پيشگفتار
به نام هستى بخش
جهان آفرين شكر و سپاس بى
منتها، خداى بزرگ
را كه ما را از
امّت مرحومه قرار
داد و به صراط
مستقيم ، ولايت
اهل بيت عصمت و
طهارت صلوات
اللّه عليهم
اءجمعين هدايت
نمود. درود بر روان پاك
پيامبر عالى قدر
اسلام صلى الله
عليه و آله ؛ و
بر اهل بيت عصمت
و طهارت عليهم
السلام ، خصوصا
دهمين خليفه بر
حقّش حضرت
ابوالحسن ، امام
علىّ هادى عليه
السلام ؛ و لعن و
نفرين بر دشمنان
و مخالفان اهل
بيت رسالت ، كه
در حقيقت دشمنان
خدا و قرآن
هستند. دگى سراسر
آموزنده آن انسان
برتر و شخصيّت
برگزيده و ممتازى
كه خداوند متعال
، در ضمن حديث
لوح حضرت فاطمه
زهراء عليها
السلام در عظمت و
جلالت مقام آن
بزرگوار فرموده
است : نام او
علىّ است ؛ و او
ياور و نگه
دارنده شريعت و
شاهد بر اعمال و
حركات بندگان
خواهد بود. نيز جدّ بزرگوارش
، حضرت ختمى
مرتبت ، ضمن يك
حديث طولانى
فرمود: دهمين
خليفه و وصىّ من
، شخصيّتى با نام
علىّ بن محمّد
عليه السلام مى
باشد، كه داراى
سكينت و وقار
خاصّى است ، تمام
علوم و اسرار نزد
او موجود خواهد
بود؛ و او از
تمام جريانات و
نيّات افراد آگاه
مى باشد. احاديث قدسيّه و
روايات بسيارى در
منقبت و عظمت آن
امام والامقام ،
با سندهاى متعدّد
در كتاب هاى
مختلف ، وارد شده
است . و اين مختصر،
ذرّه اى از قطره
اقيانوس بى كران
فضائل و مناقب و
كرامات آن وجود
مقدّس مى باشد. كه برگزيده و
گلچينى است از ده
ها كتاب معتبر(1)،
در جهت هاى مختلف
: عقيدتى ، سياسى
، اقتصادى ،
فرهنگى ، اجتماعى
، اخلاقى ،
تربيتى و ...
خواهد بود. باشد كه اين ذرّه
دلنشين و لذّت
بخش مورد استفاده
و إ فاده عموم
علاقه مندان ،
خصوصا جوانان
عزيز قرار گيرد. و ذخيره اى باشد:
((لِيَوْمٍ
لا يَنْفَعُ مالٌ
وَ لا بَنُونَ إ
لاّ مَنْ اءتىَ
اللّهَ بِقَلْبٍ
سَليمٍ لى وَ
لِوالِدَيَّ وَ
لِمَنْ لَهُ
عَلَيَّ حَقُّ))
، انشاءاللّه
تعالى مؤ لّف
خلاصه حالات
دوازدهمين معصوم
، دهمين اختر
امامت آن حضرت
طبق مشهور، سه
شنبه ، دوّمين
روز از ماه رجب ،
سال 212 هجرى
قمرى
(2)،
در قريه اى به
نام صُريا سه
فرسخى شهر مدينه
منوّره ديده به
جهان گشود.(3) نام : علىّ(4)
صلوات اللّه و
سلامه عليه . كنيه : ابوالحسن
و ابوالحسن
الثالث . لقب : هادى ،
ناصح ، متوكّل ،
نقىّ، مرتضى ،
عالم ، طاهر،
طيّب ، عسكرى ، أ
مين ، ابن الرّضا
و... . پدر: امام محمّد،
جواد الائمّة
عليه السلام . مادر: سمانه - از
اهالى مغرب - و
معروف به سيّدة
بوده است . نقش انگشتر:
((اللّه
رَبّى وَ هُوَ
عِصْمَتى مِنْ
خَلْقِه
)). دربان : عثمان بن
سعيد عمرى . مدّت عمر: آن
حضرت سلام اللّه
عليه ، مدّت شش
سال و پنج ماه در
حيات پدر
بزرگوارش ؛ و نيز
پس از شهادت وى ،
مدّت 33 سال و 9
ماه رهبريّت و
امامت جامعه را
بر عهده داشت . جمعا عمر پُر
بركت آن حضرت را
حدود 41 سال و
چند ماه گفته
اند، كه مدّت
بيست سال و اءندى
از آن را در شهر
سامراء، تحت نظر
حكومت عبّاسى به
طور إ جبار إ
قامت داشت . مدّت امامت :
بنابر آنچه كه
بين گفتار
مورّخين و
محدّثين مشهور
است : آن حضرت ،
روز سه شنبه ،
پنجم ماه ذى
الحجّة ، سال 220
هجرى ، پس از
شهادت پدر
بزرگوارش به منصب
امامت و خلافت
نائل آمد و حدود
33 سال و 9 ماه ،
امامت و هدايت
جامعه اسلامى را
عهده دار بود. آن حضرت پس از
شهادت پدر
بزرگوارش ، مرتّب
در حصر و تحت
اذيّت و آزار
دستگاه ظلم و جور
خلفاء بنى
العبّاس و
مخالفين قرار
داشت ؛ و بيشتر
مدّت امامت خود
را يا در زندان و
يا تحت نظر
جاسوسان و مأ
موران حكومتى
سپرى نمود. و اگر هم بر حسب
ظاهر آزاد مى شد،
غيرمستقيم
برخوردهاى حضرت و
نيز رفت و آمد
افراد را به حضور
ايشان ، تحت
كنترل شديد قرار
مى دادند. امّا براى آن كه
افكار عمومى خدشه
دار نگردد، به
طور رياكارانه در
ظاهر و در
موقعيّت هاى
معيّن ، حضرت را
تكريم و تعظيم مى
كردند. ولى به هر حال
كينه و خباثت و
سخن چينى افراد
كوردل ، امام
عليه السلام را
به حال خود وا
نگذاشت ؛ و
سرانجام حضرت را
به وسيله زهر
مسموم و به شهادت
رساندند. و به همين جهات
سياسى و حكومتى ،
امام عليه السلام
كمتر توانست ،
مسائل دين را در
امور مختلف مطرح
نمايد و يا جلسات
درس تشكيل دهد. بدين جهت سخنان
حضرت ، نسبت به
پدران بزرگوارش
كمتر در بين كتب
تاريخ و حديث
ديده مى شود. و همچنين براى
اثبات مظلوميّت
حضرت ، همين كافى
است كه دفن جسد
مطهرّ آن بزرگوار
نيز در خانه خود
آن حضرت انجام
گرفت . خلفاء هم عصر:
امامت آن حضرت با
حكومت و رياست
هفت نفر از خلفاء
بنى العبّاس به
نام هاى : واثق ،
متوكّل ، منتصر،
مستعين ، معتّز،
معتمد و معتصم
مصادف شد. مام مظلوم عليه
السلام اختلاف
است ؛ ولى مشهور
بين علماء گفته
اند: شهادت آن
حضرت ، روز سوّم
ماه رجب ، سال
254 هجرى قمرى
(5)
مى باشد، كه در
زمان حكومت معتصم
به وسيله زهر
مسموم و به شهادت
رسيد؛ و جسد
مطهّر و مقدّسش
در شهر سامراء،
در منزل شخصى خود
حضرت دفن گرديد. فرزند: حضرت
داراى چهار فرزند
پسر به نام هاى :
امام حسن عسكرى
عليه السلام ،
حسين ، محمّد و
جعفر؛ و نيز يك
دختر به نام
عايشه بوده است . نماز امام هادى
عليه السلام : دو
ركعت است ، در هر
ركعت پس از قرائت
سوره حمد، هفتاد
مرتبه سوره توحيد
خوانده مى شود؛ و
پس از آخرين سلام
، تسبيحات حضرت
فاطمه زهراء
عليها السلام
گفته مى شود.(6) و سپس نيازها و
حوائج مشروعه خود
را از درگاه
خداوند متعال طلب
مى نمايد، كه إ
نشاءاللّه بر
آورده خواهد شد.
طلعت نور دهمين
اختر امامت
البشارت
كه دَهُم
حُجّت
سبحان
آمد
|
شافع هر
دو سرا،
رهبر
ايمان
آمد
|
سَروَر
عالميان
، محور
امكان
آمد
|
كه جهان
از رخ وى
، روضه
رضوان
آمد
|
پرتو مهر
رخش ، تا
به زمين
پيدا شد
|
دسته هاى
مَلك از
عرش برين
پيدا شد
|
رهبر
عالميان
، آن كه
جهان را
سبب است
|
تحت
فرمان وى
، افواج
مَلك با
ادب است
|
طيّب و
طاهر و
هادى و
نقىّاش
لقب است
|
خسرو
مُلك عجم
، قائد
قوم عرب
است
|
شرع احمد
ز وجودش
به جهان
پاى گرفت
|
مهر وى
در دل
صاحب
نظران
جاى گرفت
|
هم نبىّ
خوى و
علىّ
صولت و
زهراء
عصمت
|
حسنى حلم
و حسين
شجعت و
سجّاد
آيت
|
باقرى
علم و ز
صادق به
صداقت
نِسبت
|
كاظمى
عفو و
رضا خوى
و جوادى
همّت
|
پدر
عسكرى و
جدِّ
ولىّ عصر
است
|
آن كه بر
پرچم وى
آيت فتح
و نصر
است
(7)
|
طلعت نور بين
مكّه و مدينه
طبق آنچه
تاريخ نويسان
آورده اند: يكى از اصحاب
امام محمّد جواد
عليه السلام - به
نام محمّد بن فرج
حكايت كند: روزى حضرت
ابوجعفر، امام
جواد عليه السلام
مرا در محضر
مبارك خويش فرا
خواند. وقتى بر آن حضرت
وارد شدم و نشستم
، اظهار داشت :
امروز قافله اى
به اين محلّ آمده
است و تعدادى
كنيز براى فروش
همراه خود آورده
اند. و سپس كيسه اى را
- كه مبلغ شصت
دينار در آن بود
- تحويل من داد و
ضمن فرمايشاتى ،
مطالبى را
پيرامون كنيزى
بيان نمود؛ و
حالات و خصوصيّات
آن كنيز را از
جهت قيافه ، قامت
و لباس توصيف
كرد. بعد از آن كه
امام جواد عليه
السلام ، مطالب
لازم را بيان
نمود، به من
دستور داد تا به
سمت آن قافله
حركت كنم و آن
كنيز مورد نظر را
خريدارى نمايم . پس طبق دستور
حضرت حركت كردم ،
هنگامى كه به
محلّ فروش كنيزان
رسيدم ، كنيزان
را يكى پس از
ديگرى تفحّص و
جستجو كردم تا
سرانجام ، كنيز
مورد نظر حضرت
جواد عليه السلام
را - كه توصيف و
معرّفى نموده بود
- پيدا كردم . و در نهايت ، او
را به همان
مقدارى كه حضرت
داده بود خريدارى
كرده و خدمت امام
عليه السلام
آوردم . اين كنيز نامش
سمانه (جمانه )
بود؛ و طبق إ
قرار و اعتراف
خودش ، دست هيچ
نامحرمى به او
دراز نشده بود؛ و
صحيح و سالم در
خدمت امام محمّد
جواد عليه السلام
حضور يافت . اين همان كنيزى
مى باشد كه حضرت
امام علىّ هادى
عليه السلام از
آن بانوى مجلّله
، متولّد شد. همچنين مورّخين و
محدّثين به نقل
از علىّ بن
مهزيار و محمّد
ابن فرج حكايت
كنند: ولادت پُر ميمنت
و با سعادت امام
هادى عليه السلام
همچون ولادت ديگر
امامان و اوصياء
رسول خدا صلوات
اللّه و سلامه
عليهم ، واقع شد. و مادر آن حضرت ،
نيز يكى از زنان
بافضيلت و باكمال
زمان خويش بوده
است ، همان طورى
كه امام هادى
عليه السلام ،
ضمن فرمايشاتى در
رابطه با منزلت و
مقام والاى آن
بانوى مكرّمه و
بزرگوار، چنين
اظهار نمود: مادرم ، زنى با
معرفت و با فضيلت
بود؛ و نسبت به
من معرفت كامل
داشت و تمام
مسائل و حقوق
الهى را در همه
موارد رعايت مى
كرد، او اهل بهشت
مى باشد. و سپس افزود: تا
قبل از پدرم ،
حضرت جواد الا
ئمّه عليه السلام
دست هيچ انسانى
به او نزديك نشده
بود. همچنين آورده
اند: منوّره مراجعت مى
نمود، چون در
محلّى به نام
صُريا - سه فرسخ
مانده به شهر
مدينه طيّبه -
رسيدند، نوزادى
عزيز و مبارك به
نام حضرت
ابوالحسن ، امام
علىّ هادى عليه
السلام ، همانند
ديگر اهل بيت
عصمت و طهارت
عليهم السلام ،
پاك و پاكيزه ؛ و
همچون جدّ
بزرگوارش ، امام
موسى كاظم عليه
السلام در حال
بازگشت از شهر
مكّه معظّمه به
مدينه طيّبه ،
ديده به جهان
گشود.(8)
فراهم شدن آب
براى نماز
مرحوم شيخ
حُرّ عاملى رضوان
اللّه عليه ، به
نقل از كافور
خادم حكايت كند: در يكى از روزها
حضرت ابوالحسن ،
امام هادى عليه
السلام مرا مخاطب
قرار داد و اظهار
نمود: اى كافور!
آن سطل را پر از
آب كن و در فلان
محلّ مخصوص كه
حضرت خود معيّن
نمود بگذار، تا
هنگام نماز به
وسيله آن وضو
بگيرم . و بعد از اين
دستور، مرا براى
انجام كارى روانه
نمود و فرمود:
هرگاه بازگشتى ،
سطل آب را در
همان جائى كه
گفتم ، بگذار تا
براى وضوء گرفتن
آماده باشد. كافور خادم
افزود: سپس آن
حضرت ، چون خسته
بود در گوشه اى
دراز كشيد تا
استراحت نمايد؛ و
در آن شب ، هوا
بسيار سرد بود. ولى متأ سّفانه
من فراموش كردم
كه طبق دستور آن
حضرت ، سطل آب را
در آن محلّ معيّن
شده بگذارم . پس چون لحظاتى
گذشت ، متوجّه
شدم كه امام عليه
السلام از جاى
خود برخاسته است
و در حال آماده
شدن براى نماز مى
باشد و من - چون
سطل آب را فراهم
نكرده بودم از
ترس آن كه روبروى
هم نگرديم و
احياناً حرفى به
من نزند - مخفى
شدم . ولى در پيش خود،
خيلى احساس
ناراحتى و
شرمسارى مى كردم
، كه چرا آب را
فراهم نكرده ام ؛
و به همين جهت مى
ترسيدم كه مورد
سرزنش و ملامت
حضرت قرار گيرم . در همين افكار
بودم ، كه ناگهان
امام عليه السلام
با حالت غضب مرا
صدا نمود، با خود
گفتم : به خدا
پناه مى برم . و هيچ عذرى
نداشتم كه مثلاً
بگويم فراموش
كردم ؛ و به هر
حال پاسخ حضرت را
دادم و جلو رفتم
. چون نزديك شدم ،
فرمود: اى كافور!
چرا چنين كرده اى
، آيا نمى دانستى
كه من براى وضوء
از آب گرم
استفاده نمى كنم
؛ بلكه بايد آب ،
عادى و سرد باشد،
چرا آب را گرم
كرده اى ؟! با حالت تعجّب
عرضه داشتم : اى
مولا و سرورم !
به خدا قسم ، من
فراموش كردم كه
آب در سطل بريزم
و حتّى دست به
سطل نزده ام . سپس حضرت فرمود:
الحمدللّه ، كه
خداوند متعال در
هيچ حالى ما را
فراموش و رها نمى
كند و ما نيز سعى
كرده ايم تا
مستحبّات الهى را
نيز انجام دهيم و
در هيچ حالى آن
ها را ترك نكرده
ايم .(9)
آگاهى از درون
اشخاص همچنين
مرحوم شيخ طوسى ،
راوندى و ديگر
بزرگان به نقل از
اسحاق بن
عبداللّه علوى
حكايت كند: روزى از روزها
پدرم با عمويم با
يكديگر اختلاف
كردند، درباره آن
چهار روزى كه در
طول سال براى
روزه گرفتن ،
نسبت به بقيّه
روزها فضيلت و
اهمّيتى بيشتر
دارد. لذا براى حلّ
اختلاف و گرفتن
جواب صحيح تصميم
گرفتند تا به
ملاقات و زيارت
حضرت ابوالحسن ،
امام هادى عليه
السلام بروند. و در آن روزها،
حضرت در محلّى -
به نام صريا -
نزديك مدينه ساكن
بود؛ و هنوز به
شهر سامراء منتقل
نشده بود. به همين جهت ، به
قصد زيارت و
ملاقات آن حضرت
حركت نمودند،
هنگامى كه وارد
منزل امام هادى
عليه السلام شدند
و در محضر شريفش
نشستند، حضرت قبل
از هر سخنى اظهار
فرمود: نزد من
آمده ايد تا از
روزهائى كه در
طول سال بهتر است
، در آن ها روزه
گرفته شود، سؤ ال
نمائيد؟ عرضه داشتند: بلى
، ياابن رسول
اللّه ! ما از
محلّ خود فقط
براى همين موضوع
، آمده ايم . حضرت فرمود: پس
بدانيد كه آن ها
چهار روز است : روز هفدهم ربيع
الاوّل سالروز
ميلاد مسعود
پيامبر اسلام صلى
الله عليه و آله
، روز بيست و
هفتم رجب سالروز
بعثت حضرت رسول
اكرم صلى الله
عليه و آله ، روز
بيست و پنجم ذى
القعده سالروز
دَحْو الاْ رض ؛
و آن روزى است كه
زمين از زير كعبه
الهى پهن و
گسترده شد - . و روز هيجدهم ذى
الحجّه سالروز
غدير خُمّ - كه
پيغمبر اسلام صلى
الله عليه و آله
از طرف خداوند
متعال ، حضرت
علىّ بن ابى طالب
عليه السلام را
به عنوان
((اميرالمؤ
منين
))
و خليفه بلافصل
خويش ، منصوب و
معرّفى نمود -.(10)
خبر از دگرگونى
رؤ ساى حكومت
مرحوم
كلينى ، طبرسى و
ديگر بزرگان به
نقل از خيران
ساباطى حكايت
كنند: در آن ايّام و
روزگارى كه حضرت
ابوالحسن ، امام
علىّ نقىّ صلوات
اللّه عليه در
مدينه منوّره
بود، به خدمت
ايشان شرف حضور
يافتم ، حضرت ضمن
صحبتهائى به من
فرمود: از واثق
چه خبر دارى ؟ عرضه داشتم :
قربان شما گردم ،
ده روز قبل با او
بودم و چون
خواستم از او
خداحافظى كنم ،
مشكلى نداشت ؛
بلكه در كمال
صحّت و سلامتى
بود. امام عليه السلام
فرمود: ولى مردم
و اهل مدينه مى
گويند كه واثق
مرده است . پس فهميدم كه
منظور حضرت از
اهل مدينه ، خودش
مى باشد. و سپس حضرت
فرمود: از جعفر
چه خبر دارى ؟ گفتم : در وضع
بسيار بدى بود و
در زندان به سر
مى برد. بعد از آن ، امام
عليه السلام
اظهار داشت : او
از زندان آزاد
شده و به منصب
رياست خواهد
رسيد. و آن گاه افزود:
اكنون بگو كه وضع
محمّد بن زيّات
چگونه است ؟ عرض كردم : و
امّا محمّد بن
زيّات بر مسند
رياست تكيه زده و
مردم حكم او را
نافذ مى دانند. حضرت فرمود: او
آينده خطرناكى را
در پيش دارد؛ و
پس از لحظه اى
سكوت ، افزود:
بايد مقدّرات
الهى جارى گردد و
چاره اى جز تسليم
در برابر آن نيست
. سپس امام هادى
عليه السلام در
ادامه فرمايشاتش
افزود: اى خيران
ساباطى ! تو را
آگاه مى كنم بر
اين كه واثق مرده
است و متوكّل
عبّاسى ، جعفر را
جايگزين او كرده
؛ و نيز دستور
قتل محمّد بن
زيّات را صادر و
او را كشته اند. عرض كردم : ياابن
رسول اللّه ! چند
روز مى شود كه
اين جريانات و
دگرگونى ها رخ
داده است كه ما
نسبت به آن ها بى
اطّلاع مى باشيم
؟ در جواب فرمود:
شش روز بعد از آن
كه از عراق خارج
گشتى ، اين وقايع
رخ داده است . خيران گويد: و
چون از محضر
مبارك حضرت بيرون
آمدم ، بررسى و
تحقيق كردم ،
همان طورى كه
حضرت خبر داده
بود، اين وقايع و
جريانات به وقوع
پيوسته بود.(11)
نان در سفره و
بلعيدن جادوگر
يكى از
درباريان متوكّل
- به نام زرافه -
حكايت كند: روزى درباريان
متوكّل عبّاسى
شخصى را از اهالى
هندوستان كه
شعبده باز و
جادوگر بود، نزد
متوكّل آورده تا
با بازى هاى خويش
او را سرگرم كند،
چون وى اهل هوى و
هوس بود. روزى از روزها
متوكّل به آن شخص
هندى گفت :
چنانچه علىّ بن
محمّد هادى
(صلوات اللّه و
سلامه عليه ) را
در جمع عدّه اى
شرمنده و خجالت
زده كنى ، هزار
دينار هديه خواهى
گرفت . آن شخص شعبده باز
هندى نيز درخواست
متوكّل - خليفه
عبّاسى - را
پذيرفت . و آن گاه حضرت را
در جمع عدّه اى
دعوت كردند؛ و
چون همگان در آن
جلسه حضور
يافتند، متوكّل
مرا كنار خود
نشانيد؛ و دستور
داد تا سفره
اطعام
گسترانيدند. همين كه خواستند
مشغول خوردن غذا
شوند، شعبده باز
هندى متوجّه حضرت
هادى عليه السلام
شد و حركات
مخصوصى را انجام
داد، كه چون حضرت
دست به سوى نان
دراز مى نمود،
نان پرواز مى
كرد؛ و تمامى
افراد مى
خنديدند. و اين كار چند
مرتبه تكرار شد،
به ناچار، چون
امام علىّ هادى
عليه السلام چنين
ديد، به عكس شيرى
كه بر پرده ديوار
نقش بسته بود،
دستى زد و آن را
مخاطب قرار داد و
فرمود: اى شير!
اين دشمن خدا را
بگير و نابود كن
. پس ناگهان شير به
حالت يك حيوان
واقعى در آمد و
آن مرد شعبده باز
هندى را بلعيد. و سپس حضرت خطاب
به شير كرد و
فرمود: اكنون به
حالت اوّل بازگرد
و همانند قبل روى
پرده مجسّم شو. تمام افراد حاضر
در مجلس با
تماشاى ابن صحنه
، وحشت زده شده و
متحيّرانه به
يكديگر نگاه مى
كردند. پس از آن ، امام
عليه السلام از
جاى برخاست كه از
مجلس خارج شود،
متوكّل گفت :
ياابن رسول اللّه
! خواهش مى كنم
بفرما بنشين و
دستور دهيد تا
شير آن مرد هندى
را بازگرداند؟ حضرت فرمود: به
خدا سوگند، ديگر
او را نخواهيد
ديد، آيا دشمن
خدا را بر دوستان
خدا مسلّط و چيره
مى كنيد؟! و آن گاه ، حضرت
از آن مجلس خارج
شد.(12)
پيدايش دو درخت
بزرگ همچنين
يكى از درباريان
متوكّل ، معروف
به ابوالعبّاس -
كه دائى نويسنده
خليفه بود -
حكايت كند: من با ابوالحسن ،
علىّ هادى عليه
السلام سخت مخالف
و نسبت به او
بدبين بودم ، تا
آن كه روزى
متوكّل مرا به
همراه عدّه اى
براى احضار آن
حضرت از شهر
مدينه به سامراء
بسيج كرد. پس از آن كه وارد
شهر مدينه شديم ،
به منزل حضرت
وارد شده و پيام
متوكّل عبّاسى را
ابلاغ كرديم ؛ و
حضرت هادى عليه
السلام موافقت
نمود كه به سوى
شهر سامراء حركت
كنيم . پس از آن ، از
شهر مدينه به سمت
سامراء خارج شديم
، هوا بسيار گرم
و ناراحت كننده
بود؛ و چون موقع
حركت ، آب و غذا
نخورده بوديم ،
مقدارى راه را كه
پيموديم ،
پيشنهاد داديم تا
پياده شويم و
اندكى استراحت
كنيم ؟ امام هادى عليه
السلام فرمود: در
اين جا مناسب
نيست ، بهتر است
كه به راه خود
ادامه دهيم تا به
محلّى مناسب
برسيم . به همين جهت به
حركت خود ادامه
داديم تا اين كه
در بيابانى قرار
گرفتيم كه هيچ آب
و گياهى يافت نمى
شد و گرمى هوا و
تشنگى و گرسنگى
تمام افراد را بى
طاقت كرده بود. در اين هنگام
حضرت توجّهى به
افراد نمود و
اظهار داشت : چرا
اين قدر بى حال و
ناتوان شده ايد،
چنانچه خسته ،
تشنه و گرسنه
هستيد، همين جا
اُتراق كنيد. ابوالعبّاس گويد:
من گفتم : يا
اباالحسن ! در
اين صحراى بزرگ
چگونه استراحت
كنيم ؟ حضرت فرمود: همين
جا مناسب است . بنابر اين ، طبق
دستور حضرت در
حال بار انداختن
بوديم كه ناگهان
متوجّه شديم در
همان نزديكى -
كنار ما - دو
درخت بسيار بزرگ
با شاخه هاى زياد
بر زمين سايه
افكنده و كنار
يكى از آن ها
چشمه اى است و آب
آن بر زمين جارى
مى باشد، كه
بسيار سرد و
گوارا بود. بسيارى از
همراهان با حالت
تعجّب گفتند: ما
چندين مرتبه از
اين مسير رفت و
آمد كرده ايم ؛
ولى هرگز چنين
چشمه و درختانى
را در اين مكان
نديده ايم . و من بسيار در
تعجّب فرو رفته و
با تمام وجود، به
آن حضرت خيره شده
بودم كه ناگهان
تبسّمى نمود؛ و
سپس روى مبارك
خود را از من
برگرداند. با خود گفتم :
اين موضوع را
بايد خوب بررسى
كنم ؛ لذا از جاى
خود برخاستم و
كنار يكى از آن
دو درخت آمدم و
شمشير خود را زير
خاك پنهان نموده
و دو سنگ به
عنوان علامت و
نشانه روى آن ها
نهادم ، و بعد از
آن آماده نماز
شدم . و چون افراد
استراحت كردند،
حضرت فرمود:
چنانچه خستگى
افراد برطرف شده
است ، حركت كنيم
. ه رفتيم ، من
بازگشتم ؛ وليكن
هيچ اثرى از درخت
و چشمه آب نيافتم
و شمشير خود را
برداشتم و به
قافله ، ملحق شدم
و بسيار در فكر
فرو رفتم و دست
به سمت آسمان
بلند كرده و از
خداوند خواستم كه
مرا از دوستان و
معتقدان به حضرت
ابوالحسن ، امام
هادى عليه السلام
قرار دهد. در همين لحظه ،
حضرت متوجّه من
شد و فرمود: اى
ابوالعبّاس !
بالا خره كار خود
را كردى ؟ عرضه داشتم : بلى
، ياابن رسول
اللّه ! من نسبت
به شما مشكوك
بودم و الا ن به
حقانيّت شما
معتقد گشتم و به
لطف خداوند منّان
هدايت يافتم . حضرت فرمود: آرى
چنين است ، همانا
افراد مؤ من و
اهل معرفت ،
كمياب هستند.(13)
نمايش لشكر امام
در مقابل خليفه
روزى
متوكّل عبّاسى
جهت ايجاد وحشت و
ترس براى حضرت
ابوالحسن ، امام
هادى عليه السلام
و ديگر شيعيان و
پيروان آن حضرت ،
دستور داد تا
لشكريانش كه
تعداد نود هزار
اسب سوار بودند،
خود را مجهّز و
صف آرائى كنند. و پيش از آن ،
دستور داده بود
تا هر يك از آن
ها خورجين اسبش
را پر از خاك
نمايد و در وسط
بيايانى تخليه
كنند، كه در
نتيجه تپّه بسيار
عظيمى از خاك ها
درست شد. چون لشكريان در
اطراف آن صفّ
آرائى كردند،
متوكّل با حالتى
مخصوص بالاى تپّه
رفت ؛ و سپس امام
علىّ هادى عليه
السلام را نزد
خويش احضار كرد،
تا عظمت لشكر و
قدرت خود را به
آن حضرت نشان
دهد؛ و به وى
بفهماند كه در
مقابل خليفه هيچ
قدرتى ، توان
كمترين حركت را
ندارد. همين كه امام
هادى عليه السلام
كنار متوكّل
عبّاسى قرار گرفت
و آن صفوف فشرده
و مجهّز را تماشا
كرد، به او
فرمود: آيا ميل
دارى من نيز لشكر
خود را به تو
نشان دهم ؟ متوكّل اظهار
داشت : آرى . بعد از آن ، حضرت
دعائى را به
درگاه خداوند
متعال خواند، پس
ناگهان ما بين
آسمان و زمين ،
از سمت شرق و غرب
، لشكريانى مجهّز
صفّ آرائى كرده و
منتظر دستور مى
باشند. متوكّل با ديدن
چنين صحنه اى
مدهوش و وحشت زده
گرديد. و چون او را به
هوش آوردند، حضرت
به او فرمود: ما
با شما در رابطه
با مسائل دنيا و
رياست ، درگير
نخواهيم شد؛ چون
كه ما مشغول امور
و مسائل مربوط به
آخرت هستيم ، به
جهت آن كه سراى
آخرت باقى و أ
بدى است و دنيا
فانى و بى ارزش
خواهد بود. بنابر اين ، از
ناحيه ما ترس و
وحشتى نداشته
باشيد؛ همچنين
گمان خلاف و بد
درباره ما نداشته
باشيد.(14)
دريافت اموال در
موقع مناسب
مرحوم شيخ
حرّ عاملى رضوان
اللّه تعالى عليه
، به نقل از كتاب
شريف مشارق
اءنوار اليقين
آورده است : دو نفر از اهالى
شهر قم - به نام
داوود قمّى و
محمّد طلحى -
حكايت كرده اند: مقدار قابل
توجّهى وجوهات ،
نذورات ، هدايا و
نيز جواهرات و
ديگر اشياء نفيس
قيمتى توسّط مؤ
منين قم و اهالى
آن ، نزد
اينجانبان جمع
شده بود تا براى
حضرت ابوالحسن ،
امام هادى عليه
السلام ارسال
نمائيم . و چون موقعيّتى
مناسب فرا رسيد،
بار سفر را بستيم
و به سوى شهر
سامراء حركت
كرديم . نار ما آمد و
اظهار داشت :
حضرت ابوالحسن ،
امام علىّ هادى
عليه السلام
دستور داد كه
بازگرديد و به
شهر خود مراجعت
كنيد، چون الا ن
موقعيّت و فرصت
مناسبى نيست ؛ و
نمى توانيد با ما
ديدار و ملاقات
داشته باشيد، به
دليل آن كه مأ
مورين حكومتى
مانع رفت و آمد
افراد هستند. پس به ناچار به
سوى شهر قم
مراجعت كرديم و
كليّه اموال و
جواهرات را در
جاى مناسبى مخفى
و نگهدارى نموديم
. مدّتى از اين
جريان گذشت و
پيامى از جانب
حضرت بدين مضمون
رسيد: اينك
تعدادى شتر
فرستاده ايم تا
اموال و آنچه را
كه از ما نزد شما
است ، بر آن
شترها حمل كنيد و
آن ها را رها
نمائيد؛ و كارى
به آن ها نداشته
باشيد. لذا طبق پيام و
دستور حضرت سلام
اللّه عليه تمامى
اموال و جواهرات
را بر آن شترها
حمل نموده و
آزادشان گذاشتيم
و آن ها حركت
كردند و رفتند. و از آن شترها
خبرى نداشتيم تا
آن كه يك سال
بعد، جهت ملاقات
و زيارت امام
عليه السلام به
سامراء رفتيم و
به منزل حضرت
وارد شديم . و چون در محضر
مبارك آن حضرت
نشستيم ، پس از
احوال پرسى و
مختصرى صحبت ،
فرمود: آيا مايل
هستيد آن اموال و
جواهراتى را كه
براى ما فرستاده
ايد، مشاهده
كنيد؟ عرضه داشتيم :
بلى ، لذا حضرت
نظر ما را به
گوشه اى از منزل
خويش متوجّه
نمود، هنگامى كه
نظر افكنديم ،
تمامى آنچه را كه
فرستاده بوديم ،
تماما موجود بود.(15)
پيش گوئى از مرگ
فرمانده گارد
همچنين
مرحوم شيخ حرّ
عاملى ، به نقل
از كتاب رجال
مرحوم نجاشى
رضوان اللّه
تعالى عليهما
آورده است : يكى از دوستان
حضرت ابوالحسن ،
امام علىّ هادى
صلوات اللّه عليه
كه در همسايگى آن
حضرت زندگى مى
كرده ، حكايت
كند: ما شب ها با حضرت
علىّ بن محمّد
هادى عليه السلام
جلوى منزلش جلسه
و شب نشينى
داشتيم و در
مسائل مختلف ،
بحث مى كرديم تا
آن كه شبى از شب
ها حادثه اى رُخ
داد: فرمانده گارد
خليفه عبّاسى كه
شخصى معروف بود،
با غرور و تكبّر
از جلوى ما به
سوى منزلش رهسپار
بود و مقدارى
هداياى ارزشمند
كه از خليفه
گرفته بود، به
همراه داشت . و نيز تعدادى
سرهنگ و ديگر
درجه داران و
نگهبانان و پيش
خدمتان ، او را
همراهى مى كردند. همين كه چشمش به
حضرت هادى عليه
السلام افتاد،
نزد وى آمد و به
آن حضرت سلام كرد
و سپس رفت . هنگامى كه از ما
دور شد، حضرت
اظهار داشت : او
با اين حَشم خدم
و به اين تجمّلات
مادّى دل خوش
كرده و شادمان
است ؛ ولى خبر
ندارد كه در همين
شب ، مرگ او را
مى ربايد و پيش
از نماز صبح او
را زير خاك ها
دفن مى كنند. من و بقيّه
افرادى كه در آن
مجلس حضور داشتيم
، از اين پيش
گوئى حضرت سخت در
تعجّب قرار
گرفتيم . و چون از جاى خود
برخاستيم و از
حضور آن حضرت
خداحافظى كرده و
رفتيم ، با
يكديگر گفتيم :
اين يك پيش گوئى
مهمّ و علم غيب
بود كه علىّ بن
محمّد صلوات
اللّه عليهما از
آن خبر داد. و بر همين اساس
با يكديگر متعهّد
شديم كه چنانچه
گفته حضرت صحّت
نيافت و واقع
نشد، او را به
قتل رسانده و
نابودش كنيم ؛ و
سپس هر يك به
منزل خود رفتيم . رخاستم و از خانه
بيرون آمدم تا
ببينم چه خبر است
، جمعيّت زيادى
را ديدم ، كه به
همراه سربازان و
نيروهاى حكومتى
شور و شيون مى
كنند و مى گويند:
فرمانده گارد
خليفه ، شب گذشته
به جهت آن كه خمر
و شراب بسيارى
نوشيده بود، هلاك
گشته است و آماده
تشييع و دفن او
بودند. من با خود گفتم :
((أ
شهد أ ن لا إ له
إ لاّ اللّه
))
و به سوى منزل او
حركت كردم و صحّت
پيش گوئى حضرت ،
برايم روشن گرديد
و از علاقه مندان
و شيفتگان حضرتش
گشتم .(16)
درمان مريض و
مسلمان شدن پزشك
نصرانى
يكى از
دوستان و اصحاب
حضرت ابوالحسن ،
امام هادى صلوات
اللّه عليه - به
نام زيد بن علىّ
- حكايت كند: روزى از روزها
سخت مريض شدم ،
تا حدّى كه ديگر
نتوانستم حركت
كنم ، لذا پزشكى
نصرانى را بر
بالين من آوردند
و او برايم
داروئى را تجويز
كرد و گفت : اين
دارو را به مدّت
دَه روز مصرف مى
كنى تا مريضى ات
برطرف و بهبودى
حاصل شود. پس از آن كه پزشك
نصرانى از منزل
خارج شد، نيمه شب
بود و كسى از طرز
استفاده آن داروى
اطّلاعى نداشت . و من در حالى كه
متحيّر بودم ،
ناگاه شخصى جلوى
منزل ما آمد و
اجازه ورود خواست
. همين كه وارد
منزل شد، متوجّه
شديم كه آن شخص
غلام امام هادى
عليه السلام مى
باشد. سپس آن غلام به
من گفت : مولا و
سرورم فرمود: آن
پزشك داروئى را
كه به تو داد و
گفت مدّتى آن را
مصرف كن تا خوب
بشوى ؛ ولى ما
اين نوع دارو را
فرستاديم ،
چنانچه آن را
يكبار مصرف نمائى
، انشاءاللّه به
إ ذن خداود متعال
خوب خواهى شد. زيد گويد: با خود
گفتم : همانا
امام هادى عليه
السلام بر حقّ
است و بايد به
دستورش عمل كنم . به همين جهت ،
داروئى را كه
حضرت فرستاده بود
مورد استفاده
قرار دادم و چون
آن را مصرف كردم
، در همان مرتبه
اوّل عافيت يافتم
و داروى پزشك
نصرانى را تحويلش
دادم . فرداى آن روز
پزشك نصرانى مرا
ديد و چون حالم
خوب و سالم بود و
ناراحتى نداشتم ،
علّت بازگرداندن
داروهايش را و
نيز علّت سلامتى
مرا جويا شد؟ پس تمام جريان را
كه امام هادى
عليه السلام
برايم داروئى
فرستاد و اظهار
نمود با يك بار
مصرف خوب خواهم
شد، همه را براى
پزشك نصرانى
تعريف كردم . عد از آن ، پزشك
نصرانى نزد امام
علىّ هادى عليه
السلام حاضر شد و
توسّط حضرت هدايت
و مسلمان گرديد و
سپس اظهار داشت :
اى سرور و مولايم
! اين نوع درمان
و دارو از
مختصّات حضرت
عيسى مسيح عليه
السلام بوده است
و كسى از آن
اطّلاعى ندارد،
مگر آن كه همانند
او باشد.(17)
اهميّت عقيق و
فيروزه در نجات
از درندگان
يكى از
بزرگان شيعه به
نام ابومحمّد،
قاسم مدائنى
گويد: روزى خادم حضرت
ابوالحسن ، امام
هادى عليه السلام
به نام صافى ،
براى من حكايت
كرد: در يكى از روزها
خواستم به زيارت
قبر امام علىّ بن
موسى الرّضا
صلوات اللّه
عليهما شرفياب
شوم ، نزد مولايم
امام هادى عليه
السلام رفتم و از
آن حضرت اجازه
گرفتم . امام عليه السلام
ضمن دادن اجازه ،
فرمود: سعى كن
انگشتر عقيق زرد
رنگ همراه داشته
باشى كه بر يك
طرف آن
((ماشاء
اللّه ، لا قوّة
إ لاّ باللّه ،
اءستغفر اللّه
))
و بر طرف ديگرش
((محمّد،
علىّ))
نوشته شده باشد،
تا از هر حادثه
اى در أ مان گردى
. و سپس افزود: اين
انگشتر موجب
سلامتى جسم و دين
و دنيا خواهد
بود. پس طبق دستور
حضرت ، انگشترى
با همان اوصاف
تهيّه كردم و
براى خداحافظى
نزد آن بزرگوار
آمدم ، وقتى از
خدمت آن حضرت
مرخّص گشتم و
مقدارى راه رفتم
، پيامى براى من
آمد كه برگرد. هنگامى كه
بازگشتم ، مرا
مخاطب قرار داد و
فرمود: اى صافى !
سعى كن انگشترى
فيروزه ، تهيّه
نمائى و همراه
خود داشته باشى ،
چون كه در مسير
راه طوس و
نيشابور شيرى
درّنده سر راه
قافله است و مانع
از حركت افراد مى
باشد. وقتى به آن محلّ
رسيدى ، جلو برو؛
و آن انگشتر
فيروزه را نشان
بده و بگو:
مولايم پيام داد:
از سر راه زوّار
كنار برو، تا
بتوانند حركت
نمايند. سپس در ادامه
فرمايش خود
افزود: سعى كن
نقش انگشتر
فيروزه ات بر يك
طرف آن
((اللّه
المَلِك
))
و بر طرف ديگرش
((المُلْك
للّه الواحد
القهّار))
باشد. و پس از آن ،
فرمود: نقش
انگشتر اميرالمؤ
منين امام علىّ
عليه السلام چنين
بوده است و
خاصيّت فيروزه ،
امنيّت و نجات
يافتن از درندگان
و پيروزى بر دشمن
خواهد بود. صافى گفت : بعد
از آن ، خداحافظى
نموده و به سمت
خراسان حركت كردم
و آنچه را حضرت
دستور داده بود،
انجام دادم . و هنگامى كه از
خراسان مراجعت
نمودم ، حضور
امام عليه السلام
شرفياب شدم و
بعضى جريانات را
تعريف كردم . حضرت فرمود:
مابقى حوادث را
خودت مى گوئى يا
من بيان كنم ؟ عرض كردم : شما
بفرمائيد تا
استفاده كنم . ن حضرت آمده
بودند، وقتى
فيروزه را در دست
تو ديدند آن را
گرفتند و براى
مريضى كه داشتند
بردند و در آب
شستند و آبش را،
مريض آشاميد و
سلامتى خود را
باز يافت ، سپس
انگشتر فيروزه را
برايت برگرداندند
و با اين كه
انگشتر در دست
راست تو بود، در
دست چپ تو قرار
دادند. و وقتى از خواب
بيدار شدى ،
تعجّب كردى كه
چگونه انگشتر از
دست راست به دست
چپ منتقل شده است
. پس از آن ، كنار
بالين خود سنگ
ياقوتى را يافتى
كه جنّيان آورده
بودند، آن را
برداشتى و اكنون
به همراه دارى ،
آن ياقوت را
بردار و به بازار
عرضه كن ، به
هشتاد دينار
خواهند خريد. خادم گويد: آن
هديه جنّيان را
به بازار بردم و
به همان مبلغى كه
حضرت فرموده بود،
فروختم .(18)
تبليغ دين و زنده
كردن پنجاه غلام
مرحوم ابن
حمزه طوسى - كه
يكى از علماء قرن
ششم است - در
كتاب خود آورده
است : شخصى به نام
بلطون حكايت كند:
من مسئول حفاظت
خليفه - متوكّل
عبّاسى - بودم و
نيروهاى لازم را
پرورش و آموزش مى
دادم تا آن كه
روزى ، پنجاه نفر
غلام از اهل خزر
براى خليفه هديه
آوردند. متوكّل آن ها را
تحويل من داد و
گفت : آموزش هاى
لازم را به آن ها
بده تا در انجام
هر نوع دستورى
آمادگى كامل
داشته باشند،
همچنين دستور داد
تا نسبت به آن ها
محبّت و از هر
جهت كمك شود تا
خود را مطيع و
فدائى خليفه
بدانند. پس از آن كه يك
سال سپرى شد و
سعى و تلاش
بسيارى در آموزش
و پرورش و تربيت
آن ها انجام گرفت
، روزى در حضور
خليفه ايستاده
بودم كه ناگهان
حضرت ابوالحسن ،
علىّ هادى عليه
السلام وارد شد. هنگامى كه حضرت
در جايگاه مخصوص
قرار گرفت ،
خليفه دستور داد
تا تمام پنجاه
غلام را در حضور
ايشان احضار كنم
. پس وقتى آن ها در
مجلس خليفه حضور
يافتند و چشمشان
به حضرت هادى
عليه السلام
افتاد، براى
احترام و تعظيم
در مقابل حضرت
روى زمين به سجده
افتادند. متوكّل با ديدن
چنين صحنه اى بى
حال و سرافكنده
شد و در حالى كه
توان راه رفتن
نداشت ، با زحمت
مجلس را ترك كرد
و با بيرون رفتن
متوكّل ، حضرت هم
از مجلس خارج شد. پس از گذشت ساعتى
متوكّل مراجعت
كرد و به من گفت
: واى به حال تو!
اين چه كارى بود
كه غلام ها انجام
دادند؟ از آن ها سؤ ال
كن كه چرا چنين
كردند؟! هنگامى كه از
غلامان سؤ ال
كردم ، كه چرا
چنين تواضعى را
در مقابل آن شخص
ناشناس انجام
داديد؟ اظهار داشتند:
اين شخص در هر
سال يك مرتبه نزد
ما مى آيد و
مسائل دين را به
ما مى آموزد و
مدّت ده روز براى
تبليغ احكام و
معارف دين ، نزد
ما مى ماند، ما
او را مى شناسيم
، او خليفه و
وصىّ پيغمبر
اسلام مى باشد. امى آن پنجاه نفر
كشته شوند، به
همين جهت تمامى
آن غلامان را سر
بريدند؛ و فرداى
آن روز من به سمت
منزل حضرت
ابوالحسن هادى
عليه السلام رفتم
، همين كه نزديك
منزل رسيدم ،
ديدم شخصى جلوى
منزل ايستاده كه
ظاهراً خادم حضرت
بود، پس نگاهى
عميق به من كرد و
گفت : وارد شو! موقعى كه وارد
منزل شدم ، ديدم
حضرت در گوشه اى
نشسته و مشغول
دعا و تسبيح مى
باشد، به من خطاب
نمود و فرمود: اى
بلطوم ! با آن
غلامان چه كردند؟ عرضه داشتم :
ياابن رسول اللّه
! تمامى آن ها را
سر بريدند. فرمود: آيا خودت
ديدى كه سر تمامى
آن ها را بريدند
و همه آن ها كشته
شدند؟ پاسخ دادم : بلى
، به خدا سوگند،
من خودم شاهد
بودم . فرمود: آيا مايل
هستى آن ها را
زنده ببينى ؟ گفتم : آرى ،
دوست دارم . سپس حضرت به من
اشاره نمود كه آن
پرده را كنار بزن
و داخل برو تا آن
ها را ببينى . هنگامى كه پرده
را كنار زدم و
وارد شدم ،
ناگهان ديدم كه
تمام آن افراد
زنده شده اند و
صحيح و سالم كنار
هم نشسته اند و
مشغول خوردن ميوه
مى باشند.(19)
جزاى خيانت احسان
! طبق آنچه
محدّثين و
مورّخين نقل كرده
اند: شخصى به نام
بُريحه عبّاسى از
طرف متوكّل ،
مسئوليّت امامت
نمازجمعه شهر
مدينه و مكّه را
بر عهده داشت و
جيره خوار او
بود؛ جهت تقرّب
به دستگاه ، نامه
اى بر عليه امام
علىّ هادى عليه
السلام به متوكّل
نوشت كه مضمون آن
چنين بود: چنانچه مردم و
نيز اختيارات
مكّه و مدينه را
بخواهى ، بايد
حضرت علىّ هادى
عليه السلام را
از مدينه خارج
گردانى ، چون كه
او مردم را براى
بيعت با خود دعوت
كرده است ؛ و
عدّه اى نيز
اطراف او جمع شده
اند. و بُريحه چندين
نامه با مضامين
مختلف براى دربار
فرستاد. ل با توجّه به
اين سخن چينى ها
و گزارشات دروغين
؛ و اين كه شخص
متوكّل نيز، دشمن
سرسخت امام علىّ
عليه السلام و
فرزندانش بود،
لذا يحيى فرزند
هرثمه را خواست و
به او گفت : هر
چه سريع تر به
مدينه مى روى و
علىّ بن محمّد
عليهما السلام را
از مسير بغداد به
سامراء مى آورى . مى گويد: در سال
243 به مدينه
رسيدم و چون آن
حضرت آماده حركت
و خروج از مدينه
شد، عدّه اى از
مردم و بزرگان
مدينه به عنوان
مشايعت ، امام را
همراهى كردند كه
از آن جمله همين
بُريحه عبّاسى
بود، مقدارى راه
كه رفتيم بُريحه
جلو آمد و به
امام عليه السلام
عرضه داشت : فهميده ام كه مى
دانى من با
بدگوئى و گزارشات
كذب نزد متوكّل ،
سبب خروج تو از
مدينه شده ام ،
چنانچه نزد
متوكّل مرا تكذيب
نمائى و از من
شكايتى كنى ،
تمام باغات و
زندگى تو را آتش
مى زنم و بچّه ها
و غلامانت را
نابود مى كنم . آن حضرت ، در
جواب با آرامش و
متانت فرمود: من
همانند تو آبرو
ريز و هتّاك
نيستم ، شكايت تو
را به كسى مى كنم
كه من و تو و
خليفه را آفريده
است . در اين هنگام
بُريحه با خجالت
و شرمندگى ، روى
دست و پاى حضرت
افتاد و ملتمسانه
عذرخواهى و
تقاضاى بخشش كرد؟ امام هادى عليه
السلام اظهار
نمود: من تو را
بخشيدم ، و سپس
به راه خود ادامه
داد.(20)
هدايت شخص منحرف
؛ و مريض
عبداللّه
بن هلال از جمله
افرادى است كه
معتقد بود به
امامت عبداللّه أ
فطح بود، او
گويد: سفرى به شهر
سامراء رفتم و
سپس از اين عقيده
باطل خود دست
برداشته و هدايت
يافتم ، با اين
توضيح كه : هنگامى كه به شهر
سامراء وارد شدم
، خواستم بر حضرت
ابوالحسن ، امام
هادى عليه السلام
حضور يابم و
موضوع امامت
عبداللّه اءفطح ؛
و نيز عقيده خودم
را با آن حضرت در
ميان بگذارم ،
ولى موفّق به
ديدار آن حضرت
نشدم . تا آن كه روزى
حضرت هادى عليه
السلام را در بين
راه ملاقات كردم
؛ ولى چون مأ
مورين در اطراف
حضور داشتند، نمى
توانستم با آن
حضرت هم سخن گردم
. امّا هنگامى كه
نزديك من آمد،
مسير خود را به
نوعى قرار داد كه
از مُحاذى و
روبرو عبور
نمايد. و چون مقابل من
رسيد، ناگهان روى
مبارك خود را به
طرف من گردانيد و
از داخل دهان
مبارك خويش چيزى
را، همانند آب
دهان به سمت من
پرتاب نمود كه به
سينه ام خورد و
پيش از آن كه بر
زمين بيفتد، آن
را گرفتم . پس از آن كه حضرت
هادى عليه السلام
به راه خود ادامه
داد و رفت ، آن
را خوب نگاه كردم
، ديدم كه كاغذى
است پيچيده ؛
وقتى آن را گشودم
، ديدم در آن
نوشته بود: اى عبداللّه ! بر
آن عقيده اى كه
دارى مباش ، چون
آن شخص استحقاق
امامت و خلافت را
نداشته و ندارد. عبداللّه گويد:
وقتى چنين
برخوردى را از آن
حضرت ديدم ،
الحمداللّه از
عقيده باطل خود
دست برداشتم و به
امامت حضرت هادى
و ديگر ائمّه
عليهم السلام
معتقد شدم .(21) همچنين آورده
اند: امام حسن عسكرى
عليه السلام
حكايت فرمايد: يكى از ياران و
دوستان پدرم -
امام هادى عليه
السلام - مريض
شد، پدرم به
عيادت و ديدار او
رفت و چون ديد كه
دوستش درون بستر
مشغول گريه و
زارى مى باشد، به
او فرمود: اى
بنده خدا! آيا از
مرگ مى ترسى و
هراسناك هستى ؟ مثل اين كه مرگ
را نمى شناسى ؟ و سپس افزود:
چنانچه بدنت كثيف
و چركين شده باشد
به طورى كه مرتّب
تو را آزار
برساند و از خود
متنفّر گشته باشى
؛ و يا در اثر
جراهات ، خون
آلود شده باشى و
بدانى كه غير از
رفتن به حمّام و
شستشوى بدن و
جراحات خود چاره
اى ندارى ، چه مى
كنى ؟ آيا از رفتن به
حمّام براى نظافت
و آسايش خويش ،
خوشحالى يا
ناراحت خواهى
بود؟ مريض اظهار داشت
: مايل هستم تا
حمّام رفته و خود
را از آن ناراحتى
و اندوه نجات
بخشم . امام هادى عليه
السلام فرمود:
مرگ نيز براى مؤ
من همانند حمّام
است كه او را از
گناهان و زشتى ها
پاك مى گرداند و
مرگ ، آخرين
لحظات ناراحتى او
خواهد بود. و همين كه انسان
مؤ من از اين
دنيا به جهان
ديگرى برود، از
هر نوع ناراحتى و
غصّه اى نجات
يافته و در
شادمانى و آسايش
كامل به سر خواهد
برد. امام حسن عسكرى
عليه السلام
فرمود: بعد از
اين سخن ، مريض
تسليم مقدّرات
الهى شد و ديگر
شكايت و اظهار
ناراحتى نكرد و
پس از لحظاتى جان
به جان آفرين
تسليم كرد.(22)
استجابت بعد از
سه روز
مرحوم شيخ
حرّ عاملى به نقل
از مرحوم طبرسى
رضوان اللّه
تعالى عليهما
آورده است : شخصى به نام حسين
بن محمّد حكايت
كند: زير دربار خليفه
عبّاسى بود، روزى
به من گفت :
خليفه عبّاسى ،
ابن الرضا (يعنى
؛ حضرت ابوالحسن
، امام علىّ هادى
عليه السلام ) را
تحويل زندان بان
خود - به نام
علىّ ابن كَرْكَر
- داده است و من
سخت براى آن حضرت
مى ترسم ، زيرا
كه علىّ بن كركر
شخصى بى رحم و بى
باك است . پس شنيدم كه حضرت
هادى عليه السلام
با خداى خويش راز
و نياز و مناجات
مى كرد؛ و در ضمن
مناجات اظهار
داشت :
((اءنا
اءكرم على اللّه
تعالى من ناقة
صالح تمتّعوا فى
دار كم ثلثة
اءيّام ذلك وعد
غير مكذوب
)).(23) يعنى ؛ من در
مقابل خداوند
متعال از شتر و
ناقه حضرت صالح
عليه السلام
گرامى تر و برتر
هستم ، در اين
دنيا بهره ببريد
به مدّت سه روز،
كه اين وعده اى
حتمى و تخلّف
ناپذير است . سپس حسين بن
محمّد به نقل از
دوستش افزود: من
كلام و مفهوم سخن
امام هادى عليه
السلام را
نفهميدم كه چه
منظورى دارد و
مقصودش چيست ؟ به حضرت عرضه
داشتم ياابن رسول
اللّه ! خداوند
تو را عزيز و
بزرگ قرار داده
است ؛ منظورت از
اين سخنان چه
بود؟! حضرت در جواب
اظهار فرمود:
منتظر باش ، بعد
از سه روز،
متوجّه خواهى شد. و چون روز دوّم
فرا رسيد، حضرت
را ضمن عذرخواهى
، آزاد كردند. همچنين روز سوّم
عدّه اى بر خليفه
هجوم آورده و او
را به قتل
رساندند؛ و سپس
فرزدنش منتصر را
به جاى او
نشاندند.(24)
ريگ بيابان يا
طلاى سرخ
مرحوم قطب
الدّين راوندى ،
طبرسى ، ابن حمزه
طوسى و برخى ديگر
از بزرگان رضوان
اللّه تعالى
عليهم آورده اند: يحيى بن زكرياى
خزاعى به نقل از
ابوهاشم جعفرى -
يكى از اصحاب
حديث مى باشد -
حكايت كند: روزى از روزها به
همراه حضرت
ابوالحسن ، امام
علىّ هادى عليه
السلام به بيرون
شهر سامراء، جهت
ملاقات با بعضى
از طالبيّين خارج
گشتيم . پس در بيابان
ساعتهائى را
مانديم و براى
حضرت فرشى را پهن
كردند و امام
عليه السلام روى
آن نشست ؛ و من
نيز در نزديكى آن
حضرت نشستم و با
يكديگر مشغول سخن
گفتن شديم . و من در بين صحبت
ها و مذاكرات ،
اظهار داشتم :
ياابن رسول اللّه
! همان طور كه
اطّلاع داريد، من
تهى دست هستم و
زندگى خود و
خانواده ام را به
سختى سپرى مى كنم
. ادى عليه السلام
همين كه سخن مرا
شنيد، دست مبارك
خود را به سمت
جائى كه نشسته
بود، دراز نمود و
مشتى از ريگ هاى
بيابان را برداشت
و به من داد و
فرمود: اى
ابوهاشم ! با اين
مقدار، زندگى و
معاش خود را
بگذران كه خداوند
متعال بر تو
توسعه و بركت در
روزى ، عطا
گرداند. و سپس افزود: سعى
كن كه اين موضوع
، محرمانه و مخفى
بماند و براى كسى
بازگو و فاش
نگردد. ابوهاشم گويد:
چون آن ريگ ها را
در جيب خود ريختم
و هنگامى كه به
منزل بازگشتم ،
نگاهى به آن ها
انداختم ، پس
ديدم كه همچون
طلاى سرخ صيقل و
جلا داده شده مى
درخشد. فرداى آن روز يكى
از آشنايان زرگر
را به منزل آوردم
تا آن ريگ ها را
امتحان و آزمايش
كند. همين كه زرگر آن
ها را مورد
آزمايش قرار داد
گفت : اين ها از
بهترين نوع طلاى
سرخ است كه به
اين شكل در آمده
است ، آن ها را
از كجا و چگونه
به دست آورده اى
؟! در جواب ، به او
گفتم : اين ها از
قديم الا يّام
نزد ما بوده است
.(25)
|