قبلا گفتيم كه لازمه اينكه انسان حيات عقلی و انسانی داشته باشد اينست
كه تابع اصول معينی باشد ، و لازمه اينكه انسان از اصول معينی پيروی كند
اينست كه از اموری كه با هوا و هوس او موافق است ولی با هدف او و
اصول زندگانی او منافات دارد پرهيز كند . ولی لازمه همه اينها اين نيست
كه انسان اجتنابكاری از محيط و اجتماع را پيشه سازد . راه بهتر و عاليتر
همان طوری كه بعدا از آثار دينی شاهد میآوريم اينست كه انسان در روح خود
ملكه و حالت و مصونيتی ايجاد كند كه آن حالت حافظ و نگهدار او باشد .
اتفاقا گاهی در ادبيات منظوم يا منثور ما تعليماتی ديده میشود كه كم و
بيش تقوا را به صورت اول كه ضعف و عجز است نشان میدهد .
سعدی در گلستان میگويد :
بديدم عابدی در كوهساری
|
قناعت كرده از دنيا به غاری
|
چرا گفتم به شهر اندر نيائی
|
كه باری بند از دل برگشائی
|
بگفت آنجا پريرويان نغزند
|
چو گل بسيار شد پيلان بلغزند
|
اين همان نوع از تقوا و حفظ و صيانت نفس است كه در عين حال ضعف و
سستی است . اينكه انسان از محيط لغزنده دوری كند و نلغزد هنری نيست ،
هنر در اينست كه در محيط لغزنده خود را از لغزش حفظ و نگهداری كند .
يا اينكه بابا طاهر میگويد :
زدست ديده و دل هر دو فرياد
|
هر آنچه ديده بيند دل كند ياد
|
بسازم خنجری نيشش زفولاد
|
زنم بر ديده تا دل گردد آزاد
|
شك نيست كه چشم به هر جا برود دل هم به دنبال چشم میرود و