شهید آوینی



فرماندار «وقتی یك خشكه مقدس فرماندار می شود!»

کارگردان: مرتضی مسائلی، نویسنده : محسن مخملباف

مسئله مخملباف از « دستفروش» به بعد، فقر و عدالت بوده است بی آنكه جواب  را پیدا كند، وآدمی مثل او هرگز به جواب نخواهد رسید. شكاك است، اما این شك را مقدمه رسیدن به یقین و بعد هم قطعیت و قاطعیت قرار نمی دهد. فقط شك می كند و دیگران را به شك می اندازد و بعد هم رهایشان می كند، چرا كه خودش هم به جواب نرسیده است. وقتی كه به سینمای مخملباف می روی باید قبول كنی كه یك ساعت و نیم از زندگی ات را در یك فضای آكنده از بدخلقی, عصبانیت، ظاهرگرایی، تردید، نیهیلیسم مزمن بدخیم، سیاه اندیشی، سرگردانی و عوامفریبی سركنی. اشكال كار اینجاست كه وقتی كسی به اینجا می رسد باز هم هیچ چیز مانع از آن نیست كه امكانات سینما در اختیارش قرار بگیرد و فیلم بسازد، فیلم اكران عمومی پیدا كند كه آمادگی دارند سرایت كند... و البته باید به آزادی احترام گذاشت حتی اگر به ساختن فیلم هایی چون « عروس خوبان » و « فرماندار »... منجر شود! حتی آزادی افرادی به ایجاد محیطی ناامن برای دیگران منجر شود!

فیلم « فرماندار » فیلمی سردرگم است و البته این سردرگمی صفت ذاتی روشنفكربازی است؛ به یاد آورید كه در « هامون » هم سخن از « عدم قطعیت » بود. اما از « هامون » تا « فرماندار » فاصله بسیار است؛ « هامون » آگاهانه عدم قطعیت را رواج می دهد، اما « فرماندار » سردرگم است. مگر نه اینكه آقای مخملباف خودشان بارها گفته بودند كه فیلم، كارگردان را لو می دهد؟

  داستان فیلم، آن سان كه من دیدم به طور خلاصه این است: بعد از پیروزی انقلاب، ظاهراً در زمان بنی صدر اما در واقع چند سال بعد، جوانی بسیار احساساتی، سطحی و ظاهرگرا. ندانم كار اما عدالتخواه، بدون دركی واقعی از زمان و مكان و شرایط خویش, به عنوان فرماندار به یك شهر نیمه كویری نیمه جنگلی(!) فرستاده می شود. آقای افخمی معاون دائمی فرمانداری و رؤسای سایر ادارات شهر در مدخل شهر منتظرند كه از این آقا استقبال شایان توجهی به عمل آورند, اما او همراه با همسر و دختر كوچكش با اتوبوس آمده است، همسری بداخلاق و بی حوصله. اول فیلم آدم نمی داند كه چرا این خانم این قدر خشك و مطلق گرا و قجری مسلك داشته باشد، باید هم كه به روز او بیفتد... و حتی از نهج البلاغه هم بیزار شود. نهج البلاغه كه هیچ، اگر قرآن هم دست آدمی مثل شوهر او بیفتد تبدیل می شود به كتابی مضر كه نه به درد زندگی می خورد و نه به درد مرگ! در همان اوایل فیلم، دو ورق از كتاب نهج الباغه را كه باد به دست او رسانده است با تنفر بیرون می اندازد، زیرا كه شوهرش در اتومبیل هم در همان حال حركت نهج البلاغه می خواند!

 آقای فرماندار از زندگی در كاخ فرمانداری زمان طاغوت اعراض می كند ـ و حق هم دارد ـ اما بعد كوخی را برای زندگی انتخاب می كند كه معلوم نیست چرا خانواده های شهدا را در آنجا اسكان داده اند! اول آدم درمی ماند كه كدام شهدا؟ مگر زمان بنی صدر هم به شهدا خانه می دادند؟ اما بعد می فهمد كه اصلاً قضیه چیز دیگری است. بعد از اینكه آقای فرماندار یك سیرابی فروش جانباز(!) را به عنوان معاون خویش انتخاب می كند و فرمانداری را تبدیل می كند به جایی چون وزارت آش شله قلمكار كه معلوم نیست اداره ثبت احوال است یا بنیاد شهید یا بیناد ازدواج یا بنیاد مستضعفان و جانبازان یا وزارت مسكن... آقای افخمی, معاون فرمانداری,تقاضای مرخصی یك ماهه می كند و در جواب این پرسش كه چرا اصلاً استعفا نمی دهی, می گوید: تو بیش از یك ماه دوام نخواهی آورد. وقتی یك سیرابی فروش معاون فرمانداری شود و یك كاسه بشقابی رییس جمهور, معلوم است كه كار به كجا می كشد. ( نقل به مضمون ). مقصود از رییس جمهور كاسه بشقابی، شهید رجایی است وآدم درمی ماند كه مگر قرار نبود داستان در زمان بنی صدر اتفاق بیفتد!

فیلم دچار سردرگمی است و اصلاً نمی داند كه باید از این فرماندار حمایت كند یا خیر, از آن فرماندار نالایق كه « نظم » را از « بوروكراسی » باز نمی شناسد و اسلام را از روی تفسیرهایی می شناسد كه در انجمن های دانشجویی منتسب به اسلام درباره قرآن و نهج البلاغه نوشته اند. می بینی كه فیلم اصلاً نه تنها در جست وجوی دستیابی به یقین و قطعیت نیست، بلكه بالعكس, در جهت ایجاد شكك و توهم حركت می كند. بالأخره فرماندار حق دارد یا خیر؟ بالأخره همسرش چطور؟ بالأخره از این طریق می توان عدالت را اجرا كرد یا خیر؟ بالأخره این فرم با محتوای عدالت می خواند یا خیر؟ اگر نمی شود, پس مقصود از تولید این فیلم چه می تواند باشد؟ می خواهد بگوید كه حزب اللهی مملكت داری بلد نیستند و وقتی مصدر كار واقع می شوند به صورت « هیئتی » عمل می كنند و انتظام امور را در هم می ریزند؟... و اگر می شود كه از این طریق عدالت را اجرا كرد. پس چرا خود فیلم شبهاتی ایجاد می كند كه نمی شود؟

اوایل فیلم، [ فرماندار ] در جنگل به آلاچیقی فقیرانه برمی خورد كه در آن بازماندگان یك شهید جهادگر در كمال فلاكت و اسیر در چنگال بیماری سر می كنند؛ و بعد، باز هم در همان نقطه جنگل به پیرمردی هیزم شكن برمی خورد كه اصلاً وجود چنین خانواده ای را انكار می كند. در راه به یك پیرمرد دهاتی برمی خورد كه از او چرخ گاری می خواهد و او كف دست پیرمرد می نویسد كه به او یك چرخ گاری بدهند و به پیرمرد می گوید كه دستش را بالا بگیرد با پاك نشود و پیرمرد نیز با حالت ابلهانه ای دستش را بالا می گیرد كه همه می خندند؛ و این صحنه را عامداً و عالماً خنده دار ساخته اند، نه آنكه ضعف بازيگری در میان باشد و یا مسئله ای دیگر. در می مانی كه مقصود چیست؟ اگر نیاز به كاغذ در كارهای اداری موجود نیست، پس چرا فرماندار از كف دست پیرمرد به عنوان كاغذ استفاده می كند و بعد هم سفارش می كند كه مواظب باشد تا پاك نشود؟ و اگر مقصود مخالفت با كاغذبازی نیست. پس چیست؟

كاغذ چیزی است كه روی آن می نویسند و البته وقتی آدم به سینمای مخملباف می رود باید خودش را آماده كند كه این بدیهیات را نیز فراموش كند. برای مبارزه  « كاغذ » را نفی كرد یا « ضوابط زائد و دست و پاگیر » در ادارات را؟ آقای مخملباف گویا نمی دانند كه بوروكراسی صفت ذاتی این تمدن است و گذشت از این گرفتاری با « فرمانداربازی » میسر نیست. باید اصلاً بنیان تمدن دیگری نهاد و این كار با دوچرخه سوار شدن و فرمانداری را تبدیل به معاملات املاك و بنیاد ازدواج و مسكن كردن و كف دست دهاتی ها كاغذبازی كردن میسر نیست. همه چیز این روزگار با هم جور است.

واصلاً از همان آغاز، وقتی كسی به عنوان فرماندار منصوب می شود قاعدتاً باید بداند كه محدوده اختیار فرماندار منتهی به وظایف فرمانداری است و نه بیش تر. و ایجاد تحولی كه مورد نظر این آقای فرماندار بوده است تنها از درون فرمانداری میسر نیست. این كار شبیه به آن است كه از یك مكانیسم گسترده فقط جزئی از آن را تغییر دهیم و انتظار داشته باشیم كه با همین كار, همه آن مكانیسم دچار یك تحول كلی شود. تازه اگر هم نظام اسلامی فرصت می یافت كه همه چیز را از آغاز بنیاد گذارد, باز هم نتیجه كار هرگز آن چیزی نمی شد كه مطلوب آقای مخملباف است. مشكل ایشان در این فیلم، مشكل همه كسانی است كه فقر را از دیگر واقعیت های زندگی جدا كرده اند و دن كیشوت وار، آسیاب بادی را دشمن پنداشته اند و با آن می جنگند. ایشان از آنجا كه « اصالت الماهیتی » هستند. هیچ یك از مفاهیم را كه با « وجود » سر و كار دارد نمی فهمند؛ نه عشق را، نه آزادی را، نه اختیار را، نه عدالت را، نه فقر را... و نه اصلاً وجود را. ایشان مثل نئواگزیستانسیالیست ها فقط شر و زشتی و بدبختی را می بینند و هیچ راه حلی برای آن ندارند, اما انصافاً خوب می دانند كه چگونه باید روی لانه زنبور فیلم ساخت و با شعارهای سطحی و عوام فریبانه ایجاد شبهه كرد.

دشمن اصلی فرماندار در این فیلم آقایی است به نام اشرفی كه معتمد شهر است... و خوب, در فرهنگ لغات آقای مخملباف « معتمد » یعنی « بازاری قالتاق پول پرستی كه زیر مسلمانی اما در قرار است. » حالا به فرض كه چنین باشد, اگر فیلم قرار است كه از سطح به عمق برسد، خود این موضوع باید داستان فیلم قرار است كه از سطح به عمق برسد، خود این موضوع باید داستان فیلم جداگانه ای باشد كه نشان بدهد چگونه آدم هایی با این خصوصیات شیرازه امور را در كف دارند، نه آنكه فیلم، عجولانه و كاملاً سطحی, مجموعه ای از پیش فرض های اثبات نشده را مقدمه قبول یك فرض ثانوی قرار دهد؛ مگر این لفظ « شعاری » كه این روزها بسیار باب شده به چه معناست؟

اگر فرض كنیم كه حرف مشخصی دارد ـ كه چنین نیست ـ آن حرف باید در طی پروسه های مختلفی از اعمال و عكس العمل ها كه یكدیگر را منطقاً و عرفاً توجیه و تفسیر می كنند به اثبات رسد، نه آنكه این اثبات موكول به قبول پیش فرض هایی باشد كه فیلمساز و یا سناریست هیچ تلاشی برای اثبات آنها نكرده است.

فیلم « فرماندار » مملو از شعارهای متعددی است كه در حد پیش فرض هایی اثبات نشده توقف دارند و بنابراین, یك بروشور توجیهی باید همواره همراه بلیت به تماشاگران داده شود و آنها نیز مكلف به خواندن آن باشند تا مبانی استدلال یا برهانی فیلم اثبات شود و تماشاگر بتواند نتایج را درك كند.

از همان آغاز خود آقای مخملباف می گفت كه فیلم را وسیله « كوبیدن چپ و راست » كرده است. تا هنگامی كه این « كوبیدن چپ » در صورت داستان هایی چون « حصار در حصار » یا « توجیه » و یا « بایكوت » انجام می شد، اگرچه باز هم داستان ها شعاری و كاملاً سطحی از آب در می آمد، اما باز هم نتیجه كار چندان از فیلم و تئاتر فاصله نمی گرفت, اما از فیلم « دستفروش » به بعد، مخملباف فیلم را وسیله « شعار دادن » ساخت و به به و چه چه های جناح روشنفكران  نیز اجازه نداد كه او به حقیقت كاری كه انجام می دهد واقف شود. این معروفیت و هیاهو، نوعی ورم بود كه بالأخره می خوابید. جایی كه ورم می كند، بادكنكی كه باد می شود, ظاهراً چاق می شود و رشد می كند، غافل از آنكه در درون چیزی جز باد ندارد و بالأخره خواهد تركید. از همان موقع همه ما نگران او بودیم، اما فضای آشفته ژورنالیسم و انتلكتوئلیسم اجازه  نمی داد كه واقعیت را درك كند.

برای مخملباف, از همان آغاز، نقص  و شر و فقر یك مسئله لاینحل خلقت بوده و در « كوبیدن چپ » نیز در واقع مفری برای خود جست وجو می كرده است. او چپ را می كوبید, اما مسئله خودش نیز بدون آنكه بداند، ماتریالیسم بوده است. كاراكترهای فیلم هایش یا كسانی بودند كه خودشان گرفتار فقر و نقص عضو و یا عقب ماندگی ذهنی بوده اند و یا كسانی كه از این فقر سود می برند. پرسوناژ « دستفروش » را از همان آغاز, خلقت و یا سرنوشت بی آنكه خود از بخواهد تف كرده بود در یك خانواده سیاه به دنیا می آمد و همه می خواستند كه از دستش خلاص شوند و در آخر كار هم بدون اینكه هیچ روزنه امیدی برایش موجود باشد به دست یك غول گردن كلفت به قتل می رسید و حتی پس از مرگ نیز در یك برزخ سرد و ناراحت چشم به حیاتی دیگر باز می كرد؛ یك فیلم سیاه به تمام معنا، یك نیهیلیسم عامیانه. حاجی « عروسی خوبان » نیز گرفتار همین سرنوشت بود و راهی به سوی نجات نمی یافت. « بای سیكل ران » نیز در همین چرخه بی بست سرنوشت اسیر گشته بود و نمی توانست رها شود. فرماندار هم بالأخره كشته شد و نه تنها كشته شد، كه فراموش شد و حتی بسیاری از مردمی هم كه با نادانی، خودش را فدای مشكلات كوچك آنها كرده بود ـ چرا كه از مسائل بزرگ بشر غفلت داشت ـ او را از یاد بردند. سیرابی فروش جانباز ـ معاون او ـ هم او را از یاد می برد. در جایی از فیلم، آنجا كه می خواهد نامه عثمان بن حنیف را از نهج الباغه فتوكپی بگیرد و برای اشرفی بفرستد، دستگاه فتوكپی هم خیانت می كند و خواسته او را اجابت نمی كند و فقط كاغذهایی سیاه بیرون می فرستد، در حالی كه از روزنامه « انقلاب اسلامی » متعلق به بنی صدر فتوكپی می گیرد؛ دستگاه فتوكپی نیز جانب بنی صدر را می گیرد!

فیلم به گونه ای به پایان می رسد كه حتی راه نجاتی را هم كه ماتریالیست ها نشان می دهند كور می كند؛ سیاهی مطلق. فیلم در یك فضای سراپا جهل و توهم و شك و عدم قطعیت به پایان می رسد. گروهی هم كه كار تحقیق درباره این فرماندار توهمی و خیالباف را بر عهده دارند فقط از زن ها تشكیل  شده است. خدا را شكر كه در عالم واقع بالأخره مردانی شجاع پیدا شده اند كه فیلم « فرماندار » را بسازند!

این هم كه در تمام این یادداشت فقط درباره آقای مخملباف و تفكرات او بحث شده ـ حال آنكه فیلم « فرماندار » را مرتضی مسائلی كارگردانی كرده است ـ عمدی است وكاملاً آگاهانه.

 

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo