بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

داورى و انصاف

اينها كه بر شمرديم قسمت عمده روايات شيعه در باب " محدث " بودن خاندان عصمت و طهارت بود كه اين نوع روايت زياد است و در كتب شيعه پراكنده است.

و مفاد اين روايات، همواره جزء اعتقاد عموم شيعه در گذشته و حال بوده و فشرده آن چنين است: در ميان امت اسلام، همانند امم گذشته افرادى هستند " محدث "، امير المومنين و فرزندانش كه امامان بعد از اويند، همان دانايان و محدثونند نه پيامبر، و اين صفت منحصر به آنها و مخصوص به منصب امامتشان نيست، بلكه دختر پيغمبر فاطمه زهراء سلام الله عليها و سلمان فارسى نيز داراى اين مقامند، آرى همه امامان " محدثند " اما هر محدثى امام نيست و همانطور كه در سابق گفتيم: " محدث " كسى است كه حقائق را به يكى از راه هائى كه در روايات گذشته تفصيل داده شده بداند، اين است معنى محدث در نظر شيعه نه چيز ديگر.

و آخرين گفتار پيش شيعه و سنى درباره محدث همين است و بخصوص هر دو طائفه در اين باب همين ها بود كه گفته آمد، بنابر اين چنانكه ملاحظه مى كنيد: هيچ اختلافى ميان شيعه و ديگر مذاهب اسلامى در اين باره و جود ندارد، جز آنكه شيعه عمر را از " محدثين " نمى داند و اين هم به خاطر سيره خاص او در مورد علم است كه تاريخ براى ما روشن كرده است و فعلا در مقام بيان آن نيستيم.

آيا معقول است اين حقيقتى را كه مورد اتفاق شيعه و سنى در مورد " محدث بودن " است نسبت به طائفه اى فضيلت بزرك شمرده شود و نسبت به ديگران گمراهى و منقصت؟

با من بيا تا از دروغگوى حجاز "عبد الله قصيمى"، جرثومه نفاق و بذر افشان فساد در جامعه اسلامى بپرسيم كه چگونه در كتابش " الصراع بين الاسلام و الوثينه " نظر مى دهد كه: امامان اهل بيت بنظر شيعه انبياء هستند و به آن ها وحى مى شود و فرشتگان براى آنان وحى مى آوردند و شيعيان درباره فاطمه و امامان از فرزندانش همان چيزى را كه درباره انبياء قائلند، درباره آنان معتقدند "،

او در اين اظهار نظر به مكاتبه " حسن بن عباس " كه در كافى ذكر شده و ما در صفحات قبل آن را آورده ايم، استناد كرده است.

چرا اين مردى نمى فهمد كه اين افتراها و تهمت ها نسبت به امت بزرگى كه آراء شايسته اش جهانگير شده جز انكار مساله " محدث بودن " كه در قرآن مجيد آمده و تكلم كردن فرشتگان با امامان اهل بيت و ماردشان فاطمه عليهم السلام نيست در صورتيكه همه مسلمين در اين باره اتفاق دارند؟

آيا شيعه با قبول اصل " محدث بودن " مى تواند بگويد كه: عمر بن خطاب و ديگران طبق عقيده عامه پيامبرند و فرشتگان بر آنان نازل مى شده و وحى مى رسانده اند؟

اما شيعه هيچ گاه دروغ و تهمت را در عواطف مذهبى راه نمى دهد و از هيچ فردى از شيعه واقعى شنيده نشده است: بزرگى را متهم به دروغ و مطالب ناروا كند و حاشا كه امتى را به چيزهائى متهم كند كه از آن بدور است. آيا پيش روى اين مرد نصوص صريح شيعه مبنى بر اينكه امامان عليهم السلام عالمانند نه انبياء نبوده است؟

آيا صريح اين احاديث نبوده كه مثل امامان اهل بيت همانند مثل هامراه موسى و سليمان و ذى القرنين است؟

آيا در "کافي" همن بابي که او گفتاراما باقر و صادق عليهما السلام را عوضي نقل کرده نبوده است: " خداوند با قرآنتان کتاب هاي آسماني را پايان داده و با پيامبرتان نبوت را ختم کرده است "؟

چرا، تمام اينها در برابر ديدگانش قرار داشته، اما از کوزه برون تراود آنچه که دراوست و کسي که فرزند ناپاک روح اموي و حامل انگيزه هاي نادرست باشد، طبعا ملازم با پستي و رذالت است و ا زفحش و ناسزا بدور نخواهد بود، و ا زخصوصيات زادهء اموي اين است که همانند افعي نيش مي زند و هتک ناموس مسلمين مي کند و با زبان زشت به آنان حمله مي کند و به اهل بيت و شيعه اش پيروي از اسلاف ناپاک و پليدش افترا و تهمت مي زند.

و اينک نص گفتارش را در اينجا مي آوريم، تا انسان جستجو گر با بصيرت کامل بتواند مقاصد شوم و کوشش هاي پي گير اين مرد را در مورد ايجاد اختلاف ميان امت اسلام، و شق عصاي مسلمي' از راه دروغ و تهمت در يابد.

او در کتاب "الصراع " جلد 1 صفحهء 1 مي نويسد: " بنظر شيعه به امامان اهل بيت، وحي مي شود. در کافي گفته است: حسن بن عباس نامه اي به امام رضا نوشت و پرسيد: ميان رسول و نبي و امام چه فرقي است؟ او در جواب گفت: رسول کسي است که جبرئيل بر او نازل مى بيند و كلامش را مى شنود و وحى بر او نازل مى گردد، و نبى گاهى سخن را مى شنود و گاهى شخص را مى بيند و سخن را نمى شنود، و امام كسى است كه كلام را مى شنود و شخص را نمى بيند، امامان هيج كارى انجام نمى دهند، مگر با پيمان از خدا و فرمانى از او هيچ گاه از آن تجاوز نمى كنند. و نيز در كافى نصوص متعدده ديگرى در اين باره وجود دارد، پس امامان به نظر شيعه پيامبرند و به آنها وحى مى شود و رسول نيز هستند زيرا آنان همانند رسولان مامور به تبليغ چيزهائى كه به آنها وحى شده نيز مى باشند، و در جلد 2 صفحه 35 همان كتاب مى نويسد: در جزء اول اين كتاب گفته ايم: شيعه مى پندارد كه به امامان اهل بيت وحى مى شود و فرشتگان از ناحيه خدا و آسمان بر ايشان وحى مى آورند.

و گذشت گفتارشان كه: امامان، كارى نمى كنند و سخن نمى گويند مگر با وحى الهى و نيز گذشت كه: به نظر شيعه فرق ميان محمد و امامان از ذريه اش اين است كه: محمد فرشته اى كه برايش وحى مى آورد مى بيند، اما امامان وحى و صداى فرشته را مى شنوند، ولى شخص او را نمى بيند، و همين است فرق ميان نبى و امام، و رسول و امام پيش شيعه، و معلوم است كه اين در حقيقت فرق نيست.

پس امامان از اهل بيت پيش انبياء و رسولانند به هر معنائى كه براى آنها باشد، زيرا كسى كه نبى و رسول است، انسانى است كه خداوند رسالتش را به او وحى كرده و به او تكليف نموده كه آن را تبليغ و پخش نمايد، خواه وحى خدا به او با واسطه فرشته باشد يا نه و خواه واسطه را ببيند يا نه، بلكه تنها از او بشنود و درك كند، و به اتفاق ديدن فرشته دخالتى در حقيقت معنى و رسول ندارد و لذا مى گويند: رسول، انسانى است به او وحى شده و مامور گشته كه آن را تبليغ نمايد. و نبى انسانى است كه او وحى شده اما مامور به تبليغ نيست.

بنا بر اين ديدن فرشته دخالتى در حقيقت معنى نبى و رسول ندارد و اين واقعيتى است كه همه در آن باره متفقند. پس شيعه آنچه را كه درباره انبياء و رسولان معتقد است درباره فاطمه و امامان از فرزندانش نيز عقيده دارد. آنها مى پندارند كه: آنان معصومند و به آنها وحى مى شود و فرشتگان بر آنها با فرمان هاى الهى نازل مى گردند و براى آنان معجزاتى است كه كوجكترين آنها مرده زنده كردن است، چنانكه در بهترين كتاب هايشان "كافى" نصريح كرده اند "

انما يفترى الكذب الذين لا يومنون بايات الله و اولئك هم الكاذبون "

قطعا دروغ را كسانى كه ايمان بخدا ندارند نسبت مى دهند، اينان همان درغوگويانند ".

علم امامان شيعه به غيب

گفتگو در اطراف علم امامان از آل محمد صلوات الله عليه و عليهم از كسانى كه نسبت به شيعه و امامانشان كينه و دشمنى در دل دارند، شيوع پيدا كرده است.

پيش هر كدام از آنها گفتار عجيب و غريبى وجود دارد كه باطل را حق جلوه مى دهد و بدون بصيرت كافى در امور نظر مى دهد و بر جهالتش دليل مى آورد گويا كه شيعه در ميان مذاهب اسلامى به اين عقيده متفرد است و غير از شيعه كسى درباره امامى از امامان مذاهب چنان عقيده اى را ابزار نكرده است و لذا تنها آنان مستحق همه فحشها و ناسزاها هستند

چيزى را كه " قصيمى " در " الصراع " تحت عنوان: " امامان طبق عقيده شيعه همه چيز را مى دانند و آنان هر گاه كه بخواهند چيزى را بدانند، خداوند تعليمشان مى دهد، آنان مى دانند: چه وقت خواهند مرد، مردنشان طبق خواست آنها است، علم ما كان و ما يكون دارند و چيزى بر آنها پوشيده نيست " به هم بافته است در اين مورد براى تو كافى است.

او در صفحه " ب " از همان كتاب مى نويسد: " در كافى نصوص ديگرى نيز در اين باره موجود است.

امامان با خدا در علم غيب شريكند در صورتى كه همه مسلمين مى دانند كه پيامبران و رسولان در اين صفت با خدا شريك نمى باشند و نصوص كتاب و سنت و گفتار پيشوايان مذهب، در باره اينكه جز خدا كسى علم غيب نمى داند بقدرى است كه نمى شود همه آنها را در يك كتاب گرد آورد... "

حقيقت علم غيب

علم غيب يعنى آگاهى بر چيزهائى كه بيرون از ديد و حواس ظاهرى ما قرار دارند خواه مربوط به حوادث كنونى و يا آينده باشد، حقيقتى است كه همانند آگاهى بر امور ظاهرى براى تمام افراد بشر ممكن و مقدار است.

هر گاه كسى از حوادث كنونى و يا آينده كه فعلا قابل رويت نيستند تنها از رهگذر دانائى كه از سرچشمه غيب و شهادت خبر مى دهد آگاهى حاصل كند و يا از طريق دانش و خرد مطلع گردد چنين علمى نيز از علم غيب به شمار مى رود و هيچ مانعى از تحقق آن وجود ندارد.

مثلا مومنان بيشتر باورهايشان از قبيل: ايمان بخدا و فرشتگان و كتابهاى آسمانى و پيامبران و روز قيامت و بهشت و جهنم و لقاء الله و زندگى پس از مرگ و برانگيخته شدن و نشور و نفخ صور و حساب و حوريان و قصر هاى بهشتى و چيزهائى كه در آن روز واقع مى شوند و هرچه را كه مومن باور دارد و تصديق مى كند، جزء علوم غيب به شمار مى آيند و در قرآن كريم نيز از آنها تعبير به غيب شده است:

الذين يومنون بالغيب: " كسانيكه به " غيب " ايمان دارند "

الذين يخشون ربهم بالغيب: " كسانيكه از خدايشان در نهان مى ترسند.

انما تنذر الذين يخشون ربهم بالغيب: " تنها كسانيكه از خدايشان در نهان مى ترسند مى ترسانى "

انما تنذر الذين اتبع الذكر و خشى الرحمن بالغيب: " تنها كسى را كه از قرآن پيروى

مى كند و از رحمان در نهان مى ترسد مى نرسانى "

من خشى الرحمن بالغيب: " كسى كه از خدا در نهان مى ترسد "

ان الذين يخشون ربهم بالغيب لهم مغفره: " براى كسانيكه از خدايشان در نهان مى ترسند بخشش است "

جنات عدن وعد الله عباده بالغيب: " بهشتهاى عدنى كه خداوند به بندگانش در نهان اين جهان وعده فرموده است " منصب نبوت و رسالت ايجاب مى كند كه دارنده آن علاوه بر آنچه كه مومنون بر آن باور دارند، داراى علم غيب گسترده تر و همه جانبه ترى باشد. آيات زير اشاره به همين حقيقت مى كنند:

و كلا نقص عليلك من انباء الرسل ما نثبت به فوادك و جاءك فى هذه الحق و موعظه و ذكرى للمومنين: " و همه اين اخبار پيامبران را براى تو بيان مى كنيم تا قلبت را بدان وسيله نيرومند سازيم و در اينكار موعظه و ذكرى براى مومنين باشد ".

و از همين جا است كه براى پيامبرش داستان هاى گذشتگان را نقل كرده و بعد از بيان داستان مريم فرموده است: ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك: " اين از خبرهاى غيب است كه به تو وحى مى كنيم "

و بعد از بيان داستان حضرت نوح نيز افزوده است: تلك من انباء الغيب نوحيها اليك: " اين از خبرهاى غيب است كه به تو وحى مى كنيم. "

و بعد از داستان برادران يوسف نيز فرموده است: ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك: " اين از اخبار غيب است كه به تو وحى مى كنيم. " و در اينكه اين مرحله از علم به غيب مخصوص به پيامبران است نه ديگران، قرآن مجيد چنين تصريح مى كند: عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احد الا من ارتضى من رسول: " خدا عالم به غيب است و كسى را بر غيبش آگاه نمى كند مگر پيامبرى را كه پسنديده است.

اما در عين حال بايد توجه داشت كه هيچ كسى احاطه به علم او ندارد:

" و لا يحيطون بشى ء من علمه الا بما شاء " و بشر از علم ناجيزى بر خوردار است: و ما اوتيتم من العلم الا قليلا " پس همه انبياء و اولياء و مومنان طبق نص قرآن مجيد داراى علم غيب هستند، و براى هر كدامشان بهره مخصوصى است اما دانش همه آنها، در هر مرحله اى كه قرار داشته باشد، باز از لحاظ كم و كيف محدود و عرضى است نه ذاتى، و مسبوق به عدم است نه ازلى و براى آن ابتداء و انتهائى است نه سرمدى و از خدا گرفته شده كه: و عنده مفاتيح الغيب لا يعلمها الا هو: " پيش او كليدهاى غيب است كسى از آن ها جز او آگاهى ندارد "

پيامبر و وارث علمش در ميان امتش در عمل كردن بر طبق علم غيبشان در موارد بلاها و مرگ ها و حوادث، و همچنين در اعلام آنها به مردم، نيازمند به اجازه و فرمان خدا هستند.

علم و عمل و اعلام آن به مردم، سه مرحله هستند كه هيچ كدام از آنها ارتباط با مرحله ديگر ندارد، هيچ گاه علم به چيزى مستلزم عمل كردن به آن و يا اعلام آن به مردم نيست، و براى هر كدام از آنها جهات مقتضى و عوامل منع كننده اى است كه بايد مراعات گردد.

على هذا هرچه كه دانسته شود واجب العمل و گفتنى نيست. حافظ و اصولى بزرك امام ابو اسحاق ابراهيم بن موسى لخمى مشهور به شاطبى متوفى 790 ه در كتاب ارزنده اش " الموافقات فى اصول الاحكام " جلد 2 صفحه 184 مى نويسد: " اگر براى شخص حاكم از راه مكاشفه معلوم شود كه اين شى ء معين غصبى و يا نجسى است و يا آنكه اين شاهد دروغ مى گويد و يا آنكه اين مال ملك زيد است، ولى از راه دليل و بينه ثابت شود كه مثلا مال عمرو است براى شخص حاكم چائز نيست كه بر طبق مكاشفه عمل كند، پس نمى تواند تيمم كند و شاهد را نپذيرد و شهادت دهد كه مال مربوط بذى اليد نيست، زيرا با ظواهر، احكام ديگرى تعيين مى شود و نمى توان از آن بخاطر كشف اعتماد به كشف و شهود و فراست صرفنظر نمود چنانكه نمى شود به " رويا " متكى بود.

و اگر چنين كارى روا بود مى بايد بتوان با آن احكام را اگر در ظاهر موجباتش فراهم باشد نقض كرد در صورتى كه چنين كارى روا نيست.

و در روايت صحيح از رسول خدا آمده: " شما شكايت پيشم مى آوريد و شايد برخى از شما در بيان مقصودش گوياتر و منطقى تر از ديگرى باشد، اما من طبق آنچه كه مى شنوم قضاوت مى كنم... " به طورى كه ملاحظه مى كنيد: حكم را بر طبق چيزى كه مى شنود مقيد كرده نه واقع در صورتى كه بسيارى از احكام كه وسيله او اجرا، مى شده از حقيقت و حق و باطل بودنش آگاهى كامل داشته است، اما هيج گاه رسول خدا بر طبق علمش عمل نمى كرده تنها طبق شنيده اش قضاوت مى نموده است و اين اصلى است كه حاكم را از عمل كردن به علمش باز مى دارد.

قول مشهورى كه از " مالك " نقل شده اين است كه: هر گاه چند نفر عادل پيش حاكم درباره چيزى شهادت دهند اما او بداند كه حق خلاف آن است بر او واجب است كه بر طبق شهادت آنها عمل كند در صورتى كه علم به تعمد كذب آنان نداشته باشد، زيرا اگر طبق شهادت آنها عمل نكند حاكم به علم خويش خواهد بود. و اين در صورتى است كه علم حاكم صد در صد از طريق عادى حاصل شده باشد نه از راه خوارق عاداتى كه امور ديگرى در آن دخالت دارد.

كسى كه اظهار مى كند: حاكم مى تواند طبق علمش قضاوت كند، نظر او درباره علمى است كه از طريق عادى حاصل شده باشد نه از خوارق عادات و روى همين جهت است كه رسول خدا آن را معتبر ندانسته و اين خود دليل بزرگى است.

حافظ در صفحه 187 همان كتاب چنين ادامه مى دهد: گشودن اين باب منجر به اين مى شود كه ظواهر محفوظ نماند، زيرا كسى كه با سبب ظاهرى قتل بر او مقرر شده عذر او هم بايد ظاهرى باشد و اگر كشتن او را با امور غيبى بخواهد چه بسا خاطرها را مشوش مى كند و تزلزلى در ظواهر پديد مى آيد در صورتى كه از روح اسلام فهميده شده كه بايد جلو اين كار گرفته و اين درب بسته شود.

آيا باب دعاوى را نمى بينى كه مستند به اين است كه: البينه على المدعى و اليمين على من انكر " و در اين قاعده كلى كسى مستثنى نشده است حتى رسول خدا درباره چيزى كه خريده بود و مورد انكار قرار گرفته بود، احتياج به بينه پيدا كرد و فرمود: " كى برايم شهادت مى دهد؟ تا اينكه خزيمه بن ثابت برايش شهادت داد و شهادتش جاى دو شهادت قرار گرفت ".

وقتى كه رسول، طبق موازين ظاهرى عمل كند، فكر مى كنى كه ديگر آحاد امت چه بايد بكنند؟.

روى اين حساب اگر بزرگترين فرد جامعه نسبت به شايسته ترين آنان ادعائى بكند قاعده همان است كه گفته شد يعنى: بينه مال مدعى است و قسم مال منكر. پس اعتبارات غيبى در مورد اوامر و نواهى شرعى بى اعتبار خواهد بود.

و نيز او در صفحه 189 از همان كتاب مى گويد: " وقتى كه اعتبار اين شرط ثابت شد پس كجا جائز است عمل بر طبق آن؟ حقيقت اين است: امور جائزه يا مطلوبه اى كه در آنها سعه اى هست طبق آنچه كه گفته شد عمل در آنها جائز است و آن بر سه قسم است:

اول آنكه در امر مباحى باشد، مثل اينكه شخص داراى كشف و شهود، مى داند كه فلانى در فلان وقت مى خواهد پيش او بيايد يا تصميم او عملى خواهد شد يا نه يا آگاه است از آن اخبار و اعتقاد درست و نادرستى كه در دل دارد در نتيجه خود را براى آمدنش آماده مى كند و يا از آن دورى مى جويد.

عمل كردن بر طبق چنين علمى در اين گونه موارد براى او جائز و مشروع است چنانكه اگر درباره اين امور خوابى ببيند در صورتى كه مستلزم نامشروعى نباشد بر طبق آن عمل خواهد نمود.

دوم اينكه عمل كردن بر طبق آن به خاطر فائده اى باشد كه از آن اميد مى رود، زيرا خردمند اقدام به عملى كه عاقبتش مى ترسد نمى كند نهايت آن كه گاهى روى عدم توجه به عاقبت كار، نتيجه ناخوش آيند پيش مى آيد.

كرامت چنانكه امتيازى است امتحانى هم هست تا از آن راه ببيند كه چه خواهيد كرد، پس اگر حاجتى باشد يا جهتى آن را ايجاب كند، مانعى نخواهد داشت و رسول خدا مورد احتياج، به امور پنهانى خبر مى داد و معلوم است كه پيامبر اكرم به تمام آنچه كه مى دانسته خبر نمى داده است، بلكه تنها در بعضى اوقات و طبق مقتضاى نيازمنديها از آن استفاده مى فرموده است.

رسول خدا به كسانى كه پشت سرش نماز مى خواندند خبر داد كه: آنها را از پشت سر مى بيند، گفتن اين مطلب به خاطر مصلحتى بوده كه در اخبار آن وجود داشته است با آنكه ممكن بوده بدون آن امر و نهيشان كند.

و همجنين است سائر كرامات و معجزاتش، پس عمل امت پيامبر اكرم در اين مورد از مورد نخست سزاوار تر است، ليكن با اين حال به خاطر ترس از عواقب سوء از قبيل عجب و خود خواهى و غيره بيش از جواز نخواهد بود. سوم در موردى است كه از آن براى ترساندن و يا بشارت دادن مردم استفاده مى شود تا خود را كاملا آماده كنند.

اين صورت نيز جائز است مثل خبر دادن از وقوع چيزى در صورت نبودن چيزى ديگر و يا واقع نشدن آن در صورت بودن امر آخر تا بر طبق آن عمل شود....

پس چرا از غيب نباشد نقل داستان فرزند نوح و اخبار قوم هود و عاد و ثمود و قوم ابراهيم و لوط و ذى القرنين و خبر نبيا و رسولا گذشته؟

و چرا از غيب نباشد آنچه را كه پيامبر بطور سرى به برخى از همسرانش گفته بود و او ان را براى پدرش افشا كرده وهنگامى كه جريان را به همسرش خبر داد او برسول خدا گفت: كى اين خبر را به شما داده است؟ فرمود: خداى عليم و خبير اين خبر را بمن داده است؟

و چرا از غيب نباشد آنچه را كه همراه موسى به او در تاويل چيزى را كه تحمل آن را نداشت خبر داد "

و چرا از غيب نباشد چيزى را كه عيسى به امتش گفت: و خبرتان مى دهم به چيزى كه مى خوريد و در خانه تان ذخيره مى كنيد؟

و چرا از غيب نباشد گفته عيسى براى بنى اسرائيل: " اى بنى اسرائيل من رسول خدا به سوى شمايم توراتى كه پيشرويم قرار دارد تصديق مى كنم وبه آمدن پيامبرى كه بعد از من مى آيد و نامش احمد است بشارت مى دهم؟

و چرا از غيب نباشد آنچه را كه خدا به يوسف وحى فرموده: تا آنان را به اين امرشان كه از آن غافلند، آگاهشان نمائى؟ و چرا از غيب نباشد آنچه را كه آدم به فرشتگان در مورد حقائق آفزينش به فرمان خدا خبر داد؟

و چرا از غيب نباشد اين بشارت فراوان كه از تورات و انجيل و زبور و كتابهاى گذشتگان درباره پيامبر اسلام و شمائل و تارخ زندگان و امتش آمده است؟

چرا از غيب نباشد اين همه خبرهاى صحيح كه از كاهنان و رهبانان و قسيسان درباره پيامبر اسلام پيش از ولادتش روايت شده است؟

در اين جا هيچ مانعى وجود ندارد كه خداوند به برخى از بندگانش مقدارى از علم غيب: علم ما كان و ما يكون، علم آسمان ها و زمين، علم اولين و آخرين و علم فرشتگان و رسولان، تعليم دهد، چنانكه هيچ مانعى در اينكه خداوند كسى را مقدارى از علم ظاهريش عطا كند تا ابراهيم وار ملكوت آسمانها و زمين را ببيند وجود ندارد.

در اين گونه موارد، هيچ گاه تصور اينكه بنده با خدا شريك در علم غيب و يا علم ظاهرى است و لو آنكه در هر مرحله اى از آن قرار داشته باشد، نمى رود ميان آنها فرق بسيار زيادى است، زيرا قيود امكانى بشرى در علم او همواره ملحوظ است، خواه متعلق علمش غيب يا آشكار باشد و نمى شود او را از اين قيدها جدا نمود.

اما علم الهى به غيب يا آشكار با قيود يكتائى مخصوص به ذات واجب احد اقدس همراه است.

و همچنين علم فرشتگان نسبت به خدا، يعنى: هر گاه خدا مثلا به اسرافيل اذن بدهد كه از طريق مطالعه در لوح محفوظ كه در آن بنيان همه چيز هست به اسرار آفزينش آگاهى حاصل كند به هيچ وجه با خدا شريك در علم نخواهد بود و از اين راه شرك لازم نخواهد آمد. بنابر اين اصلا مقايسه ميان علم ذاتى مطلق و علم عرضى محدود، و علمى كه چگونگى نمى پذيرد و زمان و مكان ندارد با علم محدود و مقيد، و علم ازلى و ابدى با علم حادث و موقت، و علم اصيل با علم از ديگران كسب شده، غلط است چنانكه شايد علم پيامبران با دانش ديگر افراد بشر، مقايسه شود، زيرا با آنكه علم همه آن ها در امكان شريك است، اما به خاطر اختلاف در راه آن و خصوصياتى كه در آنها وجود دارد آن دو را از هم متمايز و جدا مى سازد، بلكه نمى شود ميانم علم مجتهد و علم مقلد در مورد احكام شرعى اگر چه مقلد به همه آنها احاطه داشته باشد، مقايسه نموده، زيرا راه تحصيل آن دو با هم فرق زياد دارد.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

 

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved