عمليات شهيد «بلال احمد فحص»
عمليات
ساعت 15/30 بعد از ظهر به وقت بيروت، روز شنبه 1363/3/26 ه.ش (16 رمضان المبارك
1404ه.ق، 16 ژوئن 1984 م) اتومبيل مرسدس بنز مدل 200 سفيد رنگى كه چند روز قبل،
از طريق معبر «باتِر» وارد منطقهى اشغالى جنوب لبنان شده بود، در جادهى
«زَهرانى» كه به شهر «صيدا» منتهى مىشد، نزديك تلمبه خانهى نفت «التِابلايى»
در منطقهى «باربير» آرام حركت مىكرد.
در دور دستِ جاده، كاروان نظاميان صهيونيست، متشكل از چندين كاميون كه تعداد
زيادى سرباز داخل آنها قرار داشتند و در حال تردد بودند، بدون اينكه بدانند
تا دقايقى ديگر چه حادثهى عظيمى بر سر راهشان رخ خواهد داد، پيش مىآمدند.
روستاييان و كشاورزان كه از آنجا مىگذشتند، بىآنكه توجه خاصى داشته باشند و
يا به چيزى شك كنند، جوانى را ديدند كه داخل مرسدس بنز سفيد رنگ نمرهى لبنان،
در شانهى خاكى جاده نشسته و سوت مىزند. نگاههاى تند او در آينهى ماشين كه
اطراف را مىپاييد تا كسى از مردم در آن حوالى نباشد، حكايت از انتظارى شديد
داشت.
شاهدان حادثه، و همچنين منابع نظامى اسلامى، تاكيد كردند كه رانندهى جوان،
خيلى آرام ماشين را به طرف شمال جاده مىراند. نزديك تلمبه خانه، قبل از آنكه
به پست بازرسى اسرائيلىها برسد و حتى پيش از آنكه در ديد آنان قرار بگيرد،
دور مىزند و مسير خود را همچنان آرام به طرف جنوب ادامه مىدهد. او كه انتظار
آمدن كاروان را مىكشيد، مىخواست كسى به ثابت ماندن او در يك جا شك نكند؛ به
همين لحاظ در جاده رفت و آمد كرد تا زمان بگذرد. مرسدس بنز سفيد در كنار
دروازهى باغى ايستاد. جوان به ساعتش نگاه كرد. او كه خود، بر روى اين منطقه
عمليات شناسايى انجام داده بود، به خوبى از زمان تعويض نيروها خبر داشت و
مىدانست لحظهى موعود فرا رسيدهاست.
سرانجام پس از 40 دقيقه انتظار سخت، در ساعت 16/10 بعد از ظهر، متوجه كاروان
نظامى شد كه در جاده به طرفش مىآمد، سوئيچ را چرخاند و اتومبيل را روشن كرد.
حداقل 150 كيلوگرم مادهى منفجرهى «تى.ان.تى» در ماشين جاسازى شده بود.
پيشاپيش كاروان نظامى، يك جيپ اسكورت كه داخل آن يك افسر و سه سرباز مسلح، به
حال آماده باش نشسته بودند و وظيفهى كسب اطمينان از عدم وجود مين يا كمين بر
عهدهى آنان بود، حركت مىكرد. افراد داخل جيپ، با غضب به رانندهى جوانِ بنز،
چشم دوختند كه خونسرد بهآنان نگاه مىكرد. واحد اسكورت، اينگونه تصور كردند
كه راننده براى پيروى از دستورها و تهديدهاى قبلى ارتش اسرائيل مبنى بر اينكه
هنگام عبور كاروانهاى نظامى، خودروهاى شخصى بايد در خارج از جاده متوقف شوند،
در مقابل باغ ايستاده است.
جيپ اسكورت كه رد شد، جوان كه حالا به شدت بىتاب شده بود،پا را بر پدال گاز
فشرد و با سرعت تمام ماشين را حركت داد. در فاصلهى بسيار كم ميان جيپ و اولين
كاميون نفرات، چاشنى را زد و به يكباره انفجارى عظيم همچون آتشفشان بر سر
نيروهاى اشغالگر فرود آمد.
