او حقيقت را در امام (ره) جسته بودزهرا قزيلي اکثر مردم آقامرتضی را با صدايش در روایت فتح و آنهایی که اهل مطالعه و سینما بودند ایشان را با سرمقالههای ماهنامه « سوره » میشناختند. مردم فکر میکردند این صدا جزیی از زندگیشان بوده است و چون نمیدانستند این صدا متعلق به کیست، او را نزدیکتر به خود و زندگیشان حس میکردند. همسر ایشان در این باره معتقد است: "شاید قرار و تقدیر بود که اینگونه باشد. مرتضی میلی برای به دست آوردن شهرت نداشت. چیزی که میخواست خالصانه کارکردن بود. همین باعث شد که تاثیر عمیقتر و ماندگارتری داشته باشد." اینبار به سراغ مریم امینی همسر شهید سیدمرتضی آوینی رفتیم. ایشان متولد سال 1336 است. تحصیلاتش لیسانس ریاضی و علوم کامپیوتر است. او از آشنایی با آقامرتضی برایمان میگوید: "قبل از ازدواج، آشنایی چند ساله با هم داشتیم. من ایشان را میشناختم. از سن پانزدهسالگی تا نوزده، بیستسالگی که این آشنایی به ازدواج رسید. در این میان خانوادهي من مخالف با این ازدواج بودند ولی برای من مشخص بود که این زندگی مشترک باید شروع شود. صورت دیگری برای ادامهي زندگی نمیتوانستم تصور کنم. از همان ابتدا مرتضی برای من آن حالت مرادبودن را داشت. رد و بدل کردن کتابهای خوب، شرکت در سخنرانیها و کنسرتهای موسیقی دانشکده هنرهای زیبا که ایشان آنجا درس میخواندند. در واقع ایشان راهنمای کاملی برای من بود." مرادبودن ایشان تا کدام مرحله از زندگی ادامه یافت؟ برای همیشه حفظ شد. این رابطه، شیرازهي اصلی زندگی ما بود. البته گاهی چهرهي این موقعیت بهخاطر تحولات فکری تغییر میکرد. گرایشهای ایشان بعد از انقلاب کاملاً تغییر کرد. به تبع ایشان، این تغییر در من هم اتفاق افتاد. ولی نسبت برقرار بین من و ایشان همواره ادامه پیدا کرد تا شهادتشان. تازه بعد از آن بود که فرصتی پیدا کردم برگردم و به نسبت جدید نگاه کنم و ببینم دربارهي امروز چه میشود گفت. از نگاهتان چه حاصل شد؟ بعد از شهادت ایشان نسبت جدیدی بین ما برقرار شد. مرتضی خودش در یکی
از مقالههایی که بعد از رحلت حضرت امام (ره) نوشت، جملهای دارد نزدیک
به این مضمون: "ایشان از دنیا رفتند و حالا بار تکلیف بر شانه ما
افتاده است". دقیقاً من چنین سنگینیيي را احساس میکنم. پیش از این،
دستم را گرفته بود و مرا به بهشت میبرد. مرتضی میگوید: "شهدا از دست نمیروند، بلکه به دست میآیند." برای
همه، این فرصت نیست که این بهدست آمدن را تجربه و حس کنند. حالا من
نمیدانم چهقدر در این مسیر هستم و آنرا با این بار سنگین طی میکنم.
یعنی بار دیگر من مرتضی را به دست آوردهام و خیلی شاکر هستم. این زندگی قشنگ از سنین نوجوانی شروع شد. هر روز که میگذشت موقعیت و جایگاه ایشان نزد من بیشتر از هر کس دیگری میشد. مرتضی مظهرهمهي کسانی بود که در زندگی جستوجو میکردم. جای همهي اعضای خانواده را برای من پر کرد و همه چیز زندگیام بود. خانم امینی! میتوانیم بگوییم زندگی مشترک شما سه مرحله داشت. قبل از انقلاب، بعد از انقلاب و بعد از شهادت.اگر اجازه بدهید از ازدواجتان شروع کنیم. مثلاً اینکهآقا مرتضی کی به خواستگاری شما آمد؟ مورد خاصی نداشت. خیلی معمولی بود. سال 1354 بود که نامزد شدیم و
خردادماه 1357 ازدواج کردیم. فقط میتوانم بگویم که نسبت به شرایط
آنروز خیلی ساده ازدواج کردیم. خرید ما یک بلوز و دامن سفید برای من
بود و یک کت و شلوار سفید برای مرتضی. برای شروع زندگی مشترک چه کردید؟ خانهي کوچکی در خیابان شریعتی، خیابان آمل اجاره کردیم. حدود یک
سال آنجا مستأجر بودیم. اولین فرزندمان در همان خانه بهدنیا آمد. چند
ماه بعد چون توان پرداخت اجاره را نداشتیم، به منزل پدری آقامرتضی در
خیابان مطهری نقل مکان کردیم. سال 1358 بود. سهسال هم در آن خانه
ماندیم. بعد یک آپارتمان هفتادوپنجمتری در قلهک خریدیم و کلی هم قرض
بالا آوردیم. حالا صاحب سه فرزند شده بودیم. جایمان کوچک و تنگ بود.
آقای مرتضی این واقعیت را چگونه بروز میداد؟ تمام زندگیاش وقف انقلاب شد. خودش هم میگوید از طرف جهاد رفتیم بیل بزنیم، دوربین به دستمان دادند. [برايش] فرقی نمیکرد. با تمام وجود خودش را وقف انقلاب کرد و آنچه از او انتظار میِرفت، انجام داد. زمان جنگ ایشان را خیلی کم در خانه میدیدیم؛ هرچند شب یک بار. تمام دغدغهي ذهنیاش جنگ بود. آشنایی آقامرتضی با سینما از کجا شروع شد؟ قبل از انقلاب مرتب فیلمهای جشنوارهها را میدید و به مقولهي سینما علاقهمند بود. وقتی وارد جهاد شد مستندهای زیادی ساخت؛ از جمله یک سریال یازده قسمتی به نام "حقیقت" و" مستند دیگری به نام ششروز در ترکمنصحرا" ، که هر دو از مستندهای خوب آنروزها بود. درباره کارشان، در خانه چیزی میگفتند؟ نه! اما درباره بعضی فیلمها اظهار نظر میکردند و نقدهای دقیقی داشتند. بیشتر حرفهایشان در جمع خانواده درباره چه بود؟ بیشتر ما برای ایشان حرف میزدیم؛ از اتفاقهای روز، حتی آمدوشد
اقوام. ایشان هم به این حرفها دل میدادند. چه به حرفهای من و چه به
حرفهای بچهها. یادم میآید وقتی سمیناري دربارهي سینمای پس از
انقلاب برگزار شد و ایشان هم یکی از سخنرانها بود، برخورد بدی در آن
جلسه با ایشان شده بود. شما میدانید در سینمای ما مدعی زیاد است اما
آدم باسواد کم داریم. آن شب وقتی به خانه آمد هیچ نگفت. شما به ماندگاري مذهبی آقامرتضی اشاره کردید. چه زمانی احساس کردید این قوام در ضمیر ایشان تهنشین شده و ثبات گرفته است؟ به نظر من این کشش مذهبی از ابتدا با ایشان عجین بود و همین امر بود که او را به جستوجو برای یافتن حق و حقیقت وامیداشت. وقتی ایشان آن نقطهي روشن و نورانی را دیدند، دیگر تزلزلی از ایشان ندیدم. کاملاً این درک و دریافت را پیدا کرده بود که وقتی حق را ببیند آنرا بشناسد. چون از اول، نفس خودش در میان نبود. وقتی شناخت، موضوع تمام شده بود. انگار مصداق درستش پیدا شده است. آقامرتضی آدم باسوادی بود. مطالعات ایشان از کجا شروع شد؟ چه چیزهایی را بیشتر ميخواند؟ تقریباً تمام آثار فلسفی و هنری پیش از انقلاب را خوانده بود. نامهای داستایوفسکی و نیچه از آن روزها یادم هست که زیاد دربارهاش حرف میزد. راجع به کامو و داستایوفسکی در مقالهای نوشته بود که آنان فلسفه را زیسته بودند؛ نه این که فقط مطالعه کرده و یا درباره آن سخن گفته باشند. فکر میکنم مرتضی هم دقیقاً اینطور بود. به خیلیهای دیگر هم میشود باسواد گفت ولی مرتضی فضای آن روزها و آثار فلسفی و رمانهایشان را زندگی کرده بود و چون با جان و دلش آن فضا را احساس کرده بود، وقتی جواب سؤالاتش پیدا شد دیگر درنگی اتفاق نیفتاد و تزلزلی پیش نیامد. غم و شادی آقامرتضی چه وقتهایی بود؟ وقتی با بچههای بسیج بود، نیرو میگرفت. وقتی مجبور بود به
اتفاقهای روزمره و حشو و زوائدی که وقت آدم را میگیرد تن بدهد، آن
وقت بود که گرفته و غمگین میشد. نثر ایشان خاص خودش بود... به عنوان یک خواننده حس میکنم نثر ایشان خیلی متفاوت است. مسایل
سخت فلسفی را وقتی با نثر ایشان میخوانم منظور را متوجه میشوم. در
صورتی که همان مطلب با نثر یک فیلسوف برایم غیرقابل درک است. احساس
میکنم باید خیلی چیزهای دیگررا بخوانم تا آن مطلب را بفهمم. نثر ایشان
یک جور شیرینی و حلاوت دارد. خیلی تأکید داشت بر استفادهي درست از
کلمهها. در بسیاری از مقالاتش، از یک لفظ متداول آغاز میکند و به
معنای اصیل کلمهي مورد نظرش میرسد. مخزن کلماتش غنی بود و به راحتی
به آنها دسترسی داشت. این دربارهي دستداشتن ایشان در انواع هنرها هم
صادق است. انگار به منبعی وصل بود که جایگاه آن فراتر از تمام هنرها
بود؛ جایگاه حکمت. از آن جایگاه در مورد وجوه مختلف هنر که در قالب
رشتههای مختلف هنری ظاهر میشود، مینوشت و حرف میزد. از احوال خودتان و آقامرتضی در روزهای نزدیک به شهادتشان بگویید. من هم ایشان را نمیشناختم. اصلاً این تصور را نداشتم که وقتی برای
فیلمبرداری به فکه میرود، شهید بشود. من آثار شهادت را در ایشان کشف
نمیکردم. روزهای آخر، وقتی به فکه رفت و کار نیمه تمام ماند و برگشت،
گفت دو سه روز دیگر باید برگردم فکه. در این چند روز ایشان را خیلی
اندوهگین دیدم. مرتب سؤال میکردم چرا اینقدر گرفته و ناراحتی؟ ولی در
ذهنم هیچ ارتباطی برقرار نمیشد که چه اتفاقی افتاده که دوباره دارد
برمیگردد. اما الان که به آن چند روز نگاه میکنم کاملاً مطمئن ميشوم
که میدانست. آخرین صحبت ما در آن یکی دو روز آخر دربارهي قراری برای
روزهای بعد بود. من گفتم این کار را بعد از آمدن شما هم میشود انجام
داد انشاءا...؛ اما ایشان یک دفعه سرشان را برگرداندند و دیگر حرفی بین
ما رد و بدل نشد. همان اواخر وقتی پیشنهادی به ایشان دادم، گفت: "
فعلاً این کار صلاح نیست. الان آنقدر برای من مشکل درست کردهاند که
اگر آدمی پشت به کوه داشت، نمیتوانست تحمل کند. من به جای دیگری تکیه
دادهام که الان سرپا ایستادهام." وقتی خبر شهادت آقامرتضی را به شما دادند... حدود ظهر جمعه بیستم فروردین ماه، مرتضی در فکه رفت روی مین. صبح شنبه بود که پدر و مادرم آمدند. صبح زود بود. به من گفتند : "مرتضی زخمی شده است." روزهای اول بهار هنوز هوا تاریک و روشن بود. حالتی میان خواب و بیداری بود. مثل همان وقت طبیعت. بچهها را با آرامش بیدار کردم و به مدرسه فرستادم. مثل این که اصلاً چیزی نشنیدهام. بچهها که رفتند، پدر و مادرم آرام آرام سر حرف را باز کردند و من باخبر شدم که دیگر مرتضی را ندارم. آثار منتشرنشدهای از آقامرتضی در دست دارید؟ تعدادی داستان کوتاه است که به نحوی به موضوع اسارت آدمی که در خودش گرفتار است، میپردازد. نوشتههایی هم بین شعر و نثر دارد. درگیری ذهنی مرتضی در آن نوشتهها اسارت و گمگشتگی انسان است. این موضوع را خیلی زیبا، شاعرانه و عمیق بیان کرده است. مصاحبه مجله آشنا
>>> گفتگویی با همسر شهید سید مرتضی آ وینی(برگرفته از کتاب: مرتضی آیینه زندگی ام بود ) |