار
ساخته اند، تا آنجا که فرموده اند:
تنها به هنری باید پرداخت که راه ستیز با جهانخواران... را بیاموزد.«امام
خمینی / صحیفه نور»
و لکن آیا این میثاق به «نفی آزادی هنرمند» نمی انجامد و او را ناگزیر از
«قبول
سفارش» نمی کند؟ آیا ایشان معتقدند که هنر ذاتاً و ماهیتاً عین تعهد سیاسی و تبلیغی
است؟ و یا نه، تنها در این مقطع خاص از سیر تاریخی انقلاب اسلامی است که حضرت ایشان
این وظیفه را به مثابه یک تکلیف برای هنرمندان متعهد قائل شده اند؟ و اگر نه هنر
ذاتاً «مبارزه جو» نیست، آیا این تکلیف، هنر را به امری منافی ذات خویش ملتزم نمی
سازد؟
و البته پیش از جواب گفتن به پرسشها، باید عرض کنیم
که طرح پرسش، نه در مقام شک
و عصیان، که در مقام تشریح فرمایش لازم الاتباع ایشان است و اگر نه، ما را چه میرسد
که بال در بال روح القدس بیفکنیم؟ امام را که می دانیم، مظهر کمال غایی انسانی است
و بر آن معرج که او رسیده، قلب به سر چشمه حکمت الهی اتصال دارد. پس کلام او عین
حکمت است و نقص، هر چه هست، از ماست، درماندگان زمین گیری که سخن را جز از طریق چون
و چراهای عقلانی در نمی یابند.
و اصلا گیریم که ذاتاً میان
«هنر» و «تعهد» نیز پیوندی
نبود – که هست – باز هم حکم، حکم ایشان بود و ما هنر را در مقدم کلام حضرت ایشان
قربانی می کردیم و کار را به اهلش وامی گذاشتیم... اما هنر عین تعهد و مبارزه است و
این مقاله بیش تر در جهت تبیین این مدعا تحریر شده است.
تعبیرات حضرت امام و تصریحات مکرر ایشان بر تعهد هنر در برابر مبارزه با دشمنان
اسلام، بسا بیش تر از آن دارای صراحت است که بتواند مورد تاویل قرار گیرد. هنر در
منظر امام ذاتاً و ماهیتاً امانتدار مبارزه با دشمنان دین است... و دیگر چه جای
تردید، آنجا که ایشان فرموده اند:
هنری زیبا و پاک است که کوبنده سرمایه داری مدرن و
کمونیسم خون آشام و نابود
کننده اسلام رفاه و تجمل، اسلام التقاط، اسلام سازش و فرومایگی، اسلام مرفهین بی
درد، و در یک کلمه اسلام آمریکایی باشد.
...و در این عبارت، اگر چه از یک سوی هنر را به وصف
«زیبایی» و «پاکی»
ستوده اند،
اما از سوی دیگر، بر خلاف مشهورات و مقبولات رایج در مجامع هنری، زیبایی و پاکی را
اموری دانسته اند که اصلاً به اعتبار تعهد و امانتداری وجود پیدا می کند. معنای این
سخن این است که اگر هنری مبارزه جو نباشد لاجرم زیبا و پاک هم نیست.
مگر میان «مبارزه» و
«زیبایی و صفا» چه نسبتی موجود است که امام اینچنین فرموده
اند؟
تکلیف هنرمندان نیز بالصراحه در انتهای پیام معین شده است:
هنرمندان ما تنها زمانی میتوانند کوله بار مسئولیت و امانتشان را زمین بگذارند
که مطمئن باشند مردمشان بدون اتکا به غیر تنها و تنها در چارچوب مکتبشان به حیات
جاویدان رسیده اند.
جلو دار این طریق نیز که به سوی استقلال و تحقق حقیقت
کلمه «لا اله الا الله»
می رود، شهدایی هستند که سرخی خونشان بر افق طلوع نشسته است و «مدعیان هنر بی درد»
را رسوا نموده است. پس هنر در منظر ایشان عین دردمندی است و همین دردمندی است که
روح زیبایی و صفا را در هنر میدمد.
"انا عرضنا الامانه علی السموات و الارض و الجبال فابین ان
یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا.«احزاب/72»"
آیه مبارکه «امانت» انسان را امانتدار حق می داند و اگر مدعیان اعتقاد دارند
که
باید هنرمندان را از آن لحاظ که با هنر سرو کار دارند از این امانتداری مستثنا
دانست، باید بر این دعوی برهانی اقامه کنند . لفظ «انسان» در آیه مبارکه کلی است و
استثنا نمی پذیرد و مگر نه اینکه هنرمند نیز پیش از آنکه هنرمند باشد انسان است؟ و
نه تنها هنرمندان، که علما و فلاسفه را نیز نمی توان از این امانتداری مستثنا کرد.
وظیفه انسان رسیدن به مراتب کمال انسانی است و این وظیفه ای است فراتر از آن که این
انسان هنرمند باشد یا سیاستمدار، عالم باشد یا فیلسوف، مهندس باشد یا طبیب...
جهاد بابی از ابواب بهشت است ، و تقوا نیز. اما آیا هنر نیز مستقل از دین، بابی
است که انسان را به بهشت می رساند؟ علم چطور؟...تعالی انسان به سوی حق یک راه وصول
و عروج بیش تر ندارد و آن هم دین است که معنای حقیقی خویش را در ولایت می جوید. روح
بشر برای وصول به مراتب متعالی کرامت انسانی باید که در «عمل» ، از پستی ها و کثافات
و تعلقات تنزه پیدا کند و این حکمی است کلی که هنرمندان، فلاسفه، مهندسان و اطبا و
سیاستمداران را نیز شامل می شود. مگر نه اینکه هنرمند ورای هنر خویش لاجرم انسان
است؟ و مگر نه اینکه وجود انسان عین تعهد و امانتداری است؟
نظر و عمل انسان در اصل و منشا یکی هستند و فعل انسان و
کلام او عین اعتقادات
اوست، مگر آنکه او را مجبور اراده ای دیگر و یا مقهور موجباتی فرض کنیم که مقتضای
حیات اوست. نمی خواهیم میان «صدور بالاراده» و
«صدور بلااراده» تفاوتی نگذاریم و یا
اثر عادات و ملکات را از آن حیث که حجاب میان نیت و عمل واقع می شوند انکار کنیم، و
لکن در تفکر مرسوم معمول است که عمل انسان را محکوم موجباتی می دانند که از جانب
تاریخ، جغرافیا، طبیعت و یا جامعه بر او حمل می شود. فی المثل، در جست و جوی منشا و
معنای اشعار حافظ «قدس سره» روی به تاریخ می آورند و جغرافیا احوال مردم زمان او...
و مع الاسف، تاریخ را نیز با همان معلومات سخیفی تفسیر می کنند که در این عصر مرسوم
و رایج است، حال آنکه حافظ «قدس سره» مقیم مقام ولایت است و اینان از موجبیت ها
در گذشته اند و نه تنها محکوم موجبات تاریخی و جغرافیایی و طبیعی و اجتماعی عصر
خویش نیستند، بلکه اصلاً تاریخ معنای حقیقی و صیرورت خویش را در وجود آنان پیدا می
کند. غایت کمالی انسان در آن است که از موجبیت ها و تعلقات درگذرد و مصداق معنای
«خلیفه الله» واقع شود. خلیفه الله محکوم تاریخ نیست که هیچ، خود باذن الله منشا
تحولات عظیم تاریخی است. به راستی اگر آیندگان در جست و جوی منشا نظریات حضرت امام
خمینی به افکار رایج این روزگار مراجعه کنند چه خواهند یافت؟ وقتی ایشان خود منشا و
مصدر عظیم ترین تحولاتی هستند که در تاریخ این روزگار رخ می دهند، دیگر چگونه می
توان اعتقادات ایشان را تابع و محکوم فرهنگ امروز و معتقدات مرسوم دانست؟
انسان در آنکه به دنیا بیاید و یا نیاید مخیّر نیست و چون پای به دنیا می گذارد،
حیات او ملازم با جاذبه ها، دافعه ها و نیازهایی است که خواسته یا ناخواسته بر وجود
او تحمیل شده اند. چه کند با طبیعت حیوانیش و آن غرایز لجام گسیخته ای که او را به
سوی لذت جویی، جلوه فروشی و تسلط بر دیگران می کشاند؟ چه کند با موجبات و مقتضیات
آن جامعه و خانواده ای که ناخواسته پای در آن نهاده است؟ چه کند با مقتضیات زمان؟
چه کند با تاریخ و آن صیرورت محتومش، روز و شب و ماه و سالش، و همه آن اقتضائات
ناخواسته ای که همراه آن است؟... وجود انسان از آن حیث که لاجرم طبیعی، اجتماعی،
تاریخی و یا جغرافیایی است، ملازم است با تعلقاتی متناسب با نیازهای حیاتی اش.
انسان فی حد ذاته نیز ضعیف و حریص و عجول و هلوع و ولوع و
کفور و کنود و ظلوم و
جهول است، اما همچنان که این نقایص ذاتی نمی تواند محملی برای گریز از تعهد و
امانتداری باشد، موجبات حیاتی بشر نیز نمی تواند بهانه این فرار قرار بگیرد، چرا که
انسان در اصل خلفت خویش مختار است و این اختیار فراتر از همه موجبیت هایی است که
ملازم با حیات ناخواسته اوست. آن «چه کنم» ها نیز فی نفسه بر همین اختیار دلالت
دارند.
می پرسند:«کدام اختیار، آنجا که هر چند هست کشش گناه است و
کوشش نفس اماره و آن
همه امیال و اشواق ملازم با بدن حیوانی، کدام اختیار، آنجا که اصلاً غفلت ملازم لا
ینکف حیات دنیایی است؟ کدام اختیار آنجا که گناه، سهل الوصول و شیرین است و حق، صعب
و تلخ؟»
جواب را باید در فطرت بجوییم و آن پیمان ازلی که
"اَلَستُ بِربّکم؟ قالوا بلی.«اعراف/172»"
که اگر
از آن سوی، مختصات طبیعی، اجتماعی، تاریخی و جغرافیایی، اقتضائات و موجباتی
ناخواسته دارد، لکن از این سوی ، نفس در عمق فطرت خویش بدان میثاق ازلی متعهد است و
فجور و تقوا را به الهام فطری از یکدیگر باز می شناسد و جاذبه ای نیرومند او را از
درون به سوی حق می کشاند، به سوی عبادت و تحمید و تقدیس.
آری، این هست که انسان در اصل خلقت خویش بر حق شهادت می دهد و آن
که می خواهد
خلاف تعهد باطنی خویش عمل کند، باید که این شهادت فطری را انکار کند و سرزنش های
نفس لوامه را ناشنیده انگارد.
پس انسان مختار است و «موجبیت» ها را نباید با
«جبر و اجبار» اشتباه
کرد و اگر
این اختیار وجود نداشت، تعهد و مسئو لیت و امانتداری و ثواب و عقاب و بهشت و دوزخ
معنایی نداشت. آن عهد ازلی میثاق فطرت است و این امانت را نیز انسان با همان میثاق
بر گرده گرفته است. هنرمندان نیز از آن لحاظ که انسان هستند، عهده دار این بار
امانتند و نمی توانند آن را بر زمین بگذارند، چه بخواهند و چه نخواهند. انسان مختار
است، اما در قبول یا رد این اختیار مختار نیست، مجبور است که مختار باشد و با این
اختیار، امانتداری و تعهد نیز همراه است و بر این اساس، هیچ داعیه ای از هیچ کس بر
انکار تعهد پذیرفته نیست.
برای آنان که میان مبارزه و جنگ و جهاد و حقیقت اسلام نیز نسبتی حقیقی نمی بینند
باید عرض کنم که همین میثاق فطری است که باز هم انسان را در برابر جهاد اکبر و اصغر
متعهد می دارد. انسان در مبارزه میان حق و باطل به کمال می رسد، چه در درون خویش که
جهاد اکبر باشد و چه در بیرون از خود که جهاد اصغر... و هنرمندان نیز از آن لحاظ که
انسانند باید در کشاکش این مبارزه به کمال هنری خویش دست یابند.جنگ ممکن است که
باشد یا نباشد، اما مبارزه تمامی ندارد. تحقق اسلام در جهان و بر قرآری عدالت در
گرو مبارزه حق و باطل است. جهاد حافظ بقای سایر اصول و فروغ دین است و آنان که این
معنی را نمی پذیرند، یا باید بشر را در این فلاکتی که بدان گرفتار آمده است رها
کنند و بگذارند تا ظلم و جور و کفر و شرک و فساد بنیان حیات معنوی او را از ریشه
براندازد و یا وضع کنونی بشر را مودّی به عدل و صلح و صفا بدانند و منتظر باشند تا
استمرار همین وضع به استقرار عدالت و صلح حقیقی بر سطح کره زمین منتهی شود.
لکن وضع کنونی بشر باتلاقی است که هر چه بیش تر تلاش
کند بیش تر از پیش در آن
فرو خواهد رفت. مبارزه از لوازم و ضرورت هایی است که بی آن، شریعت هرگز به غایات
خویش دست نمی یابد و به فرموده قرآن، اگر نبود اینکه بعضی در برابر بعضی دیگر به
دفاع بر می خیزند، بدون تردید صومعه و مصلّا و معبد و مسجدی در پشت کره خاک باقی نمی
ماند و یاد خدا یکسره فراموش می شد «حج/40» و فساد زمین را فرا می گرفت. «بقره/251»
تاریخ جهان در حقیقت تاریخ فعلیت یافتن و ظهور ماهیت حقیقی انسان است و جهاد
اصغر، یا مبارزه بیرونی، جلوه همان مبارزه ای است که او در درون خویش با شیطان دارد.
و همچنان که اگر درون خود را به شیطان وا گذارد ظلمات کفر و شرک بر سراسر وجودش
غلبه خواهد یافت، در واقعیت خارج نیز اگر مبارزه ای نباشد سراسر کره زمین به حاکمیت
شیاطین انس و جن در خواهد آمد، و مگر اینچنین نشده است؟
بر این اساس، باید پذیرفت که آن عهد ازلی "الم اعهد الیکم یا بنی ادم ان لا
تعبدوا الشیطان «یس/60»" متضمن این پیمان نیز باشد، پیمانی که آدمیزاد را در برابر نصرت دین
خدا و مبارزه با دشمنان دین متعهد سازد.انسان امروز مایل است که خود را از این تعهد
آزاد بینگارد تا بی دغدغه مرگ و معاد، بهشتی زمینی در این دار فنا برای خویش بنا
کند، اما به صرف این تمایل، حقیقت وجود انسان تحول نمی یابد و سنت ها ی مقضی الهی
نیز تغییر و تبدیل نخواهند پذیرفت.
مطلب از جوانبی دیگر نیز قابل بررسی است. آن که می گوید
«من به هیچ چیز تعهد
ندارم» ، آیا او لاجرم نسبت بدین سخن خویش نیز متعهد نیست؟ آن می گوید:
«هنر از تعهد
مبّراست» ، آیا با این سخن لااقل هنر را نسبت بدین
«تبرا» متعهد نمی داند؟
هنر از حیث محتوا نوعی معرفت است و از این قرار، عین حکمت و عرفان. پس چگونه می
توان مظاهر مختلف حیات انسان را، علم و حکمت هنر و فلسفه و دین را، آنچنان که امروز
معمول است از یکدیگر جدا کرد؟
هنرمندان هرگز در جست وجوی حکمت نیستند. آنها تنها سعی دارند
که در تکنیک کار
خویش مهارت بیش تری پیدا کنند. و لکن آنچه در تکنیک و قالب کار هنری آنها به مثابه
محتوا اظهار می شود چیست اگر حکمت نیست؟ می گویند: «ما احساسات خویش را بیان می
کنیم». اما مگر میان احساسات انسان و اعتقادات او هیچ نسبتی نیست؟
این توهّم ناشی از یک اشتباه حکمی یا فلسفی است که در این عصر رخ داده است. معمول
است که انسان را به دو ساحت مجزا و مستقل از یکدیگر تقسیم می کنند:
عقل و احساس.
آنگاه علم را متعلق به ساحت عقل می پندارند و هنر را متعلق به ساحت احساس، و نسبت و
رابطه میان عقل و احساس را نیز مغفول باقی می گذارند. ساحت نظر و ساحت عمل را نیز
از یکدیگر مجزا کرده اند و میان آن دو شکافی آنچنان عظیم انداخته اند که هرگز پر
نمی شود، حال آنکه نظر و عمل انسان در اصل و منشا مشترکند و اگر نه، هیچ عملی را
نمی توان منتسب به کسی دانست. آیا می توان این امر بدیهی را انکار کرد که هر کسی
مسئول اعمال خویش است؟
از منطق نمی توان انتظار داشت که امور را از یکدیگر انتزاع نکند و اعتبارات
مختلفی برای واقعیت قائل نشود. خطای کار از آنجا آغاز می شود که برای این اعتبارات
و انتزاعات، مستقل از یکدیگر، قائل به اصالت و حقیقت شویم... این خطاست که به
اتمیسم منطقی منتهی می شود و علم و حکمت و فلسفه و سیاست و دین، یعنی مظاهر مختلف
حقیقت واحد، به مثابه حقایقی مستقل از یکدیگر اعتبار می شوند و اشتراک و اتفاقشان
در اصل و منشا مورد غفلت قرار می گیرد.
خطایی نیست اگر عقل ظاهر به انتزاع ماهیت از
وجود بسنده کند، اگر چه در نفس الامر، وجود و ماهیت عین یکدیگرند، و لکن خطا آنجاست
که برای این اعتبار ذهنی محض، به اشتباه، اصالتی در وجود قائل شویم و فراموش کنیم
که اصلا وجود و ماهیت دو اعتبار ذهنی مربوط به منطق و فلسفه هستند و در نفس الامر
چیزی به اسم ماهیت مستقل از وجود، موجود نیست.
اشتباهی که بسیار غریب می نماید اما مع الاسف رخ داده است این است
که بشر برای
اعتبارات ذهنی خویش، در واقعیت خارج حقایقی مستقل از یکدیگر قائل شده است، با غفلت
کامل از این امر که این اعتبارات صرفا ذهنی و منطقی هستند و عالم، با همه تحولات و
تغییر و تبدیلات خویش، دارای حقیقتی ثابت و واحد و لایتغیر است و همین حقیقت است که
در دین ظهوری تمام و کمال دارد و در علم و فلسفه و حکمت و هنر نیز به انحای مختلف
ظهور یافته است. پس دین جامع همه مراتب و مظاهر دیگر حقیقت است و رابطه آن با علوم
و معارف و هنر نه عرضی، که طولی است.
علامه شهید استاد مطهری هنر را نوعی
«حکمت ذوقی» دانسته است و این سخن درباره
هنر، لااقل از حیث محتوا، عین حقیقت است. پس بار دیگر بپرسیم که آنچه توسط تکنیک و
در قالب کار هنری به مثابه مضمون و محتوا بیان می شود، چیست اگر حکمت و معرفت نیست؟
به راستی در قالب این شعر چیست که اظهار شده است؟
می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار این موهبت رسید ز میراث فطرتم
آیا صرفا بیان احساسات است که شاعر را واداشته تا
«کسب و اختیار» را در برابر
«میراث ازلی فطرت» قرار دهد و جذبه عشق حق را امری فطری
بداند؟ آیا این شعر متضمن بیان معرفت شاعر نسبت به عالم آفرینش نیست؟
شکی نیست که معرفت شهودی هنرمند نسبت به عالم با احساسات لطیف و عارفانه نیز
همراه است که در اثر هنری تجلی پیدا می کند. میان احساسات و عقل و اعتقادات انسان
نیز در اصل و منشا اشتراک و اتحادی است که مع الاسف در فرهنگ رایج جهانی مغفول واقع
شده است. بر مبنای این خطای عام، هنرمند اگر چه سعی دارد خوب احساس کند، اما میان
احساس خویش و حکمت و معرفت رابطه ای نمی بیند و اینچنین، آنچه که بیش از هر چیز در
سیر تاریخی هنر مدرن مشهود است تلاشی است در جهت استغنای فرم و قالب از مضمون و
محتوا، که البته این تلاش جز در بعضی از آثار متاخر که به فرمالیسم محض انجامیده
است، هرگز در هیچ یک از هنرها به تمامی محقق نشده، چرا که از اصل بر یک خطای حکمی
یا فلسفی مبتنی است و آن اینکه هرگز امکان انتزاع قالب و محتوای هنر از یکدیگر، جز
در عالم خیال و اعتبار، ممکن نیست.
انتزاع عقل و احساس از یکدیگرند نیز در نفس الامر جایی ندارد و آنچه در هنر تجلی
می یابد «حقیقت» است، گذشته از آنکه اصلاً خطاست اگر وجود انسان را منتهی به همین دو
ساحت بدانیم.
حقیقت هنر نوعی معرفت است که در عین حضور و شهود برای هنرمند مکشوف می گردد و
این کشف تجلی واحدی است که از یک سوی در محتوا و از سوی دیگر در قالب هنر ظاهر می
شود: "و ما امرنا الا واحده کلمح بالبصر.(قمر/ 50)" مایه اصلی هنر همین
«کشف ذوقی» است
که
توسط خیال محقق می شود، اما در جست و جوی گریز از تعهد به این دستاویز نیز نمی توان
توسل جست، چرا که خیال نیز حقیقتا آزاد نیست.
اگر خیال را ماهیتی مستقل از اعتقادات هنرمند بود شاید می توانستیم هنر را بی
نیاز از دین و حکمت و تعهد تنها در خود هنر معنی کنیم، اما مگر خیال مرتبه ای از
مراتب نفس هنرمند نیست؟ آیا خیال وجودی منفصل از روح و عقل هنرمند دارد که آزادانه
به هر کجا که بخواهد بال گشاید؟ خیر، خیال هنرمند نیز متصل به روح و نفس و عقل اوست
و لاجرم پای بسته اعتقاداتش.
اگر این قید موجود نبود، چه بسا که هر شیطانی می
توانست خود را به مراتب علیان آسمان برساند و اسرار حق را کشف کند و لکن خیال مقید
به نفس هنرمند است که اگر در بند تعلقات دنیایی باشد، خیالش نیز جز همین درک اسفل
به جای دیگری نخواهد رفت.
خیال آزاد نیست و در خاک اعتقادات و تعهدات و تعلقات آدمی پرورش می یابد، خواه با
اراده و خواه بلااراده. نفس انسان در هر مرتبه ای که هست آیینه ای است که صورت های
همان مرتبه و مراتب پایین تر از خویش را در خود می پذیرد و لاغیر، و خیال نیز عالمی
از عوالم نفس است.
تخیل آزاد توهمّی بیش نیست و صور خیالی پای بسته روح هنرمند هستند و مقید به وسعت
و محدودیت آن.
البته خیال را نیز حقیقتی فراتر از افراد هست که از آن حقیقت هر
کس را به مقتضای
وجودش نصیبی سزاوار بخشیده اند. اگر روح هنرمند به وسعت عالم کبیر باشد، فضای پرواز
خیالش از فرش تا عرش است و هفت آسمان را به کرشمه ای در می نوردد، اما اگر روح
بندگی شیطان کند، او را از آسمان به شهاب ثاقب می رانند و جز به درکات اسفل دوزخ
راهش نمی دهند.
پس به راستی تخیل آزاد یعنی چه؟ و این آزادی، آزادی از چیست؟
این آزادی تخیل نیز گریز گاهی است که انسان امروز برای فرار از تعهداتی
که ملازم
با ذات و حقیقت وجود انسان است یافته، و اگر نه، به راستی کدام اثر هنری است
که مبین یک عقیده خاص نباشد؟
«هنر برای هنر» عنوان توصیفی تلاشی است که سعی دارند هنر را بی نیاز از دین و
حکمت و تعهد، در خود هنر معنا کند، اما مگر این کار ممکن است؟ آیا هنرمندان به خود
اجازه نمی دهند که در همه مسائل عالم وجود اظهار نظر کنند؟ آیا اعتقادات هنرمندان
نسبت به آفرینش جهان، انسان، اخلاق، اجتماع و یا سیاست در آثارشان ظهور نمی یابد؟
شاید در بعضی از انواع موسیقی و یا معدودی از سبک های نقاشی مدرن
که توانسته اند
به آبستراکسیون خالص و یا فرمالیسم محض دست پیدا کنند، معنای «هنر برای هنر» تا حدی
محقق شده باشد. اما از این استثنائات گذشته، در کدام یک از هنرها امکان وفادار
ماندن به این اشعار – هنر برای هنر – موجود است؟ آن هم در عصری که هنر به تمامی در
خدمت پروپاگاند تجاری و یا سیاسی است.
هنرمندان با رغبت فراوان حاضرند در خدمت تبلیغ صابون و پودر لباسشویی و ... آفیش
فیلم های سینمایی کار کنند، اما چون سخن از صدور انقلاب و یا پشتیبانی از رزم آوران
میدان مبارزه با استکبار جهانی به میان می آید روی ترش می کنند که:
«نه آقا، قبول
سفارش، هنر را می خشکاند!» این کدام هنر است که برای پروپاگاند تجارت فوران
می کند، اما برای عشق به خدا، نه؟ آیا هنرمند با این انتخاب، نوع تعهد خویش را مشخص
نکرده است؟ حال آنکه آزادی حقیقی تنها در عشق به خداست و هنر آنگاه حقیقتاً آزاد می
شود که غایتش وصول به حق باشد، هنر برای وصول به حق.
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
زهر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
هنر اگر برای هنر نباشد، برای هیچ چیز دیگری هم نباید باشد جز عشق به خدا، چرا
که هر تعلقی جز این، وزر و وبال و غُل و زنجیری است بر گرده روح که او را به زمین به
زمین می چسباند. این را نیز باید اذعان داشت که اگر هم توصیه و سفارش و شعار از
بیرون وجود هنرمند بخواهد بر او تحمیل شود، به ناچار ذوق را خواهد کشت. تعهد هنرمند
باید
از باطن چشمه سار هنر او بیرون بجوشد، نه آنکه از بیرون چون لعابی نازک از رنگ بر
هنر او بنشیند. غلیان درد است که باید پیمانه وقت هنرمند را پر کند و سرریز شود در
هنر او، نه آنکه هنرمند بی آنکه دردمند باشد بخواهد ذوق خویش را در خدمت سیاست قرار
دهد. هنری اینچنین، هنر باسمه ای مارکسیست ها و ایدئولوژیست هاست که نام هنر بر آن
نچسب و بی مسماست.
هنرمند امروز از تعهد و پیام می گریزد و یا تعهد خویش را در انکار تعهد و پیام
میجوید، بی آنکه بداند و در این معنی اندیشه کند که آیا گریز از پیام و تعهد و
انکار آن ممکن است یا خیر. هنر عین پیام و تعهد است و انتزاع این دو از یکدیگر و
انکار نسبتی که مابینشان وجود دارد از اصل بی معناست و محال....و عاقبت این کار به
جنونی مذموم می انجامد، چرا که هنر در اصل و ذات خویش عین حکمت و معرفت و تفکر است.
شاید در موسیقی که زبانی مجرد و آبستره دارد نتوان این تعهد را آنچنان
که شایسته
است تشخیص داد و بیان کرد، اما در سایر هنرها که روی خطابشان با عقل سر و عقل دل است
چطور؟
در هنرهایی که با کلام سرو کار دارند – همچون ادبیات و تئاتر و سینما... – از
آنجا که امکان انتزاع کلام از نطق و عقل و معنا وجود ندارد، عاقبت کار اگر چه به
آبستراکسیون خالص و یا فرمالیسم محض نمی انجامد، اما در سیر به سوی تجدد وانکار
تعهد، آثار هنری دیگر نه تنها جلوه های زیبایی حقیقت نیستند، بلکه منعکساتی کریه از
نفسانیات جنون آمیز و مکنونات درونی هنرمندان لاابالی خواهند بود.
اهل حق میدانند که انکار تعهد در هنر، چه در موسیقی و چه در هنرهایی
که با تصویر
و تجسم سر و کار دارند و چه در هنرهایی که متوسل به کلام هستند، در حد حرف باقی می
ماند و به منصّه عمل کشیده نمی شود، چرا که اصلا در روی این کره خاک امکان پذیر
نیست که فعل انسان عین تعهدات او نباشد، خواه این فعل به حیطه هنر باز گردد و یا
غیر آن.
انسان در برهوت میان دعوات نفس اماره و جاذبه های عمیق فطرت الهی سرگردان است و
چه با آن عهد بندد و چه با این، الا و لابد که وجود او عین تعهدات اوست. آن که به
میثاق ازلی فطرت خویش باز نگردد، لاجرم با نفس اماره خود عهد خواهد بست و این هر دو،
تعهد است، آن یک با خدا، و این یک با «من»، که شیطان است. از این دو حال نیز خارج
نیست.
موسیقی نیز عین تعهد است و اگر چه علی الرسم می گویند
که موسیقی بازتاب مستقیم و
مجرد احساس آدمی است، اما مگر این احساسات که توسط ساز یا صوت حسن بیرون می تراوند
از کجا فراهم آمده اند؟
اما ناگفته نگذاریم که گذشته از آن گرایش عامی که هنر امروز را به سوی
آبستراکسیون و فرمالیسم محض می کشاند، انکار تعهد در هنر از دیگر سوی امری منشا
گرفته از نیهیلیسم و آته ایسم ملازم با روشنفکر مآبی و غرب زدگی است، تا آنجا که
تجددگرایی عین کمال بشر انگاشته می شود و از آن پس، هر کس سخن از خدا بگوید دیگر از
مسیر ارتقایی تاریخ بشر دور می افتد... در اینجا دیگر هر نوع تعهدی مذموم نیست،
تنها تعهد نسبت به دین و دیندآری مذموم است.
در اینجا دیگر انکار تعهد با قصد اثبات
تعهداتی خاص انجام می شود، بی خدایی و ولنگآری. «گریز از تعهد» نیست مگر
«تعهد نسبت
به بی دردی» ...و با این سخن که هنر تنها نسبت به خویش متعهد است، جز بی دردان چه
کسی را می توان فریفت؟ پس هنر اگر مجلای آن شمس عالم فروز حقیقت باشد، معراجی است
برای تکامل و تعالی روح هنرمند، و اگر نه، حجاب اکبر است، چنان که علم توحید
نیز اگر مستقل از حقیقت دین که وصول به مقام قرب و ولایت است انگاشته شود، حجاب
ظلمتی است سخت تر و غلیظ تر از حجب دیگر. حقیقت هنر عین تعهد است و اصلاً معنی ندارد
که ما نخست این را مستقل از یکدیگر فرض کنیم و بعد بنشینیم و مجادله کنیم که اصلا
هنر تعهد و میثاق می پذیرد یا نه.
هنر اگر بار دیگر مجلای آن حقیقت واحد و ثابت قرار بگیرد، به اصل خویش رجعت
خواهد کرد و امانتدار همان میثاقی خواهد شد که در ازل انسان با خداوند بسته است.
هنری اینچنین ذاتاً مبارزه جوست.
و اما از همان آغاز سخن، حضرت امام «جُعلتَ فِداه» لفظ
«هنر» را از این تنگ نظری
مرسوم که گرفتار آن است خلاص کرده اند و آن را در معنا وسعتی بخشیده اند که شایسته
آن است.
در زبان ما هرگز «هنر» به معنایی که این روزها مصطلح است به
کار نمی رفته است،
ارباب هنر، ارباب کمال بوده اند و از همین روی کشتی شان را آسمان می شکسته است، حال
آنکه هنر در معنای اصطلاحی آن، نه به مفهوم کمال و فضیلت، بلکه به مجموعه مساعی
خاصی اطلاق می گردد که توسط جماعت هنرمندان و منتزع از سایر مظاهر حقیقت در حیات
بنی آدم انجام می شود.
وسعتی که لفظ هنر در کلام قدسی حضرت امام یافته است بسا بیش تر از آن است
که از
لفظ هنر به معنای اصطلاحی آن دریافت می شود، حال آنکه مشتمل بر این معنا نیز هست:
خون پاک صدها هنرمند فرزانه در جبهه های عشق و شهادت و شرف و عزت،
سرمایه زوال ناپذیر آنگونه هنری است که باید به تناسب عظمت و زیبایی انقلاب اسلامی
همیشه مشام جان زیبا پسند طالبان جمال حق را معطر کند.
مراد حضرت ایشان از «هنرمندان فرزانه» شهدایند، یعنی که هنر اصلاً
و اولاً «هنر زندگی» است و هنر به معنای اصطلاحی باید مظهر تجلی آن حقیقتی باشد که
حیات انسان در آن کمال می یابد و این تکرار حکیمانه همان تذکاری است که پیش از این
در این عبارت بیان فرموده اند که:
شهادت هنر مردان خداست
هنرمندان فرزانه آن رزم آوران برگزیده ای هستند که جبهه های عشق شهادت و شرف و
عزت از خون پاکشان رنگ گرفته است و شجره هنر، به مفهوم اصطلاحی آن، اگر در این خاک
خون آلوده نبالد هنر نیست و نه آنکه هنر نیست بلکه عین بی هنری است، و همان که
گفتیم، اصل آن است که هنرمند پیش از آنکه هنرمند است انسان باشد و بدان میثاق ازلی
که با حق بسته است وفا کند، یعنی مبارزه کند با شرک و کفر و طواغیت. و اگر اینچنین
شد، هنری که این هنرمند فرزانه واسطه فیضان آن در عالم است، هنری خواهد بود شایسته
اسلام، و اگر نه، نه.
