انسان است يعنی اينطور بايد گفت : يك برداشت اقتصادی از انسان و يك
برداشت تاريخی از انسان است بدون برداشتی انسانی از اقتصاد يا برداشتی
انسانی از تاريخ ، يعنی اقتصاد ديگر انسانی تفسير نمیشود و معنی ندارد ،
انسان اقتصادی تفسير میشود . تاريخ به نحو انسانی به هيچ وجه تفسير
نمیشود ، انسان به شكل تاريخی تفسير میشود ، و اين عبارت است از همان
نفی اصالت انسان كه به هيچ رو قابل توجيه نيست . اساس حرف اين بوده
است . خود ماركس و انگلس هر دو در اواخر پی بردند به اينكه اين جور كه
ما صددرصد تاريخ را به نحو اقتصادی و اقتصاد را به نحو تاريخی تفسير
میكنيم ، برای انسان ديگر نقشی قائل نيستيم چون مساله اين میشود كه تاريخ
با يك جبر اقتصادی به پيش میرود ، و معنای جبر اقتصادی اين است كه
اقتصاد به هر شكل و هر وضعی كه در بيايد قهرا و جبرا درمیآيد ، چون نتيجه
تاريخ گذشته است ، هر نسلی كه میآيد وارث وضع اقتصادی گذشته است ،
قوای توليدی در گذشته به هر شكل بوده وارث آن است [ و آن قوا ] باز [
اقتصاد ] را به جلو میبرد . آن وقت برای اراده و نقش فعال انسان ديگر
چيزی قائل نيست .
اگر يادتان باشد در يكی از جلسات پيش - آنجا كه بحث درباره هگل بود
- گفتيم كه اين ديالكتيك در عين حال يك خصلت آلمانی دارد ، خصلت
پرتحرك روان آلمانی در آن هست ، برای اينكه وقتی كه نشان میدهد كه
تاريخ را اضداد به جلو میبرند در واقع يك نوع دعوت به پرخاشگری است .
از اين جهت فلسفه قدرت بهشمار میرود . هگل خودش خيلی فيلسوف بزرگی
بوده ، آن نكاتی را در نظر میگرفته كه اينها اغلب در نظر نمیگرفتند .
خود او مطلبی گفته است كه در يكی از ضميمههای [ اين بخش ] بود اگرچه ما
در اين درس نخوانديم و آن اين است كه هگل در واقع به نحوی خواسته قضيه
را توجيه كند كه شما میگوييد كه تضاد تاريخ را بهوجود میآورد ، پس نقش
انسان چيست ؟ آيا انسان هم نقشی دارد يا ندارد ؟ میگويد نقش انسان فقط
در متمايز كردن اين تضاد در شعورهاست . يعنی چه ؟ يعنی تضادها به صورت
يك امر واقعی وجود دارد ولی بسا هست در شعور انسانها آنچنان كه بايد
منعكس نيست . آن وقت نقش انسانهای ديگر اين است كه اين وضع موجود را
در اذهان آنچنان كه هست وارد میكنند . مثلا سرمايهداری هست و كارگری و
در واقع اينها دو قطب مخالف و متضادند . ولی شعور كارگر يك حالت
نابيداری و غفلت و ركودی دارد . انسان اين نقش را میتواند داشته باشد
كه میآيد
|