قسمت اول...
بسم الله الرحمن الرحیم
ما در جنگ برای یک لحظه از عملکرد خود پشیمان نیستیم . «امام
خمینی (ره)»
این ایام مصادف است با سالگرد عملیات کربلای ۵ و والفجر ۸
خداوند همواره تفضلاتش را بیش از پیش نثار آن عزیزانی نماید که
خالق آن حماسههای بینظیر بودند نام و یاد ایثار گران دفاع
مقدس را هیچکس نمیتواند پاک کند اگر دشمنان توانستند نام و یاد
سرور شهیدان را محو ونابود کنند، خواهند توانست این حماسهها
را از ذهنها محو کنند .
میخواهم یاد وخاطره ای از آن ایام کنم باشد خداوند به برکت
شهیدانی که چند صباحی در کنار یکدیگر بودیم بر ما عنایتی کند
تا بیشتر شرمنده نباشیم و توفیق شفاعتشان نصیب ما گردد .
در تاریخ ۲۰/۱۱/۶۴عملیاتی در منتهی الیه جنوب غربی کشور در
منطقه اروند رود با رمز یا فاطمه الزهرا (سلام الله علیها)
آغاز گردید به نام والفجر۸٫
شاید کمتر فرماندهی پیش بینی میکرد که بایستی بیش از ۷۰ روز
نبردی سنگین وآتشهای سهمگین را تحمل و تجربه کنیم .
فاصله اروند از ساحل ما تا ساحل دشمن بین ۵۰۰ تا ۱۲۰۰ مترمتغیر
بود، مضافاً اینکه رودخانه وحشی اروند در فواصل روزهای مختلف
جزر و مدی تا ۱۱ متر را همرا ه داشت دشمن در ساحل خود با انواع
تجهیزات پیشرفته روز و دکلهای دیدبانی که تا ۱۰۰ متر هم
میرسید برخوردار بود به اضافه اینکه آخرین اخبار از کوچکترین
تحرکات نیروهای رزمنده را بوسیله آواکسهای آمریکایی مستقر در
عربستان دریافت میکرد.
در چنین شرایطی در نظر بگیرید در مقایسه با دشمن امکانات ما
چیزی در حد صفر بود؛ اما این همه ماجرا نبود!! ماجرا از آنجا
یی شروع شد که لشگر ۲۷ از اردوگاه کرخه به سمت اردوگاه کارون
حرکت کرد در مدت کوتاهی که در کارون بودیم (شاید حدود ۲۰ روز)
کمتر روزی شاهد آفتاب بودیم ومرتب هوا یا ابری ویا بارانی بود.
بعدها فهمیدیم در چنین شرایط جوی، آواکسها قادر به جاسوسی و
رهیابی نیستند و یا تحرکات ما را نوعاً جابجایی نیرو
میدانستند نه عملیات زیرا که بر اساس دانش نظامی خود و
امکانات و تجهیزات مستقر شده در منطقه از نظر آنان عملیات
نظامی در این منطقه محال بود!!!
اما به فرمایش خداوند در قرآن کریم «ان تنصرالله ینصرکم ویثبت
اقدامکم» و یا در جای دیگر میفرماید «کم من فئه قلیله غلبت
فئه کثیره باذن الله».
این نصرت و غلبه ما بر دشمن انعکاس همان مناجاتها و راز و
نیازهای بچهها با خداوند در دل شب و اشک و گریه مخلصان و توسل
به اهلبیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) در آن بیابانها بود
وخداوند وعده اش را برای ما محقق فرمود.
به فرموده حضرت امام (ره )، تا ایمان در قلب شماست پیروزید.
بعد از مدت سپری شده در اردوگاه که با آمادگی برای عملیات و
برپایی رزمهای شبانه و بعضاً خشم شبانه ومانورهای متداول
همراه بود یکی دو روز مانده به عملیات، عازم بهمنشیر شدیم.
در آن شب که وارد بهمنشیر شدیم به دلیل بارندگی شدید، زمین به
جهت گلولای بسیار لغزنده بود بطوریکه از زمان پیاده شدن از
کامیونها تا رسیدن به محل استقرارمان بارها به زمین خوردیم ودر
اتاقکهایی خشتی و گلی مستقر شدیم که ظاهراً متعلق به
روستائیانی بود که سالها پیش به واسطه جنگ تخلیه کرده بودند.
فردا صبح به ما اطلاع دادند که از دیشب در منطقه فاو عملیات
شده و ظرف چند شب آینده قرار است لشگر ۲۷ نیز وارد عملیات شود.
عصر همان روز به سمت اروند رود حرکت کردیم. شب را در سولههای
نزدیک اروند سپری کردیم. دیگر منطقه کاملاً عملیاتی شده بود و
سوختن مخازن نفتی و دود ناشی از آن به همراه پرواز جنگدههای
عراقی و بعضاً بمباران مواضع و شلیک پدافند ما به سمت
هواپیماهای دشمن کلاً منطقه به حالت جنگی در آمده بود.
سایر گردانها هم آمدند و مستقر شدند. شب را در همان سولهها به
سر بردیم.
خاطرم هست شب ۲۲ بهمن بود و از طریق رادیو صدای الله اکبر می
آمد وبچههاهم همگی تکبیر سرمیدادند.
صبح روز بعد از آنجائیکه روز دوم عملیات بود، در راستای تقویت
روحیه بچهها اطلاعیهای از طرف فرماندهی لشگر ۲۷، حاج محمد
کوثری صادر شده بود که این اطلاعیه را شهید حسین دستواره برای
بچهها خواند که در آن با توکل و ایمان بر نیروی لایزال الهی و
غلبه بر دشمن تا رسیدن به کربلا تأکید شده بود.
حدودهای عصر بود که به سمت قایقها حرکت کردیم. پس از ساعاتی
معطلی سوار قایقها شدیم. جمع شدن در کنار رودخانه اروند با
توجه به اینکه روز دوم عملیات بود، بسیار خطرناک بود و هر لحظه
منتظر هجوم هواپیماها بودیم. خوشبختانه تا آن لحظه این اتفاق
نیفتاد ولی بعدها شندیم ساعاتی پس از انتقال ما از آن منطقه
،هواپیماهای دشمن همانجا را بمباران کردند.
ما پس از گذر از عرض اروند وارد اسکله شدیم. چند تا گردان از
لشگر ۲۷ شب قبل از ما وارد عمل شده بودند که من خودم حاج آقا
پروازی، روحانی معروف لشگر، را در لحظه ورود به اسکله دیدم که
دستش مجروح شده و داشت سوار قایق میشد. البته شنیدیم که شیخ
آذری، گره گشا و اصفهانی از مسئولین گردانهای مالک وعمار شب
قبل به شهادت رسیدند.
ما پس از ورود به شهر فاو وارد اتاقکهایی شدیم. ظاهراً مدرسه
متروکه عراقی بود. همانطور که گفتم چون روزهای اول عملیات بود
آتش سنگینی ریخته میشد، بطوریکه دسته دسته هواپیماهای عراقی
را میدیدیم که وارد منطقه میشوند و بمباران شدیدی را روی
مواضع ما دارند. فضا کلاً پر از دود و آتش و انفجار بود .
شب همگی بر بالای پشت بام نماز جماعت را به امامت شهید بزرگوار
سید حسن احراری خواندیم این سید بزرگوار امام جماعت دستهمان
بود. پس از آن نماز جماعت تاریخی بود که شهید بزرگوار میر
آخوری برایمان صحبت کرد. از صحبتهایش بوی وداع می آمد .
عزیزانی که انتخاب شده اید! سلام ما را به شهدا و… برسانید …
همدیگر را حلال کنید! هر کدام که بدی از من دیدهاید حلال کنید
و….
چقدر های های بچهها گریه میکردند …
یکی از آن انتخابشدگان هم خودش بود. میرآخوری و امثالهم به
جرأت ملائکهای بودند در قالب انسان.
هنوز که هنوز است بعد از ۲۷ سال چهره این بزرگمرد وخنده هایش
در نظرم مجسم است. همواره به ما میگفت و نصیحت میکرد. بچهها
قدر یکدیگر را بدانید ……
هنوز آن لبخندهای ملیح آنان در نظرم است.
از راست به چپ: شهید سید حسن احراری، شهید ابوالفضل مقدسی
مکان: اردوگاه کارون
سید حسن احراری دائم خنده بر لبانش بود و ما به اختصار اونو
سید صدا میکردیم.
یکبار شهید موسی شعبانی به سید گفت: سید تو خیلی میخندی!
و سید در جوابش گفت: تا حالا کی دیدی که من نخندم و….
جمع خیلی با صفایی بودیم و اکنون بعد از این همه سال، خدا
شاهد است که حاضرم هر آنچه که دارم بدهم و زمان بر گردد به
همان سالها. به جرأت میتوانم بگویم الان که فکرش را
میکنم،بدون شک در بهشت بودم …در بهشتِ زمانی …
فکر میکنم قاطبه دوستان با من موافق هستند …..
بگذریم و بگذریم …
قسمت دوم ...
مکان: لبه اروند رود
زمان: عملیات والفجر ۸
شب را در همان اتاقک ها به صبح رساندیم و فردا صبح به سمت
منطقه یعنی نزدیکی خط حرکت کردیم. کلی کامیون و ادوات جنگی از
دشمن مانده بود که یادمه هر لشگری که زودتر رسیده بود با رنگ
پیسولت نوشته بودند …اموال لشگر فلان و… ما در جایی پیاده شدیم
که از قرائن وشواهد بر میآمد که محل تدارکات وآشپزخانه دشمن
بود. کلی قوطیهای بزرگ از شیر خشک به صورت دست نخورده بود.
کلی خرمای کنجدی، برنج، مجله و حتی لباس وموتورسیکلت و … آنجا
موجود بود. شب را در همان منطقه به صبح رساندیم .
ما در کنار جاده فاو-امالقصر بودیم و روبروی ما منطقه آبی بود
که به جزایر بوبیان کویت مشرف بود. در واقع با تصرف شهر فاو
همسایه جدیدی را به نام کویت داشتیم که یادمه این مطلب آن موقع
یکی از تیترهای مهم اخبار بود.
از آنجائیکه منطقه بصورت کاملاً جنگی بود، برخی مواقع آتش
خمپاره دشمن در نزدیکی مواضع ما مشاهده میشد که بر اثر اصابت
چند گلوله خمپاره، شاهد چند شهید و مجروح هم بودیم که البته از
گردان ما نبودند زیرا ما تقریباً در سنگرهای بجا مانده از
عراقیها بودیم ودر آن موقع هنوز شهید ومجروح نداده بودیم.
یکی از صحنه های جالب که همان روز شاهد بودیم، صحنه پاتک دشمن
بود که یکی از هلیکوپترهای دشمن تا نزدیکی مواضع ما که چند
کیلومتری از خط فاصله داشت رسید و یادمه بچهها به سمتش شلیک
کردند که یکی ازآنان سید بود که تیر بارچی دسته مان بود که
همانجا هلیکوپتر سقوط کرد. بچهها فریاد میزدند سید هلیکوپتر
را زد که سید دستاش را بالا میگرفت ومیگفت نه! … خدا زد … خدا
زد .
این وضع درگیری نصفه و نیمه تا پایان آن روز ادامه داشت تا
اینکه نزدیکیهای غروب اعلام کردند آماده باشید برای حرکت.
اول شب آرام آرام به سمت خط مقدم حرکت کردیم. هر از گاهی در
فاصلهای که حرکت میکردیم، فرمان میآمد که بنشینیم. هوا هم
سرد بود. در اثنای راه توپ های فرانسوی را میدیدیم که با نوری
بسیار کم همانند ستاره در آسمان حرکت میکنند. خاصیت توپهای
فرانسوی اینگونه بود که وقتی شلیک میشدند مانند چراغی کم رنگ
در آسمان حرکت میکردند، مثل حرکت هواپیما در شب و بعد از چند
ثانیه خاموش میشدند وهمانجا فرود می آمدند ومنفجر میشدند.
این صحنهها را به وفور شاهد بودیم .
حرکت ما به همین گونه و برای چند ساعتی ادامه داشت. در مسیر
راه بچهها دائما ذکر میگفتند. یادمه یکی از اذکاری را که
توصیه میکردند این بود:
«یا منزل السکینه فی قلوب المومنین»
«ای آرامش دهنده قلبهای مومنان »
در مسیر راه جملهای را یادمه برادر قیومی گفت:
«بچهها ارواح شهدا امشب با شهدا هستند ….»
همانجا این جمله امام (ره ) به یادم آمد که فرموده بود:
«ارواح طیبه شهدا در شبهای عملیات حاضر و ناظر بر شما هستند.
همانجا از خدا خواستم اگر قرار است شهید شوم با ایمان واخلاص
باشد و اگر قرار است زنده بمانم از خدا خواستم که ترس دشمن را
از دلم بیرون کند.
اینها از امورات معنوی بود که امثال شهید میر آخوری به ما یاد
داده بود. این شهید بزرگوار همواره به ما میگفت در موقع
عملیات اگر نشستید و باصطلاح کپ کردید، خواهید ماند ولی اگر در
همان لحظه از جا کنده شوید تا آخر کار ادامه خواهید داد و ترسی
نخواهید داشت.
ما دسته یک گروهان ۲ بودیم و به ترتیب دسته ۲ و ۳ هم پشت سر ما
بودند. یادمه صدای برادرمان جنیدی را که در مسیر راه برای
بچهها جملات حماسهای میگفت را میشنیدیم. خلاصه بگم حال
وهوایی بود …..
تا دقایقی دیگر عدهای میهمان سیدالشهدا (علیه السلام)
میشدند.
بعد از چند ساعتی حرکت و نشست و برخاستهای متوالی بالاخره به
خط مقدم رسیدیم …
دیگر سکوتی محض حکمفرما شد. مسئولین برای توجیه به جلو
فراخوانده شدند … چند دقیقهای نگذشت که شهید میرآخوری آمد و
توضیحاتی داد …
«… برادران توجه کنند گروهان یک الان درگیر میشود. چند تا
تانک هست منهدم میکنند. بعد از آن یک پلی هست، جلوی پل مستقر
میشویم تا تخریب پل را مینگذاری کند. پس از آن برمیگردیم
عقب و پل منفجر میشود. اگر نیاز شد، اولین دسته که به خط
میزند دسته ماست. تیم اول با برادر طیبی و تیم دوم با برادر
خاکسار میزنند به خط … مهمات خود را زیاد هدر ندهید چون وقتی
فردا دشمن پاتک کند، مهمات را لازم خواهیم داشت. باید فردا
برای پاتک دشمن مهمات خود را حفظ کنید و … »
از راست به چپ: مهدی صاحبقرانی، اکبر طیبی، شهید شعبان
میرآخوری
مکان: اردوگاه کارون
زمان: قبل از عملیات والفجر ۸
شهید آرویی هم که مسئولیت دسته ۲ را که پشت سر ما بود بر عهده
داشت مشابه همین حرفها را برای نیروهای خود میگفت.
ساعت حدودای ۱۱ شب بود. لحظات به سختی میگذشت و سکوت محضی
حکمفرما شده بود. یادمه رفتم پیش شهید میرآخوری و ازش پرسیدم
مجروحها را کجا ببریم عقب ….گفت خدا کند کسی مجروح و شهید
نشود و…. این آخرین دیدار و صحبت ما با هم بود ….
پس از آن سکوت سنگین و زمزمههای زیر لب بچهها، ناگهان این
سکوت با صدای انفجار یک نارنجک شکست…
درگیری شروع شد صدای تیر، تیر بار و انفجارات مختلف فضا را پر
کرد.
قسمت سوم ...
کنار جاده فاو-ام القصر
منطقه عملیاتی والفجر ۸
نمیدانم چند دقیقه گذشت که یکباره اعلام کردند حرکت کنید …
وارد شدیم و صحنههای بسیار باورنکردنی را مشاهده کردیم … جاده
مملو از تانک، نفر بر، پیامپی و تیر بار و … یعنی یک لشگر
کاملاً زرهی و آماده منتظر ما بودند و با آن چیزی که چند دقیقه
قبل شنیدیم کاملاً فرق میکرد چون به ما گفته بودند چند دستگاه
تانک و نفر بر بیشتر در منطقه نیست و آنچه ما دیدیم، مواجهه با
یک لشگر زرهی بود که بعدها فهمیدیم لشگر ۶ زرهی عراق است.
البته مسئولین قصوری نداشتند آنان تا غروب آن روز چهار الی پنج
تانک دیده بودند ولی سرعت عمل و انتقال عراقیها باعث شده بود
در عرض چند ساعت یک لشگر زرهی مجهز را برای پاتک همان شب و یا
فردا شب وارد منطقه کنند و دراین صحنه همه غافلگیر شدند و در
واقع گردان حمزه جنگی کرد که در حقیقت جنگ تن با تانک بود و
مانند همیشه در طول زمان جنگ هر وقت با دشمن مواجه میشد با
سخترین مرحله کار مواجه بود.
وقتی به درون دشمن وارد شدیم انگار که منتظر بودند … ناگهان از
زیر تانکها و خودروهای خود شروع کردند به تیراندازی به طرف ما.
خدا میداند این لحظه را هیچ وقت نمیتوانم فراموش کنم …
همینطور دیدم بچهها مثل برگ خزان ریختند به زمین چون حمل
مجروح بودم با مسلمی داشتیم حرکت میکردیم که رگبارشان به طرف
ما آمد مسلمی یک تیر به سینه اش خورد و شهید شد ومن هم یک تیر
به پایم اثابت کرد و گردان به طرف دشمن حرکت میکرد و درگیری
بسیار شدیدی بود .
تعداد زیادی از ماشینهای و ادوات زرهی دشمن در حال سوختن
وانفجار بود. نیروهای گردان از دو طرف جاده به سمت دشمن در حال
جنگ نفر به نفر بودند. آنقدر تن به تن با هم شده بودیم که گاهی
مواقع تیرها به سمت خودیها میرفت. چند تا از تانکها که در حال
انفجار بودند ترکشهایش و بعضاً پرتاب برجکهایش به سمت خودی هم
میآمد و در حالت نبرد تن به تن این کار طبیعی بود.
یادمه یکی از جیپهای دشمن که مورد اصابت قرارگرفت و راننده آن
هم کشته شده بود، جنازهاش افتاد روی فرمان و ماشین بود که
داشت مرتب بوق میزد. منظره کاملاً به صورت آتش و خون و جنگ
تمام عیار در آمده بود و کاری که گردان توانست بکند و
رشادتهای بینظیری که این ارتش خدایی توانستند بکنند انهدام
جنگافزارهای زرهی و نیروهای آن بود که با رشادت فرزندان روح
الله نگذاشتند برنامه دشمن مبنی بر تصرف مجدد مواضع خودی رنگ
واقعیت به خود بگیرد ولی با توجه به حجم گسترده درگیری
نتوانستیم به هدف تعیین شده که همانا تصرف پل بود برسیم.
در اینجا باید تقدیر کرد ازعزیزان گردان انصارالرسول (ص) و
فرمانده آن برادرمان جعفر محتشم که به محض اطلاع از وضعیت، به
گردانش که پشت سر ما بود دستور داد همه تجهیزات خود را باز
کنند و بگذارند زمین و برانکارد ببرند جلو و شهدا و مجروحین را
به عقب بیاورند که اگر این اتفاق نیفتاده بود خیلی از شهدا
ومجروحین جا میماندند. البته گردانهای دیگر هم در همان منطقه
شبهای بعد عملیاتهایی کردند ولی هرگزآن پل تصرف نشد.
من در محل درگیر ی مانده بودم و پایم هم تیر خورده بود. البته
سطحی بود و بالا سر مجروحین و شهدا بودم که برادر قیومی از
وضعیتم پرسید. گفتم که تیر خوردم. به من گفت برو عقب! البته
نمی خواستم بروم عقب که فریاد زد سرم و گفت… برو عقب و… من
لنگانلنگان به عقب آمدم.
پس از مدتی پیادهروی به یک سه راهی رسیدم که معروف شده بود به
سه راهی محتشم. عدهای از بچههای گردان و دسته را هم دیدم.
خبرهایی مبنی بر اینکه کی شهید شد و کی زنده است رد و بدل
میشد. پس از باندپیچی پام توسط امدادگران با یک دستگاه
آمبولانس به عقب حرکت کردیم. به اسکله که رسیدیم یک بیمارستان
صحرایی بود که مقداری کار مداوا روی مجروحین انجام میدادند و
بعد از آن سوار قایق شدیم.
گلوله برخی از همان توپهای فرانسوی روی اسکله فرود میآمد.
وقتی گلوله توپ روی آب میآمد، علاوه بر چندبرابرکردن موج
انفجار، خود وحشت مضاعفی هم در آن نیمه شب ایجاد میکرد. بعضاً
مشاهده شده بود گلوله توپ در نزدیکی قایقها اثابت میکرد
وعلاوه بر واژگونی قایقها منجر به شهادت و مجروح شدن عدهای
دیگر میشد بالاخره این طبیعت جنگ است و به قول بچهها در جنگ
که نقل و نبات خیرات نمیکنند. نقل ونبات آن همین بمب، گلوله
وخمپاره است !!!!
پس از رسیدن به ساحل خودی، سوار بر یک اتوبوس بیصندلی که تمام
ردیف آن برانکارد بود شدیم و روی یکی از این برانکاردها
خوابیدیم تا به بیمارستان صحرایی فاطمه زهرا (س) رسیدیم. حسین
اسداللهی هم بغل دستم بود. پس از مقداری مداوا با همان اتوبوس
به سمت اهواز حرکت کردیم. وقتی رسیدیم اهواز که دیگه وسطهای
روز بود.
در اهواز در آسایشگاهی همه مجروحین را مستقر کردند که تعدادی
از بچههای گردان را دیدم طیبی، شهید احراری ، شهید سربی، داود
معقول، منصور حسین زاده و….
پس از چند ساعتی حدود بعد از ظهر بود که با قطار ما را حرکت
دادند. فردا صبح بود که به اراک رسیدیم. ابتدا ما را بردند
بیمارستان امیر کبیر اراک. بعد ازظهر بود که به سمت تهران حرکت
دادند. در قطار بود که با دوستان همسفر قرار گذاشتیم که دو سه
روز دیگه برگردیم به منطقه چون اغلب ما سطحی مجروح شدیم. این
را بگویم که در اراک به ما لباسهای نو دادند و ما با همان
لباسهای نو آمدیم تهران.
حدود ساعت ۱۰ شب بود رسیدم تهران و آمدم درب منزل. زنگ را که
زدم برادر بزرگم گفت کیه؟؟ چند بار گفتم منم. باورش نمیشد که
من باشم. درب حیا ط که باز شد وقتی من را با کت و شلوار و
پیراهن نو که دیدند از تعجب داشتند شاخ در می آوردند. (بحبوحه
عملیات وتصور اینکه بنده الان در جبهه هستم با این منظره غیر
منتظره واقعا دیدنی بود !!!!مادرم دائم ازم میپرسید چت شده
نمیدانم فکر میکرد شیمیایی شدم و….خدا بیامرز پدرم هم همینطور
هاج واج مانده بود که چه بگوید !!.)
پس از از دو سه روز توقف در تهران طبق قراری که با هم گذاشتیم
با قطار مجددا به اهواز برگشتیم و با هر زحمتی بود خود را به
اروند و فاو رساندیم. تقریباً چهار پنج روزی از عملیات گردان
میگذشت و در این مدت خبر شهادت و مجروحیت خیلی از بچهها به
گوشمان رسید. گلستانی، میر آخوری، امیری فر و…
با اشخاصی که برگشتیم شهید سربی، شهید احراری، داود معقول ،
اکبر طیبی، روغنگرها، عبدالله پور (راننده گردان ) ما مجدداً
به سمت بچهها برگشتیم و برگشت ما چند نفر روحیه خوبی برای
بچهها بود .
یادمه اول آمدیم در سنگر گردان که تقریبا یک سنگر بزرگ بود که
برادران امینی، مجتهدی، میرکیانی و…در آن مستقر بودند پس از
ساعتی مکث در آن سنگر سوار شدیم و رفتیم جلو پیش بچههای
گردان. بچههای گردان پس از عملیات در قسمتهای مختلفی مستقر
شده بودند. جایی که ما رفتیم یک پد بود معروف شده بود به پد
صابری چون شهید صابری مسئولیت آن پد را داشت. این پد مشرف به
رودخانه ای بود که منتهی میشد به جزایر بوبیان کویت که قبلا
ذکر شد. برای اینکه دشمن نتواند از طریق این رودخانه منطقه فاو
را دور بزند در آنجا به حالت پدافندی مستقر شده بودیم.
از نکته جالبی که لازم است عرض کنم اینستکه وقتی مجددا وارد
منطقه شدیم مشاهده کردیم زمین بسیار گل ولای است و معلوم بود
بارندگی شدیدی طی همین چند روز در منطقه آمده که خود بچهها
تعریف میکردند که دو سه روز بعد از عملیات، گردان عراق برای
باز پس گیری منطقه پاتک شدیدی میکند. خط یکی از مناطق را
میشکند و پیشروی میکند و چیزی نمانده بود که فاو سقوط کند که
ناگهان بارندگی شدیدی میشود و همه تانکهای دشمن به گل
مینشینند و مجدداً از طرف ما حملهای دیگر صورت میگیرد و
عراقیها را از منطقه قبلی که داشتند به عقبتر میرانند و این
یکی از معجزات پروردگار بود که بر رزمندگان ما عنایت شد.
بعد از یکی دو روز استقرار، نیروهای دیگری به عنوان جایگزین
آمدند و ما به سمت عقب حرکت کردیم. یادمه در ماشین بودم و
داشتیم به سمت اسکله می آمدیم که یکی از بچهها به من گفت :
امشب گردان علی اصغر میخواد بزنه به خط. حالا فرمانده گردان
علی اصغر کیه … حسین اسکندرلو .
یادمه از این مسئله به سادگی گذشتم وهیچ دل نگرانی هم برایم
حاصل نشد که فکر کنم مثلا برادرم آنجاست … اتفاقی بیافتد و یا
از این قبیل. درست یادمه یک چنین روزی اول اسفند ۶۴ بود.
البته گردان علی اصغر همان شب هم زد به خط و پس از درگیری شدید
با دشمن و ضربات کاری به آنان نتوانستند بمانند وعقب نشینی
کردند و جنازه عدهای هم جا ماند. البته ما بعدها فهمیدیم شخص
آقای محسن رضایی به جهت بحرانی بودن منطقه از اخوی خواسته
بودند این وظیفه مهم را انجام دهند. شاید اگر مجالی بود در این
خصوص مستقلا مطالبی را خواهم نگاشت.
قسمت چهارم...
حدودهای غروب بود که به اردوگاه کارون رسیدیم. چه غروب
غمانگیزی. حدود یک هفته قبل چه شوروحالی بود در محوطه. برو
بیای بچهها، شلوغی چادرها، بگو مگوها و …. اما اکنون … سکوت
محض، بعضی چادرها که هیچکس نبود، بعضی هم انگشتشمار و…. واقعا
صحنه های بسیار تلخی بود. تازه درد فراغ دوستان را حس میکردیم
.
چند روزی به همین منوال گذشت. البته در این چند روز هم
صبحگاههایی داشتیم. حتی دعای کمیل با حضور شیخ حسین انصاریان
و مداحی محسن طاهری در اردوگاه برپا شد. یکبار هم خود شهید حاج
رضا دستواره در محل اردوگاه آمد برایمان سخنرانی کرد.
از راست به چپ:
ردیف ایستاده: حسین طوسی، شهید داوود دانش کهن، شهید احمدلو،
شهید سید حسن احراری، شهید حسن نوروزی
ردیف نشسته: محسن فکور، رضا فشکی، سجودی
یکی از اتفاقات تلخ این مدت شهادت سید حسن احراری بود. ماجرا
اینطوری بود که یک شب برادر قیومی آمد سید را صدا کرد. وقتی که
رفت بین بچهها زمزمه شد که ظاهرا برادرش سید احمد احراری شهید
شده ما منتظر بودیم که سید از پیش قیومی بیاید که چند دقیقه
بعد آمد وبا آن خنده همیشگی که اینبار یک کم فرق میکرد آمد دست
گذاشت رو شانه من گفت بردارمو دیده بودی …گفتم خب …گفت شهید شد
… البته گویا برادر قیومی ازش خواسته بود برگردد تهران ولی
قبول نکرد .
نمیدانم فردای همان روز بود یا روز بعدش بود که شهید نصرالله
عوایدی و شهید عباس جهاندیده بود آمدند در چادر گفتند ما
میخواهیم برویم دنبال یکی ار دوستانش که در گردان بود و
کارگزین هم بود الان نامش را فراموش کردم.
سید هم گفت من هم بروم یک خبری از برادرم بگیرم که آمد پیش
برادر قیومی واجازه گرفت و سه تایی به دنبال جنازه دو نفر
رفتند که بعد از دو سه روز خبر شهادت این سه نفر را دریافت
کردیم (البته
قبلا خاطره اش ذکر گردیده).
شهادت سید خیلی همه ما را محزون کرد. البته خودش خیلی طالب
شهادت بود. بعد از عملیات از اینکه به شهادت نرسیده بود، خیلی
غمگین ومحزون بود و خیلی تو خودش بود. مخصوصاً از آن روزی که
برادرش هم به شهادت رسید. یادش به خیر میگفت: فلانی افتادیم
عقب (از غافله شهدا).
هنوز آن لبخندهایش در نظرم مجسم است البته قضیه شهادت سید خبرش
به طور اتفاقی بدست ما رسید به این صورت که مسئول روابط عمومی
گردان رفته بود معراج شهدا در اهواز و خودش نقل کرد که بطور
اتفاقی یک تابوتی را دیدم که رویش نوشته بود شهید احراری که
وقتی این خبر را داد یکی از بچهها – فکر کنم اکبر طیبی بود –
که رفت تحقیق کرد؛ گویا معراج شهدا هم رفته بود و صحت خبر را
تایید کرد. یادمه همان روز در چادر دستهمان برایش ختم گرفتیم.
در این مدتی که در اردوگاه کارون بودیم، نیروهای اعزامی تازه
نفسی به ما ملحق شدند و گردان بازسازی شد از جمله کسانی که
وارد دسته ماشد شهید بزرگوار سعید غلامی بود که مداح هم بود و
باب آشنایی ما هم با این شهید از همان وقت بود خدایش رحمت کند
.
مدتی هم در اردوگاه کارون ماندیم و بعد به جهت حساسیت منطقه
برای پدافندی به فاو اعزام شدیم. یادمه ابتدا تقسیم شدیم و ما
به یک مقری رفتیم که متعلق به برادران دیدهبانی بود. البته
مدت کوتاهی بودیم.
یکی از گروهانها به خط اعزام شد. بقیه به نقاط دیگر و دسته ما
در نزدیکی خط زیر یک پل بتونی که زیر جاده فاو–امالقصر بود
ساکن شدیم. کل پل به اندازه عرض جاده بود و کوتاه بود بطوریکه
وقتی میخواستیم نماز بخوانیم سرمان به سقف میخورد و به حالت
نیمه خمیده نماز میخواندیم.
ما نیروهای احتیاط بودیم که اگر قرار بود دشمن پاتک بکند فوری
به خط اعزام بشویم. چند باری هم به حالت آماده باش کامل برای
اعزام به خط در آمدیم ولی هر بار منتفی میشد. کل دسته ما
بعلاوه ارکان گروهان وبیسیمچیهای گروهان و گاهی معاون گردان
سید مجتهدی با چند نفر دیگر همه زیر آن پل جا گرفته بودیم.
حدود ۴۰ نفری میشدیم و تحرک بسیار کمی داشتیم و از آنجائیکه
منطقه گاهی مواقع با شدت آتش مواجه میشد، برای انجام کارهای
شخصی با مشکلات مواجه بودیم. ضمن آنکه مشکل کمآبی هم بود و
خروج از زیر پل به دلایل ذکر شده با خطرات جانبی مواجه بود.
از راست به چپ: عباس اسکندرلو، شهید فشکی، شهید حاج آقا صفرعلی
عسگری، حسین اسداللهی، شهید حاج کیانی
مکان: دزفول، کنار رودخانه، زیر پل
زمان: اواخر سال ۱۳۶۴، پس از عملیات والفجر ۸
جا دارد یادی هم از شهید بزرگوار حاج آقا کیانی بکنم که در آن
شرایط سخت برای بچهها چای درست میکرد. واقعاً چای در آن
شرایط حکم کیمیا را داشت. شهید کیانی در آن وضعیت سخت یک شب که
آتش دشمن زیاد شد، رفت بالای پل وروی جاده ایستاد به نماز شب
که یادمه سید مجتهدی گفت بگید بیاد پائین.
این وضعیت مشقتبار را چند روزی تحمل کردیم تا اینکه وضعیت به
حالت عادی برگشت و به سولههای پشت اروند منتقل شدیم.
دیگر این ایام اواخر اسفند ماه بود و مقارن با سال تحویل بود.
حدود نیمههای شب بود که سال تحویل شد وما در سولههای کنار
اروندرود مراسم سال تحویل داشتیم. یادمه به محض اینکه سال
تحویل شد پدافندهای هوایی با گلولههای رسام و منور فضای قشنگی
را نمایان کردند که در خاطرهها ماندگار شد.
یکی دو رو بعد به پادگان دوکوهه آمدیم وهمه به مرخصی رفتیم.
سال پر تلاطم ۶۵ را با مرخصی به تهران شروع کردیم حضرت امام
(ره) حضور در جبههها را تکلیف شرعی اعلام میدارند و این یعنی
اتمام حجت با خیلیها که کنار گود نشسته بودند و ادعا
میکردند.
به تعبیر حضرت امام، مدعیان بیهنر امروز و قاعدین کوتهنظر
دیروز …
همین ایام جنگ یادمه به برخی از دوستان آسودهطلب شهر نشین که
میگفتم چرا به جبهه نمی آیید میگفتن تا امام نگوید نمی آییم
!!! و یا میگفتن ما در پشت جبهه خدمت میکنیم و…..!
پس از چند روزی تصمیم گرفتیم به زیارت امام رضا (ع ) برویم که
جدا جدا رفتیم .
بعضی بچهها هم به زیارت آمده بودند و گاهی مواقع با هم بودیم.
بعد از چند روزی مرخصی در تهران و دیدوبازدیدهای دوستان و
آشنایان در روز موعود به را آهن آمدیم و به اتفاق دوستان راهی
منطقه شدیم. چند روزی در پادگان دوکوهه به تجدید قوا و آمادگی
رزمی و صبحگاههای میدان باصفای دوکوهه و ترمیم گردان به سر شد
و با توجه به اخبار مبنی بر تحرکات دشمن در منطقه فاو مجددا به
قصد پدافندی به منطقه اعزام شدیم. قبل از اعزام در پشت بام دو
کوهه برادر مجتهدی مقداری برایمان صحبت کرد. یادمه از بالای
پشتبام گردان علی اصغر تیپ سید الشهدا(ع) را دیدم که فرمانده
آن که اخوی بود داشت برایشان صحبت میکرد. کمتر میشد در منطقه
مستقیما با هم یک جا باشیم و یا همدیگر را ببینیم. یک حسی دستم
داد که گفتم برم ببینمش و باهاش خداحافظی کنم. آمدم پائین و
رفتم در اتاقش. به خاطر شبهاهتهای ظاهری زیادی که با هم
داشتیم، همه در اولین نگاه میفهمیدند که برادرهستیم. وقتی
رفتم پیش داداشم یک مقداری باهام صحبت کرد و گفت …..
…..خب درسهایت را میخواهی چه کنی ( آن موقع من سال چهارم
دبیرستان بودم)؟ گفتم که فعلا داریم میریم فاو …
گفت کتابهایت را هم بردار ببر! امسال سال آخرت هست. اگر بمانی
دیگه میمانیها…شما را تا بهمنشیر میبرند به درسات اهمیت بده
و … و این آخرین دیدار ما با هم بود …
بعد از آن اواخر فروردین ما سال ۶۵ بود، برای چندمین بار به
سمت اروند حرکت کردیم و در سولههای نزدیکی فاو مستقر شدیم .
پس از یکی دو روز ماندن در سولهها برخی مواقع با بچههایی که
از خط مقدم آمده بودند برخوردهایی داشتیم و از وضعیت منطقه که
پرس و جو میکردیم بسیار منطقه را آرام توصیف میکردند و به
کمترین دادن شهید و مجروح در مدت پدافندی اشاره میکردند. کل
لشگرمأمور شده بود هر گردانی را به فاصله یکدیگر در منطقه مورد
نظر برای پدافندی اعزام کند که پس از چند روز هر گردانی جای
خود رابه گردان دیگری تحویل میداد که اگر اشتباه نکرده باشم
گردان حمزه منطقه پدافندی را از گردان انصار تحویل گرفت.