شهید آوینی

 

موجبات قيام امام حسين(ع)

 بسم اللّه الرحمن الرحيم‏

الحمد للّه رب العالمين بارى‏ء الخلائق اجمعين و الصلوة و السلام على خاتم النبين ابى القاسم محمد و آله الطاهرين.

اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم‏

و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل اللّه امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون.

موضوع سخنرانى امشب عبارت است از «موجباتى كه امام حسين بن على عليه السلام را به قيام وادار كرد» يعنى چه شد كه حسين بن على عليه السلام را چنان تشخيص داد كه «اگر خاموش بنشيند گناه است». در مقدمه صحبت بايد عرض كنم موجبات قيام حسين بن على عليه السلام يكباره و دفعى فراهم نشد يعنى چنان نبود كه بعد از مرگ معاوية بن ابى سفيان در ماه رجب 60 از هجرت خاتم الانبياء (ص) يكدفعه يك نوع خاصى براى جامعه اسلامى فراهم شود و پديد آيد و پيدايش اين وضع خاص حسين بن على عليه السلام را وادار به قيام كند بى آنكه پيدايش اين وضع خاص سابقه‏اش و مقدماتش و عواملش در سابق تاريخ اسلام فراهم شده باشد، اين طور نيست. بلكه موجبات قيام حسين بن على عليه السلام را حد اقل بايد در 30 سال پيش از اين تاريخ جستجو كرد.

اگر بخواهيم به علل غير مستقيم قيام حسين بن على عليه السلام هم توجه كنيم بايد بيش از اين به عقب برگرديم ولى نه مجالى است براى توجه كردن بعلل غير مستقيم و نه مقصود تذكر و توجه بآنها است، اما 30 سال قبل از سال 60 يعنى از حدود سال 29 و 30 هجرت، مقدمات و موجبات اين قيام مقدس در جامعه اسلامى داشت فراهم ميشد، چنانكه ميدانيد عثمان بن عفان اموى در حدود 12 سال بر مسلمين حكومت كرد و خلافت اسلامى را عهده‏دار بود و چنانكه در تاريخ اسلام خوانده‏ايد در شش سال نيمه دوم خلافت عثمان وضع حكومت اسلامى تغيير كرد و در حقيقت ـ حكومت اسلامى كه بايد فقط در حدود مراقبت اجراى قانون و مراقبت منحرف نشدن افراد از قانون، عملى باشد و انجام شود و همه مردم در همه امور آزاد باشند جز در عمل كردن بحق و رعايت قانون، و جز قيد حق و جز حدود قانون براى مردم هيچ حدى و مرزى نباشد و هيچ فردى جز رعايت قانون بچيزى ملزم نباشد حتى برعايت و تأمين رضاى خاطر شخصى خليفه، اين وضع حكومت تغيير كرد بصورت يك وضع ديگرى كه داشت مردم مسلمان را از همه امور منافع و مصالح و منويات خليفه و دستگاه حكومت، بعبارت ديگر، داشت وضع حكومت اسلامى بصورتى ميرسيد كه هركس در حدود منويات و مصالح و مطامع دستگاه حكومت رفتار كند، حتى از رعايت قانون آزاد است و كسى كه پا از حدود مصالح و منافع و مطامع و هواهاى شخصى دستگاه خلافت قدمى فروتر گذارد و يا فراتر نهد اگرچه حق را بتمام مراتب رعايت كند مسؤول است و معاقب است.

چنانكه ميدانيد در تاريخ خلافت عثمان عمار ياسر كتك ميخورد ـ ابوذر غفارى كتك ميخورد و تبعيد ميشد ـ و مردانى كه نه تنها ملتزم بودند برعايت حق در تمام نواحى آن بلكه بزرگترين نگهداران و نگهبانان دين و حق و قانون و حلال حرام خدا بودندـ همان مردان چون خيلى پاى‏بند حدود مطامع و منويات و منافع شخص خليفه و دستگاه خلافت نبودند و احيانا براى رعايت حق ـ رضاى خليفه را رعايت نمى‏كردند و احيانا براى اينكه قدمى بر خلاف حق بر ندارد قدمى بر خلاف رضاى خليفه بر ميداشتند ـ بانيان دين و مؤسسان دين و نگهبانان حق كتك ميخوردند و بزندان ميرفتند ـ و در مقابل ـ مردمى كه طرفدار اهواء و اميال و تابع تمايلات دستگاه بودند نه تنها از حقوق خود محروم نبودند، حقوق ديگران هم بجيب آنها سرازير ميشد ـ اين امر در تاريخ اسلام روشن و بديهى است ـ در شش سال نيمه دوم خلافت عثمان ابن عفان اموى آن مردمى كه بعقيده مردمى بهشتيان مسلمانان بودند آنهمه ثروت و آنهمه مستغلات و آنهمه درآمدهاى روزانه از مال يتيم و بيوه زن اندخته‏اند كه راستى حساب آن در تاريخ اسلام حيرت‏انگيز است و اگر بهشتى‏ها اينطور باشند حساب دوزخيها معلوم است ـ چنانكه ميدانيد غير شيعه حديثى نقل كرده‏اند كه از رسول اكرم (ص) و شيعه آن حديث را دروغ ميداند ـ و باور ندارد و بامبانى قطعى صحت آن حديث را رد ميكند منحول و ساخته ميداند در آن حديثى كه بعقيده شيعه منحول است و دروغ است و بهتان است بر رسول اكرم ـ پيغمبر ده نفر از صحابة خود را بشارت داده است كه شما بهشتى هستيد ـ حالا شما را بخدا بيائيد و در 6 سال دوم خلافت عثمان ببينيد اين بهشتى‏ها چه بلائى بسر مسلماناها آوردند و اين بهشتى‏ها چه كاخ‏ها و چه مستغلات و چه املاكى از مال مسلمين و عوائد مسلمين و بيت المال مردم بيچاره مسلمان فراهم كردند و اندوختند همان مالى كه على بن ابيطالب (ع) در زمان خلافتش تا آن حد مراقبت ميكرد و پيش از عثمان خلفاى ديگر و خود عثمان هم در اوايل خلافت خود، تا كجا در صرف آن و خرج آن و حاصل طرق بمصرف رساندن آن احتياط را لازم مى‏شمردند، من چند جمله اى از باب مثال از اين بهشتى‏هاى زمان عثمان از يكى از مهمترين منابع تاريخ اسلامى را يادداشت كرده‏ام و براى شما ميخوانم تا بدانيد آنچه را ميگويم راستى سخنى مبنى بر احساسات و تعصبات مذهبى ـ خدا نكند ـ نيست بلكه براى اينست كه ما از سال 29 و 30 هجرت كم كم پيش بيائيم و اگر هم امشب نشد بضميمه شب سيزدهم ماه محرم كه باز در اينجا خدا بخواهد سخن خواهم گفت اين موضوع را برسانيم بآنجائيكه تا حدى روشن شود كه موجبات قيام حسين بن على و آن عللى كه اين قيام را بر حسين بن على واجب كرد و لازم ساخت و او چنان تشخيص داد كه اين موجبات و اين تيره بختى‏ها و اين انحرافهاى شديد عنيف اجتماعى كه از 30 سال قبل براى مسلمين فراهم شده است جز با يك قيام تند، جز با يك قيام خونين، جز با يك شهادت با سرفرازى قابل علاج نيست ـ بسا باميد خدا اين مطلب تا حد مقتضى روشن شود ـ

همگى مسعودى را نيك ميشناسند آنها كه با تاريخ و مورخان و مدارك دست اول تاريخ اسلام آشنا هستند ـ على بن الحسين المسعودى صاحب كتاب «مروج الذهب» يكى از مورخان و جغرافى‏دانان معتمد و موثق اسلامى است كه پنج مذهب اسلامى بر او اعتماد دارند و كتاب مروج الذهب او كتابى است ممتع و نفيس و مورد وثوق دانشمندان پنج مذهب كلامى ـ او مينويسد در باب خلافت عثمان و ميگويد كه وقتى خود عثمان ابن عفان كه يكى از خلفاى اسلامى بود از دنيا رفت و كشته شد بآن تفصيلى كه در آن تاريخ است ـ از او 150 هزار دينار طلا و يك ميليون درهم نقد باقى‏ماند ـ اين همان خلافتى است كه على بن ابيطالب بعد از عثمان خلافت ميكند و از دنيا كه ميرود امام حسن(ع) بالاى منبر فرياد كرد كه از پدرم پول زردى يعنى پول طلا و پول سفيدى يعنى پول نقره‏اى باقى نماند جز 700 درهم ـ در حدود 40 تومان پول نقره كه اين پول هم از سهم او و از حقوق و مقررى او زياد آمد و خواست كه براى خانه خود خادمى از اين پول تهيه كند.(1) بعد مسعودى مينويسد قيمت املاك جناب عثمان در وادى القرى حنين و جز اين دو جا 100 هزار دينار طلا مى‏شد با اسبها و شتران بسيارى كه داشت(2) اين يكى از بهشتى‏هاى حديث عشره مبشره و از اين پست حساس حكومت اسلامى كه پيغمبر نتوانست ده تومان از اين پست تهيه كند و بيندوزد و نيز على و نيز ابوبكر و نيز عمر از دنيا رفتند و از اين پست استفاده مادى نكردند، عثمان اين جور استفاده كرد.

باز مسعودى مى‏نويسد: زبير كه بتعبير من و مطابق آن حديث يكى از بهشتى‏هاى ديگر است كاخ معروفى در بصره ساخت خانه‏هاى زيادى در بصره و كوفه و اسكندريه مصر ساخت، مال زبير و دارائى او در حال مرگ وى 50 هزار دينار طلا و 1000 اسب و 1000 كنيز و غلام و مستغلاتى فراوان در شهرهاى مختلف بود، قطعى است كه اين ثروتها از مجراى طيب و طاهرى فراهم نميشد و بيشتر اين ثروتها از حقوق محرومين و كسانيكه مورد بى‏مهرى دستگاه حكومت بنام اسلامى بودند بدست مى‏آمد، آنچه بآنها داده نميشد باينها داده ميشد و كار باينجا كشيد.

باز مسعودى مى‏نويسد: طلحه بن عبيد اللّه تيمى كه يكى از بهشتى‏هاى ديگر است كاخ معروفى در كوفه ساخت ـ درست تأمل كنيد، مى‏گويد: درآمد طلحة بن عبد اللّه تيمى ـ اين مرد بهشتى ـ تنها از املاك عراق او روزى به 1000 دينار طلا مى‏رسيد و بقولى بيش از 1000 دينار و در ناحيه شراة بيش از اينها داشت و خانه مدينه خود را با گچ و آجر و چوبهاى قيمتى ساخت.

باز مسعودى مينويسد: عبد الرحمن بن عوف زهرى كه يكى از همان ده بهشتى است خانه وسيعى ساخت، 100 اسب در اصطبل وى بسته ميشد، 1000 شتر داشت، 10000 گوسفند داشت، بالاتر از اين هنگاميكه عبد الرحمن بن عوف زهرى بهشتى از دنيا رفت 4 زن داشت مى‏دانيد يك هشتم مال مردى را كه مرده است و فرزند دارد يك هشتم مال او را بزن او يا بزنان او ميدهند يك زن باشد يك هشتم مال يك زن است 4 زن هم باشد يك هشتم مال 4 زن است. عبد الرحمن بن عوف مرد و 4 زن داشت يعنى يك سى و دوم مال او بهر زنى مى‏رسيد يك سى و دوم مال او عبارت شد از 84 هزار دينار طلا، اين هم يك مرد بهشتى.

سعد بن ابى‏وقاص بهشتى ديگر، مسعودى مى‏نويسد: كاخى آسمان خراش ساخت ـ اين آسمان خراش تعبير ما است البته در ترجمه كاخى رفيع و مجلل.

زيد بن ثابت البته اين از آن بهشتى‏ها نيست از آن نيمه بهشتى‏ها است. زيد بن ثابت هنگاميكه مرد آنقدر طلا و نقره از او بجاى ماند كه طلاها و نقره‏هاى او را با تبرها شكستند و بر ورثه او تقسيم كردند و قيمت بقيه دارائى و مستغلاتش 100 هزار دينار شد.

باز مسعودى مينويسد: يعلى بن اميه كه او را يعلى بن منبه هم ميگويند منبه اسم مادرش است، و اميه اسم پدرش ـ و از كار گردانان و رجال سياسى مهم دستگاه خلافت عثمان و بتعبير امروز وزير دارائى او است، اين تعبيرها مال من بود، مسعودى مينويسد: يعلى ابن اميه در وقت مردن 500 هزار دينار طلا بجاى گذاشت و از مردم هم مطالبات زيادى داشت و ارزش تركه او از املاك و جز آن 300 هزار دينار مى‏شد، بعد خود مسعودى ميگويد: «و لم يكن مثل ذلك فى عصر عمر بن الخطاب، بل كانت جادة واضحة و طريقة بينة» يعنى در زمان خلافت عمر هرگز اينطور نبود اينها را عمر مجال نمى‏داد كه از مال مسلمانان اين همه پول‏ها و ثروت‏ها و خانه‏ها بياندوزند «بل كانت جادة واضحة و طريقة بينة» با اينكه ميدانيد من و شما شيعه هستيم ولى حق همين است و از اين جهت مسعودى درست مى‏گويد اين گشادبازى و بى‏بندو بارى و چنانكه عرض كردم آزاد شدن مردم در حقيقت از طرفدارى حق بشرط طرفدارى دستگاه حكومت، اين از مشكلاتى است كه براى مسلمين تا اين حد در زمان عثمان پايه‏گذارى شد كه اگر مردم بتوانند رضايت دستگاه خلافت را جلب كنند ـ ديگر خلاف حق كردن و قانون شكنى و از مرز قانون تجاوز كردن براى آنها ايجاد خطرى نمى‏كند ـ غرض، مسعودى مى‏گويد: در زمان عمر هرگز اينطور نبوده «بل كانت جادة واضحة و طريقة بينة» در زمان عمر يك راه روشنى بود ـ يك طريق بين و آشكارى يعنى از نظر طرز حكومت و جمع‏آورى اموال و تقسيم اموال هرگز طلحه و زبير و سعد بن ابى‏وقاص و ديگران مجال اندوختن اين همه ذخائر مالى از اموال مسلمين پيدا نمى‏كردند.(3)

بعد از زمان عثمان و چنانكه مى‏دانيد بعد از كشته شدن وى امير المؤمنين على عليه السلام بخلافت رسيد، كار مشكل على اين بود كه جلو اين طمع‏ها را و اين شكمها را و اين عادتهائى را كه پيدا شده است بگيرد، و سر همين مشكل، على عليه السلام در حدود 4 سال و 6 ماه خلافت خود را گرفتار مبارزه با همان مردمى بود كه ميخواستند در 4 سال و چندماه خلافت على هم مانند آن ثروتها را اندوخته كنند، و على مى‏گفت اين كار امكان‏پذير نيست بلكه آنچه را كه قبلا هم بناروا اندوخته‏ايد از شما پس ميگيرم و به بيت المال مسلمانها باز ميگردانم و سرهمين حساب على بن ابى‏طالب بالاخره كشته شد.

بعد از امير المؤمنين على(ع) باز مى‏دانيد كه خلافت به امام حسن(ع) منتقل شد و حسن بن على جاى پدر را گرفت اما چنانكه در سخنرانى دو سال قبل از اين عرض كردم و بعد هم اصرار ميشد كه چاپ شود اما من توفيق پيدا نكردم كه يادداشتها را فراهم كنم و ضبط هم نشده بود و حاصل آنكه آن سخنرانى از بين رفت و ضبط نشد، براى خودم جاى تأسف است چون باز مشكل است تجديد و تكرار آن بآن صورت، با فرض آنكه مطلب روشن بيان شد بشهادت مستمعين دانشمند با توجه، در زمان امام حسن بعد از شهدات امير المؤمنين(ع) وضع اجتماعى و سياسى مسلمين بصورت خاصى در آمد كه در آن موقع پافشارى حسن بن على در جنگ كردن با معاوية بن ابى‏سفيان، در آن تاريخ كه دو جبهه و دو جهت نيروى اسلامى تقريبا متعادل و متقابل بودند و اميد شكستى باين زوديها و اميد پيروزى براى هيچ طرفى نمى‏رفت حسن بن على(ع) با وضع خاصى روبرو شد كه راهى نداشت جز كنار آمدن و خون مسلمانان را بى‏جهت نريختن و موجب كشتارهاى دسته جمعى بيثمر بى‏نتيجه‏اى كه فقط نتيجه‏اى را دولت روم شرقى و در داخل هم ـ خوارج ميبردند نشدن، و اگر اين 400 هزار و يا 500 هزار مسلمان آنروز به جان هم ريخته بودند و اصرار ميشد در جنگ با معاوية بن ابى‏سفيان خدا مى‏داند كه بعد از آن جنگ دولت روم شرقى با مسلمين چه مى‏كرد و خطر خوارج بكجا مى‏كشيد، و تاريخ اسلام بكجا منتهى ميشد ـ اينها مطالبى است كه آنجا گفته شد غرض حسن بن على كنار آمد ـ تعبير من اينست و روى اين تعبير تأمل كنيد با اينكه موضوع سخن من اين بحث نيست و بايد زود بگذرم حسن بن على كنار آمد و حاصل آنكه حساب تسليم شدن و معاويه را بخلافت و بعنوان امير المؤمنين شناختن در كار نيست، يكى از مواد قرارداد صلح نامه حسن بن على با معاويه اين بود كه حسن بن على با معاويه صلح مى‏كند و كنار ميرود مشروط باينكه حسن بن على هرگز بمعاويه امير المؤمنين نگويد يعنى هرگز او را خليفه مسلمين و اميرالمؤمنين نشناسد و حتى اين قضيه را اينجا عرض مى كنم و از اين بحث ميگذرم و بنظرم اين قضيه يك سند فوق العاده قاطعى است براى آن مردمى كه گمان مى‏كنند بلكه عليه آن مردمى كه گمان مى‏كنند كه حسن بن على(ع) با كنار رفتن تسليم اراده معاويه شد و خليفه مسلمين و حسن بن على هم يكى از رعاياى مطيع گوش بفرمان معاويه بن ابى‏سفيان، هرگز اينطور نبود، اين قضيه را كه باز يادداشت كرده‏ام از كامل التواريخ ابن اثير بشنويد ـ

ابن اثير جزرى صاحب كامل در تاريخ و صاحب اسد الغابه در معرفت صحابه پيغمبر كه هر دو از كتابهاى بسيار نفيس اسلامى است مينويسد: بعد از اينكه حسن بن على كنار رفت و معاويه خليفه شد و زمام امور را بدست گرفت فروة بن نوفل اشجعى خارجى كه پيش از اين با 500 نفر از خوارج كناره‏گيرى كرده و به «شهررور» رفته بودند گفتند اكنون شكى باقى نماند كه بايد با دستگاه حكومت جنگيد حال كه معاويه روى كار آمد و خليفه شد براى ما جنگ كردن با او لازم و واجب است و لذا آمدند و رو به عراق نهادند و به نخيله كوفه رسيدند، در اين موضع امام حسن بار سفر مدينه را بسته بود و از كوفه و عراق بيرون مى‏رفت، از كوفه بيرون رفته بود و از عراق بيرون ميرفت، وقتيكه خبر بمعاويه رسيد كه اين مرد خارجى مذهب با 500 نفر در مقام طغيان و سركشى است، معاويه ميخواست بتعبير ما پايه صلح حسن بن على را محكمتر كند، فرمانى نوشت (بتعبير خودش و بعقيده خودش) به امام حسن، نامه‏اى نوشت بامام حسن كه در راه است و از عراق به حجاز ميرود و در آن نامه دستور داد بحسن بن على كه فروة بن نوفل خارجى با 500 نفر رو به كوفه آمده‏اند شما مأموريت داريد كه برويد و با او بجنگيد و او را دفع كنيد آنوقت كه با او جنگيديد و او را دفع كرديد آنوقت راه مدينه را در پيش گيريد و بمدينه برويد مانعى ندارد ـ وقتى كه نامه معاويه بامام حسن رسيد و امام حسن در قادسيه بود يا نزديك قادسيه امام حسن در جواب نامه جسارت‏آميز معاوية بن ابى‏سفيان نوشت راستى عجيب است اين تعبير «لو آثرت ان اقاتل احدا من اهل القبلة لبدأت بقتالك فانى تركتك لصلاح الامة و حقن دمائها».

معاويه تو حسن بن على را مأمور ميكنى كه مانند افسرى از افسران تو برود و يك مرد خارجى سركشى را دفع كند، من كه حسن بن على هستم و از خلافت بنفع مسلمانان كنار آمده‏ام، اگر ميخواستم كه با كسى از اهل قبله و بتعبير ظاهرى هم شده «مسلمان» جنگ كنم «لبدأت بقتالك» اول با تو جنگ ميكردم حاصل، تو از همه نامسلمان‏ترى «فانى تركتك لصلاح الامة و حقن دمائها» تعبير «تركتك» را درست توجه كنيد، فرمود: «فانى تركتك لصلاح الامة حقن دمائها» من دست از تو برداشتم و با تو جنگ نكردم و حاصل بتعبيرى كه عرض كردم و بنظرم بهترين تعبير است در اين جا، كنار آمدم و تو را واگذاشتم «لصلاح الامة و حقن دمائها»

براى صلاح امت اسلامى و براى حفظ خون مسلمانان آنهم بآن بيانى كه عرض شده است يعنى بى‏نتيجه ديدم كه اين قوى و نيروهاى باهم برابر اسلامى از طرفين بجان هم بيفتند و يكديگر را بشكند و ضعيف كنند و نابود بشوند و دشمن از اين، موقعيت سوء استفاده بكند، اين را امام حسن سلام اللّه عليه بمعاويه نوشت.(4)

بعد از آنيكه امام حسن مجتبى بشهادت رسيد باز نبايد تصور كرد كه حسين بن على سلام اللّه عليه در زمان معاويه يعنى در ده سالى كه بعد از برادرش امام حسن با حكومت معاويه معاصر بود يعنى از سال 49 يا 50 هجرت تا سال 60 كه معاويه مرد در اين ده سال درست كه حسين بن على(ع) باين معنى قيام نكرد كه در مقابل معاويه شمشير بكشد و حاصل آن قيامى را كه در خلافت يزيد لازم دانست انجام بدهد ولى سيد الشهداء سلام اللّه عليه پيوسته معاويه را تخطئه مى‏كرد و توبيخ ميكرد و چنانكه برادرش حسن بن على با آن جمله‏هائى كه استماع فرموديد ابطال كرد حقانيت معاويه را در خلافت اسلامى بلكه ابطال كرد اسلام معاوية بن ابى‏سفيان را، سيد الشهداء هم اين كار را ميكرد، الان يكى دو جمله باز براى شما بگويم از آنچه ابن قتيبه دينورى كه يكى از اعلام و بزرگان علماى اسلام و قطعا سنى مذهب است و شيعه نيست در كتاب معروف خود الامامة و السياسة مينويسد: اين نامه‏ايست كه امام حسين بمعاويه نوشته است ـ تمام نامه را نخواهم و نتوانم عرض كنم ولى چند جمله‏اى تا روشن شود كه وضع رفتار حسين بن على عليه الاسلام با معاويه چه بود، واقعا امام حسين معاويه را يك خليفه، يك سلطان، يك زمامدار اسلامى قابل احترامى ميشناخت و در اين ده سال راستى خلافت و حكومت او را و زمامدارى او را خدا نكند امضاء كرده بود؟

يا سخن اينست كه ابن قتيبه مينويسد، اكنون چند جمله‏اى از اين نامه را عرض ميكنم: حسين بن على بمعاويه مى‏نويسد : «الست قاتل حجر و اصحابه العابدين المخبتين الذين كانوا يستفظعون البدع و يأمرون بالمعروف و ينهون عن المنكر»(5)«معاويه مگر تو آن مردى نيستى كه حجر بن عدى كندى را بناروا كشتى و ياران او را شهيد كردى آن بندگان خداپرست ـ آن بندگان عبادت كن ـ بندگانى كه بدعتها را، ناروا ميشمردند، بندگان خدا كه امر بمعروف مى‏كردند و نهى از منكر ميكردند، آنان را بظلم و ستم كشتى پس از آنى كه با آنها پيمانهائى دادى و عهدهائى نهادى و تأكيد كردى، و محكم كردى عهدها و ميثاقها را، حاصل ـ آنها را امان دادى و آنها را خاطر جمع كردى و اين كار تو جرأتى است بر خدا، و اين كار تو استخفافى است بعهد پروردگار، مگر تو نيستى اى معاويه كه عمرو ابن حمق خزاعى يكى از بزرگان صحابه ـ خاتم الانبياءـ را كشتى؟ آن مرديكه روى او را عبادت كهنه كرده بود و بدن او را عبادت لاغر كرده بود او را كشتى پس از آنكه باو پيمانها و امانها دادى كه اگر آن امانها را بآهوان بيابان داده بودى از سركوهها فرود مى‏آمدند و مطمئن ميشدند و نزد تو مى‏آمدند، مگر تو نيستى كه زياد بى‏پدر را در اسلام بپدرت ابوسفيان نسبت دادى و گمان كردى كه او پسر ابوسفيان است و حال اينكه پيغمبر گفته بود: فرزند مال كسى است كه صاحب فراش است و زن صاحب فرزند در عقد اوست، و براى زناكار همان سنگى است كه خدا گفته است» بعد هم زياد بى ‏پدر را بر مسلمين مسلط كردى تا آنها را بكشد و دستهاشان و پاهاشان را ببرد و آنها را بر شاخه‏هاى درخت خرما بدار بزند، سبحان اللّه اى معاويه گويا تو از اين مسلمانها نيستى و گويا مسلمانها با تو رابطه‏اى ندارند، اى معاويه از خدا بترس و بدان كه خدا را نوشته‏اى است و نامه‏اى است كه هيچ كوچك و بزرگى را فرو گذار نمى‏كند جز اينكه آنرا بشمار ميآورد، معاويه بدان كه خدا اين كارها را فراموش نمى‏كند، مردم را بگمانهاى سياسى ميكشى مردم را متهم ميكنى و آنگاه بالاتر از اينها نوشت معاويه تو در مقامى كه كودكى را بر مسلمانها اميركنى ـ مراد يزيد پسر معاويه است ـ

كودكى كه شراب مينوشد، و با سگها بازى مى‏كند، معاويه مى‏بينم تو را كه خود را هلاك كرده‏اى و دين خود را تباه كرده‏اى و امت اسلامى را بيچاره كرده‏اى» اين طرز سخن گفتن و نامه نوشتن و حساب بردن حسن بن على است و حسين بن على دو ريحانه پيغمبر از حكومت و زمامدارى معاوية بن ابى سفيان، اكنون براى اينكه بيشتر دانسته شود كه اين جمله كه سيد الشهداء در آخر نامه‏اش راجع به يزيد نوشت چقدر در اسلام و تاريخ اسلام ريشه‏دار است و مسلم، اين جمله را هم باز از على بن الحسين المسعودى بشنويد، وى در شأن يزيد ميگويد: و كان يزيد صاحب طرب و جوارح و كلاب و قرود و فهود و منادمة على الشراب، و جلس ذات يوم على شرابه و عن يمينه ابن زياد و ذلك بعد قتل الحسين، فاقبل على ساقيه فقال:

يزيد مردى بود خوش‏گذران و عياش، يزيد مردى بود كه حيوانات شكارى داشت، سگها داشت، ميمونها داشت، يوزها داشت، پيوسته مجالس شرب خمر داشت، روزى در مجلس شراب خود نشست و پسر زياد هم در طرف راست او بود و اين بعد از آن بود كه حسين بن على را كشته بود پس بساقى مجلس خود رو كرد و باو گفت:

اسقنى شربة تروى مشاشى‏

ثم مل فاسق مثلها ابن زياد

صاحب السر و الامانة عندى‏

و لتسديد مغنمى و جهادى‏

يعنى اى ساقى محضر، بمن جام شرابى بده سپس برگرد و ابن زياد را شاداب و سيراب كن آن كسى كه رازدار من است، آن كسى كه امين كار من است، آن كسى كه محكمى كار من و مبناى خلافت من با دست او محكم شد، و حسين بن على را كشت. سپس مسعودى بعد از جمله‏هائى كه راجع به يزيد و مظالم و ستمكارى‏هاى او مى‏نويسد(6)

و مى‏گويد كه او مانند فرعون بود در ميان رعيت بعد ميگويد:

بل كان فرعون اعدل منه فى رعيته و انصف منه لخاصته و عامته ـ بلكه فرعون در ميان رعيت خود از يزيد عادلتر بود و در ميان مردم از خواص و عوام خود با انصاف‏تر. حاصل، انصاف فرعون بالاتر بود ـ مسعودى سپس ميگويد: اين ناروائيها و بى‏باكيها وبى‏تقوائيها و بى‏دينى‏هاى يزيد بملت و امت اسلامى هم اثر كرده و حاصل سخن اينست كه بحكم «الناس على دين ملوكهم» «غلب على اصحاب يزيد ما كان يفعله من الفسوق» همان گناهانى را كه يزيد ميكرد بر اصحاب او و كارمندان دولت او هم غلبه كرد آنها هم همين كارها را از سر گرفتند «و فى ايامه ظهر الغناء بمكة و المدينة» وقتى دولت و زمامداران همه گنهكار شدند و خليفه گنهكار شد، دستگاه دولتى گنهكار شد مردم هم گنهكار مى‏شوند در روز گار او غنا و آوازه خوانى و موسيقى در مكه آشكار شد، در مدينه هم مردم عادت كردند به غنا و نشستن پاى خوانندگى خواننده‏ها «و استعملت الملاهى...» و وسائل لهو و لعب بكار برده شده «و اظهر الناس شرب الشراب» مردم آشكارا شراب مينوشيدند چنانكه خليفه‏شان آشكارا مى‏نوشيد «و كان له قرد» در دستگاه خلافت اسلامى، مردم بنام خليفه اسلام بنام جانشين پيغمبر ـ مسعودى معتمد مى‏گويد: يزيد ميمونى داشت كه كنيه او«ابوقيس» بود باين ميمون ابو قيس مى‏گفت و ميگفتند. اين ميمون را در مجلس شراب خود حاضر ميكرد و براى او تشكى ميانداخت و او را مينشانيد و او ميمون خبيثى بود او را بر ماده خر وحشى، يعنى بر گوره‏خر ماده‏اى سوار ميكرد كه آن گورخر را هم تربيت كرده بودند براى مسابقه و اسب‏دوانى آماده شده بود، زين و لجام بر او ميگذاشتند و اين ابو قيس يعنى اين ميمون را بر گوره‏خر ماده سوار ميكردند و با اسبها باسب دوانى و مسابقه واميداشتند و در بعضى از روزها اين ميمون مسابقه را برد و رفت و هدف را ربود و بر ابوقيس قبائى بود، جامه‏اى و قبائى بر او پوشانده بودند از حرير سرخ و زرد و دامنها را بكمرش زده بودند و برسر او كلاهى نهاده بود از حرير كه رنگهائى داشت، رنگهاى گلى و بر آن گوره‏خر ماده زينى از حرير سرخ نهاده بودند كه نقش‏ها داشت و طرازها داشت و برنگ‏هاى مختلف آماده و آراسته و پيراسته شده. اين حساب جمله‏اى است كه سيد الشهداء در آخر نامه‏اش درباره يزيد بمعاوية بن ابى‏سفيان نوشت.

معاويه در ماه رجب سال 60 از دنيا رفت و چنانكه ميدانيد يزيد بجاى او نشست. جمله عجيبى ديدم در كتابى كه گفته بود: جواب حسابى از اينكه حسين بن على چرا تن بشهادت داد و چرا با يزيد بيعت نكرد، در آن كتاب كه راستى از نويسنده آن كتاب اين بيان سست عجيب است گفته بود كه جواب درست اينست كه امام حسين ديد كه اگر با يزيد بيعت كند كشته ميشود و اگر بيعت هم نكند كشته ميشود و حالا كه ميخواهد كشته شود، پس بهتر كه با صورت آبرومندى و حاصل در راه خدا كشته شود، اين حرف بسيار بى‏اساس است حساب شهادت سيد الشهداء از اين بالاتر است كه چون امام حسين يك روغن ريخته‏اى داشت، پس گفت الان كه على اى حال كشته ميشود بگذار با عزت كشته شوم بگذار در راه اسلام بشهادت برسم! اينطور نيست مدعاى بنده و راهى كه من در امشب و آنشب بيارى خدا ميروم و عرض من اينست كه حسين بن على عليه الاسلام با مطالعه كردن اين موجبات و اين مقدمات كه از 30 سال پيش از اين حد اقل فراهم شده است اينطور تشخيص داد كه انحراف مسلمين و انحراف امت اسلامى در اثر انحراف دستگاه حكومت بحدى شديد شده است كه اين انحراف شديد با سخنرانى و موعظه كردن و كتاب نوشتن و مجله دينى منتشر كردن و مقاله مذهبى براى مطالعه مردم مثلا فراهم كردن، با اين صورتها اين انحراف شديد قابل علاج نيست، انحرافهاى فردى را ميتوان با مختصر قيامى، با مختصر نهضتى، با مختصر اقدامى علاج كرد و منحرف را براه راست برگرداند، اما اگر انحراف شديد شد، اگر انحراف فوق العاده شد، اگر انحراف مربوط باشد به مهمترين مبانى اساسى و سياسى ملت اسلامى، بالخصوص اگر انحراف عمومى و دسته جمعى باشد انحراف‏هاى شديد عمومى دسته جمعى را هرگز با اين حركتهاى مختصر، با اين جنبشهاى ضعيف، با اين قلم فرسائيهاى كم اثر نميتوان بجائى رساند. حسين بن على تشخيص داد كه جز با يك قيام عميق، با يك قيام تند، با يك نهضت فوق العاده خونين نميشود از مقدماتى كه امير المؤمنين و امام حسن تا كنون فراهم كرده‏اند نتيجه قطعى گرفت و موجباتى را كه معاويه و ديگران تا كنون فراهم كرده‏اند آنها را نميتوان جز با يك قيام تند و عميق علاج كرد، البته امام حسين بهتر از هر گوينده ميتواند براى ما موجبات قيام خود را شرح دهد و اميدوارم در حدود مجال امشب و آنشب سيزدهم ما هم همپاى سيد الشهداء برويم و سخنان او را بشنويم و ببينيم كه خود امام حسين عليه السلام موجبات قيام خود را چه جور بيان كرده و از كجا شروع كرده و بكجا ختم كرده است.

بنده از مجموع گفته‏ها و نوشته‏هاى امام حسين كه بعضى را يادداشت كرده‏ام و عرض خواهم كرد و مخصوصا توجه بترتيب آنها و توجه بترتيب سخن و مراحلى كه سخن دارد اين جور مى‏فهمم كه سيد الشهداء سر نهضت خود را و موجبات اساسى قيام خود را از اول امر صريح و بى‏پرده نمى‏گفت و تدريجا شروع كرد به آشنا كردن مردم با روح نهضت خود و بموجبات و علل قيام خود، از همان وصيتنامه‏اى كه در مدينه طيبه نوشت و بدست برادرش محمد بن حنفيه داد تا آخرين سخنى، و آخرين و صريح‏ترين خطبه‏اى كه در مقابل حر بن يزيد رياحى و اصحاب او در منزل «بيضه» خواند كه اگر خدا بخواهد خوانده خواهد شد سيد الشهداء تدريجا براى مسلمين روشن بيان كرد كه من چرا قيام كرده‏ام و نميتوانسته‏ام قيام نكنم و اين انحراف شديدى كه اولا در دستگاه حكومت اسلامى پيش آمده است و ثانيا جز با شهادت، و جز با جانبازى و جز با قيامى تند و جدى قابل علاج نيست. در كتاب عاشر بحار علامه مجلسى از كتاب مقتل محمد بن ابيطالب موسوى كه يكى از علماى اماميه است نقل شده است و جاهاى ديگر هم شايد، كه امام حسين در مدينه طيبه بعد از آنيكه استاندار مدينه او را در فشار بيعت با يزيد قرار داد، دو شب پشت سرهم رفت سر قبر خاتم الانبياء و آنجا نماز خواند و دعا كرد و شايد هم بخواب رفت، در شب دومى كه امام حسين ميرود، چند ركعت نماز سر قبر خاتم الانبياء ميخواند و اين جمله را ميگويد، كم‏كم مى‏بينم خود امام حسين موجبات قيام خود را چه جور بيان مى‏كند، «اللّهم هذا قبر نبيك»، خدا يان قبر پيغمبر تو محمد است« و انا ابن بنت نبيك» خدايا من هم پسر دختر پيغمبر توام«و قد حضرنى من الامر ما قد علمت» خدايا براى من پيش آمدى شده است كه تو خودت ميدانى. اين جمله را عرض كردم در آن كتابى كه نام نبردم و نبايد نام ببرم لابد معنى خواهد كرد يعنى ميخواهند مرا بكشند و چاره‏اى ندارم تسليم بشوم مرا ميكشند، تسليم هم نشوم مرا ميكشند ولى من هيچ راضى نيستم كه هيچ مسلمانى اين جمله را اينطور بفهمد كه امام حسين از اينكه در خطر شهادت در راه خدا قرار گرفته است ناله كند نزد قبر پيغمبر و اظهار بى‏دلى و ناتوانى نمايد، اى مسلمانان عمرو بن جموح يك مرد مسلمانى است كه سابقه بت‏پرستى دارد و كليددار بت خانه مردم مدينه بوده است و مردمى است كه بعد از سالها بت‏پرستى و در بت‏پرستى پير شدن مسلمان شده است و حالا كه مسلمان شده است اسلام بقدرى روح منحط او را اوج داده است، و سطح فكر او را بالا برده كه وقتى براى جنگ احد بيرون مى‏رود دست بدعا بلند مى‏كند و ميگويد «اللّهم ارزقنى الشهادة» خدايا چنان روزى كن كه من در اين سفر كشته شوم و بشهادت برسم، اللهم لا تردنى الى اهلى خائبا(7) خدايا نكند و آن روز پيش نيايد كه من نااميد از اين سفر زنده برگردم، پروردگارا من كه عمرو بن جموحم، يك فرد مسلمان باميد شهادت بيرون ميروم، اگر يك مرد مسلمان كه عمرى را در سابقه بت‏پرستى گذرانده است اسلام روح او را اينقدر اوج ميدهد كه برگشتن از ميدان جهاد را بسلامت پيش زن و بچه‏اش، نااميدى و خيبت و حرمان حساب مى‏كند، چه معنى دارد كه حسين بن على بيايد پيش جدش پيغمبر و دامن پيغمبر را بگيرد و بگويد يا رسول اللّه بدادم برس كه مرا ميكشند. حساب اين نيست «و قد حضرنى من الامر ما قد علمت» اى خداى من، سر قبر پيغمبر بخدا ميگويد: خدايا براى من پيش آمدى شده است كه تو ميدانى، پيش آمد همين است. پيش آمد اين تشخيص حسين بن على است، پيش‏آمد اين وضع اسفناكى است و اين انحراف شديدى كه براى جامعه اسلامى پيش آمده است، پيش آمد اينستكه حسين بن على با مطالعه دقيق و عميق و بررسى تمام نواحى اسلامى و بررسى دستگاه حكومت و بررسى نظامهائيكه براى مردم اجرا ميشود باين نتيجه رسيده است و تشخيص داده است كه جز با قيام و جز با نهضت و جز با شهادت نميتوان جامعه اسلامى را از اين خطر، از اين انحراف شديد نجات بخشيد، بعد چنين گفت: «اللّهم انى احب المعروف و انكر المنكر.»

در اين سخن قدرى نزديك ميشود حضرت بمطلب ولى طورى كه هنوز نوع مردم نمى‏دانند كه چه مى‏گويد، خدايا تو ميدانى كه من معروف را دوست دارم و منكر را دشمن دارم، «و انا اسئلك يا ذا الجلال و الاكرام بحق القبر و من فيه الا اخترت لى ما هو لك رضى و لرسولك رضى»پروردگارا اى صاحب جلال و اكرام از تو سؤال ميكنم بحق اين قبر مقدس و بحق صاحب اين قبر يعنى خاتم انبياء كه براى من خودت آنراهى را پيش آورى كه هم تو از من خشنود باشى و هم پيغمبرت خاتم انبياء. سيد الشهداء تا اينجا همين مقدار نشان داد كه من براى امر بمعروف و نهى از منكر قيام ميكنم اما امر بمعروف و نهى از منكر او يعنى چه؟ راستى شايد بعضى از مردم با ديدن وصيتنامه‏اش يا شنيدن اين كلمات چنان تصور ميكردند و چنان ميپنداشتند كه امام حسين ميخواهد برود بشهر كوفه تا بكاسبها، بنانواهاى كوفه بگويد كم فروشى نكنيد، بتاجرهاى كوفه بگويد ربا نخوريد، اين نهى از منكر است، بجوانهاى كوفه بگويد از نمازهايتان غفلت نكنيد، اينهم امر بمعروف. و حال آنكه مطلب از اين حدود بالاتر است اين امر بمعروف و نهى از منكر از عهده مسئله‏گوهاى شهر كوفه هم ساخته است. تا اينجا هنوز سيد الشهداء مطلب را روشن بيان نكرده است. باز در كتاب عاشر بحار از مقتل محمد بن ابيطالب موسوى نقل مى‏كند كه سيد الشهداء وقتى كه خواست از مدينه بيرون بيايد يك وصيتنامه‏اى نوشت ببرادرش محمد بن حنفيه داد، در اين وصيت‏نامه سخن از شب هفت و شب چهل و سال و اين تشريفات ـ شايد بيشتر بى‏اساس ـ در كار نيست، حساب ديگرى است.

بسم اللّه الرحمن الرحيم‏

هذا ما اوصى به الحسين بن على بن ابى‏طالب الى اخيه محمد المعروف بابن الحنفية.

بنام خداى بخشاينده مهربان.

اين وصيت‏نامه حسين بن على است براى برادرش محمد كه معروف به «ابن حنفيه» است مگر چه ميخواهد بگويد حسين بن على؟ «ان الحسين يشهد ان لا اله الاّ اللّه وحده لا شريك له» .

حسين بن على يك مرد خداشناس است «و ان محمدا صلّى اللّه عليه و آله عبده و رسوله جاء بالحق من عند الحق».

حسين بن على بنبوت خاتم انبياء ايمان دارد و هم باينكه دين حق را از نزد خداى حق آورده است. «و ان الجنة حق و النار حق و ان الساعة آتية لا ريب فيها و ان اللّه يبعث من فى القبور» حسين بن على شهادت ميدهد كه بهشت حق است، دوزخ و عذاب خدا حق است، تشريفاتى كه خدا در قيامت براى رسيدگى بحساب بندگانش خبر داده است همه حق است، روز قيامت و حساب آمدنى است و شكى و شبهه‏اى در آن نيست، حسين بن على گواهى ميدهد كه خداى متعال همه مردگان را از ميان گورها خواهد برانگيخت تا بحساب آنها برسد، بعد از همه اينها مطلب چيست «و انى لم اخرج اشرا و لا بطرا (اشرا و بطرا هم ميشود خواند) و لا مفسدا و لا ظالما» اين خروج و اين قيام و اين نهضت يك قيام عادى، يك قيام نفسانى، نهضتى مبنى بر هواى نفس و تمايلات بشرى نيست، من براى خوشى و براى لذت بردن و براى گردش كردن بيرون نرفتم، براى افسادهم بيرون نميروم، راه و رسم ستم را در پيش نگرفتم «و انما خرجت لطلب الاصلاح فى امة جدى صلى اللّه عليه و آله» اين تعبير صريح‏تر است، من ميروم تا امر امت جد خود را اصلاح كنم، با اين جمله حسين بن على نشان داد كه يك فساد اجتماعى خطرناكى پيش آمده است فسادى كه جز با قيامى شديد و خونين اصلاح پذير نيست، فسادى كه اصلاح آن جز از دست حسين بن على ساخته نيست، فسادى كه اصلاح آن با سخن گفتن و چنانكه عرض كردم نشر مجلات و وسائل مذهبى امكان پذير نيست ولى هنوز روشن نيست كه چه ميخواهد بگويد«و انما خرجت لطلب الاصلاح فى امة جدى صلى اللّه عليه و آله اريد ان آمر بالمعروف و انهى عن المنكر» نظرم اينست در اين قيام كه امر بمعروف و نهى از منكر كنم «و اسير بسيرة جدى و ابى على بن ابيطالب» و مانند پدرم على و جدم خاتم انبياء آنطور رفتار كنم «فمن قبل بقبول الحق فاللّه اولى بالحق» پس هركس از من پذيرفت چه بهتر «و من رد على هذا اصبر حتى يقضى اللّه بينى و بين القوم بالحق و هو خير الحاكمين و هذه وصيتى يا اخى اليك و ما توفيقى الاّ باللّه عليه توكلت و اليه انيب» و هر كس هم نپذيرد باز شكيبايم و شكيبائى خواهم كرد، البته نه شكيبايم يعنى دست روى دست خواهم نهاد بلكه يعنى اين راه را اگرچه يك تنه است بپايان خواهم رسانيد تا خدا ميان من و ميان اين مردم بحق حكم كند و او از همه داوران در داورى و حكم كردن تواناتر است و اين وصيت من است اى برادر من بتو و توفيق من جز بخدا نيست، بر او توكل ميكنم و بسوى او باز ميگردم. عرايض من در حدود يك ساعت طول كشيد. رعايت وقت كرده باشم و بقيه سخن را بگذارم و دنباله مطلب براى شبى ديگر بماند. در كتاب كشف الغمه على بن عيسى اربلى از محمد بن طلحه، و همچنين در كتاب لهوف سيد بن طاوس نقل شده است كه سيد الشهداء (بعد از آنيكه بمكه آمد و سوم ماه شعبان وارد مكه شد، ماه شعبان و رمضان و شوال و ذى القعدة تا هشتم ذى الحجة در مكه ماند و هيچ كس تصور نميكرد كه پسر پيغمبر روز هشتم ذى الحجة از مكه برود و اعمال حج را انجام ندهد و احرام حج خود را بصورت عمره بر گذار كند و بپايان برساند) بعد از آنيكه تصميم گرفت رهسپار عراق شود «قام خطيبا» ايستاد و خطبه خواند. توجه كنيد اينجا عرضى دارم كه شايد براى فهم بسيارى از جمله‏هاى سيد الشهداء مفتاحى باشد، اول خطبه امام بعد از حمد و ثناى پروردگار و درود بر خاتم انبياء اينست :

«خط الموت على ولد آدم مخط القلادة على جيد الفتادة» باز سخن همانست سيد الشهداء مثل اينكه در مكه سخن را بى‏پرده‏تر گفت و مردم را با آنچه هست و آنچه بايد بشود آشناتر كرد، سخن از مرگ است ـ سخن از شهادت است ـ سخن از جانبازى است قطعا مراد در اين حدود است، كه كار انحراف امت اسلامى از آن گذشته است كه با ترويج‏هاى مالى، با بذل مال و با قلم فرسائى و با بذل فكر و با وسايل ديگر، با تشكيل مجالس مذهبى، با سخنرانى دينى حتى از حسين بن على اين انحراف شديد باصلاح آيد « خط الموت على ولد آدم» اصلاح فساد اجتماعى جز از طريق مرگ و شهادت آنهم با دست كسى مانند حسين بن على راه ندارد. در اين خطبه همه سخن از شهادت است، سخن از مردن است سخن از رفتن نزد پيغمبر است، سخن از افتادن بدست گرگهاى گرسنه كربلاست، سخن از اينست كه پايان اين سفر باينصورت برگذار مى‏شود، با اينكه ميدانيم وقتى كه امام حسين اين خطبه را شايد روز هفتم ماه ذى الحجه 60 در مسجد الحرام و شايد در ميان مردم ميخواند اوضاع بحسب ظاهر با حسين بن على مساعد بود و در غالب مردم چنان ميپنداشتند كه بزودى يزيد بن معاويه كنار ميرود و خلافت او سقوط مى‏كند و حسين بن على بخلافت مى‏رسد چرا كه نماينده مخصوص سيد الشهداء مسلم بن عقيل عليه السلام از كوفه گزارش داده است كه مردم همه باتواند و جز ترا بامامت و خلافت نميشناسند و جز زير بار زمامدارى تو نميروند هرچه زودتر بشتاب و بيا، در اين جور وضع بظاهر مساعد، در اين جور زمينه كاملا رضايت بخش و اميدبخش و موافق حسين بن على سخن از مرگ و سخن از شهادت و سخن از درندگى گرگان عراق دارد، مطلب همانست تشخيص من كه حسين بن على هستم اينست كه جز با قدم شهادت نميتوان اثرى گرفت. عرايضم را امشب در همين خطبه تمام كنم «خط الموت على ولد آدم مخط القلادة على جيد الفتادة» كار بكلمه «خط» و لطايف تعبيرات ندارم حاصل آنكه قلاده مرگ را بگردن بشر آويخته‏اند و قرار داده‏اند «و ما اولهنى الى اسلافى» تشخيص من اينست تا من راه رفتن پيش دارم على و جدم خاتم انبياء را در پيش نگيرم نميتوانم اين فساد اجتماعى را علاج كنم «اشتياق يعقوب الى يوسف» آنطور كه يعقوب پيغمبر به فرزند خود يوسف عاشق و شايق بود من عاشق و شايق شهادتم «و خير لى مصرع انا الاقيه» براى من از طرف خدا مصرعى و قتلگاهى و موقف شهادتى برگزيده شده است و من رو بآنجا ميروم از اين جمله ميخواهيم بفهميم كه اين نقشه نقشه خدائى است نقشه‏اى نيست كه با دست حسين بن على طرح شده باشد، يعنى خداى مسلمين در ازل و براى چنين انحراف و براى چنين فساد اجتماعى خطر ناكى، و براى اين وضع ناهنجار و نامساعد، رسم شهادت و راه جانبازى را بر عهده من نهاده است «و خير لى مصرع انا الاقيه» هر دو صحيح است، بعد مطلب را صريحتر گفت:

«و كأنى باوصالى تقطعها عسلان الفلوات بين النواويس و كربلاء».

گويا مى‏بينم و چيزى نخواهد گذشت كه گرگان عراق، گرگان گرسنه عراق ميان نواويس و كربلا بر من حمله مى‏كنند و بدن مرا پاره پاره ميكنند، و بند از بند مرا جدا ميكنند« فيملان منى اكراشا جوفا» تا شكم‏هاى گسنه خود را سير كنند «و اجربة سغبا» و تا جيب‏هاى خالى خود را پر كنند، آنها براى پركردن شكم‏ها و جيب‏ها و من براى مبازره با اين فساد شديد اجتماعى. باز سخن همانست، اين نقشه‏اى است كه خداى متعال علاج و وسيله اصلاح اين فساد اجتماعى خطرناك مسلمين را بشهادت من دانسته است، اينطور است «لا محيص عن يوم خط بالقلم» از آنچه با قلم تقدير نوشته شده چاره‏اى نيست.

ما خاندان پيغمبر بآنچه خدا بخواهد راضى و خشنوديم و هرچه خدا براى ما پسنديده است مى‏پسنديم «رضى اللّه رضانا اهل البيت نصبر على بلائه و يوفينا اجر الصابرين» بر گرفتاريهاى خدا كه پيش ميآورد شكيبائيم و اجرها و مزدها و پاداشهاى خوبى خدا بما ميدهد، چند جمله را حذف كنم(8) تا رسيد بآخر سخن، اين جمله هم فوق العاده قابل توجه است، فرمود: «من كان باذلا فينا مهجته و موطنا على لقاء اللّه نفسه فليرحل معنا فاننى راحل مصبحا ان شاء اللّه» معنى اين جمله هم اينست در هر زمانى با مسائل مختلف ميشود از دين خدا و از حق مردم و از سعادت جامعه اسلامى دفاع كرد. ميشود در راه خدا بذل مال كرد، ميشود سخن گفت و ميشود سخنان نافع و سودمند و آموزنده‏اى براى مردم مسلمان نوشت تا آن سخنان را در كتاب يا روزنامه يا مجله بخوانند و در امر دين خود بصير و آشناتر شوند، اما سيد الشهداء با اين جمله مطلب را تمام كرد و حاصل اعلام كرد كه امروز روزى نيست كه كسى بتواند با كمكهاى مالى و با كمكهاى قلمى و كمك زبانى دين اسلام را مساعدت كند «و من كان باذلا فينا مهجته» گاهى كار فساد و انحراف اجتماعى بحدى ميرسد كه جز شهادت و جز جانبازى و جز فداكارى هيچ امرى نميتواند جلو فساد را بگيرد و مبانى فساد را برهم بريزد و زير و رو كند «من كان باذلا فينا مهجته» معنى سخن اينست: كه كسى در فكر نباشد حالا كه امام حسين بخواهد در راه خدا قيام كند من هم 50 تومان پول ميدهم. عبيد اللّه بن حر جعفى بگويد من هم يك اسب نيرومند پرتاخت وتاز ميدهم. ديگرى بگويد من هم 5 شتر و 7 زره و 4 نيزه ميدهم، حسين بن على نه شمشير ميخواهد، نه نيزه ميخواهد، نه اسب ميخواهد چون وضع اجتماعى و انحراف شديد اجتماعى را باستقامت آورد، من فقط جان ميخواهم هر كس حاضر است جان بدهد فردا صبح من حركت مى‏كنم با من حركت كند «من كان باذلا فينا مهجته» هر كس خونش را در راه قيام ميبخشد و ميدهد «و موطنا على لقاء اللّه نفسه» و هركس آمادگى دارد كه بر خداى متعال وارد شود «فليرحل معنا» با ما حركت كند كه من فردا صبح باين راه ميروم.

شب 8 محرم است با اينكه شايد سخن من بيش از انتظار شما طول كشيد اجازه دهيد 5 دقيقه ذكر مصيبت شود. «فلما رآهم الحسين عليه السلام مصرا على قتله» اين روضه، اين جمله مصيبتى كه عرض ميكنم از مقتل هشام بن محمد بن سائب كلبى شيعه مذهب برزگوار از اصحاب امام صادق عليه السلام نقل شده است.(9) وقتى امام حسين روز عاشورا راستى ديد كه مردم كوفه اصرار دارند براى كشتن او، راستى او را مى‏كشند اخذ المصحف و نشره و جعله على رأسه و نادى قرآنى گرفت و باز كرد و روى سرگذاشت و فريادش بلند شد «يا قوم بينى و بينكم كتاب اللّه و جدى محمد رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله، يا قوم بم تستحلون دمى»؟

اى مردم مسلمان عراق ميان من و شما اين قرآن و جدم خاتم الانبياء يعنى به آيه «تطهير قرآن، آيه مباهله قرآن، به سوره هل أتاى قرآن بنگريد، به سنت خاتم الانبياء نظر كنيد اگر كشتن من براى شما رواست بكشيد، و اگر نارواست بگذريد، عجبا، سيد الشهداء ميخواست از عاطفه دينى مردم كوفه استفاده كند اما متوجه شد كه اين مردم از عاطفه دينى بى‏بهره‏اند. سيد الشهداء راه ديگرى در پيش گرفت و دست بدامن عاطفه بشرى مردم كوفه شد، مردم كوفه اگر هم ديد ندارند، و اگر هم از معاد بيمى ندارند، بشرند و بشر عواطفى دارد كه از آن عواطف ميتوان استفاده كرد «فاذا بطفل له يبكى عطشا» اين كودك را بنده نميشناسم، آيا دختر است يا پسر، آيا شيرخواره است و كنيزى و غلامى او را از خيمه‏ها بيرون آورده يا كودكى است كه بپاى خود از خيمه بيرون آمده، معلوم نيست آنچه معلوم است بموجب اين نقل اينست كه يكى از كودكان خود امام حسين است، يكى از بچه‏هاى ابى عبد اللّه است، سيد الشهداء وقتى ديد از عاطفه دينى مردم كوفه نمى‏شود استفاده كرد، نگاه كرد ديد يكى از بچه‏هاى خودش از خيمه بيرون آمده است يا او را از خيمه بيرون آورده‏اند از تشنگى گريه مى‏كند و منقلب است، سيد الشهداء ـ بتعبير من ـ دست بدامن عاطفه بشرى مردم كوفه شد فاخذ على يده و قال : « يا قوم ان لم ترحمونى فارحموا هذا الطفل»پس او را روى دست گرفت و گفت اى مردم عراق اگر بر من رحم نميكنيد بر اين كودك تشنه بيگناه رحم كنيد، عجب عاطفه‏اى نشان دادند، مردم عراق يك سند قطعى دادند بحسين بن على كه همچنان كه از عاطفه دينى بى بهره‏ايم، از عاطفه انسانى و بشرى هم بى‏بهره‏ايم، آن سند قطعى عبارت بود از تيرى كه پريد و بگلوى آن كودك رسيد و او را بشهادت رسانيد.

لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلى العظيم.

پى‏نوشت‏ها:

1ـ مروج الذهب، (چاپ مصر 1367 هـ 1948 م) ج 2، ص 426: و برخى گفته‏اند كه براى خانواده‏اش 250 درهم، و قرآن و شمشير خود را بميراث گذاشت.

2ـ رك. مروج الذهب ج 2، ص .341

3ـ مروج الذهب، ج 2، ص 342ـ.343

4ـ رك. الكامل، ج 3، ص 205 (چاپ مطبعه منيريه مصر).

5ـ فقتلتم ظلما و عدوانا بعد ما اعطيتهم المواثيق الغليظة و العهود المؤكدة، جرأة على اللّه و استخفافا بعهده. اولست قاتل عمرو بن الحمق الذى اخلقت و ابلت وجهه العبادة فقتلته من بعد ما اعطيته من العهود ما لو فهمته العصم نزلت من شعف الجبال اولست المدعى زياد فى الاسلام فزعمت انه ابن ابى‏سفيان و قد قضى رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم «ان الولد للفراش و للعاهر الحجر» ثم سلطه على اهل السلام يقتلهم و يقطع ايديهم و ارجلهم من خلاف و يصلبهم على جذوع النخل سبحان اللّه يا معاوية لكانك لست من هذه الامة و ليسوا منك، و اتق اللّه يا معاوية و اعلم ان للّه كتابا لا يغادر صغيرة و كبيرة الا احصاها و اعلم ان اللّه ليس بناس لك قتلك بالظنة و اخذك بالتهمة و امارتك صبيا يشرب الشراب يلعب بالكلاب! ما اراك الا و قد اوبقت نفسك و اهلكت دينك و اضعت الرعية و السلام (الامامة و السياسة، ج 1، ص 190 تأليف ابن قتيبه عبد اللّه بن مسلم متوفاى سال 267) چاپ مصر، 1356 ه 1937 م، .724

6ـ مروج الذهب، ج 2، ص 77 ـ .78

7ـ رك. سيرة رسول اللّه، الاستيعاب، اسد الغابه، الاصابة.

8ـ لن تشذ عن رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله لحمته و هى مجموعة له فى حظيرة القدس، تقر بهم عينه و ينجز لهم وعده.

9ـ در كتاب تذكره سبط ابن جوزى.

گفتار عاشورا صفحه 7

نوشته آقايان: آيتى، بهشتى، طالقانى، مطهرى‏

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo