مدیر كل صبور
وقتی ساختمان دوطبقهی مهمانسرای قدیم را ساخته بودیم، عدهای در میناب شایع
كرده بودند كه حاج عبدالله والی، توی دل كوههای بشاگرد «قصر» ساخته است.
همانهایی كه هر چند وقت یك بار، حركتی را بر علیه حاجی شروع میكردند؛ ولی هیچ
گاه به هدف خود دست نیافتند. در همان ایام یك روز از میناب حركت كرده بودم كه
جوانی دست بلند كرد. ایستادم. آمد جلو و گفت: میخواهم بروم خمینیشهر. گفتم من
هم همانجا میروم. آمد بالا. در راه صحبت شد، گفتم برای چه كاری میخواهی
خمینیشهر بروی؟ گفت من معلم هستم و میخواهم بروم كاخ حاج عبدالله را ببینم.
بدون اینكه خودم را معرفی كنم گفتم خوب است تشریف بیاورید و ببینید ولی قصر
نیست یك ساختمان دو طبقه است. طبقه بالا یك اطاق، آشپزخانه و دستشویی برای
مهمانهاست و پایین هم قرار است صندوق قرضالحسنه شود. گفت نه شما خبر نداری!
قصر بزرگی ساخته!. غروب بود كه رسیدیم خمینیشهر. حاجی توی محوطه قدم میزد و
منتظر من بود. پیاده شدیم به آن جوان معلم نگفتم كه این آقا همان والی است. طبق
روال همیشه حاجی سلام و احوالپرسی گرم و صمیمانهای كرد و گفت خسته هستید،
بفرمایید یك چایی بخورید. چایی كه خوردیم حاجی پرسید آقا را معرفی نكردید. گفتم
ایشان معلم هستند و آمدند قصر حاج عبدالله والی را ببینند. حاجی متوجه شد كه من
خودم را معرفی نكردهام. بعد هم رو كردم به معلم و گفتم این همان قصر حاجی والی
است. تعجب كرد و گفت نه بابا! خود حاجی كجاست؟ گفتم حاجی همین آقا است كه مقابل
شما ایستاده. بهت زده شد. شب كه سفره شام را انداختیم، وقتی سادگی سفره و
صمیمیت حاجی را دید همانجا تصمیم گرفت كه چندین سال در بشاگرد بماند و معلمی
كند....
محمود والی
مرد
خستگی ناپذیر
در همان سالهای اول
كه رفت و آمد در جاده بشاگرد هم سخت بود و هم از جهت زمان طولانی، بعضی از
مسئولین مملكتی از میناب با هلی كوپتر به بشاگرد میآمدند. یادم نمیرود یكی از
مسئولان قرار بود به بشاگرد بیایند. همراه با حاجی به میناب رفتیم، وقتی آن
مسئول با محافظین سوار هلیكوپتر شدند، دیگر جایی برای حاج عبدالله نماند و
محافظین هم میگفتند ما باید همگی همراه ایشان باشیم. آنها با هلیكوپتر رفتند
و من و حاجی با ماشین. وقتی به خمینیشهر رسیدیم، متوجه شدیم كه آن مسئول محترم
دیدارشان را از منطقه انجام دادهاند و به میناب برگشتهاند. حاجی دوباره برگشت
به سمت میناب. هر چه من و دیگر دوستان اصرار كردیم كه حداقل مقداری استراحت
كنید، ایشان قبول نكرد و گفت: «فرصت نیست. من باید بروم ایشان را ببینم و
درباره مشكلات منطقه صحبت كنم...» واقعاً این كار برای امثال ما محال بود.
آنهایی كه جاده قدیم بشاگرد را دیدهاند میدانند من چه میگویم.
محمود بكتاشیان(مهدوی)
یاور
برای آقا
یك بار از حاجی
پرسیدم در بشاگرد چه كردی؟ چه میكنی؟
گفت: دنبال یاور
برای آقا میگردم. از اول كه به بشاگرد آمدم دنبال همین بودهام و تا وقتی هم
زنده هستم همین را ادامه خواهم داد.
سید
محمد موسوی
پاسخ
سوال پیامبر(ص)
همیشه به ما
روحانیون كه در بشاگرد مستقر بودیم میگفت: «من پادوی شما هستم. من جاده
میسازم، عمران و آبادانی بشاگرد به عهده من است، امّا دین مردم و فرهنگ مردم
به عهده شماست. وظیفه من این است كه آب و نان مردم را در حد توان مهیا كنم. اگر
روز قیامت، پیامبر(ص) جلوی من را گرفت و فرمود كه چرا این مردم گرسنه ماندند،
جواب ایشان را من باید بدهم، امّا اگر سوال از اخلاق و دین مردم فرمود شما باید
جواب بدهید!»
محمود بكتاشیان(مهدوی)
همدردی با زیر دستان
تابستان بود همراه
با حاجی با یك ماشین پاترول عازم بشاگرد بودیم، چون ماشین كولر داشت، تقریبا
سفر راحتی بود. وضعیت جاده به گونهای بود كه اگر شیشهی ماشین را پایین
میكشیدیم، گرد و خاك زیادی داخل ماشین میآمد. اگر شیشه را بالا میكشیدیم
گرمای طاقت فرسا قابل تحمل نبود، كولر این مشكل را حل میكرد.
مدتی بعد متوجه شدم
به دستور حاجی كولر ماشین را از كار انداختهاند. به حاجی معترض شدم و گفتم شما
آسم دارید، گرد و خاك برایتان خطرناك است... حاج عبدالله در پاسخ گفت: «ماشین
من نباید كولر داشته باشد تا بتوانم به این رانندهها بخصوص رانندههای
ماشینهای سنگین بگویم دو سرویس بروید و بیایید! آنها كه ماشینشان كولر ندارد!»
ناخودآگاه یاد این
جمله حضرت علی(ع) به عثمان بن حنیف افتادم كه می فرماید:
اَقنَعُ مِن نفسِی
بِاَن یقالَ هذا اَمیرُالمُومِنین وَ لاَ اُشارِكُهُم فی مَكارِهِ الدهر
آیا از خود به این
خرسند باشم كه گفته شود این امیرالمومنین است، امّا در ناگواریهای روزگار با
مردم شریك نباشم.
محمود بكتاشیان(مهدوی)
باقیات الصالحات
در محله وقتی
میروم، یكی میگوید خدا بچههایت را برایت نگه دارد، خداوند حاجی را رحمت كند،
حاجی فلان كار را برای ما انجام داد. مغازه میروم میگوید خدا رحمت كند حاجی
را. دو سال پیش گرفتاری مالی برایم پیش آمد، حاجی ده هزار تومان به من داد.
مغازهدار دیگری به بچهها گفته بود كسب و كارم رونق نداشت، حاجی 30 یا 40 هزار
تومان به من داد كه سرمایهی كارم كنم. واقعاً من تعجب میكنم مگر حاجی چقدر در
تهران بود كه به این كارها رسیده باشد.
همسر
حاج عبدالله
عدالت
حاجی عدالت را
رعایت میكرد. دوتا بقالی سر كوچه ما هست. اگر امروز از یكی از آنها خرید
میكرد، فردا از دیگری خرید میكرد! اگر میرفت از یكی خرید كند دیگری میدید
و متوجه میشد، سعی میكرد همان روز سایر خریدها را از آن یكی بكند كه از هر دو
خرید كرده باشد. به ما هم سفارش میكرد كه این مغازهدارها به امید اهل محل
مغازه باز كردهاند. از همهی آنها خرید كنید.
همسر
حاج عبدالله
والی دلها
چندین سال در بشاگرد در محضر حاج عبدالله بودیم، ولی عاقبت نفهمیدیم كه حاجی
مدیرمان بود یا رفیقمان؟ گاهی وقتها مدیر بود و گاهی وقتها رفیق. مدیریت حاجی
با رفاقت ممزوج بود. یعنی گاهی وقتها خیلی با آدم رفیق بود و اصلا مدیر نبود و
گاهی هم محكم و استوار اعمال نظر میكرد و حتی برخورد میكرد. عصبانی هم میشد.
داد هم میكشید. امّا طولی نمیكشید كه دوباره همان رفیق همیشگی میشد. مثل یك
پدر و فرزند. نمیدانم والی چه كرده بود و چه میكرد كه محبوب دل همه شده بود.
وقتی برای حاجی مشكلی پیش میآمد، همه بیتاب میشدند و فرقی هم نمیكرد. طلاب
حوزه، كارمندان امداد، مردم بشاگرد و... وقتی حاجی در بشاگرد نبود، همه مشتاق
دیدن او بودند و حضور او قوّت قلبی بود برای همه.
احمد
اسماعیلی
مدیر
كل ذاكر
حاجی كمتر اجازه
میداد كسی به خلوتش راه پیدا كند. معمولاً قبل از اذان صبح بیدار میشد و به
نماز شب، نماز اول وقت صبح، اذكار، زیارت و توسل مشغول میشد. از بعضی از علما
از جمله عالمی در اصفهان و عالمی در قزوین دستور اذكار را میگرفت و با وجود
تمامی كارهای اجرایی و مشغلههای سنگین روزانهای كه داشتند، به انجام آن
دستورالعملها و اذكار مقید بودند. مثل بعضی از ماها نبود كه فقط میشنویم و
اهتمام به عمل نداریم. اصلاً رمز موفقیت حاج عبدالله در بشاگرد همین پشتوانهی
بزرگ الهی ایشان بود.
احمد
اسماعیلی
سرباز گمنام
در اولین سفر مهندس
میرسلیم به بشاگرد، در خدمت ایشان بودم. در برگشت از ایشان پرسیدم: برای
بشاگرد چه باید كرد؟ ایشان گفت: برای خدمت به مردم بشاگرد باید « والی» را به
جامعه ایران معرفی كرد. دو سال بعد در سفر دوم آقای میرسلیم به بشاگرد، باز هم
در خدمت ایشان بودم و در بازگشت همان سوال را تكرار كردم كه برای بشاگرد چه
باید كرد؟ ایشان گفت :
این بار با اطمینان
بیشتر میگویم كه برای خدمت به مردم بشاگرد باید
« والی» را به جامعه ایران معرفی كرد.
سید
مهدی طباطبائی پور
خادم
اهل بیت
عاشق اهل بیت بود.
به ویژه حضرت فاطمه(س). اگر برای دههی فاطمیه سخنران دعوت نمیكردیم و یا در
مسجد خمینیشهر برنامه روضهخوانی نداشتیم، خیلی ناراحت میشد. هر وقت به مسجد
میآمد و برنامه روضهخوانی بود، تا آخر حضور داشت و اشك میریخت و همراه
دیگران سینهزنی میكرد. گاهی به ایشان میگفتم شما امروز مهمان داشتید و خسته
هستید، تشریف ببرید ما اینجا هستیم تا پایان مراسم. میگفت من به احترام اهل
بیت تا آخر میمانم.
سید
محسن مومنی
روضه
حضرت زهرا (س)
در این چند سال
اخیر هم جمعیت افزایش یافته بود و هم خشكسالی شده بود، سدّ خمینیشهر كفاف
نمیداد. لذا حاجی با مشورت با متخصصین، تصمیم گرفت با یك نقشه دقیق مهندسی، سد
را بالاتر ببرند. این كار انجام شد و منتظر باران بودیم. مدتها گذشت. مرداد ماه
بود كه حاج عبدالله به من گفت در خواب دیدم بیست روز دیگر باران میآید. تقریبا
بیست روز بعد بود كه باران بسیار شدیدی باریدن گرفت. همه از شوق باران كه مدتها
نیامده بود، نزدیك سد جمع شده بودیم. امّا حاج عبدالله نگران استحكام سد بود.
او در اطاق خود تنها بود و كسی نمیدانست چه میكند. البته معلوم بود كه به خدا
پناه برده و ائمه اطهار(ع). همان كاری كه همیشه هنگام بروز مشكلات در بشاگرد
انجام میداد. یك ساعتی گذشت ، باران متوقف شد و سد هم لبریز از آب.
رفتند حاجی را
آوردند. حاجی وقتی رسید دست من را گرفت و برد روی تاج سد و گفت روضه حضرت زهرا
(س) برایم بخوان. روضه را خواندم. حاجی در حالی كه اشك میریخت، زد روی زانوی
من و گفت: پاشو برویم! دیگر خاطرم آرام شد. واقعاً هم آرامش پیدا كرده بود و
بحمدالله هیچ اتفاقی هم برای سد نیفتاد.
سید
محسن مومنی
لقمه
حلال
حاج عبدالله،
انسانی با خدا بود. مخلص بود. من با اطمینان میگویم كه حاجی یك ذرّه مال حرام
یا شبههناك در این خانه نیاورد. وقت محاسبه وجوهات شرعی اگر میگفتم 20 كیلو
برنج داریم، 50 كیلو حساب میكرد! خیلی دقت داشت. وقتی به بشاگرد رفت من فقط
فرزند اولم صادق را داشتم. دو فرزند دیگرم زمانی به دنیا آمدند كه پدرشان
پیوسته در بشاگرد بود. امّا چون حاجی مال حرام توی خانه نیاورد، ما در زندگی
مشكلی نداشتیم و به حمد خداوند از همه فرزندانم راضی هستم.
همسر
حاج عبدالله
بیت
المال
حاج عبدالله در
امور مالی كمیته امداد بسیار دقیق بود. نه خود استفاده شخصی میكرد و نه به كسی
اجازه اینگونه سواستفادهها را میداد. در سالهای اخیر كه حاجی به علت شدت
یافتن بیماری، رژیم غذایی داشت با اینكه رژیم غذایی ایشان خیار بود و گوجه و
سایر سبزیجات، امّا هزینه آن را شخصاً پرداخت مینمود.
یادم نمیرود زمانی
كه طلاب حوزه علمیه بشاگرد را برده بودیم اردوی مشهد، طلبهها از مشهد یك «عبا»
برای حاجی سوغات آوردند و به ایشان هدیه كردند. از طرفی هم مدیر حوزه تعداد پنج
عبا برای طلاب ممتاز حوزه خریده بود. فاكتور پنج عبا را در جمع فاكتورهای اردوی
مشهد تحویل داده بودیم. حاجی وقتی فاكتورها را دیده بود فكر كرده بود كه عبای
اهدایی به ایشان یكی از این پنج عبا بوده. من را صدا كرد و در حالی كه خیلی
ناراحت بود گفت: حاج آقا مومنی! شما به من عبا هدیه میكنید و فاكتور آن را با
امداد حساب میكنید. وقتی كه توضیح دادم كه اینطور نیست، گفت: حالا دیگه خیالم
راحت شد.
سید
محسن مومنی
خانه
امام(ره)
آنها كه با بشاگرد
و حاج عبدالله آشنا هستند، میدانند كه حاجی در بشاگرد رئیس دفتر نداشت. درب
اطاق حاجی همیشه باز بود. هر كه میآمد میرفت پهلوی خود حاجی و مشكل خود را
مطرح میكرد. یك روز كه در خدمت حاجی و در اطاق كار او بودم، گفتم: حاجی شما یك
نفر را بهعنوان رئیس دفتر تعیین كن تا افراد مراجعهكننده را راهنمایی كند و
اگر مشكل آنها حل نشد و یا نیاز به امضا داشتند آن موقع خدمت شما بیایند. این
را كه گفتم حاجی گفت درب را ببند بیا اینجا بنشین. درب را بستم و كنار حاجی
نشستم. گفت: «حسین» برای چی آمدی بشاگرد؟ گفتم برای كار و خدمت به مردم. حاجی
گفت هان! یادمان رفته كه برای خدمت آمدیم كه میگویی رئیس دفتر بگذار. آن
بشاگردی كه از ته این منطقه میآید اینجا میخواهد من را ببیند، همین كه میآید
من را میبیند و من هم یك كاغذی به او میدهم و مینویسم كه كارش را انجام
دهند، دلش شاد میشود. اینجا (كمیته امداد امام) خانه امام است و درب خانه امام
به روی همه باز است!
حسین
الفت
محاسبه
چند روزی بود كه حاجی توی خودش بود. هر چه سوال میكردم كه حاجی چی شده و چرا
ناراحتی، میگفت چیزی نیست. عاقبت پاپیچ حاجی شدم و ایشان گفت: «یكی از دوستان
چند روز قبل تذكر میداد كه نكند خدای ناكرده یتیمی یا خانوادهای به كمیته
مراجعه كند و استحقاق تحت پوشش قرار گرفتن را هم داشته باشد، ولی اقدام نشود؟»
سه روز است این حرف ذهن من را به خودش مشغول ساخته است. مرتب در این فكر هستم
كه در طول این چند سال نكند كسی كه مستحق تحت پوشش بودن بوده مراجعه كرده باشد،
ولی ما او را تحت پوشش قرار نداده باشیم!
حسین الفت
اسطوره استقامت
سال 81 بود. حاجی
برای شركت در یك جلسه مهم، از بشاگرد به تهران آمده بود. طبق روال، من راننده
حاجی بودم و ایشان را رساندم به مكان جلسه. متأسفانه آن روز سنگ كلیه حاجی حركت
كرده بود، آمده بود توی حالب و اذیتش میكرد، چندین سال بود كه با این بیماری
كنار آمده بود. حاجی رفت در داخل جلسه من هم مدتی در ماشین نشستم، امّا دیگه
حوصلهام سر رفت و رفتم داخل جلسه. سلام و علیكی كردم و یك گوشه نشستم. چند
لحظهای نگذشته بود كه دیدم حاجی آرام آرام تكان میخورد. از زیر میز نگاه كردم
دیدم بد جوری پایشان را روی زمین میزنند. فهمیدم كه دیگه خیلی داره درد
میكشه. چون حاجی خیلی در مقابل درد صبور بود. چند بار با چشم و ابرو اشاره
كردم به حاجی كه برویم. ولی حاجی قبول نكرد. یك ربعی گذشت. دیگر طاقت نیاوردم
چون میدیدم كه بدطوری درد میكشد. پاشدم گفتم آقای مهندس این جلسه را شما قطع
كنید. گفت برای چه؟ گفتم بابام داره میمیره. گفت چی شده؟ گفتم داره سنگ كلیه
دفع میكند. حاجی هم بلند شد و گفت مگر نگفتم این حرف را نزن.
وقتی آنها فهمیدند
كه چی شده، مهندس در حالی كه اشك میریخت حاجی را بغل كرد و گفت بیا برویم
بیمارستان. حاجی هم كه از بیمارستان فراری بود. حاجی را آوردیم خانه. تقریبا
ساعت 5 عصر بود كه چند آمپول تزریق كردند و حاجی هم كه یك قطعه سنگ دفع كرده
بود دراز كشید و دستش را گذاشت زیر سرش و خوابش برد. متكایی آوردم، سر حاجی را
آرام بلند كردم و متكا را زیر سرش گذاردم. از خواب پرید و گفت چیه؟ گفتم هیچی.
چون درد داشت تا دوباره خوابش ببرد، چند لحظهای طول كشید. گفتم حاجی دیگه بس
نیست؟ گفت چی بس نیست؟ گفتم ببین حاجی تا بشاگرد هستی كه صبح تا شب میدوی.
تهران هم كه میآیی صبح تا شب در جلسهای. در مریضی هم كه كارهات را رها
نمیكنی. آیا دیگه بس نیست؟ نمیخواهی یك مقدار از این فشارها كم كنی؟
حاجی كه كم كم داشت
چشمانش بسته میشد و حالت خواب و بیدار داشت گفت:
«شده تا بحال یه
پیرزن فرتوت بیاد جلوت با یه عصا، بگه حاجی كی بالاخره این كمكها به ما
میرسه؟» این را گفت و خوابش برد.
محمد
صادق والی
حاجی كم نگذاشت
فكر نمیكنم در طول این بیست و چند سالی كه حاجی در بشاگرد بود، ما دو سال
ایشان را در تهران دیده باشیم. اگر بخواهم ساعات حضور ایشان را در كنار خانواده
جمع بزنم، فكر نمیكنم از 4 یا 5 ماه بیشتر شود. البته من نسبت به مادر و برادر
و خواهرم بیشتر با حاجی بودم. چون در كمیته امداد امام حضور داشتم و روزهایی هم
كه پدرم در تهران بود. رانندگی ایشان را به عهده داشتم. البته وقتی به مقصد
میرسیدیم معمولاً یا مصلحت نبود در جلسه شركت كنم یا جای پارك ماشین گیر
نمیآمد و مجبور بودم در ماشین باشم، تا حاجی برگردد.با این حال من شاید 5 الی
6 ماه در طول این بیست و چند سال حاجی را دیدم.
با وجود آن كه پدرم در تهران نبود، پدرم از ما دور بود، امّا هرگز برای ما كم
نگذاشت! هرگز حاجی برای ما كم نگذاشت....
محمد صادق والی
مرد
منتخب
مرتب با حاجی بحث
داشتم. بارها به حاجی میگفتم، وظیفه و ایثار هم حد و مرزی دارد. این همه
پیشنهاد پستهای خیلی خوب در تهران به شما میدهند ! چرا قبول نمیكنید؟ شما یك
زمانی در این كشور مدیر كل توزیع خودرو بودهاید! همه پیشرفت میكنند و شما
پسرفت! الان كارمند شما وضع زندگیش از شما به مراتب بهتر است. شما یك مدیر كل
هستی دیگران هم مدیركل، امّا این وضع خانه مسكونی شماست.
در جواب میگفت: من
برای پول كار نمیكنم. اگر دنبال پول بودم، قبل از انقلاب هم در بانك بودم و هم
در بازار. من دنیا را سه طلاقه كردم. من در مقابل مردم بشاگرد مسئول هستم.!
گاهی از روی شوخی
به حاجی می گفتم: حاج عبدالله والی شما در 57 گیر كردی بیا بیرون، الان سال 80
است. حاجی با همان لحن گرم و صمیمی، لبخندی میزد و میگفت: من 57 خودم را با
2020 شما عوض نمیكنم.
این بحثها و
گفتگوهای من با حاجی ادامه داشت، امّا در نهایت 4 سال قبل از فوت حاجی بود كه
به این نتیجه رسیدم كه حاجی یك «منتخب» است. او انتخاب شده است. دست ما هم
نیست.
محمد
مسعود والی
مرد
بی بدیل
بنا داشتیم یك
خدمتی به حاج عبدالله بكنیم، ولی ایشان به خاطر آن مناعت طبعِ عجیبی كه داشت،
زیر بار نمیرفت. با خودم گفتم میروم سراغ حاج آقای نیری و ایشان را قانع
میكنم كه بدون اطلاع حاج عبدالله، این كار را انجام دهیم. من و آقای نیری در
اطاق تنها بودیم. صحبت در مورد حاج عبدالله شد. آقای نیری گفتند: «معمولا
آدمهای بیادعا، پر كار و كم توقع میآیند در كمیته امداد خدمت میكنند. چون نه
حقوق زیادی میدهیم و نه سِمَت و پست آنچنانی هست. امّا من در تمامی كمیته
امداد سراسر كشور، یك نسخه مشابه والی سراغ ندارم! یك نفر را سراغ ندارم كه
مانند ایشان كار كند.»
سید
مهدی طباطبائی پور
عنایت خداوند
درست است كه زندگی
ما سخت بود، حاجی در كنار ما نبود، امّا خدای حاجی كه بود. وقتی مشكلی پیش
میآمد میگفتم خدایا من تنهایی زیاد كشیدهام! توان فوق العادهای هم كه
ندارم، خودت مسیر را هموار كن. عنایت خداوند هم بر ما جاری میشد و من واقعاً
از این زندگی راضی بودم چون به كار حاجی اعتقاد داشتم. ثمرهی همین كارهای حاجی
بود كه گرفتاریها از زندگیمان دور شد. بچهها از آفات در امان ماندند و....
همسر
حاج عبدالله
مومن واقعی
روزهایی كه حاجی در تهران بود، صبح كه میآمدم حاجی را ببرم كمیته امداد یا
جایی كه جلسه داشت، وقتی مینشست توی ماشین میگفت صادق آرام رانندگی كن
میخواهم زیارت بخوانم. اول دو ركعت نماز میخواند، بعد زیارت عاشورا و بعد هم
سوره «یس» را میخواند. اگر مسیر دور بود یا ترافیك آن قدر زیاد بود كه دیر
میرسیدیم، سوره «واقعه» را هم میخواند، والّا سوره واقعه را در بازگشت
میخواند.
پدرم یا در ماشین مشغول خواندن قرآن و زیارت بود و یا این كه سرش پایین بود و
چرُت میزد. واقعاً روزهایی كه پدرم در تهران بود، بهترین فرصت برای رفع خستگی
او همین لحظاتی بود كه در ماشین و در مسیر حركت و جابجایی بود.
محمد
صادق والی
یاران بشاگرد
افراد و گروههای
زیادی میآمدند بشاگرد. بعضیها احساس وظیفه میكردند و یار حاجی و بشاگرد
میشدند. بعضیها بیتفاوت از كنار وضعیت بشاگرد رد میشدند. بعضیها هم حرفهای
مایوسكننده و آزاردهنده میزدند. حاجی با هر كدام به تناسب خودشان برخورد
میكرد.
الا
یاران سه قسمند گر بدانی |
زبانیاند و جانیاند و نانی |
به
نانی نان بده، از در برانش |
نوازش
كن تو یاران زبانی |
ولیكن
یار جانی را بدست آر |
به
جانش جان بده تا میتوانی |
حاجی از آنها كه
حرفهای آزاردهنده میزدند و میگفتند برای چی اینجا ماندی، دلخور میشد. چون
بشاگرد بود و جان حاجی. كسی جرأت نداشت به بشاگرد و بشاگردی كمتر از گل بگوید.
امّا در عین حال میزبان آنان بود و محترمانه با آنان خداحافظی میكرد. آنان هم
كه بیتفاوت بودند، هیچ. امّا آنكه دست یاعلی به حاجی میداد دیگر برای حاجی
كار نمیكرد. برای خدای حاجی كار میكرد. لذا انتظار خاصی هم از حاجی نداشت و
سختگیریهای حاجی را هم تحمل میكرد. چون او هم مانند حاجی با خدا معامله
میكرد.
البته حاجی هم این
دسته از یاران بشاگرد را از جان و دل دوست میداشت و خود را در غم و شادی آنها
شریك میدانست.
محمد
رضا زرشكی