دلتنگيهاي من در بهار
سعيد زينالعابديني
بهار همة آن سالها. سالهاي كودكي، كنار باغچه، ريحان ميكاشتم و پشت پنجرة باراني، كتاب ميخواندم و به قرقرههاي پرنخ چرخ خياطي مادرم فكر ميكردم كه تا چه اندازه ميتواند رؤياهاي مرا تا آسمان بالا ببرد.
ما از پيچيدگيهاي اين عصر به سادهترين واژهها پناه ميبريم، ولي در سادهترين روابط، محكوم به سكوت و گريه هستيم. در زمستان بهسان گياه پژمرده و يخزدة كنار حوض و در زمستان بهسان آدمك برفي ميان كوچه!
روزها در پي انتظار، شب ميشوند و شبها...
ذره ذره آب ميشويم و فرو ميرويم در خاكي كه كودكان آينده روي آن بازي ميكنند، بيآنكه حتي بهياد بياورند قيافههاي خسته و ملول ما را كه زماني عاشق بوديم و منتظر؛ و براي هرچيز سادهاي ميگريستيم تا آرام بگيريم. گاهي هم دلتنگيهامان در بهار، در چيزهايي تبلّور پيدا ميكرد شبيه شعر:
"موعود
خسته از انتظار
پس از نيايش مرد شيعه
گفت:
آمين"
هنوز بهدنيا نيامده بودم كه باد، گهواره كودكيام را به نهري انداخت كه به نيل ميرسيد. دختران هزار ساله زمين، نقش اشكهاي به صليب كشيدهمان را بر جامهاي تركخوردة جلجتا، بافتند و آنها را با كلمههاي ساده در گلوي تازه به بلوغ رسيدهشان تكرار كردند. تا آنكه زماني گذشت و گذشت و مردي كه بر منارههاي بيتالمقدس اذان ميگفت در گوشم خواند ?حيّ علي الصّلوة?
من هنوز گيج بودم و منگ و مردي كه بر منارههاي مدينه اذان ميگفت در گوشم خواند:
"حيّ علي الفلاح"
و لبهاي داغ مادر بزرگ بر پيشانيام نشست.
تو تسليم شدهاي...
و من گريه آموختم:
"گريه
هنوز هم گريه
من از زماني
كه قلب خود را گم كرده است ميترسم"
انگار چيزي و كسي را كم دارم. كسي كه هميشه دلش براي من ميتپد؛ و من ميتوانم براي هميشه تسليم عشقش باشم:
"كسي كه مثل هيچ كس نيست...
و اسمش آنچنان كه مادر
در اول نماز و آخر زمان صدايش ميكند
أللّهم كن لوليّك الحجة بن الحسن
صلواتك عليه و علي آبائه
في هذه السّاعة و في كلّ ساعة
وليّاً و حافظاً
و قائداً و ناصراً
و دليلاً و عيناً
حتي تسكنه أرضك طوعا
و تمتّعه فيها طويلاً"
زيباترين بهار، بهاري است كه آفتابش از پنجره غربي، بر اتاقهاي پر انتظار بتابد .پينوشت:
* برگرفته از جامجم 18/2/80
1. بنابر روايتي در وقت ظهور امام زمان(عج)،آفتاب از غرب برميآيد.