هنری نحوی تجلی حقیقت است از آیینه وجود انسان، و تا پیش از قرون جدید هرگز،
اینچنین که هست، به مثابه یک فعالیت جنبی و تجملی منتزع از صناعت و سایر مظاهر حیات
طبیعی و اجتماعی بشر مورد توجه نبوده است. آثار هنری گذشته هرگز با غایت یک تلاش
خاص هنری خلق نشده اند و هر چه هست، آنها را نمی توان مستقلاً آثاری هنری نامید.
آنها موضوعاتی هستند که اگر چه به کار زندگی می آمده اند و با همین قصد نیز ساخته
شده اند، اما حسن و بها حق با واسطه انسان در آنها جلوه کرده است، تا آنجا که حتی
انسان امروز با همه غفلت و غربت و واماندگی و فلک زدگی خویش، آن جلوات را باز
شناخته و این اشتباه را نکرده است که هنر را امری مختص به چند قرن اخیر به شمار
آورد. آثار هنری گذشته، هر چه هست، کاسه و کوزه و کتاب و شمشیر و گلیم و قالی و
مسجد و مصلاست، نه اشیائی که حد وجودی و تشخص ماهوی آنها این باشد که آثآری هنری
هستند و هیچ قصد و نیت و غایت دیگری در ایجاد دخالت نکرده است.
در جهان آفرینش نیز طبعاً هیچ چیزی موجود نیست که فقط زیبا باشد و لاغیر. زیبایی
وصف است برای اشیای دیگر، نه آنکه خود نوعی وجود باشد. گل زیباست، پروانه زیباست،
باغ و راغ زیباست، طلوع و غروب زیباست، اما نه آنکه اشیائی هم وجود داشته باشند که
در پرسش از ماهیت انها، در جواب پرسش «این چیست؟» بگویند: «زیباست.»
پیش از این، همه انسان ها از این حق برخوردار بوده اند
که هر که هستند، پیشه ور
و یا صنعتگر، کوزه گر، کاتب و یا معمار،... بتوانند در هنر به کمالی غایی وجود خویش
دست پیدا کنند، نه آنکه این حق تنها مختص به جماعت هنرمندان باشد و لاغیر.
بیرون از اشتغالات هنری، اکنون
«ماشین» واسطه ای است
که میان بشر و صنع و خلاقیت
او فاصله ای جبران ناپذیر انداخته است و دیگر هرگز در محصولات تکنولوژی امکان ظهور
زیبایی و تجلی هنر موجود نیست. و بشر امروز هم خود به خود دیگر این اشتباه را نمی
کند که محصولات کارخانه های اتوماتیک را آثار هنری بنامد. هنر تا آنگاه در مصنوعات
بشری امکان ظهور و تجلی داشت که انسان خود، بی واسطه ماشین، دست اندرکار صنع و
خلاقیت بود.
اکنون هنر تنها به مثابه یک فعالیت جنبی و تجملی منتزع از سایر مظاهر حیات طبیعی
و اجتماعی بشر وجود دارد، اگر چه هنوز هم در غالب فرهنگ ها لفظ هنر را به معنای آن
«وجه باقی» و یا غایت کمالی به کار می برند که حیات انسان در آن تعالی و تکامل می
یابد. میگویند: «از هر انگشتش هنر ی می ریزد» و یا «دل شکستن هنر نمی باشد»... با
این معنا، تنها هنر است که باقی است و جز آن هر چه هست هالک است.
در آن مصرع نیز که «آسمان کشتی ارباب هنر می شکند»، حضرت حافظ «قدس سره» از
صاحبان کمال و فضیلت به «ارباب هنر» تعبیر کرده است. آنانند که فلک بر مرادشان نمی
چرخد، چرا که "الکمال فی الدنیا مفقود و...دار بالبلا محفوفه و بالغدر معروفه:" اگر
چه دنیا به اهل دنیا وفا می کند.
لفظ هنر در این کلام بسیار زیبا که «شهادت هنر مردان خداست» با همین معنا به
کار
رفته است و همچنین در ان تعبیر «هنرمند فرزانه»... و در این پیام، تنها در همین
مورد است که از لفظ هنر معنای اصلی و غیر اصطلاحش را مراد کرده اند، و ان هم در صدر
کلام، تا به ما بیاموزند که هنر به مفهوم اصطلاحی باید جلوه گاه وجه باقی حق باشد و
هنری اینچنین، باید سرمایه زوال ناپذیر خود را در هنر مردان خدا، که شهادت است،
بیابد. هنری اینچنین، باید لاجرم ریشه در «حکمت و فرزانگی» داشته باشد.
ولکن در این روزگار، پیوند میان حکمت و هنر انکار می شود و نه تنها انکار می
شود که اصلاً بنا بر تعریف، هنرمند را با حکمت کاری نیست. هنر به ساحت احسالس بر
می گردد و حکمت به ساحت عقل، و میان عقل و احساس نیز از لحاظ منطقی پیوندی نیست، اما
از ان سوی، هنرمندان در همه مسائل عالم وجود اظهار «نظر» می کنند و کسی هم حق ندارد
که آنان را باز دارد. مگر عقیده و نظر به کدام ساحت وجود باز می گردد؟
هنرمندان در همه مسائل عالم وجود اظهار نظر می کنند. اما این نظرات چه از سر
حکمت باشد و چه از سر جهل، کسی حق اعتراض ندارد. و اصلاً آن نظری هنرمندانه تر
قلمداد میشود که با حکمت بیگانه تر باشد!
این وجیزه را آن حوصله نیست که بحثی مستقل را در این باب بپذیرد، اما هنر از
لحاظ مضمون و محتوا عین تفکر و حکمت و عرفان است و تنها در نحوه بیان و تجلی،
از آنان متمایز می شود. شایسته است که هنرمندان خود را در این آیینه عبرت بنگردند
مبادا که برای هنر شأنی استکمالی، مستقل از دین و کمال و فضیلت و حکمت و فرزانگی
قائل شوند... و اگر نه، این طمع خام آنان را خواهد فریفت که عکس رخ یار را در
آینه جام، جمال خویشتن انگارند و دل در این عکس منعکس ببازند و هنرشان «حجاب اکبر»
شود.
حجاب اکبر هنری است که تعلق خویش را به آن میثاق ازلی و عهد الست انکار
کند، و
مگر نکرده است؟ اصلاً هنر مدرن با انکار این میثاق و نفی تعهد به وجود امده است. رحم
پرورش این مولود اصلا خودپرستی انسان است. هنر امروز نیز همچون سایر شئون بشری در
این روزگار، متناسب با غلبه اومانیسم است و چگونه می تواند جز این باشد؟
هنر باید طریق توبه خویش را باز شناسد و به اصلی که از آن بعد و غربت گرفته است
باز گردد. و اصلاً این روزگار، روزگار بُعد و غربت انسان است و از بهشت اعتدال،
روزگار هبوط است و در روزگآری اینچنین، نه عجب اگر هنر و فلسفه و علم و سیاست، هر
نیک مستغرق عکس منعکس خویش در آینه جام باشند و غافل از ان حقیقت واحد و ثابتی که
در آنها به تناسب شان و منزلتشان تجلی کرده است.
ناگفته نباید گذاشت که این تفکر رایج نیز توهّمی بیش نیست
که هنر را چون ظرفی
می نگرد که می تواند هر نوع مظروفی را قبول کند، یا قالبی که میتواند در خدمت هر نوع
محتوایی قرار بگیرد.
مقصود از میثاق هنر و تعهد آن نیست که هنر را همچون ظرفی بینگآریم
که میان قبول
تعهد و یا انکار آن مخیّر است، آن
سان که ظرف را با مظروف خویش مناسبتی نیست و هر چه را که در آن
بریزند می پذیرد: خمر باشد یا دوغ، زهر باشد یا نوشدارو. انتزاع ظرف و مظروف و قالب
و محتوای هنر نیز از یکدیگر از قبیل همان اعتباراتی است که عقل ظاهر انجام می دهد و
از آن گریزی نیست.
حق آن است که هنر را نه چون امری که خود خویشتن را معنا می کند بنگریم (هنر برای
هنر) و نه چون ظرفی مجزا که می تواند هر نوع مظروفی را قبول کند و
در خدمت هر محتوایی قرار بگیرد«هنر سفارشی». حقیقت آن است که میثاق و تعهد هنر
عارضه ای مجزا از ذات و جوهر هنر نیست که یکی بگوید او طور و یکی بگوید این طور،
هنر و در جوهر و ذات خویش عین تعهد است و جدایی این دو نیز از یکدیگر اعتبآری است.
سخن دیگری که باقی مانده آن است که حضرت امام «جُعِلتَ فِداه» زیبایی و صفا را نیز
در تعهد هنر یافته اند و فرموده اند: «هنر زیبا و پاک است که... نابود کننده اسلام
امریکایی باشد.» یعنی که هنر اگر اهل مبارزه نباشد زیبا نیست و این تعبیر، خلاف
غالب تعابیری است که دیگران در نسبت میان زیبایی و هنر گفته اند.
در تفکر رایج و مرسوم، زیبایی امری است که تنها به قالب و ظرف هنر مربوط می شود
نه به باطن و محتوای ان، حال آنکه در این کلام زیبایی و صفا امری محتوایی است که
همراه با تعهد، در هنر متجلی می شود.
این تعبیر حکیمانه هرگز مفهوم واقع نمی شود مگر آنکه مخاطب عنایت داشته باشد
که
عالم سرا پا جلوه است و حق نیز اول و آخر و ظاهر و باطن است یعنی جمال حق نیز جلوه
کمال اوست و تحمید و تقدیس ما در برابر زیبایی
های عالم به خود انها فی انفسهم باز نمی گردد و زیبایی ها از ان جهت در چشم و دل ما
زیبا می ایند و ما را به ستایش وا می دارند که باطن کمال حق در ظاهر جمال او ظهور
یافته است.
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان میتوان گرفت
قالب و محتوای هنر نیز به مثابه جمال و کمال حق، از یکدیگر انفکاک و انتزاع نمی
پذیرد و هر یک عین دیگری است و لکن غفلت انسان باعث می شود که او زیبایی را اصالتاً
به اشیا باز می گرداند نه به جلوه کمال حق در جمال اشیا، حال آنکه زیبایی، هر چه
هست، حسن و بهاء حضرت حق است که در ظرف ماهیات جلوه گری می کند.
فطرت انسان در اصل زیبا پسند است، اما عقل ظاهر در تعیین مصداق اشتباه می
کند و
حکم «وجود» را بر «ماهیات» بار می کند و می پندارد که زیبایی در خود اشیاست. البته
زیبایی در قالب و پیکره وجود نیز به صورت تناسب و توازن و تعادل و تقارن ظاهر شده
است، اما زیبایی را، هر چه هست، نباید به این نظم ظاهری باز گرداند و از حقیقت آن،
که جمال و کمال حق است، غافل شد.
اگر هنر را بدان مفهوم اصلی که وجه باقی موجودات است بگیریم، آنگاه حسن و جمال
هنر نیز بدان است که کمال انسانی را آشکار کند... و انسان نیز و انسان نیز در
مبارزه میان حق و باطل به کمال می رسد، چه در درون خویش که جهاد اکبر باشد و چه در
بیرون از خود که جهاد اصغر.
آری، هنر اگر چه عطری است که باید مشام جان زیبا پسند طالبان جمال حق
را معطر کند، اما هنگامی متناسب با زیبایی و عظمت انقلاب اسلامی خواهد بود که جلوه
کمال انسانی باشد، و سر چشمه خورشید کمال فرزانگانی هستند که صلات و نسک و حیات و
مماتشان هنر است، یعنی شهدای راه حق. (انعام/162)
سخن گفتن در باب دقت و امانتی که در کلام حضرت امام نهفته است در وسع ما نیست،
اما بر ماست که دقت و امانتداری را از ایشان بیاموزیم. در همان فراز نخستین، همه
آنچه را که در باب حقیقت هنر می توان گفت به ما اموخته اند و از جمله در باب زیبایی
به مثابه یک امر معرفتی، از یک سو به اصل و منشا آن که جمال حق است اشاره فرموده
اند و از سوی دیگر به ریشه احساس ان در درون انسان که فطرت زیبا پسند و طالب جمال
باشد.
و لکن به عنوان تکمله اشاراتی چند لازم است که در نهایت اجمال و اختصار عرض می
شود:
در باب وظیفه هنر، حضرت ایشان فرموده اند که تنها هنری مورد قبول قرآن است
که
«صیقل دهنده» اسلام ناب محمدی «ص»... باشد.
آنچه در عالم جلوه کرده است چیزی جز حقیقت نیست و اگر
نسبت ها و اضافات و خطاهای قیاسی از میان برخیزد، چیزی جز ذات حقیقت یگانه در جهان
آفرینش باقی نخواهد ماند و این همان حقیقتی است که در این
آیه مبارکه شریفه بدان اشاره
رفته است:" کل شی هالک الا وجهه.(قصص/88)"
هنرمند باید روی به این وجه بگشاید و هنر باید عکس منعکس این وجه
از آینه روح باشد... پس هنر باید عالم وجود را از آلایش های نسبی و قیاسی
آنچنان
صیقل دهد که وجه باقی حق در آن جلوه گر شود.
اگر حقیقت اسلام یعنی اسلام ناب را اکنون در نظر مردمان جهان به شوائبی
آلوده
اند که قرآن از آن مبرّاست، پس هنر نیز نسبت به زدودن این شائبه ها و تصفیه
آن وظیفه
مند است.
زیبایی و صفا نیز در عالم، هر چه هست، حسن و بها حق است، پنهان در پس واقعیتی
که
ما با نسبت ها و اضافات بر گرد خویش ساخته ایم. وظیفه هنر صیقل دادن عالم است
آنچنان که آن وجه کامل و زیبا و مصفای باقی از افق ظاهر طلوع
کند و طلعت
آن، جام
احوال مردمان را از نور باده عشق بیا کند و آنان را مست می الست کند.
عشق است که حقیقتاً مشکل
گشاست و هر جا که عقل در معضلات درمی ماند، کار عشق آغاز می شود و
کار هنر نیز بیش
تر با عشق است تا با عقل. پس نه عجب اگر آن فرزانه بی بدیل بفرماید:
هنر در مدرسه عشق نشان دهنده
نقاط کور و مبهم معضلات اجتماعی، اقتصادی،
سیاسی و نظامی است.
راه خروج از بن بستی هم که شیاطین در دنیای امروز ساخته اند عشق است و این حکمت
را نه فقط بسیجیان عاشق این دیار از حضرت امام خمینی «جعلت فداه» اموخته اند، که در
لبنان و فلسطین و حجاز و عراق و افغانستان و پاکستان...نیز هستند عشاقی که نور حکمت
این سراج منیر، از فاصله فرسنگ ها، جانشان را بر افروخته است و چشم دلشان را به
مخزن اسرار گشوده. خداوند مقرب ترین بندگان خویش را از میان عشاق بر می گزیند و هم
آنانند که گره کور دنیا را به معجزه عشق می گشایند و شر «نفّاثات فی العقد» را به
تعویذ عشق دفع می کنند و راه جهان را به سوی عدل همواره می دارند، اگر نه، عقل نیز
در این دایره سرگردان است و راه به جایی نمی برد.
مایه اصلی هنر نیز عشق و عرفان است.
هنر تجلی شیدایی است و شیدایی، هر چه هست،
در عشق است. مسیحای عشق است که روح شیدایی در پیکر هنر میدمد و اگر نباشد این روح،
هنر نیز جز جسدی مرده بیش نیست و عجبا که این خلف صالح حسین بن علی«ع»، همچون
پدرانش درس سیاست را نیز در مدرسه عشق آموخته است، و اگر نه اینچنین بود، کجا می
توانست از این ظلمتکده ای که وارثان معاویه بن ابی سفیان با عقل شیطانی خود در جهان
ساخته اند، راهی به سوی نور بگشاید؟ وقتی شیاطین کار را بدان جا می کشانند که دیگر
همه راه ها مسدود می نماید جز قنوط و قبول بندگی شیطان، حل مشکل تنها در ید بیضای
عشق است.
عرفان نیز نمی تواند مأمنی برای گریز از مبارزه باشد، بلکه اگر عرفان سالک
طریق خویش را به میدان جنگ نکشاند، عرفان حقیقی نیست. عارف حقیقی در می یابد که
عالم اکبر در وجود او منطوی است و بیرون و درون و فرد و جمع، دو آینه رو در رویند و
بر اساس، نه آنچنان است که تنها درون، میدان مبارزه با شیطان باشد. عارف حقیقی ان
است که میان جهاد اکبر و جهاد اصغر جمع کند و مظاهر بیرونی شیطان را نیز باز شناسد
و با آنان به ستیز بر خیزد، و این آخرین سفر از اسفار اربعه سلوک است.
عارف حقیقی می داند که مبارزه مقتضای تجلی اسمای حق است و امر آنگاه به تمامی
محقق خواهد شد که عدالت بر جهان حاکم شود. پس چگونه میتوان در مأمن عزلت و انزوا
بنشیند و خلق را در کف شیطان رها کند، انگاه که میداند تا جنگ میان حق و باطل در
نگیرد و خون سحر بر افق طلوع ننشیند، طلعت شمس حقیقت ظهور نخواهد
کرد و شب سیاه
غیبت سپری نخواهد شد؟
عرفان را اگر به معنای حقیقی لفظ بگیریم از لوازم تحقق هنر است و با آن قرابتی
تمام دارد. هنر نیز عین عرفان است و تفاوت تنها در نحوه تجلی است، اگر نه، آنچه در
عرفان و هنر اظهار می یابد حقیقت واحدی است.
پس در کلام حضرت امام، هنر را چه در نسبت با زیبایی و عشق و صفا معنی
کنیم و چه
در نسبت با حکمت و عرفان، از تعهد و امانتداری و مبارزه جدایی ندارد و لذا پیام این
گونه پایان می گیرد که:
هنرمندان ما تنها زمانی می توانند بی دغدغه کوله بار مسئولیت و امانتشان را زمین
بگذارند که مطمئن باشند مردمشان بدون اتکای به غیر و تنها و تنها د رچارچوب مکتبشان
به حیات جاویدان رسیده اند. و هنرمندان ما در جبهه های دفاع مقدسمان اینگونه بوده
اند تا بملا اعلا شتافتند و برای خدا و عزت و سعادت مردمشان جنگیدند و در راه
پیروزی اسلام عزیز تمام مدعیان هنر بی درد را رسوا نمودند.
و این «درد» امری فراتر از ان است که انسان هنرمند باشد یا عالم و
سیاستمدار... این درد ضرورتی است که انسان به معنای کامل لفظ با ان محقق می شود.
آنان را که در جست و جوی حقند، همین یک سخن کافی است.
قصد ما از آغاز این بود که پیام حضرت امام را تنها از
آن حیث که هنر را
امانتدار مبارزه با دشمنان دین می داند بنگریم و لذا تحقیق در این معانی که «اسلام
امریکایی» چیست و یا « گرسنگان مغضوب قدرت و پول» کیستند و...از عهده این رسالت
بیرون است.
کلک تو بارک الله بر ملک و دین گشاده
صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهی
بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم
مُلک آن توست و خاتم، فرمای هر چه خواهی
(حافظ)
منبع:کتاب رستاخیز جان صفحه ی 135
برچسب های مرتبط:هنر،مبارزه،هنرمند،اسلام
امریکایی،اسلام ناب،دفاع مقدس،تعهد