غربت مظلومانه مسلم
كوفه كه به خاطر نهضتبراى مسلم «وطن» شده بود، اينك به غربت تبديل شده است و مسلم، غريبى در وطن! مسلم براى يافتن خانهاى كه شب را به روز آورد و در پناه آن، مصون بماند، در كوچهها غريبانه مىگشت و نمىدانستبه كجا مىرود.
سر از محله «بنىبجيله» درآورد. همه درها بسته بود و هر كس، سوداى سلامت و آسايش خويش را در سر داشت.
زنى به نام «طوعه»، جلوى خانهاش ايستاده، نگران و منتظر پسرش بود. طوعه شيعه و هوادار مسلم بود، اما اين غريب را نمىشناخت. مسلم، جلو رفت و سلام داد و آب خواست....
زن آب آورد. مسلم نوشيد و ظرف را به طوعه باز پس داد. زن ظرف را در خانه گذاشت و برگشت. ديد كه اين مرد،همچنان ايستاده است. زن پرسيد:
- مگر آب نخوردى؟
- چرا.
- پس به خانهات و نزد خانواده خودت برو!
- ... .
- گفتم برخيز و به خانه خويش برو! بودن تو در اين جا براى من خوب نيست،من راضى نيستم.
- من كه در اين شهر خانه و كسى را ندارم!
- مگر تو كيستى و از كجايى و... .؟
- من مسلمبن عقيلم... آيا ممكن است نيكى كنى؟ شايد روزى بتوانم جبران كنم! «طوعه» وقتى مسلم را شناخت، او را به درون منزل دعوت كرد و با نهايتاحترام و خضوع،از او پذيرايى كرد. (33)
اين زن فداكار، كه به مردان پيمانشكن و سست عنصر و ترسو درس شهامت و وفا مىآموزد، دين خويش را به مكتب و راه حسين(ع) ادا كرد و به وظيفهاش در قبال سفير و نماينده آن حضرت در نهضت، عمل نمود و در خدمتگزارى مسلم از هيچ چيز كوتاهى نكرد. اما مسلم، شورى ديگر در سر داشت. از سويى به بىوفايى مردم مىانديشيد و از سويى به نامه و گزارشى فكر مىكرد كه به حسينبن على(ع) فرستاده و از وى خواسته بود كه بسرعت،خود را به كوفه برساند كه زمينه از هر جهت آماده است، و از ديگر سو سرنوشتخويش را در «شهادت» مىيافت و در انديشه پايان كار و سرانجام اين نهضت و فرداى حوادث بود.
و... غذا نخورد. شب را به عبادت و تهجد پرداخت و نخوابيد. فقط سحرگاهان اندكى خواب چشمانش را فرا گرفت و اميرالمؤمنين را ديد و خواب شهادت را و مهمان على شدن را. (34)
لحظههاى آن شب براى مسلم معناى ديگرى داشت. شب قدر بود. شب آخر بود. انتظار آن را مىكشيد كه در همان جا به سراغش بيايند تا دستگيرش كنند.
پسر طوعه، بر خلاف مادرش از هواداران «ابنزياد» بود. شب كه به خانه آمد، از حركات و رفتار مادر، متوجه اوضاع غيرعادى شد. با كنجكاوى فراوان بالاخره فهميد كه مهمان خانهشان كسى جز مسلمبن عقيل نيست. بسيار خوشحال شد، كه اگر به والى شهر خبر دهد، جايزه خواهد گرفت. گرچه به مادرش قول داد و تعهد سپرد كه به كسى نگويد (35) ، ولى صبح زود،خبر را به وابستگان عبيدالله بن زياد رسانده بود. اين به دنبال حوادث همان شب در كوفه و مسجد بود.
آن شب، خانه گردى وسيع در كوفه شروع شد. راههاى خروجى شهر زير كنترل قرار گرفت و عدهاى هم دستگير شدند. عبيدالله، مطمئن شد كه كسى از ياران مسلم نمانده و مراكز مقاومت نهضت،درهم شكسته است. همان شب، اعلام كرد كه همه در مسجد جامع، جمع شوند. مسجد پر از جمعيتشد.
