بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 

فلسفی/شبهه2

 

ش (مشهد): زمان نمی‌تواند بخشی از جهان هستی باشد، زمان بی‌آغاز است، پس محال است که خدا زمان را آفریده باشد! پس آن چه ازلی و ابدی است، خود زمان است...؟

ش (مشهد) متن کامل: این شبهه را کسی برایم مطرح کرد و نتوانستم جواب بدهم. لطفاً راهنمایی کنید:

ابتدا فرض می کنیم که زمان بخشی از جهانی است که از فضا - زمان و رویدادهای در آن تشکیل شده و «فضا- زمان»، قابل جدا شدن و انفکاک از جهان و رویدادهای آن نیست. تئوری آفرینش دارای این پیش فرض است که زمانی وجود داشته که در آن هنگام، جهان وجود نداشته و بعد آفریده شده و به وجود آمده. اما چون همانطور که گفتیم خودِ زمان بخشی از جهان است، پس پیش فرض نظریه‌ی آفرینش به این معنی است که \"زمانی وجود داشت که زمان وجود نداشت.\" همان طور که می بینید این پیش فرض نامعقول است و به این معنی است که در حالی که هیج جزئی از زمان وجود نداشته، جزئی از زمان وجود داشته که مهمل و بی معنی است. بنابراین تئوری آفرینش بر پایه یک پیش فرض کاذب و مهمل ساخته شده و خودش نیز کاذب است. بخش دوم این است که شاید شما بگویید زمان مستقل از جهان وجود دارد پس بگذارید با فرض شما پیش برویم. حال می گوییم برای این که زمان آفریده شده باشد باید زمانی باشد که زمان نبوده باشد و باز هم این مهمل است چون (به این معنی است که در یک زمان، جزئی از زمان وجود داشته در حالی که کل اجزاء زمان وجود نداشته!) پس محال است که خدا زمان را آفریده باشد و زمان بی آغاز است (چون آغاز، خود، مفهومی زمانی است و در زمان رخ می دهد و برای این که زمان شروع شده باشد، باید قبل از شروعش، نبوده باشد اما خودِ قبل و بعد هم مفاهیم زمانی هستند و حالات و آحاد زمان هستند و چون قبل، یک زمان است باز به همین معنی می‌رسد که در صورتی که هیچ یک از اجزاء زمان نبوده جزئی از زمان بوده. به علاوه اگر خود زمان نبوده، خود زمان در چه زمانی می توانسته شروع شود؟ هر چیز در لحظه‌ای از زمان شروع می شود! بنابراین چون هیچ هستی قبل از زمان ممکن نیست.(چون قبل همیشه در زمان است)، هستی همواره زمانمند بوده و چون که زمان جزوی از کل هستی ِ زمانمند است وچون زمان بی آغاز است، هستی زمانمند همواره وجود داشته. : حال بنابراین دو بخش، آن چه ممکن است ازلی و ابدی باشد زمان و خود هستی است و نه آفریننده هستی چون کلاّ آفرینش هستی ِ زمانمند محال است و آفریننده برای آن ممکن نیست. (چون زمانی نیست که آن نبوده باشد و بعد آفریده شود).

 اگر تعاریف صحیح و درستی از واژه‌ها و مفاهیمی چون: هستی، هستی‌بخش، زمان... در اختیار باشد، پاسخ بسیاری از این دسته سؤالات معلوم می‌گردد. اما تعاریف نادرست یا غیر جامع سبب بروز و ظهور بسیاری از سؤالات و شبهات می‌گردد. به عنوان مثال در جمع‌بندی سؤال فوق آمده است: «و چون که زمان جزوی از کل هستی ِ زمانمند است ... » و حال آن که هستی، جزء و کل ندارد که زمان جزوی از آن محسوب گردد. مضاف بر این «زمان جزوی از هستی زمانمند» دور تسلسل است. لذا ابتدا به تعاریفی مختصر که مبین پاسخ نیز می‌باشد اشاره می‌گردد.

زمان:

زمان، چیزی نیست که جزئی از جهان (که البته واژه‌ی عالم هستی گویاتر است) باشد و «قبل و بعد» از جمله حالات و آحاد آن باشند، بلکه اساساً زمان چیزی نیست به جز «تقدم و تأخر» یا همان «قبل و بعد» که بر پیدایش و عدم مخلوق مترتب می‌گردد. و آن چه «قبل و بعد» به آن راه یابد، حادث و معدوم است.

پیدایش «قبل و بعد» نیز مستلزم حرکت است و علت حرکت، میل و عشق ناقص به کمال یا همان نیاز فقیر به غنی است. پس باید «ناقص یا فقیر» وجود داشته باشد تا حرکتی رخ دهد. یا به تعبیری دیگر، زمان (یا حرکت) متعلق و خاص موجود ناقص و نیازمند است. لذا معلوم می‌گردد که تقدم و تأخری که از آن تعبیر به «زمان» می‌نماییم، ملازم همیشگی نقص است. و نقص از صفات مخلوق می‌باشد که در اصل هستی‌اش نیازمند و فقیر به غیر (کمال) است. پس «حرکت، تقدم و تأخر یا زمان» نیز مخلوق می‌باشند.

دلیل دیگر بر حدوث زمان آن است که «قبل و بعد» هر دو حادث و معدوم می‌باشند. چون «بعد» پس از آن که نبوده حادث (پیدا) می‌ شود و «قبل» نیز پس از پیدایش «بعد» معدوم می‌گردد.

استیلای حدوث و عدم به «قبل و بعد» که از آن تعبیر به زمان می‌کنیم، مبین است که «زمان» خود نیز حادث است. یعنی نبوده و به وجود آمده است. پس به وجود آورنده می‌خواهد. چرا که هر چه به او «قبل و بعد» راه یابد، معلوم است که ذاتاً «هستی» نیست و در هست شدن یا هستی یافتن خود نیازمند به غیر است.

اینجا دیگر جملات سؤالی مبنی بر این که: پس، «زمان» در چه زمانی نبوده و از چه زمانی به وجود آمده است [که موجب دور تسلسل یا تناقض در ذهن است] جمله‌بندی غلط و نشأت گرفته از فقر کلمه برای توصیف است. واقع این است که حرکت معلول نیاز است و نیاز بیانگر نقص (نیستی) است. پس از آن جا که حرکت [یا همان تقدم و تأخر] که با حدوث و عدم پیدا می‌شود و از بین می‌رود، خود حادث بوده و از ویژگی‌های حادث به شمار می‌رود و حرکت، تقدم و تأخر که از آن به زمان تعبیر می‌کنیم، به «ازلی» راه ندارد.

هستی:

هستی، همان «کمال مطلق» است. (البته واژه‌ی مطلق نیز به نوبه‌ی خود حد است و فقط به خاطر فقر واژه‌ی لازم برای تعریف به کار می‌رود). یعنی هیچ گونه نقص یا نیستی و نیازی به آن راه نمی‌یابد. لذا فرض حرکت (تقدم و تأخر) یا زمان برای او بی محل و خطاست.

اگر سؤال شود که «هستی» از چه زمانی هست شده است؟ پاسخ آن است که به آن چه نبوده و پیدا شده دیگر «هستی» اطلاق نمی‌گردد، چرا که هستی همیشه مطلق است و نیستی به او راه ندارد که تقدم و تأخر پیدایش به او راه پیدا کند. مضاف بر این که اگر فرض شود که هستی «زمانی» نبوده و سپس پیدا شده است، اولاً زمان بر «هستی» سبقت می‌یابد و این محال است چون زمان خود از هستی برخوردار می‌باشد و ثانیاً پیدا شدن یا هستی یافتن پس از نبودن، نشانه‌ی فقر و نیاز به هستی بخش است. پس دیگر به آن هستی اطلاق نمی‌شود.

هستی و هستی‌بخش، دو موجود جداگانه نیستند که فرض بگیریم زمان همان هستی است و ازلی بوده و آفریننده هستی کس دیگری بوده و ... .

هستی متعدد و متکثر نیست، بلکه واحد و احد است. چرا که تعدد و تکثر نشانه‌ی حد است و محدودیت نیز نشانه‌ی فقر، نقص و نیستی است که همگی از صفات مخلوق می‌باشند.

پس هستی یکی است که در ماهیات متکثر تجلی می‌کند. هستی آب، هستی انسان، هستی ملک، هستی ...، در اصل «هستی» فرقی ندارند. چرا که حتی فقط تصور تنوع و تکثر «هستی» آن را وارد در حدود و ثغور و فقر و نیستی می‌نماید.

اما تجلی «هستی» در ماهیات متفاوت، شدت و ضعف مرتبه دارند. یا به تعبیر دیگر ماهیات از مراتب وجودی (هستی) متفاوتی برخوردار هستند. دقت شود که تعدد به مربته‌ی وجود برمی‌گردد و نه به خود وجود یا هستی.

به عنوان مثال اگر بخواهیم مفهوم را با عدد مبین کنیم: می‌گوییم: اگر مرتبه‌ی وجودی یک تک سلولی 10 باشد، مرتبه‌ی وجودی یک شیء جامد هزار، یک گیاه ده هزار و ... می‌باشد. (البته این فقط مثال است).

یعنی اگر یک تک سلولی متجلی هزار مرتبه از مراتب هستی یا کمال باشد، یک گیاه متجلی ده هزار مرتبه‌ی آن است، نه این که نوع هستی آنها با هم متفاوت است. و خود هستی بما هو هستی، مطلق است و حدی ندارد.

پس، هستی چیزی نیست و هستی‌بخش چیز دیگری. و واژه‌ی «هستی بخش» فقط برای انتقال مفهوم استعمال می‌گردد. یعنی تجلی هستی، همان «هستی‌بخشی» است.

هستی و زمان:

از آن جا که «هستی» کمال مطلق است و هیچ گونه نقص و نیستی به آن راه ندارد، معلوم می‌شود که منزه از «حدوث و عدم» است. و از آن جا که «حدوث و عدم» عین حرکت یا تقدم و تأخر (زمان) است، مشخص می‌گردد که حرکت یا زمان به «هستی» یا به تعبیر دیگر «کمال مطلق» راه ندارد. و از آن جا که وجود حرکت، تقدم و تأخر یا زمان ملازم با حدوث و عدم است، معلوم است که خود زمان نیز ازلی نمی‌باشد. پس مخلوق است.

حال این که ما می‌گوییم: پس زمان، چه زمانی خلق شده است؟ و این دور تسلسل می‌آورد، از فقر ادبی است. در واقع شاید بتوان گفت: مبدأ زمان همان مبدأ تجلی هستی است.

از جمله خطاهای ذهنی این است که گمان می‌کنیم، زمان نیز مانند: مکان یا انسان، یک موجود معین است. در حالی که یک مفهوم است برای «حرکت» یا همان تقدم و تأخر.

ملاحظه: هستی [که همان کمال مطلق و منزه از هر گونه نقص و نیستی است] همان ذات مقدس باریتعالی می‌باشد که تجلی او را «عالم هستی» یعنی علامت‌های عالمانه‌ی هستی می‌نامیم. لذا هر چه از زمان، مکان، فضا، بعد، حرکت، ثقل و ... که می‌بینیم یا می‌شناسیم، همان تجلی ذات مقدس هستی «الله جل جلاله» است.

پس، مشخص شد که زمان، همان حرکت یا تقدم و تأخر است و حرکت مختص به نیازمند و فقیر [ناقص] است. نقص نیستی است، لذا به «هستی» راه ندارد. پس، زمان (حرکت، تقدم و تأخر) نیز به هستی راه ندارد.

امیرالمؤمنین علیه‌السلام:

بی تردید تأمل، تفکر و تدبر در فرازهای کلام نورانی حضرت امیر علیه‌السلام که در خطبه‌ی اول نهج‌البلاغه درج گردیده است، راهنما و پاسخ‌گوی بسیاری از این دسته سؤالات می‌باشد که به عنوان تبرک فقط به چند فراز آن اشاره می‌گردد:

... فَمَنْ وَصَفَ اَللّهَ سُبْحانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ، وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنّاهُ وَ مَنْ ثَنّاهُ فَقَدْ جَزَّاءهُ، وَ مَنْ جَزَّاهُ فَقَدْ جَهْلَهُ، وَ مَنْ جَهِلَهُ فَقَدْ اءشارَ اِلَيْهِ وَ مَنْ اشارَ اِلَيْهِ فَقَدْ حَدَّهُ، وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ.

ترجمه: پس، کسی که خداوند سبحان را وصف کند، به درستی که برای او قرینی قرار داده است (صفت و موصوف را جدا و خداوند را مرکب از آن دو دانسته است) و هر کس قرینی برای او قرار دهد، برای او تعدد (دوتایی – صفت و موصوف) قائل شده است و هر کس تعددی برای ذات او قائل شود، او را دارای اجزا دانسته و هر کس او (مرکب) و دارای اجزا ببیند، به او جاهل است. و هر کس به او جاهل باشد، به او اشاره می‌کند. (برایش فضا یا مکان یا جهت قایل می‌شود. چرا که اجزا محدودند و مرکب از اجزا نیز محدود است و محدود مرز معینی دارد). و هر کس به او اشاره کرد، برای او حد قائل شده است و هر کس برای او حد قائل شود او را به شمارش درآورده است.

وَ مَنْ قالَ فِيمَ؟ فَقَدْ ضَمَّنَهُ، وَ مَنْ قالَ عَلامَ؟ فَقَدْ اءخْلى مِنْهُ. وَ مَنْ قالَ عَلامَ؟ فَقَدْ اءخْلى مِنْهُ.

ترجمه: و هر کس بگوید: او در چیست (مثلاً در زمان یا مکان)؟ او را ضمن چیزی دانسته است و هر کس بگوید: او بر چیزی است (مانند روی عرش، روی آسمان و ...)، هر جای دیگری را از او خالی دیده است.

كائِنٌ لا عَنْ حَدَثٍ مَوْجُودٌ لا عَنْ عَدَمٍ.

ترجمه: بودی است که حادث نگردیده و موجودی است که از عدم به وجود نیامده است (ازلی).

مَعَ كُلِّ شَى ء لا بِمُقارَنَهٍ، وَ غَيْرُ كُلِّ شَى ء لا بِمُزايَلَهٍ،

ترجمه: با هر چیزی است نه به صورت قرین و غیر هر چیزی است نه به معنای بیگانگی و جدایی. (به تعبیری در حالی که هیچ چیزی او نیست، همه چیز تجلی اوست. هستی در هر چیزی تجلی و سریان دارد).

فاعِلٌ لا بِمَعْنَى الْحَرَكاتِ وَ الآلَهِ،

ترجمه: فاعل (انجام دهنده) است نه معنی انجام حرکات و استفاده از ابزار.

بَصِيرٌ اِذْ لا مَنْظورَ اِلَيْهِ مِنْ خَلْقِهِ،

ترجمه: بینا (با بصیرت) بوده (و هست) حتی هنگامی که مخلوقی که به او نظر کند نبود.

مُتَوَحِّدٌ اِذْ لا سَكَنَ يَسْتَانِسُ بِهِ وَ لا يَسْتَوْحِشُ لِفَقْدِهِ،

ترجمه: متوحد (یگانه) چرا که کسی وجود نداشت که با او انس بگیرد و یا از نبودنش (و تنهایی خود) وحشت نماید.

اِنْشَاءَ الْخَلْقَ اِنْشاءً وَ اِبْتَدَاهُ ابْتِداءً، بِلا رَوِيَّهٍ اَجالَها. وَ لا تَجْرِبَهٍ اِسْتَفادَها، وَ لا حَرَكَهٍ اَحْدَثَها، وَ لا هَمامَهِ نَفْسٍ اضْطَرَبَ فيها، اءَحالَ الاَشْياءَ لاَوْقاتِها ...،

ترجمه: خلقت را آن چنان که باید إنشاء (قصد تحقق) کرد و آن چنان که باید آغاز نمود. بدون آن که از تجربه‌ای استفاده کرده باشد و بی آن که حرکتی ایجاد کند و بدون آن که تصمیم آمیخته با اضظرابی در او راه داشته باشد. [آفرینش] هر چیزی را در وقت خود محول نمود ... .

لذا معلوم می‌شود از آنجا که به هستی، نیاز و نیستی راه ندارد، او برای فعل حرکتی انجام نمی‌دهد که تقدم و تأخر یا زمان را ایجاب نماید و زمان ملازم مخلوق است. یا به تعبیری دیگر، زمان یک موجود خاص نیست، بلکه به تقدم و تأخر پیدایش تجلی‌های هستی، زمان اطلاق می‌گردد. لذا همان طور که خود در خاتمه به این نتیجه رسیده و اشاره نمودید، آن چه ازلی است همان «هستی» [الله جل جلاله] می‌باشد.

x-shobhe.com

بازگشت به صفحه ی شبهات فلسفی

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved