سرداری در غریبآباد قریب
به نظر من آنچه
باعث شده بود كه حاجی در بشاگرد بماند و شبانه روز فعالیت كند، دو چیز بود.
یكی احساس مسئولیت در مقابل فقر شدید مردم و دیگری این كه حاجی جزء كسانی بود
كه قبل از انقلاب بر علیه رژیم پهلوی مبارزه كرده بود و در جریان پیروزی انقلاب
حضور فعال داشت و از اول انقلاب تا به حال هم در خدمت اهداف انقلاب زجر كشیده
بود و بنابراین او سختی بدست آمدن انقلاب اسلامی را لمس كرده بود. حالا وقتی
میآمد به تهران خیلی برایش سخت بود كه شاهد یك سری معضلات باشد و ببیند چگونه
عدهای انقلاب را اینگونه تخریب میكنند.
یادم نمیرود شهید
بزرگوار اسدالله لاجوردی تقریبا 6 یا 7 ماه قبل از شهادتشان تشریف آوردند
میناب، دیدن حاجی، در كنار هم نشستند و صحبت پیرامون همین موضوع بود كه انقلاب
چه سخت بدست آمد و چه آسان خودمان داریم آن را از بین میبریم. در نهایت صحبت
به یك جایی رسید كه تحمل آن برای هر دو سخت بود و زدند زیر گریه.
محمد
مسعود والی
بهترین كار
هر چه بشاگرد آبادتر میشد حاجی را بیشتر میشد شاد دید. وقتی خانهای ساخته
میشد و بچه یتیمی در آن پناه داده میشد، برق شادی در چشمان حاجی میدرخشید.
وقتی ساخت بیمارستان تمام میشد و حاجی میدید كه دكتر آمده و مشغول مداوای
بیماران است و یا وقتی كه از كنار مدرسه رد میشد و دانشآموزان را در صف
صبحگاه میدید بسیار خوشحال میشد. امّا هیچكدام از اینها به اندازه ساخت حوزه
علمیه حاجی را خوشحال نكرد. وقتی حوزه افتتاح شد آنچنان حاجی شوق كرده بود كه
وصف آن برایم ممكن نیست. وقتی حاجی وارد حوزه میشد و طلبه ها سرود آقا امام
زمان را میخواندند، اشكش جاری میشد. حاج عبدالله بهترین كار خود را در بشاگرد
تاسیس حوزه علمیه میدانست.
محمود والی
تلخترین خاطره
یك سوالی بود كه
خیلی دوست داشتم از حاجی بپرسم ولی مجال نمیشد. یك شب كه در میناب بودیم،
آخرهای شب كه حاجی در اطاق خود مشغول استراحت بود، اجازه گرفتم وارد شدم و به
هر زحمتی بود حاجی را راضی كردم. دوربین هندیكم را آماده كردم و از حاجی
پرسیدم تلخ ترین خاطره شما در بشاگرد چیست؟ حاجی گفت:
«خاطره تلخ از
بشاگرد زیاد دارم، ولی یك مورد روی من اثر خیلی بدی گذاشت. یك دختر خانم با
برادر دو قلویش در اطراف روستای «كونك» زندگی میكردند. بچه یتیم بودند. وقتی
من به آن روستا رفتم مالاریا گرفته بودم و تب شدیدی داشتم. دو یا سه روز قدرت
حركت كردن نداشتم. اینها دو كپر داشتند كه من در یكی از آن دو كپر خوابیده
بودم. این خواهر سه روز از من پرستاری كرد. این قضیه گذشت تا این دختر خانم
بزرگتر شد. واقعاً انسان نمونهای بود. هر كه به آن روستا میرفت از مهربانی او
تعریف میكرد. به سن ازدواج رسید و ازدواج كرد و شش ماه پس از ازدواج بیمار شد.
وقتی خبردار شدم با آنهمه مشكلات و نبود راه همراه با دكتر حركت كردم. وقتی
بالای سر او رسیدم یك ساعت بود كه به رحمت خدا رفته بود. خیلی متاثر شدم. حتی
دكتر گریه میكرد. چرا باید یك دختر خانم جوان در آغاز زندگی پر از امید به علت
نبود جاده و حتی عدم امكان حمل با شتر به درد آپانتیست بمیرد.»
مختار پورولی
لبخند مدیر كل
حاجی رفته بود در
روستای «ورمنچ». وقتی آمد خیلی ناراحت بود. چایی درست كردم امّا نخورد. گفتم
حاجی چی شده؟ گفت توی روستای ورمنچ دو تا دختر بچه هستند هم معلول و هم نابینا.
ای كاش میشد برایشان كاری كرد. گفتم حاجی ناراحت نباش انشاالله درست میشود.
حاجی مرتب پیگیر
بود تا اینكه دكتر نیلی قول داد با عمل بینایی آنها را برگرداند. قرار شد من
بچهها را بیاورم تهران. بچهها را آوردم و دكتر نیلی هم عمل را انجام داد و
چشمانشان خوب شد. وقتی حاجی این بچهها را دید یك لبخندی روی لبانش نقش بسته
بود كه انگار خداوند همه دنیا را به او داده است. زمانی كه چشمهای اینها باز
شد همه وجود حاجی شده بود این دو تا بچه. با یك عشق و علاقهای آنها را
میبوسید كه قابل وصف نیست.
امیر
والی
قیام والی
وقتی با بشاگردیها
در مورد حاجی صحبت میكردم هر كسی با صداقت كامل و با اشك دیده حاجی را از
دیگران ممتاز میدانست و به اندازه دانستهها و شناخت خود از حاجی یادی میكرد
و حرفی میزد، ولی حرفهای «جعفر صدراللهی» پیرمرد 70 سالهای كه خود را اهل
روستای «كونك» معرفی كرد، برایم خیلی جالب بود. آنجا كه با لهجه شیرین و با آه
و افسوس خود میگفت:
«حاج عبدالله سال
60 آمد اینجا. در پشت الاغ من راهنما بودم و حاجی را روستا به روستا میبردم.
حدود 600 روستا را با الاغ رفت. اصلا آنزمان اسمی از بشاگرد در ارگانهای دولتی
و در نقشه آنها نبود. والی بشاگرد را ساخت. اول برای ما راه آورد، بعد برق
آورد، دبستان برای ما ساخت، مسجد برای ما ساخت و... مردم او را قاضی و حاكم
خودشان میدانستند و حرف حاجی والی را به روی چشم میگذاشتند. به نظر من سه
قیام تا بحال بوده. اول قیامی كه امام حسین كرد و اسلام را زنده كرد. دوم قیامی
كه خمینی بتشكن كرد و انقلاب كرد و ایران را نجات داد. سوم قیامی كه حاجی والی
كرد و این مردم محروم را زنده كرد و بشاگرد را آباد كرد. امّا الان افسوس و صد
افسوس كه این نعمت از ما گرفته شد. یعنی اگر حاجی دو سال دیگر بود این بشاگرد
گلستان میشد. امّا چه حیف كه رفت.... »
مهدی
اردستانی
بمیرم الهی مادر
سال 63 حاجی مرا
برد به بشاگرد. در كپر بودیم ، حاجی نبود. پا شدم رفتم بیرون ، خانمها مشك
دستشان بود و میرفتند سرچشمه آب خوردن بیاورند. گفتم من را هم ببرید سرچشمه.
گفتند حاجی دعوامان میكند. گفتم نترسید دعواتان نمیكند. رفتیم سرچشمه. یك حوض
بود آب از زیر كوه ریزه ریزه میآمد داخل حوض. دیدم داخل حوض همه چیز هست.
قورباغه هست، زالو هست و... گفتم خدا مرگم بده عبدالله از این آب میخوره.
بچههام از این آب میخورند. بمیرم الهی. به كپر اومدم و دیگه نه آب خوردم، نه
نان خوردم، نه غذا و نه چایی. فقط بیسكویت و نوشابه میخوردم. وقتی حاج عبدالله
اومد گفتم عبدالله جان الهی فدات شوم آب قورباغه میخوری. گفت سرچشمه آبش تمیز
است. گفتم مرا ببر ببینم. گفت باشد میبرم. یك هفته من را سر دواند آخر هم
سرچشمه نبرد.
مادر
حاج عبدالله
عبدالله عمرت تمام شد
حاج عبدالله از عمر
خود به نحو مطلوب استفاده میكرد، از كمترین فرصتها نیز بهره كافی میبرد.
هنگامی هم كه پشت فرمان مینشست و رانندگی میكرد گاهی در حال تفكر بود، گاهی
با همراهان سخن میگفت و گاهی هم نوار سخنرانی میگذاشت و همچون یك شاگرد عاشق
علم به سخنان استاد گوش جان میسپرد. یك هفته قبل از رحلت حاجی، برای آخرین بار
با او همسفر بودم. نوار سخنرانی یكی از اساتید اخلاق را گذاشته بود. وقتی استاد
در پایان سخنان خود مصائب مولا علی (ع) را متذكر شد، حاجی به شدت میگریست و
مرتب با خود میگفت:
« عبدالله عمرت
تمام شد و كاری برای خود نكردی!»
علیرضا ملكوتی نژاد
عبد صالح خدا
واقعاً، هم نامش با
مسمی بود و هم فامیلش. واقعاً عبدالله بود، عبد صالح خدا بود. در عبادتش، در
سخن گفتنش، در حركات و كردارش و... پیرو ائمه اطهار(ع) بود. وقتی به محل كارش
میرفتی، به محل استراحتش وارد میشدی، واقعاً، ویژگی صحابی رسول خدا(ص) را در
زندگی حاج عبدالله میدیدی. اگر امروز بخواهیم یك «علوی»، یك «فاطمی» را به
جامعه معرفی كنیم واقعاً حاج عبدالله مصداق كامل آن است.
وقتی كه آقای سهیل
كریمی كه از مستندسازان متدین است از زندان آمریكاییها آزاد شد به او گفتم ما
ایرانیها همیشه از افراد پس از فوتشان تجلیل كردهایم امّا این بار میخواهیم
از «والی» به عنوان یك كارگزار واقعی حكومت علوی فیلم مستندی تهیه كنیم. ایشان
هم قبول كرد و به بشاگرد رفت. امّا از همان اول حاج عبدالله متوجه هدف ما شد و
حاضر نشد جلوی دوربین قرار گیرد. با زحمت فراوان دوستان توانستیم مستندی را
تهیه كنیم، امّا نمیدانم حاج عبدالله دعا كرد، نفرین كرد كه تدوین نهایی با
مشكل روبرو شد و ساخت فیلم منتهی شد به مراسم تشییع و دفن مرحوم حاج عبدالله
والی.
علی
سلطانی
انسان بهشتی
وقتی به بشاگرد
رفته بودم، خیلی دوست داشتم كه داخل كپرها را ببینم و دقایقی را در آنجا
بگذارنم. به اتفاق آقای والی ابتدا به كپر یك پیرزنی رفتیم كه «مش مریم» نام
داشت. او قدری بیمار بود و به سختی حرف میزد. به استقبال ما آمد و ما را به
داخل كپر دعوت كرد. وقتی وارد آن شدم، مبهوت مانده بودم و تمام زندگی این پیرزن
یك حصیر و زیلو، دو پتو، یك چراغ و یك صندوق كوچك كه در گوشهای از كپر بود.
پیرزن به آرامی
صحبت میكرد و میگفت غذای ما قبلاً اغلب نان و فلفل بوده كه نان آن را از آرد
هسته خرما بوسیله خرد كردن آن بدست میآوردیم، ولی حالا كمیته امداد برای ما
آذوقه می آورد و تقریباً تمامی مردم این منطقه تحت پوشش كمیته امداد بوده و
مستمری دریافت میكنند. شب در جلسهای با حضور مسئولین كمیته امداد شركت كردم.
بعد از خوردن شام، حاج عبدالله والی از من خواست كه هر طور كه میتوانم به این
بچهها كمك كنم. او میگفت كه این بچهها به كمك نیاز دارند.
با حاج عبدالله كه
صحبت میكردم احساس عجیبی داشتم. از این كه در كنار چنین انسان بزرگواری هستم
كه بهترین سالهای عمر خود را صرف خدمت به این مردم محروم كرده است، احساس
خوشایندی داشتم. او میتواند الگوی انسانهایی باشد كه جسم و روحشان مملو از
عشق خدمت به مردم است. وقتی او با من صحبت میكرد، احساس میكردم كه با یك
انسان اهل بهشت صحبت میكنم. این اطمینان از آن روست كه در تمام دوران نوجوانی
و جوانی در محله خیابان عارف با او و خانوادهاش آشنا بوده و با هم فوتبال بازی
میكردیم.
مجید
جلالی
مدرسه فوتبال حاج
عبدالله والی
در طول دو روز
اقامت در آنجا سعی كردم با تمام زوایای زندگی اینجا و انسانهایی كه با عشق و
علاقه خود را وقف كمك به این مردم كردهاند آشنا شوم. وقتی در حال بازگشت
بودم، به مسائل مختلفی فكر میكردم. اینكه این مردم با وجود فقر قابل لمس و
تمام محرومیتها امیدوارانه به زندگی نگاه كرده و تلاش میكنند. اینكه بچههای
این منطقه تا چه حد به فوتبال علاقه دارند. به طوری كه در دور افتادهترین نقاط
هم، زمینهای مسطح شده كوچكی را میدیدم كه با چوب و حصیر برای آن دروازه درست
كرده و بساط فوتبال را برای خودشان فراهم كرده بودند. اینكه در اینجا
انسانهایی را دیدم كه از زندگی خود برای كمك به مردم گذشتهاند. به نظر من
آنها مردان بهشت هستند. مردانی كه بسیاری از آنها بیش از بیست سال است كه از
خانه و كاشانه خود دست كشیده تا بتوانند در اینجا امكانات اولیه زندگی را برای
این مردم فراهم نمایند. و اینكه من چه كنم؟ چگونه میتوانم برای این مردم قدمی
بردارم؟
وقتی به میناب
رسیدم، احساس كردم كه به یك ایده خوب رسیدهام. میخواهم در بشاگرد مدرسه
فوتبال دایر كنم. آیا كسی هست كه در این راه مرا یاری كند؟
چهارشنبه شب به
تهران رسیدم. روز جمعه بود كه شنیدم حاج عبدالله والی بر اثر حمله قلبی از دنیا
رفته است. چطور باور كنم؟ بشاگرد چه می شود؟
اسم مدرسه فوتبال
بشاگرد را میگذارم: «مدرسه فوتبال حاج عبدالله والی»
مجید
جلالی
در غم فرزند
روز چهارشنبه باهاش
تلفنی صحبت كردم. گفتم امسال عید كه نیامدی تهران، عزرائیل هم از این طرف اومده
و تا بحال چند نفر از مسجدیهای محل مردهاند. نكند من هم بمیرم و تو را نبینم.
گفت قول می دهم شنبه تهران باشم. خیلی خوشحال شدم. 47 روز بود حاج عبدالله را
ندیده بودم. روز پنجشنبه خیلی كلافه بودم. حتی نتوانستم مسجد بروم. دلم شور
میزد. هر چی زنگ میزدم منزل حاج عبدالله كسی جواب نمیداد. وقتی اومدم دیدم
چراغانی است. دیدم پارچه سیاه زدهاند. دیگه نفهمیدم چی شد. عبدالله را چطور
دیدم. خیلی برام گران تمام شد. خیلی بهم سخت میگذره. هر روز صبح در را باز
میگذارم میگم عبدالله مییاد. همیشه چشمم به راه است میگم عبدالله مییاد.
آخه هر وقت میآمد تهران صبح زود یك نان داغ میگرفت و میآمد خانه میگفت
«عزیز» آمدم با هم صبحانه بخوریم. بعد از صبحانه هم برایم قرآن میخواند، زیارت
عاشورا میخواند.
مادر
حاج عبدالله
عبدالله
اخلاقش خیلی خوب
بود. با پدرش بلند صحبت نمیكرد. همه بچههام خوباند، مؤمن و دلسوزند. از وقتی
آقاشون مرحوم شده خیلی مواظب من هستند، امّا همیشه فكرم پیش عبدالله است.
نمیدونی چی بود، آخه اگر باهام دعوا میكرد، بد اخلاقی میكرد شاید از دلم
بیرون میرفت امّا آنقدر خوب بود كه اصلاً از فكرم بیرون نمیره. اگه یه وقت
عصبانی میشد، صد مرتبه سر و صورتم را میبوسید. هر وقت میآمد یا میخواست
بره، پای من را بلند میكرد و میكشید به صورتش. یاد این حركاتش كه میافتم دلم
میسوزه.
مادر
حاج عبدالله
وداع
صبح بود كه از
خمینیشهر آمدم میناب. قرار بود حاجی هم عصر بیاید میناب و از آنجا برود تهران.
در میناب متوجه شدم برای حاجی بلیط تهران شمال گرفتهاند. عصر كه حاجی آمد گفتم
قرار نبود شمال بروید! گفت كار ضروری دارم باید بروم. دیدم حاجی خیلی خسته است.
گفتم حاجی فكر كنم قندتان دوباره بالا رفته. گفت نه، خستهام. استراحتی كرد و
آماده رفتن شد. مرا بوسید و خداحافظی كرد. اسماعیل را صدا زد و او را هم بوسید
و گفت حلالم كن، خیلی برای من زحمت كشیدی خیلی اذیت شدهای! تعجب كردم. حاجی
هیچ وقت اینطوری خداحافظی نمیكرد، دم در ماشین دوباره مرا بوسید! گریهام گرفت
گفتم حاجی چرا این دفعه اینطوری میكنی؟! گفت نه چیزی نیست، خداحافظی كرد و
رفت.
یكی از دوستان گفت
حاج محمود چرا گریه میكنی؟ گفتم آخه یك جوری خداحافظی كرد، من میترسم. فردا
صبح تماس گرفتم در مسیر شمال بود. خیالم راحت شد. پنجشنبه صبح در تماسی كه
داشتیم، آمار میخواست، گفتم حاجی حداقل آنجا كمی راحت باش و استراحت كن. گفت
آمار را نیاز دارم. نیم ساعت بعد به من زنگ زدند و گفتند یك جلسه مهم است باید
بیایی تهران. گفتم گوشی را بدهید به حاج عبدالله، تا حاجی نگوید من نمیآیم.
گفتند حاجی اینجا نیست. گفتم گوشی را بدهید به حاج امیر. گفتند حاج امیر هم
رفته بیرون. دلم لرزید و فهمیدم برای حاجی اتفاقی افتاده. آمدم تهران و متوجه
فاجعه شدم.
محمود والی
آخرین دیدار
ساعت 3 نیمه شب بود
كه از بشاگرد آمد. چای آماده كردم. دوتا چای خورد و نماز شب را خواند و خوابید.
گفت مرا برای نماز صبح صدا بزن. صبح كه شد نماز صبح را خواند. استراحت مختصری
كرد، چون قرار بود ساعت 8 بیایند ایشان را ببرند. ساعت 8 آمدند دنبال ایشان،
بچهها را یكی یكی بوسید و رفت و دیگر برنگشت.
روز جمعه، شب جمعه،
وسط هفته میروم سر قبر حاجی و حرفهام را باهاش میزنم. تعجب میكنم سر قبر
حاجی خالی نمیشود. زن، مرد، پیرمرد، پیرزن و... همه میآیند. حتی بعضی از
جوانها میآیند حمدی میخوانند و سنگ قبر حاجی را میبوسند.
همسر
حاج عبدالله
وصیت
یكسال ماه رمضان در
خمینیشهر، شبهای احیاء برنامه ما به این ترتیب بود كه اول یك افطار عمومی
داشتیم، پس از استراحت افراد، تلاوت قرآن آغاز میشد كه یك ساعت یا یك ساعت و
نیم طول میكشید. پس از تلاوت قرآن یك پذیرایی مختصری انجام میشد و من منبر
میرفتم و در پایان منبر هم مراسم احیا برگزار میشد آن هم همراه با عزاداری
مفصل. سپس نوبت به شستن ظروف میرسید. من شعر میخواندم، حاجی والی و دیگران هم
ظروف را میریختند توی حوض و میشستند. شستن ظروف كه تمام میشد، سحری
میخوردیم، نماز صبح را همراه با تعقیبات و ادعیه میخواندیم و به نظر خودمان
دیگر برنامه تمام شده بود و آماده استراحت میشدیم. امّا تازه حاج عبدالله
میگفت حاج محمود آقا یك روضه بخوان! میگفتم حاجی ما كه دیگه بریدیم. من
واقعاً دیگه توان روضه خواندن ندارم، ولی خودم هم میدانستم كه این حرفها ثمری
ندارد. وقتی حاجی حرفی میزنه باید اجرا شود. لذا روضهای میخواندم. عجیب هم
به روضه حضرت فاطمه(س) علاقه داشت. یك روضهای میخواندم كه در شعر آن جمله
«زهرای من زهرای من» تكرار میشد. حاجی وصیت كرده بود كه وقتی من از دنیا رفتم،
این روضه را بالای سرم بخوانید. همینطور هم شد و من موقع دفن حاجی كنار قبرشان
همین روضه را خواندم.
محمود بكتاشیان(مهدوی)
حاجی هنوز در بشاگرد
است
بعد از فوت حاجی
تازه متوجه شدم كه از اول بچگی، من همیشه همراه و دنباله روی حاج عبدالله
بودهام. هر كجا حاجی رفته من هم رفتهام. همان دبستانی درس خواندم كه حاجی درس
میخواند. همان دبیرستانی رفتم كه حاجی میرفت. او كارمند بانك شد، من هم
كارمند بانك شدم. حاجی آمد كمیته امداد امام، من هم آمدم كمیته امداد امام.
حالا كه پشت سرم را نگاه میكنم میبینم عجیب پایبند حاجی بودم. از اول تا
حالا.
الان هم حاج
عبدالله خودش امور بشاگرد را هدایت میكند. من در این قضیه هیچ شكی ندارم. هر
كجا میمانم خودش كمكم میكند. خیلی وقتها حاجی را در خواب میبینم دلداریم
میدهد. بعضی وقتها كه خیلی خسته میشوم، نگران میشوم، حاجی خودش میآید توی
خوابم و میگوید بلند شو نگران نباش درست میشود.
محمود والی