ابنزياد، با جوش و خروش، براى مردم، سخنانى تهديدآميز، همراه با تطميع، بيان كرد. قساوت و خشونت از گفتارش مىباريد. بيشترين تهديد، نسبتبه كسانى بود كه به مسلم پناه دهند و مژده جايزه به كسى داد كه مسلم را -يا خبرى از او را نزد او بياورد. به «حصينبن نمير»،رئيس پليس شهر، دستور اكيد داد تا شهر را دقيقا زير نظر و كنترل خود بگيرد و براى يافتن مسلم، خانهها را بگردد. پس از اين سخنان، از منبر به زير آمد و به قصر بازگشت. (36)
فرداى آن شب، ابنزياد، ديدار عمومى داشت. محمدبن اشعث (37) را هم در مجلس، كنار خود نشانده بود و از خدماتش تعريف مىكرد و ديگران هم حاضر بودند. پسر طوعه،كه از بودن مسلم در خانه خودشان، خبر داشت، ماجراى شب گذشته را به پسر محمدبن اشعث نقل كرد. او هم خبر را آهسته در گوش محمدبن اشعث گفت. وقتى ابنزياد،از ماجرا مطلع شد، به او ماموريت داد كه مسلم را نزد وى حاضر سازد. (38)
اما دستگيرى مسلم و آوردنش پيش عبيدالله زياد، كار آسانى نبود. از اين رو ابنزياد، شصت، هفتاد نفر از قبيله قيس را، همراه و تحت فرمان محمد اشعث قرارداد تا براى گرفتن و آوردن مسلم به خانه طوعه بروند.
كربلايى درون كوفه
سپاه آلسفيان، در پى آيينهدار آفتاب عدل تمام خانهها را سخت مىگرديد. نگهبانان شهر شب طرفداران قصر ظلم روان در جستجوى مسلم از هر سوى، مىرفتند و باطل در پى حق بود «غسق» در جستجوى فجر سياهى در پى خورشيد!
صداى پاى اسبها،خبر از تهاجم ماموران ابنزياد مىداد. هدف،خانه طوعه بود و نقشه، دستگيرى مسلم. مسلم كه پرورده سايه سلاح و بزرگ شده صحنههاى كارزار بود، از شجاعتخويش براى درهم شكستن حلقه محاصره استفاده كرد و پس از به پايان رساندن عبادت خويش، زره پوشيد و سلاح برگرفت و بر مهاجمان حمله كرد و آنان را از خانه بيرون راند. (39)
براى اين كه خانه آن شير زن متعهد، در اين ميان، آسيب نبيند، مبارزه را به بيرون از خانه كشيد و با ديدن انبوهماموران مهاجم كه آماده آتش زدن و سنگباران كردن خانه بودند،گفت:
اين همه سر و صدا براى كشتن فرزند عقيل است؟
اى نفس!
به سوى مرگى كه از آن، گريزى نيست، بيرون شو! (40)
شمشيرى آخته بر كف، ارادهاى استوار در سر، قوتى كمنظير در دل و بازو، خون شرف و غيرت در رگها، بىهراس و ترس، بر آنان تاخت و براى دومين مرحله، آنان را پراكنده ساخت.
مسلم نايب و نماينده حسين بود. نسخهاى برابر با اصل. تصميم گرفته بود كربلايى در كوفه بر پا سازد، و حماسهاى به ياد ماندنى و درسى عظيم از قدرت رزمى و روحى يك «مؤمن» در تاريخ، بر جاى بگذارد. يك تنه در برابر انبوهى از سپاهيان ابنزياد ايستاده بود و دليرانه مقاومت و جنگ مىكرد. هر هجومى را با شمشير دفع مىكرد و هر مهاجمى را ضربتى كارى مىزد.
عاشورايى بود و نبرد حق و باطل در رزم مسلمبن عقيل با آن گروه، تجلى يافته بود. نيروهاى حكومت كه خود را از مقابله با آن قهرمان، ناتوان ديدند، عدهاى به پشتبامها رفته و بر سرش سنگ و آتش ريختند،ولى حماسه مسلم،همچنان جريان داشت و آن بزدلان بىايمان از مقابل حملههايش مىگريختند. (41)
و در هنگام حمله رجز مىخواند (43) و مىگفت: (خطاب به خود)
«اين مرگ است، هر چه مىخواهى بكن!
بىشك،جام مرگ را خواهى نوشيد.
براى فرمان خدا شكيبا باش!
كه حكم خدا در ميان بندگان،جارى است.» (44)
گرچه والى كوفه نمىخواستخود را تسليم اين واقعيت كند كه مسلم، شجاع است و مامورانش حريف رزم او نيستند، ولى تلفات سنگين نيروهايش به دست مسلمبن عقيل گوياتر از هر گزارش و سندى بود كه مىتوانستبه آن، اعتماد كند.
