بيازاری كه هنری نيست ، هنر اين است كه زور داشته باشی و نيازاری .
زبان حال يك مسلمان اين است :
چگونه شكر اين نعمت گزارم
|
كه دارم زور و آزاری ندارم
|
اينها همان افراط در اخلاق بعضی از روشهای ملامتيه و صوفيانه است كه
اسلام چنين چيزی را نمیپذيرد .
يا در بعضی از كتب نقل كرده اند كه فلان درويش معروف گفت كه من در
سه وقت از هر وقت ديگر بيشتر خرسند شدم يكی اينكه يك وقتی در يكی از
مساجد سخت بيمار بودم ( اينها كسی را هم نداشتند ، اغلب مثل سياحها
بودند ) در مسجد خوابيده بودم و از شدت تب و ناراحتی قدرت حركت كردن
نداشتم خادم مسجد آمد و همه افرادی را كه در مسجد خوابيده بودند بلند كرد
از جمله با پا زد به من كه بلند شو ! ولی من قدرت بلند شدن نداشتم بعد
از چند بار كه اين كار را تكرار كرد و من بلند نشدم ، آمد پايم را گرفت
كشيد و مرا انداخت در كوچه آنقدر در نظر او خوار بودم كه اينجور مرا مثل
يك لش مردم كشيد و برد آنجا خيلی خرسند شدم كه نفسم كوبيده شد .
يك وقت ديگر زمستان بود پوستينم را میگشتم آنقدر شپش در آن يافتم كه
نفهميدم پشم اين پوستين بيشتر است يا شپش آن ؟ اين هم يكی از جاهايی
بود كه خيلی خرسند شدم از اينكه نفس خودم را پايمال كردم .
ديگر اينكه يك وقتی سوار كشتی بودم يك آدم بطال و آكتور برای سرگرمی
ديگران بازی در میآورد همه را دور خودش جمع كرده بود و افسانه میگفت از
جمله میگفت بله يك وقتی رفته بوديم به جنگ با كفار روزی اسيری گرفتم
میخواست نشان بدهد كه چگونه آن اسير را میبردم .