كه به خاطر آن احساسات كاذب ممكن است احيانا گذشت و فداكاری هم داشته
باشد ، ولی پايه و مبنا ندارد و به قول منطقيين با كوچكترين تشكيك مشكك
زايل میشود مثلا يك سرباز را آنچنان در سربازخانه تربيت میكنند يعنی
تحت تأثير تلقين و القاء قرار میدهند كه به راستی عاشق يك آب و خاك
مخصوص میشود ولی اگر يك نفر آمد بيخ گوشش نشست و دو كلمه تشكيك كرد
تمام اين بنا فرو میريزد زيرا همه اش تلقين بوده و مبنا و اساسی نداشته
است و اگر ديگری تشكيك نكند ، فهم خودش كه بالا برود ، درس خوانده تر
بشود ، عالمتر بشود ، عاقلتر بشود و بتواند مسئله را تجزيه و تحليل بكند
و میبيند همه آن حرفهايی كه به او تلقين میكردند كه به خاطر فلان هدف تو
بيا جان خودت را بده ، سعادت خودت را بده ، لذت خودت را بده ، همه
هستی خودت را بده ، [ پايه ای نداشته است ] چهار تا كتاب كه خواند ،
اندكی كه فكرش روشن شد میگويد چرا ؟ برای چه ؟ مگر غير از اين است كه
من همه چيز را بايد برای خودم بخواهم ؟ آخر چرا من میخواهم خودم را فدا
بكنم ؟ برای چه ؟ همينكه آماده اين " چرا " شد میبينيد اين تربيت
تلقينی به كلی خراب میشود .
رمز اينكه هر چه دنيا عالمتر میشود بی عقيده تر میگردد و پايبنديش به
اصول اخلاقی كمتر میشود همين است كه غالبا اصول اخلاقيی كه به بشر تعليم
كرده اند منطق نداشته ، پشتوانه نداشته ، اعتبار نداشته ، پايه نداشته و
بر اساس يك سلسله تلقينات بوده است در خانواده به او تلقين كرده اند
، از پدر و مادرش تقليد كرده ، در مدرسه همين طور ، وقتی كه درس خوانده
میشود و راجع به اصول اخلاقی فكر میكند ، با اينكه هميشه از اين اصول
حمايت میكند و میگويد عدالت اجتماعی چنين است ، راستی چنين ، امانت
|