تقدیم به آقاامام عصر(عج)
آفتاب شرقی
تصویر بغض ابرم و باران نمیشوم
من از تبار نورَم و تابان نمیشوم
در منجلاب خیسِ گذرگاه بیكسی
آرامش نسیم و طوفان نمیشوم
رفتی چه سخت لحظه آغاز غصّهها
شمعم؛ ولی ز هجر تو گریان نمیشوم
من با هوای بودن تو، سخت دلخوشم
در كوی انقلاب تو هجران نمیشوم
امروز پُر شدم ز هیاهوی بودنت
كی میرسی ز راه كه حیران نمیشوم
در انقلاب حادثهها با طلوع تو
در لحظه وصال، گریزان نمیشوم
ای آفتاب شرقی من! زودتر بیا!
بینور تو ـ عزیز! ـ گلستان نمیشوماحسان امینی (سمیرم)
گریه آسمان
ای شعر من، فدای دو چشمان خستهات
ای چشم من، به پای صدای شكستهات
ای آخرین حماسه بیداری صدا
وی اوّلین تصادف بیداد با خدا
چشمان مست تو به كجا میكِشد مرا
میآیی و خدای صدا میكُشد مرا
ای هایهای گریه مستانهام بیا
وی بغض در گلو به پرستاریام بیا
آغاز من بیا و مرا باز زنده كن
در این غروب سرد دلم را تو بنده كن
این را بدان كه باز ستاره شكست و رفت
آمد به شوق دیدن تو مست گشت و رفت
من میروم ولی برای تو آشفتهام بدان
چون در صدای عشق تو بشكفتهام بدان
این را بدان كه از غم تو آسمان شكافت
این نور عشق بود كه بر بیكران بتافت
دیشب هزار بار ناله زدم آسمان گریست
از عرش تا به حرمت كون و مكان گریست
امشب به پاس گریه افلاك بازگرد
ای نازنین ستاره ادراك بازگرداحسان امینی (سمیرم)
مرهم وصال
ای آنكه برده روی تو از حُسنِ مه، رواج!
آیا شود كه بر شب تارم شوی سراج؟
دیری است تیغ عشق تو دل ریش كرده است
با مرهم وصال مرا كی كنی علاج؟
چشمانتظار گرمی و نورت نشستهام
در زمهریر خانه دهر و سوادِ داج
یك دم به چشم لطف، نظر كن بر این گدا
ای پادشاه ملك و خداوند تخت و تاج!
كامم اگر به زهر هلاهل روا كنی
با شهد ناب و شربت غیرم، چه احتیاج؟
هرگز به عمر، روی رهایی ندید هیچ
هر كس كه او فتاد در آن بند زلف خاج
«بهروز» را ز درگهت ای شهریار دل
هرگز مران كه میشكند دل چنان زجاج!بهروز مرادی آرانی
شه اقلیم وجود
آخر ای دوست، مرا مونس و غمخوار تویی
در همه حال، مرا یار و مددكار تویی
بی وُجود تو، وجود همه عالم، عدم است
سَبَب كون و مكان، حُجت دادار تویی
در گلستانِ جهان ـ ای شه اقلیم وجود!
دشمنانت همه خوار و گل بیخار تویی
وارث دین نبی(ص)، حامی قرآن مجید
رهبر خلق جهان، قافلهسالار تویی
تویی آن مهدی موعود(ع) كه در روز مصاف
أشجع٭ صفشكن و قاتل كفّار، تویی
ما مُحاطیم و تویی قُطب محیط اندر دهر
اندرین دایره چون نقطه پرگار تویی
خلق افتاده ز پا ـ ای شه خوبان! ـ مددی
دستگیر من دلخسته بییار تویی
گفت از روی حقیقت غزلی «ناصرچی»
به خدا در دو جهان واقف اسرار تویی
سید ابوالفضل ناصرچیان اراكی
٭ شجاعترینسخن اهل دل
تو حقشناس نئی ـ ای عدو! ـ خطا اینجاست!
چو بشنوی سخن اهل دل، مگو كه خطاست
سری به دنیی و عقبی فرو نمیآمد
چرا كه دوستی اهل بیت(ع) در سر ماست
در اندرون منِ خستهدل، خیال امام(ع)
خموش كرد مرا و به خویش در غوغاست
دلم زِ پرده برون شد، كنون امیدی هست
اگر ز ناله و فریاد، كار ما به نواست
به هر طرف من سرگشته چند پویم؟ چند؟
ره دیار امام زمان(ع) كجاست؟ كجاست؟
نبود میل جهانم؛ ولیك در نظرم
امید آمدن او چنین خوشش آراست
چو شعله ز آتش شوقت مدام سوزد «فیض»
كه آتشی كه نمیرد، همیشه در دل ماستمرحوم ملاّ محسن فیض كاشانی
پژواك هفت
ای در صدای تو جاری، بارانِ صبحی بهاری!
امشب هوای تو دارم؛ امشب هوای كه داری؟
بگذار بالی گشایم، در آسمان نگاهت
ای كهكشانی مكرّر در چشمهای تو جاری
من در تو باید ببینم پژواك هفت آسمان را
هر چند هستی زمینی، رنگ زمینی نداری
روزی كه باران غیبی، باریدن از سر بگیرد
ای خاك لب تشنه! زیباست، پایان چشمانتظاری
در انتظار تو ـ موعود! ـ هر روز، شب میشماریم!
ای كاش میشد كه ما را ... از عاشقانت شماری!قربانولیئی
جسارت
این جشنها برای من «آقا» نمیشود
شب با چراغ عاریه، فردا نمیشود
خورشیدی و نگاه مرا میكنی سفید
میخواستم ببینمت؛ امّا نمیشود
شمشیرتان كجاست؟ بزن گردن مرا
وقتی كه كور شد گرهی، وا نمیشود
یوسف! به شهر بیهنران وجه خویش را
عرضه مكن؛ كه هیچ تقاضا نمیشود
اینجا، همه مناند؛ منِ بیخیالِ تو
اینجا كسی برای شما، ما نمیشود
آقا! جسارت است؛ ولی زودتر بیا
این كارها به صبر و مدارا نمیشود
تا چند فرسخی خودم، ایستادهام
تا مرز یأس، تا به عدم، تا «نمیشود»
میپرسم از خودم: غزلی گفتهای؛ ولی
با این همه ردیف، چرا با «نمیشود»؟رضا جعفری
اگر از راه بیاید...
صد سبد یاد خدا آوردهای، اینجا بمان
چهرهای زود آشنا آوردهای، اینجا بمان
در میان مهربانانی غریب و دیرجوش
مهربان! ما را به جا آوردهای، اینجا بمان
دستهایت بوی شرینی و گرمی میدهند
خرمنی مشكلگشا آوردهای، اینجا بمان
هیچ آثاری نماند از مهربانی، مردمی
كولهباری از وفا آوردهای، اینجا بمان
در جهانی كه چنین انسانیت انكار شد
دین بیرنگ و ریا آوردهای، اینجا بمان
در دیار بی خدایان مردمی را، مهر را
با نوای «ربّنا» آوردهای، اینجا بمان
درد دارد، درد دارد، درد دارد درد، جان
دردهامان را دوا آوردهای، اینجا بمان
تب گرفته در تمام هستی محزونمان
دارویی بهر شفا آوردهای، اینجا بمان
خود برای مردم گمگشته در این كورهراه
صد كتاب رهنما آوردهای، اینجا بمان
گوشها آزرده شد از وعده و حرف و شعار
گفتهها پر محتوا آوردهای، اینجا بمان
من تو را در خواب دیدم، منتظر بودم تو را
خوابهایی جانفرا آوردهای، اینجا بمانهوروش نوابی
ذات آفتاب
عیب از كجاست؟ غیبت او بیدلیل نیست
چون ذاتاً آفتاب، به مردم بخیل نیست
ما فرع خاك پای تو هستیم ـ ای حبیب! ـ
خاكی كه سر به سجده نیارد، اصیل نیست
باید میان كوره بسوزد كه گُل كند
دل تا میان شعله نیفتد، خلیل نیست
جایی كه جای پای عروج محمّد(ص) است
راهی برای پر زدن جبرئیل نیست
بعد از دو نیم كردن دل، پا بر آن گذار
این سینه كمتر از وسط رود نیل نیسترضا جعفری
فرزند مُصطفی(ص)
امّید ما به رؤیت فرزند مصطفی(ص) است
چشم رَمَدْ كشیده، به دنبال ردّ پاست
رنج فراق، طاقت ما را ربوده است
سیلاب اشك، از سر مژگان ما رهاست
هرچند پشتوانه فردای ما خداست؛
امروز، روزگار، بسی تلخ و نارواست
ما دوستدار مصحف و تسلیم قائمایم(ع)
فرمان او به دیده ما، عین توتیاست
كز اتّحاد ماست، امیری امام(ع) را
ورنه فغان و ناله، چه تسكینِ دردها است
یا رب به لطف خود برسان خسرو جهان
در راه دوست دیده به ره، دست بر دعاست
عمری عنان خویش، به خمیازه باختیم
خواب خَزَف به دیده ما دائماً بجاست
بگذشتهایم از سر دیماه و فرودین
دارد نوید گلشن و بستان؛ چه باصفاست!
ما هم رهی به منزل مقصود میبریم
فانی شدن به راه خدا، موجب بقاست
میآید آنكه تیغ علی(ع) را حمایل است
بنگر افق ز آمدن یار، پر صداست!
روز ظهور، دیدن او آرزوی ماست
گرچه زمانِ پیری و در دست ما، عصاست
میآید آنكه جان «پریشان» به دست اوست
جان باختن به مقدم او، عین رو نماستمحمّدحسن حجّتی (پریشان)
تقدیم به امام
خُدا كُند غمِ دیرینه زودتر برسی
تُو با سپیده آدینه زودتر برسی
شبانه تا به سَحَر آرزوی من، این است
صفای هر دِلِ بیكینه، زودتر برسی
كه هرچه زود شود قلبِ عاشقانِ تو شاد
غمِ نشسته به هر سینه، زودتر برسی
جَلا دَهی دل ماتم گرفته را زِ غمت!
به روشنایی آیینه زودتر برسی
خدا كند كه زمستانِ دل بهار شود
بهارِ پُرگل و سبزینه زودتر برسی
بدونِ شِكوه بگویم؛ خدا كند خبرِ
خوشِ هزاره پُركینه، زودتر برسی!!طاهر جمشیدزاده ـ سرابله(ایلام)
نام تو
ای به روی سحرم پنجرهات بازترین
گریهات شور غزل؛ خنده تو نازترین
بیتو یعنی: همه زندگیام سهم غروب
ای دلت با دل من مونس و دمسازترین
ای تو آبیتر از این چشمه چشمان سحر
ای كه با یاد منت قلب تو همرازترین
انتهای شب و همصحبت من باش ـ عزیز! ـ
ای كه در دفتر دل، نام تو آغازترین
بگذر از وسوسه و پاره نما بند شبم
معجزت؛ معجزهای روشن و اعجازترین
آن دو چشمان تو لبریز رهایی از بند
در نگاهت چو حصاری همه دلبازترینطاهر جمشیدزاده
ماهنامه موعود شماره 79