شهید آوینی

 

لبخندهای امیرالمومنین علی علیه السلام

اولین مرد مسلمان

روزی امیر مؤمنان علی علیه السلام چنان شادمانه خندید كه دندانهای مباركش آشكار شد. دوستان امام علیه السلام تا آن روز ندیده بودند كه او چنین با نشاط بخندد، پس از این خنده زیبا،‌امام علیه السلام به مناجات با پروردگار پرداخت و گفت: «خدایا!‌ در میان این امت،‌من جز رسول خدا بنده ای را نمی شناسم كه پیش از من تو را پرستیده باشد.»

اشتباه قنبر

قنبر – خادم امام علی علیه السلام – به خدمت آن حضرت رسید و عرض كرد: «ای امیر مؤمنان!‌ برخیزید كه من چیز خوبی برایتان كنار گذاشته ام.» حضرت با تعجب فرمود: «وای بر تو،‌ چه چیزی؟!‌» قنبر گفت: «شما حالا بیایید». امام علیه السلام برخاست و همراه قنبر به خانه رفت. وقتی در خانه را باز كرد با صحنه عجیبی رو به رو شد. كیسه بزرگی پر از پیاله های طلا و نقره در وسط خانه قرار داشت. قنبر با خوشحالی عرض كرد: «ای امیر مؤمنان!‌ من دیدم كه شما همه چیز را بین مردم تقسیم می كنید. گفتم این را از بیت المال برایتان كنار بگذارم.»

قنبر خیال میكرد كه با این كار امام را خوشحال خواهد ساخت؛‌ اما امیر مؤمنان علیه السلام سخت ناراحت شد و فرمود:‌«وای بر تو ای قنبر!‌ می خواهی آتشی بزرگ را وارد خانه من كنی؟!» آنگاه شمشیرش را بیرون آورد و آن كیسه را شكافت و پس از دعوت مردم، ظرفهای طلا و نقره را در میان آنها تقسیم كرد. بعد به بیت المال رفت و بقیه اموال را هم به مسلمانان داد. در گوشه بیت المال هنوز خرده وسائلی مثل نخ و سوزن باقی مانده بود. حضرت دستور داد كه هر كس مقداری از آنها را نیز بر دارد. مردم كه با گرفتن آن همه طلا و نقره حسابی سیر شده بودند،‌ عرض كردند: «ما نیازی به این وسائل نداریم.»

امام علیه السلام لبخندی زد و فرمود:‌«باید خوب و بد بیت المال را با هم بر دارید.»

فرشتگان خدمتگزار فاطمه اند

سلمان به خدمت حضرت فاطمه علیهما سلام رسید. دختر گرامی پیامبر در حال آرد كردن جو با آسیای دستی بود. به خاطر كار زیاد،‌ دستش زخم شده بود و از دسته ی آسیا خون می چكید. حسین علیه السلام هم در گوشه ای از اتاق ها تنها مانده بود و از گرسنگی بی تابی می كرد.

سلمان از دیدن این صحنه سخت متاثر شد و با خود گفت:‌«چرا باید دختر عزیز رسول الله (ص) آن قدر كار كند كه دستش زخم شود و در حالی كه كودكش ناآرام است،‌باز هم به كار ادامه دهد.» او به فاطمه علیها السلام عرض كرد:‌ «ای دختر رسول خدا!‌ به اندازه ای كه فعلاً‌ برایت كافی باشد آرد كرده ای. فضه هم كه اینجاست،‌ از او كمك بگیر.»

- رسول خدا به من سفارش كرده كه فضه یك روز در میان كار خانه را انجام دهد. نوبت او دیروز بود.

- پس بگذار من جو را آسیاب كنم یا حسین را برایت آرام سازم؟

- من حسین را بهتر آرام می كنم. تو جو را آسیاب كن.

سلمان تا هنگام نماز به فاطمه كمك كرد و موقع نماز به مسجد رفت تا به امامت رسول خدا نماز بخواند. پس از نماز، سلمان همه آنچه را كه در خانه فاطمه دیده بود برای علی تعریف كرد. علی علیه السلام از شنیدن این ماجرا خیلی ناراحت شد و با چشمی گریان از مسجد بیرون رفت. اندكی بعد علی علیه السلام به مسجد بازگشت و با چهره ای شاد و خندان خدمت پیامبر رسید. رسول خدا پرسید:‌ «چرا می خندی؟» علی علیه السلام عرض كرد: «نزد فاطمه كه رفتم،‌ دیدم او به پشت دراز كشیده و حسین و نیز در آغوش او خوابیده و سنگ آسیا هم بدون آنكه دستی آن را حركت دهد می چرخد.»

رسول خدا لبخندی زد و فرمود:‌ « ای علی!‌ آیا نمی دانی خداوند فرشتگانی دارد كه در زمین می چرخند و تا قیام قیامت به محمد و آل محمد خدمت می كنند.»

فرود از پشت بام كعبه

پس از فتح مكه در سال هشتم هجری،‌ رسول خدا همه بت هایی را كه در خانه كعبه بود شكست. تنها بت سالم در مسجد الحرام،‌ بتی بود كه بر پشت بام كعبه قرار داشت. پیامبر تصمیم گرفت آن را بشكند. برای این كار،‌ علی را روی شانه های خود قرار داد و وی رابه بالای كعبه فرستاد. هلی بت را گرفت و از پشت بام خانه خدا بر زمین انداخت. بت تكه تكه شد و بدین ترتیب خانه خدا از وجود آثار شرك و كفر جاهلیت پاك گردید.

علی كه هنوز بالای كعبه بود،‌ برای پایین آمدن،‌ به ناودان آویزان شد و بر زمین پرید. پایش كه به كف مسجد رسید. لبخند زد.

رسول خدا فرمود:‌ «ای علی! خدا همیشه لبهایت را خندان سازد،‌ چرا خندیدی؟!» علی عرض كرد: «ای رسول خدا!‌ از این خندیدم كه من خود را از بالای كعبه بر زمین انداختم،‌ ولی درد و رنجی احساس نكردم».

پیامبر فرمود:‌«در حالی كه محمد تو را بالا برد و جبرئیل تو را پایین آورد،‌ چرا احساس درد و رنج كنی؟»

لبخند پیروزمندانه

در یكی از روزهای جنگ طولانی «صفین» امام علی علیه السلام رو به لشكر معاویه كرد و با صدای بلند چندین بار معاویه را صدا زد. معاویه به سربازانش گفت: «از او بپرسید چه كار دارد؟»‌ سربازان معاویه پیغام وی را به امیر مؤمنان رساندند. حضرت فرمود: دوست دارم خودش را ببینم و چیزی به او بگویم.»‌ معاویه و مشاورش – عمر و عاص – از میان لشگر گذشتند و در برابر امام ظاهر شدند. نزدیكتر كه آمدند، امام علیه السلام به معاویه فرمود:‌ «وای بر و تو!‌ برای چه مردم را به خاطر اختلافی كه بین من و توست می كشی ( و باعث می شوی كه) گروهی،‌ گروهی دیگر را به قتل رسانند. به مبارزه با من تن ده تا هر كدام كه كشته شدیم، حكومت از آن دیگری باشد (و دیگر،‌ مردم بی گناه كشته نشوند.)»

معاویه رو به عمر و عاص كرد و گفت: «نظر تو در این باره چیست؟» عمر و عاص گفت: «این مرد حرف منصفانه ای می زند و بدان كه اگر از او بترسی ( و درخواستش را نپذیری) تا روزی كه عربی روی زمین زندگی می كند، ننگ و عار بر تو و نسل تو خواهد بود.» از سخن شیطنت آمیز عمر و عاص،‌ معاویه خیلی ناراحت شد؛‌ چون عمرو عاص آشكارا او را به هلاكت و نابودی تشویق می كرد. معاویه می دانست كه اگر در برابر امام علیه السلام قرار گیرد سرانجامی جز مرگ نخواهد داشت. برای همین به عمر و عاص گفت:‌ «ای عمر و عاص!‌ كسی مانند من فریب نمی خورد. به خدا قسم هرگز دلاوری به جنگ پسر ابوطالب نرفته مگر آنكه علی،‌ زمین را از خون او سیراب كرده است.» معاویه این را گفت و همراه عمرو عاص به پناهگاه خود در میان لشگر رفت.

با بازگشت ذلیلانه معاویه، لبخندی پیروزمندانه بر لبهای امام علی علیه االسلام نقش بست.

میلاد علی علیه السلام

«فاطمه بنت اسد» نه ماه برای تولد فرزندش انتظار كشید و وقتی درد زایمانش گرفت،‌ به مسجد الحرام رفت و با خدا اینگونه مناجات كرد:‌«پروردگارا!‌ من به تو و پیامبران تو و كتابهایی كه تو فرستاده ای ایمان دارم و سخن جدم ابراهیم علیه السلام – هم او كه این خانه را بنا نهاد – (در یگانگی تو) تصدیق می كنم. پس به حق كسی كه این خانه را ساخت و به حق فرزندی كه در شكم دارم،‌ زایمان را بر من آسان پس از این مناجات،‌ دیوار كعبه شكافت و فاطمه بنت اسد،‌ وارد كعبه شد و دیوار،‌ دوباره به حالت اولش برگشت.

سه روز از این ماجرای حیرت انگیز گذشت و در روز چهارم،‌ فاطمه بنت اسد – در حالی كه فرزندش علی را در آغوش داشت – از خانه خدا بیرون آمد و یكراست به سوی خانه خود رفت. ابوطالب از دیدن پسرش خیلی خوشحال شد. به اذن خدا، علی علیه السلام زبان باز كرد و به پدر سلام داد.

وقتی رسول خدا برای دیدن پسر عموی نو رسیده اش آمد،‌ علی علیه السلام از خوشحالی تكانی خورد و به پیامبر لبخندی زد و گفت: «سلام بر تو ای رسول خدا!»

زهد علوی

آن روز امام علی علیه السلام روزه بود. قنبر افطار ساده ای از آرد و شكر تهیه كرد و بعد از آنكه علامتی مثل مهر روی آن گذاشت، به خدمت امیر مؤمنان رسید.

در همان هنگام امام علیه السلام مهمانی داشت. مهمان حضرت كه افطار مهر شده امیر مؤمنان علیه السلام را دید عرض كرد:‌ «ای امیر مؤمنان!‌ این كار شما بخل است. آیا ظرف غذایتان را مهر می كنید (كه كسی از آن بر ندارد؟!)»

امام علی علیه السلام لبخندی زد و فرمود: «شاید هم علت دیگری دارد. من دوست ندارم چیزی در شكمم فرو ببرم كه نمی دانم از كجا آمده است (و حلال و حرام آن معلوم نیست.)»‌آنگاه مهر ظرف را برداشت و افطارش را بیرون آورد و مقداری هم برای مهمان خود كشید.

 

منبع:كتاب لبخند ستاره ها(حكایت هایی از لبخندهای چهارده معصوم علیهم السلام)

به كوشش: غلامرضا حیدری ابهری

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo