استمرار يا عصيان و غيره ) را اثبات كنند ، بلكه برخی به موجوديتی برای‏
انسان غير از اينها قائل نيستند ، بلكه هر كدام ضمنا می‏خواهند جوهر
انسانيت و واقعيت وجودی انسان را تعريف كنند . مثلا دكارت ضمنا
می‏خواهد بگويد موجوديت من مساوی است با موجوديت انديشه ، اگر انديشه‏
نباشد " من " نيستم . برگسون می‏خواهد بگويد موجوديت انسان همان‏
موجوديت استمرار و زمان است . سارتر هم می‏خواهد بگويد جوهر انسانيت و
موجوديت واقعی انسان ، عصيان و تمرد است ، اگر عصيان را از انسان‏
بگيريد ، ديگر او انسان نيست . ماركس هم به نوبه خود می‏خواهد بگويد
تمام موجوديت انسان و هستی واقعی‏اش " كار " است . كار جوهر انسانيت‏
است . من كار می‏كنم پس هستم ، نه به اين معنی كه كار " دليل "
موجوديت " من " است ، بلكه به اين معنی كه " كار " عين موجوديت "
من " است . كار هستی واقعی من است .
اگر ماركس می‏گويد : " برای انسان سوسياليست سراسر به اصطلاح تاريخ‏
جهانی چيزی جز خلقت انسان به وسيله كار بشری نيست " ( 1 ) . يا آنكه‏
ميان آگاهی انسان و وجود واقعی او فرق می‏گذارد و می‏گويد : " آگاهی‏
انسانها وجود آنها را معين نمی‏كند ، بلكه بر عكس ، وجود اجتماعی آنها
آگاهی‏شان را معين می‏سازد " ( 2 ) . يا آنكه می‏گويد : " مقدماتی كه از
آنها عزيمت می‏كنيم پايه‏های خود خواسته و جزمی نيست ، بلكه افراد واقعی‏
، كنش آنها و شرايط هستی مادی

پاورقی :
. 1 ماركس و ماركسيسم ، ص 40 نقد اقتصاد سياسی ماركسيسم .
. 2 تجديدنظر طلبی . . . ، ص . 153