next page

fehrest page

back page

 

 

سپس منبرهايى از نور براى اوصياى انبيا نصب خواهد شد كه منبر وصى من على بن ابى طالب در وسط آنها و بالاتر از همه خواهد بود، آنگاه خداوند مى گويد: اى على ! خطبه اى بخوان ، و على عليه السلام خطبه اى ايراد نمود كه تا آن زمان كسى از اوصيا شبيه آن را نشنيده باشند. سپس ‍ منبرهايى از نور براى فرزندان انبيا برپا خواهند كرد پس دو منبر براى حسن و حسين برپا مى شود و سپس به آنها گفته مى شود كه برخيزند و خطبه اى ايراد نمايند و از آن دو خطبه اى صادر مى شود كه هيچ يك از فرزندان انبيا و مرسلين مثل آن را نشنيده اند.
سپس جبرئيل ندا مى دهد: فاطمه دختر محمد صلى الله عليه و آله كجاست ؟ خديجه كجاست ؟ آسيه كجاست ؟ ام كلثوم مادر يحيى بن زكريا كجاست ؟ وقتى آنها همه برخاستند خداوند متعال مى فرمايد: اى اهل محشر! در اين روز كرامت از آن كيست ؟
محمد، على ، حسن و حسين مى گويند: كرامت مخصوص خداوندى است كه يگانه و قهار مى باشد. پس خداوند مى فرمايد: اى اهل محشر! من عزت و كرامت را براى محمد، على ، حسن و حسين و فاطمه قرار دادم ، پس سر خود را فرود آوريد و چشم خود را ببنديد تا فاطمه به سوى بهشت رود.
در اين هنگام جبرئيل ناقه اى از بهشت ، براى حضرت فاطمه آماده مى كند و دو پهلوى آن را با بهترين پارچه ها و زينتهاى بهشتى پوشانيده و آن را مى نشاند و فاطمه بر آن سوار مى شود.
آنگاه در حالى كه اطراف شتر را هزاران فرشته پر كرده اند، حضرت فاطمه عليهاالسلام به سوى بهشت مى رود ولى هنگامى كه بر در بهشت مى رسد پشت سرش را مى نگرد، و در اين حال خطاب مى رسد: اى دختر حبيب من ! براى چه توقف كرده و پشت سرت را مى نگرى در حالى كه من فرمان دادم تا داخل بهشت شوى ؟
فاطمه مى گويد: پروردگارا! دوست دارم در چنين روزى قدر و منزلت من شناخته شود.
خداوند مى فرمايد: اى دختر حبيب من ! بازگرد و در ميان اهل محشر بنگر، و هر كسى كه محبت تو يا يكى از فرزندان تو را در دل دارد دست او را بگير و داخل بهشت نما.
امام باقر عليه السلام فرمايد: اى جابر! به خداوند سوگند كه فاطمه در آن روز شيعيان خود را به گونه اى از ميان اهل محشر جدا مى كند و نجات مى دهد كه پرنده نيكو را از ميان دانه هاى بى ارزش جدا مى كند.
هنگامى كه فاطمه با شيعيانش بر در بهشت مى رسند خداوند در دل شيعيان فاطمه القا مى كند كه بايستند، پس آنان مى ايستند و پشت سر خود را مى نگرند، خداوند عزيز و بزرگ مى فرمايد: اى دوستان من ! براى چه پشت سر خود را مى نگريد در حالى كه من شفاعت فاطمه را درباره شما پذيرفته ام .
شيعيان جواب مى دهند: پروردگارا! ما دوست داريم كه در اين چنين روزى قدر و منزلت ما شناخته شود.
خدا مى فرمايد: پس بازگرديد و هر كسى را كه شما را براى دوستى فاطمه دوست مى داشته ، و هر كسى را كه براى محبت فاطمه شما را اطعام كرده و يا پوشانيده ، و يا جرعه اى آب به شما داده ، و يا در غياب شما از شما دفاع و حمايت كرده ، دست آنان را بگيريد و داخل بهشت نماييد.
امام باقر عليه السلام مى فرمايد: به خداوند سوگند كه در محشر، از ميان مردمان كسى باقى نمى ماند مگر اشخاص شكاك ، كافر و منافق .
پس وقتى اين سه گروه مى بينند كه چگونه مؤ منان به شفاعت فاطمه و شيعيان نجات مى يابند مى گويند: ((ما شفيع و دوست مهربانى نداريم ، اى كاش چاره اى مى داشتيم و از مؤ منين محسوب مى شديم )).
امام محمدباقر فرموده : هيهات ، هيهات ! كه آنچه را مى خواهند به آن نخواهند رسيد و حتى اگر بازگردانده شوند و فرصت ديگرى به آنها داده شود باز همان اعمالى را انجام خواهند داد كه پيش از آن انجام داده اند كه خداوند متعال فرمايد: ((اگر برگشتيد باز مشغول همان كارى مى شدند كه نبايد بشوند، همانا ايشان دروغگويانند)).
193/58 تفسير فرات : محمد بن القاسم بن عبيد معنعنا، عن اءبى عبدالله عليه السلام اءنه قال : (انا اءنزلناه فى ليلة القدر) (652) الليلة فاطمة و القدر الله ، فمن عرف فاطمة حق معرفتها فقد اءدرك ليلة القدر، و انما سميت فاطمة لان الخلق فطموا عن معرفتها
ترجمه : امام صادق عليه السلام در تفسير سوره قدر فرمايد:
در آيه : (انا اءنزلناه فى ليلة القدر) (653) منظور از ((ليلة )) فاطمة عليهاالسلام ، و منظور از ((القدر)) خداوند است ، پس هر كه فاطمه را به واقع بشناسد ليلة القدر را درك كرده است ، و همانا او را فاطمه ناميدند چون مردمان از كسب معرفت واقعى نسبت به وى عاجز هستند.
194/54 مهج الدعوات : (654) عن الشيخ على بن محمد بن على بن عبدالصمد، عن جده ، عن الفقيه اءبى الحسن ، عن اءبى البركات على بن الحسين الجوزى ، عن الصدوق ، عن الحسن بن محمد بن سعيد، عن فرات بن ابراهيم ، عن جعفر بن محمد بن بشرويه ، عن محمد بن ادريس بن سعيد الانصارى ، عن داود بن رشيد و الوليد بن شجاع بن مروان ، عن عاصم ، عن عبدالله بن سلمان فارسى ، عن اءبيه قال :
خرجت من منزلى يوما بعد وفاة رسول الله صلى الله عليه و آله بعشرة اءيام فلقينى على بن ابى طالب عليه السلام ابن عم الرسول محمد صلى الله عليه و آله فقال لى : يا سلمان جفوتنا بعد رسول الله صلى الله عليه و آله ، فقلت : جبيبى اءباالحسن مثلكم لا يجفى غير اءن حزنى على رسول الله صلى الله عليه و آله طال فهو الذى منعنى من زيارتكم ، فقال عليه السلام : يا سلمان اءئت منزل فاطمة بنت رسول الله صلى الله عليه و آله فانها اليك مشتاقة تريد اءن تتحفك قد اتحفت بها من الجنة ، قلت لعلى عليه السلام : قد اتحفت فاطمة بشى ء من الجنة بعد وفاة رسول الله صلى الله عليه و آله ؟ قال : نعم بالامس .
قال سلمان الفارسى : فهزولت الى منزل فاطمة عليهاالسلام بنت محمد صلى الله عليه و آله فاذا هى جالسة عليها قطعة عباء اذا خمرت راءسها انجلى ساقها و اذا ساقها انكشف راءسها، فلما نظرت الى اعتجرت ثم قالت : يا سلمان ! جفوتنى بعد وفاة اءبى صلى الله عليه و آله قلت : حبيبتى اءاءجفاكم ؟ قالت : فمه اجلس و اءعقل ما اءقول لك .
انى كنت جالسة بالامس فى هذا المجلس و باب الدار مغلق و اءنا اءتفكر فى انقطاع الوحى عنا و انصراف الملائكة عن منزلنا، فاذا انفتح الباب من غير اءن يفتحه اءحد، فدخل على ثلاث جوار لم ير الراؤ ون بحسنهن و لا كهيئتهن و لا نصارة وجوههن و لا اءزكى من ريحهن ، فلما راءيتهن قمت اليهن متنكرة لهن فقلت : من اءهل مكة اءهل المدينة ؟ فقلن : يا بنت محمد لسنا من اءهل مكة و لا من اءهل المدينة و لا من اءهل الارض جميعا غير اءننا جوار من الحور العين من دار السلام اءرسلنا رب العزة اليك يا بنت محمد انا اليك مشتاقات .
فقلت للتى اءظن اءكبر سنا: ما اسمك ؟ قالت : اسمى مقدودة ، قلت : و لم سميت مقدودة ؟ قالت خلقت للمقداد بن الاسود الكندى صاحب رسول الله صلى الله عليه و آله .
فقلت للثانية : ما اسمك ؟ قالت : ذره . قلت : و لم سميت ذرة و اءنت فى عينى نبيلة ؟ قالت : خلقت لابى ذر الغفارى صاحب رسول الله صلى الله عليه و آله .
فقلت للثالثة : ما اسمك ؟ قالت : سلمى . قلت : و لم سميت سلمى ؟ قالت : اءنا لسلمان الفارسى مولى اءبيك رسول الله صلى الله عليه و آله .
قالت فاطمة : ثم اءخرجن لى رطبا اءرزق كاءمثال الخشكنانج الكبار اءبيض من الثلج و اءزكى ريحا من المسك الاذفر فقالت لى : يا سلمان اءفطر عليه عشيتك فاذا غدا فجئنى بنواه اءو قالت : عجمه .
قال سلمان : فاءخذت الرطب فمامروت بجمع من اءصحاب رسول الله صلى الله عليه و آله الا قالوا: يا سلمان ! اءمعك مسك ؟ قلت : نعم ، فلما كان وقت الافطار اءفطرت عليه فلم اءجد له عجما و لا نورى فمضيت الى بنت رسول الله صلى الله عليه و آله فى اليوم الثانى فقلت لها: انى اءفطرت على ما اءتحفتينى به فما وجدت له عجما و لا نورى . قالت : يا سلمان و لن يكون له عجم و لا نورى و انما هو من نخل غرسه الله فى دار السلام بكلام علمنيه اءبى محمد صلى الله عليه و آله كنت اءقوله غدوة و عشية .
قال سلمان : قلت : علمنى الكلام يا سيدتى ، فقالت : ان سرك اءن لا يمسك اءذى الحمى ما عشت فى دار الدنيا فواطب عليه . ثم قال سلمان : علمتنى هذا الحرز فقالت :
((بسم الله الرحمن الرحيم ، بسم الله نور، بسم الله نور النور، بسم الله نور على نور، بسم الله الذى هو مدبر الامور، بسم الله الذى خلق النور من النور، الحمدالله الذى خلق النور من النور، و اءنزل النور على الطور، فى كتاب مسطور، فى رق منشور بقدر مقدور ، على نبى محبور، الحمد لله الذى هو بالعز مذكور و بالفخر مشهور، و على السراء و الضراء مشكور، و صلى الله على سيدنا محمد و آله الطاهرين )).
قال سلمان : فتعلمهن فوالله ، و لقد علمتهن اءكثر من اءلف من اءهل المدينة و مكة ممن بهم الحمى فكل برى ء من مرضه باذن الله تعالى
بيان : الاعتجار: لف العمامة على الراءس ، قولها عليهاالسلام : فمه اءى فما السبب فى ترك زيارتنا اءو اسكت ، و التنكر: التغير على وجه الاستيحاش و الكراهة ، و لما كانت الذرة موضوعة للصغيرة من النملة قالت عليهاالسلام : اءنت مع نبلك و شرفك لم سميت باسم يدل على الحقارة ، و الخشكنانج لعله معرب اءى الخبز اليابس

(655)
ترجمه : سلمان فارسى گويد:
ده روز پس از رحلت رسول الله صلى الله عليه و آله از منزل خود خارج و با حضرت على عليه السلام مواجه شدم ، على به من گفت : اى سلمان ! تو بعد از پيامبر خدا بر ما جفا كردى . گفتم : حبيب من اى ابوالحسن ! درباره شما جفا نشده است ، بلكه حزن و اندوه شديد من در رحلت رسول الله صلى الله عليه و آله مانع زيارت شما شد.
على گفت : اى سلمان ! بيا به منزل فاطمه دختر رسول خدا برويم زيرا او به تو لطف دارد و مى خواهد از تحفه اى كه از بهشت برايش آورده اند به تو بدهد.
گفتم : آيا بعد از رحلت رسول الله صلى الله عليه و آله براى او از بهشت تحفه اى رسيده است ؟
على گفت : آرى ، ديروز تحفه اى از بهشت براى او آورده اند.
سلمان مى گويد: من به سوى خانه فاطمه حركت كردم ، پس از ورودم به خانه ديدم كه فاطمه نشسته و يك قطعه عبا در بر دارد ولى هرگاه آن را روى سرش مى كشد پاهايش بيرون مى ماند، و هرگاه پاهايش را مى پوشاند سرش ‍ نمايان مى شود. وقتى چشم وى به من افتاد آن عبا را به سرش كشيد و گفت : اى سلمان ! تو بعد از رحلت پدرم به ما جفا كردى ؟
گفتم : اى دختر رسول خدا، آيا امكان دارد كه من بتوانم به شما جفا كنم ؟
فاطمه فرمود: پس بنشين و درباره آنچه كه به تو مى گويم خوب بينديش من ديروز در همين مكان نشسته بودم و در خانه بسته بود و درباره انقطاع وحى از خاندان پيامبر فكر مى كردم و اينكه فرشتگان ديگر در اين خانه رفت و آمد نمى كنند كه ناگاه در خانه باز شد و سه دختر وارد شدند كه در نيكويى جمال و خوشبويى مانند آنها را نديده بودم ، وقتى چشمم به آنها افتاد بدون اينكه آنان را بشناسم از جاى برخاستم و گفتم : آيا از اهل مكه يا مدينه هستيد؟
گفتند: ما حوريه هايى از بهشت مى باشيم كه خداى مهربان براى زيارت شما فرستاده است زيرا ما بهشتيان اشتياق ديدار شما را داريم .
فاطمه گفت : من به يكى از آنها كه فكر مى كردم به لحاظ سن بزرگتر است گفتم : نام تو چيست ؟
گفت : مقدوده .
گفتم : براى چه اين نام را براى تو گذارده اند؟
گفت : زيرا من براى مقداد بن اسود كندى آفريده شده ام .
سپس به دومى گفتم : نام تو چيست ؟
گفت : نام من ذره است .
گفتم : براى چه تو را ذره نام نهاده اند؟
گفت : زيرا من براى ابوذر آفريده شده ام .
به سومى گفتم : نام تو چيست ؟
گفت : نام من سلمى است .
گفتم : چرا تو را به اين نام مى خوانند؟
گفت : براى اينكه مرا براى سلمان دوست رسول خدا خلق كرده اند.
فاطمه گفت : آن سه حوريه خرمايى به من دادند كه مانند آن را نديده بودم ، پس فاطمه برخاسته و آن خرما را براى من آورد و فرمود: امشب با اين خرما افطار كن و فردا هسته آن را نزد من بياور.
سلمان مى گويد: خرما را گرفتم و از خانه فاطمه خارج شدم ، و از هر جا عبور مى كردم سؤ ال مى كردند: آيا مشك و عنبر به همراه دارى ؟ مى گفتم : آرى .
هنگامى كه وقت افطار شد با آن خرما افطار كردم ولى هسته اى در ميان آن نديدم ، پس روز بعد نزد دختر پيامبر خدا رفتم و واقعه را برايش بيان نمودم فرمود:
اى سلمان ! چنين خرمايى نبايد هسته داشته باشد زيرا درخت آن را در بهشت با اين دعايى كه پدرم به من آموخته و من هر صبح و شام آن را مى خوانم غرس شده است .
سلمان گفت : آن دعا را به من ياد بده .
فاطمه فرمود: اگر دوست دارى كه در دنيا دچار تب نشوى بر خواندن اين دعا مداومت كن .
سلمان دوباره گفت : آن را به من تعليم بده .
فاطمه گفت : مى گويى : بسم الله النور، بسم الله النور،... تا آخر.
سلمان مى گويد: من اين دعا را فرا گرفتم و به بيش از هزار نفر از اهالى مدينه و مكه كه دچار تب شده بودند تعليم دادم و همه آنها به لطف خدا از تب نجات يافتند.
195/60 من بعض كتب المناقب : (656) باسناده عن اسامة قال : مررت بعلى و العباس و هما قاعدان فى المسجد فقالا: يا اسامة ! استاءذن لنا على رسول الله صلى الله عليه و آله ، فقلت : يا رسول الله ! هذا على و العباس يستاءذنان ، فقال : هل تدرى ما جاء بهما؟ قلت : لا والله ما اءدرى . قال : لكنى اءدرى ما جاء بهما، فاذان لهما. فدخلا فسلما ثم قعدا فقالا: يا رسول الله ! اءى اءهلك اءحب اليك قال : فاطمة
(657)
ترجمه : اسامه مى گويد:
از كنار على و عباس كه در مسجد نشسته بودند عبور مى كردم كه گفتند: اى اسامه ! از رسول خدا صلى الله عليه و آله براى ما اجازه ورود بگير. پس من به پيامبر گفتم : اى رسول خدا! على و عباس اجازه ورود مى خواهند. پيامبر فرمود: آيا مى دانى چه كار دارند؟ گفتم : به خداوند سوگند نمى دانم . پيامبر فرمود: ولى من نمى دانم ، پس به آنها اجازه ورود بده .
اسامه گويد: آن دو وارد شدند، سلام كردند و نشسته سپس گفتند:
اى رسول خدا! كدام يك از افراد خانواده ات در نزد تو محبوبترند؟
پيامبر فرمود: فاطمه .
196/... و منه : (658) و باسناده عن عبدالله بن الزبير، عن اءبيه ، عن عائشة اءنها كانت اذا ذكرت فاطمة بنت النبى صلى الله عليه و آله قالت : ما راءيت اءحدا كان اءصدق لهجة منها الا اءن يكون الذى ولدها
(659)
ترجمه : عايشه درباره حضرت فاطمه عليهاالسلام گويد:
هيچ كس را راستگوتر از او (فاطمه عليهاالسلام ) نديدم مگر پدرش را.
197/... و منه : (660) و باسناده ، عن اءحمد بن محمد الثعلبى ، عن عبدلله بن حامد، عن اءبى محمد المزنى ، عن اءبى يعلى الموصلى ، عن سهل بن زنجلة لرازى ، عن عبدالله بن صالح عن ابن لهية ، عن محمد بن المنكدر، عن جابر بن عبدالله اءن النبى صلى الله عليه و آله اءقام اءياما لم يطعم طعاما حتى شق ذلك عليه ، و طاف فى منازل اءزواجه فلم يصب عند واحدة منهن شيئا، فاءتى فاطمة فقال : يا بنيه هل عندك شى ء آكلة فانى جائع ؟ فقالت : لا والله باءبى اءنت و اءمى ، فلما خرج من عندها بعث اليها جارة لها برغيفين قطعة لحم ، فاءخذته منها فوضعته فى جفنة لها و غطت عليها و قالت ، لاؤ ثرن بها رسول الله صلى الله عليه و آله على نفسى و من عندى ، و كانو جميعا محتاجين الى شبعة طعام فبعثت حسنا اءو حسينا الى رسول الله صلى الله عليه و آله فرجع اليها، فقالت بابى اءنت و امى قد اءتانا الله بشى ء فخباءته ، قال : هلمى فاءتنة فكشف عن الجفنة فاذا هى مملوءة خبزا و لحما، فلما نظرت اليه بهتت فعرفت اءنها كرامة من الله عزوجل فحمدت الله و صلت على نبيه : فقال صلى الله عليه و آله : من اءين لك هذا يا بنية ؟ فقالت : هو من عندالله ان الله يرزق من يشاء بغير حساب ، فحمدالله عزوجل و قال : الحمدالله الذى جعلك شبيهة بسيدة نساء العالمين فى نساء بنى اسرائيل فى وقتهم ، فانها كانت اذا رزقها الله تعالى فسئلت تعالى عنه قالت : هو من عندالله ان يرزق من يشاء بغير حساب ، فبعث رسول الله صلى الله عليه و آله الى على ثم اءكل رسول الله صلى الله عليه و آله و على و فاطمة و الحسن و الحسين و جميع اءزواج النبى صلى الله عليه و آله و اءهل بيته جميعا و شبعوا و بقيت الجفته كما هى ، قالت فاطمة : فاءوسعت منها على جميع جيرانى و جعل الله فيها البركة و الخير كما فعل الله بمريم عليهاالسلام
المناقب : (661) الثعلبى فى تفسيره و ابن المؤ ذن فى الاربعين باسنادهما عن محمد بن المنكدر عن جابر مثله
مترجم : متن و ترجمه اين حديث پيش از اين آمده است و لذا از ترجمه مجدد آن خوددارى مى شود.
198/61 و من كتاب المناقب المذكور: (662) عن اءبى الفرج محمد بن اءحمد المكى ، عن المظفر بن اءحمد بن عبدالواحد، عن محمد بن على الحلوانى ، عن كريمة بنت اءحمد بن محمد المروزى ، و اءخبرنى اءيضا به عاليا قاضى القضاة محمد بن الحسين بغدادى عن الحسين بن محمد بن على الزينبى ، عن الكريمة فاطمة بنت اءحمد بن محمد المروزية بمكة حرسها الله تعالى ، عن اءبى على زاهر بن اءحمد، عن معاذ بن يوسف الجرجانى عن اءحمد بن محمد بن غالب ، عن عثمان بن اءبى شيبة ، عن (ابن ) نمير، عن مجاهد عن ابن عباس . قال :
خرج اءعرابى من بنى سليم يتبدى فى البرية ، فاذا هو بضب قد نفر من بين يديه ، فسعى وراءه حتى اصطاده ، ثم جعله فى كمه و اءقبل يزدلف نحو النبى صلى الله عليه و آله فلما اءن وقف بازائه ناداه : يا محمد يا محمد! و كان من اءخلاق رسول الله صلى الله عليه و آله اذا قيل له : يا محمد قال : يا محمد، و اذا قيل له : يا اءحمد قال : يا اءحمد، و اذا قيل له : يا اءباالقاسم ، قال : يا اءباالقاسم ، و اذا قيل له : يا رسول الله ، قال : لبيك و سعديك و تهلل وجهه .
فلما اءن ناداه الاعرابى : يا محمد يا محمد. قال له النبى : يا محمد يا محمد! قال له : اءنت الساحر الكذاب الذى ما اءظلت الخضراء و لا اءقلت العبراء من ذى لهجة هو اءكذب منك . اءنت الذى تزعم اءن لك فى هذه الخضراء الها بعث بك الى الاسود و الابيض و اللات و العزى ، لولا اءنى اءخاف اءن قومى يسمونن العجول لضربتك بسيفى هذا ضربة اءقتلك بها، فاءسود بك الاولين و الاخرين .
فوثب اليه عمر بن الخطاب ليبطش به فقال النبى صلى الله عليه و آله اجلس ‍ يا اءباحفص فقد كاد الحليم اءن يكون نبيا.
ثم التفت النبى صلى الله عليه و آله الى الاعرابى فقال له : يا اءخا هكذا تفعل العرب ؟ يتهجمون علينا فى مجالسنا يجبهوننا بالكلام الغليظ؟ يا اءعرابى والذى بعثنى بالحق نبيا ان من ضر بى فى دار الدنيا هو غدا فى النار يتلضى ، يا اءعرابى والذى بعثنى بالحق ان اءهل السماء السابعة يسموننى اءحمد الصادق ، يا اءعرابى اءسلم تسلم من النار يكون لك ما لنا و عليك ما علينا و تكون اءخانا فى الاسلام .
قال : فغضب الاعرابى و قال : واللات و العزى لا اومن بك يا محمد اءو يؤ من هذا الضب . ثم رمى بالضب عن كمه ، فلما اءن وضع الضب على الارض ولى هاربا، فناداه النبى صلى الله عليه و آله : اءيها الضب اءقبل الى ! فاءقبل الضب ينظر الى النبى صلى الله عليه و آله ، قال : فقال له النبى صلى الله عليه و آله : اءيها الضب من اءنا؟ فاذا هو ينطق بلسان فصيح ذرب غير قطع فقال : اءنت محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف . فقال له النبى صلى الله عليه و آله : من تعبد؟ قال : اءعبدالله عزوجل الذى فلق الحبة و براء النسمة و اتخذ ابراهيم خليلا و اصطفاك يا محمد حبيبا.

اءلا يا رسول الله انك صادق
فبوركت مهديا و بوركت هاديا
شرعت لنا دين الحنيفة بعد ما
عبدنا كاءمثال الحمير الطواغيا
فيا خير مدعو و يا خير مرسل
الى الجن بعد الانس لبيك داعيا
و نحن اناس من سليم و اننا
اءتيناك نرجو اءن ننال العواليا
اءتيت ببرهان من الله واضح
فاءصحبت فينا صادق القول زاكيا
فبوركت فى الاحوال حيا و ميتا
و بوركت مولودا و بوركت ناشيا


قال : ثم اءطبق على فم الضب فلم يحر جوابا، فلما اءن نظر الاعرابى الى ذلك قال : واعجبا ضب اصطدته من البرية ثم اءتيت به فى كمى لا يفقه و لا ينقه و لا يفعل يكلم محمد صلى الله عليه و آله بهذا الكلام و يشهد له بهذه الشهادة اءنا لا اءطلب اءثرا بعد عين ، مد يمينك فاءنا اءشهد اءن لا اله الا الله و اءشهد اءن محمد عبده و رسوله ، فاءسلم الاعرابى و حسن اسلامة .
ثم التفت النبى صلى الله عليه و آله الى اءصحابه فقال لهم : علموا الاعرابى سورا من القرآن قال : فلما اءن علم الاعرابى سورا من القرآن قال له النبى صلى الله عليه و آله : هل لك شى ء من المال ؟ قال : والذى بعثك بالحق نبيا انا اءربعة الاف رجل من بنى سليم ما فيهم اءفقر منى و لااقل مالا.
ثم التفت النبى صلى الله عليه و آله الى اءصحابه فقال لهم : من يحمل الاعرابى على ناقة اءضمن له على الله ناقة من نوق الجنة قال : فوثب اليه سعد بن عبادة قال : فداك اءبى و امى عندى ناقة حمراء عشراء و هى للاعرابى .
ثم التفت النبى صلى الله عليه و آله الى اءصحابه فقال لهم : من يتوج الاعرابى اءضمن له على الله تاج التقى ، قال : فوثب اليه اءميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام و قال : فداك اءبى و امى و ما تاج التقى ؟ فذكر من صفته قال : فنزع على عليه السلام عمامته فعمم بها الاعرابى .
ثم التفت النبى صلى الله عليه و آله فقال : من يزدود الاعرابى و اءضمن له على الله عزوجل زاد التقوى .
قال : فوثب اليه سلمان الفارسى فقال : فداك ابى و امى و ما زاد التقوى ؟
قال : يا سلمان اذا كان آخر يوم من الدنيا لقنك الله عزوجل قول شهادة اءن لا اله الا الله و اءن محمد رسول الله فان اءنت قلتها لقيتنى و لقيتك ، و ان اءنت لم تلقها لم تلقنين و لم اءلقك اءبدا.
قال : فمضى سلمان حتى طاف تسعة اءبيات من بيوت رسول الله صلى الله عليه و آله فلم يجد عندهن شيئا، فلما اءن ولى راجعا نظر الى حجرة فاطمة عليهاالسلام فقال : ان يكن خير فمن منزل فاطمة بنت محمد صلى الله عليه و آله ، فقرع الباب فاءجابته من وراء الباب : من بالباب ؟ فقال لها: اءنا سلمان الفارسى ، فقالت له ، يا سلمان و ما تشاء؟ فشرح قصة الاعرابى ، و الضب مع النبى صلى الله عليه و آله قالت له : يا سلمان والذى بعث محمدا صلى الله عليه و آله بالحق نبيا ان لنا ثلاثا ما طمعنا، و ان الحسن و الحسين قد اضطربا على من شدة الجوع ، ثم رقدا كاءنهما فرخان منتوفان ، و لكن لا اءرد الخير اذا نزل الخير ببابى .
يا سلمان خذ درعى هذا ثم امض به الى شمعون اليهودى و قل له : تقول لك فاطمة بنت محمد صلى الله عليه و آله : اءقرضنى عليه صاعا من تمر و صاعا من شعير اءردة عليك انشاءالله ... قال : فاءخذ شمعون الدرع ثم جعل يقلبه فى كفه و عيناه تذرفاان بالدموع و هو يقول : يا سلمان هذا هو الزهد فى الدنيا، هذا الذى اءخبرنا به موسى بن عمران فى التوراة اءنا اءشهد اءن لا اله الا الله و اءشهد اءن محمد عبده و رسوله ، فاءسلم و حسن اسلامة .
ثم دفع الى سلمان صاعا من تمر و صاعا من شعير فاءتى به سلمان الى فاطمة فطحنته بيدها و اختبزته خبزا ثم اءتت به سلمان فقالت له : خذه و امض به الى النبى صلى الله عليه و آله قال : فقال لها سلمان : يا فاطمة ! خذى منه قرصا تعللين به الحسن و الحسين ، فقالت : يا سلمان هذا شى ء اءمضيناه لله عزوجل لسنا ناءخذ منه شيئا.
قال : فاءخذه سلمان فاءتى به النبى صلى الله عليه و آله فلما نظر النبى صلى الله عليه و آله الى سلمان قال له : يا سلمان ! من اءين لك هذا؟ قال : من منزل بنتك فاطمة ، قال : و كان النبى صلى الله عليه و آله لم يطعم طعاما منذ ثلاث .
قال : فوثب النبى صلى الله عليه و آله حتى ورد الى حجرة فاطمة ، فقرع الباب و كان اذا قرع النبى صلى الله عليه و آله الباب لا يفتح له الباب الا فاطمة اءن فتحت له الباب نظر النبى صلى الله عليه و آله الى صفار وجهها و تغير حدقتيها، فقال لها: يا بينة ما الذى اءراه من صفار وجهك و تغير حدقتيك ؟ فقالت : يا اءبه ! ان لنا ثلاثا ما طعمنا طعاما و ان الحسن و الحسين قد اضطربا على من شدة الجوع ثم رقدا كاءنهما فرخان منتوفان .
قال : فاءنبههما النبى صلى الله عليه و آله فاءخذ واحدا على فخذه الايمن و الاخر على فخذه الايسر و اءجلس فاطمة بين يديها و اعتنقها النبى صلى الله عليه و آله و دخل على بن ابى طالب عليه السلام فاعتنق النبى صلى الله عليه و آله من ورائه ، ثم رفع النبى صلى الله عليه و آله طرفه نحو السماء فقال : الهى و سيدى و مولاى هؤ لاء اءهل بيتى اللهم اءذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا.
قال : ثم وثبت فاطمة بنت محمد صلى الله عليه و آله حتى دخلت الى مخدع لها فصفت قدميها فصلت ركعتين ثم رفعت باطن كفيها الى السماء و قالت : الهى و سيدى هذا محمد نبيك ، و هذا على ابن عم نبيك ، و هذان الحسن و الحسين سبطا نبيك الهى اءنزل علينا مائدة من السماء كما اءنزلتها على بنى اسرائيل اءكلوا منها و كفروا بها، اللهم اءنزلها علينا فانا بها مؤ منون .
قال ابن عباس : والله مااستتمت الدعوة فاذا هى بصحفة من ورائها يفور قتارها و اذا قتارها اءزكى من المسك الاذفر، فاحتضنتها ثم اءتت بها الى النبى صلى الله عليه و آله و على و الحسن و الحسين ، فلما اءن نظر اليها على بن اءبى طالب عليه السلام قال لها: يا فاطمة من اءين لك هذا؟ و لم يكن عهد عندها شيئا فقال له النبى صلى الله عليه و آله : كل يا اءباالحسن ! و لا تساءل ، الحمدلله الذى لم يمتنى حتى رزقنى ولدا مثلها مثل مريم بنت عمران (كلما دخل عليها زكريا المحراب وجد عندها رزقا قال يا مريم اءنى لك هذا قالت هو من عندالله ان الله يرزق من يشاء بغير حساب ) (663)
قال : فاءكل النبى صلى الله عليه و آله و على و فاطمة و الحسن و الحسين و خرج النبى صلى الله عليه و آله ، و تزود الاعرابى واستوى على راحلته و اءتى بنى سليم و هو يومئذ اءربعة آلاف رجل فلما اءن وقف فى وسطهم ناداهم بعلو صوته : قولوا لا اله الا الله ، محمد رسول الله .
قال : فلما سمعوا منه هذه المقالة اءسرعوا الى سيوفهم فجردوها، ثم قالوا له : لقد صبوت الى دين محمد الساحر الكذاب ، فقال لهم : ما هو بساحر و لا كذاب .
ثم قال : يا معشر بنى سليم ان اله محمد صلى الله عليه و آله خير اله ، و ان محمدا صلى الله عليه و آله خير نبى : اءتيته جائعا فاءطعمنى ، و عاريا فكسانى ، و راجلا فحملنى ، ثم شرح لهم قصة الضب مع النبى صلى الله عليه و آله و اءنشدهم الشعر اءنشد فى النبى صلى الله عليه و آله .
ثم قال : يا معاشر بنى سليم ! اءسلموا تسلموا من النار، فاءسلم فى ذلك اليوم اءربعة آلاف رجل و هم اءصحاب الرايات الخضر و هم حول رسول الله صلى الله عليه و آله .
اقول : وجدت هذا الحديث فى كتاب من مؤ لفات العامة قال : حدثنا اءبوبكر اءحمد بن على الطرشيشى ببغداد سنة اءربع و ثمانين و اءربعمائة ، قال : حدثنا كريمة بنت اءحمد بن محمد بن حاتم المروزى بمكة حرسها الله بقراءتها علينا فى المسجدالحرام فى ذى الحجة سنة احدى و ثلاثين و اءربعمائة ، قالت : اءخبرنا اءبوعلى زاهر بن اءحمد الفقيه بسرخس ، قال : حدثنا معاذ بن يوسف الجرجانى قال : حدثنا اءحمد بن محمد بن غالب ، عن عثمان بن اءبى شيبة ، عن ابن نمير، عن مجاهد عن ابن عباس مثله
بيان : قال الجوهرى : تبدى الرجل : اءقام بالبادية و ازادلف اءى تقدم و قطع كفرح و كرم لم يقدر على الكلام ، و نقه الحديث كفرح : فهمه ، و العشراء من النوق بضم العين و فتح الشين التى مضى لحملها عشرة اءشهر اءو ثمانية اءو هى كالنفساء من النساء، و ذرفت عينه اءى سال دمعها، و يقال : علله بطعام و غيره اءى شغله به ، و المخدع : البيت الصغير الذى يكون داخل البيت الكبير و تضم ميمه و تفتح ، و يقال : صباء فلان اذا خرج عن دين الى دين غيره و قد تقلب الهمزة واوا
ترجمه : ابن عباس گويد:
يكى از صحرانشينان از قبيله بنى سليم در بيابان سوسمارى ديد و آن را گرفته در ميان آستين لباس خويش جاى داده به طرف رسول خدا صلى الله عليه و آله حركت كرد و هنگامى كه به او رسيد با صداى بلند گفت : اى محمد!
اخلاق رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين بود كه هرگاه به ايشان مى گفتند: ((يا محمد)) در پاسخ مى فرمودند: ((يا محمد)) و وقتى مى گفتند: ((يا احمد)) در پاسخ مى فرمودند: ((يا احمد))، و همين طور بود در زمانى كه به ايشان ((ابوالقاسم )) مى گفتند ولى هنگامى كه به ايشان گفته مى شد: ((يا رسول الله )) مى فرمودند: ((لبيك و سعديك )). هنگامى كه صحرانشين مذكور پيامبر را به لفظ ((يا محمد، يا محمد)) صدا زدند، پيامبر در پاسخ او گفتند: يا محمد، يا محمد؟
آن صحرانشين خطاب به رسول خدا گفت : تو همان جادوگر و دروغگويى هستى كه آسمان در زير خود و زمين بر روى خويش دروغگوتر از او نديده است ؟ آيا تو همان كسى هستى كه خيال مى كنى در آسمان خدايى دارى كه تو را بر هر انسان سياه و سفيد و بر هر موجودى ، و بر بتهاى لات و عزى مبعوث نموده است ؟ اگر نمى ترسيدم كه قبيله ام مرا عجول و كم صبر بنامند با اين شمشير ضربتى به تو مى زدم و تو را به هلاكت مى رساندم و بر همه سرورى مى نمودم .
در اين حال عمر بن خطاب از جا برخاست تا او را مورد حمله قرار دهد، ولى پيامبر مانع او شده و فرمود: بنشين ، زيرا مقام شخص صبور نزديك به مقام پيامبرى است ، سپس رو به سوى عرب صحرانشين نموده و به او گفت :
اى عرب بنى سليم ! آيا كسى از عرب چنين عملى را كه تو انجام دادى انجام مى دهد و اينطور به ما و مجلس ما هجوم و توهين مى كند و اينگونه خشونت و درشتى مى نمايد؟ اى اعرابى ! سوگند به حق آن خدايى كه مرا به پيامبرى مبعوث كرده هر كس كه در دنيا ضررى به من برساند در قيامت دچار آتش سوزاننده خواهد شد. اى مرد! سوگند به خداوندى كه مرا به پيامبرى مبعوث نموده ، اهل آسمان هفتم مرا ((احمد صادق )) مى نامند، اى مرد! اسلام بياور تا از آتشى در امان باشى ، آنچه كه مال ماست به تو تعلق خواهد داشت و تو برادر ما در دين اسلام خواهى بود.
عرب باديه نشين عصبانى شد و گفت : به لات و عزى سوگند تا اين سوسمار به تو ايمان نياورد من ايمان نخواهم آورد. آن سوسمار را از آستين خود بيرون آورده رها كرد.
هنگامى كه آن مرد سوسمار را رها كرد آن حيوان به سرعت از جمعيت دور مى شد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را صدا زده و فرمود: نزد من بيا. سوسمار بازگشت و نزد پيامبر آمده و به او نگاه كرد و ثابت ايستاد، پيامبر گفت : اى سوسمار، من كيستم ؟
در اين حال آن حيوان به زبانى فصيح گفت : تو محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف هستى .
پيامبر فرمود: تو چه كسى را مى پرستى ؟
حيوان گفت : عبادت مى كنم خدايى را كه دانه را مى شكافد و انسان را مى آفريند، و ابراهيم را خليل خود و تو را حبيبش قرار داده است .
اى رسول خدا! همانا كه تو صادق و راستگو مى باشى تو هدايت شده اى بابركت و هدايت كننده اى پربركت هستى تو دين پاك و حنيفى را براى ما آوردى بعد از آنكه ما مانند درازگوش بى عقل و فهم بت ها را عبادت مى كرديم پس اى بهترين دعوت كننده ، و اى بهترين فرستاده تو را لبيك مى گويم كه تاكنون چون تويى سخن به سوى جن و انس نفرستاده اند ما مردمانى از قبيله سليم هستيم .
و نزد تو آمده ايم تا به مقام برتر و بالاترى دست يابيم تو از جانب خداوند دليل و برهانى واضح آورده اى و در نزد ما مردى راستگو و پاك هستى تو در حيات و مرگ موجب بركت هستى و در حال كودكى و نشو و نما نيز منشاء خير و بركت بوده اى .
و آنگاه دهان سوسمار بسته شد و ديگر سخنى نگفت .
هنگامى كه عرب صحرانشين اين وضعيت را مشاهده كرد با خود گفت :
واعجبا! اين حيوانى كه من آن را از بيابانها شكار كردم و عقل و فهم ندارد با محمد صلى الله عليه و آله اينگونه سخن مى گويد و درباره نبوت او شهادت مى دهد، بعد از آنچه كه اكنون ديدم ديگر نيازى به نشانه براى اثبات حقانيت اين مرد ندارم . و سپس به رسول خدا گفت : دستت را دراز كن تا بيعت كنم ، همانا شهادت مى دهم كه معبودى جز خداى يكتا وجود ندارد و شهادت مى دهم كه تو فرستاده او هستى .
مرد صحرانشين ، بدين صورت اسلام آورد، و اسلامش نيز نيكو بود.
پس از اين سخنان رسول خدا صلى الله عليه و آله رو به اصحاب خود نموده و فرمود: چند سوره از قرآن را به اين فرد بياموزيد. چون چند سوره را آموخت رسول خدا صلى الله عليه و آله از او پرسيد: آيا از مال دنيا چيزى دارى ؟
اعرابى گفت : سوگند به آنكه تو را به حق مبعوث نموده ، در ميان چهارهزار مرد از قبيله بنى سليم ، هيچ كس فقيرتر و نادارتر از من نيست .
پس پيامبر رو به اصحاب خود نموده و فرموده : چه كسى يك شتر به اين شخص مى دهد تا به عوض آن شترى در بهشت به او داده شود؟
سعد بن عباده انصارى (664) برخاست و گفت : پدر و مادرم به فداى تو، من شترى سرخ ‌مو دارم كه آن را به او مى دهم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله مجددا خطاب به اصحابش فرمود: چه كسى عمامه اى به اين شخص مى دهد تا خداى تعالى به عوض آن تاجى از تقوا را در روز قيامت به او عطا نمايد؟
على بن ابى طالب عليه السلام از جا برخاست و گفت :
پدرم و مادرم به فداى تو اى رسول خدا! تاج تقوى چيست ؟
رسول خدا صلى الله عليه و آله وصف آن تاج را براى على عليه السلام بيان نمود و على عمامه اش را از سر باز نموده و به سر آن شخص بست .
سپس پيامبر به اصحابش فرمود: چه كسى به اين مرد توشه راه مى دهد تا خداوند توشه تقوى به او عطا كند؟
سلمان فارسى برخاسته و پرسيد: اى رسول خدا! توشه تقوى چيست ؟
پيامبر فرمود: اى سلمان ! هنگامى كه روز آخر عمرت فرا مى رسد خداوند شهادتين يعنى لا اله الا الله ، و ان محمد رسول الله را به تو تلقين خواهد كرد و تو با گفتن آنها مرا ملاقات خواهى نمود و من نيز به ملاقات تو خواهم آمد.
راوى مى گويد: سلمان رفت و خانه هاى پيامبر را جستجو كرد و در نزد زنان پيامبر غذايى نبود تا به او بدهند لذا متوجه خانه فاطمه شد و با خود گفت : اگر خيرى باشد در منزل فاطمه دختر رسول خدا خواهد بود. پس در خانه فاطمه را زد و فاطمه از پشت در گفت : كيست ؟ چه حاجتى دارى ؟
سلمان قصه ايمان آوردن اعرابى و ساير وقايع را براى فاطمه عليهاالسلام بيان نمود و فاطمه فرمود: اى سلمان ! سوگند به خداوندى كه محمد را به حق مبعوث فرموده ما مدت سه روز است كه غذايى نخورده ايم ، حسن و حسين از شدت گرسنگى بهانه جويى مى كنند و اكنون نيز به خواب رفته اند، ولى با وجود اين اگر خيرى بر در خانه من بيايد آن را رد نخواهم كرد، اى سلمان ! اين پيراهن را بگير و نزد شمعون يهودى ببر و به او بگو: فاطمه دختر محمد مى گويد: اين پيراهن را رهن بردار و در مقابل آن يك من خرما و يك من جو بده تا به زودى به خواست خدا پول آن را مى پردازم .
سلمان پيراهن را گرفته و همان گونه كه فاطمه فرموده بود عمل كرد، هنگامى كه شمعون يهودى آن پيراهن را در دست گرفت به آن مى نگريست و اشك مى ريخت و مى گفت :
اى سلمان ! اين پيراهن را گرفته و همان گونه كه فاطمه فرموده بود عمل كرد، هنگامى كه شمعون يهودى آن پيراهن را در دست گرفت به آن مى نگريست و اشك مى ريخت و مى گفت :
اى سلمان ! اين همان زهد و تقواى واقعى در دنياست كه حضرت موسى در تورات به ما وعده كرده است ، و من اكنون شهادت مى دهم كه خدا يكى است و محمد صلى الله عليه و آله بنده و فرستاده اوست . بدين وسيله آن يهودى سرشناس اسلام آورد و آنچه را كه فاطمه

خواسته بود به سلمان داد و سلمان آنها را نزد فاطمه آورده و تحويل وى نمود.

next page

fehrest page

back page

 

 

Logo
https://old.aviny.com/occasion/ahlebeit/fatemeh/shahadat/87/Ketab/zahra/zahra1/html/zah10013.aspx?&mode=print