اين حرف را كسی بگويد كه برای انسان قدرتی مافوق طبيعت قائل است يعنی‏
انسان را مقهور طبيعت نمی‏داند ، قاهر بر طبيعت می‏داند و طبيعت را اصل‏
و روح را فرع نمی‏داند بلكه صحبت اصل و فرع نيست ، دو نيرو قائل است :
طبيعت و ماوراء طبيعت در انسان و انسان به حكم آنكه شعله و فيضی است‏
ماوراء طبيعی ، می‏تواند بر طبيعت خودش مسلط باشد و تصميمش عين حركات‏
اتمها نباشد ، چيز ديگری باشد ، می‏تواند طبيعت را تغيير بدهد و بر
طبيعت غلبه كند " انسان هيچ خودی ندارد غير از آزادی " يعنی چه ؟ !
البته اينكه انسان هيچ سرشت و طبيعتی ندارد ، يك مقدار حرف درستی است‏
، و امشب قصد داشتم اين مطلب را با فلسفه اسلامی بيان كنم مطلبی را كه‏
او تحت عنوان اصالت وجود گفته است ، علمای اسلام به نام اصالت وجود
نمی‏شناسند ولی به نام ديگری بخشی از حرفهای او را گفته اند كه انسان‏
خودش وجود خود را می‏سازد ، انسان خودش وجود خود را انتخاب می‏كند يعنی‏
انسان مانند اشياء طبيعی نيست آنچه در طبيعت است همان چيزی است كه‏
خلق شده است جز انسان كه همان چيزی است كه بخواهد باشد ولی اين معنايش‏
اين نيست كه انسان فاقد سرشت و فطرت و طبيعت است ، بلكه به اين معنی‏
است كه سرشت انسان چنين سرشتی است نه اينكه انسان سرشت و خودی ندارد
[ به عبارت ديگر ] خود انسان خودی است كه چنين اقتضايی دارد نه اينكه‏
انسان چون خود ندارد چنين است .
چون اين بحث را ديشب وعده دادم ، برای اينكه امشب به سكوت مطلق‏
برگزار نكنم فقط دو قسمت را خيلی مختصر صحبت می‏كنم .