شهید آوینی

سپس امام ـ عليه السلام ـ به سرزمين ((رقه )) رسيد ودر كنار فرات فرود آمد.
در آنجا راهبى در صومعه خود زندگى مى كرد وچون از ورود امام آگاه شد به حضور آن حضرت رسـيـد وگفت :صحيفه اى به وراثت از پدران به دست ما رسيده كه آن را ياران مسيح نوشته اند ومن آن را آورده ام تا براى شما بخوانم .
سپس آن را به شرح زيرا قرائت كرد:به نام خداوند بخشاينده مهربان ؛ خدايى كه در گذشته مقدر كـرده ونـوشته است كه درميان مردمانى درس ناخوانده پيامبرى رابر مى انگيزد كه آنان را كتاب وحـكمت مى آموزد وبه راه خدا هدايت مى كند ودر بازارها نداى توحيد را سر مى دهد وبدى را با بدى مجازات نمى كند بلكه مى بخشد.
پـيروان او ستايشگران خدا هستند كه در هر نقطه بلندى ودر هر بالا رفتن وفرود آمدن خدا را ثنا مى گويند.
زبان آنان به گفتن تهليل وتكبير روان است .
خدا او را بر دشمنان پيروز مى گرداند.
آن گاه كه خدا او (پيامبر) را بگيرد، امت وى دو دسته مى شوند ولى دو مرتبه متحد مى گردند ومدتى به همين حالت مى مانند ولى باز دو دسته مى شوند.
مردى از امت او از ساحل اين فرات مى گذرد.
او فـردى اسـت كـه بـه نيكيها امر مى كند واز بديها باز مى دارد؛ به حق قضاوت مى كند ودر امر داورى رشوه واجرت نمى پذيرد.
دنـيا در نظر او از خاكسترى كه در مسير تند باد قرار گيرد بى ارزشتر ومرگ براى او از نوشيدن آب براى فرد تشنه گواراتر است .
در پنهانى از خدا مى ترسد ودر آشكار به او اخلاص مى ورزد.
در اجراى امر خدا از سرزنش سرزنش كنندگان نمى ترسد.
هـركـس از اهل اين منطقه آن پيامبر را درك كند وبه او ايمان آورد، پاداش او رضاى من وبهشت اسـت وهر كس اين بنده صالح را درك كند واو را يارى رساند ودر راه او كشته شود قتل در راه او شهادت است .
وقـتى راهب از خواندن آن صحيفه فارغ شد افزود: من از حالا در خدمت شما هستم واز شما جدا نمى شوم تا آنچه به شما رسيد به من نيز برسد.
امـام ـ عـلـيـه الـسـلام ـ بـا مشاهده اين حالت گريست وفرمود:سپاس خدا را كه مرا از فراموش شدگان قرار نداد.
ستايش خدا را كه مرا در كتابهاى نيكوكاران ياد فرمود.
راهب از آن هنگام پيوسته در ركاب امام ـ عليه السلام ـ بود تا در وقعه صفين به شهادت رسيد.
امام ـ عليه السلام ـ بر جنازه او نماز گزارد واو را به خاك سپرد وفرمود:((ه ذا منا ا هل البيت ))( اين مرد از خاندان ماست ).
و از آن پس كرارا براى او طلب آمرزش مى كرد.
(1)امـام در سـرزمـيـن رقهامام ـ عليه السلام ـ پيش از حركت خود از شهر مدائن سه هزار نفر از سربازان را به فرماندهى معقل بن قيس روانه سرزمين رقه كرد(2) وبه او دستور داد كه راه موصل وسپس نصيبين را در پيش گيرد ودر رقه فرود آيد ودر آنجا با امام ملاقات كند.
امام نيز خود از طريق ديگر عازم رقه شد.
گويا هدف از اعزام اين گروه از آن طريق ، تثبيت موقعيت نظام حاكم در اين منطقه بود ولذا به فرمانده نيروها دستور داد كه با احدى نبرد نكند ودر مسير خود به مردم آن مناطق اميد وآرامش بـبخشد واين مسير را هنگام صبح وعصر طى كند ونيمه روز ونيمه نخست از شب را به استراحت بـپـردازد(زيـرا خـدا شـب را براى استراحت آفريده است ) وبه خود وسپاهيان زير دست ومركبها راحتى وايمنى بخشد.
فـرمـانده سپاه مسير را به شيوه اى كه امام فرموده بود طى كرد وهنگامى وارد رقه شد كه امام ـ عليه السلام ـ پيش از او وارد آن سرزمين شده بود.
(1)ارسـال نـامـه اى بـه مـعـاويه از سرزمين رقهياران امام ـ عليه السلام ـ مصلحت ديدند كه آن حضرت نامه اى به معاويه بنگارد ومجددا حجت را بر او تمام كند.
امـام پيشنهاد آنان را پذيرفت (2)، زيرا علاقه مند بود كه ياغيگرى معاويه بدون خونريزى بر طرف شود، هرچند مى دانست كه پند واندرز بر شيفتگان قدرت چندان سودبخش نيست .
وقتى نامه امام ـ عليه السلام ـ به معاويه رسيد، در پاسخ ، آن حضرت را تهديد به جنگ كرد.
(3) از ايـن جهت ،امام در تصميم خود استوارتر شد وفرمان حركت از رقه را به سوى صفين صادر كرد.
عبور از فرات با زدن پليمشكل امام عبور از عرض عظيم فرات بود كه بدون زدن پل يا پيوند دادن كشتيها و زورقها امكان پذير نبود.
امام ـ عليه السلام ـ از مردم رقه خواست كه وسيله عبور او وسپاهيانش از فرات را فراهم سازند.
ولـى مـردم اين شهر مرزى ، بر خلاف مردم عراق ، نسبت به على ـ عليه السلام ـ بى مهر بودند واز زدن پل خوددارى كردند.
امام ، در عين قدرت ، در مقابل امتناع آنان واكنشى نشان نداد وتصميم گرفت كه با سپاه خود از روى پلى كه در نقطه دورى به نام ((منبج )) (بر وزن مسجد) وجود داشت عبور كند.
در ايـن هـنگام مالك اشتر فرياد بر آورد وآنان را به تخريب قلعه اى كه در آن متحصن شده بودند تهديد كرد.
اهالى رقه به يكديگر گفتند كه مالك كسى است كه اگر سخنى بگويد قطعا عمل مى كند.
لـذا فـورا آمـادگى خود را بر نصب پل اعلام كردند وامام ـ عليه السلام ـ وپياده نظام او به همراه محموله هايشان از آن عبور كردند وآخرين نفرى كه آن منطقه را ترك گفت خود مالك اشتر بود.
(1)امـام در اراضـى شامامام ـ عليه السلام ـ با عبورا ز فرات ، سرزمين عراق را پشت سر گذاشت وقدم در سرزمين شام نهاد وبراى مقابله با هر نوع يورش احتمالى وشيطنتهاى معاويه ، دو فرمانده نـيـرومـنـد خـود به نامهاى زياد بن نصر وشريح بن هانى را با همان كيفيتى كه به كوفه در آمده بودند، به عنوان مقدمه لشكر، به سوى سپاه معاويه گسيل داشت .
آن دو در نـقـطـه اى بـه نام ((سور الروم )) با مقدمه سپاه معاويه به فرماندهى ابو الاعور رو به رو شـدند وكوشيدند كه از طريق مسالمت فرمانده سپاه دشمن را مطيع امام سازند، اما كوشش آنان ثـمر نبخشيد وهر دو فرمانده نامه اى به وسيله پيك سريع السيرى به نام حارث بن جمهان جعفى به حضور امام نوشتند وپس از شرح ما وقع خواستار فرمان آن حضرت شدند.
(2)امـام ـ عـلـيـه السلام ـ پس از خواندن نامه ، فورا مالك را خواست وگفت : زياد وشريح چنين وچنان نوشته اند.
هـرچـه زودتـر خـود را بـه آنان برسان وسرپرستى هر دو گروه را بر عهده بگير، ولى تا دشمن را ملاقات نكرده اى وسخنانش را نشنيده اى به نبرد آغاز مكن ، مگر اينكه آنها آغاز به نبرد كنند.
خشم وغضب تو به دشمن مايه پيشدستى تو در جنگ نباشد، مگر اينكه كرارا سخن آنان را بشنوى وحجت را بر ايشان تمام كنى .
سپس دستور داد: زياد را به فرماندهى جناح راست وشريح را به فرماندهى جناح چپ بگمار وخود در قلب سپاه قرار بگير.
نـه آنـچنان نزديك به دشمن باش كه تصور كنند كه در صدد بر افروختن آتش نبرد هستى ونه از آنان زياد دور باش كه گمان شود كه از دشمن مى ترسى .
وبر اين شيوه در آنجا باش تا من به تو برسم .
(1)آن گاه امام ـ عليه السلام ـ در پاسخ نامه دو فرمانده خود چنين نوشت واشتر را چنين توصيف كـرد:((ا ما بعد؛ فا ني قد ا مرت عليكم ا م الكا فاسمع ا له و ا طيعا ا مره فا نه ممن لا يخاف رهقه و لاسقاطه و لا بطؤه عن ما الا سراع ا ليه ا حزم و لا اسراعه ا لى ما البطء عنه ا مثل و قد ا مرته بمثل الذي ا مرتكما ا لا يبدا القوم بقتال حتى يلق اهم فيدعوهم و يعذر ا ليهم ا ن شاء اللّه )).
(2)هر دو فرمانده بدانند كه من فرماندهى كل را به مالك دادم .
سخن او را گوش كنيد وفرمان او را اطاعت نماييد، زيرا اوكسى نيست كه از سبك عقلى ولغزش او بترسيم وكسى نيست كه در مورد شتاب ، كندى نشان دهد يا در مورد بردبارى ، شتابزده شود.
او را بـه آنـچه كه شما را به آن فرمان داده بودم فرمان دادم ، كه هرگز با دشمن به نبرد برنخيزد مگر اينكه آنان را به حق دعوت كند وحجت را بر آنان تمام نمايد.
مـالـك بـه سـرعـت خـود را به نقطه اى كه در آنجا طلايع هر دو سپاه با هم رو به رو شده بودند رساندووضع سپاه را منظم كرد.
واز آن پـس ، جز دفاع از سپاه ، كارى صورت نمى داد وهر وقت از ناحيه ابو الاعور، فرمانده شامى ، حمله اى رخ مى داد به دفع آن مى پرداخت .
شـگفت آنكه مالك حتى به وسيله فرمانده سپاه دشمن به معاويه پيام مى فرستاد كه اگر خواهان نـبرد است خود شخصا گام به ميدان نهد تا با هم به نبرد بپردازند ومايه خونريزى ديگران نگردد، ولى او هرگز اجابت نمى كرد.
تا اينكه در نيمه يكى از شبه، سپاه معاويه به سرعت عقب نشينى كرد ودر يك سرزمين وسيع در كنار شريعه فرات فرود آمد وآب را به روى جلوداران سپاه امام ـ عليه السلام ـ بست .
(1)حـركـت معاويه به سوى صفين به معاويه گزارش رسيد كه على ـ عليه السلام ـ در سرزمين رقه پلى بر رودخانه فرات بست وخود وسپاه انبوهش از آن عبور كردند.
مـعاويه ، كه قبلا مردم شام را با خود هماهنگ كرده بود، بر منبر رفت وحركت امام را با رزم آوران بـصـره وكـوفـه به اطلاع شاميان رساند و آنان را بر حركت ودفاع از جان وفرزند خود بيش از حد تشويق وتحريك كرد.
پـس از سـخـنرانى معاويه ، افراد ديگرى كه قبلا براى اين كار آموزش ديده بودند، به تاييد معاويه برخاستند.
سـرانـجـام معاويه باكليه كسانى كه توان رزمى داشتند حركت كرد(2) ودر پشت جلوداران سپاه خـود، كـه ابو الاعور آنان را فرماندهى مى كرد، فرود آمد وآنجا را اردوگاه خود قرار داد وبه نقلى چهل هزار تن را مامور كرد تا از نزديك شدن سربازان امام به فرات جلوگيرى كنند.
(3)ورود امـام بـه سـرزمـيـن صفينچيزى نگذشت كه امام ـ عليه السلام ـ با سپاهى گران وارد صفين شد وبه طلايع سپاه خود، كه مالك اشتر آنان را فرماندهى مى كرد، پيوست .
عـلـى ـ عـلـيه السلام ـ هنگامى قدم به سرزمين صفين گذارد كه دشمن ميان سربازان او وآب فـرات لشكر عظيمى را مستقر ساخته وامكان دسترسى به آب فرات رااز سپاهيان امام سلب كرده بود.
عبد اللّه بن عوف مى گويد: ذخاير آب سپاه امام رو به كاهش بود وابو الاعور فرمانده مقدمه سپاه مـعـاويـه مـسـير آب را با سواره وپياده نظام مسدود كرده بود وتير اندازان را در جلو آنان مستقر ساخته واطراف آنان را نيزه داران وزره پوشان قرار داده بود.
سرانجام عطش بر سپاه امام فشار آورد وشكايت به خدمت او آوردند.
(1)بردبارى امام هر فرمانده عادى در چنين وضعى قدرت تحمل خود را از دست مى دهد وفرمان حمله صادر مى كند.
ولـى امـام ـ عليه السلام ـ ، كه از روز نخست هدفش اين بود كه در صورت امكان مسئله را بدون خـونـريزى فيصله دهد، يكى از ياران رازدار خود به نام صعصعة بن صوحان (2) را خواست وگفت كه به عنوان سفير به سوى معاويه برود وبه او بگويد:ما به اين منطقه آمده ايم وخوش نداريم پيش از اتمام حجت نبرد را آغاز كنيم .
تو با تمام قدرت از شام بيرون آمدى وپيش از آنكه با تو نبرد كنيم ، تو نبرد را آغاز كردى .
نظر مااين است كه دست از نبرد بردارى تا تو دلايل ما را بشنوى .
اين چه شيوه ناجوانمردانه اى است كه ميان ما وآب را گرفته اى ؟
موانع را برطرف كن تا در نظر ما بينديشى .
واگـر دوست دارى كه وضع به همين حال بماند وافراد بر سر آب با هم بجنگند وسرانجام گروه پيروز از آن بهره بگيرد، ما نيز سخنى نداريم .
صـعصعه ، به عنوان سفير امام ـ عليه السلام ـ ، به خيمه معاويه كه در قلب لشكر قرار داشت وارد شد وپيام امام را ابلاغ كرد.
كـوردلانـى مـانـنـد وليد بن عقبه طرفدار ادامه محاصره فرات بودند تا سپاه امام از تشنگى جان سپارد.
ولى پير سياست ،عمرو عاص ، برخلاف فرزندان اميه ، به معاويه گفت : آب را به روى سپاهيان باز بگذار ودر ديگر مسائل رزمى بينديش .
وبـنـا بـه نقلى گفت : اين كار عملى نيست كه تو سيراب باشى وعلى تشنه باشد، در حالى كه در اختيار او نظاميانى است كه به آب فرات مى نگرند وسرانجام يا بر آن مسلط مى شوند يا در اين راه مى ميرند.
تو مى دانى كه على شجاعى كوبنده است ومردم عراق وحجاز در ركاب او هستند.
على آن مردى است كه در آن روز كه خانه فاطمه مورد هجوم قرار گرفت گفت : اگر چهل مرد با من همراه بودند انتقام خود را از متجاوزان مى گرفتم .
در حـالـى كـه مـعاويه بستن آب را به به روى سپاه امام نخستين پيروزى براى خود مى دانست ، فردى كه او را عابد همدان مى ناميدند واز دوستان عمرو عاص وسخنور توانايى بود، رو به معاويه كرد وگفت :سبحان اللّه ، اينكه زودتر از سپاه عراق به اين نقطه آمده ايد سبب نمى شود كه آب را به روى آنان ببنديد.
به خدا سوگند كه اگر آنان زودتر از شما به اين نقطه آمده بودند از شما ممانعت نمى كردند.
بـزرگـترين كارى كه مى كنيد اين است كه آنان را به طور موقت از آب فرات باز مى داريد، ولى آماده فرصت ديگر باشيد كه آنان به همين صورت شما را مجازات كنند.
آيا نمى دانيد كه در ميان آنان برده و كنيز وكارگر وناتوان وبى گناه وجود دارد؟
به خدا سوگند كه كار شما نخستين ظلم وستم است .
اى معاويه ، تو با اين كار زشت ، افراد ترسو ودو دل را بينا وروشن كردى وآن كس را كه سر جنگ با تو نداشت بر خود جرى كردى .
(1)مـعاويه ، بر خلاف بسيارى از مواقع كه در مقابل انتقاد حلم وبردبارى به خرج مى داد، بر زاهد همدان نهيب زد واز دست او به عمرو عاص شكايت كرد.
فرزند عاص نيز، به جهت دوستى كه با او داشت بر او تندى كرد.
ولـى سعادت به اين زاهد رو كرده بود و او كه افق سپاه معاويه را بسيار تاريك مى ديد در دل شب به سپاه امام ـ عليه السلام ـ ملحق شد.
صدور فرمان حمله وشكستن موانعبى آبى وعطش ، سربازان امام ـ عليه السلام ـ راتهديد مى كرد وامام را هاله اى از غم واندوه فرا گرفته بود.
چون به سوى پرچمهاى قبيله مذحج آمد فرياد سربازى را شنيد كه در ضمن قصيده اى چنين مى گـويـد:ا يـمنعنا القوم ماء الفراتوفينا الرماح و فينا الحجف (1)آيا قوم شام ما را از آب فرات باز مى دارد، در حـالـى كه ما مجهز به نيزه وزره هستيم ؟
سپس امام ـ عليه السلام ـ به سوى پرچم قبيله كـنده رفت وديد كه سربازى در كنار خيمه اشعث بن قيس فرمانده قبيله خود اشعارى مى خواند كه دو بيت نخست آن اين است :لئن لم يجل الا شعث اليوم كربة فنشرب من ماء الفرات بسيفهمن الـمـوت فـيـه ا لـلـنفوس تعنتفهبن ا ا ناسا قبل كانوا فموتوا(2)اگر امروز اشعث اندوه مرگ را از انسانهاى فرو رفته در آزار واذيت بر طرف نسازد ما با شمشير او از آب فرات مى نوشيم .
چـه بـهـتـر كـه اى اشعث چنين افرادى را در اختيار ما بگذارى ، كه قبلا بودند واكنون دارند مى ميرند.
امـام ـ عـلـيـه السلام ـ پس از شنيدن اشعار اين دو سرباز، كه با صداى بلند در اردوگاه خود مى خواندند، به خيمه آمد.
نـاگـهـان اشعث رسيد وگفت :آيا صحيح است كه مردم شام ما را از آب فرات محروم سازند، در حـالـى كـه تو در ميان ما هستى وشمشيرهاى ما با ماست ؟
! اجازه بده ، كه به خدا سوگند، يا راه فـرات را بـاز كنيم يا در اين راه بميريم ، وبه اشتر فرمان بده كه با سربازان خود در هر كجا دستور مى دهى بايستد.
امام فرمود:اختيار با شماست .
آن گـاه نـقطه اى را كه اشتر با نيروى خود بايد در آنجا موضع بگيرد معين كرد وسپس در ميان انـبوه لشكريان خود خطبه كوتاهى خواند واين خطبه چنان آتشين ومهيج بود كه سپاه امام با يك حمله برق آسا توانستند لشكر معاويه را به كنار زنند وشريعه را به تصرف خود در آورند.
آن خـطـبه چنين است :((قد استطعموكم القتال فاقروا على مذلة و تا خير محلة ا و رووا السيوف من الدماء ترووا من الماء.
فالموت في حياتكم مقهورين و الحياة في موتكم ق اهرين .
ا لا و ا ن مع اوية قاد لمة من الغواة و عمس عليهم الخبر حتى جعلوا نحورهم ا غراض المنية )).
(1)سپاه معاويه با اين عمل (بستن آب بر شما) شما را به پيكار دعوت كرده است .
اكـنـون بـر سـر دو راهـى هستيد: يا به ذلت در جاى خود بنشينيد، يا شمشيرها را از خون (آنان ) سيراب كنيد تا خود از آب سيراب شويد.
مرگ در زندگى توام با شكست شماست وزندگى در مرگ پيروزمندانه تان .
آگـاه بـاشـيد كه معاويه گروهى از بى خبران وگمراهان را به همراه آورده وحق را در زير پرده تزوير از آنان پنهان كرده است تا (ناآگاهانه ) گردنهاى خود را آماج تيرها وشمشيرها كنند.
اشـعث در همان شب در ميان سربازان تحت امر خود ندا در داد وگفت : هركس آب مى خواهد يا مرگ ، ميعاد ما با او هنگام صبح است .
(2)فـشار عطش از يك طرف وخطبه مهيج امام واشعار محرك سربازان از طرف ديگر، سبب شد كه دوازده هزار نفر آمادگى خود را براى تسخيرشريعه فرات اعلام كنند.
اشـعـث بـا هنگ عظيم خود واشتر با هنگ سواره نظام نيرومندش ، رو در روى سپاه دشمن قرار گـرفتند وبا يك حمله برق آسا لشكريان مانع را ، كه از نظر قدرت دو برابر آنان بودند، از پيش راه خود برداشتند، به گونه اى كه سم اسبهاى سواره نظام در آب فرات فرو رفت .
در ايـن حـمله هفت نفر به دست اشتر وپنج نفر به دست اشعث كشته شدند وصفحه جنگ به نفع امام ـ عليه السلام ـ ورق خود و رود عظيم فرات در اختيار آن حضرت ويارانش قرار گرفت .
در ايـن هـنگام بود كه عمرو عاص رو به معاويه كرد وگفت :چه فكر مى كنى اگر على مقابله به مـثـل كند وآب را به روى تو ببندد؟
معاويه ، كه از سماحت وعظمت روحى واخلاق اسلامى امام ـ عـلـيـه الـسـلام ـ آگاه بود، گفت : فكر مى كنم كه او آب را به روى ما نبندد، چه او براى هدف ديگرى آمده است .
(1)اكـنـون بـبينيم واكنش امام ـ عليه السلام ـ در مقابل عمل ناجوانمردانه فرزند ابو سفيان چه بوده است .
تـعهد به اصول در اوج قدرتهجوم سربازان امام براى تصرف شريعه فرات با تاكتيك نظامى خاصى صورت گرفت وبه نتيجه رسيد وامكان بهره گيرى از نهر فرات دربست در اختيار سربازان امام ـ عـلـيـه الـسلام ـ در آمد وسربازان معاويه از ناحيه فرات رانده شدند ودر نقطه اى مرتفع وبى آب وگياه قرار گرفتند.
ادامـه زنـدگى براى شاميان در چنين اوضاعى امكان پذير نبود وبه زودى ذخاير آب آنان به پايان مـى رسيد و ناچار بودند كه يكى از سه طرح را برگزينند:1ـ حمله كنند وشريعه را مجددا تسخير نمايند؛ ولى در خود چنين شهامت وقدرتى را نمى ديدند.
2ـ از تشنگى جام مرگ بنوشند وصفين را گورستان خود قرار دهند.
3ـ پا به فرار بگذارند ودر شام ونواحى آن پراكنده شوند.
ولى ، با اين همه ، تصرف فرات چندان وحشتى در سران سپاه شام بالاخص معاويه پديد نياورد.
زيـرا به سبب شناختى كه از امام وسماحت وجوانمردى وتعهد او به اسلام واصول اخلاقى داشتند، مى دانستند كه هرگز آن حضرت اصل را فداى فرع وهدف را توجيه گر وسيله نمى داند.
التزام به اصول اخلاقى وارزشهاى والاى انسانى ، از روح ملكوتى هر انسان با كرامتى سرچشمه مى گيرد.
ايـن اصول در تمام احوال وشرايط، مطلوب است وصلح وجنگ نمى شناسد، بلكه مربوط به رابطه انسان با انسان در طول زندگى است .
تـوجـه بـه پـيامهاى پيامبر اكرم (ص ) در اعزام سپاهيان اسلام وپيامهاى على ـ عليه السلام ـ در مـيـدان صـفـين ، كه برخى از آنها خواهد آمد، نشانگر يك حقيقت است وآن اينكه هيچ گاه نبايد اصـول انـسـانـى را فـداى هدف كرد، بلكه بايد در سخت ترين تنگناها نيز از تعهد به اخلاق غفلت نورزيد.
علت اين را كه سران سپاه معاويه از تصرف شريعه به دست سپاهيان امام چندان نگران نبودند، مى توان از مذاكره دو پير سياست (معاويه وعمرو عاص ) به دست آورد.
عمرو عاص با عمل ضد انسانى معاويه كاملا مخالف بود، ولى معاويه بر خلاف تصويب عقل منفصل خود عمل كرد تا لحظه اى كه ورق وشريعه به تصرف سربازان امام در آمد وسپاه معاويه فرسنگها به عقب نشست .
در اين هنگام اين دو پير سياست وشيطنت به گفتگو نشستند كه مضمون آن را ياد آور مى شويم .
عـمرو عاص :چه فكر مى كنى اگر عراقيان آب را به روى تو ببندند، همچنان كه تو آب را به روى آنـان بـسـتـى ؟
آيا براى باز كردن راه آب ، با آنان به نبرد بر مى خيزى آنچنان كه آنان با تو به نبرد برخاستند؟
معاويه : گذشته را رها كن .
در بـاره على چه فكر مى كنى ؟
عمرو عاص : گمان مى كنم آنچه را كه تو در باره او روا داشتى او در باره تو روا ندارد.
زيرا هرگز براى تسخير شريعه نيامده است .
(1)معاويه سخنى گفت كه پير سياست را ناراحت كرد واو در پاسخ وى اشعارى سرود وياد آور شد كه افق تاريك است وممكن است به سرنوشت طلحه وزبير دچار شوند.
(2)ولى حدس عمرو كاملا درست بود وامام ـ عليه السلام ـ پس از تسلط بر شريعه دست دشمن را در بـهـره بـردارى از آب فرات باز گذاشت (3) وازاين طريق ثابت كرد كه د رحال نبرد با بدترين دشمن خود نيز به اصول اخلاقى متعهد است وهرگز، بر خلاف معاويه ، هدف را توجيه گر وسيله نمى داند.
پس از آزاد ساختن فراتهر دو سپاه در فاصله هاى خاصى موضع گرفته ، منتظر فرمان فرماندهان خود بودند.
ولـى امـام ـ عـليه السلام ـ مايل به نبرد نبود وبارها وبارها با اعزام نمايندگان وارسال نامه ها مى خواست مشكل را از طريق مذاكره حل كند.
(4)در آخرين روزهاى ماه ربيع الخر سال سى وشش ، ناگهان ((عبيد اللّه بن عمر)) قاتل هرمزان بى گناه بر امام ـ عليه السلام ـ وارد شد.
هـرمـزان يـك ايـرانـى بود كه خليفه دوم ، اسلام او را پذيرفته وبراى امرار معاش وى مبلغى مقرر داشته بود.
(5) آن گاه كه عمر به ضربه چاقوى شخصى به نام ((ابولؤلؤ)) از پاى در آمد وتلاش ماموران براى دستگيرى قاتل به نتيجه نرسيد(1)، يكى از فرزندان خليفه به نام عبيد اللّه ، بر خلاف اصول انسانى ، هرمزان را به جاى قاتل كشت .
(2) كـوشـش امـام ـ عـلـيه السلام ـ براى قصاص عبيد اللّه توسط خليفه وقت (عثمان ) به نتيجه نرسيد وامام ـ عليه السلام ـ در همان زمان با خدا پيمان بست كه اگر قدرت بيابد حكم خدا را در باره او اجرا كند.
(3) پـس از قتل عثمان وروى كار آمدن امام ، عبيد اللّه از قصاص امام ترسيد ومدينه را به عزم شام ترك گفت .
(4)بـنـابـر اين سابقه ، عبيد اللّه در ايام صفين بر امام ـ عليه السلام ـ وارد شد واز روى طعن به او گفت :سپاس خدا را كه تو را خواهان خون هرمزان ومرا خواهان خون عثمان قرار داد.
امام فرمود: خدا من وتو را در ميدان نبرد جمع مى كند.
(5) اتفاقا در گرماگرم نبرد، عبيد اللّه به دست سربازان امام كشته شد.
(6).

فصل شانزدهم .

آخرين اتمام حجت ها

اعـزام سـه نماينده به نزد معاويهخرين روزهاى ماه ربيع الثانى سال سى وشش سپرى مى شد كه امـام ـ عـلـيـه السلام ـ سه شخصيت اسلامى ، يكى انصارى ، ديگرى همدانى وسومى تميمى را به حـضور طلبيد وبه آنان گفت كه به سوى معاويه بروند و او را به طاعت وپيوستن به امت اسلامى وپيروى از امر الهى دعوت كنند.
مـرد تـميمى رو به امام كرد و گفت :اگر او آماده بيعت شد، آيا صلاح مى دانيد كه به او امتيازى (مثلا حكومت منطقه اى ) را بدهيم ؟
امام ـ عليه السلام ، كه در هيچ شرايطى ، اصول را زير پا نمى گذارد، به آنان گفت :((ائتوه الن فلاقوه و احتجوا عليه و انظروا م ا را يه )).
يـعـنـى : اكنون به سراغ او برويد وبر او احتجاج كنيد وببينيد نظر او چيست ؟
آن سه نفر بر معاويه وارد شدند وگفتگويى ميان آنان ومعاويه به شرح زير صورت گرفت :فرد انصارى :دنيا از تو سپرى مـى شـود وبـه سوى سراى ديگر باز مى گردى وخداوند تو را به كردارت جزا مى دهد وبه اعمال پيش فرستاده ات حساب خواهد كرد.
من تو را به خدا سوگند مى دهم كه مبادا ميان امت دو دستگى ايجاد كنى وخون آنان را بريزى .
مـعـاويـه سـخـن انـصـارى را قـطـع كـرد وگفت :چرا بزرگ خود را به اين سخن سفارش نمى كنى ؟
انصارى :پيراسته است خد؛ بزرگ من مانند تو نيست .
او شايسته ترين مردم از جهت فضيلت وديانت وسبقت در اسلام وخويشاوندى با پيامبر است .
مـعاويه :چه مى گويى وچه مى خواهى ؟
انصارى : تو را به اجابت درخواست پسر عمويت دعوت مى كنم .
اين اجابت مايه سلامت دين وموجب نيك فرجامى توست .
معاويه : در اين صورت انتقام خون عثمان به تاخير مى افتد.
نه ، سوگند به رحمن كه چنين كارى را انجام نمى دهم .
در اين هنگام فرد همدانى مى خواست سخن بگويد، ولى مرد تميمى بر او سبقت گرفت وگفت : تو براى فريب دادن مردم وجلب عواطف آنان چيزى جز اين پيدا نمى كنى كه بگويى پيشواى شما مظلومانه كشته شد وبايد انتقام خون او را بگيريد.
از ايـن رو، گـروهى ناآگاه به سخن تو پاسخ گفته اند، در حالى كه ما مى دانيم كه تو در كمك كردن به خليفه مقتول تاخير كردى وقتل او را به سبب همين مقامى كه خواستار آنى روا داشتى .
چـه بسا كسانى كه خواهان مقامى باشند ولى خدا مانع ا مقصود تو هرگزخواهان مقامى باشند تو براى فريب دادن مردم وجلب اشند ولى خدا مانع از تحقق آرزوى آنان مى گردد.
تو چه آرزومندى كه به آرزوى خود برسى ، ولى در هيچ يك از خواسته هاى تو خيرى نيست .
اگـر تـو بـه آنچه كه مى خواهى نرسى بدترين وضع را خواهى داشت وبه آن نمى رسى مگر اينكه مستحق فرود آمدن در آتش شوى .
از خدا بپرهيز وآنچه در دست دارى رها كن وبا كسانى كه شايسته حكومت هستند جنگ مكن .
سـخـنان منطقى فرستادگان امام ـ عليه السلام ـ موجى از خشم در معاويه پديد آورد وبرخلاف روش ديـريـنه خود، كه مخالفان خود را به نرمى پاسخ مى گفت ، اين بار با خشونتى كه حاكى از عـدم تـعـادل روحى او بود پاسخ داد وگفت :بيابان نشينهاى جلف وزورگو! از مجلس برخيزيد وبرويد وميان من وشما جز شمشير چيزى حاكم نيست .
تميمى : آيا ما را از شمشير مى ترسانى ؟
به همين زودى شمشير را به سوى تو فرود مى آوريم .
آن گـاه هـر سـه بـه سـوى امـام ـ عليه السلام ـ بازگشتند واو را از نتيجه مذاكرات خود آگاه ساختند.
(1)اجتماع قاريان عراق وشامقاريان قرآن در صدر اسلام داراى موقعيت خاصى بودند، به نحوى كه تمايل آنان به يك سو، موجب توجه گروه زيادى ازمسلمانان به آن سمت مى شد.
در شرايطى كه اميدى به صلح وتوافق نبود، قراء عراق وشام كه بالغ بر سى هزار نفر بودند در نقطه خـاصـى اردو زدنـد ونـمايندگان آنان ، مانند عبيده سلمانى ، علقمة بن قيس ، عبد اللّه بن عتبه وعامر بن عبد القيس ، به رفت وآمد ميان سران دو سپاه پرداختند.
نخست به سراغ معاويه رفتند وبا او به شرح زير مذاكره كردند:نمايندگان : چه مى خواهى ؟
معاويه : خون عثمان را مى خواهم .
نمايندگان :از چه كسى ؟
معاويه : از على .
نمايندگان : مگر على او را كشته است ؟
معاويه : آرى او كشته وقاتلان او را پناه داده است .
نمايندگان به حضور امام ـ عليه السلام ـ آمدند وياد آور شدند كه معاويه او را به قتل عثمان متهم مى سازد.
امام فرمود: به خدا سوگند كه او در اين گفتار دروغگوست .
من هرگز او را نكشته ام .
نمايندگان به سوى معاويه بازگشتند وسخن امام ـ عليه السلام ـ را به او باز گفتند.
معاويه : او مباشر قتل عثمان نبوده ، ولى فرمان داده ومردم را بر قتل او تحريك كرده است .
امـام ـ عليه السلام ، پس از آگاهى از سخن معاويه ، مجددا هر نوع مداخله خود را در قتل خليفه تكذيب كرد.
مـعاويه ، پس از آگاهى از تكذيب همه جانبه امام ، مطلب ديگرى مطرح كرد وگفت : اگر چنين است ، قاتلان عثمان را به ما تحويل دهد يا دست ما را در دستگيرى آنان باز بگذارد.
امام در پاسخ فرمود: يك چنين قتلى ، چون به عمد نبوده ، داراى قصاص نيست .
زيـرا قاتلان قرآن را بر جواز قتل او دليل گرفتند وآن را تاويل كردند وميان آنان وخليفه اختلاف روى داد وخليفه در حال قدرت كشته شد.
(وبر فرض ناصواب بودن عمل ، چنين قتلى داراى قصاص نيست ).
وقـتى نمايندگان امام ، استدلال فقهى آن حضرت را (كه خود در باب قضاء از جمله اصول است ) براى معاويه نقل كردند او خود را محكوم ديد، لذا سخن را از جاى ديگر آغاز كرد وگفت :چرا على خـلافـت را بـدون مشورت با ما وكسانى كه در اينجا هستند براى خود برگزيد وآن را از ما سلب كـرد؟
امـام ـ عليه السلام ـ در پاسخ فرمود: مردم پيرو مهاجران وانصار هستند وآنان زبان گوياى ديگر مسلمانان متفرق در بلادند.
آنان با كمال ميل ورضا وصميميت با من بيعت كردند ومن هرگز به امثال معاويه اجازه نمى دهم كه بر امت اسلامى حكومت كند وبر گرده آنان سوار شود وعصاى آنان را بشكند.
(1)معاويه : مهاجران وانصار همگى در مدينه نبودند، بلكه برخى از آنان در شام مى زيستند.
چـرا بـا آنـان مـشورت نشد؟
امام : گزينش امام مربوط به همه مهاجران وانصار متفرق در اطراف واقطار جهان نيست وگرنه انتخاب صورت نمى پذيرد.
بلكه مربوط به بخشى از آنان است ، يعنى به كسانى كه در صدر اسلام از خود پايمردى نشان دادند وبه عنوان ((بدرى )) معروف شده اند، وتمام آنان با من بيعت كردند.
آن گاه رو به نمايندگان قراء كرد وگفت :معاويه شما را فريب ندهد ومايه تباهى جان ودين شما نشود.
تـوضـيـح آنكه : انصار ومهاجران ، پس از رحلت پيامبر، بر اثر گسترش قلمرو حكومت اسلامى در ولايـات اسلامى متفرق شدند ودر آن زمان ، به سبب نبودن وسائل ارتباط جمعى ، مراجعه به آراى همه آنان امكان پذير نبود والتزام به آن نتيجه اى جز از هم گسسته شدن نظام حكومت نداشت .
از اين جهت ، چاره اى نبود جز اين كه به اكثريت مهاجران وانصار كه ساكنان مدينه را تشكيل مى دادند اكتفا شود.
اصولا جهت نداشت كه تنها راى مهاجران وانصار نافذ باشد،واگر امكان ((همه پرسى )) بود آنان با ديگر صحابه پيامبر اكرم (ص ) كه او را ديده وبه او ايمان آورده ولى مهاجرت نكرده بودند تفاوتى نداشتند.
بـه چـه علت بايد گزينش خليفه در اختيار صحابه باشد ومسلمانان ديگر در اين مورد حق اظهار نـظـر نـداشـته باشند؟
اساسا مسئله امامت ، از نظر امام ـ عليه السلام ، يك مسئله تنصيصى بود، يعنى بايد امام همچون خود پيامبر از جانب خدا تعيين گردد.
لـذا اگـر در ايـن مورد، امام ـ عليه السلام ـ از گزينش مهاجران وانصار يا ((بدريون )) سخن مى گويد براى اقناع طرف با حجت خود او بوده است .
هرگاه مسئله را از ديدگاه انتخاب وگزينش بررسى كنيم ، هرگز نمى توان در آن عصر از آراى مـهـاجران وانصار يا مطلق صحابه يا مسلمانان سخن به ميان آورد؛ عصرى كه روابط مردم از هم گسسته بود وماهها طول مى كشيد كه پيكى از نقطه اى به نقطه ديگر برود.
از اين جهت ، چاره اى نبود جز اينكه به پيمان شخصيتهاى بزرگ اسلام و به تعبير امام ((بدريون )) اكتفا شود.
حـمـلات پـراكندهماههاى ربيع الثانى ودو جمادى با اعزام نمايندگان وارسال پيامها سپرى شد ودر اين ميان حملات پراكنده اى (كه شماره آنها را هشتاد وپنج حمله ضبط كرده اند)رخ مى داد، ولـى هـرگـز بـه نبرد وخونريزى منجر نمى شد زيرا قاريان عراق وشام در اين ميان وساطت مى كردند وآنان رااز هم جدا مى ساختند.
(1)ابـو امـامه وابو الدرداءاين دو صحابى براى جلوگيرى از خونريزى به سراغ معاويه رفتند وبه او چـنين گفتند:چرا باعلى نبرد مى كنى ؟
معاويه همان دستاويز ديرينه خود ر،كه كرارا پاسخ آن را از امـام ـ عـلـيـه السلام ـ ودوستان او شنيده بود، نشخوار كرد وهر دو نفر گفتار او را به نزد امام آوردند.
امـام ، ايـن بـار، پـاسـخ معاويه را به شيوه ديگرى داد وآن اينكه در ميان ياران خود منتشر كرد كه معاويه خواهان قاتلان خليفه است .
نـاگـهان متجاوز از بيست هزار نفر، در حالى كه در آهن فرو رفته وجز چشمانشان چيزى از بدن آنان ديده نمى شد، بيرون آمدند وهمگى مدعى بودند كه قاتلان خليفه اند.
(2)دو صـحـابى پير، با ديدن اين منظره ، هر دو گروه راترك گفتند تا شاهد معركه قتال نشوند، درحالى كه شايسته بود كه در تشخيص حق بكوشند واز آن حمايت كنند.
ماه رجب سال سى وششم فرا رسيد وحملات پراكنده متوقف شد.
معاويه از آن مى ترسيد كه قاريان قرآن ، كه ميان دو صفوف اردو زده بودند، به سپاه على بپيوندند.
لذا براى بر هم زدن وضع اردوگاههاى امام ـ عليه السلام ـ نيرنگى انديشيد كه در تاريخ نبردهاى اسلامى كم سابقه است .
الـقـاء شايعه تخريب بند فرات از طرف معاويه پس از تسخير راه دسترسى به شريعه فرات ، شرايط جنگ به نفع سپاهيان امام تغيير كرد.
همچنين در گرد همايى قاريان قرآن عراق وشام در حضور امام ، منطق گويا وكوبنده آن حضرت بسيارى از قاريان شامى را به سوى وى جلب كرد وگروهى از آنان جانب بى طرفى گرفتند.
معاويه از بيم گسترش نفوذ امام ، نقشه اى انديشيد تاشرايط جنگ را به نفع خود تغيير دهد.
اردوگـاه سـربـازان امـام ـ عليه السلام ـ در قسمت سرازيرى دشت صفين واردوگاه معاويه در قسمت بلندترى قرار داشت .
در منطقه اى از دشت ، بندى بود كه بر آب فرات بسته بودند.
نـاگـهان خبرى دهن به دهن در ميان سربازان امام منتشر شد كه معاويه مى خواهد بند فرات را تخريب كند وآب را به سوى اردوگاه عراقيان سرازير سازد.
نـحوه انتشار اين خبر به اين صورت بود كه معاويه مخفيانه دستور داد تيرى به اردوگاه سربازان امـام پرتاب كردند كه اخطار نامه اى به همراه داشت ودر آن نوشته بود:از بنده خير خواه خدا! من گزارش مى كنم كه معاويه قصد دارد بند فرات راتخريب سازد تا همه شما را غرق كند.
هرچه زودتر تصميم بگيريد واحتياط را از دست مدهيد.
اين اخطار به دست يكى از سربازان امام ـ عليه السلام ـ افتاد وسپس دست به دست گشت تا آنجا كه جريان در ميان اردوگاه شايع شد وغالبا صحت آن را باور كردند.
هـمـزمان با انتشار اين شايعه ، معاويه براى فريفتن مردم عراق ، دويست نفر كلنگ وبيل وزنبيل به دست ، به جانب بند فرات فرستاد تا وانمود كند كه قصد تخريب آن را دارد.
امـام ـ عـليه السلام ـ از مكر وحيله معاويه آگاه بود، لذا به سران سپاه خود فرمود: معاويه قدرت تخريب بند را ندارد.
بـلـكـه مى خواهد شما را از اين طريق مرعوب سازد، تا جايگاه خود را ترك كنيد وشريعه فرات را مجددا در اختيار بگيرد.
سران سپاه گفتند: چنين نيست .
كار جدى است وهم اكنون گروهى مشغول كندن حفره هايى هستند كه آب را به سوى ما سرازير سازند.
امام فرمود: اى مردم عراق ، با من مخالفت مكنيد.
سران سپاه گفتند: به خدا سوگند كه ما كوچ مى كنيم .
اگر شما مايليد كه بمانيد، بمانيد.
آن گاه همگى اردوگاه را ترك گفتند ونقطه بلندترى را براى خود برگزيدند.
امام ـ عليه السلام ـ آخرين نفرى بود كه ناگزير منطقه را ترك گفت .
امـا چـيـزى نـگـذشـت كه صدق گفتار امام آشكار شد ومعاويه با خيزشى برق آسا اردوگاه امام رااشغال كرد وسربازان عراقى را در حيرت فرو برد.
(1)جبران مخالفتامام ـ عليه السلام ـ سران مخالف را به حضور طلبيد وآنان را نكوهش كرد.

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo