بحث روايتى

روايتى پيرامون ماجراى صلح حديبيه و نـزول آيـات: (انـا فـتـحـنـا لك فتحا مبينا...)

در تـفـسـيـر قـمـى در ذيـل جمله (انا فتحنا لك فتحا مبينا) مى گويد: پدرم از ابن ابى عـمـيـر از ابـن سـنـان از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) روايـت كـرده كـه فـرمـود: سـبـب نـزول ايـن آيـه و ايـن فـتـح چـنـان بـود كـه خـداى عـزّوجـلّ رسـول گـرامـى خـود را در رؤ يـا دسـتـور داده بـود كـه داخـل مـسـجـدالحـرام شـود و در آنـجـا طـواف كـنـد، و بـا سـر تـراشـان سـر بـتـراشـد. و رسـول خـدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) اين مطلب را به اصحاب خود خبر داد، و دستور داد تا با او خارج شوند.

هـمـيـن كـه بـه ذو الحـليفه (مسجد شجره ) رسيدند، احرام عمره بسته، و قربانى با خود حـركـت دادنـد، رسـول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) هم شصت و شش قربانى با خود حـركـت داد، در حـالى كـه بـه احـرام عـمـره تـلبـيـه گـفـتـنـد، و قـربـانـيـان خـود را بـا جل و بى جل حركت دادند.

از سـوى ديـگر وقتى قريش شنيدند كه آن جناب به سوى مكه روان شده، خالد بن وليد را بـا دويـسـت سـواره فرستادند، تا بر سر راه آن جناب كمين بگيرد، و منتظر رسيدن آن جناب باشد. خالد بن وليد از راه كوهستان پا به پاى لشكر آن جناب مى آمد. در اين بين رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) و اصـحـابـش بـه نـمـاز ظـهـر ايـسـتـادنـد، بـلال اذان گـفـت، و رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله وسلّم ) به نماز ايستاد. خالد بن وليـد به همراهان خود گفت : اگر همين الان به ايشان كه سرگرم نمازند بتازيم همه را از پـاى در خـواهـيـم آورد. چـون من مى دانم كه ايشان نماز را قطع نمى كنند، و ليكن بهتر اسـت كه در اين نماز حمله نكنيم، صبر كنيم تا نماز ديگرشان برسد كه از نور چشمشان بـيـشـتـر دوسـتـش مـى دارنـد، هـمـيـن كـه داخـل آن نـمـاز شـدنـد حـمـله مـى كـنـيـم در ايـن بين جـبـرئيـل بـر رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) نـازل شـد، و دسـتـور نـمـاز خـوف را آورد كـه مـى فـرمـايد: (فاذا كنت فيهم فاقمت لهم الصلاه ...).

امـام صـادق (عـليـه السـلام ) مـى فـرمـايـد: فـرداى آن روز رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) به حديبيه رسيد، و آن جناب در بين راه اعرابى را كـه مـى ديد دعوت مى كرد تا به آن جناب بپيوندند، ولى احدى به وى نپيوست، و از در تـعـجـب مـى گـفـتـنـد: آيـا مـحـمـد و اصـحـابـش انـتـظـار دارنـد داخـل حـرم شـونـد بـا ايـنـكـه قـريـش بـا ايـشـان در داخـل شـهـرشـان نـبـرد كـرده و بـه قتلشان رساندند و ما يقين داريم كه محمد و اصحابش هرگز به مدينه برنمى گردند....

روايتى از ابن عباس در شر واقعه صلح حديبيه

و در مـجـمـع البـيـان از ابـن عـبـاس روايـت كـرده كـه : گـفـت رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) بـه عزم مكه بيرون آمد، همين كه به حديبيه رسيد شترش ايستاد، و هر چه به حركت وادارش كرد قدم از قدم برنداشت و در عوض زانو بـه زمـيـن زد. اصـحابش پيشنهاد كردند ناقه را بگذار و برويم، فرمود: آخر اين حيوان چـنـيـن عـادتى نداشت، قطعا همان خدا كه فيل (ابرهه ) را از حركت بازداشت، اين حيوان را بازداشته.

آنـگـاه عـمـر بـن خـطـاب را احـضـار كـرد تـا او را بـه سـوى مـكـه بـفـرسـتـد، تـا از اهـل مـكـه اجـازه ورود بـه مكه را بگيرد، و در ضمن خودش در آنجا مراسم عمره را انجام داده قـربـانـيـش را ذبـح كـند. عمر عرضه داشت من در مكه يك دوست دلسوز ندارم، و از قريش بـيـمـنـاكـم، چون خودم با آنان دشمنم، و ليكن به نزد مردى راهنمايى مى كنم كه در مكه خـواهـان دارد، و در نـظـر اهـل مـكـه عـزيـزتـر از مـن اسـت، و او عـثـمـان بـن عـفـان اسـت. رسـول خـدا (صـلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) تصديق كرد. لاجرم عثمان را احضار نموده نزد ابى سفيان و اشراف مكه فرستاد تا به آنان اعلام بدارد: پيامبر به منظور جنگ نيامده، بلكه تنها منظورش زيارت خانه خدا است، چون خانه خدا در نظر آن جناب بسيار بزرگ اسـت. قـريـش وقـتـى عـثـمـان را ديـدنـد نـزد خـود نـگـه داشـتـنـد، و نـگـذاشـتـنـد نـزد رسول برگردد.

از سـوى ديگر به رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) و به مسلمانان رساندند كه عـثـمـان كشته شده، فرمود: حال كه چنين است ما از اينجا تكان نمى خوريم تا با اين مردم بـجـنگيم، آنگاه مردم را دعوت كرد تا بار ديگر با او بيعت كنند، خودش از جاى برخاست نـزد درخـتـى كـه آنـجـا بـود رفـت، و بـه آن تـكيه كرد و مردم با او بر اين پيمان بيعت كردند، كه با مشركين بجنگند و فرار نكنند.

عـبـداللّه بـن مـغـفـل مـى گـويـد: مـن آن روز بـالاى سـر رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) ايـستاده بودم، و شاخه اى از چوب سمره در دستم بود كه مردم را از پيرامون آن جناب دور مى كردم، تا يكى يكى بيعت كنند، و در آن روز نفرمود بر سر جان با من بيعت كنيد، بلكه فرمود بر اين بيعت كنيد كه فرار نكنيد.

روايتى ديگر درباره جريان صلح حديبيه

زهـرى و عـروه بـن زبـيـر و مـسـور بـن مـخـرمـه، در روايـتـى گـفـتـه انـد: رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) از مدينه بيرون آمد و حدود هزار و چند نفر از اصـحـابـش بـا او بـودنـد، تـا بـه ذو الحـليـفـه رسـيـدنـد. در آنـجـا رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) حـسـب مـعـمـول در حـج قـران و افراد كفش پاره اى به گردن قربانى هاى خود انداخت، و كوهان بـعـضـى از آنـها را خون آلود ساخت و به نيت عمره احرام بست و شخصى از قبيله خزاعه را كـه در جـنـگـها پيشقراول او بود پيشاپيش فرستاد تا از قريش خبر گرفته وى را آگاه سازد.

و همچنان پيش مى رفت تا گودال اشطاط كه در نزديكى غسفان است رسيد.

در آنـجـا پـيـشـقـراول خـزاعـى خـدمـتـش رسـيـده عـرضـه داشـت : مـن فـامـيـل كـعـب بـن لوئى و عـامـر بـن لوئى را ديـدم كـه داشتند در اطراف، لشكر جمع مى كـردنـد، مـثل اينكه بنا دارند با تو به جنگ برخيزند، و برمى خيزند و از رفتن به مكه جـلوگـيـرى مـى كنند. حضرت لشكر را دستور داد همچنان پيش برانند. لشكر به راه خود ادامـه داد تـا آنـكـه در بـيـن راه رسـول خـدا (صـلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود: طليعه لشـكـر دشـمـن بـه سركردگى خالد بن وليد در غميم است شما به طرف دست راست خود حركت كنيد.

لشـكـر هـمـچـنـان پـيـش رفـت تـا بـه ثـنـيـه رسـيـد، در آنـجـا شـتـر رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) زانـو بـه زمـيـن زد، و بـرنـخـاسـت. رسـول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود ناقه قصواء خسته نشده بلكه مانعى او را از حركت جلوگير شده، همان كسى كه فيل ابرهه را جلوگير شد. آنگاه فرمود: به خدا سـوگـند هيچ پيشنهادى كه در آن رعايت حرمت هاى خدا شده باشد به من ندهند مگر آنكه مى پذيرم. آنگاه شتر راهى كرد شتر از جاى خود برخاست.

مـى گـويند رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) مسير را عوض كرد و پيش راند، تا رسـيـد بـه بـلنـدى حـديـبـيـه كنار گودالى آب كه مردم در آن دست مى زدند و ترشح مى كـردنـد، و نـمـى شـد از آن اسـتـفـاده كـرد. مـردم از عـطـش شـكـايـت كـردنـد، رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليه و آله وسلّم ) يك چوبه تير از تيردان خود كشيد و فرمود: اين را در آب آن چاه بيندازيد، و به خدا سوگند چيزى نگذشت كه آب چاه جوشيدن گرفت، و آبى گوارا بالا آمد تا همه لشكريان سيراب شدند.

در هـمـيـن حال بودند كه بديل بن ورقاء خزاعى با جماعتى از قبيله خزاعه كه همگى مبلغين اسـلام و مـاءمـورين رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) بودند كه در سرزمين تهامه مـردم را بـا نـصـيـحـت بـه اسـلام دعـوت مـى كـردنـد از راه رسـيـد، و عـرضـه داشـت مـن فـامـيـل كـعـب بـن لوئى و عـامـر بـن لوئى را ديـدم كـه عـلم و كـتـل مـعـروف بـه عـوذ المـطـافـيـل هـم بـا خـود داشتند و بنا داشتند با تو كارزار كنند، و نگذارند داخل خانه خدا شوى. حضرت فرمود: ما براى جنگ با آنان نيامده ايم، بلكه آمده ايـم عمل عمره انجام دهيم، و قريش هم خوبست دست از ستيز بردارند، براى اينكه جنگ آنها را از پاى در آورده و خسارت زيادى برايشان بار آورده، و من حاضرم اگر بخواهند مدتى مـقرر كنند كه ما بعد از آن مدت عمره بياييم، و با مردم خود برگرديم، و اگر خواستند مـانـنـد سـايـر مـردم به دين اسلام درآيند، و اگر اين را هم نپذيرند پيداست كه هنوز سر سـتـيـز دارنـد، و بـه آن خـدايـى كـه جـانـم بـه دسـت او اسـت، بـر سـر دعـوتـم آنـقـدر قـتـال كنم كه تا رگهاى گردنم قطع شود و يا خداى سبحان مقدر ديگرى اگر دارد انفاذ كند. بديل گفت : من گفتار شما را به ايشان ابلاغ مى كنم.

بديل اين را گفت و به سوى قريش روانه شد، و گفت من از نزد اين مرد مى آيم، او چنين و چنان مى گويد. عروه بن مسعود ثقفى گفت : او راه رشدى به شما قريش پيشنهاد مى كند، پـيـشـنـهـادش را بپذيريد و اجازه بدهيد من بديدنش بروم. قريش گفتند: برو. عروه نزد رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) آمـد و بـا او گـفـتـگـو كـرد. رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) هـمـان مـطـالبـى را كـه بـه بديل فرموده بود بيان كرد.

عـروه در ايـن هـنـگـام گـفـت : اى مـحـمـد اگـر در ايـن جـنـگ پـيـروز شـوى تـازه اهـل شـهـر و فـامـيـل خـودت را نـابـود كـرده اى و آيـا هـيـچ كـس را سـراغ دارى كـه قـبـل از تـو در عرب چنين كارى را با فاميل خود كرده باشد؟ و اگر طورى ديگر پيش آيد يـعـنى فاميل تو غلبه كنند، من قيافه هايى در لشكرت مى بينم كه از سر و رويشان مى بـارد كـه در هـنـگـام خـطـر پا به فرار بگذارند. ابوبكر گفت ساكت باش آيا ما از جنگ فـرار مـى كنيم، و او را تنها مى گذاريم ؟ عروه پرسيد: اين مرد كيست ؟ فرمود: ابوبكر اسـت. گـفـت بـه آن خـدايـى كـه جـانـم در دسـت او اسـت، اگـر نـبـود يـك عـمـل نـيكى كه با من كرده بودى، و من هنوز تلافيش را در نياورده ام، هر آينه پا سخت را مى دادم.

راوى مـى گـويـد: سـپـس عـروه بـن مـسـعـود شـروع كـرد بـا رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) گـفتگو كردن، هر چه مى گفت دستى هم به ريـش رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسلّم ) مى كشيد. مغيره بن شعبه در آنجا بالاى سـر رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) ايـسـتـاده بـود، و شمشيرى هم در دست و كـلاهـخودى بر سر داشت، وقتى ديد عروه مرتب دست به ريش آن جناب مى كشد، با دسته شـمـشـيـر بـه دسـت عـروه مـى زد، و مـى گـفـت دسـت از ريـش رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليه و آله وسلّم ) پس بكش و گر نه ديگر دستت به طرف تو بـر نـمى گردد (يعنى دستت را قطع مى كنم ). عروه پرسيد: اين كيست ؟ فرمود: مغيره بن شـعبه است. عروه گفت : اى حيله باز تو همان نيستى كه خود من در اجراى حيله هايت كمك مى كردم ؟

راوى مـى گـويـد: مغيره در جاهليت با يك عده طرح دوستى ريخت، و در آخر همه آنها را به نـامـردى كـشـت، و امـوالشـان را تـصـاحـب كـرد، آنـگـاه نـزد رسـول خـدا آمـد و امـوال را هـم آورد كـه مـى خـواهـم مـسلمان شوم. حضرت فرمود: اسلامت را قبول مى كنيم، و اما اموالت را نمى پذيريم، چون با نيرنگ و نامردى به دست آورده اى.

آنـگـاه عـروه شـروع كـرد بـا گـوشـه چشم اصحاب آن جناب را ورانداز كردن، و ديد كه وقـتـى رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) دسـتـورى مـى دهـد اصـحـابـش در امـتـثـال آن دسـتـور از يـكـديـگـر پـيشى مى گيرند، چون وضو مى گيرد بر سر ربودن قـطـرات آب وضـويـش بـا يـك ديـگـر نـزاع مى كنند، و وقتى مى خواهند با يكديگر حرف بزنند آهسته صحبت مى كنند، و از در تعظيم زير چشمى به او مى نگرند، و برويش خيره شده و تند نگاه نمى كنند.

مـى گـويـد عـروه نـزد قـريش برگشت و گفت : اى مردم ! به خدا سوگند من به محضر و دربـار سـلاطـيـن بـار يافته ام، دربار قيصر و كسرى و نجاشى رفته ام، به همان خدا سوگند كه هيچ پادشاهى تاكنون نديده ام كه مردمش او را مانند اصحاب محمد تعظيم كنند. وقـتى دستورى مى دهد، بر سر امتثال دستورش از يكديگر سبقت مى گيرند، و چون وضو مـى گـيـرد، بـراى ربودن آب وضويش يكديگر را مى كشند، و چون مى خواهند صحبت كنند صداى خود را پايين آورده آهسته تكلم مى كنند، و هرگز به رويش خيره نمى شوند، اينقدر او را تعظيم مى كنند. و او پيشنهاد درستى با شما دارد پيشنهادش را بپذيريد.

مـردى از بـنـى كـنـانـه گـفـت : بـگـذاريد من نزد او بروم، گفتند: برو. وقتى آن مرد به اصـحاب محمد نزديك شد، رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) به اصحابش فرمود ايـن كـه مـى آيـد فـلانى است، و از قبيله اى است كه قربانى كعبه را احترام مى كنند شما قربانى هاى خود را بسويش ببريد، وقتى بردند و صدا به لبيك بلند كردند. او گفت : سبحان اللّه ! سزاوار نيست اين مردم را از خانه كعبه جلوگيرى كنند.

مـردى ديـگـر در بـين قريش برخاست و گفت : اجازه دهيد من نزد محمد روم. نام اين مرد مكرز بـن حـفـص بـود. گـفـتـنـد: بـرو. هـمـيـن كـه مـكـرز نـزديـك رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) رسيد حضرت فرمود: اين كه مى آيد مكرز است، مـردى اسـت تـا جـر و بـى حـيـا. مـكـرز شـروع كـرد بـا رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسلّم ) صحبت كردن، و در بينى كه صحبت مى كرد، سهيل بن عمرو هم از طرف دشمن جلو آمد، و رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) از نام او تفال زد، و فرمود: امر شما سهل شد، بيا بين ما و خودت عهدنامه اى بنويس .

مضمون عهدنامه صلح حديبيه

آنـگـاه رسـول خـدا (صـلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) على ابن ابى طالب (عليه السلام ) را صـدا زد، و بـه او فـرمـود: بـنـويـس بـسـم اللّه الرّحـمـن الرّحـيـم. سـهـيـل گـفـت : بـه خـدا سـوگـنـد من نمى دانم رحمان چيست ؟ و لذا بنويسيد باسمك اللهم مـسلمانان گفتند: نه به خدا سوگند نمى نويسيم، مگر همان بسم اللّه الرّحمن الرّحيم را. رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود: يا على بنويس باسمك اللهم. اين نامه حـكـمـى اسـت كـه مـحـمـد رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) رانـده. سهيل گفت اگر ما تو را رسول خدا مى دانستيم، كه از ورودت به خانه خدا جلوگير نمى شـديـم، و بـا تـو جـنـگ نـمـى كـرديـم، بـايـد كـلمـه رسـول اللّه را پـاك كـنـيـد، و بـنـويـسـيـد اين نامه حكمى است كه محمد بن عبداللّه رانده. حضرت فرمود: من رسول خدا هستم هر چند كه شما تكذيبم كنيد.

آنـگـاه بـه عـلى (عـليـه السـلام ) فـرمـود: يـا عـلى كـلمـه رسـول اللّه را مـحـو كـن عـلى عـرضـه داشـت : يـا رسـول اللّه دسـتم براى پاك كردن آن بـفـرمـانـم نـيـسـت. رسـول خـدا نـامـه را گـرفـت و خـودش كـلمـه رسول اللّه را محو كرد.

آنـگـاه فـرمـود بـنـويـس : ايـن نـوشـتـه مـعـاهـده اى اسـت كـه مـحـمد بن عبداللّه با عبداللّه سـهـيـل بـن عـمـرو مـى بـنـدد، و بـر ايـن مـعـنـا صـلح كـردنـد كـه تـا ده سـال ديـگـر در بين طرفين جنگى نباشد، و مردم در بين هر دو طرف ايمن باشند، و از آزار يـكـديگر دست بردارند. و نيز بر اين معنا صلح كردند كه هر كس از اصحاب محمد براى حـج يـا عـمره به مكه آمد و يا جهت كسب وارد مكه شد، بر جان و مالش ايمن باشد، و هر كس از قريش به مدينه آمد، تا از آنجا به مصر و يا شام برود، بر جان و مالش ايمن باشد، و از ايـن بـه بعد سينه هاى ما از كينه و نيرنگ پاك باشد، نه ديگر به روى هم شمشير بـكـشـيـم، و نـه يـكـديـگـر را اسـيـر كـنـيـم. و ايـنـكـه هر كس از دو طرف دوست داشت كه داخـل در عـقـد و بـيـعـت مـحـمـد شـود آزاد بـاشـد، و هـر كـس كـه از دو طـرف خـواسـت داخل در عقد و بيعت قريش شود آزاد باشد.

خـزاعـه از خوشحالى جست و خيز كردند، و گفتند ما در عقد و عهد محمديم، و بنى بكر به جست و خيز در آمدند كه ما در عقد و عهد قريش هستيم.

رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) فـرمـود: به شرطى كه مانع ما از زيارت و طواف خانه نشويد. سهيل گفت : به خدا سوگند آيا عرب نمى نشينند و به يكديگر نمى گـويـنـد كـه قـريـش را خـفـه گـيـر كـردنـد؟ پـس مـوافـقـت كـنـيـد سال ديگر اين عمره را انجام دهيد، رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) موافقت كرد و اين را هم نوشتند. سهيل گفت : من هم شرطى دارم و آن اينكه هر كس از ما به ميان شما آمد، و لو بـه ديـن شـمـا بـاشـد بـه مـا بـرگـردانـيـد، و هـر كـس از شـمـا بـه مـيـان ما آمد ما هم بـرگـردانـيم. مسلمانها سر و صدا كردند كه سبحان اللّه ! چگونه ممكن است كسى كه از بـيـن مـشـركـيـن آمـده و مـسـلمـان شـده دوبـاره بـه مـشـركـيـن پـس داده شـود؟ رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) فرمود: كسى كه از بين ما به طرف مشركين برود بگذار خدا او را دور كند. و كسى كه از مشركين بين ما آيد به آنان برمى گردانيم، زيرا اگر خدا اسلامى واقعى در او سراغ داشته باشد، خودش راه نجاتى براى او فراهم مى كند.

سـهـيـل گـفـت : شـرطـى ديـگـر دارم و آن ايـن اسـت كـه امـسـال بـه مـديـنـه بـرگـردى و از داخـل شـدن مـكـه صـرفـنـظـر كـنـى، هـمـيـن كـه سـال ديـگـر آمـد، مـا شـهـر مـكـه را خـالى مـى كـنـيـم شـمـا داخـل آن شـويـد و سه روز در آن توقف كنيد، آن هم به شرطى كه اسلحه با خود نياوريد مـگـر شـمـشـيـر در غـلاف و آنـچـه يـك سـواره بـدان مـحـتـاج اسـت. و بـاز به شرطى كه قـربـانـيـهـاى خـود را از ايـن جـلوتـر نـيـاوريـد و در همين جا كه از آن جلوگيرى كرده ايم بمانند. حضرت فرمود: باشد ما (در راه خدا) قربانى مى آوريم و شما آن را رد كنيد.

در اين بين ناگهان ابو جندل بن سهيل بن عمرو در حالى كه پاهايش در زنجير بود از راه رسـيـد. مـعـلوم شـد از پـايـيـن مـكـه بـيـرون آمـده و خـود را در بـيـن مـسـلمـانـان انـداخـت. سـهـيـل گـفـت : اى محمد اين اولين وفايى است كه بايد به عهد خود كنى، و اين شخص را بـه مـا بـرگـردانـى، حضرت فرمود: ما كه هنوز عهدنامه را امضاء نكرده ايم، و تعهدى نـداريم. سهيل گفت : به خدا سوگند حال كه چنين شد ديگر ابدا با تو مصالحه نخواهم كـرد. رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليه و آله وسلّم ) فرمود: پس او را در پناه من قرار بده، گـفـت هـرگـز قـرار نـمى دهم، فرمود: قرار بده گفت : هرگز چنين كارى نمى كنم. مكرز گـفـت : بـاشـد قـرارش مـى دهـيـم، در پـنـاه تـو بـاشـد. ابـو جـنـدل بـن سـهـيـل گفت اى مسلمانان آيا بعد از اين شكنجه ها كه به من داده اند، و با اينكه مسلمان آمده ام مرا به مشركين برمى گردانيد؟

عـمـر بـن خـطـاب مـى گـويـد: بـه خـدا مـن از روزى كـه مـسـلمـان شـدم هـيـچ روزى مـثـل آن روز بـه شـك نـيـفـتادم، لاجرم نزد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) رفته عـرضـه داشـتم : مگر تو پيغمبر نيستى ؟ فرمود: چرا هستم. گفتم مگر ما بر حق نيستيم و مگر دشمن ما بر باطل نيست ؟ فرمود: چرا همين طور است. گفتم : پس چرا در امر دينمان تن بـه ذلت دهـيـم ؟ فـرمـود: مـن رسـول خدايم و با اينكه خدا ياور من است من او را نافرمانى نـمـى كـنـم. گـفـتـم : مـگـر تـو نـبـودى كـه بـه مـا مـى گـفـتـى بـه زودى داخـل بـيـت الحرام مى شويم و طواف صحيح مى كنيم ؟ فرمود: چرا، ولى آيا گفتم كه همين امـسـال داخـل بـيـت الحـرام مـى شـويـم ؟ گـفـتـم : نـه فـرمـود: حـالا هـم مـى گـويم كه تو داخـل مـكـه مـى شـوى، و طـواف هـم مـى كـنـى. پـس رسـول خـدا (صـلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) يك شتر را قربانى كرد، و سرتراش خواست تـا سـر خـود را بـتـراشـد، آنـگـاه زنـان مـسـلمـان از مـكـه آمدند، و خداى تعالى اين آيه را نازل كرد: (يا ايها الذين آمنوا اذا جاءكم المؤمنات مهاجرات...).

كاتب رسول خدا در معاهده صلح حديبيه على بن ابى طالب عليه السلام بود

مـحـمـد بـن اسـحـاق بـن يـسـار مـى گـويـد: بـريـده بـن سـفـيـان از مـحـمـد بن كعب برايم نـقـل كـرد، كه گفت : كاتب رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) در اين عهدنامه، على بـن ابى طالب بود. رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) به او فرمود: بنويس اين صـلحـى اسـت كـه محمد بن عبداللّه با سهيل بن عمرو كرده، در اينجا على (عليه السلام ) دسـتـش بـه نـوشـتـن نـمـى رفـت، و نـمـى خـواسـت بـنـويـسـد مـگـر ايـنـكـه كـلمـه رسـول اللّه را هـم قـيـد كـنـد. رسول خدا فرمود: تو خودت هم يك چنين روزى دارى، و چنين نـامـه اى را امـضـا مـى كـنـى، در حـالى كـه مـظـلوم و ناچار باشى. ناگزير على (عليه السلام ) مطابق آنچه مشركين گفتند نوشت.

آنـگـاه رسـول خـدا بـه مـديـنـه برگشت، چيزى نگذشت كه يك نفر از قريش به نام ابو بـصـيـر كـه مـسـلمـان شـده بـود از مـكـه گـريـخـت، و در مـديـنـه بـه مـحـضـر رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) رسيد، قريش دو نفر را فرستادند مدينه تا ابـو بـصـيـر را پـس بـگيرند. عرضه داشتند: به عهدى كه با ما بستى وفا كن، و ابو بـصـيـر را بـه مـا بـرگـردان، حـضـرت، ابو بصير را به دست آن دو نفر داد از مدينه بيرون شدند، و همچنان مى رفتند تا به ذو الحليفه رسيدند، در آنجا پياده شدند تا غذا بخورند، و از خرمايى كه داشتند سد جوعى بكنند. ابو بصير به يكى از آن دو نفر گفت : چـه شمشير خوبى دارى ؟ راستى بسيار عالى است، آن مرد شمشيرش را از غلاف درآورد و گـفـت : بله، خيلى خوبست، و من نه يكبار و نه دو بار آن را آزموده ام. ابو بصير گفت ببينم چطور است. آن مرد شمشيرش را به دست ابو بصير داد، ابو بصير بيدرنگ شمشير را بـر او فـرود آورد، و هـمـچـنـان فـرود آورد تـا بـه قـتـل رسـيـد، مـرد ديـگـر از ترس فرار كرده خود را به مدينه رسانيد، و شروع كرد دور مـسـجـد چـرخـيدن و دويدن، رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) وقتى او را وحشت زده يـافـت پرسيد اين چرا چنين مى كند، مرد وقتى نزديك آن جناب آمد فرياد زد به خدا رفيقم را كشت، و مرا هم خواهد كشت.

در ايـن بـيـن ابـو بـصـيـر از راه رسـيـد و عـرضـه داشـت : يـا رسول اللّه (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) خدا به عهد تو وفا كرد، تو عهد كرده بودى مـرا بـه آنـان بـرگـردانـى كـه بـرگـردانـدى و خـدا مـرا هـم از آنـان نـجـات داد، رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) فـرمود: واى بر مادرش ‍ اگر او كس و كارى داشـتـه بـاشـد آتـش جـنـگ شـعـله ور مـى شـود. ابـو بـصـيـر وقتى اين را شنيد فهميد كه رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) دوبـاره او را بـه اهـل مـكـه بـرمـى گـرداند، ناگزير از مدينه بيرون شد، و به محلى به نام سيف البحر رفت.

نـفـر دوم كـه از بـيـن اهـل مـكـه فـرار كـرد، ابـو جـنـدل بـن سـهـيل بود، او نيز خود را به ابى بصير رسانيد، از آن به بعد هر كس از مكه فرار مى كـرد، و بـه سوى اسلام مى آمد، به ابى بصير ملحق مى شد، تا به تدريج ابو بصير داراى جـمـعيتى شد، گفت به خدا سوگند اگر بشنوم قافله اى از قريش از مكه به طرف شـام حـركـت كـرده سـر راهـش را مى گيرم، و همين كار را كرد و راه را بر تمامى كاروانها گرفت، و افراد كاروان را كشت، و اموالشان را تصاحب كرد.

قريش سفيرى نزد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرستادند، و آن جناب را به خدا و به حق رحم سوگند داد كه نزد ابو بصير و نفراتش بفرستد، و آنان را از اين كار بـاز دارد، و مـا از بـرگـردانـدن فـراريـان خـود صرفنظر كرديم، هر كس از ما قريش، مـسـلمـان شـد، و نـزد شـمـا مـسـلمـيـن آمـد، ايـمـن اسـت، رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرستاد تا ابو بصير را آوردند.

و در تـفـسـيـر قـمـى در حـديـثـى طـولانـى كـه اوائل آن را در اوائل هـمـيـن بـحـث نـقـل كـرديـم مـى گـويـد: امـام فـرمـود رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) بـعـد از نـوشـتـن عـهـدنـامـه حـديبيه فرمود: قـربـانيان خود را ذبح كنيد، و سرهايتان را بتراشيد. اصحاب امتناع كرده گفتند: چگونه قـبـل از طـواف خانه و سعى بين صفا و مروه قربانى كنيم ؟ حضرت سخت اندوهناك شد، و انـدوه خـود را بـا ام سـلمـه درد دل كـرد. ام سـلمـه گـفـت : يـا رسـول اللّه ! شـمـا خـودت قـربـانـى كـن، و سـر بـتـراش، رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسلّم ) چنين كرد، مردم هم در بين يقين و شك و دو دلى قربانى كردند.

مؤلف: ايـن مـعـنـا در روايـاتـى ديـگـر از طـرق شـيـعـه و اهـل سـنت نقل شده، و آن روايتى كه طبرسى آورده خلاصه اى است از روايتى كه بخارى و ابو داوود و نسائى از مروان و مسور نقل كرده اند.

روايتى به نقل از تفسير (الدرا المنثور) در بيان شـأن نزول سوره فتح

و در الدر المـنـثـور اسـت كـه بـيـهـقـى از عـروه نـقـل كـرده كـه گـفـت : رسـول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) وقتى از حديبيه برمى گشت و به طرف مدينه مى آمد، مردى از اصحابش گفت : به خدا ما فتحى نكرديم، براى اينكه مانع ما از زيارت خـانـه شـدنـد، تنها نتيجه كار ما اين شد كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) در حديبيه معطل شود، و دو نفر از مسلمانان اهل مكه را به آنان پس دهد.

ايـن سـخـن بـه گوش رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) رسيد كه بعضى از مردم چـنـيـن مـى گـويـنـد. فـرمود: بسيار بد حرفى زدند، زيرا اين بزرگترين فتح براى ما بود، كه مشركين با آن همه ناراحتى كه از شما ديدند، و خداوند چند نوبت شما را بر آنان ظـفـر داد، و شـمـا كه در كنار شهر ايشان بوديد سالم و با غنيمت و ماءجور برگرداند، و بـدون خـونـريزى از بلاد ايشان دور شديد، و خود آنان تقاضاى صلح نموده براى آمدن به نزد شما از خود رغبت نشان دادند، پس اين بزرگترين فتح بود.

مـگـر روز احـد فـرامـوشـتـان شـده كـه بـه مـنظور فرار از دشمن به بالاى بلندى ها مى گريختيد، و صداى من تنها به آخرين نفر شما مى رسيد؟ آيا از يادتان رفته جنگ احزاب را كـه از بـالاى مـدينه و پايين آن بر شما تاختند و چشم هايتان از شدت ترس از كاسه بـيـرون مـى زد، و دلهـا تـا گـلوگـاهـهـا رسـيـده، در بـاره خـداى تـعالى پندارهايى مى پنداشتيد؟

مـسلمانان گفتند: خدا و رسولش درست مى گويند، راستى ماجراى حديبيه فتحى عظيم و از عـظـيـم ترين فتوح بود. به خدا سوگند اى پيامبر خدا ما در آنچه شما فكر كرديد فكر نـمـى كـرديـم، و تـو از مـا بـه خـدا و بـه امـور داناترى. در اينجا بود كه سوره فتح نازل شد.

مؤلف: احـاديـث در داسـتـان حـديـبـيـه بـسـيـار اسـت، آنـچـه مـا نقل كرديم قسمتى از آن بود.

دو روايـت در بـيـان مـعـنـاى آيـه : (ليـغـفـر لك اللّه مـا تـقـدم مـن ذنـبـك و مـا تأخر...)

و در تـفـسـير قمى به سند خود از عمر بن يزيد بياع سابرى مى گويد: به امام صادق (عـليـه السـلام ) عـرضـه داشتيم : آيه (ليغفر لك اللّه ما تقدم من ذنبك و ما تاخر) چه مـعنا دارد؟ فرمود: ايشان گناهى نداشتند، حتى تصميم بر گناهى را هم نگرفتند، و ليكن خداى تعالى گناهان شيعه اش را بر او حمل كرد، و آنگاه آمرزيد.

و در عيون الاخبار در رواياتى كه مجلس ماءمون با حضرت رضا (عليه السلام ) را حكايت مـى كـنـد، بـه سند خود كه به ابن جهم دارد روايت كرده كه گفت : در مجلس ماءمون حاضر شدم، ديدم حضرت رضا (عليه السلام ) نزد اوست، ماءمون از آن جناب مى پرسيد: يا بن رسول اللّه آيا راءى شما اين نيست كه انبياء معصومند؟ فرمود: بله - تا آنجا كه ماءمون گـفـت - پـس بـفـرمـا بـبـينم معناى اين كلام خداى عزّوجلّ: (ليغفر لك ما تقدم من ذنبك و ما تاخر) چيست ؟

حـضـرت فـرمـود: در نـظـر مـشـركـيـن عـرب هـيـچ كـس گـنـاهـكـارتر و گناهش عظيم تر از رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) نـبـود، بـراى ايـنكه آنها سيصد و شصت خدا داشتند، و رسول خدا كه آمد همه آنها را از خدايى انداخت و مردم را به اخلاص خواند، و اين در نـظـر آنـهـا بـسـيـار سـنـگـيـن و عـظـيـم بـود، گـفـتـنـد: (اجـعـل الالهـه الهـا واحـدا ان هـذا لشى ء عجاب و انطلق الملا منهم ان امشوا و اصبروا على آلهتكم ان هذا لشى ء يراد ما سمعنا بهذا فى المله الاخره ان هذا الا اختلاق آيا آن همه خدا را يـكـى كـرده ايـن خـيلى شگفت آور است بزرگانشان براى تحريك مردم به راه افتادند كه بـرخـيـزيـد و از خـدايان خود دفاع كنيد كه اين وظيفه اى است مهم، ما چنين چيزى را در هيچ كيشى نشنيده ايم اين جز سخنى خود ساخته نيست ).

ايـن جـاسـت كـه وقتى خداى تعالى مكه را براى پيامبرش فتح مى كند، مى فرمايد: (انا فـتـحنا لك فتحا مبينا ليغفر لك اللّه ما تقدم من ذنبك و ما تاخر يعنى ما اين فتح آشكار را برايت كرديم، تا تبعات و آثار سوئى را كه دعوت گذشته و آينده ات در نظر مشركين دارد از بـيـن بـبـريم تا ديگر در صدد آزارت برنيايند) و همينطور هم شد، بعد از فتح مـكـه عـده اى مسلمان شدند، و بعضى از مكه فرار كردند، آنهايى هم كه ماندند قدرت بر انكار توحيد نداشتند، و با دعوت مردم آن را مى پذيرفتند.

پس با فتح مكه گناهانى كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) نزد مشركين داشت آمـرزيـده شـد، يعنى ديگر نتوانستند دست از پا خطا كنند. ماءمون عرضه داشت . خدا خيرت دهد يا ابا الحسن.

و در تـفـسـيـر عـيـاشـى از مـنـصور بن حازم، از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فـرمـود: از روزى كـه آيـه (انـى اخـاف ان عـصـيـت ربـى عـذاب يـوم عـظـيـم ) نـازل شـد، رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسلّم ) آرام و قرار نداشت، و مرتب از آن سـخـن مـى گـفـت تـا آنـكـه سـوره فـتـح نـازل شـد، ديگر از آن آيه سخنى نگفت، و آن را مثل سابق مكرر براى مردم نخواند.

مؤلف: اين معنا از طرق اهل سنت نيز روايت شده، ولى حديث خالى از شبهه نيست ، چون از آن بـرمـى آيـد كه قبول كرده كلمه (ذنب ) به معناى نافرمانى خدا، و منافى با عصمت است، در حالى كه گفتيم معنايش اين نيست.

روايتى در باره مراد از (سكينت) و روايتى درباره اينكه ايـمـان عمل است و شدت و ضعف و زيادت و نقصان دارد

و در كـافـى به سند خود از جميل روايت كرده كه گفت : من از امام صادق (عليه السلام ) از مـعناى آيه (هو الذى انزل السكينه فى قلوب المؤمنين ) پرسيدم كه اين سكينت چيست ؟ فرمود: ايمان است همچنان كه دنبالش فرمود: (ليزدادوا ايمانا مع ايمانهم )

مؤلف: ظـاهـر ايـن روايـت چـنـيـن مـى رسـاند كه جمله (ليزدادوا ايمانا مع ايمانهم ) را تفسير براى سكينت گرفته، و در همين معنا روايتى ديگر نيز هست.

و نيز در همان كتاب به سند خود از ابى عمرو زبيرى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كـرده كـه گـفـت : بـه حـضـورش عـرضـه داشـتـم : اى عالم مرا خبر ده از اينكه كدام يك از اعـمـال نـزد خـدا افـضـل اسـت ؟ فـرمـود: آن چـيـزى كـه سـايـر اعـمـال جـز بـه وسيله آن قبول نمى شود. پرسيدم آن چيست ؟ فرمود: ايمان به خدايى كه جـز او مـعـبودى نيست، اين از همه اعمال درجه اش بالاتر و منزلتش شريف تر و بركاتش بيشتر است.

مى گويد: پرسيدم : آيا مرا از ايمان خبر نمى دهى كه آيا صرف گفتن شهادتين است و يا عـمـل كـردن ؟ فـرمـود: ايـمـان هـمـه اش عـمـل اسـت، و گـفـتـن شـهـادتـيـن هـم عـمـل زبـان اسـت كـه خـدا وجـوب آن را در كـتابش و نور واضحش بيان كرده، و دليلش از نـاحـيـه عـقـل هـم تـمـام اسـت. كـتـاب هـم شـاهـد عـقـل اسـت، و بـه سـوى رهـنـمـودهـاى عـقـل مـى خـوانـد. عـرضـه داشـتم : فدايت شوم توضيح بدهيد تا بفهمم. فرمود: ايمان، حـالات و درجـات و صـفـات و مـنازلى دارد، بعضى از آن مراتب مرتبه تام است، كه ديگر به منتهى درجه رسيده است، و بعضى از آن ناقص است، و نقصانش روشن است، و بعضى از آن نـه بـه آن تـمـامـيـت اسـت و نـه بـه ايـن نـقـص، بـلكـه از طـرف نـقـصـان بـسـوى كمال ترجيح دارد.

عـرضه داشتم مگر ايمان تام و ناقص، و كم و زياد دارد؟ فرمود: بله. پرسيدم : چطور؟ فرمود: براى اينكه خداى تعالى ايمان را بر تمامى اعضاى بنى آدم واجب، و در همه آنها تـقـسـيـم كـرده، هـيـچ عـضـوى از اعضاء نيست مگر آنكه موظف به داشتن ايمانى است غير آن ايمانى كه اعضاى ديگر دارند.

پـس هـر كـس خـدا را ديـدار كند در حالى كه اعضاى خود را حفظ كرده، و هر يك را در انجام وظـيـفـه اى كـه داشـتـه بـه كـار بـسـتـه، خـدا را بـا ايـمـان كـامـل ديـدار كرده، و اهل بهشت است. و هر كس كه در يكى از آنها خيانت كرده و يا از حدودى كه خدا معين نموده تعدى كند خدا را ناقص الايمان ملاقات كرده است.

عـرضـه داشـتـم : نـقـصـان و كـمـال ايـمـان را فـهـمـيـدم حـال بـفـرمـايـيـد ايـن زيـادتى ايمان از كجا مى آيد؟ فرمود: از آمادگى، همچنان كه خداى عـزّوجـلّ پـاسـخ ايـن سـؤ ال را چـنـيـن مـى دهـد: (و اذا مـا انـزلت سـوره فـمـنـهـم مـن يـقـول ايـكـم زادتـه هذه ايمانا فاما الذين آمنوا فزادتهم ايمانا و هم يستبشرون و اما الذين فـى قـلوبـهـم مـرض فـزادتـهـم رجـسـا الى رجـسـهـم و چـون سـوره اى نـازل مـى شـود، بـعضى ها مى پرسند: كدام يك از شما است كه اين سوره ايمانش را زياد كـرده بـاشـد؟ و امـا آنـهـايـى كـه ايـمـان دارند، آن سوره ايمانى بر ايمانشان بيفزايد و خـوشـحـال مـى شـونـد، و امـا آنـهـايـى كه در دل مريضند همان سوره، پليدى جديدى بر پـليـديـشـان مى افزايد) و نيز مى فرمايد: (نحن نقص عليك نباهم بالحق، انهم فتيه آمـنـوا بـربـهـم و زدنـاهـم هـدى مـا اخـبـار آنـان را بـه حـق بـرايـت نـقـل مـى كـنـيم، آنان جوانمردانى بودند كه به پروردگار خود ايمان آورده بودند، و ما هدايتشان را بيشتر كرديم ).

و اگر ايمان در همه افراد يكى مى بود، و هيچ زيادت و نقصانى در بين نبود، ديگر احدى بـر ديـگـرى برترى نمى داشت، و نعمت ها و مردم همه برابر مى شدند، و فضيلتى در كار نمى بود، و ليكن اين تماميت ايمان است كه مؤمنين را بهشتى مى كند، و اين زيادتى آن است كه مؤمنين را از نظر درجاتى كه نزد خدا دارند مختلف مى سازد، و اين كمى ايمان است كه مقصرين را داخل آتش ‍ مى سازد.

آيات 8 تا 10 سوره فتح

 انـا ارسـلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا (8)

 لتومنوا باللّه و رسوله و تعزروه و توقروه و تـسـبـحـوه بـكره و اصيلا (9)

 ان الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه يد اللّه فوق ايديهم فمن نكث فانما ينكث على نفسه و من اوفى بما عاهد عليه اللّه فسيوتيه اجرا عظيما (10)

ترجمه آيات

ما تو را فرستاديم تا شاهد امت باشى و امت را بشارت و انذار دهى (8).

تـا شـمـا امـت به خدا و رسول ايمان آورده او را يارى و احترام كنيد و صبح و شام تسبيحش گوييد (9).

بـه درسـتـى آنـهـايـى كه با تو بيعت مى كنند جز اين نيست كه با خدا بيعت مى كنند چون دسـت خـدا بـالاى دستشان است بنابراين هر كس ‍ بيعت خود را بشكند عليه خودش شكسته و هـر كـس وفـا كـنـد بـه عـهـدى كـه بـا خدا بر سر آن پيمان بسته خداى تعالى خيلى زود پاداش ‍ عظيمى به او مى دهد (.1).

بيان آيات

ايـن چـنـد آيـه، فـصـل دوم از آيـات سـوره اسـت كه در آن خداى سبحان پيامبر خود را از در تـعـظيم و تكريم چنين معرفى مى كند كه او را به عنوان شاهد و مبشر و نذير فرستاده، اطاعت او اطاعت خدا، و بيعت با او بيعت با خدا است.

فصل اول سـوره در ايـن مقام بود كه بر پيامبر خود منت بگذارد به اينكه فتح و مغفرت و اتمام نـعـمـت و هـدايت و نصرت ارزانيش ‍ داشته، و بر مؤمنين منت بگذارد به اينكه سكينت را بر دلهايشان افكنده، و در نتيجه داخل بهشتشان مى كند، و نيز مشركين و منافقين را تهديد كند به غضب و لعنت و آتش.

 

انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا

مـراد از شـاهـد بـودن آن جـنـاب، شـهـادتـش بـر اعـمـال امـت، يـعـنـى بـر ايـمـان و كـفر و عـمـل صـالح و طـالح آنـهـا اسـت. و مسأله شـهـادت رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) در قـرآن كـريـم مـكـرر آمـده، و قـبـلا بـحـث مـفـصـل پـيـرامـون مـعـنـاى ايـن شـهـادت گـذشـت، و گـفـتـيـم كـه مـراد از آن شـهـادت حمل در دنيا است، و اما اداء شهادتها جايش در آخرت است.

و مـبـشـر بـودن آن جـنـاب بـه ايـن بـود كه افراد با ايمان و با تقوى را به قرب خدا و ثواب جزيل او بشارت مى داد. و نذير بودنش بدين جهت بود كه كفار و اعراض كنندگان را به عذاب دردناك خدا انذار و تخويف مى كرد.

 

لتومنوا باللّه و رسوله و تعزروه و توقروه و تسبحوه بكره و اصيلا

در قـرائت مـشهور همه فعلهاى چهارگانه با (تاء) كه علامت خطاب است قرائت شده. و در قرائت ابن كثير و ابو عمرو با (ياء) كه علامت غيبت است قرائت شده، و قرائت اين دو با سياق مناسب تر است.

و بـه هـر حـال لام در جـمـله (لتـومنوا) لام تعليل است، مى فرمايد: اگر ما تو را به عـنـوان شـاهـد و مـبـشـر و نـذيـر فـرسـتـاديم براى اين بود كه به خدا و رسولش ايمان بياوريد. (و بنا بر قرائت دوم : ايمان بياورند).

و (تـعـزيـر) كـه مـصـدر (تـعزروه ) است - به طورى كه گفته اند - به معناى نـصرت است. و (توقير) كه مصدر (توقروه ) است به معناى تعظيم است، همچنان كـه در جـاى ديـگر فرموده : (ما لكم لا ترجون لله وقارا)، و ظاهرا ضميرهايى كه در سـه فـعـل آيـه آمده همه به خداى تعالى برمى گردد. و معناى آيه اين است كه : ما تو را به عنوان شاهد و مبشر و نذير فرستاديم تا مردم به خدا و رسولش ايمان آورند، و او را بـا دسـت و زبـان يـارى كـنـنـد و تـعـظـيـم و تـسبيح - كه منظور تسبيح در نماز است - بنمايند هم در بامدادان و هم در عصر.

ولى بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: ضـمـيـر در دو فعل (تعزروه ) و (توقروه ) به رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) برمى گـردد، و ضمير در (تسبحوه ) به خداى تعالى عود مى كند. ولى يك نكته اين توجيه را مـوهـون مـى سـازد و آن اتحاد سياق است كه با وحدت سياق نمى شود مرجع ضمائر را مختلف كرد.

مـعـنـاى (بـيـعـت) و ايـنكه بيعت با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بيعت با خدا است

ان الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه يد اللّه فوق ايديهم...

كـلمـه (بـيـعـت ) يـك نوع پيمان است كه بيعت كننده خود را مطيع بيعت شونده مى سازد. راغـب در مـفـردات مـى گـويـد: وقـتـى مـى گـويـنـد بـا سـلطان بيعت كرد كه بيعتش متضمن بذل طاعت باشد، البته طاعت به قدر مقدور.

و ايـن كـلمـه از مـاده (بـيـع ) - كه معناى معروفى دارد - گرفته شده، و چون رسم عرب (و همچنين در ايران ) اين بود كه وقتى مى خواستند معامله را قطعى كنند، به يكديگر دسـت مـى دادنـد، و گـويـا بـا ايـن عـمـل مسأله نـقـل و انـتـقـال را نـشـان مـى دادند - چون نتيجه نقل و انتقال كه همان تصرف است بيشتر بدست ارتـبـاط دارد - لذا دسـت بـه دسـت يـكـديـگـر مـى زدند، و به همين جهت دست زدن به دست ديـگـرى در هـنـگام بذل اطاعت را (مبايعه ) و (بيعت ) مى خواندند، و حقيقت معنايش اين بود كه بيعت كننده دست خود را به بيعت شونده مى بخشيد، و به سلطان بيعت شونده مى گفت : اين دست من مال تو است، هر كارى مى خواهى با آن انجام بده.

پـس ايـنـكـه فـرمـود: (ان الذيـن يلبايعونك انما يبايعون ) در حقيقت مى خواهد بيعت با رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) را به منزله بيعت با خدا قلمداد كند، به اين ادعـاء كـه اين همان است، هر اطاعتى كه از رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) بكنند در حـقـيقت از خدا كرده اند؛ چون طاعت او طاعت خدا است. آنگاه همين نكته را در جمله (يد اللّه فوق ايديهم ) بيشتر بيان و تأكيد كرده مى فرمايد: دست او دست خدا است. همچنان كه در آيه : (و ما رميت اذ رميت و لكن اللّه رمى ) نيز دست او را دست خدا خوانده است.

و در اينكه كارها و خصائص رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) كار خدا و شاءن خدا است، آيات بسيارى در قرآن عزيز آمـده، مـانـند آيه (من يطع الرسول فقد اطاع اللّه ) و آيه (فانهم لا يكذبونك و لكن الظالمين بايات اللّه يجحدون )، و آيه (ليس لك من الامر شى ء).

(فـمـن نـكـث فـانـما ينكث على نفسه ) - كلمه (نكث ) به معناى پيمان شكنى و نقض بـيـعـت اسـت. جـمـله مـورد بـحـث تـفـريع و نتيجه گيرى از جمله (ان الذين يبايعونك انما يـبـايـعـون اللّه ) اسـت و مـعـنـاى مـجـمـوع آن دو چـنـيـن اسـت : حـال كـه بـيعت تو بيعت خدا است پس كسى كه بيعت تو را بشكند شكننده بيعت خدا است، و به همين جهت بجز خودش كسى متضرر نمى شود، همچنان كه اگر وفا كند كسى جز خودش از آن بيعت سود نمى برد، چون خدا غنى از همه عالم است.

(و مـن اوفى بما عاهد عليه الله فسيوتيه اجرا عظيما) - اين جمله وعده جميلى است به كسانى كه عهد و بيعت خدا را حفظ مى كنند، و به آن وفا مى نمايند.

و ايـن آيـه خـالى از اشـاره بـه ايـن نـكـتـه نـيـسـت كـه رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) در هـنـگام بيعت دست خود را روى دست مردم مى گذاشت ، نه اينكه مردم دست روى دست آن جناب بگذارند.

اقوال مفسـريـن در مـعناى جمله : (يد اللّه فوق ايديهم) كه در آيه مربوط به بيعت است

مـفـسـريـن در مـعـنـاى جـمـله (يـد اللّه فـوق ايـديـهـم ) اقوال ديگرى دارند:

بـعـضـى گـفـتـه انـد: اسـتـعـاره اى اسـت تـخـيـيـليـه، كـه بـه مـنـظـور تأكيد مطالب قـبـل آمـده، و ايـن را تـقـريـر مـى كـنـد كـه بـيـعـت بـا رسـول، بـيـعـت بـا خـدا اسـت، بـدون هـيـچ گـونه تفاوت، پس كانه اينطور به خيالها انـداخـتـه كـه خدا هم يكى از بيعت شوندگان است، آن وقت براى خدا دستى اثبات مى كند كه بالاى دست بيعت كنندگان جاى دست رسول قرار مى گيرد.

ولى چنين توجيهى با ساحت قدس خداى تعالى سازگار نيست، و بزرگتر از آن است كه آدمى او را به وجهى به خيالش اندازد كه از آن منزه است.

بعضى ديگر گفته اند: مراد از كلمه (يد) قوت و نصرت است، پس (يد اللّه ) به مـعـنـاى نـصـرت اللّه و قـوت اللّه مى باشد، مى خواهد بفرمايد قوت و نصرت خدا فوق قـوت و نـصـرت مـردم اسـت ؛ و يـعـنـى اى پـيـامبر اعتمادت به نصرت خدا باشد، نه به نصرت آنان.

ولى ايـن هـم بـا مـقـام آيـه جـور نـيـسـت، بـراى ايـنـكـه مـقـام، مـقـام اعـظـام بـيـعـت رسول خدا است، و اينكه بيعت مردم با آن جناب آنقدر مهم است كه گويى بيعت با خود خدا است، و اعتماد از نصرت خدا هر چند كار خوبى است، ليكن اجنبى از مقام آيه است.

بعضى ديگر گفته اند: مراد از كلمه (يد) عطيه و نعمت است، يعنى نعمت خدا بر مسلمين كـه يـا ثواب است و يا توفيق بيعت، فوق نعمت و خدمتى است كه آنها به تو كرده اند و با تو بيعت نمودند.

بـعـضـى ديگر گفته اند: نعمت خدا بر مردم كه هدايتشان كرده عظيم تر از خدمتى است كه آنـهـا بـه تـو كـردنـد، و تـو را اطـاعـت نـمـودنـد. و از ايـن قبيل توجيه ها كه ما فايده اى در بحث پيرامون آنها نمى بينيم.

بحث روايتى

(روايـتـى در ذيـل جـمـله : (يـد اللّه فـوق ايـديـهـم ) و روايـتـى درباره كيفيت بيعت)

در الدر المنثور است كه ابن عدى، ابن مردويه، خطيب و ابن عساكر در كتاب تاريخ خود از جـابـر بـن عـبـداللّه روايـت كـرده انـد كـه گـفـت : وقـتـى آيه (و تعزروه ) بر پيغمبر نـازل شـد، بـه اصـحـاب خود فرمود: مى دانيد يعنى چه ؟ عرضه داشتند: خدا و رسولش داناتر است. فرمود: يعنى او را يارى مى كنيد.

و در عـيـون الاخـبـار بـه سند خود از عبداللّه بن صالح هروى روايت كرده كه گفت : من به عـلى بـن مـوسـى الرضـا (عـليـهـمـاالسـلام ) عـرضـه داشـتـم : يـا بـن رسـول اللّه ! شـمـا در باره اين حديث كه راويان حكايتش مى كنند كه مؤمنين خدا را از همان مـنـزلهـاى بـهـشـتـى خـود زيـارت مى كنند، چه مى فرمايى ؟ فرمود: اى ابا صلت ! خداى تـعـالى پيغمبر خود را از تمامى خلائق حتى از ملائكه و انبياء برترى داده، و طاعت او را طـاعـت خـود خـوانـده، و بـيـعت با او را بيعت با خود خوانده، و زيارتش در دنيا و آخرت را زيـارت خـود خـوانـده و در بـاره اطـاعـتـش فـرمـوده : (مـن يـطـع الرسول فقد اطاع اللّه )، و در باره بيعتش فرموده : (ان الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه يـد اللّه فـوق ايـديهم ) و خود رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرموده : (هـر كس مرا زيارت كند، چه در حياتم و چه بعد از مرگم، خدا را زيارت كرده، و درجه او در بـهـشـت بـالاتـريـن درجـات اسـت، و كـسـى كـه رسـول خـدا را در درجـه اى كـه دارد در بـهـشـت و در منزل خودش زيارت كند، خداى تبارك و تعالى را زيارت كرده.

و در ارشاد مفيد در حديثى كه بيعت حضرت رضا را حكايت مى كند آمده : مامون نشست و براى حـضـرت رضـا (عـليـه السـلام ) دو پـشـتـى بـزرگ گـذاشت، خودش روى فرش نشست و حـضـرت رضـا را در آن جـايـگـاه نـشـانـيـد، در حـالى كـه عـمـامـه اى بـر سـر و شمشيرى حمايل داشت. آنگاه دستور داد به پسرش عباس كه اولين كسى باشد كه با آن جناب بيعت مـى كـنـد. حـضـرت رضـا دسـت مـبارك خود را طورى بلند كرد كه كفدستش رو به صورت عـبـاس و سـايـر مردم بود. ماءمون عرضه داشت دست خود را دراز كن تا بيعت كنند. فرمود: رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) اينطور بيعت مى گرفت پس مردم آمدند، و با آن جناب در حالى كه دستش بالاى دست مردم بود بيعت كردند.

آيات 11 تا 17 سوره فتح

 سيقول لك المخلفون من الاعراب شغلتنا اموالنا و اهلونا فاستغفر لنا يقولون بالسنتهم مـا ليـس فـى قـلوبـهـم قـل فمن يملك لكم من اللّه شيئا ان اراد بكم ضرا او اراد بكم نفعا بـل كـان اللّه بـمـا تـعـمـلون خـبـيـرا (11)

 بـل ظـنـنـتـم ان لن يـنـقـلب الرسـول و المؤمنـون الى اهـليهم ابدا و زين ذلك فى قلوبكم و ظننتم ظن السوء و كنتم قوما بورا (12)

 و من لم يومن باللّه و رسوله فانا اعتدنا للكافرين سعيرا (13)

 و لله مـلك السـمـوات و الارض يـغـفـر لمـن يـشـاء و يـعذب من يشاء و كان اللّه غفورا رحيما (14)

 سـيـقـول المـخـلفـون اذا انـطلقتم الى مغانم لتاخذوها ذرونا نتبعكم يريدون ان يبدلوا كلم اللّه قـل لن تـتـبـعـونـا كـذلكـم قـال اللّه مـن قـبـل فـسـيـقـولون بـل تـحـسـدونـنـا بـل كـانـوا لا يـفـقـهـون الا قـليـلا (15)

 قـل للمـخـلفـيـن مـن الاعـراب سـتدعون الى قوم اولى باس شديد تقتلونهم او يسلمون فان تـطـيـعـوا يـوتـكـم اللّه اجـرا حـسـنـا و ان تـتـولوا كـمـا تـوليـتـم مـن قـبـل يـعـذبـكـم عـذابـا اليـمـا (16)

 ليـس عـلى الاعـمى حرج و لا على الاعرج حرج و لا على المـريـض حـرج و مـن يـطـع اللّه و رسـوله يـدخـله جـنـت تـجـرى مـن تـحـتـهـا الانـهـار و مـن يتول يعذبه عذابا اليما (17)

ترجمه آيات

از اعراب، آنهايى كه از حركت با تو تخلف كردند به زودى از در عذرخواهى خواهند گفت بـى سـرپـرسـتـى امـوال و خـانـواده ما را از شركت در جهاد بازداشت از خدا برايمان طلب مـغـفـرت كـن. ولى اين سخنى است كه به زبان خود مى گويند و دلهايشان چيز ديگر مى گـويـد. بـه ايشان بگو اگر خدا بخواهد گرفتارتان كند و يا سودى برايتان بخواهد كـيـست كه چنين اختيار و قدرتى را دارا باشد كه جلو آن را بگيرد، بلكه خدا به آنچه مى كنيد دانا و با خبر است (11).

ايـن بـود كـه پـنـداشـتيد رسول و مؤمنين از اين جنگ به هيچ وجه به خانواده خود برنمى گـردنـد و هـمين پندار در دلتان موجه جلوه كرد و ظن سوئى برديد و مردمى هالك بوديد (12).

و كسى كه به خدا و رسولش ايمان نياورده بداند كه ما براى كافران آتشى تهيه كرده ايم (13).

ملك آسمانها و زمين از آن خدا است او هر كه را بخواهد مى آمرزد و هر كه را بخواهد عذاب مى كند و خدا همواره آمرزگار مهربان است (14).

بـه زودى آنـهـايـى كـه از شـركـت در جهاد تخلف كردند وقتى كه مى رويد كه غنيمت هاى جنگى را بگيريد خواهند گفت بگذاريد ما هم با شما بياييم. اينان مى خواهند كلام خداى را مـبدل نمايند. بگو: نه، شما هرگز ما را پيروى نمى كنيد و اين را خداى تعالى قبلا به مـن خـبـر داده. وقـتـى ايـن را بـشـنـونـد خواهند گفت : شما به ما حسد مى ورزيد ولى بايد بدانند كه جز اندكى فهم ندارند (15).

بـگـو بـه اعـرابـى كـه تـخـلف كردند اگر راست مى گوييد به زودى به جنگى ديگر دعـوت خـواهـيـد شـد جـنـگ با مردمى دلاور كه بايد يا مسلمان شوند و يا با ايشان بجنگند اگـر در آن روز اطـاعـت كـرديـد خـداونـد اجـرى نـيـك بـه شـمـا خـواهد داد و اگر آن روز هم مثل جنگ قبلى تخلف ورزيديد خداوند به عذابى دردناك معذبتان مى كند (16).

در مسأله جهاد بر افراد نابينا و لنگ و بيمار گناهى نيست (اگر تخلف كنند) و كسى كه خـدا و رسـولش را اطـاعـت كـنـد خـداونـد او را در جـنـاتـى داخل مى كند كه از دامنه آن نهرها روانست و كسى كه اعراض كند خداوند تعالى به عذابى دردناك معذبش مى كند (17).

بيان آيات

ايـن آيـات فـصـل سـومـى اسـت از آيـات سـوره، و در آن مـتـعـرض حال عربهايى است كه از يارى رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) تقاعد ورزيدند، و در سـفـر حـديـبـيـه شـركـت نـكـردنـد، و بـه طـورى كـه گـفـتـه انـد آنـهـا اعـراب و قـبـائل اطـراف مـديـنـه بـودنـد، يـعـنـى جـهـيـنـه، مـزيـنـه، غـفـار، اشـجـع، اسـلم و دئل كـه از امـر آن جـنـاب تخلف كرده و گفتند: محمد و طرفدارانش به جنگ مردمى مى روند كه ديروز در كنج خانه خود به دست ايشان كشته دادند، و بطور قطع از اين سفر برنمى گردند و ديگر ديار و زن و فرزند خود را نخواهند ديد.

خـداى سـبـحـان در ايـن آيـات بـه رسول گرامى اش خبر داد كه اينان به زودى تو را مى بـيـنـنـد، و از نـيـامـدنـشـان اعتذار مى جويند كه سرگرم كارهاى شخصى و رسيدگى به اهل و به مالها بوديم، و از تو مى خواهند برايشان طلب مغفرت كنى، ولى خدا آنان را در آنـچـه مـى گـويـنـد تـكذيب مى كند، و تذكر مى دهد كه سبب نيامدنشان، چيزى است غير از آنچه كه اظهار مى كنند، و آن سوء ظنشان است و خبر مى دهد كه به زودى درخواست مى كنند تـا دوبـاره بـه تـو بـپـيوندند و تو نبايد بپذيرى، چيزى كه هست به زودى دعوتشان خـواهـى كـرد بـه جـنـگ قـومـى ديـگـر، اگـر اطـاعـت كـردنـد كـه اجـرى جزيل دارند و گر نه عذابى دردناك در انتظارشان هست.

عذرى كه تخلف كنندگان از همراهى با پـيـامـبـر (ص ) آوردنـد و گفتـنـد: اشـتـغـال بـه سـرپرستى اموال و خانواده هايمان ما را باز داشت و جواب به آنها كه سبب واقعى تخلفشان سوء ظن و ترس از كشته شدن بوده است

سيقول لك المخلفون من الاعراب شغلتنا اموالنا و اهلونا فاستغفر لنا...

در مـجـمـع البـيـان گـفته : (مخلف ) به كسى گفته مى شود كه در جاى كسانى كه از شهر خارج مى شوند باقى گذاشته شود؛ و اين كلمه مشتق از ماده (خلف ) است، و ضد آن (مقدم ) مى باشد.

و كلمه (الاعراب ) - به طورى كه گفته اند - به معناى جماعتى از عربهاى باديه نشين است و بر عربهاى شهرنشين اطلاق نمى گردد. و اين كلمه اسم جمع است كه از لفظ خودش مفرد ندارد.

(سيقول لك المخلفون من الاعراب ) - اين آيه از آينده نزديكى خبر مى دهد كه متخلفين از داستان حديبيه به رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) چنين و چنان خواهند گفت. و از عـبـارت آيـه بـرمـى آيـد كـه ايـن آيـات در مـراجـعـت از حـديـبـيـه بـه مـديـنـه و قبل از ورود به آن نازل شده.

(شـغـلتـنـا امـوالنـا و اهـلونـا فـاسـتـغـفـر لنـا) - يـعـنـى عـامـلى كـه مـا را مـشـغـول كـرد از حـركـت بـا اصـحـاب، و بـازداشـت از ايـنـكـه در خـدمـتـت بـاشـيـم، امـوال و زن و فـرزنـدمـان بود كه كسى را نداشتيم براى سرپرستى آنان بگذاريم، و بيم آن داشتيم كه در نبود ما دچار حادثه اى شوند، لذا مانديم، و تو از خدا براى ما طلب مغفرت كن كه خدا ما را بيامرزد، و به جرم تخلف مؤ اخذه نفرمايد.

و از ايـنـكه طلب استغفار كردند، پيداست كه تخلف از جهاد را گناه مى دانسته اند، و نمى خواسته اند مسأله زن و فرزند و مال و منال را عذر موجهى دانسته، بگويند به خاطر اين عذر، گناه كرده ايم، بلكه خواسته اند بگويند: علت اينكه اين گناه را مرتكب شده ايم، علاقه به زن و فرزند و مال بوده.

(يـقـولون بـالسـنتهم ما ليس فى قلوبهم ) - اين جمله گفتار و اعتذار آنان را تكذيب مـى كـنـد، و مـى فـرمـايـد: نـه گـرفـتـارى مال و اولاد آنان را بازداشت و نه اعتنايى به استغفار تو دارند، بلكه همه اينها را مى گويند تا روپوشى باشد كه به وسيله آن از شر عتاب و توبيخ مردم در امان باشند.

(قل فمن يملك لكم من اللّه شيئا ان اراد بكم ضرا او اراد بكم نفعا) - جوابى است حلى از اعـتـذارى كـه مـى جـويـنـد، و خـواهـنـد گـفـت مـال و اولاد مـا بـى صـاحـب بـود. و حـاصـل جـواب ايـن است كه : خداى سبحان، خالق و آمر و مالك و مدبر هر چيز است، غير او ربى نيست. پس هيچ نفع و ضررى نيست جز با اراده و مشيت او، احدى از طرف خدا مالك هيچ چـيـز نـيـسـت، تـا قـاهـر بر آن باشد، و از ضرر آن - اگر بخواهد ضرر برساند - جـلوگـيـرى كـنـد، و يـا نـفـع آن را جـلب كند، اگر خدا ضررش را خواسته باشد، و يا از خيرش ‍ جلوگيرى كند، اگر اين قاهر خير آن را نخواهد، و چون چنين است پس انصراف شما از شركت در لشكر پيغمبر براى يارى دين، و اشتغالتان به آن بهانه هايى كه آورديد شما را از خدا به هيچ وجه بى نياز نمى كند، يعنى عذرتان را پذيرفته نمى سازد، نه ضـررى از شما دفع مى كند اگر او ضررتان را خواسته باشد، و نه نفعى بسوى شما جلب مى كند و يا در جلبش تعجيل مى كند، اگر او خير شما را خواسته باشد.

پس جمله (قل فمن يملك لكم...) جواب از تعلل آنان است، به اينكه سرگرم زندگى بوديم، تازه اگر در اين دعوى راست گفته باشند. و خلاصه اش اين شد كه : دلبستگى شـمـا در دفع ضرر و جلب خير به اسباب ظاهرى - كه يكى از آنها اداره و تدبير امور زن و فرزند است - و ترك يك وظيفه دينى به اين منظور، شما را در دفع ضرر و جلب مـنـفـعـت هـيـچ سودى نمى دهد، بلكه امر تابع اراده خداى سبحان است. پس آيه شريفه در معناى آيه (قل لن يصيبنا الا ما كتاب اللّه لنا) است.

و تـمـسـك بـه اسـبـاب و عـدم لغـويـت آنها هر چند كارى است مشروع، و حتى خدا به آن امر فرموده كه بايد تمسك به اسباب ظاهرى جست، ولى اين در صورتى است كه معارض با امـرى مـهـم نباشد، و چنانچه امرى مهمتر از تدبير امور زندگى پيش آيد، - مثلا دفاع از دين و كشور - بايد از آن اسباب چشم پوشيد و به دفاع پرداخت، هر چند كه در اين كار ناملايماتى هم محتمل باشد. مگر اينكه در اين ميان خطرى قطعى و يقينى در كار باشد، كه بـا وجـود آن خـطـر ديـگـر دفـاع و كـوشـش مؤثر نباشد، در آن صورت مى شود دفاع را تعطيل كرد.

(بل كان اللّه بما تعملون خبيرا) - اين جمله تعريض و كنايه به متخلفين است، و در آن بـه ايـن نـكـتـه اشـاره مى كند كه شما در اين بهانه خود دروغ مى گوييد، اصللا علت تخلف شما مسأله اشتغال به امور اموال و اولاد نبود.

 

بل ظننتم ان لن ينقلب الرسول و المؤمنون الى اهليهم ابدا و زين ذلك فى قلوبكم...

ايـن آيـه عـلت واقـعـى تـخلف را بيان مى كند، و مى فرمايد تخلف شما از شركت در جهاد بـراى اشـتـغـال بـه امـور مـذكـور نـبـود، بـلكـه ايـن بـود كـه شـمـا پـنـداشـتـيـد رسـول و مؤمنـيـن هرگز از اين جنگ برنمى گردند و هر كس در اين سفر شركت كرده به دست قريش كه آن همه لشكر فراهم آورده و آن همه نيرو و شوكت دارد كشته خواهد شد، اين بود علت تخلف شما.

(و زيـن ذلك فـى قـلوبـكـم ) - و ايـنـكـه فـرمـود: هـمـيـن بـهـانـه در دل شـمـا اسـت كـه بـدسـت شـيـطـان جـلوه داده شـد، و شـمـا هـم طـبـق آن عـمـل كـرديـد، و آن ايـن بود كه از حركت به سوى جهاد تخلف كنيد، تا مبادا شما هم كشته شويد و از بين برويد.

(و ظـنـنتم ظن السوء و كنتم قوما بورا) - كلمه (بور) - به طورى كه گفته اند - مصدر و به معناى فساد و يا هلاكت است، كه البته منظور از آن معناى اسم فاعلى آنست، و معنايش : و شما مردمى هالك و يا فاسد بوده ايد مى باشد.

بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: مـراد از (ظـن سـوء) همان پندارى بود كه پنداشتند رسـول و مؤمنـيـن از سـفر حديبيه برنخواهند گشت. و بعيد هم نيست، كه مراد از آن، اين پـنـدار بـاشـد كـه خـدا رسـولش را يـارى نـمـى كند و دين خود را غلبه نمى دهد، كه اين احتمال در ذيل آيه ششم همين سوره گذشت، كه مى فرمود: (الظانين باللّه ظن السوء) بلكه اين احتمال روشن تر به نظر مى رسد.

 

و من لم يؤمن باللّه و رسوله فانا اعتدنا للكافرين سعيرا

در ايـن آيـات شـريـفـه بـيـن ايـمـان بـه خـدا و ايـمـان بـه رسـول جـمـع شـده ، و ايـن بـراى آن اسـت كـه بـفـهـمـانـد كـفـر بـه رسول و اطاعت نكردن از او كفر به خدا هم هست، و در اين آيه لحنى است تهديدآميز.

در جـمـله (فـانا اعتدنا للكافرين سعيرا مقتضاى ) ظاهر اين بود كه بفرمايد (اعتدنا لهـم ) چـون كـلمه كافرين قبلا گذشته بود و ضمير كار آن كلمه را مى كرد، پس اگر به جاى ضمير، خود كلمه را تكرار كرد براى اين است كه اشاره كند به اينكه آماده كردن سـعـيـر دوزخ بـراى آنـان چـه عـلتـى داشـت، چـون در اصـطـلاح اهـل ادب مـعـروف اسـت كه تعليق حكم بر وصف، عليت آن وصف براى حكم را مى رساند در نـتـيـجه معنا چنين مى شود كه : اگر ما براى كفار آتش دوزخ فراهم كرده ايم، بدين علت اسـت كـه آنـهـا كـافـرنـد، لذا سـعـيـرى، يـعـنـى آتـشـى، مـسـعـر، يـعـنـى مـشـتـعـل، بـرايشان فراهم كرديم. و اگر كلمه (سعيرا) را نكرده آورده براى اين است كه دلهره بيشترى ايجاد كند.

 

و لله ملك السموات و الارض يغفر لمن يشاء و يعذب من يشاء و كان اللّه غفورا رحيما

مـعـنـاى آيـه روشـن اسـت. و ايـن آيـه مـطـالب قـبـل را تـأيـيـد مـى كـنـد. و اگـر در ذيل آيه كه راجع به مالكيت مطلق خدا است دو نام (غفور) و (رحيم ) را آورده، براى اين است كه اشاره كند به اينكه رحمتش از غضبش پيشى دارد، تا بندگانش به اين وسيله تحريك و تشويق به استغفار و استرحام شوند.

 

سيقول المخلفون اذا انطلقتم الى مغانم لتاخذوها ذرونا نتبعكم...

در ايـن آيـه خـبـر از يـك آينده اى ديگر مى دهد، و آن اين است كه مؤمنين به زودى جنگى مى كـنـنـد كـه در آن جـنـگ فـتـح نـصـيـبشان مى شود، و غنيمت هايى عائدشان مى گردد، آن وقت آنهايى كه تخلف كردند پشيمان شده درخواست مى كنند اجازه دهند به دنبالش به صحنه جـنـگ آيـنـد تـا از غـنـيـمـت بـهـره مـنـد شـونـد. و ايـن جـنـگ جـنـگ خـيـبـر اسـت كـه رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) و مؤمنين از آنجا گذشتند و آن را فتح نموده غـنـيـمـت هـايـى گـرفـتـند. و خداى تعالى آن غنائم را به كسانى اختصاص داد كه در سفر حديبيه با او بودند، و غير آنان را شركت نداد.

و مـعـناى آيه اين است كه : شما به زودى روانه جنگى مى شويد كه در آن غنيمت هايى به دسـت خـواهـيـد آورد، آن وقـت ايـن مـتـخلفين خواهند گفت : بگذاريد ما هم به شما بپيونديم. (يـريـدون ان يـبـدلوا كـلام اللّه ) - بعضى گفته اند: مراد از اين كلام خدا كه (مى خـواهـنـد تـبـديـلش كـنـنـد) هـمـان وعـده اى اسـت كـه خـدا بـه اهـل حـديـبيه داد كه به زودى غنيمت هاى خيبر را بعد از فتح خيبر به آنان اختصاص مى دهد كـه بـه زودى داسـتـانـش در تـفـسـيـر آيـه (وعـدكـم اللّه مـغـانـم كـثـيـره تـاخـذونـهـا فعجل لكم هذه ) خواهد آمد. و خدا در اين آيه با جمله (اذا انطلقتم الى مغانم لتاخذوها) به همان داستان اشاره دارد.

(قـل لن تـتـبـعـونـا كـذلكـم قـال اللّه مـن قـبـل ) - در ايـن آيـه بـه رسـول گـرامـى خـود مـى فـرمـايـد: ايـشـان را نـگـذار دنـبـالت بـيايند. و در پاسخ جمله (ذرونا) بگو (لن تتبعونا).

(فـسـيـقـولون بـل تـحسدوننا) - يعنى متخلفين بعد از اينكه اين درخواستشان كه به دنـبـال آنـهـا حركت كنند پذيرفته نشود خواهند گفت : شما به ما حسد مى ورزيد. و در جمله (بـل كـانـوا لا يـفـقـهـون الا قـليـلا)، پـاسـخـى است از اينكه گفتند شما به ما حسد مى ورزيـد، ولى ايـن جـواب را صـريـحـا مـتـوجـه خـود آنـان نـكـرد و نـفـرمـود: (بل لا تكادون تفقهون...)، شما حرف به خرجتان نمى رود، بلكه فرمود ايشان حرف به خرجشان نمى رود، و اين بدان جهت بوده كه حرف به خرجشان نمى رفته، و در مقامى كـه قرآن ادعاء مى كند كه آنها چنين هستند، ديگر معنا ندارد روى سخن را به خود آنان كند، لذا خـطـاب را مـتـوجـه رسـول خـدا كـرد و فـرمـود: (بل كانوا لا يفقهون الا قليلا).

مقـصـود از ايـنـكـه دربـاره مـتـخـلفانى كه در خواستشان در مورد پيوستن به مجاهدان براى غنيمت گرفتن ردّ شد فرمود: جز اندكى نمى فهمند

و دليـل نـفـهـمـيـشـان ايـن اسـت كـه ايـن گفتارشان (شما با ما حسادت مى ورزيد) اصلا ربـطى به كلام رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) نداردو آن جناب از غيب خبرشان داده بـود كـه خـدا از پيش اينچنين خبر داده كه شما هرگز ما را پيروى نمى كنيد، و آنها در پـاسـخ گفته اند اولا شما نمى گذاريد ما پيرويتان كنيم و اين معنا از ناحيه خدا نيست. و ثانيا جلوگيريتان از شركت ما در غنائم براى اين است كه مى خواهيد غنائم را خودتان به تنهايى بخوريد و به ما ندهيد.

و ايـن پـاسـخ كـلام كـسـى اسـت كـه نـه ايـمـان دارد و نـه عـقـل. كـسـى كـه ايـنـقـدر قـدرت تـشـخـيـص نـدارد كـه رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) مـعـصـوم اسـت و در هـيـچ امـرى داخـل و خـارج نـمـى شـود مـگـر بـه امـر خـدا، اگـر بـخـواهـيـم حـمـل به صحت كنيم حد اقل اين است كه بگوييم مردمانى ساده و كم فهم بوده اند، كه با ادعاى اسلام و ايمان اين طور با رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) سخن گفته اند. از ايـنـجـا مـعـلوم مـى شـود كـه مـراد از نـفـهـمـيـدنـشـان مـگـر انـدك بـسـيـط بـودن عقل و ضعف فهم آنان است، كه سخن اشخاص را آنطور كه بايد درك نمى كنند، نه اينكه بـعـضـى از قـسـمتهاى كلام را مى فهمند و بعضى را نمى فهمند و آنچه مى فهمند كمتر و آنـچـه را نـمـى فـهـمند بيشتر است. و نه اينكه اقليتى از آنان مى فهمند و اكثريتى نمى فهمند، كما اينكه بعضى از مفسرين اين طور معنا كرده اند.

قل للمخلفين من الاعراب ستدعون الى قوم اولى باس شديد تقاتلونهم او يسلمون

مـفـسـريـن اخـتلاف كرده اند در اينكه اين قوم داراى باس شديد چه كسانيند؟ بعضى گفته اند: قبيله هوازن هستند. بعضى ديگر گفته اند: ثقيف اند. و بعضى گفته اند: هر دو طايفه انـد. بـعضى گفته اند: مردم روم اند كه در دو جنگ موته و تبوك شركت كردند. و بعضى گـفـتـه انـد: اهـل رده هـسـتـنـد كـه ابـوبـكـر بـعـد از رحـلت رسـول خـدا (صـلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) با آنان جنگيد. بعضى هم گفته اند: ايرانيان هستند. و بعضى گفته اند: عربها و كردهاى ايران اند.

و از جـمـله (سـتـدعـون ) بـه نـظـر مـى رسـد كـه مـنـظـور، بـعـضـى از اقوامى است كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) بعد از فتح خيبر با آنها نبرد كرد، يعنى هوازن و ثقيف و روم و موته. و اينكه خداى تعالى از پيش خبر داد كه (به متخلفين بگو شما ما را پـيـروى نـخـواهـيـد كرد) ناظر به پيروى كردن آنان در جنگ خيبر است - اين طور از سياق استفاده مى شود.

و جـمـله (تـقـاتـلونهم او يسلمون ) جمله اى است استينافى كه تنويع را مى رساند، مى فرمايد: يا اين است كه با ايشان نبرد مى كنيد، و يا اينكه مسلمان مى شوند، شق سوم كه جـزيـه گـرفـتـن بـاشـد در آنـان نـيـسـت ؛ چـون مـشـرك انـد، و جـزيـه از مـشـرك قـبـول نمى شود و حكم - جزيه مخصوص اهل كتاب است. مشرك يا بايد مسلمان شود و يا جنگ كند.

و نـمـى شود جمله (تقاتلونهم ) را صفت قوم بگيريم، چون مسلمين دعوت مى شوند كه - بـا قـومـى قـتـال كـنـنـد، نـه ايـنـكـه بـا قـومـى كـه قـتـال مـى كـنـنـد قـتـال كـنـنـد. هـمـچـنـيـن نـمـى شـود آن را حـال از نـائب فـاعـل در (سـتـدعـون ) دانـست ؛ براى اينكه مسلمين دعوت مى شوند تا با قـومـى قـتـال كـنـنـد نـه ايـنـكـه در حـال قـتـال دعـوت مـى شـونـد قتال كنند - آن چنان كه بعضى از مفسرين خيال كرده اند.

خـداى سـبـحـان سـپـس كـلام خـود را بـا وعـده و وعـيـد خـاتـمـه مـى دهـد. وعـده در مـقـابـل اطـاعـت، و وعـيـد در مـقابل معصيت. مى فرمايد: (فان تطيعوا) اگر اطاعت كنيد و بـراى قـتال بيرون شويد (يوتكم اللّه اجرا حسنا) خدا اجر نيكى به شما مى دهد (و ان تـتـولوا) و اگـر روى بـگردانيد و نافرمانى كنيد و خارج نشويد (كما توليتم من قـبـل ) هـمـانـطـورى كه بار قبلى رو گردانديد، و در سفر حديبيه خارج نشديد، آن وقت (يـعـذبكم عذابا اليما) خدا در دنيا - به طورى كه از ظاهر مقام استفاده مى شود - و يا هم در دنيا و هم در آخرت شما را به عذابى اليم و دردناك معذب مى كند.

 

ليس على الاعمى حرج و لا على الاعرج حرج و لا على المريض حرج

در ايـن آيـه حـكـم جـهـاد را از مـعـلوليـن كه جهاد برايشان طاقت فرساست به لسان رفع لازمه اش برمى دارد، يعنى نمى فرمايد اينها حكم جهاد ندارند، بلكه مى فرمايد لازمه آن را كـه حـرج اسـت ندارند. آنگاه در اينجا نيز مانند آيه قبلى كلام را با وعده و وعيد خاتمه مـى دهـد. در وعـده اش مـى فـرمـايـد: و هـر كـس خـدا و رسول او را اطاعت كند خدا در بهشتى داخلش مى سازد كه نهرها از دامنه آن جارى است. و در وعيدش مى فرمايد و هر كس روى بگرداند خدا به عذابى دردناك معذبش مى كند.

آيات 18 تا 28 سوره فتح

 لقـد رضـى اللّه عـن المؤمنـيـن اذ يـبـايـعـونـك تـحـت الشـجـره فـعـلم مـا فـى قـلوبـهـم فـانـزل السـكـيـنـه عـليـهـم و اثبهم فتحا قريبا (18)

 و مغانم كثيره ياخذونها و كان اللّه عـزيـزا حـكـيـمـا (19)

 وعـدكـم اللّه مـغـانـم كـثـيـره يـاخـذونـهـا فـعـجـل لكـم هـذه و كـف ايدى الناس عنكم و لتكون ايه للمؤمنين و يهديكم صراطا مستقيما (20)

 و اخـرى لم تـقـدروا عـليـهـا قـد احـاط اللّه بـهـا و كـان اللّه عـلى كـل شـى ء قـديـرا (21)

 و لو قـاتـلكم الذين كفروا لولوا الادبار ثم لا يجدون وليا و لا نـصـيـرا (22)

 سـنـه اللّه التـى قـد خلت من قبل و لن تجد لسنه اللّه تبديلا (23)

 و هو الذى كـف ايـديـهـم عـنـكـم و ايديكم عنهم ببطن مكه من بعد ان اظفركم عليهم و كان اللّه بما تعملون بصيرا (24)

 هم الذين كفروا و صدوكم عن المسجد الحرام و الهدى معكوفا ان يبلغ محله و لو لا رجال مومنون و نساء مومنات لم تعلموهم ان تطوهم فتصيبكم منهم معره بغير علم ليـدخـل اللّه فـى رحمته من يشاء لو تزيلوا لعذبنا الذين كفروا منهم عذابا اليما (25)

 اذ جـعـل الذيـن كـفـروا فـى قـلوبـهـم الحـمـيـه حـمـيـه الجـاهـليـه فانزل اللّه سكينته على رسوله و على المؤمنين و الزمهم كلمه التقوى و كانوا احق بها و اهـلهـا و كـان اللّه بكل شى ء عليما (26)

 لقد صدق اللّه رسوله الرؤ يا بالحق لتدخلن المـسـجد الحرام ان شاء اللّه امنين محلقين رؤ سكم و مقصرين لا تخافون فعلم ما لم تعلموا فـجـعـل مـن دون ذلك فـتـحا قريبا (27)

 هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدين كله و كفى بالله شهيدا (28)

ترجمه آيات

خـداى تـعـالى آن روز كه مؤمنين در زير آن درخت با تو بيعت كردند از ايشان راضى شد چـون از نـيـات درونـيـشـان آگـاه بـود و بـه هـمـيـن جـهـت آرامـشـى بـر آنـان نازل كرد و به عنوان پاداش، فتحى نزديك روزيشان كرد (18).

و نـيـز غـنـيـمـت هـايـى بـسـيار روزيشان كرد كه به دست آورند و خدا همواره مقتدرى شكست ناپذير و حكيمى فرزانه است (19).

خـدا بـه شـمـا وعده غنيمت هاى بسيارى داد كه به دست آوريد اين يك غنيمت را زودرس كرد و دسـت شـرارت مـردم را از شما كوتاه كرد (براى مصالحى ناگفتنى ) و براى اينكه آيتى باشد براى مؤمنين و شما را به سوى صراط مستقيم هدايت كند (20).

و غنيمت ديگرى كه هنوز بدان دست نيافته ايد خداوند به آن احاطه دارد و خدا بر هر چيزى قادر است (21).

و اگـر كـفـار بـا شـمـا جنگ كنند پا به فرار خواهند گذاشت و ديگر سرپرست و ياورى نخواهند يافت (22).

ايـن سـنـت خـدا اسـت كـه تـا امـروز هـمـواره جـريـان داشـتـه و تـو هـرگـز بـراى سـنت خدا دگرگونگى نخواهى يافت (23).

و او همان كسى است كه در درون مكه در زير پنجه دشمن دست كفار را از شما و دست شما را از ايـشـان كـوتـاه كـرد بـعـد از آنـكـه در جنگهاى قبلى شما را بر آنان پيروزى داد و خدا بدانچه مى كنيد بينا است (24).

و امـا ايـنـكـه دسـت شـمـا را از ايـشـان كـوتـاه كرد با اينكه اينان همانهايى هستند كه كفر ورزيـدنـد و از ورود شـما به مسجد الحرام جلوگيرى نمودند و نگذاشتند قربانيهاى شما بـه قربانگاه برسد براى اين بود كه خون مردان و زنان مؤمن را كه در بين كفار هستند و شـمـا نمى شناسيد حفظ كند و دست شما به خون آن بى گناهان آلوده نگشته، در نتيجه بـدون آگـاهـى بـه آثـار سـوء آن گـرفـتـار نـشـويـد تـا خـدا هـر كـه را بـخـواهـد داخـل در رحـمت خود كند و الا اگر آن مؤمنين ناشناخته از بين كفار جدا شده بودند ما كفار را به عذابى دردناك گرفتار مى كرديم (25 ).

بـراى ايـنـكـه آنـهـا كـه كـافـر شـدنـد حـمـيـت هـاى جـاهـليـت را در دل پـروريـدنـد و خـدا در مـقـابـل آن نـيـروى درونـى كـفـار نـيـروى سـكـيـنـت بـر رسـول و بـر مؤمنين نازل كرد و كلمه تقوى را نيروى جدا ناشدنى ايشان كرد، و ايشان سزاوارترين كس به آن بودند و اهليت آن را داشتند و خدا به هر چيزى دانا است (26).

و خـداونـد آن رؤ يـا را كـه در خـواب بـه تـو نـشـان داد كـه ان شـاء اللّه بـه زودى داخـل مسجد الحرام خواهيد شد در حالى كه از شر كفار ايمن باشيد و سر بتراشيد و بدون هـيـچ تـرسى تقصير كنيد، ديدى كه چگونه آن رويا را به حق به كرسى نشاند. آرى او چـيـزهـايـى مـى دانـسـت كـه شـمـا نـمـى دانـسـتـيـد و بـه هـمـيـن جـهـت قبل از فتح مكه فتحى نزديك قرار داد (27).

او كـسـى اسـت كـه رسـول خـود را بـه هدايت و دين حق فرستاد تا دين حق را بر همه اديان غالب سازد و اين گواهى خدا كافى ترين گواهى است (28).

بيان آيات

ايـن آيـات فـصـل چـهـارم از آيـات سـوره اسـت كـه در آن شـرحـى از مؤمنـيـن كـه بـا رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) به حديبيه رفتند ذكر نموده، و رضايت خود را از آنـان كـه بـا آن جـنـاب در زيـر درخـت بـيـعت كردند اعلام مى دارد، آنگاه بر آنان منت مى گـذارد كـه سـكـيـنـت را بـر قـلبـشـان نـازل كرده و به فتحى قريب و غنيمت هايى بسيار نويدشان مى دهد.

و نيز خبرى كه در حقيقت نويدى ديگر است مى دهد كه مشركين اگر با شما جنگ كنند فرار خـواهـنـد كـرد، به طورى كه پشت سر خود را نگاه نكنند. و مى فرمايد آن رؤ يايى كه در خـواب بـه پـيـامـبـرش نـشـان داد رؤ يـاى صـادقـه بـود، و بـر حـسـب آن، بـه زودى داخل مسجد الحرام خواهند شد، در حالى كه ايمن باشند و سر خود را بتراشند، بدون اينكه از كـسـى واهـمـه اى كنند، چون خدا رسول خود را به هدايت و دين حق فرستاده تا دين حق را بر همه اديان غلبه دهد، هر چند كه مشركين كراهت داشته باشند.

اشـاره بـه ايـنـكـه مـقـصـود از رضـا و سـخـط خدا ثواب و عقاب او است و آيه : (لقد رضـى الله عن المؤمنـين اذ يبايعونك تحت الشجرة...) اخبار از پاداش و ثواب بيعت كنندگان است

لقد رضى اللّه عن المؤمنين اذ يبايعونك تحت الشجره

(رضـايـت ) حـالتـى اسـت كـه در بـرخـورد با هر چيز ملايم عارض بر نفس انسان مى شـود، و آن را مـى پـذيـرد و از خـود دور نـمـى كـنـد. در مـقـابل رضايت، كلمه (سخط) قرار دارد، و اين دو كلمه وقتى به خداى سبحان (كه نه نـفـس دارد و نـه دل ) نـسبت داده مى شود مراد از آن ثواب و عقاب او خواهد بود، پس رضاى خدا به معناى ثواب دادن و پاداش نيك دادن است، نه آن هيئتى كه حادث و عارضى بر نفس اسـت، چـون خـداى تـعـالى مـحـال اسـت در معرض حوادث قرار گيرد. از اينجا اين را هم مى فهميم كه رضايت و سخط از صفات فعل خدايند، نه از صفات ذات او.

و كـلمـه رضـا - بـه طـورى كـه گـفـتـه انـد - هـم بـه خـودى خـود مـتـعـدى مـى شـود و مفعول مى گيرد، و هم با حرف (عن ). چيزى كه هست اگر به خودى خود متعدى نشود ممكن اسـت مـفـعـولش، هـم ذات باشد مثل اينكه بگويى (رضيت زيدا از زيد خوشنودم )، و هم مـمـكـن اسـت مـعـنـا بـاشـد مـثـل ايـنـكـه بگويى (رضيت اماره زيد من از امارت و رهبرى زيد خـوشـنـودم ) هـمـان طـور كه خداوند فرموده : (و رضيت لكم الاسلام دينا). و اگر با حـرف (عـن ) مـتـعـدى شـود مـفـعولش تنها ذات خواهد بود همان طور كه خداوند فرموده : (رضـى اللّه عـنهم و رضوا عنه ). و اگر با حرف (باء) متعدى شود مفعولش تنها معنا خواهد بود مثل اين قول خداوند: (ارضيتم بالحيوه الدنيا من الاخره ).

و چـون هـمـان طـور كـه گـفـتـيـم رضـايـت خـدا صـفـت فـعـل او و بـه مـعـنـاى ثـواب و جـزاء اسـت، و جـزاء هـمـواره در مقابل عمل قرار مى گيرد نه در مقابل ذات در نتيجه هر جا ديديم كه رضايت خدا به ذاتى نسبت داده شده، و با حرف (عن ) متعدى گشته، همانطور كه در آيه (لقد رضى اللّه عـن المؤمنـيـن ) ايـن طـور اسـتعمال شده، بايد بگوييم نوعى عنايت باعث شده كه كلمه (رضا) با حرف (عن ) متعدى شود و آن عنايت اين است كه بيعت گرفتن را كه متعلق رضـا اسـت ظـرف گـرفته براى رضا، و ديگر چاره اى جز اين نبوده كه رضا متعلق به خود مؤمنين شود.

پس جمله (لقد رضى اللّه عن المؤمنين اذ يبايعونك تحت الشجره ) از ثواب و پاداشى خبر مى دهد كه خداى تعالى در مقابل بيعتشان در زير درخت به ايشان ارزانى داشته.

و بـيـعـت حـديـبـيـه در زيـر درخـتـى به نام سمره واقع شد، و همه مومنينى كه با آن جناب بـودنـد بـيـعـت كـردند. از اينجا معلوم مى شود كه ظرف (اذ يبايعونك ) متعلق است به رضايت در جمله (لقد رضى ) و لام در اين جمله لام سوگند است .

 

فعلم ما فى قلوبهم فانزل السكينه عليهم و اثابهم فتحا قريبا و مغانم كثيره ياخذونها و كان اللّه عزيزا حكيما

ايـن آيـه بـه دليـل ايـنـكـه در آغـازش (فـاء) تفريع آمده نتيجه گيرى از جمله (لقد رضى اللّه...) است، و مراد از (ما فى قلوبهم ) حسن نيت و صدق آن در بيعتشان است ، چـون عـمـلى مرضى خداى تعالى واقع مى شود كه نيت در آن صادق و خالص باشد، نه اينكه صورتش زيبا و جالب باشد.

پـس مـعـنـاى آيـه مـورد بحث اين است كه : خداى تعالى از صدق نيت و خلوص آنها در بيعت كردنشان با تو آگاه است.

ولى بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از (ما فى قلوبهم ) ايمان و صحت آن و حب دين و حـرص بـر آن اسـت. بـعـضـى ديگر گفته اند: غيرت و تصميم بر نشان ندادن نرمى در بـرابـر مـشـركـين و صلح با ايشان است. و سياق آيه با هيچ يك از اين دو وجه سازگار نيست و اين بر كسى پوشيده نمى باشد.

 
 

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved