بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 
 

آيه 188 بقره 

188- و لا تكلو امولكم بينكم بالبطل و تدلوا بها الى الحكام لتاكلوا فريقا من امول الناس بالاثم و انتم تعلمون

ترجمه آيه

و اموال خود را در بين خود به باطل مخوريد و براى خوردن مال مردم قسمتى از آن را به طرف حكام به رشوه و گناه سرازير منمائيد با اينكه مى دانيد كه اين عمل حرام است (188)

بيان آيه 

ولا تاكلوا اموالهم بينكم بالباطل

منظور از اكل اموال مردم گرفتن آن و يا مطلق تصرف در آن است ، كه بطور مجاز خوردن مال مردم ناميده مى شود، مصحح اين اطلاق مجازى آن است كه خوردن نزديك ترين و قديمى ترين عمل طبيعى است كه انسان محتاج به انجام آن است ، براى اينكه آدمى از اولين روز پيدايشش اولين حاجتى كه احساس مى كند، و اولين عملى كه بدان مشغول مى شود تغذى است ، سپس رفته رفته به حوائج ديگر طبيعى خود از قبيل لباس و مسكن و ازدواج پى مى برد

پس اولين تصرفى كه از خود در مال احساس مى كند همان خوردن است ، و بهمين جهت هر قسم تصرف و گرفتن و مخصوصا در مورد اموال را خوردن مال مى نامند، و اين اختصاص به لغت عرب ندارد، زبان فارسى و ساير لغات نيز اين اصطلاح را دارند.

كلمه (اموال ) جمع مال است ، كه به معناى هر چيزى است كه مورد رغبت انسانها قرار بگيرد، و بخواهند كه مالك آن شوند، و گويا اين كلمه از مصدر ميل گرفته شده ، چون مال چيزى است كه دل آدمى به سوى آن متمايل است .

و كلمه (بين ) به معناى فاصله اى است كه به دو چيز يا بيشتر نسبت داده مى شود، مى گوئيم بين آن دو و يا بين آنها و كلمه (باطل ) در مقابل حق است كه به معناى امرى است كه به نحوى ثبوت داشته باشد، پس ‍ باطل چيزى است كه ثبوت ندارد و اينكه حكم (مخوريد مال خود را به باطل ) را مقيد كرد به قيد (بينكم ) دلالت دارد بر اينكه مجموعه اموال دنيا متعلق است به مجموعه مردم دنيا، منتها خداى تعالى از راه وضع قوانين عادله اموال را ميان افراد تقسيم كرده ، تا مالكيت آنان به حق تعديل شود، و در نتيجه ريشه هاى فساد قطع گردد، قوانينى كه تصرفات بيرون از آن قوانين هر چه باشد باطل است .

امضاى مالكيت خصوصى انسان در قرآن و محترم شمردن آن 

پس اين آيه شريفه به منزله بيان و شرح است براى آيه شريفه : ( خلق لكم ما فى الارض جميعا)، و اگر اموال را اضافه كرد به ضميرى كه به مردم بر مى گردد، و فرمود: (اموالتان )، براى اين بود كه اصل مالكيت را كه بناى مجتمع انسانى بر آن مستقر شده ، امضا كرده و محترم شمرده باشد.

آرى بشر از اولين روزى كه در روى پهناى زمين زندگى و سكونت كرده تا آنجا كه تاريخ نشان مى دهد فى الجمله اصل مالكيت را به رسميت شناخته است و اين اصل در قرآن كريم در بيش از صد مورد به لفظ ملك و مال و يا لام ملك و يا جانشينى افرادى در تصرف اموال افرادى ديگر تعبير شده و در اينجا حاجتى به ذكر همه آن موارد نيست .

و نيز در مواردى از قرآن كريم با معتبر شمردن لوازم مالكيت شخصى اين نوع مالكيت را امضا فرموده ، مثلا يكى از لوازم مالكيت صحت خريد و فروش است ، و اسلام فرموده :( احل اللّه البيع ) يكى ديگر معاملات ديگرى است كه با تراضى طرفين صورت بگيرد كه دراين باره فرموده :( لا تاكلوا اموالكم بينكم بالباطل الا ان تكون تجارة عن تراض ) و نيز فرموده :( تجارة تخشون كسادها) و آياتى ديگر به ضميمه روايات متواتره اى كه اين لوازم را معتبر مى شمارد، و آيات نامبرده را تاءييد مى كند.

و تدلوا بها الى الحكام لتاكلوا فريقا من اموال الناس

كلمه (تدلوا) مضارع از باب افعال (ادلا) است ، و ادلا به معناى آويزان كردن دلو در چاه است براى بيرون كشيدن آب ، و اين كلمه را به عنوان كنايه در دادن رشوه به حكام تا بر طبق ميل آدمى راى دهند است عمال مى كنند و اين كنايه اى است لطيف كه مى فهماند مثل رشوه دهنده كه مى خواهد حكم حاكم را به سود خود جلب كند، و با ماديات عقل و وجدان او را بدزدد، مثل كسى است كه با دلو خود آب را از چاه بيرون مى كشد.

و كلمه (فريق ) به معناى يك قسمت جدا شده كنار گذاشته شده از هر چيز است ، و جمله مورد بحث عطف است بر جمله (تاكلوا) و بنابر اين فعل (تاكلوا) بوسيله نهى قبلى مجزوم شده و گرنه (تاءكلون ) مى شد، و ممكن است و او رابه معناى (مع ) بگيريم ، و(تاكلوا) را با تقدير(ان ) ناصبه منصوب بدانيم و بگوئيم تقدير كلام (مع اءن تاكلوا) باشد، آن وقت مجموع آيه كلام واحدى شود، كه يك غرض را افاده كند، و آن نهى از مصالحه اى است كه راشى و مرتشى بر سر خوردن مال مردم مى كنيد، و مال مردم را بين خود تقسيم نموده حاكم يك مقدار از آن را كه راشى به سويش ادلا مى كند بگيرد، و خود راشى هم يك مقدار ديگر را، با اينكه مى دانند اين مال باطل است ، و حقى در آن ندارند.

بحث روايتى (در ذيل آيه شريفه) 

در كافى از امام صادق (عليه السلام ) در تفسير آيه روايت كرده كه فرمود: مردم بر سر مال و حتى ناموس خود قمار مى زدند، و خداى تعالى از اين كار نهيشان كرد.

و نيز در كافى از ابى بصير روايت كرده كه گفت : به امام صادق (عليه السلام ) عرضه داشتم معناى آيه :( و لا تاكلوا اموالكم بينكم بالباطل و تدلوا بها الى الحكام ) در كتاب خدا چيست ؟ فرمود: اى ابا بصير خداى عزوجل مى داند كه در امت حكامى جائر پديد خواهند آمد، و خطاب در اين آيه متوجه آنهاست ، نه حكام عدل ، اى ابا محمد اگر حقى بر كسى داشته باشى و او را دعوت كنى تا به يكى از حكام اهل ايمان مراجعه كنيد، و او نپذيرد، و جز به مراجعه به حكام اهل جور رضايت ندهد، از كسانى خواهد بود كه محاكمه به طاغوت مى برد، و قرآن كريم درباره آنان مى فرمايد:( الم ترالى الذين يزعمون انهم آمنوا بما انزل اليك و ما انزل من قبلك ، يريدون ان يتحاكمواالى الطاغوت ).

و در مجمع مى گويد ازابى جعفر (عليه السلام ) روايت شده كه فرمود: منظور از باطل سوگند دروغ است ، كه به وسيله آن اموال مردم را بربايند.

مؤ لف : اين يكى از مصاديق باطل است ، و آيه شريفه مطلق است .

بحث علمى و اجتماعى (پيرامون مالكيت فردى ) 

تمامى موجودات پديد آمده اى كه هم اكنون در دسترس مااست - كه از جمله آنها نبات و حيوان و انسان است - همه به منظور بقاى وجود خود به خارج از دايره وجود خود دست انداخته در آن تصرف مى كنند، تصرفاتى كه ممكن است در هستى و بقاى او دخالت داشته باشد، و ما هرگز موجودى سراغ نداريم كه چنين فعاليتى نداشته باشد، و نيز فعلى را سراغ نداريم كه از اين موجودات سربزند و منفعتى براى صاحبش نداشته باشد.

اين انواع نباتات است كه مى بينيم هيچ عملى نمى كنند، مگر براى آنكه در بقا و نشو و نماى خود و توليد مثلش از آن عمل استفاده كند، و همچنين انواع حيوانات و انسان هر چه مى كند به اين منظور مى كند كه به وجهى از آن عمل استفاده كند، هر چند است فاده اى خيالى يا عقلى بوده باشد و در اين مطلب هيچ شبهه اى نيست .

و اين موجودات كه داراى افعالى تكوينى هستند با غريره طبيعى ، و حيوان و انسان با شعور غريزى درك مى كنند كه تلاش در رفع حاجت طبيعى و است فاده از تلاش خود در حفظ وجود و بقا به نتيجه نمى رسد مگر وقتى كه اختصاص در كار باشد، يعنى نتيجه تلاش هر يك مخصوص به خودش باشد، به اين معنا كه نتيجه كار يكى عايد چند نفر نشود، بلكه تنها عايد صاحب كار گردد، (اين خلاصه امر و ملاك آن است ).

و بهمين جهت است كه مى بينيم يك انسان و يا حيوان و نبات كه ما ملاك كارش را مى فهميم ، هرگز حاضر نمى شود ديگران در كار او مداخله نموده و در فايده اى كه صاحب كار در نظر دارد سهيم و شريك شوند، اين ريشه و اصل اختصاص است كه هيچ انسانى در آن شك و توقف ندارد، و اين همان معناى لام در (لنا و لك ، مال من و مال تواست ) مى باشد و نيز مى گوئيم : مراست كه چنين كنم ، و توراست كه چنين كنى .

شاهد اين حقيقت مشاهداتى است كه ما از تنازع حيوانات بر سر دست آوردهاى خود داريم ، وقتى مرغى براى خود آشيانه اى مى سازد و يا حيوانى ديگر براى خود لانه اى درست مى كند نمى گذارد مرغ ديگر آن را تصرف كند، و يا براى خود شكارى مى كند و يا طعامى مى جويد، تا با آن تغذى كند، و يا جفتى براى خود انتخاب مى كند، نمى گذارد ديگرى آن را به خود اختصاص دهد، و همچنين مى بينيم اطفال دست آوردهاى خود را كه يا خوردنى و يا اسباب بازى و يا چيز ديگراست با بچه هاى ديگر بر سر آن مشاجره مى كند، و مى گويد اين مال من است ، حتى طفل شيرخوار را مى بينيم كه بر سر پستان مادر با طفل ديگر مى ستيزد، پس معلوم مى شود مساله اختصاص و مالكيت امرى است فطرى و ارتكازى هر جاندار با شعور.

پس از آنكه انسان در اجتماع قدم مى گذارد، باز به حكم فطرت و غريره اش همان حكمى را كه قبل از ورود به اجتماع و در زندگى شخصى خود داشت معتبر شمرده ، باز به حكم اصل فطرت از مختصات خود دفاع مى كند، و براى اين منظور همان اصل فطرى و اولى خود را اصلاح نموده سر و صورت مى دهد، و به صورت قوانين و نواميس اجتماعى در آورده مقدسش مى شمارد، اينجاست كه آن اختصاص ‍ اجمالى دوران كودكى به صورت انواعى گوناگون شكل مى گيرد،آنچه از اختصاص ها كه مربوط به مال است ملك ناميده مى شود، و آنچه مربوط به غير مال است حق .

انسانها هر چند ممكن است در تحقق ملك از اين جهت اختلاف كنند كه در اسباب تحقق آن اختلاف داشته باشند، مثلا جامعه اى وراثت را سبب مالكيت نداند، ديگرى بداند، و يا خريد و فروش را سبب بداند ولى غصب را نداند، و يا جامعه اى غصب را اگر به دست زمامدار صورت بگيرد سبب ملك بداند، و يا ازاين جهت اختلاف كنند كه در موضوع يعنى مالك ملك اختلاف داشته باشند، بعضى انسان بالغ و عاقل را مالك بدانند، و بعضى صغير و سفيه را هم مالك بدانند، بعضى فرد را مالك بدانند، و بعضى ديگر جامعه را، و همچنين از جهات ديگرى در آن اختلاف داشته باشند، و در نتيجه مالكيت بعضى را بيشتر كنند، و از بعضى ديگر بكاهند، براى بعضى اثبات كنند و از بعضى ديگر نفى نمايند.

و ليكن اصل ملك فى الجمله و سربسته از حقايقى است كه مورد قبول همه است ، و چاره اى جز معتبر شمردن آن ندارند، و به همين جهت مى بينيم آنها هم كه مخالف مالكيتند مالكيت رااز فرد سلب نموده ، حق جامعه اش و يا حق دولتش مى دانند، دولتى كه بر جامعه حكومت مى كند ولى باز هم نمى توانند اصل مالكيت رااز فرد انكار كنند، چون گفتيم مالكيت فردى امرى است فطرى ، مگر اينكه حكم فطرت را باطل كنند، كه بطلان آنهم مستلزم فناى انسان است .

و ما ان شاء اللّه به زودى پيرامون متعلقات اين بحث يعنى اسباب آن كه عبارت است از تجارت و ربح و ارث و غنيمت و حيازت و نيز موضوع آن يعنى بالغ و صغير و عاقل و سفيه در موارد مناسب بحث خواهيم كرد.

آيه 189 بقره 

يسلونك عن الاهلة قل هى مواقيت للناس و الحج و ليس البربان تاتوا البيوت من ظهورها و لكن البر من اتقى و اتوا البيوت من ابوبها و اتقوا اللّه لعلكم تفلحون

ترجمه آيه 

از تو از هلالها مى پرسند كه غرض از اين كه قرص قمر در هر ماه يك بار به صورت هلال در مى آيد چيست ؟ بگو اينها وقتها را براى مردم و براى حج معين مى كنند و اين كار خوبى نيست كه شما در حال احرام از پشت بام داخل خانه ها شويد، بلكه عمل صحيح اين است كه از خدا بترسيد و خانه ها رااز در درآييد و از خدا پروا كنيد باشد كه رستگار شويد. (189)

بيان آيه 

معناى هلال و وجه تسميه آن 

يسئلونك ... و الحج

كلمه (اهله ) جمع هلال است كه به معناى قرص قمر در شب اول و بطوريكه گفته اند اول و دوم ماه است ، يعنى وقتى كه از زير شعاع شمس بيرون مى آيد، البته بعضى شب سوم هم اضافه كرده اند،

بعضى ديگر گفته اند: قرص قمر را از اول ماه هلال مى گويند تا وقتى كه متحجر شود، يعنى به صورت دايره اى درآيد، كه يك طرفش همان هلال شبهاى قبل است ، و بقيه اش را خطى نورانى تشكيل مى دهد، بعضى ديگر گفته اند: اين اطلاق همچنان ادامة دارد تا زمانى كه نورش بر ظلمت شب غلبه كند، و اين در شب هفتم است ، كه بعد از آن ديگر هلالش نمى گويند، بلكه قمرش مى خوانند، و در شب چهاردهم بدرش مى گويند، و اسم عموميش نزد عرب زبرقان است .

و كلمه (هلال ) از است هلال گرفته شده ، كه به معناى گريه و يا صداى طفل در حين ولادت است و اطرافيان زائو مى فهمند كه بچه بدنيا آمده ، و نيز از اين گرفته شده كه در باره حاجيان وقتى كه صدا به گفتن لبيك بلند مى كنند مى گويند: (اهل القوم )، و اين بدان جهت است كه وقتى ماه ذى الحجه را مى بينند درباره آن گفتگو مى كنند، و كلمه (مواقيت ) جمع (ميقات ) است ، كه از ماده وقت گرفته شده و به معناى وقت معين شده براى عمل است و اين كلمه بر مكان معين براى عمل نيز اطلاق مى شود، مى گويند فلان محل ميقات اهل شام ، و آن ديگرى ميقات اهل يمن است ، ولى در آيه مورد بحث معناى اول يعنى زمان معين منظور است .

در (يسئلونك عن الاهله) چه چيزى مورد سوال واقع شده است ؟! 

در جمله :( يسئلونك عن الاهلة ) شرح نداده كه سؤ الى كه از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) كرده بودند چه بوده ؟ آيا از حقيقت قمر بوده ؟ يا همچنانكه بعضى پنداشته اند از علت اينكه چرا به اشكال مختلف يعنى هلال و قمر و بدر در مى آيد، و يا تنهااز علت هلال شدنش يعنى پيدا شدنش در افق بعد از ناپديد شدنش در شبهائى چند كه بعض ديگر پنداشته اند و يا از جهات ديگر بوده است .

ليكن از همينكه تعبير به اهله - يعنى جمع هلال - كرده و فرموده : از تو از اهله مى پرسند، فهميده مى شودسؤ ال از ماهيت و حقيقت قمر، و علت اشكال گوناگونش نبوده ، زيرااگرسؤ ال از اين بود مناسب تر آن بود كه گفته شود( يسئلونك عن القمر)

و نيز اگرسؤ ال از حقيقت هلال و سبب تشكل خاص آن در اول ماه بود، مناسب تر آن بود كه بفرمايد: (يسئلونك عن الهلال )، چون ديگر جهتى نداشت كلمه هلال را به صيغه جمع بياورد، پس اينكه به صيغه جمع آورده ، خود دليل براين است كه سؤ ال از سبب يا فايده اى بوده كه ممكن است در هلال شدن هر ماهه و ترسيم ماههاى قمرى بوده باشد، و اگر از اين فايده ها تعبير به اهله كرده بدين جهت بوده كه اگر واقعا فايده اى هست ، ناشى و تحقق يافته از همين هلالها است ، و لذا سائل از اهله پرسيده ، و خداى تعالى از فايده آن پاسخ فرموده .

اين معنا از خصوص جواب استفاده مى شود كه فرمود:( هى مواقيت للناس و الحج ...)، براى اينكه مواقيت گفتيم عبارت است از زمانهائى كه براى هر كارى معين مى شود، و اين زمان ماهها هستند، نه هلالها كه عبار ت است از قيافه مخصوص قرص قمر، پس معلوم مى شود پاسخ پاسخ سائلين نيست ، و نيز معلوم مى شود منظور سائلين از اهله فوايد آن بوده .

ماههاى قمرى و نقش مهم آنها در تنظيم امور زندگى انسانها 

و سخن كوتاه آنكه معلوم شد غرض از سوال ، موقعيت ماههاى قمرى بوده كه سبب آنها چيست ؟ و چه فوايدى دارد؟ در پاسخ هم به بيان فوايد آن پرداخته ، و فرموده ماهها عبارتند از زمان و اوقاتى كه مردم براى امور معاش و معاد خود تعيين مى كنند.

چون انسان از حيث خلقت طورى است كه چاره اى جز اين ندارد كه افعال و كارهايش را كه همه از سنخ حركت به زمان است اندازه گيرى كند، و لازمه احتياج به اندازه گيرى اين است كه زمان ممتد و بى سروته را بر طبق امور خود به صورت قطعه هاى سروته دار و كوچك و كوچكترى از قبيل سالها و فصلها و ماهها و هفته ها و روزها در آورد، و عنايت الهيه هم اين احتياج بندگان را تاءمين كرد، چون او مدبر امور مخلوقات و راهنماى آنها به سوى صلاح و اصلاح حياتشان مى باشد.

و اين تقطيع و تكه تكه كردن زمان به دو صورت ممكن بود، يكى بر حسب حركت ساليانه زمين به دور خورشيد، كه از آن چهار فصل درست مى شود، و يكى هم بر حسب حركت ماه به دور زمين ، و چون اين تقطيع بايد طورى باشد كه همه مردم حتى عوام آنان نيز بتوانند به آسانى از حساب آن سر در آورند، لذا ماههاى قمرى رانام برد، كه هرانسان داراى ادراك صحيح و حواس مستقيم آن رامى فهمد، چون ماه و طلوع و غروب آن را هر سال دوازده بار مشاهده مى كند به خلاف خورشيد كه برجهايش ديدنى نيست بلكه بشر بعد از آنكه قرنها در روى زمين زندگى كرد به تدريج به حساب آن كه حسابى است بس دقيق پى برد، حسابى كه هم اكنون نيز عامة مردم از آن سر در نمى آورند.

پس ماههاى قمرى اوقاتى هستند كه مردم امور دين و دنياى خود را با آن تعيين مى كنند، و مخصوصا در امور دينى مساءله حج را معين مى كنند كه در ماههاى معلومى انجام مى شود، و اينكه از ميان همه عبادات حج را دوباره نام برد، گويااز اين جهت بوده كه خواست ه است زمينه را براى آيات بعدى كه حج را به بعضى از ماههااختصاص مى دهد فراهم سازد.

و ليس البر بان تاتوا البيوت من ظهورها و لكن البر من اتقى و اتوا البيوت من ابوابه

دليلى نقلى اين معنا را ثابت كرده كه جماعتى از عرب جاهليت رسمشان چنين بوده كه چون براى زيارت حج از خانه بيرون مى شدند ديگر اگر در خانه كارى مى داشتند (مثلا چيزى جا گذاشته بودند) از در خانه وارد نمى شدند، بلكه از پشت ، ديوار را سوراخ مى كردند، و از سوراخ داخل مى شدند،

اسلام از اين معنا نهى كرد، و دستورداد از در خانه ها درآيند، آيه شريفه مورد بحث مى تواند با اين داست ان منطبق باشد، و مى توان به رواياتى كه درنزول آيه اين داست ان را نقل مى كند، و به زودى از نظر خواننده خواهد گذشت اعتماد نمود.

و اگر جز اين بود ممكن بود كسى بگويد: آيه مورد بحث كنايه است از نهى از امتثال او امر الهيه ، و عمل به احكام شرع به غير آن وجهى كه بر آن وجه تشريع شده ، مثلا مى خواهد بفرمايد: حج را در غير ماههاى حج انجام دادن ، و روزه را در غير رمضان گرفتن ، و همچنين ساير احكام الهى را به غير آن وجهى كه دستور داده شده انجام دادن ، ماننداين است كه با اينكه خانه در دارد از بام وارد آن شوى .

آن وقت بنابراين ، جمله :( و ليس البر بان تاتوا البيوت ...)، متمم اول آيه خواهد بود، و روى هم معناى آيه چنين مى شود: اين ماههااوقاتى است كه براى اعمال شرعى تعيين شده ، و تجاوز از آن اوقات به اوقات ديگر جايز نيست مثلا حج را نبايد در غير ماههايش ، و روزه را در غير ماه رمضان ، و ساير وظائف را در غير موعد مقرر انجام داد، كه در اين صورت به منزله وارد شدن به خانه است از غير دروازه آن ، پس ‍ صدر و ذيل آيه شريفه تنها مى خواهد يك حكم را بيان كند.

و بنابر فرض اول كه گفتيم دليل نقلى مؤ يد آن است نفى بر و خوبى از آمدن درون خانه از پشت خانه دلالت مى كند بر اينكه عمل نامبرده مورد امضاى دين نيست ، و يك عمل دينى به شمار نمى رود، و گرنه معنا نداشت ، بفرمايد اين عمل بر و خوبى نيست بلكه بايد بفرمايد اين كار را نكنيد، و خدااين كار را حرام كرده ، و امثال اين عبارات كه مى رساند حرمت اين عمل يكى از احكام شرع است ، و در آيه شريفه خوب بودن آن را نفى ، و خوب بودن تقوا رااثبات كرده و در اثبات خوبى تقوا ظاهر كلام اقتضا مى كرد بفرمايد:( ولكن البر هو التقوى ) ولى به جاى آن فرمود:( ولكن البر من اتقى )، تا بفهماند كمال آدمى در اتصاف به تقوا است ، كه مقصود هم همين اتصاف و داشتن تقوا است ، نه صرف حرف و مفهوم ، همچنانكه نظيرش در آيه شريفه :( ليس البر ان تولوا وجوهكم قبل المشرق و المغرب و لكن البر من آمن ).

و امر در جمله :( و اتواالبيوت من ابوابها) امر مولوى و تكليف آور نيست بلكه امر ارشادى و نصيحت است ، به اينكه خانه ها را از در در آمدن بهتر است از اينكه از پشت و يا بام آن درآئى ، براى اينكه آنهائى كه براى خانه در ساخته اند غرضى عقلائى در نظر گرفته اند و آن اين است كه همه كسانى كه با اين خانه سر و كار دارند از يك نقطه داخل و خارج شوند،

و اين رسمى است پسنديده كه مردم بر آن عادت دارند، دليل بر اينكه امر نامبرده مولوى نيست ، اين است كه زمينه كلام تخطئه عادت زشتى است كه بدون هيچ دليلى در بين مردمى پيدا شده عادتى كه به جز از بين بردن يك عادت پسنديده ، و موافق با غرض عقلائى ، دليل ديگرى ندارد، در چنين زمينه اى سفارش به اينكه خانه ها را از در درآييد، به بيش از هدايت و ارشاد به سوى طريقه صواب دلالتى ندارد، و تكليفى نمى آورد، بله داخل شدن در خانه ها از پشت خانه و يا از بام به عنوان اينكه اين عمل جزء دين است ، بدعت است و حرام .

و اتقوا اللّه لعلكم تفلحون

در اول سوره توجه فرموديد كه تقوا يكى از صفاتى است كه با همه مراتب ايمان و همه مقامات كمال جمع مى شود، و اين هم معلوم است كه تمامى مقامات مستوجب فلاح و رستگارى نيست آنطور كه مقامات آخر كه به كلى شرك و ضلالت را از دل صاحبش زدوده مى كند، مستوجب آن است ، بله اين خاصيت را دارد كه آدمى را به سوى فلاح هدايت نموده و به سعادت بشارت مى دهد و بهمين جهت در جمله مورد بحث فرمود: (و از خدا بپره يزيد شايد رستگار شويد) و نفرمود (تا رستگار شويد) و ممكن است منظور از تقوا امتثال خصوص امرى باشد كه در آيه شريفه آمده بود و آن مذمت در آمدن به خانه ها از پشت خانه بود.

بحث روايتى پيرامون آيه شريفه (يسئلونك عن الاهلة ...) و شان نزول آن

در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن ابى حاتم از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : مردم از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) پرسيدند: اهله چيست ؟ آيه شريفه آمد كه (يسئلونك عن الاهله قل هى مواقيت للناس ) يعنى با اين هلال هاى اول ماه مدت هائى كه براى دستورات دينى دارند، و همچنين عده زنان ، و هنگام رفتن به حج را تشخيص مى دهند.

مؤ لف : الدرالمنثور اين معنا را به چند طريق ديگر از ابى العاليه و قتاده و غير آن دو نقل كرده .

و نيز روايت كرده كه بعضى از صحابه از رسولخدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) پرسيدند: حالات مختلف قمر براى چيست ؟ در پاسخ اين آيه نازل شد و ما قبلا درباره اين مطلب گفتيم كه با ظاهر آيه نمى سازد، و بهمين جهت اعتبارى به اين حديث نيست .

و در الدر المنثور است كه وكيع و بخارى و ابن جرير از براء روايت كرده اند كه گفت :

عرب جاهليت وقتى براى زيارت كعبه احرام مى بست اگر مى خواست ند داخل خانه اى شوند از پشت خانه داخل مى شدند، و بدين جهت آيه شريفه : (ليس البربان تاتواالبيوت من ظهورها، و لكن البر من اتقى و اتواالبيوت من ابوابها) نازل شد.

روايتى از تفسير الدر المنثور در شان نزول آيه و نقد و بررسى آن 

و نيز در الدر المنثور است كه ابن ابى حاتم و حاكم (وى حديث را صحيح دانسته ) از جابر روايت كرده اند كه گفت : قريش را حمس يعنى خشمناك و خطرناك لقب داده بودن دو اين بدان جهت بود كه مردم مدينه و ساير بلاد عرب وقتى احرام مى بستند ديگر ازهيچ درى وارد نمى شدند، ولى قريش وارد مى شد، در اين ميان روزى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در بستانى بود و خواست تا از در بستان بيرون رود قطبه بن عامر انصارى هم در خدمتش بود، انصار عرضه داشتند: يا رسول اللّه اين قطبه بن عامر مردى فاجر است ، و با شما از در درآمد، رسول خدا به قطبه فرمود: چرا چنين كردى ؟ عرضه داشت : ديدم شمااز در بيرون شديد من نيز بيرون شدم ، فرمود: آخر من مردى احمس هستم ، (يعنى اهل مكه ام )، عرضه داشت دين من كه با دين شما فرق ندارد، اينجا بود كه آيه شريفه : ليس البر بان تاتوا البيوت من ظهورها نازل شد. مؤ لف : قريب به اين معنا به طرق ديگرى نيز نقل شده و كلمه (حمس ) جمع احمس است ، مانند كلمه (حمر) كه جمع احمر (سرخ ) است ، و حماسه به معناى شدت است ، و قريش را از اين جهت حمس ‍ مى گفته اند كه در امر دين خود تعصب و شدت داشتند، و يا بدين جهت بوده كه اصولا مردمى با صلابت و خطرناك بوده اند.

از ظاهر روايت برمى آيد كه رسولخدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) قبل از وقوع قصه قطبة بن عامر مساءله داخل شدن از پشت خانه را براى غير قريش امضا كرده بوده و گرنه به قطبه ايراد نمى گرفت كه تو چرا از در بيرون شدى ، و بنابراين ، آيه شريفه ناسخ آن امضاى قبلى مى شود، كه بدون آيه قرآن تشريع شده بوده .

و ليكن خواننده گرامى توجه فرمود كه آيه شريفه با اين روايت منافات دارد، چون آيه مذمت مى كند از اينكه خانه را از پشت آن داخل شوند، و حاشا از خداى سبحان كه خودش و يا رسولش حكمى از احكام را تشريع كند، آنگاه همان حكم را تقبيح نموده و سپس نسخ كند، و اين خود روشن است . و در محاسن برقى از امام باقر (عليه السلام ) روايت آورده كه در تفسير جمله (و اتوا البيوت من ابوابها) فرموده : يعنى هر كارى را از راهش وارد شويد.

و در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: اوصياى پيامبران ابواب خدايند، كه بايد مردم از آن درها به سوى خدا بروند، و اگر اوصيا نبودند خداى عزوجل شناخته نمى شد، و با اين اوصيا است كه خداى تعالى عليه خلقش احتجاج مى كند.

مؤ لف : اين روايت از باب بيان مصداق است ، مى خواهد يكى از مصاديق درهاى رفتن به سوى خدا را كه در روايت قبلى ابواب به آن تفسير شده بود بيان كند، و گرنه هيچ شكى نيست در اينكه آيه شريفه به حسب معنا تمام است ، هر چند كه به حسب مورد نزول ، خاص باشد، و اينكه امام فرمود: (اگر اوصيا نبودند خداى عزوجل شناخته نمى شد) معنايش اين است كه حق بيان نمى شد، و دعوت تامة اى كه با اوصيا بود تمام نمى گشت ، البته معناى ديگرى دقيق تر از اين هم دارد كه شايد ما ان شاء اللّه به بيان آن بپردازيم ، و روايات در معناى اين دو روايت بسيار است .

سوره بقره ، آيات 190 تا 195

190- و قتلوا فى سبيل اللّه الذّين يقتلونكم و لا تعتدوا ان اللّه لا يحب المعتدين

191- و اقتلوهم حيث ثقفتموهم و اخرجوهم من حيث اخرجوكم و الفتنه اشد من القتل و لا تقتلوهم عند المسجد الحرام حتى يقتلوكم فيه فان قتلوكم فاقتلوهم كذلك جزاء الكافرين

192- فان انتهوا فان اللّه غفور رحيم

193- و قتلوهم حتى لا تكون فتنه و يكون الدين لله فان انتهوا فلا عدون الا على الظلمين

194- الشهر الحرام بالشهر الحرام و الحرمت قصاص فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم و اتقوا اللّه و اعلموا ان اللّه مع المتقين

195- و انفقوا فى سبيل اللّه و لا تلقوا بايديكم الى التهلكه و احسنوا ان اللّه يحب المحسنين

ترجمه آيات

و در راه خدا باكسانى كه با شما سرجنگ دارند كارزار بكنيد اما تعدى روا مداريد كه خدا متجاوزان را دوست نمى دارد(190)

و ايشان را هر جا كه دست يافتيد به قتل برسانيد و از ديارشان مكه بيرون كنيد همانطور كه شما را از مكه بيرون كردند و فتنه آنان از اين كشتار شما شديدتر بود ولى در خودش هر مكه كه خانه امن است باايشان نجنگيد مگر اينكه ايشان در آنجا با شما جنگ بياغازند كه اگر خود آنان حرمت مسجد الحرام را رعايت ننموده جنگ رابا شماآغاز كردند شما هم بجنگيد كه سزاى كافران همين است (191)

حال اگر از شرارت و جنگ در مكه دست برداشتند شما هم دست برداريد كه خدا آمرزگارى رحيم است . (192) و با ايشان كارزار كنيد تا به كلى فتنه ريشه كن شود و دين تنها براى خدا شود و اگر به كلى دست از جنگ برداشتند ديگر هيچ دشمنى و خصومتى نيست مگر عليه ستمكاران (193) اگر آنان حرمت ماه حرام را شكستند شما هم بشكنيد چون خدا قصاص رادر همه حرمت ها جايز دانسته پس هركس ‍ بر شما ستم كرد شما هم به همان اندازه كه بر شما ستم روا داشتند بر آنان ستم كنيد و نسبت به ستم بيش از آن از خدا بترسيد و بدانيد كه خدا با مردم با تقوا است (194)

و در راه خدا انفاق كنيد و خويشتن را به دست خود به هلاكت نيفكنيد و احسان كنيد كه خدا نيكوكاران را دوست دارد (195)

بيان آيات 

سياق آيات در ارتباط با فرمان جهاد و قتال با مشركين مكه است 

سياق آيات شريفه دلالت دارد براينكه همه يكباره و با هم نازل شده واينكه همه يك غرض را ايفا مى كنند، و آن عبارت است از فرمان جنگ براى اولين بار با مشركين مكه ، و اينكه مى گوئيم با خصوص مشركين مكه از اينجا مى گوئيم كه در اين آيات به ايشان تعريض شده ، كه مؤ منين را از مكه بيرون كردند، و نيز متعرض مساءله فتنه و امر قصاص است ، و نيز نهى مى فرمايد از اينكه اين جنگ را پيرامون مسجد الحرام انجام دهند، مگر اينكه مشركين در آنجا جنگ را آغاز كنند و همه اينها امورى است مربوط به مشركين مكه .

علاوه بر اين در اين آيات قتال را مقيد به قتال كرده ، و فرموده : ( و قاتلوا فى سبيل اللّه ،الذين يقاتلونكم )، در راه خدا قتال كنيد با كسانى كه با شما قتال مى كنند) و معلوم است كه معناى اين كلام اشتراط قتال به قتال نيست ، و نمى خواهد بفرمايد اگر قتال كردند شما هم قتال كنيد، چون در آيه كلمه (ان - اگر) به كار نرفته ، از سوى ديگر قيد نامبرده احترازى هم نمى تواند باشد، تا معنا اين شود كه تنها با مردان قتال كنيد نه با زنان و كودكان لشكر دشمن ، (كه بعضى اينطور معنا كرده اند) براى اينكه قتال با زنان و اطفال كه قدرت بر قتال ندارند عملى بى معنااست ، و معنا ندارد بفرمايد با آنان مقاتله (جنگ طرفينى ) مكن ، بلكه اگر منظور اين بود بايد بفرمايد: زنان و كودكان را مكشيد.

بلكه ظاهر آيه اين است كه فعل ( يقاتلونكم ) براى حال و وصفى باشد براى اشاره و معرفى دشمن و مراد از جمله (الذّين يقاتلونكم )الذّين حالهم حال القتال مع المؤ منين باشد، يعنى كسانى كه حالشان حال قتال با مؤ من ين است ، و كسانى كه در مكه چنين حالى را داشته اند همان مشركين مكه بودند.

پس سياق اين آيات سياق آيه : (اذن للّذين يقاتلون بانهم ظلموا و ان اللّه على نصرهم لقدير،الذّين اخرجوا من ديارهم بغير حق ، الا ان يقولوا ربنااللّه ) است كه اذن در آن اذنى است ابتدائى ، در قتال با مشركينى كه مقاتله مى كنند نه اينكه معنايش شرط باشد.

علاوه بر اينكه آيات پنجگانه همه متعرض بيان يك حكم است ، با حدود و اطرافش و لوازمش به اين بيان كه جمله و( قاتلوا فى سبيل اللّه ) اصل حكم را بيان مى كند و جمله :( لا تعتدوا...) حكم نامبرده را از نظر انتظام تحديد مى كند، و جمله و اقتلوهم ...، از جهت تشديد آن را تحديد مى نمايد و جمله :( و لا تقاتلوهم عند المسجدالحرام ...)، آن را از جهت مكان و جمله :( و قاتلوهم حتى لا تكون فتنه ...) از جهت زمان و مدت تحديد مى نمايد، و جمله (الشهرالحرام ...) بيان مى كند كه اين حكم جن به قصاص در جنگ و آدم كشى و خلاصه معامله به مثل دارد، نه جنگ ابتدائى و تهاجمى و جمله ( و انفقوا...) مقدمات مالى اين قتال را فراهم مى كند، تا مردم براى مجهز شدن انفاق كنند پس به نظر نزديك چنين مى رسد كه نزول هر پنج آيه در باره يك امر بوده باشد، نه اينكه اول آيه اى نازل ، و سپس آيه بعدى آن را نسخ كرده باشد، آنطور كه بعضى احتمالش را داده اند، و نه اينكه در شؤ ون ى مختلف نازل شده باشد، كه بعضى ديگر احتمالش را داده اند، بلكه به يك غرض نازل شد، و آن تشريع قتال با مشركين مكه است كه ، سر جنگ با مؤ منين داشتند.

( و قاتلوا فى سبيل اللّه الذّين يقاتلونكم ...)

اشاره به جنبه دفاعى قتال در اسلام 

قتال به معناى آن است كه شخصى قصد كشتن كسى را كند، كه او قصد ك شتن وى را دارد، و در راه خدا بودن اين عمل به اين است كه غرض تصميم گيرنده اقامة دين و اعلاى كلمه توحيد باشد، كه چنين قتالى عبادت است كه بايد با نيت انجام شود، و آن نيت عبارت است از رضاى خدا و تقرب به او، نه است يلا بر اموال مردم و ناموس آنان .

پس قتال در اسلام جنبه دفاع دارد، اسلام مى خواهد به وسيله قتال با كفار از حق قانونى انسان ها دفاع كند، حقى كه فطرت سليم هر انسانى به بيانى كه خواهد آمد آن را براى انسانيت قائل است ، آرى از آنجائى قتال در اسلام دفاع است ، و دفاع بالذات محدود به زمانى است كه حوزه اسلام مورد هجوم كفار قرار گيرد، به خلاف جنگ كه معناى واقعيش تجاوز و جروج از حد و مرز است ، لذا قرآن كريم دنبال فرمان قتال فرمود:( و لا تعتدوا ان الله لا يحب المعتدين ، تجاوز مكنيد كه خدا تجاوزكاران را دوست نمى دارد.

و لا تعتدواان اللّه ...

كلمه (تعتدوا) از مصدر (اعتدا) است و اعتدا به معناى بيرون شدن از حد است ، مثلا وقتى گفته مى شود:(فلان عدا و يا فلان اعتدى معنايش اين است كه فلانى از حد خود تجاوز كرد و نهى از اعتدا نهيى است مطلق ، در نتيجه مراد از آن مطلق هر عملى است كه عنوان تجاوز بر آن صادق باشد مانند قتال قبل از پيشنهادم صالحه بر سر حق ، و نيز قتال ابتدائى ، و قتل زنان و كودكان ، و قتال قبل از اعلان جنگ با دشمن ، و امثال اينها، كه سنت نبويه آن را بيان كرده است .

و اقتلو هم حيث ثقفتموهم ... من القتل

وقتى گفته مى شود (فلان ثقف ثقافه ) معنايش اين است كه فلانى برخورد، و يافت ، پس معناى آيه همان معنائى مى شود كه آيه : ( فاقتلوا المشركين حيث و جدتموهم )، مشركين را بكشيد هر جا كه آنان را يافتيد بدان معنا است .

معناى (فتنه ) در قرآن 

كلمه فتنه به معناى هر عملى است كه به منظور آزمايش حال چيزى انجام گيرد، و بدين جهت است كه هم خود آزمايش را فتنه مى گويند و هم ملازمات غالبى آن را، كه عبارت است از شدت و عذابى كه متوجه مردودين در اين آزمايش يعنى گمراهان و مشركين مى شود، در قرآن كريم نيز در همه اين معانى است عمال شده و منظور از آن در آيه مورد بحث شرك به خدا و كفر به رسول و آزار و اذيت مسلمين است ، همان عملى كه مشركين مكه بعد از هجرت و قبل از آن با مردم مسلمان داشتند.

پس معناى آيه اين شد كه عليه مشركين مكه كمال سخت گيرى را به خرج دهيد، و آنان را هر جا كه بر خورديد به قتل برسانيد، تا مجبور شوند از سرزمين و وطن خود كوچ كنند، همانطور كه شما را مجبور به جلاى وطن كردند، هر چند كه رفتار آنان با شما سخت تر بود، براى اينكه رفتار آنان فتنه بود، و فتنه بدتر از كشتن است ، چون كشتن تنها انسان را از زندگى دنيا محروم مى كند، ولى فتنه مايه محروميت از زندگى دنيا و آخرت و انهدام هر دو نشاءه است .

و لا تقاتلوهم عند المسجد الحرام ، حتى يقاتلوكم فيه ...

در اين جمله مسلمين را نهى مى كند از قتال در مسجدالحرام ، براى اينكه حرمت مسجد الحرام را حفظ كرده باشند، و ضمير در (فيه ) به مكان برمى گردد گواينكه كلمه (مكان ) قبلا به ميان نيامده بود،اما كلمه (مسجد الحرام ) بر آن دلالت مى كند.

فان انتهوا فان اللّه غفور رحيم

كلمه (انتهاء) به معناى امتناع و خوددارى از عملى است ، و منظور در اينجا خوددارى از مطلق جنگ در كنار مسجد الحرام است ، نه خوددارى از مطلق قتال بعد از مسلمان شدن دشمن و به اطاعت اسلام درآمدن ، چون عهده دار اين معنا جمله :( فان انتهوا فلا عدوان ...) است ، و اما جمله (انتهوا) اول ، قيدى است كه به نزديك ترين جمله ها برمى گردد، يعنى جمله ( و لا تقاتلوهم عند المسجد الحرام ) و بنابراين هر يك از دو جمله يعنى جمله : ( فان انتهوا فان اللّه ) و جمله :( فان انتهوا فلا عدوان )، قيد كلام متصل به خودش مى باشد، و ديگر تكرارى هم در كلام نشده و در جمله فان اللّه غفور رحيم سبب در جاى مسبب به كار رفته تا علت حكم را بيان كند (چون جاى آن بود كه بفرمايد اگر دست برداشتند شما هم دست برداريد).

لزوم دعوت قبل از قتال

و قاتلوهم حتى لا تكون فتنه و يكون الدّين للّه

اين آيه همانطور كه قبلا گفتيم مدت قتال راتحديد مى كند، و كلمه فتنه در لسان اين آيات به معناى شرك است ، به اينكه بتى براى خود اتخاذ كنند، و آن رابپرستند، آنطور كه مشركين مكه مردم را وادار به آن مى كردند، دليل اينكه گفتيم فتنه به معناى شرك است جمله : (و يكون الدين لله ) است ، و آيه مورد بحث نظير آيه : ( و قاتلوهم حتى لا تكون فتنه ، و ان تولوا فاعلمواان اللّه موليكم نعم المولى ونعم النصير) است كه مى فرمايد با مشركين قتال كنيد تا زمانى كه ديگر شركى باقى نماند حال اگر پشت كردند بدانيد كه سرپرست شما تنها خداست ، كه چه خوب سرپرست و چه خوب ياورى است .

و آيه نامبرده اين دلالت را دارد كه قبل از قتال بايد مردم را دعوت كرد، اگر دعوت را پذيرفتند كه قتالى نيست ، و اگر دعوت را رد كردند آن وقت ديگر ولايتى ندارند

، يعنى ديگر خدا كه نعم الولى و نعم النصير است ولى و سرپرست ايشان نيست و ديگر ياريشان نمى كند، چون خدا تنها بندگان مؤمن خود رايارى مى فرمايد.

و معلوم است كه منظور از قتال اين است كه دين براى خدا به تنهايى شودو قتالى كه چنين تنهائى شود و قتالى كه هدفى دارد و تنها به اين منظور صورت مى گيرد معنا ندارد بدون دعوت قبلى به دين حق كه اساسش توحيد است آغاز شود.

نسخ نشدن آيه شريفه (قاتلوهم حتى لاتكون ) با آيه 29 توبه 

از آنچه گفتيم اين معنا روشن شد كه آيه شريفه به وسيله آيه : (قاتلواالذّين لا يومنون باللّه و لا باليوم الاخر و لا يحرمون ما حرم اللّه و رسوله و لا يدينون دين الحق من الذّين اوتوا الكتاب حتى يعطواالجزيه عن يدوهم صاغرون ) نسخ نشده به اين گمان كه آيه مورد بحث مى فرمايد تا محو آخرين اثر فتنه و نابودى آخرين فرد مشرك و اهل كتاب با ايشان قتال كنيد، و آيه سوره توبه مى فرمايد اگر تن به ذلت دادند و جزيه پرداختند دست از قتالشان برداريد پس اين آيه ناسخ آيه مورد بحث است .

ما گفتيم كه آيه مورد بحث اصلا ربطى به اهل كتاب ندارد تنها مشركين را در نظر دارد و مراد از اينكه فرمود: (تا آنكه دين براى خدا شود) اين است كه مردم اقرار به توحيد كنند و خدا را بپرستند و اهل كتاب اقرار به توحيد دارند هر چند كه توحيدشان توحيد نيست و اين اقرارشان در حقيقت كفر به خدا است همچنانكه خداى ت عالى در اين باره فرموده : (انهم لا يومنون باللّه و اليوم الاخر و لا يحرمون ما حرم الله و رسوله و لا يدينون دين الحق ) ايشان ايمان به خدا و روز جزا ندارند و آنچه را خدا و رسولش تحريم كرده حرام نمى دانند و به دين حق متدين نمى شوند و ليكن اسلام بهمين توحيد اسمى از ايشان قناعت كرده ، مسلمين را دستور داده با ايشان قتال كنند تا حاضر به جزيه شوند و در نتيجه كلمه حق بر كلمه آنان مسلط گشته دين اسلام بر همه اديان قاهر شود.

فان انتهوا فلا عدوان الا على الظالمين ...

يعنى اگر دست از فتنه برداشته به آنچه شما ايمان آورده ايد ايمان آوردند ديگر با ايشان مقاتله مكنيد، و ديگر عدوانى نيست مگر بر ستمگران ، پس در اين جمله سبب به جاى مسبب به كار رفته ، كه نظيرش در جمله : (فان انتهوا فان اللّه غفور رحيم ...) گذشت ، پس آيه شريفه مورد بحث نظير آيه (فان تابوا و اقاموا الصلوة و آتوا الزكوة فاخوانكم فى الدين مى باشد.

الشهر الحرام بالشهر الحرام و الحرمات قصاص ...

كلمه (حرمات ) جمع حرمت است و حرمت عبارت است از چيزى كه هتك آن حرام و ترجمه تعظيمش واجب باشد،

و منظور از حرمات در اينجا حرمت ماههاى حرام و حرمت حرم مكه است و حرمت مسجد الحرام ، و معناى آيه اين است كه چونكه كفار حرمت ماه حرام را رعايت نكردند، و در آن جنگ راه انداختند، و هتك حرمت آ ن نموده در سال حديبيه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و اصحاب او را از عمل حج باز داشته به سويشان تيراندازى و سنگ پرانى كردند پس براى مؤ منين هم جايز شد با ايشان مقاتله كنند، پس عمل مسلمين هتك حرمت نبود بلكه جهاد در راه خدا و امتثال امر او در اعلاى كلمه او بود.

حتى اگر كفار در خود مكه و مسجد الحرام دست به جنگ مى زدند، باز هم براى مسلمانان جايز بود با آنها معامله به مثل كنند، پس اينكه فرمود: (الشهر الحرام بالشهر الحرام ) بيان خاصى است كه تنها شامل يك مصداق از حرمت ها مى شود و آن حرمت شهر حرام است ولى دنبالش بيان عامى آمده كه شامل همه حرمت ها مى گردد و آن عبارت است از جمله (فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم )، در نتيجه معناى آيه چنين مى شود كه خداى سبحان قصاص در خصوص شهر حرام را هم تشريع كرده ، براى اينكه قصاص در تمامى حرمات را تشريع كرده ، كه شهر حرام هم يكى از آنهاست و اگر قصاص را تشريع كرده بدان جهت است كه تجاوز درمقابل تجاوز را با رعايت برابرى تشريع نموده است .

آنگاه مسلمانان را سفارش مى كند به اينكه ملازم طريق احتياط باشند، و در اعتدا و تجاوز به عنوان قصاص پا از حد فراتر نگذارند چون مساله قصاص با است عمال شدت و خشم و سطوت و ساير قوائى كه آدمى را به سوى طغيان و انحراف از جاده عدالت مى خواند سروكار دارد و خداى تعا لى معتدين يعنى همين منحرفين از جاده اعتدال را دوست نمى دارد، و چنين افراد بيش از آن احتياجى كه به قصاص و انتقام دارند به محبت خدا و ولايت و نصرت او محتاجند، و بدين جهت در آخر فرمود: (و اتقوا اللّه و اعلموا ان اللّه مع المتقين .)

تجاوز ابتدائى مذموم و ممنوع ، و تجاوز در برابر تجاوز، پسنديده و مشروع مى باشد

در اينجا اين سؤ ال پيش مى آيد: كه چگونه خداى تعالى با اينكه معتدين و متجاوزين را دوست نمى دارد، در اين آيه به مسلمانان دستور داده به متجاوزين تجاوز كنند؟ جوابش اين است كه اعتدا و تجاوز وقتى مذموم است ، كه در مقابل اعتداى ديگران واقع نشده باشد و خلاصه تجاوز ابتدائى باشد، و اما اگر در مقابل تجاوز ديگران باشد، در عين اينكه تجاوز است ديگر مذموم نيست ، چون عنوان تعالى از ذلت و خوارى را به خود مى گيرد، و اينكه جامعه اى بخواهد از زير بار ستم و است عباد و خوارى درآيد خود فضيلت بزرگى است ، همانطور كه تكبر با اينكه از رذائل است ، در مقابل متكبر از فضائل مى شود، و سخن زشت گفتن با اينكه زشت است ، براى كسى كه ظلم شده پسنديده است .

وانفقوا فى سبيل اللّه و لا تلقوا بايديكم الى التهلكه ...

در اين آيه دستور مى دهد براى اقامة جنگ در راه خدا مال خود را انفاق كنند، و پاسخ از اينكه چرا انفاق را مقيد كرد به قيد (در راه خدا) همان پاسخى است كه اول آيات در تقييد قتال به قيد (در راه خدا) گفتيم ، و حرف (با) در جمله : (باءيديكم ) زيادى است ، كه تنها خاصيت تاءكيد را دارد.

ومعنا چنين مى شود: (دست خود به تهلكه نيفكنيد) و اين تعبير كنايه است از اينكه مسلمان نبايد نيرو و است طاعت خود را هدر دهند، چون كلمه دست به معناى مظهر قدرت و قوت است ، بعضى هم گفته اند: حرف با، زائد نيست ، بلكه با سببيت است ، و مفعول (لا تلقوا) حذف شده ، معنايش (لا تلقوا انفسكم بايدى انفسكم الى التهلكه ، يعنى خود را به دست خود به هلاكت نيفكنيد) مى باشد و تهلكه به معناى هلاكت است ، و هلاكت به معناى آن مسيرى است كه انسان نمى تواند بفهمد كجا است ، و آن مسيرى كه نداند به كجا منتهى مى شود، و كلمه تهلكه بر وزن تفعله بضمه عين است ، و در لغت عرب هيچ مصدر ديگرى به اين وزن وجود ندارد.

آيه شريفه مطلق است ، و در نتيجه نهى در آن نهى از تمامى رفتارهاى افراطى و تفريطى است ، كه يكى از مصاديق آن بخل ورزيدن و امساك از انفاق مال در هنگام جنگ است ، كه اين بخل ورزيدن باعث بطلان نيرو و از بين رفتن قدرت است كه باعث غلبه دشمن بر آنان مى شود، همچنانكه اسراف در انفاقال و از بين بردن همه اموال باعث فقر و مسكنت و در نتيجه انحطاط حيات و بطلان مروت مى شود.

معناى احسان در برابر ظالم 

سپس خداى سبحان آيه را با مساءله احسان ختم نموده ، مى فرمايد: (و احسنوا ان اللّه يحب المحسنين ...)، و منظور از احسان خوددارى و امتناع ورزيدن از قتال ، و يا رافت و مهربانى كردن با دشمنان دين و امثال اين معانى نيست ، بلكه منظور از احسان اين است كه هر عملى كه انجام مى دهند خوب انجام دهند، اگر قتال مى كنند به بهترين وجه قتال كنند، و اگر دست از جنگ بر مى دارند، باز به بهترين وجه دست بردارند، و اگر به شدت يورش مى برند و يا سخت گيرى مى كنند، باز به بهترين وجهش باشد و اگر عفو مى كنند به بهترين وجهش باشد.

پس كسى توهم نكند كه احسان به ظالم آن است كه دست از او بردارند تا هر چه مى خواهد بكند، بلكه دفع كردن ظالم خود احسانى است بر انسانيت ، زيرا حق مشروع انسانيت رااز او گرفته اند، و از دين دفاع كرده اند كه خود مصلح امور انسانيت است ، همچنانكه خوددارى از تجاوز به ديگران در هنگام است يفاى حق مشروع ، و نيز از احقاق حق به طريقه غير صحيح خود احسانى ديگر است و اصولا غرض نهائى از همه مبارزات و جنگها و ساير واجبات دين ، محبت خداست ، كه بر هر متدين به دين ، واجب است آن محبت را از ناحيه پروردگارش به وسيله پيروى و متابعت از رسولخدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) جلب كند، همچنانكه فرمود: (قل ان كنتم تحبون اللّه فاتبعونى يحببكم اللّه ).

آيات مورد بحث كه راجع به قتال است با نهى از اعتدا و تجاوز شروع شده و با امر به احسان و اينكه خدا محسنين را دوست مى دارد ختم گرديده ، و در اين نكته حلاوتى است كه بر هيچ كس پوشيده نيست .

معرفى جهادى كه قرآن بدان فرمان داده 

گفتارى پيرامون جهادى كه در قرآن بدان فرمان داده شده است 

آيا قرآن بشر را به خونريزى و كشورگشائى دعوت كرده ؟ و يا از فرمان جهادش هدف ديگرى دارد؟ در قرآن كريم به آياتى بر مى خوريم كه مسلمانان را به ترك قتال و تحمل هر آزار و اذيتى در راه خدا دعوت كرده ، از آن جمله فرموده : (قل يا ايها الكافرون لا اعبد ما تعبدون ، و لا انتم عابدون ما اعبد). و نيز فرموده : (فاصبر على ما يقولون ) و نيز مى فرمايد: ( الم تر الى الذّين قيل لهم كفوا ايديكم و اقيموا الصلوه و آتوا الزكوة فلما كتب عليهم القتال ) و گويا اين آيه اشاره مى كند به آيه : ( و دكثير من اهل الكتاب لو يردونكم من بعد ايمانكم كفارا حسدا من عند انفسهم ، من بعد ما تبين لهم الحق فاعفوا و اصفحوا حتى ياتى اللّه بامره ، ان اللّه على كل شى ء قدير، و اقيموا الصلوه و آتوا الزكوة ).

بعد از آنكه مدتها مسلمين را سفارش مى كرد تا با كفار مماشات كنند، و در برابر آزار و اذيتشان صبر و حوصله به خرج دهند، آياتى ديگر نازل شد و مسلمين را امر به قتال با آنان نمود، كه بعضى از آنها در اينجا از نظر خواننده مى گذرد:

دسته هاى مختلف آيات قرآنى راجع به جهاد و قتال و مراتب و مراحل آن

(اذن للّذين يقاتلون بانهم ظلموا، و ان اللّه على نصرهم لقدير، االذين خرجوا من ديارهم بغير حق ، الا ان يقولوا ربنا اللّه ) و ممكن است بگوئيم آيه شريفه در باره دفاعى نازل شده است ، كه در واقعه بدر و امثال آن ماءمور بدان شده اند.

و هم چنين آيه شريفه : (و قاتلوهم حتى لا تكون فتنه ، و يكون الدين كله لله فان انتهوا فان اللّه بما يعملون بصير و ان تولوا فاعلموا ان اللّه موليكم نعم المولى و نعم النصير) و نيز آيه شريفه : ( و قاتلوا فى سبيل اللّه الذّين يقاتلونكم ، و لا تعتدوا، ان اللّه لا يحب المعتدين ).

دسته ديگر آياتى است كه در باره قتال با اهل كتاب نازل شده مانند آيه :( قاتلواالذّين لا يومنون باللّه و لا باليوم الاخر، و لا يحرمون ما حرم اللّه و رسوله ، و لا يدينون دين الحق من الاذين و اتوا الكتاب حتى يعطوا الجزيه عن يدوهم صاغرون ).

دسته ديگر آيات قتال با عموم مشركين است ، كه غير از اهل كتابند، مانند آيه شريفه : ( فاقتلوا المشركين حيث وجدتموهم ) و آيه : ( وقاتلوا المشركين كافه كما يقاتلونكم كافه ).

دسته ديگر آياتى است كه دستور مى دهد با عموم كفار چه مشرك و چه اهل كتاب قتال كنيد، مانند آيه : (قاتلواالذين يلونكم من الكفار، وليجدوا فيكم غلظه ).

اسلام و دين توحيد فطرى است و مجاهده در راه دفاع از اين دين نيز فطرى است 

و چكيده سخن اين شد كه قرآن كريم خاطرنشان مى سازد كه اسلام و دين توحيد اساس و ريشه اش فطرت است ، و بهمين جهت مى تواند انسانيت را در زندگيش به صلاح بكشاند: (فاقم وجهك للدين حنيفا فطرة اللّه التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق اللّه ذلك الدين القيم و لكن اكثر الناس لا يعلمون ) و به همين دليل اقامة دين و نگهدارى آن مهم ترين حقوق قانونى انسانى است ، همچنانكه در جاى ديگر فرمود: ( شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا، و الّذى اوحينااليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى ان اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه ).

قرآن آنگاه حكم مى كند به اينكه دفاع از اين حق فطرى و مشروع ، حقى ديگر است كه آن نيز فطرى است : ( و لو لا دفع اللّه الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بيع و مساجد يذكر فيها اسم اللّه كثيرا و لينصرن اللّه من ينصره ان اللّه لقوى عزيز).

به حكم اين آيه قائم ماندن دين توحيد به روى پاى خود، و زنده ماندن ياد خدا در زمين ، منوط به اين است كه خدا به دست مؤ منين دشمنان خود را دفع كند، نظير اين آيه شريفه آيه : ( و لو لا دفع اللّه الناس ‍ بعضهم ببعض لفسدت الارض ).

و نيز در ضمن آيات قتال در سوره انفال اين جمله را آورده كه : (ليحق الحق و يبطل الباطل ، و لو كره المجرمون ) و آنگاه بعد از چند آيه مى فرمايد:( يا ايهاالذين آمنوا است جيبوالله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم ) كه در اين آيه جهاد و قتالى را كه مؤ منين را بدان مى خواند زنده كننده مؤ منين خوانده است ، و معنايش اين است كه قتال در راه خدا چه به عنوان دفاع از مسلمين و از بيضه اسلام باشد، و چه قتال ابتدائى باشد در حقيقت دفاع از حق انسانيت است ، و آن حق عبارت است از حقى كه در حيات خود دارد، پس شرك به خداى سبحان هلاك انسانيت ، و مرگ فطرت ، و خاموش شدن چراغ درون دلها است ، و قتال كه همان دفاع از حق انسانيت است اين حيات را بر مى گرداند، و بعد از مردن آن حق دوباره زنده اش مى سازد.

از اينجاست كه هر خردمند هوشيار متوجه مى شود كه اسلام به منظور تطهير زمين از لوث مطلق شرك و خالص ساختن ايمان به خداى سبحان بايد حكمى دفاعى داشته باشد، چون قتال در آياتى كه از نظر خواننده گذشت قتال براى از بين بردن شرك هاى علنى و وثنيت بود، نه شركتهاى درلفافه ، و يا به منظور اعلاى كلمه حق بر كلمه اهل كتاب ، و وادار ساختن آنان به پرداخت جزيه بود.

حكم قرآن درباره قتال با شرك هاى در لفافه و نمونه هايى چند از آيات قرآنى درباره آن

و در خود اين آيات سخن از شركه اى در لفافه به ميان آمده ، مى فرمايد: كه اهل كتاب به خدا و رسولش ايمان ندارند، و به دين حق نمى گروند، پس معلوم مى شود هر چند به خيال خود داراى دين توحيد هستند، و ليكن در حقيقت مشركند، و شرك خود را پنهان مى دارند، و دفاع از حق فطرى انسانيت ايجاب مى كند آنان را به دين حق وادار سازد.

و قرآن كريم هر چند بطور صريح حكمى درباره اين دفاع بيان نكرده ، ليكن با وعده اى كه داده كه مؤ منين عليه دشمنانشان روزى در پيش خواهند داشت ، و با در نظر داشتن اينكه اين وعده منجر مى شود مگر با قتال عليه شرك هاى در لفافه ، از اينجا مى فهميم كه خداى تعالى اين مرتبه از قتال را هم كه همان قتال براى اقامة اخلاص در توحيد است تشريع نموده است ، اينك آياتى كه وعده نامبرده را مى دهد از نظر خواننده مى گذرد: ( هو الّذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق ، ليظهره على الدين كله و لو كره المشركون )

و از اين آيه روشن تراين آيه است كه مى فرمايد:( و لقد كتبنا فى الزبور من بعد الذكر: ان الارض يرثها عبادى الصالحون ) و باز از اين مى فرمايد: ( وعد اللّه الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات ليستخلفنهم فى الارض ، كما است خلف الذّين من قبلهم ، و ليمكنن لهم دينهم ، الّذى ارتضى لهم ، و ليبدلنهم من بعد خوفهم امنا يعبدوننى ، لا يشركون بى شيئا) چون از جمله : (مرابپرستند) به قرينه جمله (و چيزى شريكم نسازند) فهميده مى شود منظور از عبادت عبادت با اخلاص و با حقيقت ايمان است .

و در آيه زير مى بينيم كه بعضى از ايمان ها را شرك مى داند، و مى فرمايد: ( و ما يومن اكثرهم باللّه الا و هم مشركون ) پس معلوم مى شود خدا روزى را وعده داده كه در آن روز زمين تصفيه شده ، و خالص در اختيار مؤ منين قرار مى گيرد، روزى كه در آن روز غير خدا پرستش نشود، و خداى تعالى بطور حقيقت پرستش گردد.

و بسا كه بعضى توهم كنند: اين وعده الهى مستلزم تشريع حكم دفاع نيست ، چون ممكن است بدون توسل به اينگونه اسباب ظاهرى بلكه به وسيله مصلحى غيبى اين غرض حاصل گردد، اما اين حرف با جمله (ليستخلفنهم فى الارض ...) منافات دارد، براى اينكه است خلاف وقتى تحقق مى يابد كه عده اى از بين بروند، و يا از مكانى كه بودند كوچ كنند، و عده اى ديگر جاى آنان را بگيرند، پس مساءله قتال در اين جمله خوابيده . علاوه بر اينكه آيه 54 از سوره مائده كه تفسيرش خواهد آمد مى فرمايد: (يا ايهاالذين آمنوا من يرتد منكم عن دينه فسوف ياتى اللّه بقوم يحبهم و يحبونه ، اذله على المؤ من ين ، اعزة على الكافرين ، يجاهدون فى سبيل اللّه ، و لايخافون لومه لائم ).

و بطوريكه ملاحظه مى كنيد، به اين معنا اشاره دارد، كه به زودى به امر خدا دعوتى حقه و نهضتى دينى به پا خواهد خواست ، و معلوم است كه چنين دعوت و نهضتى بدون جهاد و خونريزى تصور ندارد.

پاسخ به گفته غلط: اسلام دين شمشير و اجبار است و مخالف روش انبياى سلف مى باشد!

با بيانى كه گذشت پاسخ ايرادى كه اسلام كرده اند نيز داده مى شود، چون اشكال كنندگان مى گويند: نهضت هاى دينى تا آنجا كه از انبياى گذشته سراغ داريم طورى بوده كه با جهاد سازش نداشته ، چون دين انبيا در سير و پيشرفتش تنها به دعوت و هدايت تكيه داشته ، نه اكراه مردم بر ايمان ، تا در صورت تخلف پاى قتال به ميان آيد، و در نتيجه خونريزى و اسيرى و غارت مطرح شود، و بهمين جهت است كه چه بسا اشخاصى چون مبلغين مسيحيت دين اسلام را دين شمشير و خون دانسته ، و ب عضى ديگر دين اجبار و اكراه خوانده اند.

پاسخى كه گفتيم از بيان گذشته ما استفاده مى شود، اين است كه قرآن مى گويد اسلام اساسش بر حكم فطرت بشر است ، فطرتى كه هيچ انسانى در احكام آن ترديد نمى كند، و كمال انسان در زندگيش را همان مى دانند كه فطرت بدان حكم كرده باشد، و به سويش بخواند، و اين فطرت حكم مى كند به اين كه تنها اساس و پايه اى كه بايد قوانين فردى و اجتماعى بشر بر آن اساس تضمين شود، توحيد است ، و دفاع از چنين اساس و ريشه و انتشار آن در ميان جامعه ، و نگهبانى آن از نابودى و فساد، حق مشروع بشر است و بشر بايد حق خود را است يفا كند، حال به هر وسيله اى كه ممكن باشد، البته از آنجائى كه ممكن است در است يفاى اين حق خود دچار تندرويها و يا كندرويها شود، خود قرآن راه اعتدال و ميانه روى را ارائه داده ، نخست است يفاء اين حق را با صرف دعوت آغاز كرده ، و دستور داده تا در راه خدا اذيت هاى كفار را تحمل كنند، و در مرحله دوم از جان و مال و ناموس مسلمين و از بيضه اسلام دفاع نموده ، متجاوزين را سر جاى خود بنشانند، و در مرحله سوم اعلان جنگ دهند، و قتال ابتدائى را آغاز كنند، كه هر چند به ظاهر قتالى است ابتدائى ، ليكن در حقيقت دفاع از حق انسانيت و كلمه توحيد و يكتاپرستى است و اسلام هرگز قبل از دعوت به زبان خوش و اتمام حجت جنگ را آغاز نكرده است ، همچنانكه تاريخ زندگى پيامبر اسلام شاهد است . كه عادتش بر اين جريان داشته ، و خداى تعالى در اين باره فرموده :( ادع الى سبيل ربك بالحكمه و الموعظه الحسنه ، و جادلهم بالتى هى احسن ).

و اين آيه شريفه مطلق است ، و اطلاقش دليل بر همان گفته ما است ، كه اسلام هرگز قبل از دعوت به زبان خوش و اتمام حجت جنگ را آغاز نكرده است و نيز و فرموده : (ليهلك هلك عن بينه ، و يحيى من حى عن بينة )

پاسخ به اشكال مسلمان شدن برخى از روى ترس و تحميل قانون به اقليت

و اما اينكه گفته اند لازمه توسل به جنگ و زور اين است كه بعد از غلبه اسلام بر كفر پاره اى از افراد از ترس مسلمان شوند، در جواب مى گوئيم : اين اشكال وارد نيست براى اينكه اگر احياء انسانيت و رساندن انسانها به حيات انسانيشان موقوف شد بر اينكه اين حق مشروع را كه همه انسانهاى سليم الفطره خواهان آن هستند بر چند نفرى كه سلامت فطرت خود را از دست داده اند تحميل كنيم ، تحميل مى كنيم ، و هيچ عيبى و اشكالى هم ندارد، البته اين كار را بعد از اقامة حجت هاى بالغه و روشن كردن حق انجام مى دهيم ، (كه چه بسا از آن عده معدود چند تنى به وسيله همين اقامة حجت بخود آيند، و تسليم حكم فطرت خود شوند).

و مساءله تحميل قانون به اقليت هائى كه زير بار قانون نمى روند، طريقه اى است كه در ميان همه ملتها و دولت ها داير است ، نخست افراد متمرد و متخلف از قانون را دعوت به رعايت قانون مى كنند، آنگاه اگر زير بار نرفتند، به هر وسيله اى كه ممكن باشد قانون را بر آنان تحميل مى كنند، هر چند به جنگ و كشتار باشد بالاخره همه بايد به قانون عمل كنند، حال يابطوع و رغبت خود، و يا به اكراه .

علاوه بر اينكه مساءله اكراه و اجبار نسبت به قوانين دينى در بيش از يك نسل اتفاق نمى افتد، چون اصولا هميشه كره زمين محل زندگى يك نسل است ، و اين يك نسل است كه ممكن است افرادى سركش و ياغى داشته باشد و تعليم و تربيت دينى نسلهاى آتيه و بعدى را اصلاح مى كند، و او را با دين فطرى بار مى آورد و قهرا همه افراد بطوع و رغبت خود به سوى دين توحيد رو مى آورند، و خلاصه در نسلهاى بعد ديگر اكراهى اتفاق نمى افتد.

مسئله قبال و سيره انبياء الهى در ارتباط با آن 

و اما اينكه اشكال كرده و گفته اند: ساير انبيا كارشان صرف دعوت و هدايت بود، و تاريخ زندگى آن حضرات تا آنجا كه در دسترس ما است هيچ نشان نداده كه دست به اسلحه برده باشند، و يا اصولا پيشرفت آنچنانه اى كرده باشند كه زمينه قيام برايشان فراهم شده باشد، اين نوح و هود و صالح عليهم السلامند كه مى بينيم همواره مقهور و مظلوم دشمنان بوده اند، و سلطه دشمن از هر طرف احاطه شان كرده بود، و همچنين عيسى (عليه السلام ) در ايامى كه در بين مردم بود و مشغول به دعوت بود هيچ پيشرفتى نكرد (و به جز عده اى انگشت شمار به نام حوار يين دورش را نگرفتند، با اين حال او چگونه مى توانست قيام كند)، و اين انتشارى كه در دعوت آن جناب مى بينيم بعد از آمدن ناسخ شريعتش يعنى آمدن اسلام صورت گرفت ، (آرى بعد از آنكه اسلام طلوع كرد جمعى كه نمى خواست ند زير بار اسلام بروند، سنگ مسيحيت رابه سينه زدند، و نتيجتا مسيحيت رواج يافت ).

علاوه بر اينكه جمعى از انبيا هم بودند كه در راه خدا قيام كرده ، و دست به شمشير زدند، كه تورات و قرآن عده اى از آنان را نام مى برند، قرآن كريم بطور اشاره و بدون ذكر نام مى فرمايد: ( و كاين من نبى قاتل معه ربيون كثير، فما و هنوا لما اصابهم فى سبيل اللّه ، و ما ضعفوا و ما است كانوا، و اللّه يحب الصابرين ، و ما كان قولهم الا ان قالوا ربنا اغفر لنا ذنوبنا و اسرافنا فى امرنا، و ثبت اقدامنا و انصرنا على القوم الكافرين .)

و نيز نقل مى كند كه موسى قوم خود را دعوت كرد تا با قوم عمالقه قتال كنند، و مى فرمايد: ( و اذ قال موسى لقومه - تا آنجا كه مى فرمايد - يا قوم ادخلوا الارض المقدسه التى كتب اللّه لكم ، و لا ترتدوا على ادباركم ، فتنقلبوا خاسرين - تا آنجا كه مى فرمايد - قالوا يا موسى انا لن ندخلها ابدا ما داموا فيها فاذهب انت و ربك فقاتلا انا هيهنا قاعدون ).

و نيز فرموده : (الم تر الى الملا من بنى اسرائيل ؟ اذ قالوا لنبى لهم ابعث لنا ملكا نقاتل فى سبيل اللّه ) تا آخر داست ان طالوت و جالوت .

و نيز در داست ان سليمان و ملكه سبا مى فرمايد: (الا تعلوا على و اتونى مسلمين - تا آنجا كه مى فرمايد - قال ارجع اليهم ، فلناتينهم بجنود لا قبل لهم بها، و لنخرج نهم منها اذله و هم صاغرون ) و اين تهديدى كه با جمله ( فلناتينهم بجنود لا قبل لهم بها) كرده تهديدى است ابتدائى وَآلِه ناشى از دعوتى ا بتدائى بوده است .

بحث اجتماعى (در بيان اينكه هر قتال و مبارزه اى جنبه دفاعى دارد) 

در اين معنا هيچ شكى نيست كه اجتماع هر جاتحقق يافته چه اجتماع نوع انسان ، و چه اجتماعات مختلفى كه احيانا در انواعى از حيوانات (چون مورچه و موريانه و زنبور عسل ) مى بينيم ، مبنى بر احساس فطرى آن موجود به احتياج بدان بوده ، ساده تر بگويم موجودى كه مى بينيم اجتماعى زندگى مى كند، بدين جهت دست به تشكيل اجتماع زده كه فطرتش حكم كرده به اينكه تو محتاج هستى كه اجتماعى زندگى كنى ، و گرنه هستى و بقايت در معرض خاطر قرار مى گيرد.

و همانطور كه فطرتش به او حق داده در حفظ وجود و بقايش در ساير موجودات كه دخالتى در حفظ وجودش دارند تصرف كند، انسان نيز در جماد و نبات و حيوان و حتى در انسان به هر وسيله ممكن ، تصرف مى كند، و براى خود چنين حقى قائل است هر چند كه مزاحم حقوق حيوانات ديگر و يا كمال نبات و جماد باشد و نيز به حيوان حق داده كه در گياهان و جمادات تصرف كند، و خود را صاحب چنين حقى بداند، همينطور فطرتش به او اين حق را داده كه از حقوق مشروع خود دفاع كند، چون مشروعيت آن حقوق هم به فطرتش ثابت شده ، و معلوم است كه حق تصرف بدون حق دفاع تمام نمى شود (اگر واقعا تصرف در فلان موجود حق مشروع من است ، بايد حق داشته باشم كه از تصرف ديگران جل و گيرى بعمل آورم ، و گرنه ديگران مزاحم من خواهند شد).

آرى دنيا دار تزاحم و ناموس حاكم بر آن ، ناموس تنازع در بقااست ، پس هر نوعى كه گفتيم به حكم فطرتش مى خواهد هستى و بقاى خود را حفظ كند، با همان شعور فطرى اين حق را هم براى خود قائل است كه از حقوق و منافع خود دفاع كند، و اذعان و اعتقاد دارد كه اين عمل برايش مباح است ، همانطور كه معتقد بود تصرف در موجودات ديگر برايش جايز و مباح است .

و هيچ دليلى بهتر از مشاهدات ما در انواع حيوانات نيست ، كه مى بينيم هر حيوانى براى روزى كه بخواهد از حق خود دفاع كند بدنش مجهز به ادوات دفاع شده ، مثلا در سرش شاخ روئيده ، يا در سر انگشتانش چنگ ، و يا در دهانش انياب روئيده ، و يا ظلف و خار و منقار و يا چيز ديگرى دارد، و يا اگر به هيچ يك از اين سلاح ها مجهز نشده ، بقايش مانند آهو فرار مى كند، و يا مانند سوسمار پنهان مى شود و يا بعضى از حشرات خود را به مردن مى زند، و بعضى ديگر چون ميمون و خرس و روباه و امثال آن كه قادر بر حيله گرى هستند در هنگام دفاع از خود انواع حيله ها را بكار مى برند.

انسان و جايگاه او از نظر دفاعى در بين حيوانات 

در بين همه حيوانات ، انسان براى دفاع از خود و از حقوق خود (به جاى شاخ و نيش و چنگال و چيزهاى ديگر) مسلح به شعور فكرى است ، كه در راه دفاع از خود مى تواند موجودات ديگر را به خدمت بگيرد، همانطور كه مى توانست در راه انتفاع از آنها سلاح شعور خود را بكار گيرد.

انسان نيز مانند ساير انواع موجودات فطرتى دارد و فطرتش قضائى و حكمى دارد، كه يكى از آنها اين است كه گفتيم : انسان حق دارد در موجودات ديگر دخل و تصرف كند، ديگر اينكه حق دارد از خودش و از حق فطريش دفاع نمايد، و همين حق دفاعى كه انسان به فطرتش معتقد بدان شده ، او را وادار مى كند به اينكه در همه مواردى كه اجتماع انسانى آن را مهم تشخيص مى دهد از اين حق خود استفاده نموده ، با كسى و يا جامعه ديگرى كه مى خواهد حق او را ضايع كند مقاتله و كارزار كند، اما به او اجازه نمى دهد كه توسل به جنگ و زور را در حق اولش نيز به كار ببندد، هر چند كه حق اوليش نيز فطرى بود، و به حكم فطرتش در طريق منافع زندگيش هر چيزى را كه مى توانست استخدام كند استخدام مى كرد.

حال ممكن است بپرسى : چرا در دفاع از خود و از منافعش حق داشت متوسل به زور شود، و كارزار كند، ولى در به دست آوردن حق اولش چنين حقى ندارد، در پاسخ مى گوئيم : اين معنا را اجتماع به گردنش ‍ گذاشته ، چون هر چند كه فطرتش به او مى گفت تو در به دست آوردن منافعت مى توانى در هر موجودى دخل و تصرف كنى ، و حتى همنوعان خودت را نيز به خدمت بگيرى ، و ليكن در زندگى اجتماعى اين را فهميد كه همنوعانش در احتياج به منافع مانند او هستند. لذا ناگزير شد به منظور حفظ تمدن و عدالت اجتماعى با همنوعان خودمصالحه كند يعنى از آنان آن مقدار خدمت بخواهد كه خودش به آنان خدمت كرده ، ومعلوم است كه تشخيص برابرى و نابرابرى اين دو خدمت و ميزان احتياج و تعديل آن به دست اجتماع است .

پس معلوم شد كه انسان در هيچ يك از مقاتلات و جنگ هائى كه راه انداخته دليل خود را استخدام و يا است ثمار و برده گيرى مطلق كه حكم اولى فطرت او بود قرار نداده و نمى دهد، بلكه دليل را عبارت مى داند از حق دفاع ، از اينكه مى تواند در حفظ منافع خود دست به دفاع و كارزار بزند، و خلاصه براى خود حقى را فرض مى كند، و سپس مى بيند كه ديگران دارند آن را ضايع مى كنند، لذا برمى خيزدو در مقام دفاع از آن بر مى آيد.

بحث روايتى (در ذيل آيات قتال)

پس هر قتالى در حقيقت دفاع است ، حتى بهانه فاتحين و كشورگشايان هم همين دفاع است ، اول براى خود نوعى حق مثلا حق حاكميت و يا لياقت قيموميت بر ديگران و يا فقر و تنگى معيشت و يا كمبود زمين و امثال آن براى خود فرض مى كند، و آنگاه در مقام دفاع ازاين حق فرضى بر مى آيد، و وقتى از آنان سؤ ال مى شود: چرا به مردم حمله مى كنى و خونها مى ريزى ، و در زمين فساد راه مى اندازى ؟ و چرا حرث و نسل را تباه مى كنى ؟ در پاسخ مى گويد از حق مشروعم دفاع مى كنم .

پس روشن شد كه دفاع از حقوق انسانيت حقى است مشروع و فطرى ، و فطرت ، است يفاى آن حق را براى انسان جايز مى داند، بله از آنجائى كه اين حق مطلوب به نفس نيست ، بلكه مطلوب به غير است ، لذا بايد با آن غير مقايسه شود، اگر آن حقى كه به خاطر آن مى خواهد دفاع كند آنچنان اهميتى ندارد كه به خاطر است يفايش دست به جنگ و خونريزى بزند، از آن حق صرف نظر مى كند، چون مى بيند براى دفاع از آن ضرر بيشترى را بايد تحمل كند، و اما اگر ديد منافعى كه در اثر ترك دفاع از دست مى دهد، مهم تر و حياتى تر از منافعى است كه در هنگام دفاع از دستش مى رود، در اين صورت تن به دفاع و تحمل زحمات و خسارات آن مى دهد.

و قرآن كريم اثبات نموده كه مهم ترين حقوق انسانيت توحيد و قوانين دينيه اى است كه بر اساس توحيد تشريع شده ، همچنانكه عقلاى اجتماع انسانى نيز حكم مى كنند بر اينكه مهم ترين حقوق انسان حق حيات در زير سايه قوانين حاكمه بر جامعه انسانى است ، قوانينى كه منافع افراد را در حياتشان حفظ مى كند.

در مجمع البيان از ابن عباس روايت كرده كه در تفسير آيه :( و قاتلوا فى سبيل اللّه ...) گفته است : اين آيه در صلح حديبيه نازل شده ، و جريان از اين قرار بود كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در سالى كه مى خواست عمره بجاى آورد با هزار و چهار صدنفر از مدينه بيرون آمد، و تا حديبيه راه طى كرد، در حديبيه مشركين مكه آن جناب را از ورود به مكه مانع شدند، و مسلمانان ناگزير شدند هدى خود را نحر كنند، آنگاه با مشركين اينطور صلح كردند كه مسلمانان امسال به مدينه برگردند، و سال بعد به زيارت آيند، و اهل مكه سه روز شهر را براى مسلمانان خالى كنند، و در اين سه روز طواف خانه كعبه نموده هر كار ديگرى خواست ند بكنند، رسولخدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) بدون درنگ به مدينه برگشت تا سال بعد آن جناب و يارانش آماده حركت جهت عمره القضا شدند،

و ترسيدند قريش به عهدسال قبل خود وفا نكنند و باز هم از ورود به مكه جلوگيرشان شوند، و ناگزير پاى كارزار به ميان آيد، و رسولخدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) هم هيچ راضى نبود كه در ماه حرام و در حرم كارزار كند لذا اين آيه شريفه نازل شد.

مؤ لف : اين معنا در الدرالمنثور به چند طريق از ابن عباس و غير او نقل شده .

و نيز در مجمع البيان از ربيع بن انس ، و عبد الرحمان بن زيد بن اسلم ، روايت كرده كه گفته اند: اين آيه اولين آيه اى است كه درباره قتال نازل شده ، و چون نازل شد رسولخدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) با هر كس كه با آن جناب سر جنگ داشت قتال مى كرد، و با هر كس كه از جنگ دست بر مى داشت او نيز ترك قتال مى كرد، تا آنكه آيه شريفه : (اقتلوا الم شركين حيث وجدتموهم ) نازل شد، و آيه قبلى را نسخ كرد.

مؤ لف :اين حرف اجتهادى است از انس و عبدالرحمان ، و گرنه خواننده گرامى متوجه شد كه آيه شريفه ناسخ آيه مورد بحث نيست ، بلكه ازتعميم دادن حكم است بعد از خصوصى بودنش .

و در مجمع در ذيل آيه : (واقتلوهم حيث ثقفتموهم ...) مى گويد: سبب نزول اين آيه اين بود كه مردى از صحابه مردى از كفار را در ماه حرام به قتل رسانيد، كفار، مؤ منين را به اين عمل توبيخ كردند، خداى تعالى در پاسخ آنان فرمود: جرم فتنه در دين يعنى شرك ورزيدن از جرم قتل نفس در ماه حرام عظيم تر است ، هر چند كه آن نيز جايز نيست .

رواياتى در ذيل آيه (وقاتلوهم حتى لا تكون فتنه ) 

مؤ لف : خواننده محترم توجه فرمود كه از ظاهر كلام بر مى آيد كه سياق آيه شريفه با آيات بعدش يك سياق است ، و همه يك دفعه نازل شده . (پس اگر اين واقعه سبب نزول باشد سبب نزول همه آيات مورد بحث است نه تنها آيه نامبرده ). (مترجم )

و در الدر المنثور در ذيل آيه : (و قاتلوهم حتى لا تكون فتنه ...) به چند طريق از قتاده روايت كرده كه گفت : معناى (قاتلوهم حتى لا تكون فتنة ) اين است كه با مشركين قتال كنيد، تا ديگر شركى باقى نماند، و دين همه اش براى خدا باشد، يعنى تا آنكه همه به كلمه (لا اله الا اللّه ) كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) بدان دعوت مى كرد و به خاطر آن قتال مى نمود، اعتراف كنند.

براى ما نقل كرده اند كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى فرمود: خداى تعالى مرا مامور نموده تا با مردم قتال كنم ،

و اين قتال را ادامة دهم تا همه بگويند: (لا اله الا اللّه ) حال اگر از دشمنى و كفر دست برداشتند، ما نيز از دشمنى دست بر مى داريم ، مگر از دشمنى با ستمكاران و مى گويد: مراد از ستمكاران كسانى اند كه از گفتن ( لا اله الا اللّه ) خوددارى مى كنند، كه قتال را با آنان ادامة بايد داد، تا اعتراف كنند.

مؤ لف : اينكه گفت : (مراد از ستمكاران ...)، كلام قتاده است ، كه او از كلام رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) استفاده كرده وخوبى است و نظير اين روايت را از عكرمه آورده . و نيز در الدر المنثور است كه بخارى و ابوالشيخ و ابن مردويه از ابن عمر روايت كرده كه گفت : در فتنه عبد الله بن زبير دو نفر نزد عبداللّه عمر آمدند و گفتند: چرا با بودن توكه پسر عمر و صحابى رسولخدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) هستى مردم اين فتنه ها را بپا كردند، و چرا تو قيام نمى كنى ؟ گفت : براى اينكه خدا خون برادرم را بر من حرام كرده ، پرسيدند: مگر خداى تعالى نفرموده : (و قاتلوهم حتى لا تكون فتنه ، قتال كنيد تا ديگر ف تنه اى نماند)؟ گفت : ما قتال كرديم تا آنكه فتنه اى باقى نماند، و دين همه اش براى خدا شد، و شما مى خواهيد قتال كنيد تا فتنه باشد، و دين براى غير خدا شود.

مؤ لف : عبد اللّه بن عمر و آن دو نفر در معناى فتنه اشتباه كردند، نه پرسش كنندگان معناى فتنه را فهميدند، نه پاسخ گوينده ، و ما در سابق فتنه را معنا كرديم ، و مورد عبد اللّه بن زبير اصلا مورد فتنه نبوده بلكه مورد فساد در زمين ، و يا مورد قتال بداعى ظلم بوده ، و مسلمانان نمى توانستند درباره آن سكوت كنند.

و در مجمع البيان در ذيل آيه : (و قاتلوهم حتى لا تكون فتننه ) گفته : يعنى تا شرك نماند، آنگاه گفته است اين تفسير از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده .

رواياتى در ذيل آيه (الشهر الحرام بالشهر الحرام ) و مسئله قتال در ماههاى حرام

و در تفسير عياشى در ذيل آيه : (الشهر الحرام بالشهر الحرام ) از علاء بن فضيل روايت كرده كه گفت : از آن جناب پرسيدم : آيا مسلمانان در شهر حرام ابتداء به قتال مى كنند؟ (يعنى آيا چنين عملى جايز است ؟) فرمود: وقتى مشركين در آغاز رعايت حرمت شهر حرام را نكنند، مسلمين هم مى توانند از اين بابت آزاد باشند، اگر ديدند قتالشان در شهر حرام باعث پيروزى است ، مى توانند در شهر حرام آغاز كنند، اين همان است كه آيه شريفه : (الشهر الحرام بالشهر الحرام و الحرمات قصاص ) بيانش مى كند.

و در الدر المنثور است كه احمد و ابن جرير و نحاس دركتاب ناسخش از جابر بن عبد اللّه روايت آورده كه گفت : رسولخدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) هرگز در ماه حرام جنگ نمى كرد، مگر وقتى كه كفار جنگ را آغاز كرده باشند، و حتى اگر قبل از ماههاى حرام در جنگ بود، همينكه ماه حرام مى رسيد جنگ رامتوقف مى كرد، تا ماه حرام تمام شود.

و در كافى از معاويه بن عمار روايت كرده كه گفت از امام صادق (عليه السلام ) اين مساءله را پرسيدم ، كه مردى مردى ديگر را در بيرون حرم مكه به قتل رسانيده ، و پس از آن داخل حرم شده ، آيا مى شود در حرم حد را بر او جارى كرد؟ فرمود: نه مادام كه از حرم بيرون نشده او را نمى كشند، و آب و غذا هم نمى دهند، و چيزى به او نمى فروشند تا از حرم بيرون شود، آن وقت حدبر او جارى مى كنند، عرضه داشتم چه مى فرمائى درباره مردى كه در حرم قتل و يا دزدى كرده ؟ فرمود در همان حرم حد بر او جارى مى شود، براى اينكه خود او رعايت حرمت حرم را نكرده ، و خداى عزوجل در اين مورد فرموده : (فمن اعتدى عليكم فاعتدوا علنتايه بمثل ما اعتدى عليكم )، آنگاه با اينكه او در حرم است حدش مى زنند چون قرآن مى فرمايد: (لا عدوان الا على الظالمين ، هيچ عدوان و تجاوزى نيست مگر عليه ستمكاران ).

رواياتى در ذيل آيه (و لا تلقوا بايديكم الى التهلكه ) 

در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه در ذيل آيه : (و لا تلقوا بايديكم الى التهلكه ) فرموده : اگر مردى آنچه دارد همه را در راه خدا انفاق كند كار خوبى انجام نداده ، و نمى توان گفت : مردى موفق است ، مگر نشنيده كه خداى تعالى مى فرمايد: (لا تلقوا بايديكم الى التهلكه ، و احسنوا ان اللّه يحب المحسنين ، خود را به دست خود در هلاكت نيفكنيد، و احسان كنيد كه خدا نيكوكاران را دوست مى دارد) آنگاه فرمود: يعنى اهل اقتصاد و ميانه روى را دوست مى دارد. شيخ صدوق هم از ثابت بن انس روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: اطاعت سلطان واجب است ، و هر كس ‍ اطاعت سلطان را ترك كند، اطاعت خدا را ترك كرده ، و در نهى او داخل شده است كه فرمود: (و لا تلقوا بايديكم الى التهلكه )

و در الدر المنثور به چند طريق از اسلم ابى عمران روايت كرده كه گفت : درقسطنطنيه مى جنگيديم ، فرمانده نيروى مصر عقبة بن عامر، و فرمانده نيروى شام فضالة بن عبيد بود

(روزى ) لشكر عظيمى از روم در برابر ما صف آرائى كرد، ما نيز در برابر آنها صف آرائى كرديم ، مردى از مسلمانان بر صف روم حمله كرد بطوريكه داخل در صف ايشان شد، مردم صدايشان به گفتن سبحان اللّه و اينكه چرا اين مرد خود را به تهلكه افكند بلند شد، ابوايوب صحابى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) برخاست و فرياد زد هان اى مردم : چرا شما اين آيه را تاءويل مى كنيد، و مساءله جهاد در راه خدا را از مصاديق آن مى شماريد؟ اين آيه در باره ما انصار نازل شد، كه وقتى خدا دين خود را غلبه و عزت داد، و ياوران آن بسيار شدند، بعضى از ما پنهانى از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به بعضى ديگر گفتند: فعلا كه خدا دين خود را عزت داد، و يارى كرد ما به سر وقت اموالمان برويم ، كه بى صاحب مانده است ، و چرا نبايد اين كار را بكنيم و به اصلاح آنچه از اموال كه فاسد شده بپردازيم ؟ اينجا بود كه خداى تعالى در رد گفتار ما اين آيه را نازل كرد: (و انفقوا فى سبيل اللّه و لا تلقوا بايديكم الى التهلكه ) پس (بر خلاف آنچه شما پنداشته ايد) تهلكه جهاد در راه خدا نيست ، بلكه عبارت است از ترك جهاد و پرداختن به اصلاح اموال .

مؤ لف : همين اختلاف روايات در معناى آيه مؤ يد گفتار ما است كه آيه شريفه مطلق است و هر دو طرف افراط و تفريط در انفاق را شامل مى شود، بلكه تنها مختص به انفاق نيست ، افراط و تفريط در غير انفاق را هم شامل مى گردد.

 

 
 

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved