شهید آوینی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
138891
نام: بهار
شهر: ارومیه
تاریخ: 12/17/2017 10:27:25 PM
کاربر مهمان
  چارلی چاپلین و وصف مادر:

وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم و هرشب یک آرزو می‌کردم...!
مثلاً آرزو می‌کردم برایم اسباب بازی بخرد؛
می‌گفت: می‌خرم به شرط اینکه بخوابی...
یا آرزو می‌کردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛
می‌گفت: می‌برمت به شرط اینکه بخوابی...!
یک شب پرسیدم: اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم می‌رسم؟
گفت: می‌رسی به شرط اینکه بخوابی...!
هر شب با خوشحالی می‌خوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند!!!...
دیشب مادرمو خواب دیدم؛
پرسید: هنوز هم شب‌ها قبل از خواب به آرزوهایت فکر می‌کنی؟
گفتم: شب‌ها نمی‌خوابم...!!
گفت: مگر چه آرزویی داری؟؟
گفتم: تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم...
گفت: سعی خودم را می‌کنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی...

`تقدیم به تمامی مادران`

مادرم جانم فدایت شود، هر چه از عمر من باقیست به عمر تو اضافه بشه الهی آمین
138890
نام: بهار
شهر: ارومیه
تاریخ: 12/16/2017 8:26:51 PM
کاربر مهمان
  ﻣﺮﺩﯼ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ .

ﺍﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﻫﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﭘﺴﺖ ﺷﻮﺩ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ٬ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﺏ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
ﻣﺮﺩﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺏ ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺑﺨﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﭘﻮﻟﻢ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ.
ﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ٬ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯿﺨﺮﻡ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪﻣﺎﺩﺭﺕ ﺑﺪﻫﯽ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺣﺎﮐﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻭ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺩﺍﺷﺖ.
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ؟
ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻧﻪ، ﺗﺎ ﻗﺒﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ !
ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ٬
ﺑﻐﺾ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﻟﺶ ﺷﮑﺴﺖ .
ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ٬ ﺑﻪ ﮔﻞ ﻓﺮوشى برگشت ، ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﭘﺲ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ۲۰۰ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺪﻫﺪ !
138889
نام: بهار
شهر: ارومیه
تاریخ: 12/15/2017 10:23:22 AM
کاربر مهمان
  به خدا اعتماد کن...
به زمانبندی هاش...!
به حکمتش...!
شاید بعضی اتفاقات به ظاهر برات خوش نباشه، صبرت رو از دست بدی و حتی به نومیدی برسی، ولی بعدها به حکمت و معناش پی میبری.

اونوقت هست که متوجه میشی باید اینطوری میشده تا تو به این جایی که الان هستی برسی.

پس، در مقابل موانع و مشکلات زندگیت صبور باش و امیدت رو از دست نده.

شاید خدا چیزهای بهتری برات در نظر داره.
فقط به خودش اعتماد کن...

"الا بذکرالله تطمئن القلوب"
138888
نام: بهار
شهر: ارومیه
تاریخ: 12/14/2017 5:52:33 PM
کاربر مهمان
  مرد در حال جان دادن بود که به همسرش گفت: باید چیزی را به تو بگویم
زن: لازم نیست
مرد: اما اگر نگویم نمیتوانم آسوده بمیرم و عذاب وجدان رهایم نخواهد کرد.

زن: باشه بگو
مرد: من زن دوم دارم
زن با خونسردی گفت:
میدونم همین امروز فهمیدم...
حالا آروم باش تا مرگ موش کارشو بكنه...

138887
نام: فاطمه
شهر: اعواز
تاریخ: 12/14/2017 8:18:23 AM
کاربر مهمان
  سلام بر وارثان شهید آوینی
دلم از این همه عقب ماندگی انسانی بعد از اون همه اوج انسانی اوایل انقلاب گرفته چرا ؟ چرا ؟ وارثان راه شهید آوینی برای تداوم روشنایی چه می کنید؟ نکنه شماهایی که جای اون شهیدا اومدید مثل اونا در اعتقاداتون راسخ و مطمئن نیستید؟
138886
نام: بهار
شهر: ارومیه
تاریخ: 12/13/2017 7:26:58 PM
کاربر مهمان
  روزى مردی نزد #عارف اعظم آمد
و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست. ⚜️عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه اندازچند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان #گناه ايشان بسنجم.

مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايید عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا #کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد #خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها #حلاليت بطلب و استغفارکن ..چون آن دو زن #همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ #وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در #کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند. ⚜️اى مرد انچه ديدى #واقعيت داشت اما حقيقت نداشت .همانند توکه درواقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ...

. 👈بیایید #ديگران را قضاوت نكنيم
138885
نام: بهار
شهر: ارومیه
تاریخ: 12/11/2017 9:16:00 AM
کاربر مهمان
  چشمایی داشته باش که بهترینارو میبینن،
قلبی که بدترین ها رو میبخشه،
ذهنی که بدی هارو فراموش میکنه
و روحی که هیچوقت ایمانش رو از دست نمیده
138884
نام: فاطمه
شهر: گلستان
تاریخ: 12/11/2017 7:42:42 AM
کاربر مهمان
  فقط دعا کنید برام برای آبروم و خونوادم و عاقبت بخیریم.یاعلی
138883
نام: بهار
شهر: ارومیه
تاریخ: 12/10/2017 11:19:54 PM
کاربر مهمان
  اين روزها کسي
به خودش زحمت نميدهد
يک نفر را کشف کند ..
زيبايي هايش را بيرون بکشد ..
تلخي هايش را صبر کند ‌..
گذشته سياهش را فراموش کند ..

انسان هاي اين روزها
باور ندارند آدم گاهي
ميتواند بد اخلاق باشد ...
نخندد ... يا حتي مريض باشد ...

آدم هاي امروز
عشق هايي ميخواهند
بي هيچ عيبي !
عشق هاي کنسروي ميخواهند
که درش را باز کنند
و يک نفر زيبا، خوش اخلاق ،
مهربان ، و کامل بيرون بيايد
و لبخند بزند ..
و تحت هر شرايطي بگويد
که حق با شماست!!!
138882
نام: بهار
شهر: ارومیه
تاریخ: 12/10/2017 8:25:41 PM
کاربر مهمان
  در زمان موسي خشكسالي پيش آمد!

آهوان در دشت،
خدمت موسي رسيدند كه ما از تشنگي تلف مي شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن!

موسي به درگاه الهي شتافت و داستان آهوان را نقل نمود!

خداوند فرمود:
موعد آن نرسيده،
موسي هم براي آهوان جواب رد آورد!

تا اينكه يكي از آهوان داوطلب شد كه براي صحبت و مناجات بالاي كوه طور رود،
به دوستان خود گفت:
اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران مي آيد وگرنه اميدي نيست!
آهو به بالاي كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد،
اما در راه برگشت وقتي به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد!
شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت:
دوستانم را خوشحال مي كنم و توكل مي نمایم،
تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست!

تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد!

موسي معترض پروردگار شد،
خداوند به او فرمود:
همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود!

هیچوقت نا امید نشو،
لحظه ی آخر شاید نتیجه عوض شه!

«توکلت به خدا»
<<ابتدا <قبلی 13895 13894 13893 13892 13891 13890 13889 13888 13887 13886 13885 بعدی> انتها>>



Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved