‌‌قاسم ‌


دي‌ماه ١٣٦٥، شلمچه‌
آن روز وقتی جاده‌ی كنار دژهای تسخیرشده را به سمت محور غربی پنج ضلعی طی مي‌كردیم، هیچ‌یك از ما نگران تقدیر خویش‌ نبود؛ تسلیم و رضا جایی برای نگرانی و اضطراب باقی نمي‌گذارد.

حسن هادی همان روز شهید شد، فردای آن روز قاسم(١) و پس‌فردا رضا(٢). اما چه غم، این راهی است كه نه تنها اگر همه‌ی ما هم جان‌فدای آن شویم مي‌ارزد، بلكه سر شكر داریم و بر دیده منت كه خداوند به ما موهبتی عطا فرموده است كه به هیچ‌یك از امت‌های دیگر نبخشیده. باب جهاد، باب اولیای خاص خداست و دری نیست كه بر هركس كه دم از مسلمانی مي‌زند گشوده شود.

وقتی از آن كانال‌های عمیقی كه سنگرهای مستحكم بتونی را به یكدیگر مي‌پیوست مي‌گذشتیم، در مي‌یافتیم كه چرا دشمن هرگز باور نمي‌كرد كه این دژ به تسخیر لشكریان‌ اسلام در آید. بین این دژها و جبهه‌ی پیشین ما كیلومترها آب فاصله است، كیلومترها آبی كه اگر هیچ مانع دیگری نیز در سر راه وجود نداشت پیمودن آن محال مي‌نمود، چه برسد به اینكه میدان‌های وسیع و مكرر مین و سیم‌های خاردار نیز تمامی این فاصله را پوشانده بوده است.

كارشناس‌های نظامی غرب در توصیف قدرت مهندسی _ رزمی ما گفته بودند كه اگر سپاهیان اسلام دوازده ساعت در منطقه‌ای دوام بیاورند دیگر تسخیر آن محال است؛ و این حقیقتی است. بیست و چهار ساعت از شكستن خطوط دشمن نگذشته كه چهره‌ی منطقه كاملاً تغییر كرده است. شبكه‌ای وسیع از جاده‌های تداركاتی سراسر جبهه را پوشانده و جداره‌های بلندی از خاك جاده‌ها را در پناه خود گرفته است.

قاسم، پرصلابت و استوار، پیشاپیش ما حركت مي‌كرد و صدا مي‌گرفت...

هنوز سفیدی چشم‌های آن بي‌سیم‌چی جهاد را كه در زمینه‌ی آفتاب‌سوخته‌ی چهره‌اش مثل مروارید مي‌درخشید و آن لبخند پرنجابتش را از یاد نبرده بودیم كه به آن پیر دلاور بر خوردیم. پدر شهید است و این بار نیز فرزند دیگرش را كه جراحت برداشته روانه كرده و خود ایستاده است. آن شیخ را كه با چراغ در جست‌وجوی انسان سرگردان است خبر كنید كه مراد او اینجاست، به اینجا بیاید.

چیزی نگذشته بود كه خمپاره‌ای پشت سرمان فرو نشست و تركشی به یكی از لودرها اصابت كرد. اگر كسی پنداشته است كه مي‌توان سخن از حق گفت و مردم جهان را علیه حاكمیت جهانی كفر شوراند و سیر تاریخ را تغییر داد و در عین حال در آرامشی كامل از مكر شیطان و اذنابش در امان بود، سخت در اشتباه است. قلمرو حاكمیت شیطان ضعف و ترس انسان‌هاست و اگر مي‌خواهی جهان را از كف او خارج كنی، نباید بترسی...

آری، مي‌بینی؟ طلسم دیو كفر شكسته است، اما نه به دست رستم؛ طلسم آن وحشتی است كه در نفس توست و با یقین مي‌شكند. لاحول و لاقوه‌ی الا بالله. كجاست آن كه آخر شاهنامه را در وصف تو بسراید؟ چهارده قرن گذشت و چهارده كنگره از كاخ كسرا یكایك فرو ریخت و عصر شاهان سپری شد و اكنون جهان منتظر توست.

چیزی به پایان روز نمانده است و یك بار دیگر، دلاوران شب‌شكن در دل شیارها كمین مي‌كنند و منتظر شب مي‌مانند تا بر سپاه كفر بتازند و در شأنشان والعادیاتی دیگر نازل شود. این بار آنان از زبان حضرت قاسم (ع) سخن مي‌گویند: قاسم جان، عقل مي‌گوید كه دشمن زیاد است، اما عشق مي‌گوید كه عمویت حسین بن علی (ع) غریب است. قاسم جان، عقل معاش ما را به خاك مي‌چسباند، اما عشق سراغ از خانه‌ی دوست مي‌گیرد. راستی قاسم بوذری در آن لحظات به چه مي‌اندیشیده است؟ درد حضرت قاسم(ع) درد اوست و درد همه‌ی قاسم‌های دیگر، و كربلا در انتظار است. عموجان، آمدیم.

شب مردان حق اینچنین مي‌گذرد كه روزها آنچنانند كه دل شیر از هیبتشان به لرزه مي‌افتد. مپرس كه چرا مي‌گریند. در سفر زمینی پاها مجروح مي‌شود و در سفر آسمان دل‌ها. دلی كه از یاد حسین نگرید كه دل نیست، سنگ خاراست. و چگونه نور در سنگ خارا راه یابد؟

شب مردان حق آنچنان گذشته است كه روزها اینچنین‌اند.

‌‌صبح روز بعد
‌‌بچه‌ها برای جایگزینی به سوی محور بالای شلمچه مي‌روند. در همین‌جاست كه ما با آن جوان اهل خمین برخورد كردیم. در زیر آن آتش بسیار شدید، او در جواب ما كه پرسیده بودیم از كجا اعزام شده‌ای، گفت: «از خمین، از شهری كه آمریكا را به لرزه انداخته است، از شهری كه مردی چون امام خمینی از آنجا برخاسته است.»

برای خاكریز زدن باید به جایی رفت كه خاكریز نیست و تیر مستقیم دشمن مي‌آید. گردان‌های انصار؛ دلاوران بي‌سنگری كه در سنگر یقین پناه گرفته‌اند.

پیام ما استقامت است و این نور فراتر از زمان و مكان، از خزائن معنوی آیه‌ی مباركه‌ی «فاستقم كما امرت و من تاب معك»(1) بر ما تابیده است. فرماندهان مشغول توجیه مراحل بعدی عملیات بودند كه امدادگران آن مجروح دلاور را از كنار ما عبور دادند. دست و پا و چشمش تركش خورده بود، اما با همان یك چشم سالم به ما مي‌نگریست و با همان یك دست سالم انگشت‌هایش را به نشانه‌ی پیروزی از هم گشوده بود.

دیگر تا شهادت قاسم نیم ساعتی بیش‌تر نمانده است. قاسم دلاورانه، استوار و باصلابت، از میان كانال‌های تازه تسخیرشده‌ی دشمن عبور مي‌كرد و به میقات خویش نزدیك مي‌شد؛ به آن میقات و میعادی كه امانت ازلی خویش را ادا كند و از وفاداران شود؛ وفادار به عهد فطرت و به «ما لم یؤت احداً من العالمین»(3) دست پیدا كند، به آنچه هیچ‌كس را جز شهید عطا نكرده‌اند.

اكنون كه بار دیگر به آن صحنه‌ها مي‌نگریم، تو گویی این راه، راهی است كه قاسم را به سوی جاودانگی و حیات عنداللهی مي‌برد. قاسم جان، بگو چه شد كه تو لیاقت لقاء یافتی و ما را جز حسرتی نصیب نشد؟ مگر چه كرده بودی كه خداوند از میان ما تنها تو را برگزید؟

قاسم به میعاد و میقات خویش مي‌نگرد و ما بي‌خبریم.

اینجاست آن مدرسه‌ای كه تلمیذهای مكتب ولایت را به خود مي‌خواند، شاگردان مكتب اباالفضل، مكتب وفاداری؛ و جز وفاداران را بدینجا راه نمي‌دهند. چند قدم جلوتر جایی است كه قاسم با خدا وعده‌ی دیدار دارد و چه غم، كه از بركت سحر شهیدان است كه ما در انتظار رؤ‌یت خورشیدیم. اینجا میعادگاه وفاداران است، شاگردان مكتب حضرت اباالفضل، آنان كه به زبان حال «وا ان قطعتم یمینی» مي‌سرایند و در راه حمایت از دین و امامشان دست مي‌دهند و سر مي‌بازند و لیاقت دیدار مي‌یابند.

‌‌‌رزمنده‌ای دارد وقایع شب گذشته را تعریف مي‌كند. صدای شلیك و انفجار رفته‌رفته ‌بیشتر مي‌شود.

‌‌این آخرین صدایی است كه توسط قاسم ضبط شده است. تو گویی او همه‌ی این راه را از كودكی تا به امروز پیموده است تا به این وعده‌گاه برسد و به آن مراتبی دست یابد كه به هیچ‌كس جز شهید عطا نشده است.
مادر قاسم مي‌گفت: «باید همه استوار باشیم. بعضی خونواده‌ها رو مي‌بینم زیاد ناراحتند و گریه مي‌كنند. نه، این اشتباه بزرگیه. به عقیده‌ی بنده خیلی اشتباهه. چرا؟ بهترین راه چیه؟ كدام راهو برن كه از این راه بهتر [باشه]؟ هزاران حیف كه دو پسر داشتم!»

كدام راه از این بهتر؟ مجتبی، برادر بزرگ قاسم، نیز مي‌گفت:
«ایشون نظرش راجع به جنگ این بود كه در حال حاضر ما تكلیف داریم. تكلیف برای ما مهمه. حالا پیروزی در جنگ و یا شكست در جنگ برای ما مهم نیست. ان شاءالله پیروز مي‌شیم. ولی تكلیف این است كه ما باید در جبهه‌ها باشیم و با بعثیون كافر بجنگیم كه ان‌شاءالله پیروز بشیم. هدف پیروزی نیست، هدف مبارزه است و مردم را به مبارزه دعوت كردن و به جهاد كه بهترین اصل اسلام هست. لذا ایشون دائم در جبهه‌ها بود. خود برادرا مدتی با ایشون بودند و مي‌دونند. ایشون ازدواج هم كه كرد باز زندگی براشون مفهومی نداشت. زندگی ایشون در جبهه و جنگ خلاصه مي‌شد، یعنی اولویت هر چیزی را در جنگ مي‌دونستند. این هم به خاطر مطلبی بود كه امام این‌قدر روش تأكید داشتند و نسبت به ایشون عقیده‌ی راسخ داشتند و این هم بر اثر این بود كه مدت‌ها مفتخر بودند كه در بیت حضرت امام، حفاظت اونجا رو بر عهده داشته باشند. شناخت دیگه‌ای نسبت به ایشون پیدا شد و دگرگونی عجیبی حاصل شد. تمام زندگی و هم و غمشون امام بود كه این وصیت ایشون هم بوده، در وصایاشون هم گفتند و امیدوارم كه ما هم بتونیم رهرو راه این عزیز باشیم كه موفق باشیم ان‌شاءالله.»

و حرف آخر را همسر قاسم بر زبان آورد كه گفت:
«من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله‌علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلآ.(5) غرض از اینكه این آیه‌رو خوندم این بود كه این یك تداعی خاطره شه برای من. ایشون یك ماه مأموریت جبهه داشتند، خارج از كشور بود مأموریتشون. بنده اومدم ایشون‌رو از زیر قرآن رد كنم، قرآن‌رو كه باز كردم همون سوره‌ی احزاب اومد، همین [آیه‌ی] من المؤمنین... بعد ایشون با یك لبخند ملایمی گفتند كه شما خودتون قصد خاصی داشتید كه این آیه اومد؟ بعد من گفتم كه نه، این ناگهانی بود كه من قرآن رو باز كردم و این آیه اومد. ایشون گفتند پس اجازه بدید كه من این‌رو بخونم. وقتی كه این‌رو خوندند من گفتم كه شما مصداق این آیه هستید كه یه همچین آیه‌ای اومده. بعد ایشون گفتند نه، من مصداق تمام این آیه نیستم، فقط نیمه‌ی دومش: و منهم من ینتظر، اونهایی كه در انتظار فیض شهادت هستند. من نیمه‌ی دوم این آیه هستم و پیمان خودم‌رو هم تغییر نمي‌دم تا اینكه ان شاءالله خداوند توفیق بده تمام آیه مصداق من بشه، بتونم به تمام این آیه عمل كنم و فعلاً نیمه‌ی دوم این آیه هستم. و یك لبخند ملایمی زدند و قرآن‌رو بوسیدند و رفتند. این یك خاطره‌ی بسیار جالبی بود كه خودشون هم به این فیض رسیدند. از «و منهم من ینتظر» به «شهادت» رسیدند.»

تصاویری از شهید قاسم بوذری در عملیات برون‌مرزی قرارگاه رمضان.

‌‌این تصویرها مربوط به آخرین مأموریتی است كه قاسم پیش از كربلای پنج رفته بود و اگرچه آنان كه قاسم را نمي‌شناسند، نمي‌توانند او را در میان این جمع دلاوران پیدا كنند، اما چه تفاوتی مي‌كند، همه‌ی اینها قاسم هستند. همه‌ی آنها پرتوهایی از شمس وجود حق هستند كه در این ظلمتكده تابیده‌اند تا جهان را به نور ولایت روشن كنند. ما از سوختن نمي‌ترسیم، كه پروانه‌های عاشق نوریم و هر جا كه نور ولایت است گرد آن حلقه مي‌زنیم. پیام ما استقامت است و این همان نوری است كه فراتر از زمان و مكان از خزائن معنوی «فاستقم كما امرت و من تاب معك» بر ما تابیده است و اینچنین آینده از آن ماست. العاقبه‌ی للمتقین.


پی نوشت ها:

١. ابوالقاسم بوذری، صدابردار گروه روایت فتح‌
٢. رضا مرادي‌نسب، صدابردار گروه روایت فتح‌
3. هود / 112
4. مائده / ٢٠
5. احزاب / ٢٣

 

Logo
https://old.aviny.com/article/aviny/Chapters/Matnefilm/part_3/Ghasem.aspx?&mode=print