و... مسلم، همچنان درگير با سپاه ابنزياد بود و اين حماسه را بر لب داشت كه:
«سوگند خوردهام كه جز آزاد مرد، كشته نشوم، هر چند كه مرگ را چيز ناخوشايندى ببينم.
بيم از آن دارم كه به من دروغ گفته، يا فريبم داده باشند. بالاخره اين آب خنك با آب گرم درياى تلخ، آميخته مىشود.
پراكندگى خاطر را بزداى و با تمركز و استقرار بجنگ! هر كس، روزى بدى را ملاقات خواهد كرد.» (45)
گرچه قواى كمكى به تعداد 500 نفر به سربازان ابنزياد پيوستند، ولى مسلم،اين حماسهآفرين شجاع، همچنان به تنهايى به جنگ با آنان مشغول بود و از آنان مىكشت. (46) تلاش محمد اشعث و نيروهايش براى زنده دستگير كردن مسلم بود و چون درگيريها به طول انجاميد و به اين هدف نرسيدند، ابنزياد،از اين تاخير بسيار در دستگيرى يك نفر ناراحتشد و به محمد اشعث، پيغام فرستاد.
او، در جواب ابنزياد گفت: «اى امير» خيال مىكنى كه مرا به سراغ يكى از بقالهاى كوفه فرستادهاى؟! تو مرا به مقابله با شمشيرى از شمشيرهاى محمدبن عبدالله فرستادهاى!...» سپس، باز هم برايش نيروى امدادى فرستاد. (47)
ابن زياد، پيغام داد كه به مسلم، امان بدهند. مىخواست كه از اين طريق، مسلم را به تسليم وادارد، ولى مسلمبن عقيل،امان آن عهدشكنان را باور نمىكرد و زير بار آن نمىرفت. اين بود كه به مبارزه ادامه داد.
آن قدر ضربه و جراحتبر او وارد شده بود كه به ديوارى تكيه داد و گفت:
«چرا سنگبارانم مىكنيد؟ كارى كه با كافران مىكنند،در حالى كه من از خاندان پيامبران و ابرارم. آيا حق پيامبر(ص) را درباره خاندان و عترتش مراعات نمىكنيد؟» (48)
جنگ طولانى و سختبا آن همه دشمن،او را به شدت مجروح و ناتوان و تشنه كرده بود. پيكر و چهره خون گرفتهاش شاهد جهاد عظيم او بود. مسلم، تصميم داشت كه تا آخرين قطره خون و تا واپسين دم و تا شهادت بجنگد، اما اطرافش را گرفتند و در يك حلقه محاصره از پشتسر، نيزهاى بر او زده و او را به زمين افكندند و بدين گونه، اسيرش كردند. (49) طبق برخى از نقلها سر راهش گودالى كندند و مسلم در آن افتاد و اسير شد.
مسلم را گرفتند; آزادهاى كه در انديشه نجات آن اسيران بود، خود، در دست آنان گرفتار شد. او را به سوى دارالاماره بردند و ورقى ديگر از حماسه در پيش ديدگان تاريخ، نمودار شد.
اسير آزاد
قهرمان، گرفتار دشمن شد و به سوى قصر والى روان گرديد. زخمهاى جانكاه،خستگى شديد،خونهاى سر و صورت، مسلم قهرمان را از توان و قدرت انداخته بود. شهادت را بروشنى احساس مىكرد و از آن خرسند بود. گويا با خود مىگفت:
من،امروز، از خم خون، مىچشم شهد شهادت را ولى خرسند و خشنودم كه مرگم جز به راه حق و قرآن نيست. از اين مردن سرافرازم كه پيش باطل و بيداد نياوردم فرود، اين سر نكردم سجده بر دينار نسودم لحظهاى پيشانىام،بر زر كنون در چنگ اين دشمن، شرافتمند مىميرم نگريد مادرم بر من نريزد خواهرم در سوگ من، اشكى زجام ديده بر دامن بگوييدش كه من، مردانه جنگيدم و بر مرگ دليران و جوانمردان نمىبايست گرييدن.
ولى... مسلم را گريه فرا گرفت،و گفت: «انا لله وانا اليه راجعون» يكى از سران سپاه ابنزياد، از روى طعنه، گفت: كسى كه در پى اين كارها باشد، بر اين پيشامدها نبايد گريه كند. مسلم گفت: «به خدا سوگند! گريهام براى خويش و به خاطر ترس از مرگ نيست، بلكه گريه من براى خانوادهام و براى حسين بن على و خانواده اوست، كه به سوى شما مىآيند.» (50)
سواران بسيار او را به قصر آوردند. تشنگى زياد و خونريزيهاى شديد، ضعف فراوانى در مسلم پديد آورده بود،بحدى كه به ديوار تكيه داد. با ديدن ظرف آبى در آن جا،آب طلبيد. يكى از وابستگان پست و فرومايه، علاوه بر اين كه به مسلم گفتبه تو آب نخواهيم داد،زخم زبان هم بر او زد و مسلم،از اين همه پستى و سنگدلى و بىعاطفگى آن مرد،تعجب كرد و او را نفرين نمود. (51)
يكى از حاضران به نام عمارةبن عقبه، با ديدن اين صحنه از ناجوانمردى دلش سوخت و به غلامش گفت كه براى مسلم آب بياورد. آب را در ظرفى ريختند،همين كه مسلم آن را به لبهاى خويش نزديك كرد كه بياشامد، ظرف آب، از خون، رنگين شد و نياشاميد. بار ديگر هم همين صحنه تكرار شد.
مرتبه سوم كاسه را پر از آب كردند. اين بار كه خواستبنوشد، دندانهاى جلوى مسلم در كاسه ريخت. مسلم از نوشيدن آب، صرفنظر كرد و گفت:
الحمد لله!
اگر اين آب، قسمتم بود، مىخوردم! (52)
در زير برق سرنيزهها،آن اسير آزاد، و آن آزاده گرفتار را نگهداشته بودند. هم به سرنوشت افتخارآميز خويش مىانديشيد و هم به فكر كاروانى بود كه به سوى همين كوفه در حركتبود و سالار آن قافله، كسى جز اباعبدالله الحسين(ع) نبود.
مسلم، هنگام ورود بر ابنزياد سلام نكرده بود و همين، سبب خشم و ناراحتى او و اطرافيانش شده بود. گفتگوهاى خشونتآميزى بينشان رد و بدل شد.
او را تهديد به مرگ كردند. مرگى كه مسلم از آن نمىهراسيد، بلكه به آن افتخار مىكرد. معلوم بود كه او را خواهند كشت. از حاضران، عمر سعد را براى وصيت انتخاب كرد. سه موضوع را در وصيتهاى خود،مطرح كرد: «قرضهايم را در كوفه با فروختن زره و شمشيرم بپرداز! جسد مرا از ابن زياد تحويل بگير و به خاك بسپار! كسى را پيش حسينبن على(ع) بفرست تا به كوفه نيايد!» (53)
گرچه مسلم از او قول گرفته بود كه وصيتهايش به عنوان راز، نزد او پنهان بماند، ولى عمر سعد كه خبث و خيانتبا وجودش آميخته بود، در همان مجلس، خيانت كرد و وصيتهاى سهگانه مسلم را، براى ابنزياد،فاش ساخت و در واقع، ماهيت پليد خود را آشكار نمود.
از جمله گفتگوهاى ابنزياد و مسلمبن عقيل اين بود كه آن ناپاك، به مسلم گفت:
اى فرزند عقيل! آمدى تا اتحاد مردم را بر هم بزنى. از كار مردم تفتيش كردى و جمعشان را متفرق ساختى و بعضى را بر ضدبرخى ديگر شوراندى.
مسلم: خير، هرگز چنين نكردم، بلكه مردم اين شهر ديدند كه پدرت نيكان را كشت و خونها ريخت و همچون سلاطين ايران و روم پادشاهى كرد. ما آمديم تا آنان را به عدالت امر كنيم و به قانون خدا دعوت نماييم. ابنزياد: تو را به اين كارها چه كار؟! اى فاسق،آيا در آن هنگام كه تو در مدينه،شراب مى خوردى، ما كار نيك و عمل به كتاب خدا نمىكرديم؟
مسلم: آيا من شراب مى خوردم؟! خدا مىداند كه تو دروغ مىگويى و بدون آگاهى، سخن مىگويى. من آن گونه كه گفتى نيستم. شراب خوردن براى كسى رواست كه خون بىگناهان را مىخورد و به ناحق، خون مىريزد و براساس خشم و دشمنى و سوءظن، انسان مىكشد و در عين حال،از اين كار زشتخرم و شاداب است،گويى كه كارى نكرده است!
ابن زياد: گويا مىپندارى كه براى شما هم در امرحكومت، بهرهاى است!
مسلم:به خدا سوگند! گمان نيست، بلكه يقين است.
ابن زياد: خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم! آن هم كشتنى كه در اسلام، كسى را آن گونه نكشتهاند.
مسلم: آرى، تو به ايجاد بدعت در ميان مسلمانان و مثلهكردن و بدطينتى سزاوارترى! (54)
جوابهاى كوبنده و منطقى و دندانشكن مسلم، ابنزياد را به ستوه آورد،تا آن جا كه آن خائن، به على(ع) و حسين(ع) و عقيل، ناسزا گفت. راستى، چه شگفت است كه ستم، به محاكمه عدالتبپردازد!
مسلم، كه صبرش تمام شده بود،گفت: اى دشمن خدا! هر چه مىخواهى بكن! (55) ابن زياد هم دستور كشتن «مسلمبن عقيل» را داد.
تنها اسلحه دشمنان حق، كشتن است; و اگر يك انسان حقپرست و با ايمان،شهادتطلب باشد و از مرگ نترسد، در واقع، دشمن را خلع سلاح كرده است. مسلم نيز، آرزويش شهادت در راه خدا به دستشقىترين افراد است. و... طبيعى است كه مسلم، به عبيدالله بن زياد بگويد:
«چه باك از كشته شدن;
بدتر از تو،بهتر از مرا كشته است... .»
فرمان قتل مسلم براى او كه آرزومند اين سرنوشت مقدس و مبارك است،بشارتى است و اين لحظههاى آخر پيش از شهادت، عزيزترين لحظهها و پربارترين دقايق، و زيباترين حالات روح را داراست. اشتياق قبل از ديدار است.
مرگ سرخ
كشتن مسلم را به «بكربن حمران احمرى» سپردند، كسى كه در درگيريها از ناحيه سر و شانه با شمشير مسلمبن عقيل مجروح شده بود. مامور شد كه مسلم را به بام «دارالاماره» ببرد و گردنش را بزند و پيكرش را بر زمين اندازد.
مسلم را به بالاى دارالاماره مىبردند، در حالى كه نام خدا بر زبانش بود، تكبير مىگفت، خدا را تسبيح مىكرد و بر پيامبر خدا و فرشتگان الهى درود مىفرستاد و مىگفت: خدايا! تو خود ميان ما و اين فريبكاران نيرنگباز كه دست از يارى ما كشيدند، حكم كن!
جمعيتى فراوان، بيرون كاخ، در انتظار فرجام اين برنامه بودند. مسلم، چون كوهى استوار،مصمم و مطمئن، دريا دل و شكيبا، بر فرار قصر خيانت و ستم بود. نگاهش به افق حقيقتبود، و به راه پاك و خونينى كه هزاران شهيد، جان خود را در آن راه به خداوند هديه كردهاند.
شكوه و عظمت مسلم در آن اوج و بر فراز آن سكوى شهادت و معراج، ديدنى بود. گرچه آنان، اين قهرمان اسير و دستبسته را با تحقير و توهين براى كشتن به آن بالا برده بودند، ليكن عزت مرگ شرافتمندانه در راه حق، چيز ديگرى است كه ديدههاى بصير و دلهاى آگاه، شكوهش را مىيابند. مسلم را رو به بازار كفاشان نشاندند. با ضربتشمشير، سر از بدنش جدا كردند، و... پيكر خونين اين شهيد آزاده و شجاع را از آن بالا به پايين انداختند و مردم نيز هلهله و سروصداى زيادى به پا كردند. (56)
پس از شهادت
مسلم، شهيد شد و به ابديت و ملكوت پيوست.
چند صفحهاى هم از حوادث پس از شهادتش و قضاياى مربوط به آن را يادآورى كنيم:
قاتل مسلم پس از آن جنايت، پايين آمد و پيش ابنزياد رفت. ابنزياد پرسيد: وقتى كه مسلم را از پلههاى قصر، به بالا مىبرديد چه عكسالعملى داشت و چه مىگفت؟
گفت: خدا را مرتب، تسبيح مىگفت و از او مغفرت و بخشش مىطلبيد.... (57)
وقتى پيكر مطهر آن شهيد را از فراز دارالاماره به پايين و به ميان مردم انداختند، دستور داده شد تا بر آن بدن، طناب بسته و سرطناب را بكشند. و.... چنان كردند، تا آن كه بدن بىسر را برده و به دار كشيدند.
پس از شهادت مسلم، به سراغ «هانى» رفتند.
هانى در زندان بود. دستهايش را از پشتبسته بودند كه براى كشتن آوردند. هانى هنگام آمدن، هواداران خود از قبيله مذحج را به يارى مىطلبيد، ولى كسى او را يارى نكرد. با قدرت،دستخود را كشيد و از بند،بيرون آورد و در پى سلاح و ابزارى مىگشت كه به دست گرفته و بر آنان حمله كند،كه ماموران دوباره گرفتند و دستانش را محكم از عقب بستند و با دو ضربت، سر اين انسان والا و حامى بزرگ مسلم را از بدن،جدا كردند.
هانى، در زير ضربات جلاد مىگفت: «بازگشتبه سوى خداست. خدايا مرا به سوى رحمت و رضوان خويش ببر!» (58)
آن فرومايگان،بدن هانى را هم به طنابى بستند و در كوچهها و گذرها بر خاك كشيدند. خبر اين بىحرمتى به مذحجيان رسيد. اسب سوارانشان حمله كردند و پس از درگيرى با نيروهاى ابنزياد بدن هانى و مسلم را گرفتند و غسل دادند و بر آنها نماز خواندند و دفن كردند، در حالى كه جسد مسلم، بىسر بود. (59) آن روز، تنى چند از سرداران اسلام هم دستگير شده و به شهادت رسيدند و اجساد مطهرشان در كنار آن دو قهرمان رشيد به خاك سپرده شد و در روز نهم ذيحجه،كربلاى كوچكى در كوفه بر پا شد و يادشان به جاودانگى پيوست.
از صداى سخن عشق، نديدم خوشتر يادگارى كه در اين گنبد دوار بماند خرقهپوشان همگى مست گذشتند و گذشت قصه ماست كه بر هر سر بازار بماند
در پى اين شهادتها كه وضع كوفه اين گونه بحرانى و اوضاع نامساعد بود، كاروان امام حسين(ع) هم كه از مكه به سوى كوفه حركت كرده بود به سوى اين شهر مىآمد.
حسينبن على(ع) در يكى از منازل ميان راه، خبر شهادت اين سه يار وفادار خويش را شنيد. شهادت مسلمبن عقيل، هانىبن عروه و عبدالله يقطر، امام را ناراحت كرد و امام فرمود: «انا لله و انا اليه راجعون» و اشك در چشمانش حلقه زد.و چندين بار، براى مسلم و هانى از خداوند رحمت طلبيد و گفت: «خدايا براى ما و پيروانمان منزلتى والا قرار بده و ما را در قرارگاه رحمتخويش جمع گردان، كه تو بر هر چيز، توانايى!»آن گاه نامهاى را كه محتوايش گزارش شهادت آنان و دگرگونى اوضاع كوفه بود بيرون آورد و براى همراهان خود،خواند و گفت: هر كس از شما مىخواهد برگردد، برگردد، از جانب ما بر عهده او پيمان و عهدى نيست. (60)
سخنان امام حسين(ع) پس از شهادت آن بزرگان،نشانه موقعيت والا و وظيفهشناسى و عمل به تعهد و رسالت از سوى مسلم بود. درباره مسلم،فرمود:
خدا مسلم را رحمت كند كه او به رحمت و رضوان خدا شتافت و تكليفش را ادا نمود و آنچه كه به دوش ماست مانده است.» (61)
امام، آن گاه خبر شهادت مسلم را به زنان كاروان خويش هم داد و دختر كوچك مسلمبن عقيل را طلبيد و دست محبتبر سرش كشيد. دختر متوجه شهادت پدر شد. امام فرمود:
من به جاى پدرت... دختر گريست، زنان گريستند. امام هم اشك در چشمانش حلقه زد. (62) پس از شهادت اينان وقتى بعضى از رهگذران كه از اوضاع كوفه به امام گزارش مى دادند و از آن حضرت مىخواستند كه برگردد و به كوفه نرود، امام جواب مىداد: «بعد از آنان در زندگى خيرى نيست.» و به همه مىفهماند كه تصميم به رفتن دارد. (63)
فرزندان مسلم بن عقيل
قبلا گفتيم كه تنى چند از فرزندان مسلم در واقعه عاشورا در ركاب سالار شهيدان جنگيدند و به شهادت رسيدند. دو فرزند كوچك ديگر او كه در كاروان اسراى اهلبيتبودند، به دستور عبيدالله زياد، زندانى شدند. در زندان به آن دو كودك، سخت مىگرفتند. يك سال در زندان ماندند. عاقبت، خود را به پيرمردى كه متصدى زندانشان بود، معرفى كردند. پيرمرد كه از علاقهمندان به اهلبيت پيامبر بود به شدت متاسف شد و در زندان را به روى آنان گشود. آن دو كودك از زندان گريختند. شب، خود را به منزلى رسانده و مهمان پيرزنى شدند كه خود را علاقهمند به خاندان رسول معرفى مىكرد.
داماد نابكار آن زن، كه از هواداران ابنزياد بود و براى دريافت جايزه براى پيدا كردن اين دو زندانى فرارى، بسيار گشته و خسته شده بود، آن شب عبورش به خانه زن افتاد و پس از سخنهاى بسيار، تصميم گرفت كه شب را همان جا بخوابد. نيمه شب، متوجه حضور آن دو كودك در خانه شد،برخاست و جستجو كرد. وقتى شناخت كه آن دو فرارى اززندان،همين هايند، با بىرحمى تمام، دستهايشان را بست و سحرگاه به همراه غلامش آن دو كودك را برداشت و به كنار فرات برد. نه غلام و نه پسر آن مرد،هيچ يك حاضر نشدند فرمان او را در كشتن اين دو كودك بىگناه مسلمبن عقيل اجرا كنند و خود را به آب زدند و شناكنان از چنگ او گريختند. اما اين دو فرزند معصوم ماندند و آن سنگدل زرپرست و دنيا زده.
كودكان برخاستند و به درگاه خدا چهار ركعت نماز خواندند و با پروردگار مناجات كردند و گفتند:«ياحى يا حكيم. يا احكم الحاكمين. احكم بيننا و بينه بالحق» آن جلاد، سر آن كودكان را بريد و بدنشان را در فرات انداخت و سرهاى مطهرشان را براى گرفتن جايزه نزد عبيدالله زياد برد. (64) آرى،وقتى دنيا و ثروت، چشم دنياخواهان را كور كند، براى درهم و دينار و مقام و قدرت، غيرانسانىترين كارها را هم انجام مىدهند.
سلام خدا و فرشتگان و پاكان بر روح بلند «مسلم بن عقيل» باد، كه شرط وفا و جوانمردى را ادا نمود و جان خويش را فداى رهبر و مولايش سيدالشهدا«ع» كرد.
و... درود بر همه ادامه دهندگان راه او، كه راه «حق» و «آزادى» است.
(پايان)
منابع:
1. ابن شهر آشوب،مناقب آلابى طالب، چهار جلد، انتشارات علامه، تهران.
2. ابن اثير، الكامل، انتشارات دار صادر، بيروت 1396ق.
3. ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين، ترجمه رسولى محلاتى، انتشارات صدوق، قمر 1390.
4. خوارزمى، مقتل الحسين(ع)، مكتبة المفيد، قم 1383.
5. السماوى، محمد، ابصار العين فى انصار الحسين، مكتبة بصيرتى، قم.
6. قمى، شيخ عباس، منتهى الامال، انتشارات جاويدان، تهران.
7. قمى، شيخ عباس، نفس المهموم، ترجمه شعرانى، انتشارات اسلاميه، تهران 1374.
8. مفيد، ابوعبدالله، محمدبن محمدبن نعمان، ارشاد، دو جلد، كنگره شيخ مفيد، قم 1413 ق.
9. طبرى، محمدبن جرير ، تاريخ طبرى، شش جلد، انتشارات ليدن.
10. المقرم، عبدالرزاق، الشهيد مسلم بن عقيل، بىتا، بىنا.
11. المقرم، مقتل الحسين(ع)، مكتبة بصيرتى، قم 1367.
12. مجلسى، محمد باقر،بحارالانوار، مؤسسة الوفاء، بيروت1403.
پىنوشتها:
1. اشاره استبه سخن پيامبر اسلام(ص) در فتح مكه -سال 8 هجرى كه فرمودند: «اگر همه مردم از نسل ابوطالب بودند، همه شجاع مىبودند.»
2. در بحار، ج8، طبع قديم،در مورد وقايع صفين و در بعضى از كتب تاريخ از جمله در «فتوح الشام» واقدى از حضور مسلمبن عقيل در فتوحات مصر و آفريقا و ارض صعيد و فتح شهرى به نام «بهنساء» كه در زمان خليفه دوم انجام شده،سخن به ميان آمده است و از شجاعتها و رزمآوريهاى مسلم در آن جنگها فراوان نقل شده است، ولى چون خيلى قابل اعتماد نيست از نقل آنها خوددارى مىشود.
3. تنقيح المقال، مامقانى، ج3، ص214.
4. تاريخ طبرى، ج6، ص238; مقرم، مقتل الحسين، ص258.
5. شيخ عباس قمى، نفس المهموم، ص36.
6. شيخ مفيد، ارشاد، ج2، ص39.
7. شيخ مفيد، ارشاد، ص204.
8. آغاز سفر در نيمه ماه رمضان و رسيدن به كوفه در 25 شوال بود. (مقتل الحسين مقرم، ص166).
9. شيخ مفيد،ارشاد، ج2، ص205. بعضى هم نقل مىكنند كه به خانه «مسلمبن عوسجه» وارد شد.
10. تاريخ طبرى،ج6، ص199.
11. در كتابهاى تاريخ، دوازده هزار، هجدههزار، بيست و پنجهزار تا چهل هزار نفر هم نقل شده است.
12. مقرم، مقتل الحسين،ص168.
13. نفس المهموم، ص39.
14. كامل ابن اثير، ج4، ص23.
15. شيخ مفيد، ارشاد، ج2، ص45.
16. مقرم، مقتل الحسين، ص172.
17. همان، ص173.
18. شيخ مفيد،ارشاد، ج2، ص45.
19. مقتل الحسين،مقرم ص175.
20. شيخ مفيد، ارشاد، ج2، ص46.
21. برادر رضاعى (شيرى) امام حسين -عليه السلام.
22. ابن شهر آشوب، مناقب آلابىطالب، ج4، ص92.
23. شيخ مفيد، ارشاد، ج2، ص47.
24. همان.
25. مقرم، مقتل الحسين، ص178.
26. اين جمله، شعار مسلمانان صدر اسلام به هنگام جهاد بود;يعنى «اى يارى شده و نصرت يافته! بميران و جانش را بگير....»
27. كامل ابناثير، ج4،ص30.
28. خوارزمى، مقتل الحسين، ج1، ص206.
29. بحارالانوار،ج44، ص349.
30. اعيان الشيعه، ده جلد، ج4، ص554; ابصار العين،ص57.
31. خوارزمى، مقتل الحسين،ج1، ص207.
32. بحار الانوار، ج44، ص350.
33. شيخ مفيد، ارشاد،ج2، ص55.
34. شيخ عباس قمى، نفس المهموم، ص50.
35. كامل ابناثير، ج4، ص31.
36. همان، ص32.
37. يكى از مهرههاى كثيف و سرسپرده به ابنزياد.
38. كامل ابن اثير، ج4، ص32.
39. بحارالانوار، ج44، ص352.
40. نفس المهموم،ص51.
41. شيخ مفيد،ارشاد ج2، ص56.
42. بحارالانوار، ج44،ص354; نفس المهموم، ص57.
43. رجز، شعرهاى حماسى و شعارهايى بود كه رزمندگان در ميدان نبرد مىخواندند.
44. هو الموت فاصنع ويك ما انت صانع فانتبكاس الموت لا شك جارع فصبرا لامر الله جل جلاله فحكم قضاء الله فى الخلق ذايع
«الشهيد مسلمبن عقيل، مقرم ص164.»
45. ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين، ترجمه، ص103.
46. نفس المهموم، ص51.
47. مقرم،مقتل الحسين، ص183.
48. نفس المهموم، ص52.
49. مقرم، مقتل الحسين، ص186.
50. نفس المهموم، ص52.
51. بحارالانوار،ج44، ص355.
52. نفس المهموم، ص53.
53. شيخ مفيد،ارشاد، ج2، ص61.
54. همان، ج2،ص63.
55. مقرم، مقتل الحسين، ص189، به نقل از لهوف.
56. شيخ مفيد، ارشاد، ج2، ص64.
57. نفس المهموم، ص54.
58. الى الله المعاد، اللهم الى رحمتك و رضوانك. «مقرم، مقتل الحسين» ص190.»
59. مقرم، مقتل الحسين، ص190.
61. شيخ مفيد، ارشاد،ج2، ص75. 1. رحم الله مسلما فلقد صار الى روح الله وريحانه و رضوانه اما انه قدقضى ما عليه وبقى ما علينا. «سيد عبدالله شبر، جلاء العيون، ج2، ص52.»
62. منتهى الامال، ج1، ص398.
63. نفس المهموم، ص91.
64. نقل به اختصار از «منتهى الآمال» شيخ عباس قمى، ص76 - 78.
کتاب : آشنایی با اسوه ها
سایت : حوزه