19-
قل اى شىء اكبر شهادة قل الله شهيد بينى و بينكم و اوحى الى هذا
القرآن لانذركم به و من بلغ ائنكم لتشهدون انّ مع الله آلهة اخرى قل لا
اشهد قل انما هو اله واحد و اننى برى مما تشركون
20- الذين آتيناهم الكتاب يعرفونه كما يعرفون ابناءهم الذين
خسروا انفسهم فهم لا يؤمنون |
ترجمه آيات
(به اين كفار) بگو: چه چيزى در شهادت بزرگتر است (تا من او را براى شما گواه بر
رسالت خود بياورم ؟) بگو خداى تعالى گواه بين من و شما است، و اين قرآن به من
وحى شده كه شما و هر كه را كه اين قرآن به گوشش بخورد انذار كرده، هشدار دهم
آيا (با چنين گواهى بزرگ ) باز هم شما شهادت مى دهيد كه با خداى تعالى خدايان
ديگرى هست ؟ بگو من كه چنين شهادتى نمى دهم، بگو حق مطلب همين است كه او
معبودى است يگانه و به درستى كه من از هر چه كه شما شريك خدايش پنداشته ايد
بيزارم (19) آنانكه ما كتابشان داديم رسول الله را مى شناسند همانطورى كه
فرزندان خود را مى شناسند، و كسانى كه به نفس خود زيان كرده اند ايمان نمى
آورند(20).
بيان آيات
اين آيات احتجاج مى كند بر مساله وحدانيت خداى تعالى از راه وحى. و حال آنكه
اين مساله عقلى و از مسائلى است كه عقل از طرق مختلفى به آن راه دارد
و ليكن صرف اين جهت باعث نمى شود كه نتوان آنرا از طريق وحى صريح قطعى هم اثبات
نمود، مگر غرض از برهان عقلى، جز تحصيل يقين چيز ديگرى است ؟ وقتى غرض از آن
تحصيل يقين به وحدانيت خدا باشد و بر حسب فرض، وحى الهى هم قطعى و غير قابل
ترديد باشد چه مانعى دارد كه همان وحى برهان بر وحدانيت خدا قرار گيرد آنهم
وحيى چون قرآن كه اساسش متكى بر تحدى است.
قل اى شى ء اكبر شهادة قل الله شهيد بينى و بينكم |
رسول گرامى خود را دستور مى دهد كه از مشركين بپرسد چه چيزى از هر چيز در مساله
شهادت بزرگتر است ؟ البته بايد دانست كه مراد از اين
(شهادت
) اعم از تحمل آن از راه حس و مشاهده و از اداى آن است، و چون
تحمل و اداى شهادت مخصوصا تحمل آن، از چيزهائى است كه بر حسب اختلاف درجه فهم
متحملين و وضوح و پيچيدگى وقايع و قوت و ضعف بيان بيان كننده آن، مختلف مى
شود، و مسلما متحملى كه سهو و نسيان و غفلت بر مزاجش غلبه دارد، مانند متحملى
كه هر چه بشنود و ببيند حفظ مى كند، نيست، و مست همانند هوشيار و بيگانه به
مثل آشناى به جزئيات واقعه نيست، از اين رو بايد بدون ترديد گفت : خداى تعالى
در تحمل شهادت و خبر يافتن از وقايع جهان و افعال بندگان از هر خبردارى
خبردارتر است، چون او است كه بزرگ و كوچك اشياء را آفريده، و اختراع و ايجاد
هر چيز منتهى به او مى باشد با هر چيز، و محيط بر هر چيز است، حتى به سنگينى
ذره اى كه در آسمانها و زمين است، و كوچكتر از ذره و بزرگتر از آن علم او مخفى
نبوده و او فراموش و گمش نمى كند. و از آنجائى كه پاسخ اين سؤ ال خيلى روشن بود
لذا در آيه متعرض آن نشد و نيازى نديد به اينكه در جواب گفته شود:
(قل الله اكبر شهادة
) همانطورى كه در آيه
(قل لمن ما فى السموات و الارض
) از قول مخاطبين فرمود:
(قل الله
) و يا گفته شود
(سيقولون الله خواهند گفت خدا)
همانطورى كه در آيه (قل لمن الارض و
من فيها ان كنتم تعلمون ) فرمود:
(سيقولون لله اعتراف خواهند كرد به
اينكه زمين و هر كس كه در او است از آن خدا است
).
علاوه بر اينكه جمله (قل الله شهيد
بينى و بينكم ) خود دلالت بر جواب
هم دارد و در حقيقت قائم مقام همان جواب است.
بعيد هم نيست كه كلمه (شهيد)
خبر باشد از مبتداى محذوف، و آن مبتدا ضميرى باشد كه به كلمه
(الله
) برگشته و تقديرش چنين باشد:
(قل الله هو شهيد بينى و بينكم )
كه در اين صورت جمله مذكور هم جواب از آن سؤ ال خواهد بود، و هم شروع در مطلبى
ديگر.
اين نكته را نيز نبايد از نظر دور داشت كه جمله
(قل الله شهيد بينى و بينكم )
علاوه بر اينكه مشتمل است بر اخبار رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) از
اينكه خداوند شهيد است، خود شهادت جداگانه اى هم هست، براى اينكه كلمه
(قل
) مى رساند كه خدا به او فرموده كه مشركين را به شهادتش خبر دهد،
و اين معنا بدون شهادت خدا بر نبوت او صحيح نيست، بنابراين جمله مذكور هم
دلالت دارد بر شهادت خدا نسبت به هر چيز و هم بر شهادتش نسبت به نبوت رسول خدا
(صلى الله عليه وآله و سلم ) و با اين حال ديگر حاجتى نيست به اينكه در اينجا
به منظور شهادت به نبوت آنجناب كلام جداگانه اى تصريحا، نظير:
(و الله يعلم انك لرسوله
) و يا تلويحا، نظير:
(لكن الله يشهد بما انزل اليك انزله
بعلمه ) ايراد بفرمايد.
و اينكه شهادت را مقيد كرد به (بينى
و بينكم ) دلالت مى كند بر اينكه
خداى تعالى بين پيغمبر اكرم و قومش كه دو طرف خصومتند واسطه است، و چون مى
دانيم كه خصومت و طرفيت آنجناب با قومش تنها بر سر مساله نبوت و رسالت و ادعاى
نزول قرآن است كه بعدا با جمله (و
اوحى الى هذا القرآن ) طرح مى شود،
از اين جهت مى فهميم كه مراد از شهادت خدا بين او و قومش همان گواهى بر نبوت
اوست، چنانكه جمله (الذين آتيناهم
الكتاب يعرفونه كما يعرفون ابناءهم )
هم به طورى كه بعدا خواهيم گفت اين دلالت را تاييد مى نمايد.
انذار و تخويف، در دعوت نبوت مؤثرتر از تبشير و تطميع
بوده است
و اوحى الى هذا القرآن لانذركم به و من بلغ |
حكايت قسمتى از بياناتى است كه رسول خدا بايد آنرا براى مشركين ايراد فرمايد و
اين جمله عطف به (الله شهيد...)
است در اين آيه مساله انذار و هشدار غايت و نتيجه نزول قرآن كريم قرار گرفته،
دعوت نبوت از طريق تخويف آغاز گشته، و اين خود در فهم عامه مردم مؤ ثرتر از
تطميع است.
براى اينكه گر چه تطميع و اميدوار ساختن مردم نيز راهى است براى دعوت انبيا و
قرآن عزيز هم تا اندازهاى اين طريقه را به كار برده،
ليكن اصولا اميدوارى آدمى را به طور الزام وادار به طلب نمى كند، و بيش از
ايجاد شوق و رغبت در آدمى، اثر ندارد، به خلاف تخويف و تهديد كه به حكم عقلى
وجوب دفع ضرر احتمالى، احتراز از آنچه تهديد به آن شده واجب و آدمى به دفع آن
ملزم مى شود.
علاوه بر اين، اگر مردم در گمراهى خود هيچ گونه تقصيرى نمى داشتند، مناسب بود
كه دعوت الهى از راه تطميع آغاز گردد، ليكن مردم در گمراهى خود مقصر هستند،
براى اينكه دعوت اسلام، دعوت به دين فطرت، يعنى به دينى است كه سرچشمه اش در
نهاد خود بشر است، و اين خود او است كه با دست خويش و با ارتكاب شرك و گناه،
فطرت خود را پشت سر افكنده و شقاوت را بر دل خود چيره نموده و در نتيجه دچار
سخط الهى شده است، و چون چنين است حزم و حكمت اقتضا مى كند كه دعوت آنان از
راه انذار و هشدار آغاز گردد، و براى همين جهت بوده كه در آيات بسيارى وظيفه
آنجناب منحصر در انذار شده است، مانند آيه : (ان
انت الا نذير) و آيه :
(و انما انا نذير مبين
).
البته اين مطلب، كه گفته شد، در باره مردم عامى است، و اما خواص از مردم،
يعنى آنانكه خداى را از روى محبتى كه به او دارند عبادت مى كنند، نه از جهت ترس
از آتش و يا طمع در بهشت، البته از خوف و رجا و تهديد و تطميعى كه در دعوت
دينى هست چيز ديگرى تلقى مى كنند، وقتى به تهديد از آتش برمى خورند از آن آتش،
آتش فراق و دورى از پروردگار و سخط وى را مى فهمند، و همچنين از شنيدن وصف بهشت
به نعمت وصل و قرب ساحت او و خشنودى او منتقل شده و مشتاق آن مى گردند.
جمله : (لا نذركم
به و من بلغ) شاهد بر ابدى و جهانى بودن
رسالت پيامبر اسلام(ص) مى باشد.
از ظاهر (لانذركم به و
من بلغ ) گرچه برمى آيد كه خطابش به
مشركين مكه و يا عموم قريش و يا جميع عرب است، الا اينكه مقابله بين
(كم
) و بين (من بلغ
) البته با حفظ اين جهت كه مراد از
(من بلغ
) كسانى باشند كه مطالب را از خود
پيغمبر نشنيده اند، چه معاصرين و چه مردمى كه بعد از عصر آنجناب به وجود مى
آيند - دلالت دارد بر اينكه مقصود از ضمير خطاب
(كم ) در جمله
(لانذركم به
) كسانى هستند كه پيغمبر اكرم ايشان
را پيش از نزول آيه يا مقارن يا پس از نزول انذار مى فرمود.
پس اينكه فرمود: (و اوحى الى هذا
القرآن لانذركم به و من بلغ ) بر
اين هم دلالت دارد
كه رسالت آن حضرت عمومى و قرآنش ابدى و جهانى است، و از نظر دعوت به اسلام،
هيچ فرقى بين كسانى كه قرآن را از خود او مى شنوند و بين كسانى كه از غير او مى
شنوند نيست، و به عبارت ديگر آيه شريفه، دلالت مى كند بر اينكه قرآن كريم حجت
ناطقى است از ناحيه خدا و كتابى است كه از روز نزولش تا قيام قيامت به نفع حق و
عليه باطل، احتجاج مى كند.
و اگر فرمود: تا شما را به وسيله آن انذار كنم، و نفرمود: به وسيله قرائت آن ؛
براى اين بود كه قرآن بر هر كسى كه الفاظ آنرا بشنود و معنايش را بفهمد و به
مقاصدش پى ببرد و يا كسى برايش ترجمه و تفسير كند، و خلاصه بر هر كسى كه مضامين
آن به گوشش بخورد حجت است، آرى، لازم نيست كتاب و نامهاى كه به سوى قومى
ارسال مى شود حتما به زبان آن قوم باشد، بلكه شرط آن اين است كه اولا مضامينش
شامل آنان شود و ثانيا حجت خود را بر آن قوم اقامه كند، همچنانكه رسول خدا (صلى
الله عليه وآله و سلم ) به مردم مصر، حبشه، روم و ايران نامه ها نوشت و حال
آنكه زبان آنان غير زبان قرآن بود، و همچنين عده اى از قبيل سلمان فارسى و بلال
حبشى و صهيب رومى به آنجناب ايمان آوردند، و بسيارى از يهود با اينكه زبانشان
عبرى بود به آن حضرت گرويدند. و اينها كه گفته شد روشن و غير قابل ترديد است.
ائنكم لتشهدون ان مع الله آلهة اخرى قل لا اشهد... |
پس از آنكه شهادت خداى را و اينكه خداوند بزرگترين گواه بر رسالت او است ذكر
نمود و بيان كرد كه او جز به منظور دعوت به دين توحيد فرستاده نشده، و
خاطرنشان ساخت كه بعد از شهادت خداى سبحان بر اينكه او را در الوهيت شريك نيست، ديگر انتظار نمى رود كسى بر تعدد آلهه شهادت دهد، اينك نبى محترم خود را
دستور مى دهد كه از آنان به طور استعجاب و انكار بپرسد كه آيا باز هم به تعدد
آلهه شهادت مى دهند؟ و اين معنا از بكار بردن حروف تاكيد
(ان
) و (لام
) در مورد سؤ ال بخوبى استفاده مى
شود، و گويا نفس نمى پذيرد كه بعد از اينكه ايشان شهادت پروردگار را شنيدند باز
هم به خدايى خدايان ديگر شهادت دهند.
سپس با جمله (قل لا اشهد)
دستور مى دهد كه با آنان در شهادت نابجائى كه داده اند مخالفت نموده، آنرا از
خود نفى نمايد. اين معنا از قرينه مقام استفاده مى شود. آنگاه مى فرمايد:
(قل انما هو اله واحد و اننى برى ء
مما تشركون ) و اين همان شهادت بر
وحدانيت خداى تعالى و برائت از شرك و شركائى است كه مشركين مدعى آن بودند.
(الذين آتيناهم الكتاب يعرفونه كما
يعرفون ابناءهم ) در اين فقره خبر
مى دهد از شهادتى كه خداى سبحان در كتب آسمانى اهل كتاب بر نبوت خاتم الانبياء
(صلى الله عليه وآله و سلم ) داده و علماى آنان هم از آن شهادت اطلاع كافى
دارند. زيرا كتبى كه از انبياء (عليهم السلام ) بر جاى مانده و مشتمل بر
بشارتهاى پى در پى و غير قابل تشكيك در باره آمدن رسول خدا و اوصاف اوست هم
اكنون نزد آنان موجود است.
بنابر اين علماى اهل كتاب به قدرى راجع به اوصاف آن حضرت استحضار دارند كه او
را نديده مى شناسند، همانطورى كه بچه هاى خود را مى شناسند، و در جاى ديگر راجع
به اين مطلب فرموده : (الذين يتبعون
الرسول النبى الامى الذى يجدونه مكتوبا عندهم فى التورية و الانجيل
) و نيز فرموده :
(محمد رسول الله و الذين معه اشداء
على الكفار رحماء بينهم تريهم ركعا سجدا يبتغون فضلا من الله و رضوانا سيماهم
فى وجوههم من اثر السجود ذلك مثلهم فى التورية و مثلهم فى الانجيل
) و نيز مى فرمايد:
(اولم يكن لهم آية ان يعلمه علماء
بنى اسرائيل ) و از آنجائى كه بعضى
از علماى آنان بشاراتى را كه از اوصاف رسول خدا سراغ داشتند كتمان مى كردند، و
از ايمان به او نيز استنكاف مى ورزيدند، لذا خداوند با جمله
(الذين خسروا انفسهم فهم لا يؤ منون
) خسران و زيانكارى آنان را بيان
نمود.
در اينجا گفتار ما در تفسير آيه شريفه به پايان مى رسد. و البته در تفسير آيه
(146)
سوره بقره كه شباهت تامى با آيه مورد بحث ما دارد پاره اى مطالب را گذرانديم.
از آنجمله وجه التفاتى را كه در آيه از حضور به غيبت به كار رفته بيان داشتيم،
و به زودى در سوره اعراف نيز تتمه اين بحث خواهد آمد - ان شاء الله تعالى -
بحث روايتى
در تفسير برهان از ابن بابويه نقل مى كند كه وى به سند خود از محمد
بن عيسى بن عبيد روايت كرده كه گفت :
حضرت ابى الحسن (عليه السلام ) به من فرمود: اگر كسى از تو بپرسد كه آيا خداى
عز و جل (شى ء)
(چيز) است يا (لا شى ء)،
چه جواب مى دهى ؟ محمد مى گويد: عرض كردم : خداى عز و جل در كلام خود آنجا كه
مى فرمايد: (قل اى شى ء اكبر شهادة
قل الله شهيد بينى و بينكم ) شى ء
بودن خود را اثبات كرده، چيزى كه هست در پاسخ از آن سؤ ال مى گوييم : خداوند
شى ء است ليكن نه مانند ساير اشياء زيرا اگر شيئيت را بكلى از او نفى كنم، در
حقيقت وجودش را ابطال كرده ام، حضرت فرمود: احسنت، درست گفتى.
بيان روايتى از امام رضا عليه السلام درباره سه مذهب
و مسلك مردم در توحيد.
حضرت رضا (عليه السلام ) فرمود: مردم را در توحيد سه مذهب است : 1 -
نفى 2 - تشبيه 3 - اثبات به غير تشبيه.
(مذهب نفى
) غلط است،
(مذهب تشبيه
) يعنى او را به چيز ديگرى شبيه
ساختن نيز غلط و باطل است، براى اينكه چيزى نيست كه شبيه خداى تبارك و تعالى
باشد. بنابراين راه صحيح و ميانه همان (اثبات
بدون تشبيه ) است.
مؤلف : مراد از (مذهب نفى
)، نفى كردن معانى صفات است از
خداوند؛ مانند حرفى كه معتزله در باره صفات بارى تعالى دارند، و در حكم آنست
اينكه گفته شود صفات ثبوتيه چنين نيست كه در خداوند موجود باشد، بلكه معنايش در
حقيقت نبود صفات ضد آن است مثلا معنى (قادر)
و (عالم
) اين است كه خداى تعالى عاجز و
جاهل نيست و اين حرف همان نفى صفات است، مگر اينكه برگشت آن به همان مذهب سوم
و غرض گوينده آن از: (عاجز نيست
) اين باشد كه قدرت او مانند ساير
قدرتها نيست.
و مراد از (مذهب تشبيه
) اين است كه خداى تعالى با اينكه
(ليس كمثله شى ء چيزى شبيه او نيست
) به غير خودش تشبيه شود، يعنى از
هر صفتى آن معناى محدودى كه در خود ما است و متمايز از ساير صفات است براى خدا
اثبات و به وى نسبت داده شود، قدرتش مانند قدرت ما و علمش نظير علم ما و هم
چنين ساير صفاتش مانند صفات ما باشد، و بطلان چنين مذهبى روشن است، براى اينكه
اگر اوصافى كه خداى تعالى به آن متصف است مانند صفات ما باشد او نيز مانند ما
محتاج خواهد بود، و با اين فرض ديگر واجب الوجود نخواهد بود - تعالى الله عن
ذلك -
و مراد از مذهب اثبات بدون تشبيه اين است
كه از هر صفتى اصل آن در باره خداى تعالى اثبات و خصوصياتى كه آن صفت در ممكنات
و مخلوقات به خود گرفته از حقتعالى نفى شود و به عبارت ديگر اصل صفت اثبات، و
محدوديت آن به حدود امكانى نفى گردد.
در تفسير قمى در روايت ابى الجارود است كه حضرت ابى جعفر (عليه السلام ) در
تفسير آيه (قل اى شى ء اكبر شهادة
قل الله شهيد بينى و بينكم ) فرمود:
مشركين مكه در اوايل بعثت و همان موقعى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم
) در مكه مى زيست به آنجناب گفتند: اى محمد آيا خداوند رسولى به غير تو نيافت
كه به سوى ما گسيل دارد؟ گمان نمى كنيم كسى تو را در آنچه مى گويى تصديق كند،
ما از يهود و نصارا هم راجع به تو پرسش كرديم آنها نيز اظهار بى اطلاعى كرده،
گفتند: در كتبى كه نزد ما است ذكرى از اين مرد نشده، بنابر اين، بايد گواهى
بر رسالت خود بياورى. رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) فرمود: خدا بين من
و شما گواه است.
رواياتى در ذيل جمله : (و
من بلغ) و درباره معرفت اهل كتاب نسبت به
پيامبر اسلام (ص)
در تفسير عياشى از بكير از محمد از ابى جعفر (عليه السلام ) روايت
شده كه در تفسير كلام خدا كه مى فرمايد: (لانذركم
به و من بلغ ) فرمود: على (عليه
السلام ) از (من بلغ
) است.
مؤلف : ظاهر اين روايت اين است كه : (من
بلغ ) عطف بر ضمير
(كم
) است، و ظاهر آيه هم همين است، و ليكن در بعضى از روايات وارد
شده كه مقصود از (من بلغ
) تنها امام است، و لازمه آن اين
است كه عطف بر فاعل مقدر در (لانذركم
) بوده و معنايش اين باشد كه من و
(من بلغ
) - امام - شما را انذار كنيم.
در تفسير برهان است كه ابن بابويه به سند خود از يحيى بن عمران حلبى از پدرش از
ابى عبد الله (عليه السلام ) روايت كرده كه از آنجناب از معناى
(و اوحى الى هذا القرآن لانذركم به
و من بلغ ) سؤ ال شد، و در جواب
فرمود: يعنى اهل هر ملت و زبانى كه باشند.
مؤلف : وجه اينكه چطور اين معنا از آيه استفاده مى شود گذشت.
و در تفسير المنار است كه ابو الشيخ از ابى بن كعب روايت كرده كه گفت : اسيرانى
را به حضور رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) آوردند، آن حضرت فرمود: آيا
به اسلام دعوت شده ايد؟ گفتند نه، حضرت ايشان را رها كرده سپس اين آيه را
تلاوت فرمودند:
(و اوحى الى هذا القرآن لانذركم به
و من بلغ ) آنگاه فرمود: اينان را
رها كنيد تا به ماءمن و ديار خود باز گردند چون هنوز دعوت اسلام به گوششان
نخورده است.
و در تفسير قمى است كه عمر بن خطاب به عبد الله بن سلام گفت : آيا محمد را در
كتب خود مى شناسيد؟ گفت آرى، به خدا سوگند او را به همان صفاتى كه خداوند در
كتابهاى آسمانى ما، براى ما توصيف فرموده وقتى در بين شما او را ديديم شناختيم،
همان طورى كه يكى از ما بچه خود را وقتى با بچه ها ببيند مى شناسد، و به آن
خدائى كه من (ابن سلام ) هميشه به ذات او سوگند مى خوردم هر آينه معرفتم به
محمد بيشتر از معرفتى است كه به فرزندم دارم.
آيات 21 تا 32 سوره انعام
21-
و من اظلم ممن افترى على الله كذبا او كذب بآياته انه لا يفلح الظلمون
22- و يوم نحشرهم جميعا ثم نقول للذين اشركوا اين شركاؤكم الّذين
كنتم تزعمون
23- ثم لم تكن فتنتهم الاّ ان قالوا و اللّه ربّنا ما
كنّا مشركين
24- انظر كيف كذبوا على انفسهم و ضل عنهم ما كانوا يفترون
25- و منهم من يستمع اليك و جعلنا على قلوبهم اكنّة ان يفقهوه و فى
آذانهم وقرا و ان يروا كل آية لا يؤمنوا بها حتى اذا جاؤوك يجادلونك
يقول الذين كفروا ان هذا الا اساطير الاولين
26- و هم ينهون عنه و
ينئون عنه و ان يهلكون الا انفسهم و ما يشعرون
27- و لو ترى اذ وقفوا
على النار فقالوا يليتنا نرد و لا نكذب بآيات ربنا و نكون من المؤمنين
28- بل بدا لهم ما كانوا يخفون من قبل و لو ردوا لعادوا لما نهوا عنه
و انهم لكاذبون
29- و قالوا ان هى الا حياتنا الدنيا و ما نحن
بمبعوثين
30- و لو ترى اذ وقفوا على ربهم قال اليس هذا بالحق قالوا
بلى و ربنا قال فذوقوا العذاب بما كنتم تكفرون
31- قد خسر الذين كذبوا
بلقاء الله حتى اذا جاءتهم الساعة بغتة قالوا ياحسرتنا على ما فرطنا
فيها و هم يحملون اوزارهم على ظهورهم الا ساعة ما يزرون
32- و ما الحيوة الدنيا الا لعب و لهو و للدار الآخرة خير للّذين
يتّقون افلا تعقلون |
ترجمه آيات
ستمكارتر از آن كسى كه به دروغ به خداوند افترا ببندد يا آيات او را تكذيب كند
كيست ؟ به درستى كه ستمگران رستگار نمى شوند(21)
و روزى كه همگى آنها را محشور مى كنيم، به كسانى كه شرك ورزيدند مى گوييم :
كجايند آن شركائى كه براى ما مى پنداشتيد(22)
آنوقت است كه عذرى ندارند مگر اينكه بگويند به خدا، كه پروردگار ما است سوگند،
ما مشرك نبوديم (23)
اى محمد ببين چگونه به خود دروغ مى بندند و چطور از شركائى كه براى خدا ساخته
بودند، عين و اثرى نمى يابند(24)
از آنان كسانى هستند كه به كلام تو گوش مى دهند، ليكن ما بر دلهاى آنان پرده اى
كه از فهمشان جلوگيرى كند افكنده و گوشهايشان را سنگين كرديم، و اگر هر آيه اى
را ببينند باز ايمان به آن نمى آورند، حتى وقتى هم كه نزد تو مى آيند غرضشان
جدال است، و لذا همانها كه كافر شدند بعد از شنيدن آيات قرآن مى گويند اين جز
همان افسانه ها و حرفهاى قديمى نيست (25)
علاوه بر اين مردم را هم از شنيدن آن نهى نموده و از آن دور مى كنند، ولى بايد
بدانند كه جز خود شان را از بين نمى برند، و نمى فهمند چه مى كنند(26)
و اگر تو اى محمد آنان را در موقعى كه مواجه با آتش مى شوند ببينى خواهى ديد كه
مى گويند: اى كاش پروردگار ما را برمى گردانيد، كه اگر چنين مى كرد ديگر آيات
او را تكذيب ننموده و از مؤ منين مى بوديم (27)
اعتمادى به اين وعده شان نيست، بلكه چون مى بينند نزد كسانى كه حق را از آنان
پنهان مى داشتند رسوا شدند از اين رو تمناى برگشتن به دنيا مى كنند و گر نه اگر
بدنيا هم برگردند باز همان منهيات را از سر مى گيرند، و براستى دروغگويانند(28)
و گفتند زندگى، جز همين حيات دنيوى ما چيز ديگرى نيست و ما هرگز پس از مرگ
زنده نخواهيم شد(29)
و تو اى محمد اگر ان موقعى كه در برابر پروردگار خود ايستاده اند آنان را ببينى
و ببينى كه پروردگارت مى پرسد آيا اين روز (روز بعث ) حق نبود؟ خواهى ديد كه در
جواب مى گويند: چرا، به پروردگارمان سوگند. خدايشان مى فرمايد پس بچشيد عذاب را
به كيفر كفرى كه مى ورزيديد(30)
به تحقيق زيانكار شدند كسانى كه ملاقات خدا را تكذيب نمودند و همچنان بر لجاج
خود ادامه دادند تا آنكه بناگاه وقت لقايشان فرا رسيده، گفتند: واحسرتا بر آن
كوتاهى كه در دنيا كرديم و طرفى براى امروزمان نبستيم اين حسرت و ندامت را در
حالى مى خورند كه بار سنگين گناهانشان را به دوش مى كشند
و بدان كه چه بار بدى است به دوششان (31)
و زندگى دنيا جز لهو و لعب چيزى نيست و هر آينه خانه آخرت بهتر است براى كسانى
كه تقوا را پيشه خود مى سازند آيا باز هم تعقل نمى كنيد؟(32).
بيان آيات
در اين آيات به سياق اصلى كه سياق خطاب بود، برگشته و مجددا آنجناب را مخاطب
قرار داده، مظالم مشركين و انحرافاتى را كه در اصول عقايد پاك يعنى
(توحيد)،
(نبوت
) و (معاد)
داشتند برايش بيان مى فرمايد، آيه (و
من اظلم...) راجع به توحيد، و آيه
(و منهم من يستمع اليك...)
راجع به نبوت، و آيه (و قالوا ما
هى الا حياتنا الدنيا...) مربوط به
معاد است.
بعد از بيان اين سه جهت مى فرمايد: اينان با اين انحرافات خود، به خويشتن
شديدترين ظلم را كرده و خود را به هلاكت و خسران مى كشند، سپس بيان مى كند كه
اين مظالم در روز قيامت به چه صورتى منعكس شده، به چه كيفيت وحشتزائى به ايشان
مى رسد، به طورى كه از شدت آن با انكار آنچه كه در دنيا مى گفتند خود را تكذيب
كرده تمناى بازگشت به دنيا مى كنند، شايد كه اين بار عمل صالح كنند، و به خاطر
كوتاهى هائى كه در حق خداى سبحان نموده اند اظهار حسرت مى كنند.
توضيح اينكه افترا زننده بر خداى عزوجل و تكذيب كننده
آيات او از هر ظالمى ظالم تراست
و من اظلم ممن افترى على الله كذبا او كذب بآياته |
(ظلم
) يكى از شنيع ترين گناهان است، بلكه با كمى دقت و تحليل عقلى
بايد گفت : زشتى و شناعت گناهان ديگر هم به مقدار ظلمى است كه در آنها است، و
معناى ظلم عبارتست از خروج از عدالت، و حد وسط و ظلم همانطورى كه از جهت
اختلاف خصوصيات آن شخص مرتكب، مختلف و كم و زياد مى شود، همچنين نسبت به
اختلاف اشخاصى كه ظلم برايشان مى شود و يا اراده ظلم بر آنان شده است، اختلاف
و شدت و ضعف پيدا مى كند، به اين معنا كه هر چه موقعيت و شان او عظيمتر باشد
ظلم بر او شنيعتر و بزرگتر خواهد بود، و معلوم است كه ساحتى مقدستر و منزلتى
رفيعتر و عزيزتر از ساحت و منزلت پروردگار و آيات داله بر او نيست. بنابراين
آنكسى هم كه به چنين ساحت قدسى و يا به چيزى كه منسوب به اين ساحت است ظلم روا
بدارد از هر ظالمى ظالمتر خواهد بود، اين نيز معلوم است كه چنين كسى جز به خود
ظلم نكرده.
و اين همان چيزى است كه دقت عقلى آنرا اقتضا دارد.
خداى سبحان نيز با جمله (و من اظلم
ممن افترى على الله كذبا او كذب بآياته )
همين نظريه عقلى را تصديق فرموده است.
افتراى دروغ بر خداى تعالى عبارت است از اثبات شريك براى او، با اينكه او را
شريكى نيست، و همچنين ادعاى نبوت و نسبت دادن حكمى به وى از راه دروغ و بدعت.
و تكذيب آيات داله بر او، عبارتست از تكذيب پيغمبر صادق الوعدى كه دعوتش توام
با آيات و معجزات الهى است، و يا انكار دين حق كه از آن جمله است انكار كردن
صانع بطور كلى.
احتجاجى كه در اين آيه است، از چند جهت بر مشركين يعنى بت پرستان تطبيق مى
شود:
يكى از جهت اينكه براى خداى سبحان شركائى به عنوان اينكه شفيع در درگاه خدا و
مصدر امور عالمند، و تدبير شؤ ون عالم مستقلا مستند به آنها است اثبات كرده
اند.
و ديگر از جهت اينكه آيات پروردگار متعال را كه دلالت بر نبوت و معاد مى كند
انكار نموده اند.
قول به جواز شفاعت پيغمبر (ص) و ائمة معصومين (ع) و
اولياء الله شرك نيست
و ليكن بعضى از مفسرين خواسته اند قائلين به جواز شفاعت پيغمبر و
معصومين از ذريه آنجناب و يا اولياى كرام از امتش را نيز مشمول آيه قرار داده و
آنان را هم مشرك بدانند؛ و گفته اند: اين آيه علاوه بر بت پرستان منطبق بر
معتقدين به شفاعت نيز هست. و هر كس اين حضرات را در باره حاجتى از حوائج دنيا
و آخرت خود شفيع درگاه خدا قرار دهد نيز مشرك است. و گويا از اين معنا غفلت
ورزيده اند كه پروردگار متعال، خودش شفاعت را در صورتى كه به اذن او باشد در
كلام مجيدش بدون تقييد به دنيا و آخرت اثبات كرده و فرموده است :
(من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه
) علاوه بر اينكه فرموده :
(و لا يملك الذين يدعون من دونه
الشفاعة الا من شهد بالحق و هم يعلمون )
و بطورى كه مى بينيد شفاعت را حق علمايى دانسته كه به حق شهادت مى دهند، و قدر
متيقن از اينگونه علما، انبيا (عليهم السلام ) هستند كه از جمله آنان نبى محترم
ما است.
پس اگر در شفاعت اولياى كرام از امت هم بتوان تشكيك نمود، شفاعت اين برگزيدگان
خلق به هيچ وجه قابل تشكيك نيست،
مخصوصا رسول الله (صلى الله عليه وآله و سلم ) كه خود خدا هم شاهد به حق بودن
وى را تصديق كرده و فرموده : (و
جئنا بك على هؤ لاء شهيدا) و هم در
باره علمش فرموده : (و نزلنا عليك
الكتاب تبيانا لكل شى ء) و نيز
فرموده : (نزل به الروح الامين على
قلبك ).
و معلوم است وقتى قرآن كه بيان كننده هر چيزى است بر قلب كسى نازل شود صاحب آن
قلب عالم به قرآن خواهد بود، و معقول نيست چنين كسى عالم به آن نباشد، همچنانكه
معقول نيست خداى تعالى كسى را براى شهادت مبعوث كرده باشد و او خود شهادت به حق
ندهد.
در آيه (لتكونوا شهداء على الناس
) و آيه :
(و يتخذ منكم شهداء)
و آيه و (تلك الامثال نضربها للناس
و ما يعقلها الا العالمون ) علاوه
بر انبيا و خاتم النبيين، شهدا و علماى ديگرى را در امت اسلام اثبات مى كند، و
معلوم است كه خداى تعالى جز حق اثبات نمى فرمايد، پس در امت اسلام هم شهداى به
حقى هست.
و در خصوص اهل بيت پيغمبر (صلوات الله عليهم و اجمعين ) مى فرمايد:
(انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس
اهل البيت و يطهركم تطهيرا) اين آيه
بيان مى كند كه اهل بيت پيغمبر (عليهم السلام ) به تطهير خود پروردگار طهارت
يافته اند، آيه (انه لقرآن كريم فى
كتاب مكنون لا يمسه الا المطهرون )
هم بيان مى كند كه قرآن را جز مطهرون (پاكان ) نمى فهمند، در نتيجه اثبات مى
شود كه اهل بيت پيغمبر (عليهم السلام ) پاكان و علماى به قرآنى هستند كه تبيان
هر چيز است، همانها در مساله شهادت به حقى كه در آن لغو و تاءثيم راه نداشته
باشد قدر متيقن از افراد امتند.
پس نبايد گفت : توسل به اين بزرگواران و آنان را در درگاه خدا شفيع قرار دادن
شرك است. و ما در جلد اول اين كتاب بحث مفصلى در اطراف شفاعت گذرانديم.
(بدانجا مراجعه شود).
معناى (فلاح)
(فلاح
)، (فوز)،
(نجاح
)، (ظفر)
و (سعادت
) همه الفاظى هستند كه معانيشان
نزديك به هم هستند، و لذا راغب (فلاح
) را به رسيدن به آرزو كه همان
معناى سعادت است تفسير نموده، و در مفردات خود گفته :
(الفلح
) به معناى شكافتن است، و در مثل گفته شده است
(الحديد بالحديد يفلح - يعنى آهن با
آهن شكافته مى شود)، و اگر برزگران
را هم (فلاح
) مى گويند به همين عنايت است كه
آنان زمين را مى شكافند.
و (فلاح
) به معناى ظفر يافتن به مقصود است، و آن دو قسم است : يكى دنيوى و ديگرى اخروى. فلاح و رستگارى دنيوى عبارتست
از ظفر يافتن به سعادتهائى كه با دستيابى به آنها زندگى دنيائى آدمى خوش و خرم
مى شود، مانند بقاء و توانگرى و عزت، شاعر هم كه مى گويد:
همين معنى را اراده كرده است. و فلاح اخروى به داشتن چهار چيز است : 1- بقاء
بدون فنا 2- غناى بدون فقر 3- عزتى كه آميخته و دستخوش ذلت نگردد 4- علمى كه
جهل در آن راه نيابد.
و بنابراين ممكن است گفته شود كه فلاح همان سعادت است، و براى خاطر عنايتى از
سعادت به فلاح تعبير مى كنند، و آن عنايت اين است كه لازمه سعادت ظفر يافتن و
رسيدن به آرزوها با شكافتن و دريدن حجابهائى است كه حايل بين آدمى و بين آن است، و اين عنايت در همه موارد استعمال اين كلمه از قبيل :
(قد افلح المؤمنون و قد افلح من
زكيها) و انه
(لا يفلح الكافرون
) و ساير موارد لحاظ مى شود.
توضيح اينكه: ظالمان (فلاح)
نمى يابند و به آرزوها و اهداف خود نمى رسند (انه لا يفلح الظالمون)
پس اينكه فرمود: (انه لا
يفلح الظالمون ) با در نظر گرفتن
اين جهت كه ظلم را به عنوان وصف بكار برده، معنايش اين است كه ستمگران به
آرزوهائى كه به منظور دستيابى به آنها، آن تشبثها را مى كنند، نمى رسند، چون
ظالمند؛ و همين ظلمشان آنان را به آرزو و به سعادتشان رهبرى نمى كند چون سعادت
وقتى سعادت است كه بحسب واقع و وجود خارج، مطلوب بوده باشد - نه خيال - در
چنين موقعى است كه طالب و آرزومند آن، خود را بحسب وجود و طبع وجوديش به ادوات
و وسائلى كه سازگار و مناسب با آن سعادتست مجهز مى سازد.
مثلا انسان كه يكى از سعادتهاى مورد آرزويش اين است كه با جبران اجزاى تحليل
رفته، بقاى زندگى خود را تامين نمايد وقتى به چنين آرزوئى نائل مى شود كه نخست
به جهاز دقيق تغذيه اى كه مناسب با اين آرزو است مجهز بوده و سپس اسباب و
ادواتى را هم كه سازگار با آن است واجد باشد، و علاوه بر اين در دنياى خارج از
خودش به قدر احتياجش از مواد غذائى مناسب با مزاجش بيابد، و آن ادوات را هم
بكار ببندد، يعنى مواد غذائى را از خارج گرفته و تصفيه نموده، صورت اصلى آنرا
بكلى بهم زده به صورت اجزائى كه از بدنش تحليل رفته درآورد، و آنرا جزء بدن خود
نموده كمبودهاى آن را جبران نمايد، نه تنها انسان چنين است، بلكه ساير انواع
حيوانات نيز تا آنجا كه ما ديده و توانسته ايم بدست آوريم بدون هيچ تخلف و
اختلافى محكوم به همين حكم هستند.
بلكه نظام تمامى موجودات عالم به همين منوال جريان دارد، هر غايت و هدفى كه
مطلوب و هر سعادتى كه مقصود باشد، طريق مخصوصى دارد كه جز از آن طريق راه به آن
برده نمى شود، و پيمودن غير آن مسيرى كه نظام كون براى رسيدن به هر هدفى تعيين
نموده در حقيقت اسباب رسيدن به آن را عاطل و راه طبيعى رسيدن به آن را باطل
كردن است، و معلوم است كه عاطل گذاردن آن و باطل كردن اين، ابطال جميع
سببهائى است كه مربوط و متعلق به آن است و عينا شبيه انسانى است كه بخواهد بقاى
در زندگى را از غير راه گرفتن غذا و لقمه كردن و جويدن و هضم آن تامين نمايد،
همانطورى كه چنين شخصى دستگاه تغذيه و جهاز هاضمه خود را عاطل گذارده و در
نتيجه انحرافى در قوه رشد دهنده و مولده خود پديد مى آورد، همچنين است كسى كه
بخواهد براى رسيدن به هدفى راه را گذاشته از بيراهه برود.
عنايت الهى هم بر اين تعلق گرفته كه انسان و ساير حيوانات كه زندگيشان بر اساس
شعور و اراده است
زندگى را با تطبيق اعمال با خارج تا آنجا كه مى توانند به خارج علم پيدا كنند،
ادامه دهند، به طورى كه اگر در عملى از اعمال خود به جهت عروض عوارضى از نظام
خارج منحرف شوند، آن عمل بى نتيجه و باطل مى گردد، و اگر اين انحراف تكرار شود
سر از بطلان ذات آنان درمى آورد، و انسانى را مى ماند كه زهر را به جاى غذا، و
گل را بجاى نان مصرف كند، و يا به غلط كارهاى ديگرى نظير آن انجام دهد.
از همين نظام عالم خارج، آراء و عقايدى عمومى و كلى، نظير عقيده به مبداء و
معاد و همچنين احكامى كلى براى نوع بشر پديد آمده كه آن عقايد را ملاك ساير
عقايد خود و آن احكام را محك اعمال خويش قرار داده، ساير عقايد خود را با آن
عقايد، و اعمال عبادى و معامله اى خود را با آن احكام تطبيق مى دهد.
اين است همان راهى كه طبعا آدمى را به سعادت انسانيش مى رساند، و جز اين، راه
ديگرى براى رسيدن به آرزوها و ظفر يافتن به سعادتش نيست، و انحراف از اين راه
- كه همان ظلم است - او را به آرزويش نمى رساند، و به فرض هم كه برساند، دوام
پيدا نمى كند، براى اينكه ساير طرق نيز مربوط به آن سعادتند، و با تمام قوا با
آن راه منحرف (ظلم ) مبارزه و ضديت نموده و وى را مجبور به عقب نشينى و برگشت
مى سازند، علاوه بر اينكه اجزاى عالم هم كه منشا آن عقايد و احكام (راه طبيعى
رسيدن به سعادت ) بود، نيز با اعمال وى مخالفت نموده و او همچنان در چنين حالتى
هست تا آنكه سعادتى را كه از بيراهه (ظلم ) به دست آورده، از دست بدهد و
روزگارش تلخ گردد.
بنابراين چه بسا ستمگرانى كه طغيان شهوت وادارشان كند به اينكه عزت صورى و قدرت
كاذب خود را كه از راه غير مشروع بدست آورده اند در راه تحصيل آرزو و سعادت
موهومى بكار ببرند كه مخالف با اعتقاد حق و توحيد خداى سبحان و مزاحم با حقوق
مشروع ديگران باشد، يعنى تعدى به اموال نموده و آنرا به زور و قلدرى غصب كنند
يا به ناموس آنان دست درازى كرده و به عنف عرضشان را به باد دهند، و يا به جان
آنان تجاوز كرده و بناحق، خونشان را بريزند و يا رسمى از مراسم عبوديت
پروردگار، از قبيل نماز و روزه و حج و امثال آنرا عصيان ورزند، و يا گناهى از
گناهان، از قبيل دروغ، افترا، خدعه و امثال آن را مرتكب شده، بوسيله ارتكاب يكى
از اين انحرافها به مقصد خود نائل آيند و خوشحالى و خرمى هم بكنند كه چه خوب شد
به كام دل رسيديم.
همه اينها ممكن است، ليكن بايد دانست كه چنين كسى در دنيا و آخرت خود را
زيانكار ساخته و سعى و كوشش يك عمر را بهدر داده است.
اما در دنيا خود را چنين كرده، براى اينكه راهى كه اين بينوا رفته، راه هرج و
مرج و اختلال نظام بوده ؛ به شهادت اينكه اگر اين راه حق بود جايز بود كه همه
چنين راهى را سلوك كنند، و اگر براى همه جايز باشد، قطعا نظام اجتماع مختل مى
شود، و معلوم است كه با ابطال نظام اجتماعى، حيات مجتمع انسانى نيز باطل مى
شود. پس نظامى كه ضامن بقاى نوع انسانى است بهر شكل باشد با چنين شخص در آنچه
كه از راه غير مشروع كسب كرده مبارزه نموده، و تا زمانى كه - دير يا زود -
نتيجه عملش را از كفش نربايد، از پاى نمى نشيند. آرى ظلم هرگز پايدار نمانده و
نخواهد ماند.
و اما در آخرت خود را زيانكار، و كوشش يك عمر خود را بى نتيجه كرده است، براى
اينكه ظلمى كه كرده، در نامه عملش ثبت شده، علاوه بر اينكه جان و دلش را هم
آلوده و پليد كرده، و در قيامت بر طبق آن نامه كيفر ديده و به مقتضاى آن روح
آلوده زندگى خواهد كرد، اين است معناى (ان
تبدوا ما فى انفسكم او تخفوه يحاسبكم به الله )
و همچنين معناى آيات بسيارى ديگر از قبيل آيه (افتؤ
منون ببعض الكتاب و تكفرون ببعض فما جزاء من يفعل ذلك منكم الاخرى فى الحيوة
الدنيا و يوم القيمة يردون الى اشد العذاب و ما الله بغافل عما تعملون
) و آيه
(كذب الذين من قبلهم فاتيهم العذاب
من حيث لا يشعرون، فاذاقهم الله الخزى فى الحيوة الدنيا و لعذاب الا خرة اكبر
لو كانوا يعلمون ) و آيه
(و من الناس من يجادل فى الله بغير
علم و لا هدى و لا كتاب منير، ثانى عطفه ليضل عن سبيل الله له فى الدنيا خزى و
نذيقه يوم القيمة عذاب الحريق، ذلك بما قدمت يداك و ان الله ليس بظلام للعبيد)
و آيات ديگرى كه راجع به اين مطالب است.
و اين آيات همانطورى كه ملاحظه كرديد همگى مشتملند بر ظلمهاى فردى و اجتماعى،
و اين خود شاهد صدق بحث ما است، و شاملتر از همه اينها براى بحث ما، همان آيه
مورد بحث ما است كه فرمود: (انه لا
يفلح الظالمون ).
(يوم
) در اينجا ظرفى است متعلق به مقدر، و تقدير آن چنين است :
(اذكر يوم... - بياد آور روزى را
كه...) و عنايت كلام تنها در كلمه
(جميعا)
است، زيرا اين كلمه است كه دلالت مى كند بر اينكه علم و قدرت پروردگار از احدى
از آنان تخلف نكرده و محيط بر همه آنان است، و به زودى همه شان را بحساب
درآورده و محشورشان كرده، احدى را از قلم نمى اندازد.
اين جمله در مقام بيان جمله قبلى يعنى : (انه
لا يفلح الظالمون ) است. گويا وقتى
گفته شد: ستمكاران رستگار نمى شوند، سؤ ال مى شد كه چرا چنين است ؟ در جواب
گفته شده است : براى اينكه خداوند بزودى آنان را محشور كرده و از شركائى كه
براى خدا قائل بودند، سراغ مى گيرد، و چون شركائى براى پروردگار نمى يابند تا
حاضر سازند، لذا شرك خود را انكار كرده و به دروغ به خدا سوگند مى خورند.
و اگر ستمكاران در شركائى كه براى خدا اتخاذ كردند رستگار بودند، در آنروز شركا
را يافته، خود را تكذيب نمى كردند، بلكه بر طبق ادعاى خود، آنها را شفيع قرار
داده و از شفاعتشان بهره مند مى شدند.
(ثم لم تكن فتنتهم...)
بعضى ها گفته اند: مقصود از (فتنه
) جواب است، يعنى جوابى ندارند مگر
اينكه به خدا سوگند ياد كنند كه ما در دنيا مشرك نبوديم.
بعضى ديگر گفته اند: در كلام چيزى مضاف بر كلمه فتنه بوده و حذف شده، و تقدير
آن چنين بوده : (ثم لم تكن عاقبة
فتنتهم - سرانجام مفتونى و شيفتگيشان نسبت به بتها اين شد كه بگويند....)
بعضى ديگر گفته اند: مراد از فتنه معذرت است، و البته براى هر يك از اين
احتمالات وجهى است.
بيان اينكه مشركين در قيامت آلهه دروغين خود را نمى
يابند
انظر كيف كذبوا على انفسهم و ضل عنهم ما كانوا يفترون |
اين آيه، محل استشهادى را كه در داستان قيامت مشركين بود، بيان مى كند. و مراد
اين است كه اينان به زودى بر خود دروغ بسته شركائى را كه افترا مى بستند نمى
يابند. و اگر اينان در ظلمى كه كردند و در آنچه كه انتظارش را داشتند (شفاعت
بتها) رستگار مى بودند كارشان منجر به اينجا نمى شد كه نه از شركاى خود عين و
اثرى بيابند و نه از شفاعت آنها بهره مند شوند.
و اما اينكه چطور بر خود دروغ بستند؟ براى اينكه وقتى سوگند خوردند كه ما هرگز
مشرك نبوديم در حقيقت انكار كردند ادعائى را كه در دنيا مى كردند، و مى گفتند
براى خدا شركائى است، و بر اين ادعا هم پافشارى نموده، و از روى غرور و طغيان
زير بار هيچ حجت و برهانى هر چه هم دندانشكن بود نمى رفتند، اين همان دروغ به
خود بستن است.
و اما اينكه چطور در قيامت آلهه دروغى خود را نمى يابند؟ براى اين است كه روز
قيامت روزى است كه بر هر كس عيان مى شود كه امر و ملك و قوت همگى از آن خدا است
و بس، و كسى غير او هيچ نشانى از اين شؤ ون را به طور استقلال دارا نيست، مگر
ذلت و فقر و احتياج كه لازمه عبوديت است.
خداى تعالى در اين باره مى فرمايد: (و
لو يرى الذين ظلموا اذ يرون العذاب ان القوة لله جميعا و ان الله شديد العذاب
) و نيز مى فرمايد:
(لمن الملك اليوم لله الواحد القهار)
و نيز مى فرمايد: (يوم لا تملك نفس
لنفس شيئا و الامر يومئذ لله ).
در چنين وقتى به طور عيان مشاهده مى كنند كه الوهيت تنها براى خدا است، و براى
او در اين امر شريكى نيست، بتها و شركائى كه براى خدا قائل بودند در مقابلشان
ظاهر شده مى بينند كه اين شركاء نه نفع و ضررى را براى خود مالك هستند و نه
براى غير خود، و نيز مى بينند اوصافى كه براى اين بتها قائل بودند، از قبيل
ربوبيت و شفاعت و غير آن، همه اوصاف خداى تعالى بوده و بس،
و امر بر آنها مشتبه شده بود، و به غلط خيال مى كردند كه ديگرى هم داراى چنين
اوصافى هست، (و ضل عنهم ما كانوا
يفترون و آنچه به دروغ به خدا نسبت مى دادند، محو و نابود شد).
و به فرضى هم كه از شركاى خيالى استمداد بجويند همان شركا چنان دست ردى به
سينهشان مى زنند كه براى هميشه از خود ماءيوسشان مى كنند. و خداى تعالى در اين
باره مى فرمايد: (و اذا راى الذين
اشركوا شركاءهم قالوا ربنا هؤ لاء شركاءنا الذين كنا ندعوا من دونك فالقوا
اليهم القول انكم لكاذبون، و القوا الى الله يومئذ السلم و ضل عنهم ما كانوا
يفترون ) و نيز فرموده :
(ذلكم الله ربكم له الملك و الذين
تدعون من دونه ما يملكون من قطمير، ان تدعوهم لا يسمعوا دعاءكم و لو سمعوا ما
استجابوا لكم و يوم القيمة يكفرون بشرككم )
و نيز مى فرمايد: (و يوم نحشرهم
جميعا ثم نقول للذين اشركوا مكانكم انتم و شركاؤ كم فزيلنا بينهم و قال شركاؤ
هم ما كنتم ايانا تعبدون، فكفى بالله شهيدا بيننا و بينكم ان كنا عن عبادتكم
لغافلين هنالك تبلوا كل نفس ما اسلفت و ردوا الى الله موليهم الحق و ضل عنهم ما
كانوا يفترون ).
دقت در اين آيات شريفه اين معنا را روشن مى سازد كه مقصود از
(و ضل عنهم ما كانوا يفترون
) كه در آيه مورد بحث نيز هست، اين
است كه شركاى خيالى آنان در آنروز حقيقتشان ظاهر شده
و معلوم مى شود كه فاقد وصف شركت و شفاعتند، و به خوبى متوجه مى شوند كه آن
جلوه اى كه اين شركا در نظرشان داشتند، جز جلوه اى سرابى نبوده، همچنانكه خداى
تعالى در اين باره مى فرمايد: (و
الذين كفروا اعمالهم كسراب بقيعة يحسبه الظمان ماء حتى اذا جائه لم يجده شيئا و
وجد الله عنده فوفيه حسابه ).
سرّ دروغگويى كفار در روز قيامت
در اينجا راجع به آيه مورد بحث سؤ الى پيش مى آيد، و آن اين است كه
از آياتى كه متعرض وصف روز قيامت است - همانطورى كه گذشت - برمى آيد كه آنروز،
روزِ بُروز حقايق و بيرون افتادن اسرار است و خدعه و دروغى كه از لوازم نشات
دنيوى است در آنروز تصور ندارد، به شهادت خود قرآن كه مى فرمايد:
(يوم هم بارزون لا يخفى على الله
منهم شى ء) و با اين حال به فرضى هم
كه مشركين به دروغ سوگند ياد كنند چه نفعى بر دروغشان مترتب مى شود؟ و چطور
ممكن است دروغ بگويند و حال آنكه هر دروغى كه بگويند خلافش مشهود و عيان است ؟
به شهادت اينكه خداى تعالى مى فرمايد: (يوم
تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء).
جواب اين است كه مساله دروغگوئى كفار و قسم دروغ خوردنشان در چند جاى قرآن ذكر
شده است، يكى آيه مورد بحث و ديگرى آيه شريفه
(يوم يبعثهم الله جميعا فيحلفون له كما يحلفون لكم
) و اين دروغگوئى و به دروغ قسم
خوردن كفار براى اين نيست كه به اين وسيله به اغراض فاسد خود رسيده حقيقت امر
را پوشيده بدارند. آن دار دنيا است كه با دروغ ممكن است حقيقتى مكتوم و مشتبه
شود نه آخرت، زيرا آخرت جاى پاداش و كيفر است نه محل عمل و تحصيل غرض. و ليكن
كفار از آنجائى كه در دنيا عادت كرده بودند كه به وسيله دروغ و خدعه و فريب و
سوگندهاى دروغ، خود را از مهلكه ها رهانيده و منافع را به خود جلب كنند
و دروغگوئى ملكه راسخه اى در دلهايشان شده بود، و وقتى مله اى در نفس رسوخ نمود
نفس ناگزير در اجابت خواسته هاى آن است، همچنانكه مرد فحاش وقتى ملكه دشنام
دادن در نفسش مستقر گشت، هر چه هم تصميم بگيرد، نمى تواند از آن خوددارى
نمايد، و همچنين مرد متكبر و لجوج و عنود نمى تواند نفس خود را به تواضع
وادارد، و اگر هم احيانا در مواقف خطرناك خاضع شود خضوعش ظاهرى و ريائى است، و
در باطن همان متكبر و لجوجى است كه بود، و بقدر خردلى تغيير حالت نداده است.
از اين جهت كفار نيز در قيامت روى عادت و مله اى كه در دنيا داشتند بى اختيار
لب به دروغ مى گشايند.
اين است سرّ دروغگوئى كفار در روز قيامت، چرا كه روز قيامت روز برون ريختن
سريره ها است و معلوم است سريره و باطنى كه آميخته با دروغ است جز دروغ از او
ترشح نمى كند. خداى تعالى هم در اين باره مى فرمايد:
(و لا يكتمون الله حديثا).
خلاصه اينكه كفار و اهل دنيا رفتارشان در قيامت عينا همان رفتارى است كه در
دنيا با يكديگر داشتند، و خداى تعالى هم در موارد بسيارى از قرآن رفتار آنان را
حكايت مى كند، از آن جمله آيه زير است كه از همه آن آيات كوتاهتر و اشاره اش
اجماليتر است : (ان ذلك لحق تخاصم
اهل النار) همچنانكه اهل مغفرت و
بهشت هم در آن نشات همان صفا و سلامتى را كه در دنيا داشتند از خود نشان مى
دهند، و خداى تعالى در باره آنان مى فرمايد: (لا
يسمعون فيها لغوا و لا تاثيما، الا قيلا سلاما سلاما).