كارگر را به خودش می‏شناساند ، كارفرما را هم به او می‏شناساند : آيا تو
می‏دانی كه تو يك انسانی ، او هم يك انسان است ؟ آيا می‏دانی او در سال‏
چقدر سود می‏برد ؟ می‏دانی آن سودی كه او می‏برد به سرمايه تعلق ندارد ، به‏
كار تعلق دارد ؟ همان وضع موجود را در روح انسانها منعكس می‏كند . وقتی‏
منعكس كرد ، در انسانها تحرك به‏وجود می‏آورد . پس نقش انسان باز هم در
جهت مسير همان وضع موجود است ، مثل اين است كه موتوری كه به هر حال‏
دستگاهی است كه دارد حركت می‏كند نياز به سرويس دارد ، نياز به تعويض‏
روغن و گريس‏كاری دارد . وقتی شما اين كار را كرديد اين موتور حركت‏
خودش را بهتر و شديدتر و تندتر انجام می‏دهد .
ماركس هم كه در ابتدا با اين قوت و قدرت آمد گفت اقتصاد زيربنای‏
تاريخ است ، خودش هم اواخر متوجه شد كه انسان را به كلی نفی كرده ،
اراده انسان و اصالت انسان را به كلی نفی كرده است . بار ديگر آمد
اينچنين تعبير كرد كه درست است كه اقتصاد زيربناست و آن جنبه‏های‏
فرهنگی ، قضايی و مسائل اجتماعی همه روبناست ، ولی همچنانكه زيربنا بر
روبنا اثر می‏گذارد روبنا هم روی زيربنا اثر می‏گذارد . بعد هم گفتند اگر
ما در گذشته هم اين نكته را بيان نكرديم نقص ما بوده نه نقص منطق‏
ديالكتيك ، چرا ؟ برای اينكه در منطق ديالكتيك يكی از اصول ، اصل تاثير
متقابل است ، يعنی در اين منطق هيچ چيزی علت مطلق نيست ، هيچ چيزی هم‏
معلول مطلق نيست ، هر علتی علت است برای معلول خودش و همان معلول هم‏
به نوبه خود علت است برای علت خودش . بنابراين اين حرف با اصول‏
ديالكتيك نمی‏سازد كه ما بگوييم فقط اقتصاد علت است و غير اقتصاد از
تمام شوون اجتماعی هر چه هست همه معلولند و اثر پذير ، نه ، در عين حال‏
روبنا هم به حكم اصل تاثير متقابل بر زيربنا اثر می‏گذارد . بنابراين اين‏
مقدار را خود ماركس هم گفته است . بعضی خيال كرده‏اند اين مقدار را
ماركس نگفته ، نه ، اين مقدار را خود ماركس هم گفته است كه روبنا هم‏
در زيربنا می‏تواند اثر بگذارد بلكه به حكم يكی از اصول ديالكتيك بايد هم‏
اثر بگذارد .

تناقض ميان ماترياليسم تاريخی

ماركس و منطق ديالكتيك

ولی اينجا يك سوال قهرا باقی می‏ماند و آن سوال اين است : آيا اينجا
يك نوع