شهید آوینی

 

عوامل تربيت: كار و تلاش

 
 
بحث ما دربارۀ عوامل تربيت بود. دربارۀ چند عامل بحث كرديم و حال دنبالۀ بحث:

يكي از عواملي كه خيلي ساده است ولي شايد كمتر به آن توجه مي شود، عامل كار است ، كار از هر عامل ديگري اگر سازنده تر نباشد، نقشش در سازندگي كمتر نيست. انسان اين جور خيال مي كند كه كار اثر و معلول انسان است، پس انسان مقدم بر كار است؛ يعني چگونگي انسان مقدم بر چگونگي كار و چگونگي كار تابع چگونگي انسان است و بنابراين تربيت بر كار مقدم است، ولي اين درست نيست. هم تربيت بر كار مقدم است و هم كار بر تربيت؛ يعني ايندو، هم علت يكديگر هستند و هم معلول يكديگر. هم انسان سازنده و خالق و آفرينندۀ كار خودش است،‌و هم كار (و نوع كار) خالق و آفرينندۀ روح و چگونگي انسان است.

كار از نظر اسلام

در اسلام بيكاري مردود و مطرود است و كار به عنوان يك امر مقدس، شناخته شده است. در زبان دين وقتي ميخواهند تقدس چيزي را بيان كنند به اين صورت بيان مي كنند كه خداوند فلان چيز را دوست دارد. مثلا در حديث وارد شده است:
ان الله يحب المؤمن المحترف .
خداوند مؤمني را كه داراي يك حرفه است و بدان اشتغال دارد، دوست دارد.
يا اينكه گفته اند:
الكاكد علي عياله كالمجاهد في سبيل الله .
كسي كه خود را براي ادارۀ زندگي اش به مشقت مي اندازد، مانند كسي است كه در راه خدا جهاد مي كند.
يا آن حديث نبوي معروف كه فرمود:
ملعون من القي كله علي الناس .
هركسي كه بيكار بگردد و سنگيني ]معاش[ خود را بر دوش مردم بيندازد، ملعون است و لعنت خدا شامل اوست.
اين حديث در وسائل و بعضي كتب ديگر است.
يا حديث ديگري كه در بحار و برخي كتب ديگر هست كه وقتي در حضور مبارك رسول اكرم دربارۀ كسي سخن مي گفتند كه فلاني چنين و چنان است، حضرت مي پرسيد كارش چيست؟ اگر مي گفتند كار ندارد، مي-فرمود: سقط من عيني يعني در چشم من ديگر ارزشي ندارد. در اين زمينه متون زيادي داريم.
در همين كتاب كوچك داستان راستان، از حكايات و داستانهاي كوچكي كه از پيغمبر و اميرالمؤمنين و ساير ائمه نقل كرده ايم فهميده مي شود كه چقدر كار كردن و كار داشتن از نظر پيشوايان اسلام مقدس است،‌ و اين درست برعكس آن چيزي است كه در ميان برخي متصوفه و زاهدمآبان و احيانا در فكر خود ما رسوخ داشته كه كار را فقط در صورت بيچارگي و ناچاري درست مي دانيم، يعني هركسي كه كاري دارد مي گوييم اين بيچاره محتاج است و مجبور است كه كار كند؛ في حد ذاته آن چيزي كه آن را توفيق و مقدس مي شمارند بيكاري است كه خوشا به حال كساني كه نياز ندارند كاري داشته باشند، حال كسي كه بيچاره است ديگر چكارش مي شود كرد؟! در صورتي كه اصلا مسئلۀ نياز و بي نيازي مطرح نيست. اولا كار يك وظيفه است. حديث ملعون من القي كله علي الناس ناظر به اين جهت است. ولي ما اكنون دربارۀ كار از اين نظر بحث نمي-كنيم كه كار يك وظيفۀ اجتماعي است و اجتماع حقي بر گردن انسان دارد و يك فرد هرچه مصرف مي كند محصول كار ديگران است. و اگر نظريۀ ماركسيستها را بپذيريم اساسا ثروت و ارزش و هر چيزي كه ارزشي دارد، تمام ارزشش بستگي به كاري دارد كه در راه ايجاد آن انجام گرفته است؛ يعني كالا و كالا بودن كالا درواقع تجسم كاري است كه روي آن انجام شده است. حال اگر اين نظريه صد درصد درست نباشد ، باز هر چيزي كه انسان مصرف مي كند لااقل مقداري از ارزش آن در برابر كاري است كه روي آن انجام گرفته است. لباسي كه مي پوشيم، غذايي كه مي خوريم، كفشي كه به پا مي كنيم، مسكني كه در آن زندگي مي كنيم، هرچه را كه نظر كنيم مي بينيم غرق در نتيجۀ كار ديگران هستيم. كتابي كه جلومان گذاشته و مطالعه مي كنيم، محصول كار ديگران است: آن كه تأليف كرده، آن كه كاغذ ساخته، آن كه چاپ كرده،‌آن كه جلد نموده و غيره. انسان در اجتماعي كه زندگي مي كند غرق است در محصول كار ديگران،‌و به هر بهانه اي بخواهد از زير بار كار شانه خالي كند همان فرمودۀ پيغمبر است كه سنگيني او روي دوش ديگران هست بدون اينكه كوچكترين سنگيني از ديگران به دوش گرفته باشد.
باري در اينكه كار يك وظيفه است نمي شود شكي كرد، ولي ما دربارۀ كار از نظر تربيت بحث مي كنيم. آيا كار فقط وظيفه اي از روي ناچاري اجتماعي است؟ يا نه، اگر اين مسئله نباشد نيز لازم است و به عبارت ديگر اگر اين لابديت و ناچاري وظيفۀ اجتماعي نباشد، باز هم كار از نظر سازندگي فرد يك امر لازمي است. انسان يك موجود – به يك اعتبار – چند كانوني است. انسان جسم دارد، انسان قوۀ خيال دارد، انسان عقل دارد، انسان دل دارد، انسان . .. كار براي جسم انسان ضروري است، براي خيال انسان ضروري است، براي عقل و فكر انسان ضروري است، و براي قلب و احساس و دل انسان هم ضروري است. اما براي جسم كمتر احتياج به توضيح دارد، زيرا يك امر محسوس است. بدن انسان اگر كار نكند مريض مي شود؛ يعني كار يكي از عوامل حفظ الصحه است. بحث در اين باره ضرورتي ندارد. بياييم راجع به قوۀ خيال بحث كنيم.
 

كار و تمركز قوۀ خيال
 
انسان يك نيرويي دارد و آن اين است كه دائما ذهن و خيالش كار مي كند. وقتي كه انسان دربارۀ مسائل كلي به طور منظم فكر مي كند كه از يك مقدمه اي نتيجه اي مي گيرد، اين را مي گوييم تفكر و تعقل. ولي وقتي كه ذهن انسان بدون اينكه نظمي داشته باشد و بخواهد نتيجه گيري كند و رابطۀ منطقي بين قضايا را كشف نمايد، همين طور كه تداعي مي كند از اينجا به آنجا برود، اين يك حالت عارضي است كه اگر انسان خيال را در اختيار خودش نگيرد يكي از چيزهايي است كه انسان را فاسد مي كند؛ يعني انسان نياز به تمركز قوۀ خيال دارد. اگر قوۀ خيال آزاد باشد، منشأ فساد اخلاق انسان مي شود. اميرالمؤمنين عليه السلام مي فرمايند:
النفس ان لم تشغله شغلك.
يعني اگر تو نفس را به كاري مشغول نكني، او تو را به خودش مشغول مي كند.
يك چيزهايي است كه اگر انسان آنها را به كاري نگمارد طوري نمي شود، مثل يك جماد است. اين انگشتر را كه من به انگشتم مي كنم، اگر روي طاقچه اي يا در جعبه اي بگذارم طوري نمي شود. ولي نفس انسان جور ديگري است، هميشه بايد او را مشغول داشت؛ يعني هميشه بايد يك كاري داشته باشد كه او را متمركز كند و وادار به آن كار نمايد و الا اگر شما به او كار نداشته باشيد، او شما را به آنچه كه دلش مي خواهد وادار مي كند و آن وقت است كه دريچۀ خيال به روي انسان باز مي شود؛ در رختخواب فكر مي كند، در بازار فكر مي كند، همين طور خيال خيال خيال، و همين خيالات است كه انسان را به هزاران نوع گناه مي كشاند اما برعكس، وقتي كه انسان يك كار و يك شغل دارد، آن كار و شغل، او را به سوي خود مي كشد و جذب مي كند و به او مجال براي فكر و خيال باطل نمي دهد.
 
كار و جلوگيري از گناه

كتابي است به نام اخلاق از مردي به نام ساموئل اسمايلز. از كتابهاي خوبي كه در اخلاق نوشته اند اين كتاب است. كتاب ديگري است به نام در آغوش خوشبختي. اين هم كتاب خوبي است. الان يادم نيست كه در كداميك از اين دو كتاب خوانده ام. نوشته بود: گناه غالبا انفجار است، مثل ديگ بخار كه اگر آن را حرارت بدهند و هيچ منفذي و دريچۀ اطميناني نداشته باشد، بالاخره انفجار پيش مي آيد. گفته بود: غالبا گناهان انفجار هستند، انسان منفجر مي شود. منظورش اين است كه انسان به حكم اينكه يك موجود زنده است بايد با طبيعت در حال مبادله باشد. آقاي مهندسي بازرگان در كتابهايشان خيلي جاها اين مطلب را بيان كرده اند كه انسان با طبيعت دائما در حال مبادله است، يعني از يك طرف نيرو و انر‍‍‍ژي مي گيرد و از طرف ديگر مي خواهد مصرف كند. وقتي كه انسان نيرو و انرژي مي گيرد، اين نيرويي را كه گرفته (چه جسمي و چه روحي) بايد يك جايي مصرف كند. خيال انسان هم همين طور است. بدن انسان وقتي نيرو مي گيرد بايد مصرف شود: زبان انسان بالاخره بايد حرفي بزند، چشم انسان بالاخره بايد چيزي را ببيند، گوش انسان بالاخره بايد صدايي را بشنود، دست و پاي انسان بايد حركتي كند؛ يعني انسان نمي تواند مرتب از طبيعت انرژي بگيرد و بعد خود را نگه دارد و مصرف نكند. اين مصرف نكردن مثل همان ديگ بخار بي منفذ است كه مرتب حرارتش مي دهند و بالاخره منفجر مي-شود. افرادي كه به دليل تعين مآبي يا به هر دليل ديگر اينها را در يك حالت بيكاري و به قول عربها در يك حالت «عطله» در مي آورند، يعني تمام وجودشان از نظر كار كردن و صرف انرژيهاي ذخيره شده در يك حالت تعطيل مي ماند، در حالي كه خودشان هم متوجه نيستند نيروها سعي مي كنند كه به يك وسيله يرون آيند. راه صحيح و درست و مشروع كه برايش باقي نگذاشته، از طريق غيرمشروع بيرون مي آيد. غالبا حكام، جاني از آب درمي آيند و يكي از علل جاني شدن آنان همين حالت تعطيل بودن و عطله از كار درست است، چون تعين مآبي اقتضا مي كند كه حاكم هيچ كاري از كارهاي شخصي خود را انجام ندهد. مثلا اگر سيگاري هم مي خواهد بكشد، اشاره نكرده كسي ديگري سيگار را آماده مي كند و حتي كبريت را هم كس ديگري مي كشد و خودش اين مقدار هم زحمت نمي كشد كه براي سيگارش كبريت بكشد. كفشش را مي خواهد پايش كند، يك كسي فورا مي آيد پاشنه كش درآورده و كفشش را به پايش مي كند. لباسش را مي خواهد روي دوشش بيندازد، فورا كسي روي دوشش مي اندازد. به يك وصفي درمي آيد كه همۀ كارهايش را ديگران انجام مي دهند و او همين جور مربامانند، بيكار مي نشيند و حتي طوري مي شود كه دست زدن به يك كار را – هرچند ساده و كوچك باشد – برخلاف شأن و حيثيت خود تشخيص مي دهد.
دربارۀ يكي از امراي قديم خراسان مي گويند كه جبۀ خز خوبي پوشيده بود. براي او قلياني آوردند، قليان تكاني خورد و آتش آن روي جبۀ خزش افتاد. برخلاف شأن خودش مي ديد كه لباسش را تكان دهد تا آتش بيفتد. فقط گفت: «بچه ها» يعني بياييد. تا آنها آمدند، جبه و مقداري از تنش سوخت. اصلا برخلاف شأن و حيثيت خود مي دانست كه جبۀ خود را تكان دهد، و حتي شنيديم اگر مي خواست بيني خود را پاك كند ديگري بايد دستمال جلو دماغش مي گرفت .
اينكه اين اشخاص دست به هر جنايت و خيانتي مي زنند براي همين است كه آداب اجتماعي نمي گذارد كه اينها انرژيهاي خود را در راه صحيح مصرف كنند.
 

زن و غيبت

زنها در قديم مشهور بودند كه زياد غيبت مي كنند. شايد اين به عنوان يك خصلت زنانه معروف شده بود كه زن طبيعتش اين است و جنسا غيبت كن است،‌در صورتي كه چنين چيزي نيست، زن و مرد فرق نمي كنند. علتش اين بود كه زن (مخصوصا زنهاي متعينات، زنهايي كه كلفت داشته اند و در خانه ،همۀ كارهايشان را كلفت و نوكر انجام مي دادند) هيچ شغلي و هيچ كاري، نه داخلي و نه خارجي نداشت، صبح تا شب بايد بنشيند و هيچ كاري نكند، كتاب هم كه مطالعه نمي كرده و اهل علم هم كه نبوده، بايد يك زن همشأن خودش پيدا كند، با آن زن چه كند؟ راهي غير از غيبت كردن به رويشان باز نبوده و اين برايشان يك امر ضروري بوده؛ يعني اگر غيبت نمي كردند واقعا بدبخت و بيچاره بودند.
يك وقتي در آن انجمن ماهانه داستاني نقل كردم كه از روزنامه گرفته بودم. نوشته بود در يكي از شهرهاي كوچك ايالت فيلادلفياي آمريكا در خانواده ها قمار آنقدر رايج شده بود كه زنها به آن عادت كرده بودند و در خانه ها به صورت يك بيماري رواج يافته بود، و شكايت همه اين بود كه زنها ديگر كاري غير از قمار ندارند. اول اين را به عهدۀ واعظها گذاشتند كه آنها اين بيماري را از سر مردم بيرون ببرند. ولی آخر بیماری علت دارد ؛تا علتش از میان نرود که بیماری از بین نمی رود .واعظها شروع كردند به موعظه در زيانهاي قمار و آثار اخروي آن، ولي اثر نداشت. يك شهردار پيدا شد و گفت كه من اين بيماري را معالجه مي كنم. آمد كارهاي دستي از قبيل بافتني را تشويق كرد و براي زنها مسابقه هاي خوب گذاشت و جايزه هاي خوب تعيين كرد. طولي نكشيد كه زنها دست از قمار كشيده و به اين كارها پرداختند.
آن مرد علت را تشخيص داده و فهميده بود كه علت پرداختن زنها به قمار، بيكاري و احتياج آنها به سرگرمي است. كار ديگري برايشان به وجود آورد تا توانست قمار را از ميان ببرد. يعني درواقع يك خلأ روحي در ميان آنها وجود داشت و آن خلأ منشأ اين گناه بود. آن آدم فهميد كه اين خلأ را بايد پر كرد تا بشود قمار را از بين برد، و تا آن خلأ به وسيلۀ ديگري پر نشود نمي توان آن را از ميان برداشت.
اين است كه يكي از آثار كار، جلوگيري از گناه است. البته نمي گويم صد در صد اين طور است، ولي بسياري از گناهان منشأش بيكاري است. در جلسۀ پيش راجع به گناه فكري و خيالي صحبت كرديم كه گناه منحصر به گناهي كه به مرحلۀ عمل برسد نيست، گناه خيالي هم گناه است، يعني فكر گناه هم نوعي گناه است. البته فكر گناه تا به مرحلۀ عمل نرسيده، خود آن گناه نيست؛ برخلاف فكر كار نيك كه اگر به وسيلۀ مانعي به مرحلۀ عمل هم نرسد، در نزد خدا به منزلۀ همان عمل خوب شمرده مي شود.
 

استعداديابي در انتخاب كار
كار علاوه بر اينكه مانع انفجار عملي مي شود، مانع افكار و وساوس و خيالات شيطاني مي گردد. لهذا در مورد كار مي گويند كه هركسي بايد كاري را انتخاب كند كه در آن استعداد دارد، تا آن كار علاقۀ او را به خود جذب كند. اگر كار مطابق استعداد و مورد علاقه نباشد و انسان آن را فقط به خاطر درآمد و مزد بخواهد انجام دهد، اين اثر تربيتي را ندارد و شايد فاسدكنندۀ روح هم باشد. انسان وقتي كاري را انتخاب مي كند بايد استعداديابي هم شده باشد. هيچ كس نيست كه فاقد همۀ استعدادها باشد، منتها انسان خودش نمي داند كه استعداد چه كاري را دارد. مثلا وضع دانشجويان ما با اين كنكورهاي سراسري وضع بسيار ناهنجاري است. دانشجو مي خواهد به هر شكلي كه هست اين دو سال سربازي را نرود، و عجله هم دارد به هر شكلي كه هست در دانشگاه راه پيدا كند. وقتي آن ورقه ها و پرسشنامه ها را پر مي كند، چند جا كه ديپلمش به او اجازه مي دهد نام نويسي مي كند، هرجا را كه درآمدش بيشتر است انتخاب مي كند و بسا هست جايي را انتخاب مي كند كه اصلا ذوق آن را ندارد؛ يعني سرنوشت خود را تا آخر عمر به دست يك تصادف مي دهد. اين آدم تا آخر عمر خوشبخت نخواهد شد. بسا هست اين فرد ذوق ادبي اصلا ندارد ولي با وجود ديپلم رياضي احتياطا اسمي هم در ادبيات يا الهيات مي-نويسد. بعد آنجاها قبول نمي شود و مي آيد اينجا، جاي كه نه استعدادش را دارد و نه ذوقش را،‌و تا آخر عمر كاري دارد كه آن كار روح و ذوقش را جذب نمي كند.
كارهاي اداري هم اكثر اين جور است. البته ممكن است به بعض كارها شوق داشته باشند ولي اكثر، خود كار اداري ابتكار ندارد و فقط تكرار است و شخص اجبارا براي اينكه گزارش غيبت ندهند و حقوقش كم نشود، با وجود بي ميلي شديد، آن چند ساعت را پشت ميز مي نشيند. اين هم خودش صدمه اي به فكر و روح انسان مي-زند. انسان بايد كاري را انتخاب كند كه آن كار عشق وعلاقۀ او را جذب كند، و از كاري كه علاقه ندارد بايد صرف نظر كند ولو درآمدش زياد باشد.
پس در مورد كار، اين جهت را بايد مراعات كرد و آن وقت است كه خيال و عشق انسان جذب مي شود و در كار ابتكاراتي به خرج مي دهد.
 
كار و آزمودن خود

و از همين جاست كه يكي از خواص كار آشكار مي شود، يعني آزمودن خود. يكي از چيزهايي كه انسان بايد قبل از هر چيز بيازمايد خودش است. انسان قبل از آزمايش خودش نمي داند چه استعدادهاي دارد؛ با آزمايش، استعدادهاي خود را كشف مي كند. تا انسان دست به كار نزده،‌ نمي تواند بفهمد كه استعداد اين كار را دارد يا ندارد. انسان، با كار خود را كشف مي كند، و خود را كشف كردن بهترين كشف است. اگر انسان دست به كاري زد و ديد استعدادش را ندارد، كار ديگري را انتخاب مي كند و بعد كار ديگر تا بالاخره كار مورد علاقه و موافق با استعدادش را پيدا مي كند. وقتي كه آن را كشف كرد، ذوق و عشق عجيبي پيدا مي كند و اهميت نمي دهد كه درآمدش چقدر است. آن وقت است كه شاهكارها به وجود مي آورد كه شاهكار ساختۀ عشق است نه پول و درآمد. با پول مي شود كار ايجاد كرد، ولي با پول نمي شود شاهكار ايجاد كرد. واقعا بايد انسان به كارش عشق داشته باشد.
پس يكي از خواص كار اين است كه انسان با كار، خود را مي آزمايد و كشف مي كند.
 

كار و فكر منطقي

گفتيم منطقي فكر كردن اين است كه انسان هر نتيجه اي را از مقدماتي كه در متن خلقت و طبيعت قرار داده شده بخواهد. اگر انسان فكرش اين جور باشد كه هميشه نتيجه را از راهي كه در متن خلقت براي آن نتيجه قرار داده شده بخواهد، اين فكر منطقي است. اما اگر انسان هدفها، ايده ها و آرزوهاي خود را از يك راههايي مي خواهد كه آن راهها راههايي نيست كه در خلقت به سوي آن هدفها باشد و اگر احيانا يك وقت بوده،‌تصادف بوده است يعني كليت ندارد، ]فكر او منطقي نيست.[ مثلا ممكن است يك نفر از راه يك گنج ثروتمند شده باشد. مثلا در صحرا مي رفته و يا زميني خريده بوده و مي خواسته ساختمان كند و بعد زمين را كنده و گنجي پيدا شده، يا از راه بليتهای بخت آزمايي پولش زياد شده است. اگر انسان هميشه پول را از چنين راههايي بخواهد، يعني راهي كه منطقي و حساب شده نيست، فكر او فكر غيرمنطقي است. اما اگر كسي پول و درآمدي را از راهي منطقي بخواهد، فكرش منطقي است. مثلا اگر انسان درآمد را از راه عملگي بخواهد، درست است كه راه ضعيفي است ولي راهي منطقي است. اگر من فكر كنم كه امروز اين بيل را روي شانه ام بگيرم و بگويم تا غروب حاضرم كار كنم، اين مقدار منطقي است كه تا امشب مبلغ پانزده تومان گيرم مي آيد. انسان وقتي كه در عمل و وارد كار باشد فكرش منطقي مي شود؛ يعني در عمل رابطۀ علي و معلولي و سببي و مسببي را لمس مي كند و چون لمس مي كند فكرش با قوانين عالم منطبق مي شود و ديگر آن فكر، شيطاني و خيالي و آرزويي نيست بلكه منطبق است بر آنچه كه وجود دارد، و آنچه كه وجود دارد حساب است و منطق و قانون.
اين است كه عرض كرديم كار روي عقل و فكر انسان اثر مي گذارد. گذشته از اينكه انسان با كار تجربه مي كند و علم به دست مي آورد و كار مادر علم است،‌يعني بشر علم خود را با تجربه و كار به دست آورده است و به عبارت ديگر گذشته از اينكه كار منشأ علم است، عقل و فكر انسان را نيز اصلاح و تربيت و تنظيم و تقويت مي كند.
 

تأثير كار بر احساس انسان
همچنين كار روي احساس انسان اثر مي گذارد، آن كه در اصطلاح قرآن «دل» گفته مي شود و آن چيزي كه رقت، خشوع، قساوت، روشني و تاريكي به او نسبت داده مي شود،‌مي گوييم: فلان كس آدم رقيق القلبي است، فلاني آدم قسي القلبي است، يا مي گوييم: قلبم تيره شد،‌قلبم روشن شد؛ آن كانوني كه در انسان وجود دارد و ما اسمش را دل مي گذاريم. كار از جمله آثارش اين است كه به قلب انسان خضوع و خشوع مي دهد، يعني جلو قساوت قلب را مي گيرد. بيكاري قساوت قلب مي آورد و كار، اقل فايده اش براي قلب انسان اين است كه جلو قساوت قلب را مي گيرد.
در مجموع، كار در عين اينكه معلول فكر و روح و خيال و دل و جسم آدمي است، سازندۀ خيال،‌سازندۀ عقل و فكر، سازندۀ دل و قلب و به طور كلي سازنده و تربيت كنندۀ انسان است.
 
كار و احساس شخصيت
يكي ديگر از فوايد كار، مسئلۀ حفظ شخصيت و حيثيت و استقلال است كه تعبيرهاي مختلفي دارد. مثلا آبرو؛ انسان آنگاه كه شخصيتش ضربه بخورد،‌ آبروي برود و تحقير بشود ناراحت مي شود. انسان در اثر كار- و مخصوصا اگر مقرون به ابتكار باشد – به حكم اينكه نيازش را از ديگران برطرف كرده است، در مقابل ديگران احساس شخصيت مي كند، يعني ديگر احساس حقارت نمي كند.
دو رباعي است منسوب به اميرالمؤمنين علي عليه السلام در ديوان منسوب به ايشان، در يكي مي فرمايند:
لنقل الصخر من قلل الجبال
احب الي من منن الرجال
يقول الناس لي في الكسب عار
فان العار في ذل السؤال
براي من سنگ كشي از قله هاي كوه (يعني چنين كار سختي) گواراتر و آسانتر است از اينكه منت ديگران را به دوش بكشم. به من مي گويند: در كار و كسب ننگ است ، و من مي گويم: ننگ اين است كه انسان نداشته باشد و از ديگران بخواهد.
در رباعي ديگر مي فرمايد:
كد كد العبد ان احببت ان تصبح حرا
اگر مي خواهي آزاد زندگي كني،‌مثل برده زحمت بكش.
و اقطع الآمال من مال بني آدم طرا
آرزويت را از مال هركس كه باشد ببر و قطع كن.
لا تقل ذا مكسب يزري فقصد الناس ازري
نگو اين كار مرا پست مي كند، زيرا از مردم خواستن از هر چيزي بيشتر ذلت مي آورد.
انت ما استغنيت عن غيرك اعلي الناس قدرا
وقتي كه از ديگران بي نياز باشي،‌هر كاري داشته باشي از همۀ مردم بلند قدرتر هستي.
 
بوعلي سينا و مرد كناس
 
شنيده اید كه بوعلي سينا مدت زيادي از عمرش را به سياست و وزارت گذراند و وزارت چند پادشاه را داشته است، و اين از جمله چيزهايي است كه علماي بعد از او بر وي عيب گرفته اند كه اين مرد وقتش را بيشتر در اين كارها صرف كرد، در صورتي كه با آن استعداد خارق العاده مي توانست خيلي نافعتر و مفيدتر واقع شود.
يك وقتي بوعلي با همان كبكبه و دبدبه و دستگاه وزارتي و غلامها و نوكرها داشت از جايي عبور مي كرد. بك يك كناسي برخورد كرد كه داشت كناسي مي كرد و مستراحي را خالي مي نمود. بوعلي هم معروف است كه سامعۀ خيلي قوي داشته و حتي مطالب افسانه واري در اين مورد مي گويند. كناس با خودش شعري را زمزمه مي كرد. صدا به گوش بوعلي رسيد:
گرامي داشتم اي نفس از آنت
كه آسان بگذرد بر دل جهانت
بوعلي خنده اش گرفت كه اين مرد دارد كناسي مي كند و منت هم بر نفسش مي گذارد كه من تو را محترم داشتم براي اينكه زندگي بر تو آسان بگذرد. دهنۀ اسب را كشيد و آمد جلو گفت: انصاف اين است كه خيلي نفست را گرامي داشته اي!‌از اين بهتر ديگر نمي شد كه چنين شغل شريفي انتخاب كرده اي!‌ مرد كناس از هيكل و اوضاع و احوال شناخت كه اين آقا وزير است. گفت: «نان از شغل خسيس خوردن،‌ به كه بار منت رئيس بردن» (گفت: همين كار من از كار تو بهتر است.) بوعلي از خجالت عرق كرد و رفت .
خود اين يك مطلبي است و يك نيازي است براي انسان: آزاد زندگي كردن و زير بار منت احدي نرفتن. اين براي كسي كه بويي از انسانيت برده باشد باارزش ترين چيزهاست،‌و اين بدون اينكه انسان كاري داشته باشد كه به موجب آن متكي به نفس و متكي به خود باشد ممكن نيست.
 
توصيۀ رسول اكرم
 
داستاني در اصول كافي است و من در داستان راستان ذكر كرده ام:
يكي از اصحاب رسول اكرم خيلي فقير شده بود به طوري كه به نان شبش محتاج بود. يك وقت زنش به او گفت: برو خدمت پيغمبر صلي الله عليه و اله ،‌شايد كمكي بگيري . اين شخص مي گويد: من رفتم حضور پيغمبر صلي الله عليه و اله و در مجلس ايشان نشستم و منتظر بودم كه خلوت شود و فرصتي به دست آيد. ولي قبل از اينكه من حاجتم را بگويم، پيغمبر اكرم جمله اي گفتند و آن اين بود:
من سألنا اعطيناه و من استغني عنا اغناه الله.
كسي كه از ما چيزي بخواهد به او عنايت مي كنيم، اما اگر خود را از ما بي نياز بداند خدا واقعا او را بي نياز مي كند.
اين جمله را كه شنيد، ديگر حرفش را نزد و برگشت منزل. ولي باز همان فقر و بيچارگي گريبانگيرش بود. يك روز ديگر به تحريك زنش دوباره آمد خدمت پيغمبر. در آن روز هم پيغمبردر بين سخنانشان همين جمله را تكرار فرمودند. مي گويد: من سه بار اين كار را تكرار كردم و در روز سوم كه اين جمله را شنيدم فكر كردم كه اين تصادف نيست كه پيغمبر در سه نوبت اين جمله را به من مي گويد. معلوم است كه پيغمبر مي خواهد بفرمايد از اين راه نيا. اين دفعۀ سوم در قلب خودش احساس نيرو و قوت كرد،‌گفت: معلوم مي شود زندگي راه ديگري دارد و اين راه درست نيست. با خودش فكر كرد كه حالا بروم و از يك نقطه شروع كنم ببينم چه مي شود با خود گفت: من هيچ چيزي ندارم،‌ولي آيا هيزم كشي هم نمي توانم بكنم؟ چرا. اما هيزم كشي بالاخره الاغي، شتري و ريسمان و تيشه اي مي خواهد . اين ابزار را از همسايه ها عاريه گرفت. يك بار هيزم گذاشت روي حيوان و آورد و فروخت، و بعد پولي را كه تهيه كرده بود برد خانه و خرج كرد. براي اولين بار نتيجۀ كار را ديد و لذت آن را چشيد. فردا هم اين كار را تكرار كرد. يك مقدار از پول هيزم را خرج كرد و يك مقدار را ذخيره نمود. چند روز اين كار را تكرار كرد تا به تدريج تيشه و ريسمان را از خود كرد و يك حيوان هم براي خود خريد و كم كم از همين راه زندگي او تأمين شد. يك روز رفت خدمت رسول خدا. پيغمبر به او فرمودند: نگفتم من سألنا اعطيناه و من استغني عنا اغناه الله؟ اگر تو آن روز چيزي از من مي خواستي مي دادم اما تا آخر عمر گدا بودي، ولي توكل به خدا كردي و رفتي دنبال كار، خدا هم تو را بي نياز كرد.
 
كار از نظر ناصر خسرو
 
شعري است از ناصرخسرو ، مي گويد:
چو مرد باشد پركار و بخت باشد يار
ز خاك تيره نمايد به خلق زر عيار
فلك به چشم بزرگي كند نگاه در آنك
بهانه هيچ نيارد ز بهر خردي كار
بزرگ باش و مشو تنگدل ز خردي كار
كه سال تا سال آرد گلي زمانه ز خار
بزرگ حصني دان دولت و درش محكم
به عون كوشش بر درش مرد يابد بار
ز هر كه آيد كاري در او پديد بود
چنان كز آينه پيدا بود تو را ديدار
مي خواهد بگويد هركسي هنرش از چهره اش پيداست. بعد در مذمت بيكاري و بيعاري شعر خوبي دارد، مي-گويد:
شراب و خوا و كباب و رباب تره و نان
هزار كاخ فزون،‌كرد با زمي هموار
 
كار از ديدگاه بزرگان
 
در مجلۀ «بهداشت رواني» خواندم كه پاستور دانشمند معروف گفته است:
بهداشت رواني انسان در لابراتوار و كتابخانه است.
مقصودش اين است كه بهداشت رواني انسان به كار بستگي دارد و انسان بيكار، خود به خود بيمار مي شود. من اينجا نوشته ام كه اختصاص به لابراتوار و كتابخانه ندارد، كليۀ كارهايي كه مي تواند انسان را عميقا جذب كند و فكر را بسازد خوب هستند.
در همان مجله از ولتر نقل کرده بود که می گفته است :
هر وقت احساس مي كنم كه درد و رنج بيماري مي خواهد مرا از پاي درآورد، به كار پناه مي برم. كار بهترين درمان دردهاي دروني من است.
در همان كتاب اخلاق ساموئل اسمايلز يادم است كه نوشته بود:
بعد از ديانت ، مدرسه اي براي تربيت انسان بهتر از مدرسۀ كار ساخته نشده است.
و از بنيامين فرانكلين نقل كرده بود كه :
عروس زندگي «كار» نام دارد. اگر شما بخواهيد داماد اين عروس بشويد (يعني شوهر اين عروس بشويد) فرزند شما «سعادت» نام خواهد داشت.
پاسكال گفته است:
مصدر كليۀ مفاسد فكري و اخلاقي ، بيكاري است. هر كشوري كه بخواهد اين عيب بزرگ اجتماعي را رفع كند، بايد مردم را به كار وادارد تا آن آرامش عميق روحي كه عدۀ معدودي از آن آگاهند در عرصۀ وجود افراد برقرار شود.
و سقراط گفته است:
كار، سرمايۀ سعادت و نيكبختي است.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

منبع: روزنامه تفاهم

منبع: سایت راسخون

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo