بود يعنی دين را صددرصد اختراع پيغمبران می‏دانستند . منتها بعضی از اينها
كه نسبت به پيغمبران خوشبين بودند - كه خيلی از آنها اين‏طور بودند -
می‏گفتند كه پيغمبران يك سلسله مردمان مصلح و نابغه‏ای بوده‏اند كه قصدشان‏
اصلاح بشريت بوده است و طرحهايی برای اصلاح بشريت داشته‏اند ولی نظر به‏
اينكه اگر می‏گفتند اين طرحها را ما خودمان شخصا اظهار كرده‏ايم مردم‏
گرايش پيدا نمی‏كردند العياذبالله آمدند اين دروغ مصلحتی را گفتند و اين‏
را مستند كردند به مبادی غيبی و گفتند دنيايی قبل از اين دنيا وجود دارد
و دنيايی بعد از اين دنيا وجود دارد و . . . آن گروهی كه حتی اين مقدار
هم قائل نبودند مثلا العياذ بالله گفتند پيغمبران به خاطر منافع خودشان‏
اينها را فرض كردند يا با صاحب منافع‏ها ساختند. ولی در دنيای جديد ديگر
اين‏طور اظهار نظر نمی‏كنند ، يعنی اينها بيشتر می‏روند روی زمينه‏های كلی‏
اجتماعی . يك فرد را مسوول نمی‏دانند ، لهذا می‏روند روی زمينه‏های‏
روانشناسی ، بعد می‏گويند ظهور پيغمبران هم در اين زمينه‏هاست . آن كه مثلا
ريشه دين را جهالت می‏داند ، می‏گويد اين زمينه اول در جامعه به وجود
می‏آيد ، بعد در اين زمينه موجود پيغمبران به‏وجود می‏آيند . آنچه كه‏
فويرباخ می‏گويد يك مطالعه جامعه‏شناسانه است . اين در واقع زمينه‏
پيدايش اديان است . می‏خواهد بگويد كه اين حالت روانی و اين حالت‏
اجتماعی خود به خود به وجود می‏آيد . يك نوع توجيه روانشناسانه و يك نوع‏
توجيه جامعه‏شناسانه . زمينه را دارد بيان می‏كند . پيغمبران هم كه به‏
عقيده اينها فردی از افراد بشر هستند ، منتها افرادی كه برجستگی خاص‏
دارند كه وقتی در زمينه‏ای يك فكر پيدا شد قهرا اين فكر در شخصی طلوع‏
می‏كند ، جهش پيدا می‏كند ، به آن شكل ظاهر می‏شود. اين حرف نامربوط است.

مرحله دوم گرايش از ايده‏آليسم هگل به ماترياليسم ماركس

بعد ما بايد وارد مرحله دوم بشويم ببينيم كه ماركس چه كرد ؟ تا اينجا
قدمی بود كه [ فويرباخ ] برداشت . تعبير اين كتاب اين است(اول تعبير
ضعيفی دارد ولی مقصودش روشن است ، مخصوصا بعدها روشنتر می‏شود . )
می‏گويد فويرباخ از همه‏خداگرايی هگل به سوی خداناگرايی و بشرگرايی آمد ولی‏
ماركس به سوی ماده‏گرايی آمد . مرحله دوم اين است كه به سوی ماده‏گرايی‏
آمد و از ماده‏گرايی تاريخی شروع كرد تا به ماده‏گرايی فلسفی تعميم يافت .
اين عبارت يك عبارت