شروع می‏شود ، بعد می‏رود به مقوله نيستی ، از آنجا می‏رود به مقوله گرديدن‏
و شدن ، همين‏طور اين مقولات پشت سر همديگر می‏آيند ، شاخه شاخه می‏شوند ،
آن آخرين استنتاجی كه مقولات يكی از ديگری استنتاج می‏شود آن چيزی است كه‏
او به آن می‏گويد " روح مطلق " يعنی خدا . [ در ] اين استنتاجی كه ذهن‏
می‏كند ذهن حركت می‏كند . اين طور نيست ؟ ذهن از اولين مقوله كه هستی‏
است حركت می‏كند تا می‏رسد به روح مطلق ، چون ذهن و عين يك چيز است .
پس در عالم عين هم همين‏طور است ، يعنی در عالم عين هم هستی تركيب‏
می‏شود با نيستی ، بعد ، از آن " گرديدن " [ به وجود می‏آيد ] ، بعد از
آن چيز ديگر ، تا می‏رسد به خدا . ما هيچ وقت چنين حرفی را نمی‏گوييم كه‏
مثلا اشيا حركت می‏كنند به معنای اين كه تبديل می‏شوند به خدا ، و خدا
آخرين مرحله تكامل است . ما نمی‏گوييم خود خدا آخرين مرحله تكامل اشيا
است ، ولی لازمه فلسفه هگل اين است كه خدا در عين حال آخرين مرحله تكامل‏
اشيا هم هست .
- زمان را هم در خارج و ذهن يكی می‏داند ؟
زمان را هم يكی می‏داند ، بله .
- پس در همان لحظه‏ای كه ما به اين نتيجه می‏رسيم باز هم خدا . . .
همين‏طور است . اتفاقا می‏گويد خدا در جريان كار عالم است . البته‏
حرفش به اشكالات زيادی برخورد می‏كند . ولی ما در اينجا اصل فلسفه‏اش را
می‏خواهيم كه چه می‏گويد . لذا اين تناقض در اظهار نظرها درباره فلسفه هگل‏
هست . بعضی هگل را يك ايده‏آليست كامل دانسته‏اند . الان خود اين‏
ماركسيستها اغلب هگل را يك ايده‏آليست می‏دانند در صورتی كه اين كتاب ،
هگل را يك "واقع‏گرا" ناميده است . ما می‏توانيم بگوييم "ايده‏آليست"
به جهت اين كه تمام استنتاجاتش از روی ذهن است . ولی می‏توانيم بگوييم‏
" رئاليست " چون از نظر او ذهن و عين يك چيز است، يعنی او منكر وجود
عينی نيست بلكه ذهن را عين عين می‏داند . بعضی او را ضد خدا می‏دانند ،
می‏گويند ايده‏آليست و قائل به خدا نبوده چون خدا را به عنوان عله العلل‏