فلسفه‏اش است . يعنی روح اين تمدن فلسفه است نه چيز ديگر .
درباره تمدن جديد(تمدن اروپا)می‏گويند روحش علم است ، نه فلسفه است ،
نه هنر است ، نه چيز ديگر ، روحش علم است ، آنهم علم حسی و تجربی .
اين تمدن هم دارای نهادهای مختلف و متعدد است ولی روح حاكم بر آن علم‏
است .
پس نظريه ماركسيسم در باب تفسير و توجيه تاريخ اولا بر اين اساس است‏
كه تمام جامعه بشری - يا به عنوان يك تمدن واحد يا همه تمدنها مشابه‏
يكديگر هستند دارای يك روح است ، " چند روحی " و " چند حياتی "
نيست ، و [ ثانيا بر اين اساس است كه ] آن روحی كه بر تمام تمدنهای‏
بشر ، بر تمام جوامع بشری حكمفرما بوده است و ساير نهادها به منزله‏
اعضای او بوده‏اند كه اين روح در همه جا حلول داشته و بر همه حكومت‏
می‏كرده است اقتصاد است . و اين در دو قسمتش قابل مناقشه است ، هم‏
اينكه ما جامعه بشری را صددرصد مانند موجود زنده تك‏حياتی بدانيم ، نه ،
می‏تواند درآن واحد چند حياتی باشد ، و هم به فرض كه نظريه تك‏حياتی را
قبول كنيم ، ما نمی‏توانيم همه تمدنها را با يك چوب برانيم ، بگوييم روح‏
حاكم بر تمدن هند همان روح حاكم بر تمدن يونان است و همان روح حاكم بر
تمدن روم است و همان روح حاكم بر تمدن مصر است و همان روح حاكم بر تمدن‏
قديم ايران است و [ همان روح حاكم ] بر تمدن جديد اروپاست .
يك انسان هم ممكن است چند روح حاكم داشته باشد و انسانهای مختلف‏
ممكن است روحهای حاكم مختلف داشته باشند .
همين‏طور است ، يعنی شما نظريه من و ضد نظريه آنها را تاييد می‏كنيد ،
يعنی اگر انسان يك روح يكنواخت ثابت می‏داشت [ و ] ما در باب جامعه‏
انسان هم آن را تك‏حياتی می‏دانستيم ناچار بوديم برای همه جامعه‏ها يك نوع‏
روح قائل باشيم ، ولی به دليل اينكه انسان يك موجود عجيبی است و دارای‏
استعدادهای گوناگون و متضاد ، همان‏طور كه در هر فردی از افراد انسان ممكن‏
است يك استعدادش بشكفد و استعدادهای ديگر را تحت‏الشعاع قرار بدهد ،
در جامعه انسانی هم می‏شود كه يك استعدادش بشكفد و استعدادهای ديگر را -
به هر دليل ، به دليل به فعليت نرسيدن ، به دليلهای ديگر - تحت‏الشعاع‏
خودش قرار بدهد . اين ، حرف درستی است .