جيپ اسكورت كه نفرات داخل آن كشته شده بودند، در حالى كه در آتش مىسوخت،
مسافتى را به مسير خود ادامه داد و حدود صد متر آن طرفتر، در كنارهى جاده
واژگون شد. يك دستگاه نفربر مدل «ام 113« كه تعدادى سرباز نيز داخل آن بودند،
بر اثر شدت موج انفجار 30 متر آن سوتر از مكان انفجار، پرتاب شد، به ديوار باغى
برخورد كرده و آن را ويران ساخت.
نيروهاى پست بازرسى كه در سه راهى «زهرانى» به سمت منطقهى صيدا، مشغول تفتيش
خودروهاى شخصى بودند، وحشت زده بدان سو شتافتند. آنان منتظر بودند تا كاروان
بيايد و نيروهاى جايگزين را به جاى آنها مستقر كند. سربازانى كه به طرف محل
انفجار مىدويدند، هراسان وبا حالتى روانى، بىهدف به اطراف خود تيراندازى
مىكردند تا مردم منطقه را از هر گونه تحركى بازدارند.
كشاورزانى كه در مزارع مشغول كار بودند، به آن سو شتافتند تا از علت انفجار
مطلع شوند. آنچه مىديدند، باور كردنى نبود. خودروهاى اسرائيلى در آتش
مىسوختند، اجساد بر روى زمين افتاده بودند،مجروحين فرياد مىزدند.
مردم، شادمان به آنچه بر سر دشمن اشغالگر آمده بود،مىنگريستند؛ ولى با ديدن
حالات روانى و وحشى نيروهاى اسرائيلى از ابراز شادى خويش خوددارى كردند.
تلفات
اسرائيل كه همواره بيشترين تلفات و سختترين ضربات را در عمليات شهادتطلبانه
متحمل مىشد، بر آن شد تا مثل هميشه بر آماركشتهها و زخمىها سرپوش بگذارد و
با گذشت پنج ساعت از عمليات، مدعى شد: در اين حادثه فقط يك نفربر بر اثر شدت
انفجار به 30 متر آن طرفتر پرتاب شده است؛ ولى فقط 7 سرباز مجروح شدهاند كه
حال دو تن از آنان وخيم است.
با وجودى كه رژيم صهيونيستى، با استفاده از شيوههاى سانسور خبرى، تلفات را فقط
7 مجروح ذكر كرد، رابين رايت گزارشگر شبكههاى خبرى آمريكا، در «الغضبالمقدس»
پا را از اين هم فراتر گذارده و مدعى شده است: «انگار كه معجزهاى اتفاق افتاده
باشد، فقط پنج سرباز اسرائيلى در اين حادثه مجروح شدند».
بر خلاف ادعاهاى اسرائيل كه قصد آن، حفظ روحيهى سربازانش بود، شاهدان به
خبرنگارانى كه ساعتى بعد اجازهى حضور در محل حادثه را پيدا كردند، گفتند كه به
چشم خود جسد 5 سرباز اسرائيلى را كه بر روى زمين افتاده بود، ديدهاند. همچنين
جسد يك مرد رهگذر لبنانى كه برحسب اتفاق از آنجا عبور مىكرده، در محل عمليات
افتاده بود. حجمتردد آمبولانسهاى اسرائيلى نيز نشان از تلفات بالا داشت و
بهترين پاسخ به دروغهاى صهيونيستها بود. مردم منطقه اظهار داشتند كه دست كم
20سرباز اسرائيلى در اين حمله كشته و زخمى شدهاند. قربانيان حادثه به
بيمارستان شهرِ اشغالى صور منتقل شدند.
اثرات انفجار تا شعاع 200 مترى، بر در و ديوار باغهاى اطراف بهچشم مىخورد.
در محل منفجر شدن ماشين، حفرهاى به عمق يك متر ايجاد و مرسدس بنز سفيد رنگ به
طور كامل منهدم شده بود. نيروهاى اشغالگر كه از حملهى مجدد هراس داشتند، با
ديدن وانتبارى كه به طرفشان مىآمد، وحشتزده شده و بدون اينكه توجه داشته
باشند ماشين در حال گذر از منطقه است، به سرعت آن را با موشك ضد تانك هدف قرار
داده و منهدم كردند كه رانندهى پيرمرد آن، دردَم به شهادت رسيد. خدمهى
تانكها نيز از ترس اينكه كسى در پشت ديوار باغهاى اطراف به كمين نشسته باشد،
به انهدام ديوارها پرداختند.
مسئوليت حمله
دربارهى عاملان اين ضربهى شكننده، ادعاهاى مختلفى عنوان شد. خبرگزارى
«يونايتدپرس» از قول يك مقام نظامى اسرائيل اعلام كرد: «ماشين مرسدس بنز كه
جوانى با لباس سفيد رنگ آن را مىراند، به قافلهى نظامى اسرائيلى حمله كرد...
اين عمليات،حملهى انتحارى خمينيون بود...».
«جبههى مقاومت ملى» كه متشكل بود از گروههاى مختلف كه عليه اسرائيل مبارزه
مىكردند، اعلام كرد كه يكى از رزمندگان اين جبهه دست به اين عمليات زده است.
يك روز پس از عمليات شهادتطلبانه، فرد ناشناسى با دفتر روزنامهى «السَّفير»
در بيروت تماس تلفنى گرفت و گفت: «اين عملياتِ فدايى را مجموعهى شهيد «مُرشد
نَحاس» انجام داده است...اين مجموعه و امثال آن زياد هستند و چنين عملياتهاى
انتقامجويانهاى ادامه پيدا خواهد كرد. چرا كه دشمن، برادران ما را به شهادت
رسانده است...».
عمليات شهادتطلبانه و لولهاى در مردم منطقه ايجاد كرد. مردم شهر اشغال شدهى
«جَبشيت»، هنگامى كه فهميدند شهيد اين عمليات «بلالاحمد فحص» از همشهريان آنان
مىباشد، به خيابانهاى شهر آمده و با فرياد «اللَّه اكبر» از او تجليل كردند.
چند روز بعد، تكه پارههاى باقى مانده از پيكر شهيد «بلال احمدفحص» توسط مردم،
از «بيمارستان ملى النَجدِه» در شهر نبطيه، تحويل گرفته شد و با وجود ممانعت
نيروهاى اشغالگر، پيكرش به شهر جبشيت منتقل شد كه مردم طى مراسم باشكوهى او را
تشييع كردند و شيخ «عبدالكريم عُبَيد»××× 1 امام جمعه شهر جبشيت كه بعدها توسط
كماندوهاى اسرائيلى، شبانه از داخل خانهاش ربوده شد و پس از چند سال اسارت
آزاد شد. ××× بر پيكر او نماز خواند و سپس در پايين پاى شهيد «شيخ راغِب
حَرب»××× 2 امام جمعه سابق جبشيت كه توسط مزدوران اسرائيل را در راه خانهاش
ترور شد و به شهادت رسيد. ××× دفن گرديد.
شخصيت شهيد
بلال احمد فحص جوان 18 سالهى لبنانى، سال 1345ه.ش، (1966م) در شهر جبشيت در
جنوب لبنان، در خانوادهاى شيعه متولد شد. در كودكى به دليل بعضى اختلافات ميان
پدر و مادرش، براى او شناسنامهاى گرفته نشد. اين مسئله مشكلات زيادى را در
زندگى او به وجود آورد. خانوادهى بلال، جهت ادامهى زندگى عازم بيروت شدند.
پدرش با يك گارى دستى كوچك، كوچههاى منطقهى شيعهنشين «ضاحيِه» (حومه جنوبى
بيروت) را زير پا مىگذاشت و با فروش سبزى و ميوه، مخارج خانوادهى مستضعف خويش
را تأمين مىكرد. يك سال و دو ماه قبل از شهادت بلال، وى «فاطمه مَنتَش» دختر
جوان شيعه را به عقد خود در آورد، علىرغم نداشتن شناسنامه، شيخ راغب حرب، مشكل
ازدواج را براى آنها حل كرد.
بلال، با وجود سن كم، علاقهى بسيارى به فعاليتهاى اسلامى و جهادى داشت. براى
اينكه به هر طريق ممكن دِينِ خود را در مبارزه عليه اسرائيل و دشمنان ادا كرده
باشد، مدتى در دفتر «حركت امل» در منطقهى «بِئراُلعَبِد» كارهاى پيش افتادهى
خدماتى و نظافتى انجام مىداد. پس از مدتى به عضويت رسمى امل در آمد و غالب
شبها در دفتر امل مىخوابيد. يكى از دوستان نزديك بلال، دربارهى خصوصيات فردى
و روحيات او در طول فعاليتش در امل و شركت او در فعاليتهاى مختلف، مىگويد:
«بلال» جوان پر شورى بود. همواره اصرار داشت كه در فعاليتهاى اسلامى و انقلابى
شركت كند. او كه 15 - 16 سال بيشتر نداشت، از رواج و گستردگىِ فساد و بىبند و
بارى در لبنان عصبانى مىشد و همواره به دنبال راهى براى مقابلهى با آنها
بود؛ به همين لحاظ بعضى وقتها همراه با يكى از دوستانش به نام «رضا» كه 13 سال
داشت، چند تكه نيم پوندى «تى.ان.تى» بر مىداشتند، چاشنىگذارى كرده، و
نيمههاى شب به مناطق فاسد در بيروت شرقى مىرفتند و مواد منفجره را كه به صورت
بمب دستساز تهيه شده بود، به داخل مراكز فساد و قمارخانهها مىانداختند.
سال 1359ه.ش، (1980م)، كار بلال اين بود، و همهى اين كارها درزمانى انجام
مىشد كه رهبران محافظه كار برخى از سازمانهاى انقلابى و حتى اسلامى با گرفتن
حق و حساب، و بيشتر براى اينكه متهم به شركت در حمله به مراكز فساد نشوند،
جلوى در بعضى از كازينوها و مراكز فساد،نيروى مسلح به عنوان محافظ، مىگماردند.
اينجا بود كه كار بلال و دوستش كمى سختتر شد؛ ولى اين مانع هم نتوانست جلوى
آنها را بگيرد.
طرحى نو براى عمليات ريخته شد. بلال بمب دستساز را داخل جيب خود پنهان مىكرد
و با محافظِ ساختمان به صحبت مىپرداخت و حواس او را پرت مىكرد. دقايقى بعد و
در فرصتى مناسب، رضا تكه سنگى را از دور به داخل مركز پرتاب مىكرد و بلال
سراسيمه فرياد مىزد... بمب... تا محافظ و ديگران از آنجا دور شوند. وقتى همه
فرار مىكردند، بلال تى.ان.تى. را به داخل مىانداخت و آنجا را منفجر مىكرد.
او خيلى مراقب بود كه خطر جانى متوجه كسى نشود. قصد آنها از اين گونه اعمال،
اين بود كه صاحبان مراكز فساد را ترسانده و آنها را مجبور به تعطيل كردن
مراكزشان بكنند. با توجه به اينكه محافظ گمارده شده به نوعى از همرزمان بلال
محسوب مىشد، او سعى زيادى داشت كه هيچ آسيبى به آنها نرسد.
پس از مدتى حضور در واحدهاى مختلف سازمان، به لحاظ توانايى و استعدادش، مسئوليت
بخش مخابرات حركت امل در منطقهى شيعهنشين «بِئراُلعَبِد» به او واگذار شد.
«نبيهبرّى» رئيس تشكيلات امل،كه وكيل دادگسترى نيز بود، به بلال قول داد كه
براى او شناسنامهاى فراهم كند. پس از مدتى نيز برّى او را به عنوان محافظ شخصى
خود برگزيد و از آن روز به بعد، همه جا بلال همراه او بود. با همهى اينها،
هيچكس از فعاليتهاى اين جوان پر شور خبر نداشت. حتى به او شك هم نمىبردند.
پنهانكارى و زرنگى بسيار او، باعث شده بود تا كسى بويى نبرد.
بلال خيلى هراس داشت كه در درگيرىهاى داخلى مسلحانه كه ميان احزاب و گروهها
رخ مىداد، كشته شود. او به هيچ وجه اين گونه مردن را قبول نداشت و در راه هدفِ
اسلامى نمىدانست؛ به همين لحاظ خود، اولين كسى بود كه پيشنهاد داد تا عملياتى
شهادتطلبانه عليه نيروهاى صهيونيست كه دشمن اصلى مسلمانان محسوب مىشدند،
انجام دهد. شهادت در نبرد رويارو با قوم يهود، آرزوى متعالى اوبود.
جنايات اسرائيل و نيروهاى اشغالگرش در لبنان، به خصوص مناطقى كه مراكز پرجمعيت
مسلمانان و شيعيان بود، به اوج خود رسيده بود. «شيخ راغب حرب» امام جمعه جبشيت،
كه به تازگى از زندانهاى رژيم صهيونيستى آزاد شده بود، مقابل در منزلش، به دست
مزدوران، مورد حملهى مسلحانه قرار گرفت و به شهادت رسيد. بلال كه علاقه بسيار
زيادى به آن شيخ وارسته و مجاهد داشت و الگوى مبارزاتى خود را از او گرفته بود،
تصميم خويش را قطعى كرد و طرح آمادهى كار را با چند تن از دوستان نزديكش در
ميان گذاشت.
يكى از روزها، بدون اينكه كسى متوجه شود، بلالِ پرشور و جوان، نزد يكى از
روحانيون مجاهد و انقلابى بيروت رفت.پس از اينكه تصميم خود را با او در ميان
گذاشت و استقبال او را ديد، نظر امام خمينى را دربارهى عمليات شهادتطلبانه
جويا شد. روحانى مطلع كه از نظرات امام آگاهى داشت، به او گفت: «حضرت امام جايز
مىدانند كه يك نفر خود را ميان دهها سرباز اشغالگر اسرائيلى منفجر كند و با
شهادت خود تعدادى از آنها را به درك واصل سازد».
بلال با شنيدن اين سخن، در حالى كه اشك از ديدگانش جارى شده بود، سر از پا
نمىشناخت. لبخندى معنادار زد، دو كف دستهاى خود را بر روى چشمانش نهاد و گفت:
«كلام امام عزيز جايش روى چشمان من است. هر چه كه او بگويد، به جان و دل
مىپذيرم... الحمدلله...».
فرد روحانى كه حالات زيباى او را ديد، بلال را در بغل گرفت و در حالى كه سخت
مىگريست، پيشانى او را بوسيد.
«فاطمه منتش» دربارهى بلال كه به «داماد جنوب» معروف شده است، مىگويد:
در طول سه ماه آخر زندگى، در حالات او تغيير عجيبى پيدا شده بود. لحظهاى از
سخن گفتن دربارهى شهيد شيخ راغب حرب فارغ نمىشد.مدام از او و مقاومت جنوب و
به خصوص شهر جبشيت و لزوم پشتيبانى از آنان مىگفت. هر لحظه در حالت انتظارى
شديد از اخبار عمليات و مقاومت مردمى در مناطق جنوب لبنان به سر مىبرد. مدام
در چشمانم نگاه مىكرد و با تبسمى زيبا مىپرسيد: «اگر من شهيد شوم، تو چه كار
مىكنى؟»
يك شب قبل از عمليات، به ديدار خانوادهى يكى از دوستان شهيدش رفت؛ در حالى كه
رو به روى تصوير بزرگ شهيد نشسته بود، در گوش پدر او گفته بود: «از پسر شهيدت
چيزى نمىخواهى؟ به زودى او را زيارت خواهم كرد».
غروب روز شنبه، كنار خانواده در بيروت نشسته و مشغول خوردن غذابودم كه خبر
عمليات شهادتطلبانه در جنوب را شنيدم. ناگهان يكه خوردم. ناخودآگاه برخاستم و
درميان تعجب اهلخانه، به اتاق ديگر رفتم و شروع كردم به گريستن. احساس مىكردم
بلال شهيد شده است، و اينگونه نيز شده بود.
يكى از مسئولين امنيتى حركت امل كه فردى مذهبى و انقلابى بود(وى بعدها و در پى
انشعابات مختلف، از اين سازمان جدا شد) ترتيب عمليات را داد و وسايل لازم ماشين
و مواد منفجره را فراهم كرده بود. رابين رايت دربارهى بلال فحص نوشته است:
«بلال از نبيه برى مرخصى گرفت و براى زيارت مرقد حضرتزينب(س) به دمشق رفت.
وقتى از مرخصى برگشت، از تمام دوستانش خداحافظى كرد و حلاليت طلبيد و براى
عمليات عازم جنوب لبنان شد. مسئولين امل در اولين ساعات پس از عمليات
شهادتطلبانهى بلالفحص، مبهوت مانده بودند كه چگونه اين خبر را اعلام كنند؛
چرا كه خود را به دور از اين گونه اعمال مىدانستند. بعدها بر حسب مقتضيات
زمانى، بلال را از قهرمانان خود اعلام كردند.»
وصيت نامهى شهيد بلال احمد فحص
بسماللَّه الرحمنالرحيم «ولا تحسبن الذينقتلوا فى سبيلاللَّه امواتاَ
بلاحياٌ عند ربهم يرزقون.» قرآن كريم
اين وصيت نامه را براى خانواده و دوستان و هر كسى كه روزى از روزها مرا شناخته
يا ديده است مىنويسم. از همهى كسانى كه اين وصيت را مىخوانند، مىخواهم كه
مرا حلال كنند. اگر خطايى در حق آنها از من سر زده است، حتى اگر مرا
نمىشناسند، شايد روزى خطايى از من غيرعمد در حق آنان سر زده باشد.
از مادربزرگ مهربانم مىخواهم كه مرا حلال كند؛ به خاطر كوتاهىهايى كه بر او
روا داشتم. مىخواهم كه بر من گريه نكنيد؛ چرا كه شهيد، گريه نمىخواهد، بلكه
اشكها، شهيد را به آتش مىكشند؛ چون شهادت، عروسى ابدى و جاودانى است.
از پدر بزرگم هم مىخواهم كه خيلى سريع و بلافاصله ترتيب طلاق فاطمه و
برگرداندن مهريهى او را بدهد. مهريهى او پنج هزار ليرهى لبنانى است. حتى اگر
قبول نكرد و رد كرد، به او بدهيد. مهم اين است كه اين امر انجام شده باشد.
مهمترين وصيتم اين است و اگر اين كار را انجام ندهيد حلالتان نمىكنم. با
حرارت و گرمايى خاص از پدر بزرگم و عمهها و عموها و هر كه مرا مىشناسد،
حلاليت مىطلبم.
از فاطمه مىخواهم كه مرا حلال كند. قسم مىخورم به خداوند كه اگر كوتاهىاى در
حق او مرتكب شدهام، غيرعمدى بوده و هيچ قصدى دركار نبوده است. در اينجا
اعتراف مىكنم كه او با من معاملهاى زيبا و خيلى، خيلى خوب انجام داد. از او
خواهش دارم كه برايم سوره فاتحه را بخواند و همواره مرا به ياد بياورد. من هم
او را دعا خواهم كرد كه همواره و در زندگى بعدىاش موفق باشد.
در آخر به همهى شما وصيت مىكنم: «اگر چيزى از بدنم يافت شد و خواستيد مرا دفن
كنيد، خواهش مىكنم در «روضه الشهيدين» (بيروت) باشد و قبرم يك طبقه باشد و بر
سنگ قبرم پرچم سبز رنگ سازمان امل نصب شود و اين آيه نوشته شود: هذا زمن يبكر
فيه الفقراء يقاتلون فى سبيلاللَّه فيقتلون و يقتلون»
در لبنان براى چه چيز كشته مىشويم؟
نيحما دوگاك خبر نگار نشريهى صهيونيستى «يِديِعوت آهارونوت»، بهنقل از يكى از
نجات يافتگان عمليات شهادتطلبانهى «المطلّه» نوشت:
«گروهبان «عِمرام ليوى» مىگويد: بعد از حادثهى انفجار، وقتى كمىحالم جا آمد
و چشم باز كردم، نگاهى به اطراف انداختم. كمى آن سوتر،دوستم «ايلى حَزان» را
ديدم؛ در حالى كه روى زمين به حالت درازكش افتاده بود. تمام بدنش بر اثر آتش
انفجار سوخته بود. به حدى كه هيچ اثرى از لباس نظامىاى كه بر تن داشت، ديده
نمىشد. همه سوخته و سياه شده بودند. بدنش هم مثل ذغال سياه شده بود. انگار همه
دود شدهاست. درد شديدى داشتم، ولى احساس مىكردم اتفاق خطرناكى براى من
نيفتاده است. در همان حالت، رو كردم به طرف دوستم «ايلى» و گفتم: ناراحت نباش
ايلى، چيزى نشده، تو حالت خوب است. خوبِ خوب. گريه نكن! ولى خودم مىدانستم كه
حال او به هيچ وجه خوب نيست. احساس مىكردم ايلى خواهد مُرد. تمام بدنش سوخته
بود. مرگ او را نزديك مىديدم. كمكم متوجه شدم كه حال خودم هم خوب نيست. نيمى
از بدنم داغان شده بود. حتى به اندازهى يك سانتى متر هم نمىتوانستم تكان به
خودم بدهم. به دهها متر اطراف خودم كه نگاه كردم، در كمال ناباورى تكه
پارههاى اجساد سربازان اسرائيلى همرزم خود را ديدم كه همه جا پراكنده بودند.
زمين، سياه شده بود. پر بود از گوشت و خون! آنچه كه به چشم مىآمد، تكههاى
بدن سربازان بود.
همهى ما، در يك آن به هوا پرتاب شديم. بدترين چيزى كه به چشممآمد، ديدن اين
صحنه بود كه همه كشته شدهاند. بدنهاى همه يا سوخته بود و يا تكهتكه شده
بود.»
گروهبان عمرام ليوى، در اتاق شمارهى 3 همراه شش مجروح ديگر اين حادثه، در
بيمارستان نظامى «تَلِ هِتومير شمالى» در «تل آويو» بسترى است. همهى آنها به
شدت سوختهاند. بعضى از آنها 80« سوختگى دارند، و به بعضى از آنها اصلاً
اميدى براى مداوا نيست. آنهايى هم كه زنده مىمانند، بايد تا ابد تحت نظر پزشك
زندگى كنند.
در اتاق بغلى عمرام، دوستش «ايلى حزان» بر روى تختى دراز كشيده است كه به
گفتهى دكترها، شانسى براى زندگى نخواهد داشت و مدت زيادى زنده نخواهد بود.
گروهبان عمرام تعريف مىكند: چند روزى مرخصى گرفته و به ميان خانوادهام رفته
بودم. من تا الان به هيچ وجه اعتقادى به اين جنگ نداشتم؛ ولى الان معتقدم كه
اين مكافات من بود. هنگامى كه از مرخصى برمىگشتم، همراه ديگر سربازان منتظر
بوديم تا ماشين ما را سوار كرده و به داخل لبنان منتقل كند. دو سال است كه در
لبنان خدمت مىكنم. در طى اين مدت، دوبار هم مجروح شدهام،آن هم در لبنان.
همه سربازها جمع شده بوديم كه كاميون بيايد و همهمان را سوار كند. وقتى سوار
شديم، ايلى كنار من نشست. با هم گپ مىزديم و از هرچيزى سخن مىگفتيم. ايلى به
من مىگفت كه از لبنان خيلى مىترسد.نمىدانم چى بود كه همهى آنهايى كه در
كاميون سوار بوديم، اين احساس ترس و خوف شديد را داشتيم.
هر بار كه سوار ماشين مىشديم، با بچهها مىگفتيم و مىخنديديم؛ ولى آن روز،
همهمان احساس ترس مىكرديم. ترس و وحشت بر همهى ما خيمه زده بود. حتى يك نفر
هم خنده بر لب نداشت.اصلاً كسى حرف نمىزد.
همان طور كه در ماشين نشسته بوديم، از دور ديدم كه يك كاميون قرمز رنگ به طرف
ما در حركت است. سرگرد «آبراهام بوگلين» كه در ماشين جيپ اسكورتِ جلوى ما نشسته
بود (او در عمليات كشته شد)، به رانندهى كاميون قرمز رنگ اشاره كرد كه خارج از
جاده توقف كند تا ما رد شويم. جاده، خيلى باريك بود.
رانندهى كاميون، به آن صورت كه بايد، از جاده فاصله نگرفت. كاميون ما كه خواست
از پهلوى آن بگذرد، در يك آن انفجار وحشتآورى رخداد كه مىتوانم بگويم «به چشم
خودم جهنم را ديدم».
با انفجار، همرزمانم را ديدم كه بدنشان در هوا چرخ مىخورَد. آنان را ديدم كه
گريه مىكنند و فرياد مىزنند. احساس مىكردم فقط من يكى، از آن جهنم زنده
گريختهام! هيچ سربازى را نديدم كه روى زمين ايستاده باشد، همهى آنهايى كه
سوار جيپ بودند، بدنهايشان بر روى زمين ولو بود. هيچ كس نبود كه كمكشان كند.
چه شده بود؟ چهطور اين اتفاق براى ما افتاده بود؟ حدود 80 سرباز در ماشينها
بودند. حتى يك نفر را هم نديدم كه بر روى دو پاى خود ايستاده باشد. همه بر روى
زمين، اين طرف و آن طرف، درازكش افتاده بودند و تكههاى بدن، همه جا پخش بود.
هيچ چيز نبود به جز گريه و فرياد،التماس كمك و بوى لختهى خون و مرگ.
به همين حال وسط منطقه مانديم. فقط احساس كردم يكى دارد با چاقو لباسهايم را
پاره مىكند؛ ولى پيراهنم به پوست بدنم كه سوخته بود، چسبيده بود. دوباره
بىهوش شدم. سپس خودم را در بيمارستان يافتم.پزشكان نظامى مىگويند من چند هفته
يا ماه ديگر، مرخص خواهم شد. آنها به من وعده مىدهند كه زنده از اينجا خارج
خواهم شد، ولى من نمىدانم چگونه خارج خواهم شد؛ چگونه؟ آيا به حال طبيعى خود
باز خواهم گشت؟ يا اينكه تا آخر عمر، زمينگير مىشوم؟
من مىخواهم حرفى بزنم كه بايد آن را خيلى پيشتر از اينكه اين اتفاق بيفتد،
مىگفتم. دوست دارم اين حرف را دو سال پيش كه براى خدمت به لبنان قدم گذاشتم،
مىگفتم. در هفتهى دومى كه وارد سرزمين مرگ، لبنان شدم، اين حرف را مىزدم كه:
ما در لبنان از چيزى دفاع مىكنيم كه بايد بهاى سنگينى برايش بپردازيم. ما در
اين جنگ، خسارت زيادى ديديم و هيچ فايدهاى برايمان نداشت، جز اينكه همه آنجا
بميريم. همه، مجروح شديم و خواست هيچ كداممان از ورود به لبنان، چنين چيزى
نبود. ما را به لبنان مىفرستند، براى اينكه آنجا بميريم. چرا؟ براى چه
چيز؟»!