پاسخ کسی که به نسبیت معتقد است و بر
این اساس زندگی میکند (تنها یک فنومن است که تا حال حاضر اینگونه به
درد ما میخورد. یا حقیقتی وجود ندارد و یا اگر دارد قابل کشف نیست و
یا از قدرت ادراک ما خارج است. پدیدهها برای من آن گونهاند که من درک
میکنم و برای دیگری آن طوری است که او درک میکند).
چند خلط مبحث القایی وجود دارد که همیشه مانع از تفکیک
موضوعات و کار ذهن برای شناخت صحیح از یک مقوله میشوند که یکی از آنها
تعریف حقایق عالم هستی در محدودهی اکتشافات فیزیکی (مادهگرایی) و یا
به قولی دیگر بسط دادن یافتههای فیزیکی به کل عالم هستی، اعم از طبیعی
و ماوراء الطبیعی میباشد و دیگری که بدتر از اولی است، شعار زدگی است.
بدینگونه که مفاهیم فیزیکی یا فلسفی را به شکل شعار مُد میکنند و
افراد بدون آن که هیچ شناختی از شعاری که میدهند داشته باشند، مدعی
پیروی از آن میگردند؟! چنان چه در مورد هگلیسم، مارکسیسم، لیبرالیسم،
صوفیسم، فمنیسم و ... چنین بوده است. آیا آن کسی که مدعی اعتقاد به
نسبیت و پایه گذاری زندگی خود بر آن اساس است، هیچ میداند که نسبیت
چیست و فرق «نسبیت در فلسفه» و «نسبیت در فیزیک» کدام است؟ یا فقط یک
معنا و مفهوم ناقصی از واژهی «نسبیت» در ذهن دارد و در واقع فقط پیرو
ذهنیات خود است و اسامی متفاوت را بر آن میگذارد تا از مُد عقب نماند؟
الف – همین که میگوید: «یا حقیقتی وجود ندارد و یا اگر دارد قابل کشف
نیست و یا از قدرت ادراک ما خارج است»، اقرار و اذعان عدم شناخت و
تشکیک است. پس چطور میتواند جهل و تشکیک را بنیان شاکلهی زندگی خود
قرار دهد و آن را به عنوان یک اصل یقینی اعلام نماید؟
البته نگاه عقل (دیدگاه فلسفه) به مقولهی هستی فارغ از مقوله «من» و
تکبر علمی است و مدعی نیست که هر چه را «من» نشناختم، یا وجود ندارد و
یا اساساً قابل درک نیست، چرا که «من» درک نکردم. شعار عقل (به ویژه در
فلسفه اسلامی) این است که «عدم الوجدان لا یدّل علی عدم الوجود»؛ یعنی
«نشاختن دلیل بر وجود نداشتن نمیباشد». لذا میتوان مدعی شد «چیزی را
که درک نکنم، نمیتوانم بشناسم»؛ اما نمی توان مدعی شود «چون من درک
نکردم، پس نیست». آیا آن چه کودک از درک آن عاجز است وجود ندارد و چون
او به سنین بالاتر رسید و درک کرد به وجود میآید؟ یا آن که خیر؛ بلکه
وجود دارد، ولی فعلاً برای او قابل درک نیست، چون ابزار شناختش ناقص و
ضعیف است.
ب – این که «پدیدهها برای من آن گونهاند که من درک میکنم و برای
دیگری آن گونه که او درک میکند» نیز توجیه «تکبر شناختی» بر اساس «من»
محوری است و نوعی خلط مبحث ظریف است. یک کسی بیان میکند که «من این
پدیده را چنین شناختم». این یک بیان است. اما یک موقع با قاطعیت و
جزمیت میگوید: «این پدیده چنین هست که من شناختم»! این دو نگاه و بیان
با یک دیگر متفاوت است. در بیان اول: سخن از میزان درک و شناخت «من»
نسبت به یک پدیده است و در بیان دوم سخن از چگونگی پدیده است. ولی نکته
مهم این است که تفاوت شناختها از یک پدیده که ممکن است به دلیل تفاوت
سطح علمی، تفاوت زاویه نگاه یا تفاوت ابزار شناخت باشد، در اصل وجود و
ماهیت آن پدیده ایجاد تغییر و تشکیک نمینماید. مثلاً ممکن است کسی رنگ
گُلی را قرمز ببیند و شخص دیگری بنفش. این ممکن است به خاطر اختلاف
نور، زاویه، بینایی و ... باشد. اینجا بحث دیدن من و او مطرح است و نه
ماهیت یا حقیقت رنگ گُل. ممکن است در تجزیه شیمیایی معلوم شود که این
گل هم از رنگینه قرمز برخوردار است و هم آبی. پس نمیتوان گفت: چون من
قرمز دیدم، آن قرمز است و چون من بنفش دیدم، پس قرمز نیست و آبی است.
پس هر کس هر طوری دید، آن گل به همان رنگ است (هست).
ج – در فلسفه اسلامی مهم است که «نسبیت» از چه دیدگاهی و در چه
مقولهای و با چه هدفی مورد مطالعه و بحث قرار گیرد. به عنوان مثال:
گاه بحث از «وجود» به میان میآید. بدیهی است که «وجود» هستی محض است و
چون «محض» است نقص که همان نیستی است به او راه ندارد. پس دوئیت و تکثر
نیز بر نمیدارد و قابل اشراف و سلطه (حتی علمی) نیز نمیباشد و مثل و
مانند نیز ندارد و هر کسی به میزان درک تجلی شناختی از آن پیدا میکند.
اما این شناخت قطعیت دارد.
اما یک موقع بحث از «تجلی» این هستی در ماهیات متفاوت است. بدیهی است
که وجود در هر ماهیتی به نسبت ظرفیتش تجلی کرده است. لذا هیچ یک از
ماهیات متفاوت، هستی محض نیستند.
همین «نسبیت» در اخلاقیات نیز تعریف میشود، اما بدان معنا نیست که پس
هیچ «ارزشی» وجود ندارد و یا به قول فلسفه نوین غرب «مفاهیم کلی وجود
ندارد». اگر مدعی باشیم که هیچ مفهوم کلی وجود ندارد، باید قبول کنیم
که اصل «مفاهیم کلی وجود ندارند» نیز یک مفهوم کلی است و وجود ندارد.
اما در مبحث اخلاقیات در اسلام، ضمن آن که ارزشها تعریف شدهاند، بیان
میشود: «حسنات الابرار، سیئات المقربین»، یعنی: خوبیهایی نیکان،
گناهان مقربین است. خوب این هم یک نسبیت است، اما معلوم و تعریف شده به
نسبت جایگاه و مرتبه وجود. چنان چه عمل شایسته یک کودک برای بزرگسال
قبیح است. نه این که نه هیچ چیزی شایسته است و نه هیچ چیزی قبیح. و این
مقوله در عرصهی «غرض» و «واقع» مطرح شده و مورد بحث قرار میگیرد.
د – سوء استفاده سیاسی غرب از نگاه فلسفی به نسبیت»
وقتی به حقایق عالم هستهای فقط به شکل فیزیکی نگاه میشود، آن چه خارج
از درک فیزیکی است نفی میگردد و آن چه قابل درک است نیز با معیار و
تناسب «نگاه من، تشخیص من و...» تعریف میشود، از همین جا سوء
استفادههای سیاسی از مفاهیمی چون: آزادی یا دموکراسی، لیبرالیسم، حقوق
بشر و ... نیز آغاز می گردد.
به عنوان مثال: جنگ در نگاه فیزیکی، جنگ است. طرفین با یک دیگر
میجنگند. می کشند و کشته میشوند. اگر بگوییم: یا حقیقتی وجود ندارد و
یا حقایق به تناسب ادراک ما متفاوت است (نسبی است)، تعریف «حق و باطل»
نیز با ملاک و معیار «من» صورت میپذیرد. چون همه چیز نسبی است و حقیقت
(حق) یا وجود ندارد و یا برای هر کسی متفاوت است، قدرت استبدادی
جایگزین عقل و وجدان میگردد. آن جناحی بر حق است که «من» میگویم -
آزادی یا دموکراسی بر اساس تعریف و ملاکهایی است که «من» میدهم –
حقوق بشر آن است که «من» میگویم – مصادیق رعایت یا عدم رعایت نیز آن
است که «من» داوری کرده و تشخیص میدهم. و به طور کلی حقیقتی وجود
ندارد، همه چیز نسبی است. لذا حق و باطل نیز همان است که «من» میگویم.
بدیهی است در چنین نگاهی، اگر سؤال شود: «حال من کدام من است؟ منِ من،
یا من تو یا من دیگری؟»، یک جواب بیشتر باقی نمیماند: «من آن کس که
زورش برای سلطه بیشتر است».
x-shobhe.com |