شهید آوینی

گفتار سوم

اصول اساسي مكاتب
نظامهاي موجود دنيا
مكتب كمونيزم
مكتب كاپيتالسم
مكتب اسلام
موضوع نسبيت
جبر واختيار

بسم الله الرحمن الرحيم
آنچه تاكنون بحث كرده‌ايم درباره خدا و روح و عالم غيب بوده است، و نشان داديم كه براي شناخت خدا طريق علمي كه از راه حواس خامسه بوجود مي‌آيد و همچنيني روش عقل و منطق كافي نيست و آن چيزي كه ما را كمك مي‌كند كه به خدا برسيم دل و قلب (فئواد يا افئده) است، منبع و منشأ جديدي كه از راه الهام و اشراق قادر خواهيم بود كه خداي را بشناسيم. با بعضي از آيات قرآني نيز نشان داديم كه قرآن هم يك چنين سيستمي را براي شناخت خدا ارائه مي‌نمايد. هيچگاه تنها راه عقلي و فلسفي و منطقي را پيشنهاد نمي‌كند.
بياد دارم در يكي از تظاهراتي كه در امريكا بعد از پانزده خرداد 42 بوجود آمده بود از بالتيمور به واشنگتن پياده‌روي مي‌كرديم، دوران كِنِدي بود و پياده‌روي‌هاي پنجاه مايلي، و ماهم تصميم گرفتيم كه پياده‌روي پنجاه مايلي بكنيم و در واشنگتن در مقابل كاخ سفيد امريكا نيز سه روز اين تظاهرات و پياده‌روي ما ادامه داشت. در اين راه پاي اكثر دوستان ما تاول زد و خون افتاد چون راه سختي بود، دوشبانه‌ و دو روز پياده‌روي، در روز و شب، و اكثر اوقات بخصوص در شب كه از وسط خيابان يا بزرگراه نمي‌شد گذشت بايد از كنار جاده حركت كرد، در سنگ و كلوخ بسيار سخت و ناهموار. با ما يك جواني بود كه سال‌ها پيش او را مي‌شناختم و از آن ماركسيست‌هاي دوآتشه، خيلي داغ و خيلي پرشور و بقول خودش از آن روشنفكران ماركسيست عميق بود. ولي در آن شب آخر با پاهاي تاول زده، گرسنه، تشنه، خسته، در شبي مهتابي، در آن سكوت كه ماه كم‌كم بالا مي‌آمد و راه ما را روشن مي‌كرد، اين جوان هم اغلب با من راه مي‌رفت و بحث از فلسفه بود. نزديكي‌هاي صبح كخ از عرفان سر درمي‌آورديم، بحث از مولانا بود و حافظ بود، عشق بود و محبت و چيزهايي از اين قبيل. بعد از ساعت‌ها بحث، از اين رفيق ماركسيست خودم پرسيدم كه خوب اي رفيق اين احساسي را كه اكنون بر دل تو مي‌گذرد با اين تئوري‌هاي ماركسيستي خودت چگونه مي‌تواني توجيه بكني؟ به من گفت ترا به خدا اين عيش مرا منقّض مكن و مرا بياد اين سؤالات ميانداز. زيرا ماركسيسم و مكتب مادي قادر نيست كه اين احساس و اين عرفان دروني را توجيه كند و بفهمد اين يك دنياي ديگري است، اصلاً با ماركسيست رابطه‌اي ندارد و اين يك دنياي ديگري است،اصلاً با ماركسيست رابطه‌اي ندارد و من هم نمي‌خواتسم كه اذيتش كنم و از آن حالت روحاني و معنوي كه به او دست داده بودم خارجش كنم.
ولي حقيقت امر اينجاست كه فلسفه مادي به هيچ‌وجه قادر نيست كه اين احساس دروني، اين اشراق، اين عرفان را بفهمد و توجيه كند. اصولاً درصدد فهم آن نيست، اين دنياي ديگري است. در پي آن است كه احتياجات مادي اناسن را تأمين كند و بس. ولي شما مي‌دانيد كه در اين زندگي اگر كسي براستي بخواهد مفهوم حيات را بفهمد، اين خوردن و خوابيدن و زندگي كرده هدف حيات نيست. اينها محملي براي حيات است. آدمي غذا مي‌خورد يا لباس مي‌پوشد يا مي‌خوابد براي آنكه زندگي كند، براي آنكه خدا را بپرستد. هدف زندگي خوردن و خوابيدن نيست، اينها وسيله زنده بودن است. مي‌توانم بگويم آن لحظاتي را مي‌توان حقيقي بشمار آورد كه يك انساني از اين حيات مادي و از اين دنياي لجني به معراج صعود مي‌كند، و آن نوع احساس، آن نوع الهام و اشراق براي او دست مي‌دهد. اين لحظات در زندگي اناسن‌ها بسيار كوتاه است ولي آنچه زندگي به حساب مي‌آيد فقط همين لحظات است و بس. بقيه زندگي فقط محملي است براي اين اناسن كه زنده بماند، تا اين لحظات كوتاه معراج و طيران روح به او دست بدهد، و آن انساني كه در زندگي خود بيشتر به اين حالات دست پيدا مي‌كند و اين لذت روحي و اين طيران روحي براي او بيشتر رخ مي‌دهد، او زندگي بهتري دارد، زندگي موفق‌تري دارد. آن انسان‌هايي كه سرتاسر حيات خود را در ماديات و احتياجات مادي سر مي‌كنند و هيچ لذت روحي و هيچ احساس معراج به آنها دست نمي‌دهد آنها در حقيقت انسان نيستند، از انسانيت بويي نبرده‌اند.
اين داستان را براي آن گفتم كه بدانيد مكتب‌هاي ديگر به هيچ‌وجه قادر نيستند كه اين طيران روح و اين احساس معراج و ماورائي را در روح انسان‌ها تفسير كنند، توجيه كنند، جز سيستمي كه ما بيان مي‌كنيم و مكتبي كه ما به آن معتقد هستيم.
اكنون كه اين داستان را مي‌گفتم مي‌خواهم اين را تمام بكنم و چند كلمه بيشتر بگويم و آن اينكه در فلسفه ماركسيسم همانطور كه مي‌دانيد هدف اين ا ست كه طبقات از بين برود و آب و نان و مسكن براي همگان تأمين گردد. ما فرض مي‌كنيم كه به آنجا رسيديم، فرض مي‌كنيم كه آب و نان و مسكن براي همگان تأمين شد، فرض مي‌كنيم كه طبقات از بين رفتند و استثمار اقتصادي هم از بين رفت. از آنها مي‌پرسم كه بعدش چي؟ آيا بعد از آن حركتي و نهضتي و جنبشي و احساسي وجود خواهد داشت؟ يا نه. چون همانطور كه مي‌دانيد آنها مي‌گويند محرك انسان در اين مبارزه حيات جنگ طبقاتي است. آن روزي كه اين طبقات از بين رفتند ديگر مبارزات طبقاتي وجود نخواهد داشت. آيا انسان در آن روز محرك ديگري نخواهد داشت؟ آيا سكوت خواد كرد؟ مي‌دانيد كه سكوت معادل مرگ است، در ان حال انسان مي‌ميرد. مكتب مادي قادر نيست كه به اين سؤال بزرگ جواب بگويد كه بعد از بين رفتن طبقات ديگر چه خواهد بود. آيا انسان مي‌ميرد؟ يا به حركت خود ادامه مي‌دهد. ولي همانطور كه گفتم از نظر ما اين زندگي و آب و نان وسيله‌اي است و طيران بسوي خداي بزرگ يك حركت تا بي‌نهايت است، حركتي است كه الي لانهايه ادامه خواهد داشت و انسان هيچوقت و در هيچ مكاني از حركت بسوي كمال بار نخواهد ماند. آيه‌اي را كه قبلاً براي شما تلاوت كردم و از نظر اهميت زيادي كه دارد براي شما مي‌نويسم چون پايه فلسفه ما است: «وَ كَذالِكَ جَعَلْناكُم اُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَي‌النّاسِ» يعني ما شما را امت وسطي قرار داديم تا بر همه مردم شاهد باشيد، گواه باشيد. و از اينجاست كه مكتبي بوجود مي‌آيد كه اين مكتب را مكتب واسطه اسم‌گذاري مي‌كنند.
از نظر فلسفي امشب مي‌خواهم قسمتي از مقارنه و مقايسه بين مكتب خداپرستي ما و دو مكتب بزرگ عالم در شرق و غرب يعني كاپتاليزم و كمونيزم را به عمل آوريم و زيبائي‌هاي مكتب خود، مكتب اسلام را بيان كنيم.
اصول اساسي مكاتب
قبل از اينكه وارد اين بحث بشوم مي‌خواهم بگويم كه هر مكتبي در دنيا داراي سه‌وجهه، داراي سه اساس است. يكي اساس فلسفي است، دوم اساس اقتصادي، و سوم اساس سياسي و حكومتي. آن نظام وآن ايدئولوژي كه داراي اين سه اساس نباشد ناقص است. هنگامي مي‌گوئيم يك ايدئولوژي كامل است كه لااقل در اين سه اساس داراي رأي و نظر بوده و بتواند جوابگوي اين احتياجات باشد. بنابراين يك مكتب، يك ايدئولوژي، داراي يك زيربناي فلسفي خواهد بود و ثانياً داراي زيربناي اقتصادي و ثالثاً داراي زيربناي سياسي يا حكومتي.
يادم هست در امريكا يكي از دوستان خيلي ماركسيسم و دو آتشه ما به من ايراد مي‌گرفت و مي‌گفت كه شما چرا براي حضرت محمد(ص) اينقدر احترام قائل هستيد. چرا؟ اعتراض داشت! من از او پرسيدم كه تو به ماركس چرا اينقدر اعتقاد داري؟ نَعُوذَبِالله نمي‌خواهم مقارنه بكنم ولي درنظر او ماركس خيلي بالاتر بود. گفتم براي ماركس چرا اينقدر احترام قائلي؟ گفت براي اينكه ماركس داراي ايدئولوژي است، ماركس كسي است كه ايدئولوژي آورده است. از او پرسيدم خوب ايدئولوژي يعني چه؟ خلاصه بحثي كه در آنجا مطرح بود كه يك ايدئولوژي را وقتي كامل مي‌گوئيم كه لااقل داراي زيربناي فلسفي و زيربناي اقتصادي و زيربناي سياسي باشد. به او گفتم خيلي خوب ماركس چنين ايدئولوچي رابيان كرده و يك زيربناي اين چنيني نيز ارائه داده است، بعد براي او روشن كردم كه رسالت ما هم ازنظر زيربناي فلسفي داراي يك ديد فلسفي است كه بمراتب از فلسفه ماركسيسم آنها برتر و تواناتر است، و از نظر اقتصادي هم مكتب ما داراي يك مكتب اقتصادي است و از نظر سياسي و حكومتي هم ايدئولوي ما داراي يك نظام سياسي حكومتي است. بنابراين اگر بخواهيم براساس ايدئولوژي بحث كنيم اسلام هم يك ايدئولوژي است، و يدئولوژي كامل. اگر كسي بخواهد فقط به صرف اينكه ماركسيسم يك ايدئولوژي است، پس بايد آن ايدئولوژي را احترام كرد، اسلام هم داراي يك ايدئولوژي كاملي است و بايد مورد احترام قرار بگيرد. او پذيرفت و خود مسئله و خود طرح، داستان ديگري است. بهرحال در روند اين تعريف مي‌خواهم بگويم كه ايدئولوژي لااقل از سه ديدگاه فلسفي و اقتصادي و سياسي بايد موردنظر قرار بگيرد و آن ايدئولوژي برتر است كه از اين سه ديدگاه برتر باشد.
باز به عنوان مقدمه مي‌خواهم بگويم كه وقتي درباره يك نظام سياسي يا اقتصادي بحث مي‌كنيم، هيچگاه نمي‌توان قسمتي از مسئله فلسفي را بطور مطلق، بطور جداگانه، بطور منفرد درنظر گرفت و قضاوت كرد. بايد همه مجموعه و همه سيستم را درنظر گرفت و همه را باهم مورد مطالعه قرار داد. بعنوان مثال مي‌خواهم بگويم كه بعضي از قوانين (مثلاً جزا) در فقه‌اسلامي را اگز از داخل نظام و مجموعه اسلامي بيرون بكشد و در يك نظام ديگري بخواهند پياده بكنند، خيلي عجيب خواهد بود، غيرقابل قبول خواهد بود. يا بعضي از قوانين را فرض كنيد اقتصادي و مثلاً ربا را اگر بخواهيد در يك نظام ديگري پياده كنند غيرمعقول خواهد بود. بنابراين هنگامي كه درباره يك مطلب سياسي و اقتصادي بحث مي‌كنيم، بايد آن را در داخل مجموعه كامل خود درنظر گرفت وگرنه مطالعه آن بطور جدا و منفرد كار خطايي خواهد بود. پس هنگامي كه ايدئولوژي اسلامي را بحث مي‌كنيم، بخصوص وقتي كه درباره اقتصاد وارد بحث مي‌شويم بر مبناي فلسفه خداپرستي و توحيد خواهد بود. يعني اقتصاداسلامي را اگر كسي بخواهد در نظام‌هاي ديگر پياده كند، مسلماً به نتيجه نخواهد رسيد. همچنيني حكومت اسلامي را.
با اين مقدمه وارد بحث مي‌شويم و مي‌خواهم بحث را بدين ترتيب براي شما بيان كنم كه از نظر ايدئولوژي سه نظام زير را درنظر مي‌گيريم، كه اين سه نظام درحال حاضر در دنياي ما سيطره دارند.
نظام‌هاي موجود دنيا
يكي نظام شرقي يا كمونيزم است كه در روسيه شوروي و چين و كشورهاي وابسته به آنهاجريان دارد. ديگري نظام سرمايه‌داري در غرب است، كه خود نيز نيمي از دنيا را زير سيطره خود گرفته است. و مكتب ديگري كه ما به آن معتقد هستيم اسلام است، كه مي‌خواهم بگويم مكتب واسطه است. هنگامي كه درباره ايدئولوژي بحث مي‌كنيم همانطور كه گفتم بايد ديدگاه فلسفي را درنظر گرفت، بعنوان زيربناي فلسفي. از نظر زيربناي فلسفي مي‌خواهيم بفهميم كه اين سه مكتب چه موضعي دارند و درباره مسائل و مشكلات مختلف زندگي چه رأيي و چه نظري مي‌دهند.
مكتب كمونيزم
اولين و بزرگترين مسئله‌اي كه اين سيستم‌ها بر روي آن بنا مي‌شوند مسئله خداست. از نظر زيربناي فلسفي كمونيسم معتقد به مكتب مادي است، «مكتب اصالت ماده»، كه ديشب هم اشاره‌اي به آن رفت.
اصالت ماده به اين معني است كه در اين دنيا فقط و فقط ماده وجود دارد ولاغير. يعني در اين دنيا چيزي جز ماده وجود ندارد، كه اين را ما مي‌گوئيم مكتب مادي، يا ماترياليزم.
مكتب مادي يا ماترياليزم يعني مكتبي كه به اصالت ماده معتقد است. اصالت ماده، يعني اين ماده در دنيا اصيل است و بس، يعني حقيقتي براي اين ماده وجود ندارد. يعني نه روح، نه خدا،‌ نه ماوراء‌الطبيعه و هيچ‌چيز ديگري نيست، هرچه هست فقط همين ماده هست و بس.
همانطور كه براي شما شرح دادم كمونيزم و ماركسيسم معتقد به سوسياليزم علمي هستند. معتقد هستند كه علمي فكر مي‌كنند و من ديشب براي شما نشان دادم (لااقل براي كساني كه بودند و شايد عده‌اي نبودند و مي‌خواهم خلاصه آن را تكرار بكنم) كه اين حرف ماركسيست‌ها كه در اين دنيا ماده وجود دارد ولاغير، حرفي است غيرعلمي. زيرا قسمت اول كه فقط ماده وجود دارد در تجارب فيزيكي و شيميايي طبيعت مي‌توانيم ماده را پيدا كنيم ولي آنجا كه «لاغير» را مي‌گويد، مسئله‌اي است كه علم به آن نرسيده است و علم قادر نيست كه چنين بياني رابكند. اصلاً علم هدفش اين سلبيات نيست، علم فقط از چيزهايي صحبت مي‌كند كه به آن رسيده است. آن را اثباتاً مي‌تواند اثبات كند به چيزي كه هنوز نرسيده است و نفهميده است دخالت نمي‌كند. بنابراين هنگامي كه مكتب مادي مي‌گويد در اين دنيا ماده وجود دارد اين قسمت صحيح است، اما آنجا كه مي‌گويد «لاغير» اين صحيح نيست. اين يك مكتب فلسفي است، از علم بيرون آمده و وارد دنياي فلسفه شده است.
همچنانكه براي شما بيان كردم براساس تعريفي كه برتراند راسل از علم و فلسفه مي‌كند، او علم را از صفر شروع مي‌كند و بالا مي‌آيد. يعني شناخت آدمي، علم آدمي به اين دنيا و به اين وجود از صفر شروع مي‌شود و به بالا مي‌آيد تا به يك نقطه‌اي مي‌رسد كه در اين نقطه دنياي علم متوقف مي‌شود، تا اينجا را مي‌گوئيم دنياي علم. در اين دنياي علم همه انسان‌ها باهم مشترك هستند. يعني يك كمونيست و يك كاپتاليست و يك مسلمان يك‌جور فكر مي‌كنند. هنگامي كه درباره اكسيژن يا هيدروژن بحث مي‌كنند، هرسه مكتب داراي يك عقيده هستند، زيرا مكتب علمي است و شما مي‌توانيد با تجزيه و تحليل علمي در هر لابراتوري آن را اثبات كنيد.
هنگامي مي‌گوئيم مسئله علمي است كه بتوان اين مسئله را در هر زماني، در هر مكاني، در هر لابراتواري و بوسيله هر ا سناني تجربه كرد، آنگاه مي‌گوئيم كه اين مطئله يك مسئله علمي است. مثلاً مسئله اكسيژن يا هيدروژن را در هز زماني و در هر مملكتي و بوسيله هز دانشمندي مي‌توان نتيجه گرفت و به همان نتايج رسيد. در حالي كه بعضي از چيزها هست كه همگان نمي‌توانند تجربه كنند. مسائل معنوي و اشراقي را كه براي شما بيان كردم مسائلي نيست كه هر كسي بتواند آنها را تجربه كند، يا هر كسي اگر يكبار كرد بار دوم و بار سوم هم قادر باشد كه عين آن را انجام بدهد. چون اين مسئله‌اي است كه با حالت روحي انسان رابطه دارد. حتي كساني كه در تله‌پاتي و در توانايي روحي قدرتي دارند و قوي هستنإ، گاهگاهي هم نمي‌توانند يكي از كساني كه داراي قدرت بسيار تواناي روحي بود (اين را بعنوان مثال ذكر مي‌كنم كهروشن بشود) كسي بود كه دوربين را در مقابل خود قرار مي‌داد و به دوربين خيره مي‌شد و افكار او در روي فيلم دوربين نقش مي‌بست، فيلم را ظاهر مي‌كردند و مي‌ديدند هرچه را كه فكر كرده در روي فيلم دوربين منعكس شده است. مثلاً اين دوربين را مي‌گرفت و يك ماشين در ذهن خودش مجسم مي‌كرد و بنابراين عكس ماشين روي فيلم منعكس مي‌شد. بالاتر از همه وقتي بود كه امريكايي‌ها مي‌خواستند كه شكل آن راكت روسي را كه در سال 1963 روس‌ها ساخته بودند بدانند كه چگونه است و به اين مرد فشار مي‌آوردند كه تو بيا و اين راكت را براي ما شرح بده، و او در عالم تصور يا تله‌پاتي فرو مي‌رود و در دوربين خيره مي‌شود و ذهنياتش وقتي در دوربين عكاسي منعكس مي‌شود و آنرا چاپ مي‌كنند شكل راكت را مي‌بينند، و بعد از سال‌ها كه روس‌ها خودشان شكل راكت را منتشر مي‌كنند مي‌بينند كه اين راكت با همان راكتي كه آن مرد در سال‌ها قبل از روي ذهن خودش و تله‌پاتي توانسته است بدست بياورد يكسان است. بنابراين كساني هستند كه داراي اين قدرت هستند، ولي اين هميشگي نيست. اين آدم گاهي قادر بود كه اين عمل را انجام بدهد و اوقات ديگري قادر نبود. اين بستگي به شرايط روحي انسان دارد.
بنابراين مي‌گوئيم اين جزو علم به حساب نمي‌آيد، اين پاراسايكولوژي است، وراي علم روانشناسي است. ولي در مورد علم، مثل اكسيژن و هيدروژن مسئله‌ايست كه از صفر تا اين نقطه كه علم آدم‌ها به آن رسيده است همه متفق‌القول هستند و از اين نقطه به بعداختلاف شروع مي‌شود. از اين قمست به بالا دنياي فسلفه مي‌شود، كه در اين دنياي فلسفه هر كسي بر اثر ذهنيات خود يك راهي و يك طريقي را انتخاب مي‌كند و بنابراين راه‌هاي گوناگون بوجود مي‌آيد و در اين راه‌هاي گوناگون است كه يكي مدعي مي‌شود كه در اين دنيا ماده وجود دارد ولاغير. اين يك تئوئري است، يك نظريه است كه اين نظريه يك نظريه فلسفي است كه علم به آن نرسيده است و به هيچ‌وجه قادر نيست كه به آن برسد. اين انسان مادي و ماركسيسم وارد دنياي فلسفه شده است و در عالم فلسفه براي خود بعنوان زيربناي فكري خود پذيرفته است كه فقط ماده است و وراي آن ‌چيزي وجود ندارد درحالي كه ديگري مي‌آيد و يك راه جديدي انتخاب مي‌كند و شخص سوم هم راه سومي را.
بنابراين مي‌بينيم كه هنگامي كه ماركسيسم مي‌آيد و مدعي مي‌شود كه در اين دنيا ماده وجود دارد ولاغير، نشان مي‌دهد كه بيان اين ماركسيسم علمي نيست، بلكه بيان فلسفي است. زيرا علمي هيچگاه نمي‌گويد ولاغير. آنجايي كه مي‌گويد لاغير يعني يك بيان فلسفي كرده است. از نظر علمي همنقدر خارج از علم است كه كس ديگري بيايد و معتقد به ذهن باشد و ماده را ردّ كند.
مكتب كاپتاليسم
در دنياي كاپتاليزم معتقدر به اصالت ذهن هستند، كه ذهن در لغت فرانسه «ايده» ناميده مي‌شود، بنابراين مكتبي بوجود مي‌آيد كه اين مكتب را «ايده‌آليسم» نامگذاري مي‌كنند. براي مشا شرح مي‌دهم كه منظور از اين ايده‌آليسم چيست. در مقابل مكتب مادي كه معتقد است كه اين دنيا را ماده پر كرده است ولاغير، در نقطه مقابل ديگري مي‌آيد و مي‌گويد اصلاً اين ماده را من قبول ندارم، دنيايي وجود ندارد، چيزي نيست جز ذهن من، جز فكر من، جز ايده‌اي كه در مخيله من مي‌گذرد و بس. اين ذهن من است، ايده من است كه اين اشياء را در دنيا تصور مي‌كند. اين اشياء بخودي خود چيزهاي ظاهري هستند و حقيقي نيستند. آن داستان معروف افلاطون كه مي‌گويد اين دنيا سايه‌هايي هستند از حقيقت مثل يك كارواني كه از مقابل نوري مي‌گذرد وسايه اين كاروان بر روي ديواري منعكس مي‌شود و مااين سايه‌ها را مي‌بينيم. اين سايه‌ها همه ذهني هستند، هيچ كدام حقيقتي ندارند. افلاطون معتقد است كه اين حقايق در دنياي ديگري داراي مُتُل هستند، داراي حقايقي هستند كه آنها را مُثُل مي‌گويند. ولي در اين دنياي مادي ما، فقط سايه‌هايي از اين مُثُل منعكس مي‌شود و ما آن را مي‌بينيم. بنابراين اينها هيچ كدارم حقيقتي ندارند.
ديشب در رابطه با همين موضوع مثال زدم كه همين اديده‌آليست‌ها كه فيلسوف‌هاي بزرگي دارند كه بين آنها هيوم، بركلي، كانت از همه معروفترند و اينها فلاسفه بزرگ اين مكتب ايده‌آليسم بشمار مي‌روند كه در چند قرن پيش در اروپا و در آلمان و در فرانسه و انگلستان قدرتي داشتند و معتقد بودند كه اين دنيا هيچ چيز نيست جز تصورات ذهن من. اين ذهن من است كه اين حقايق را اينطور مي‌بيند. مثال نور را زدم كه نور در طبيعت چيزي نيست جز امواجي كه از اين نور به چشم من مي‌آيد و اين چشم من هست كه يكي را قرمز و ديگري را زرد مي‌بيند. تنها چيزي كه بين دو نور مختلف است فركانس آنها است، طول موج آنها است، ولي اين چشم من هست كه اين طول موج‌هاي مختلف را به الوان مختلف مي‍بيند. بنابراين اگر من نباشم در اين دنيا نوري نيست. اگر چشم من نباشد نوري را تشخيص نخواهد داد. نور حقيقتي ندارد، اين چشم من است كه به نور واقعيت مي‌دهد. همچنين حرارت را برايتان مثال زدم يا خيلي از چيزهاي ديگر را كه اين فلاسفه ذكر مي‌كنند. بنابراين اين گروه معتقدند كه در اين دنيا آنچه اصالت دارد ذهن يا ايده است، بنابراين مكتب آنها را «ايده‌آليسم» مي‌گويند و فلاسفه بزرگي هم طرفدار آنها هستند.
مي‍ بينيم كه در دنياي ما از نظر زيربناي فلسفي دو طرز تفكر مختلف وجود دارد، كه يكي ماترياليسم است، يعني اصالت ماده، و ديگري ايده‌آليسم يا اصالت ذهن، ايده.
موضوعي را كه من اينجا تشريح مي‌كنم از اين جهت اهميت بسزايي دارد كه ماركسيست‌ها مثل هميشه مي‌گويند در طبيعت فقط دو نظام هست: يا ماترياليسم يا ايده‌آليسم. اگر كسي ماترياليست نباشد بايد ايده‌آليست باشد، و بعد مي‌آيند مكتب ايده‌آليسم را به لجن مي‌كشند، فحش مي‌دهند، مي‌كوبند و مسخره مي‌كنند. واقعاً رد كردن اين مكتب از نظر علمي كار بسيار سختي است، كار ساده‌اي نيست چون ما در دنياي فلسفه نمي‌توانيم بطريق علمي چيزي را اثبات يا نفي بكنيم. ولي آنها با سيستم‌هاي خودشان مي‌آيند و بشدت مي‌كويند، كتاب‌هايي كه يادم هست از بچگي مي‌خوانديم يكي از جرج‌پوليتسر كه يكي از بزرگترين و معروفترين كتاب‌هاي ماركسيستي است كه در فرانسه تدريس مي‌كردند، حزب توده هم در ايران تدريس مي‌كرد، و هنوز هم تدريس مي‌كنند و متأسفم بگويم با هزار تأسف (اين تأكيد را از اين نظر مي‌گويم) كه مجاهدين خلق نيز هنگامي كه كتاب شناخت خودشان را مي‌نويسند عين تفكرات همان جرج‌پوليتسر را كه درباره ماترياليسم و ايده‌آليسم داشته آنها هم تكرار مي‌كنند. آنها هم به اين اشتباه مي‌افتند و دنيا را از اين ديدگاه مي‌بينند و اين بزرگترين خطاي فلسفي است كه آنها مرتكب مي‌شوند. هم‌اكنون شاهد هستيد كه امام امت هم آنها را طرد مي‌كند. يكي دو جاي ديگر هم گفته‌ام هنگامي كه خود من در لبنان بودم در سال 1971 در همان روزگارهاي اولين مجاهدين، قبل از اينكه كتاب شناخت را منتشر كنند اين كتاب را به من دادند، ما در لبنان خوانديم و اين اعتراضات را به آنها وارد كرديم كه اين برداشت شما از فلسفه يك برداشت ماركسيستي است و با حقيقتي كه ما به آنها معتقد هستيم اختلاف كلي دارد، بنابراين نمي‌پذيريم. كسي كه مسئول بود و اين كتاب را آورده بود قانع شد، نتوانست جواب بدهد و رفت و يك متفكر بزرگ خودشان را آورد و او هم چند ساعتي بحث كرد و بازهم نتوانست جواب بگويد و قانع شد. قانع شدند كه اين طرز تفكر اسلامي نيست و اگر بخواهند كتاب شناخت را بر اين اساس انتشار بدهند بزرگترين ضربه فلسفي را به خودشان وارد كرده‌اند. اما متأسفانه ديديم كه بعداً همان كتاب را با همان اسلوب منتشر كردند و جاروجنجالي در دنيا به پا شد. حتي سعي مي‌كردند با امام امت هم تماس بگيرند و افكار فلسفي خودشان را بر او بقبولانند. و او هم كسي بود كه در همان لحظات اول با برخورد با اين نوع برداشت غلط از فلسفه به خوبي درك كرد كه اينها برداشت اسلامي ندارند و متأسفانه دچار همان تقسيم‌بندي ماركسيست‌ها شده‌اند.
به همين علت است كه ما اين موضوع رابيش از حد در اينجا تأكيد مي‌كنيم كه يك طرف ماترياليسم وجود دارد و يك طرف ايده‌آليسم ولي ما نه ماترياليسم هستيم و نه ايده‌آليسم. و ارگ ماركسيست‌ها مي‌خواهند همه خداپرستان دنيا را با ايده‌آليست‌ها بكوند، يك شانتاژ فلسفي است، يك حقه‌بازي است. براي اينكه هيچ‌وقت در هيچ زماني مسلمان‌ها و موحدين نيامده‌اند كه خود را جزو ايده‌آليست‌ها به حساب بياورند. درست است كه لغت ايده‌آليسم (از نظر كلي لغت) در ذهن مردم بصورت يك لغت روحي و معنوي جلوه مي‌كند، ولي مفهوم فلسفي ايده‌آليسم يعني كسي كه معتقد به ذهن است و ماده را نفي مي‌كند. مسلماً ما مسلمان‌ها معتقد به اين نيستيم، شناختي كه مابيان مي‌كنيم با شناخت آنها متفاوت است و به تمام اين بحثي را كه هم‌اكنون شروع كردم بحثي است در مبحث شناخت. ماترياليست‌ها در مكتب شناخت مي‌گويند كه ماقادر هستيم كه اين ماده را بشناسيم، معتقد به شناخت ايجابي هستند. يعني مااين ماده را، اين دنيا را، اين قوانين را قادريم كه بشناسيم. ايده‌آليست‌ها معتقدند كه ما قادر نيستيم كه بشناسيم، آنچه را كه ما مي‌شناسيم ساخته و پرداخته ذهن ماست، بنابراين همه ذهني است.
مكتب اسلام
اما آنچه را كه اسلام معتقد به آن است: مامعتقديم وجود دارد، يعني اعتقاد به وجود ماده مستقلِّ از ذهن؛ در اسالم ما معتقد هستيم كه اينماده، اين وجود مستقل از ذهن «من» هست، چه من باشم چه من نباشم. ايده‌آليست‌ها مي‌گويند كه اگر ذهن من نباشد دنيا هم نيست، حقيقتي وجود ندارد. ما معتقد هستيم كه اين ماده مستقل از ذهن من وجود دارد، وجود خارجي دارد. اما شناخت من از ماده ذهني است. شناختي را كه من از ماده داردم ذهني است، اين به چه معني است؟ به اين معني كه اين ماده وجود دارد، وجود اين ماده مستقل از ذهن من است ولي آن چيزي را كه از اين ماده من مي‌شناختم مربوط به ذهن من است، و اين شناخت با طول زمان تغيير و تكامل پيدا مي‌كند، هر روز كامل‌تر مي‌شود. بنابراين چيز ثابتي نيست. ماركسيست‌ها معتقد بودند كه شناخت ما از اين ماده عيني است، آنها معتقد به عينيّت بودند، و اينها معتقد به ذهنيّت (ابجكتيو و سوكجكتيو). درحالي كه ما معتقديم اين ماده وجود خارجي دارد، مستقل از ذهن من، ولي شناخت من از اين ماده وابسته به ذهن، وابسته به علم، وابسته به وجود من است و هرچه علم من بالاتر رود شناخت من از اين ماده كامل‌تر خواهد بود.
يكي از اين نكات بسيار زيبايي كه در اينجا مطرم مي‌شود مسئله قوانين علم است، مسئله قوانين. قوانين عالم مثل قانون جاذبه، مثل قانون نباتات، مثل قوانين مختلفي كه در طبيعت وجود دارد. براي مثال من قانون جاذبه را عنوان مي‌كنم، ما معتقديم كه اين قانون جاذبه وجود دارد و اين قانون جاذبه مستقل از ذهن من وجود دارد. چه من باشم چه من نباشم اين قانون وجود دارد، اما شناخت من از اين قانون جاذبه شناخت ذهني است.و براساس علم و فكر و ذهن قادر خواهم بود كه اين قانون را بشناسم. همچنانكه مي‌دانيد قرن‌ها بود كه كسي قانون جاذبه را نمي‌شناخت تا وقتي نيوتن آمد و نيوتن هنگامي كه سيب از درخت بر زمين افتاد اين قانون جاذبه را كشف كرد. همان قانون كه نيرو بين دو ماده متناسب با جرم دو ماده تقسيم بر فاصله آنها به قوه دو خواهد بود. كه اگر شما دو جسم داشته باشيد كه يكيM و ديگري M' و فاصله آنها d باشد نيرويي كه آنها را جذب مي‌كند مساوي با ضريبي است ضربدر دو جرم تقسيم بر مجذور فاصله اين دو. اين ساده‌ترين شكلي بود كه نيوتن براي جاذبي دو جسم بدست آورد. F=k
قرن‌ها بود كه اين نيروي جاذبه را نمي‌شناختند، بعد نيوتن آمد به اين صورت اين قانون را شناخت. بعد مي‌بينيم كه يك قرن مي‌گذرد و انشتين مي‌آيد و انشتين از آنجا كه با انحناي فضا و محيط‌هاي دور رابطه داشت احساس مي‌كند كه اين قانون كامل نيست، بنابراين قانون ديگري بوجود مي‌آورد كه با اين قانون اختلاف دارد و خلاصه نسبيّت انشتين در آن داخل مي‌شود. اين دوره‌اي است كه آن را «دوره نسبيّت» مي‌گوئيم. و باز مدتي مي‌گذرد و فيزيك‌دان‌هاي جديدي پيش مي‌آيند و مي‌گويند كه حتي قانون نسبيت انشتين كافي نيست. وارد ذرّه و اتم مي‌شوند و دوراني است كه «كوانتوم مكانيك» بوجود مي‌آيد، و در فيزيك ذره‌اي يا فيزيك كوانتوم مكانيك كه به مراتب از فيزيك نسبيت انشتين بالاتر است روابط جديدتري را كشف مي‌كنند.
بنابراين اين قانون جاذبه، قبل از نيوتن و بعد از نيوتن و زمان ما و بعد از زمان ما يك حقيقت است، اين جاذبه كه فرق نكرده همان جاذبه است. هر فرمولي، هر رابطه‌اي كه بين اين دو جسم وجود دارد يك رابطه است، يك حقيقت است، از روز ازل تا به ابد يك ح قيقت است، اما شناخت من از اين حقيقت متغيّر است. اين من هستم كه در طول زمان با تغيير علم و مغز و فكر خودم قادر هستم كه از اين قانون كه حقيقتي واحد در اين دنياست چيزهاي زيادتري را بشناسم. مطمئن هستم كه امروز هم حقيقت مطلق آن را نفهميده‌ام، آنچه را كه از آن مي‍فهمم يك حقيقت نسبي است و مسلماً در آينده روابط كامل‌تري حتي از كوانتوم مكانيك براي ما حاصل خواهد شد.
به اين علت است كه ما معتقديم كه اين دنياي وجود و اين قوانيني و اين عالم، وجود خارجي و مستقل از ذهن من دارد، اما شناخت من از اين دنيا واز اين قوانين ذهني است. از اينجاست كه اين مكتب را مكتب تحقّقي مي‌گوئيم، مكتب تحققي، يا «رئاليسم».
همانطور كه ديشب بيان كردم شهيدمطهري در كتاب معروفي كه بر نوشته علامه طباطبايي نوشته‌اند اسم آن را رئاليسم گذاشته‌اند. رئاليسم از رئاليته مي‌آيد، رئاليته يعني واقعي، يعني چيزي كه واقعي است. ما نه ذهن‌گرا هستيم نه ماديگرا، بلكه واقعيت را مي‌پذيريم. آن واقعيت چيست؟ اين است كه اين دنيا واقعيتي دارد، مستقل از ذهن من، ولي شناخت من از اين دنيا ذهني است. اين حقيقتي است، واقعيتي است. بنابراين مكتب ما مكتب رئاليسم است در مقابل مكتب آنها كه ماترياليسم هست و مكتب اينها كه ايده‌آليسم هست، مكتب ما مكتب رئاليسم يا به فارسي مكتب تحققي است.
بنابراين اگر ماركسيست‌ها بخواهند ايده‌آليسم را بكوبند و بگويند همه مسلمان‌ها و خداپرستان هم با آنها يكسانند، مرتجعند و غيره، اين به هيچ‌وجه صحيح نيست. چيزي را كهشما در بحث با آنها مشخص خواهيد كرد اينست كه اول خطوط را معين مي‌كنيد، كه تو معتقد به چه هستي و ايده‌آليست چه معني دارد و ما معتقد به چه چيزي هستيم. همانطور كه گفتم شما قادر هستيد كه آنها را مجاب كنيد كه اشتباه فكر مي‌كنند. شناختي كه آنها معتقدند شناخت عيني است. در كتابي كه استالين نوشته است در مورد شناخت مي‌گويد كه «ما قادر هستيم كه حقيقت دنيا را بشناسيم»، در حاليكه اين لاف و گزاف است. حقيقت دنمي را هيچكس نمي‌تواند بشناسد، شناخت من از اين حقايق نسبي است، شناخت من ذهني است. بنابراين نه آنكه كسي بيايد و بگويد كه مابه اين دنيا شناخت عيني داريم، يعني تما محقايق را قادريم كه بشناسيم، و نه آن كساني كه مي‌گويند كه اصلاً دنيا وجود ندارد، وجود خارجي ندارد، هرچه هست ساخته و پرداخته ذهن من است، هر دو اشتباه مي‌گويند، هر دو به افراط و تفريط مي‌روند. درحالي كه ما واقعيت را مي‌پذيريم كه دنيايي هست و واقعيتي مستقل از ذهن من وجود دارد، ولي شناخت من از اين واقعيت‌ها ذهني است و با علم من و با زمان تغيير و تكامل پيدا مي‌كند، و اين با منطق، با علم، با هرچه كه بگويند سازگارتر است تا دو نظريه ديگري كه چپي‌ها و راستي‌ها مطرح مي‌كنند.
بنابراين در زيربناي فلسفي طرز تفكر خود را درباره ماده بيان كردم، اما چيز ديگري را ما به آن معتقد هستيم و آن اعتقاد به ماده مستقل از ذهن است. مي‌گوئيم كه ماده مستقل از ذهن وجود دارد، باضافه مي‌گوئيم اعتقاد به وجود ماوراء ماده هم داريم، آن را طرد نمي‌كنيم. يعني مامي‌گوئيم در اين دنيا در عين حال كه ماده را آنچنن كه هست مي‌پذيريم و به آن اعتقاد داريم، در ضمن معتقد هستيم كه وراي ماده چيز ديگري هم هست، كه روح باشد، يا خدا باشد، يا عالم غيب، يا ماوراء‌الطبيعه كه پريشب درباره آن بحث كردم.
ما معتقد هستيم كه اين قوانين و چيزهاي ديگر كه انشاالله (تا آنجا كه فرصت هست امشب) براي شما بحث مي‌كنم درباره ماده صادق است، به چه معني؟ درباره نسبيّت يا درباره مطلقيّت يا چيزهاي ديگري قوانيني ذكر خواهيم كرد، مي‌گوئيم اين قوانين مادي است و براي ماده صدق مي‌كند ولي براي ماوراء ماده مسلماً صدق نمي‌كند، اين اختلاف بزرگي است بين ما و ماركسيست‌ها كه هم‌اكنون براي شما شرح مي‌دهم.
موضوع نسبيّت
من سعي مي‌كنم كه امشب اساس يا زيربناي فلسفي را براي شما حل بكنم، مسئله دومي را مي‌خواهم براي شما ذكر بكنم (كه همين الان سخنش رفت) و آن نسبيّت است. همانطور كه مي‌دانيد يكي از مسائل مهمي كه در ديالكتيك مطرح مي‌شود و ماركسيست‌ها بر روي آن تأكيد مي‌كنند اين است كه دنيا و همه چزي نسبي است. يعني در مكتب ماركسيسم معتقد هستند كه همه‌چيز مطلق است، چون همه‌چيز ساخته و پرداخته ذهن است، هنگامي كه ساخته و پرداخته ذهن باشد اينها مطلق خواهد بود ولايتغيّر. بعنوان مثال آن آن تصوري كه شما از حوض حانه‌تان از سي‌سال پيش داريد، آن تصور همچنان كه بوده است اكنون نيز وجود دارد. بنابراين آن چيزهايي كه در ذهن شما از سال‌ها پيش بوده همانطور كه بوده باقيمانده است، بنابراين مطلق است. اما ما معتقد به چه چيزي هستيم؟ در اين باره مي‌گوئيم دنيا از ماده به اضافه ماوراي ماده، يا بگوئيم روح و هر چيز ديگري (ماوراء ماده) تشكيل شده است. يعني ما در اسلام معتقد هستيم كه هم ماده وجود دارد و هم ماوراء ماده، و هنگامي كه درباره نسبيت بحث مي‌كنيم مي‌گوئيم هر چيزي كه با ماده سروكار دارد نسبي است. ولي چيزهايي كه ماوراي ماده هستند مطلق هستند. بنابراين در اين سيستم ما معتقديم مه هم نسبي وجود دارد هم مطلق، آن چيزهايي كه ماده هستند دستخوش تغيير و تحول هستند بنابراين متغيرند، نسبي هستند. ولي آن چيزهايي كه ماوراي ماده هستند، به عبارت ديگر ايده‌ها هستند، قوانين هستند، آنها ثابت و مطلق هستند.
من براي شما يك بحث كوچكي مي‌كنم و شايد يكي از مهمترين بحث‌هايي كه ماركسيست‌ها بقول خودشان عنوان مي‌كنند همين مسئله نسبيت است. آنها مي‌خواهند بگويند كه در دنيا همه‌چيز نسبي است، و مي‌خواهند بگويند كه علم ثابت كرده است كه همه‌چيز نسبي است و چون همه‌چيز نسبي است بنابراين مطلق نمي‌تواند وجود داشته و چون مطلق نمي‌تواند وجود داشته باشد خدايي نيز نمي‌تواند وجود داشته باشد. چون براساس تعريف مي‌گوئيم خدا مطلق است، اگر مطلقي در دنيا نباشد بنابراين خدايي نيست. اين يكي از دلايل علمي است كه ماركسيستم بر روي آن تأكيد مي‌كند كه همه‌چيز دنيا نسبي است و اصولاً مطلقي وجود ندارد. من مثالي را كه هم‌اكنون درباره قوانين بخصوص همين قانون جاذبه براي شما ذكر كردم، گفتم كه از روز ازل تا روز ابد اين قانون ثابت و لايتغيّر است. درست است كه شناخت ما نسبت به اين قانون تغيير مي‌كند ولي شناخت ما تغيير مي‌كند، واقعيت اين قانون از روز اول تا روز آخر يكسان خواهد بود. بنابراين مي‌بينيم كه كوه‌ها فرو مي‌ريزند، درياها خشك مي‌شوند، تغييرات و تحوّلات زيادي در دنياي مادي بوجود مي‌آيد، ولي اين قانون جاذبه است از روز اول تا روز آخر يكسان است، تغيير نكرده است. فيزيك تغيير كرده، چون فيزيك شناخت ذهني ما است، شيمي تغيير كرده ولي قوانين تغيير نكرده‌اند. قوانين ثابت هستند، قوانين لايتغير هستند، قوانين مطلق هستند. بنابراين مي‌بينيم آنجايي كه چيزي غيرمادي است كه قانون غيرمادي است، اين غيرمادي‌ها مطلق مي‌شوند، آنها ديگر نسبي نخواهند بود.
اين يكي مسائل بسيار مهمي است كه ماركسيست‌ها باهم مخلوط مي‌كنند، يا مي‌خواهند كه مخلوط كنند كه از آب گل‌آلود ماهي بگيرند. درحالي كه ما بخوبي مي‌بينيم كه حتي قانون كه رابطه بين دو ماده است خودش مادي نيست. قانون جاذبه چيست؟ از شما بپرسند كه قانون جاذبه چيست؟ مي‌گوئيم دو حسم اينجا و آنجا بين آنها يك نيرويي وجود دارد، اين نيرو يعني چه؟ آيا دستي است كه از طرف اين ماده دراز مي‌شود تا ماده ديگري را جذب بكند؟ آيا يك نيروي مغناطيسي است كه جذب مي‌كند؟ يك قدرت الكترونيكي است كه جذب مي‌كند؟ هيچكدام از اينها نيست. انشتين مي‌آيد و مي‌گويد فضا انحنا دارد و بنابراين هنگامي كه دو جسم در داخل اين انحنا مي‌افتند بسمت همديگر ميل مي‌كنند. مثلاً يك پرده بزرگ لاستيكي را درنظر بگيريد كه اينجا و آنجا به ديوار بسته شده و مسطح باشد. شما به محض اينكه يك جسمي را در داخل اين لاستيك مي‌اندازيد ايجاد يك گودي مي‌نمايد، حالا اگر يك جسم ديگري را بخواهيد اينجا بياندازيد، چون اينجا گود شده اين بسمت گودي ميل مي‌كند، كشيده مي‌شود. اين تعريفي است كه انشتين براي جاذبه مي‌خواهد بكند كه اين خاصيت فضاست، كه هنگامي كه دو ماده در كنار هم قرار مي‌گيرند بسمت هم جذب مي‌شوند.
بنابراين مي‌بينيم كه رابطه بين دو جسم را ما نمي‌دانيم كه چيست. قانون جاذبه نه دست راست است كه اينها را بهم مي‌كشد، نه قانون الكتريكي است، نه مغناطيسي، نه چيز ديگري، چيزي است براي ما ناشناخته. اما مي‌دانيم كه يك رابطه‌اي هست كه اين دو جسم را بهم نزديك مي‌كند و به طرف هم مي‌كشد، ولي اين قانون هرچه هست غيرمادي است. شما تعريفي را كه براي خدا يا براي روح مي‌كنيد چيست؟ مي‌گوئيم خدا غيرمادي است. مي‌گوئيم خدا از بُعد زمان و مكان خارج است. مي‌گوئيم خدا ملموس نيست، قابل لمس شدن نيست. خدا ديدني نيست، شنيدني نيست، بوئيدني نيست. تمام اين چيزهايي را كه مي‌گوئيم براي قانون جاذبه هم مي‌توانيد بگوئيد. قانون جاذبه، رابطه‌اي است كه بين دو جسم وجود دارد، ملموس نيست، قابل لمس شدن نيست، ديدني نيست، بوئيدني نيست، وزن ندارد، ماده ندارد، جرم و جسم ندارد. بنابراين خواصي را كه (البته استغفرالله) مي‌خواهم براي اين قانون ذكر كنيم مي‌بينيم با خواص خدايي اشتراك دارند، يا لااقل در بعضي از چيزها اشتراك دارند. يعني هنگامي كه از ماده بسمت قوانين ميل مي‌كنيم، قوانين به خدا يعني به صفات خدايي نزديك‌ترند، و به عبارت ديگر قوانين امر خدا هستند. اَمْرٌ مِنَ الله. اراده خدا هستند كه اين اراده خدا بر ماده تظاهر پيدا مي‌كند. بنابراين قوانين يك درجه از ماده بالاتر هستند، ماده نيست چيز ديگري است وراي ماده و به همين علت است كه م ي‌بينيم اين قوانين از روز اول تا روز آخر يكسان است، لايتغير است. برخلاف ايده‌اي كه ماركسيست‌ها مي‌گويند كه در اين دنيا همه‌چيز در تغيير و تحول است درباره قوانين صادق نيست، قوانين ثابت است. و آن چيزي را كه آنها مي‌گويند درباره فيزيك و شيمي متغير است علم ما به اين قانون متغير است، شناخت ما از اين قانون متغير است نه خود قانون، خود قانون ثابت است. اين قانون جاذبه همان قانون جاذبه ده ميليارد سال پيش بوده است، منتهي ما نمي‌شناختيم، و همين قانون است كه بعد از ده ميليارد سال ديگر هم باقي خواهد بود كه شايد كم‌كم مقدار زيادتري از آن را بشناسيم.
بنابراين مي‌بينيم اين بحثي كه آنها مي‌گويند همه دنيا نسبي است غلط است، در دنيا چيزهاي ثابتي هم وجود دارد، كه مطلق هستند، لايتغيرند. آن چيزهايي نسبي هستند كه فقط در ماده و خواص ماده حركت مي‌كنند. آنها نسبي هستند و ما هم مي‌پذيريم كه آنها نسبي هستند. ولي در عين حال مي‌پذيريم كه آن چيزهايي كه وراي ماده هستند مطلق‌اند، ثابت هستند.
از آنجا كه اين بحث بحث بسيار مهمي است، از نظر علمي مي‌خواهم شرح بيشتري بدهم كه اصولاً اساس نسبيّت چيست. مي‌دانيد كه انشتين كسي است كه نسبيت را وضع كرد، و هنگامي كه نسبيت انشتين منشتر شد ماركسيست‌ها جان گرفتند، قدرت پيدا كردند. گفتند ببينيد علم ثابت مي‌كند كه همه‌چيز نسبي است و بنابراين خدايي وجود ندارد. بدين ترتسي در دوران انشتين و دوران اوج نسبيت، ماركسيست‌ها خيلي جلو بودند، ولي براي روشن شدن اين بحث مي‌خواهم براي شما شرح بدهم كه انشتين چگونه به نسبيت رسيد و چگونه قانون نسبيت را كشف كرد.
از نظر فيزيكي اگر محورهاي مختصات را در رياضيات يا در فيزيك دربگيريم. اينجاX و اينجا Y و شما يك نقطه‌اي مثل نقطه A در اين سيستم X و Y داشته باشيد، و اين نقطه با سرعتي مساوي باV حركت بكند، (اين را در مكانيك نيوتن همه جا بحث مي‌كنند) يعني شما يك دستگاه مختصات داريد يك جسمي در داخل اين دستگاه مختصات حركت مي‌كند. بعنوان مثال اگر بگوئيم دستگاه مختصات همين اتاق باشد و خود من نقطهA كه با سرعتV در اين اتاق دارم حركت مي‌كنم. حالا اگر بيائيم يك دستگاه دومي را درنظر بگيريم و اين را بگوئيمX و اين يكي را همA كه اين دستگاه اول نسبت به دستگاه دوم خودش داراي سرعت باشد مثلV0 اين به چه معني است؟ اگر بخواهيم تشبيهي بكنيم همانند يك قطار در حال حركت است و انساني كه داخل ترن حركن مي‌كند مثلاً يك ترن داريم و يك آدمي مثل خود من در داخل اين ترن با سرعت V حركت مي‌كند، و خود اين ترن يا اين اتاق ترن هم نسبت به زمين با سرعت ديگري حركت مي‌كند كه سرعت آن V0 است. بنابراين يكي اتاق ترن حركتمي‌كند نسبت به زمين و يكي اين آدم داخل اتاق دارد بسمت جلو حركت مي‌كند. اگر بخواهيم سعت اين شخص A را نسبت به اين سيستم X� و Y� پيدا بكنيم، سرعت مجموعه دوتا سرعت خواهد بود كه مي‌شود V0 به اضافه اين سرعتV.
……………… اين يك امر بسيار ساده و بديهي در مكانيك نيوتن است كه در دوران متوسطه هر كسي در فيزيك مي‌خواند. ولي حالا بيائيم و اين سرعت‌ها را زياد بكنيم، اين ترني كه دارد حركت مي‌كند نسبت به زمين سرعتش زيادتر و زيادتر و زيادتر بشود تا جايي كه بسرعت سير نور برسد. يعني چه؟ يعني اين آدمي كه در اين دستگاه بود با سرعت شديد سرعت سير نور حركت بكند و خود اين دستگاه مجموعه هم نسبه به دستگاه ثابت با سرعت نور حركت كند.براساس قانون نيوتن چه پيدا مي‌كنيم؟ پيدا مي‌كنيم كه بايد سرعت اين آقايA نسبت به يان دستگاه مساوي دو برابر سرعت سير نور باشد. چون اين سرعتV را به سرعت سير نور مبدل كرديم كه باC مشخص مي‌كنيم و V0 را هم باز سرعت سير نور، بنابراين مي‌شود C+C يعني اين مساوي با 2C خواهد شد. مي‌توانيم فرض كنيم كه براساس قانون نيوتن سرعت ترن و سرعت آدمي كه در ترن هست آنقدر زياد بشود كه بسرعت سير نور برسد، و بنابراين قانون نيوتن حكم مي‌كند كه سرعت اين آقا نسبت به زمين مساوي دو برابر سرعت سير نور باشد. اين نتيجه‌اي است كه از فيزيك نيوتن عايد مي‌شود. همين چيزي كه بچه‌ها در مدرسه مي‌خوانند و نتيجه‌اش اين خواهد شد.
اما! اما تجربه نشان مي‌دهد كه در دنيا در هيچ كجايي هيچ سرعتي از سرعت سير نور بالاتر نخواهدرفت. محال است كهشما در طبيعت سرعتي معادل2C داشته باشيد، محال است. توجه مي‌كنيد كه چه دارم مي‌گويم. مطابق با تمام تجارب نسبت به هر دستگاه كه بسنجيد محال است كه سرعتي بزرگتر از سرعت سير نور داشته باشيم. اينجاست كه پايه اين فيزيك قديم يا فيزيك نيوتني فرو مي‌ريزد و نشان مي‌دهد كه اين فيزيك در سرعت‌هاي زياد غلط است، جوابگو نيست. اينجاست كه انشتين مي‌آيد و مي‌گويد خيلي‌خوب، حالا كه فيزيك نيوتن فرو ريخت مي‌آئيم و فيزيك نسبيت را بپا مي‌كنيم، يعني فيزيك جديد. اما فيزيك جديد چگونه شروع مي‌شود؟ كل مطلب من در اينجاست. فيزيك جديد بر يك پايه محكم برقرار مي‌شود. اين پايه محكم چيست؟ مي‌نويسم چون بسيار مهم است. انشتين مي‌گويد: (اول ساده‌اش را مي‌گوئيم بعد قانون كلي‌اش را) سرعت سير نور در همه دستگاه‌ها ثابت است. در همه دستگاه‌ها، اين خيلي مهم است. انشتين مي‌آيد و مي‌گويد زيربنا و همه دستگاه‌ها. يعني چه در اين اتاق بسنجيم چه نسبت به راكت‌ها، چه نسبت به كهكشان‌ها اين سرعت سير نور ثابت ولايتغير است. بنابراين انشتين مي‌آيد و فلسفه خود را بر پايه مطلقيت سرعت نور بنا مي‌كند. توجه مي‌كنيد؟ يعني نسبيت او بر پايه مطلقيت است. يعني اگر مطلقيتي نبود به فلسفه نسبيت خودش هم نيم‌رسيد، براي آنكه انشتين نسبيت خود را ثابت مي‌كند اساس و زيربناي فلسفه‌اش را مطلقيت سرعت نور مشخص مي‌كند.
بنابراين برخلاف اينكه ماديون مي‌آيند و مي‌گويند همه‌چيز نسبي است مي‌بينيم اصل و اساس فلسفه‌اش بر مطلقيت گذاشته شده است و اگر مطلقيت نبود نمي‌توانست به فيزيك خودش دست پيدا كند.
البته انشتين نه فقط اين حرف را مي‌زند بلكه مي‌گويد كه همه قوانين، همه قوانين در همه دستگاه‌ها ثابت ولايتغيرند. يعني مي‌خواهد بگويد قوانين الكترومنيتيك، قوانين مغناطيسي، قوانين جاذبه، قوانين مومنتوم و قوانين مختلف فيزيك و شيمي در همه دستگاه‌ها ثابت است. يعني روي كره ماه، روي كهكشان‌ها، روي كره زمين، همه اينها ثابت هستند، لايتغيرند. و خود نور، نوري كه ما درنظر مي‌گيريم، خودش يكي از اين قوانين هست كه قانون امواج مغناطيسي است كه براي ما نور را معين كند. بنابراين هنگامي كه مي‌گوئيم قانون نور ثابت است اين فقط يكي از قوانين فيزيكي است كه انشتين ارائه مي‌كند.اين حرفي را كه براي شما مي‌گويم از بزرگترين پايه‌هاي علمي و فلسفي است كه متأسفانه ماركسيست‌ها و ديگران درك نكرده‌اند و با مغلطه از آن مي‌گذرند،و اين نشن مي‌دهد كه شما براي اينكه حتي نسبيت انشتين را ثابت كنيد بايد به مطلقيت قوانين اعتقاد داشته باشيد. قوانين مطلق هستند ولايتغير.
حالا ما اينجا چه نوشتيم؟ ما نوشتيم كه ماده نسبي است، مي‌پذيريم و با كسي دعوا نداريم. ولي آن چيزهايي كه ماوراي ماده هستند كه قوانين نيز جز آنها به حساب مي‌آيند آنها مطلق هستند، لايتغير هستند و اين درست با علم ما و حتي «ريلاتيويته» (نسبيت) انشتين سازگار است. باز مي‌بينيد كه ما در مسئله بسيار بزرگ و مهم كه نسبيت است نه عقيده ماركسيست‌ها را پذيرفتيم كه معتقد به نسبيت هستند و نه عقيده ايده‌آليست‌ها را كه معتقد به مطلقيت هستند. ما درباره امور مادي دنيا مي‌گوئيم نسبي هستند و در ماوراء ماده معتقد به مطلقيت هستيم.
البته يكي از حاشيه‌ها و ن كته‌هايي كه عليه ماركسيست‌ها ذكر مي‌كنند اين است كه مي‌گويند ماركسيست‌ها خودشان مي‌گويند كه همه چيز نسبي است، همه‌چيز متغير است جز ديالكتيك. خوب به آنها مي‌گوئيم اگر همه‌چيز نسبي است چگونه ديالكتيك ثابت است، لايتغير است. چطور استثناء قائل شديد؟ البته خود آنها نمي‌دانند كه اگر كسي وارد منطق يا ديالكتيك بشود آن امريست غيرمادي، و به محض اينكه وارد غيرمادي شدند يه ماوراي ماده رفته مي‌تواند كه مطلق باشد، ولي چون نمي‌خواهد امري را ماوراي ماده بپذيرند، بنابراين مي‌خواهند بگويند كه همه‌چيز نسبي است و حتي خود هم داخل تناقض و تضاد مي‌افتند، و دچار اين اشتباه مي‌شوند.
جبر و اختيار
از آنجا كه وقت كافي نيست فكر مي‌كنم كه فقط يك مسئله ديگر را براي شما ذكر كنم كه مسئله بسيار بسيار مهم فلسفي است و بقيه را به وقت ديگري موكول نمايم و آن مسئله جبر و اختيار است، كه از روزگاران قديم مورد بحث فلاسفه در دنيا بوده است. همانطور كه مي‌دانيد در مسئله جبر و اختيار، جبر به اين معني است كه انسان در اين دنيا از خود اختياري ندارد، آنچه را كه انجام مي‌دهد جبري است و بلااراده، بلااختيار بطور اتوماتيك تحت‌تأثير انفعالات داخلي خود انجام مي‌دهد. مقال‌هايي را كه ماركسيست‌ها مي‌زنند نمونه‌هاي زيادي است. مي‌گويند مثلاً آدمي گرسنه مي‌شود، اسيد معدي او ترشح مي‌كند و بر اعصابش فشار مي‌آورد، وقتي كه مي‍بيند آبي يا غذايي در آنجاست در اثر فشار بر اعصاب تصميم مي‌گيرد، كه اين تصميم غيرارادي است و تصميم جبري است كه آب را بنوشد يا غذا بخورد. بنابراين معتقدند كه همه‌چيز در دنيا جبري است و هيچ اختياري در اين دنيا وجود ندارد.
شما مي‌دانيد كه بزرگترين اشكالي كه مي‌توان بر اين آقايان گرفت اين است كه اگر دنيا جبري است و انسان‌ها مجبورند اجباراً اعمالي را انجام دهند، بنابراين عقوبت آنها، تنبيه آنها چه مفهومي دارد؟ اگر انساني مسئول نباشد، اراده نداشته باشد و كاري را با تصميم خود انجام نداده باشد چگونه مي‌توان او را عقوبت كرد؟
در مقابل اين جبريون پيروان سيستم غربي ايده‌آليسم معتقد هستند كه همه‌چيز اختياري است، معتقد به اختيار مطلق هستند. بخصوص مسيحيت و كاتوليك‌ها معتقد هستند كه همه‌چيز اختياري است و اختيار مطلق در اين دنيا وجود دارد. حتي اگزيستانسياليست‌ها نيز چنين اعتقادي دارند. مي‌دانيد اگزيستانسياليسم باز فلسفه‌اي غربي است كه از غرب برخواسته است و ژان پُل سارتر و فلاسفه ديگري ستارگان اگزيستانسياليست‌ بشمار مي‌روند. بزرگترين خصوصيتي كه اگزيستانسياليسم براي خودش برمي‌شمرد همين قضيه اختيار است، كه ما، انسان اختيار مطلق دارد، و به نظر من اين جنبه اگزيستانسياليست‌ يك جنبه متقدم و پيشرو است. زيرا در روزگاري كه نازي‌ها و آلمان‌ها بر فرانسه تسلط پيدا كرده بودند و روحيه يأس و نااميدي بر فرانسوي‌ها سيطره داشت، ژان‌پل‌سارتر مي‌آيد و عقيده اگزيستانسياليسم خودش را برمبناي اختيار مطلق بيان مي‌كند و در آنجا ذكر مي‌كند كه هر انساني اختيار دارد، اراده دارد كه حتي جبر تاريخ را به زير اختيار خود درآورد. حتي هنگامي كه مي‌آيند و به ژان‌پل‌سارتر مي‌گويند كه يك هفت‌تير مقابل تو مي‌گيريم و مي‌گوئيم كه اين كار را بكن وگرنه ترا مي‌كسيم، در اين صورت تو مختار هستي يا مجبور؟ ژان‌پل‌سارتر در جواي مي‌گويد بازهم مختار هستم. چرا؟ براي اينكه خود من هستم كه مي‌توانم تصميم بگيرم زنده بمانم يا بميرم. مي‌توانم تصميم بگيرم، اراده كنم، اختيار دارم كه بميرم و تسليم امر ديكتاتورها نشوم. اين يك امر بسيار مهم و جالبي است كه ژان‌پل‌سارتر براي مبارزه با نازي‌ها مطرح مي‌كند و براي ما هم اين قسمت از فلسفه‌اش محترم است وبرخلاف حركت هيپي‌ها و غيره كه به لااباليگري و غيره مي‌گذراندند، اصل فلسفه اگزيستانسياليسم براي مبارزه بود عليه نازي‌ها، كه بعد ديديم منحرف شد.
در مقابل اين دو سيستم اختيار مطلق و جبر مطلق، ما معتقد به چه هستيم؟ به عبارت بسيار مشهوري كه امام جعفرصادق(ع) بيان فرموده‌اند، استناد مي‌كنم. «لا جَبراً ولا تَفويضُ بَلْ اَمرٌ بَيْنَ‌الاَمْرين». امام جعفرصادق(ع) مي‌فرمايد در اين عالم نه جبر مطلق است و نه اختيار مطلق. بلكه آنچه وجود دارد چيزي است بين اين دو. يعني چيزهايي در اين دنيا است كه جبري است و ما مي‌پذيريم كه جبري است. اگر مثلاً من در اين خانواده متولد شدم، اين تولد جبري است و دست من نيست، خيلي چيزها در طبيعت جبري است كه نمي‌توان از ان گذشت. بنابراين حرف‌هايي كه اين طرف مي‌زنند كه همه‌چيز اختياري است اينها پوچ است. و از طرف ديگر هم خيلي چيزها در طبيعت هست كه ما حس مي‌كنيم اختياري است، جبري نيست. يكي از آنها داستاني است كه مولانا در اين باره ذكر مي‌كند كه ديشب ذكر خيرش زياد رفت، امشب هم يك نمونه ذكر مي‌كنم. مي‌گويد: هنگامي كه يك جادده‌اي در يك بياباني، در يك سحرايي به دو جاده منشعب مي‌شود، شما آنجا مي‌ايستيد و فكر مي‌كنيد كه از اين طرف بروم يا از آن طرف بروم، آنجايي كه شك و ترديد وجود دارد و شما شناخت به چيزي نداريد و مي‌خواهيد تصميم بگيري معلوم است كه اراده و اختيار از خود شما است. اين شعر از مولاناست:
اين كه مي‌گويي اين كنم يا آن كنم اين دليل اختيار است اي صنم
يعني آنجايي كه اين شك و سؤال براي آدمي پيش مي‌آيد كه اين طرف بروم و يا آنطرف بروم نشان مي‌دهد كه شما اختيار داريد، و هنگامي كه يك مورد اختيار را ثابت كرديد مي‌توان نشان داد كه اختيارهاي ديگري هم وجود دارد. بنابراين بطور علمي و بطور منطقي مي‌توان پي برد كه در اين طبيعت همه‌چيز اختيار مطلق نيست و جبر مطلق هم نيست، بلكه چيزي است بين اين دو.
ولي براي اينكه صحبتم پيذرامون مسئله جبر و اختيار تمام شود مي‌خواهم بگويم كه اين انسان‌ها از نظر جبر و اختيار، از جبر مطلق تا اختيار مطلق تغيير پيدا مي‌كنند. آن انسان‌هايي كه به درجه حيوانيت نزديك هستند درجه جبري بودن آنها زيادتر است، ولي هرچه اين انسان به آن طبقات بالايي كه دو شب پيش براي شما بحث كردم، آن هفت مراحل عضق را و كساني كه آنها را طي مي‌كنند و به مرحله حضرت علي(ع) مي‌رسند، آنها به درجه اختيار نزديك‌تر مي‌شوند، انساني كه به آن درجه نفس مطمئنه و راضيه و مرضيه مي‌رسد كسي است كه اختيار مطلق دارد. انسان‌ها يك سير سعودي را طي مي‌كنند، از آدم لجني، كه آن آدم لجني نزديك جبر مطلق است تا آن آدم الهي كه آدم الهي نزديك اختيار مطلق است. اين خود يك بحث بسيار شيرين و جالبي است در جبر و اختيار كه مي‌توان نشان داد كه اين انسان‌ها براساس شخصيتشان در طبيعت حركت مي‌كنند و به اندازه طيران روح و م عراجي كه به آنها دست مي‌دهد از دنياي مادي آزاد مي‌شوند، و هنگامي كه از دنياي مادي آزاد شدند به اختيار نزديك‌تر مي‌شوند، تا جايي مي‌رسد كه آدمي مختار مطلق مي‌شود. آنجايي است كه حتي حياتش دست خودش خواهد بود. داستاني است كه مي‌گويند عطار قبل از عارف شدنش در دكان دوافروشي خود مشغول بود و درويشي مي‌آيد از جلوي دكان عطار مي‌گذرد، مي‌بيند كه اين عطار داراي استعداد سرشاري است و اين‌چنين غرق در اين ادويه‌جات است. درويش در خارج عطاري مي‌ايستد و شروع مي‌كند خيره‌خيره نگاه كردن به عطار. عطار هر از چندگاهي يكبار برمي‌گردد به اين طرف نگاه مي‌كند و مي‌بيند كه هنوز درويش خيره‌خيره نگاه مي‌كند، تا اينكه عصباني مي‌شود و مي‌گويد: اي درويش از جان من چه مي‌خواهي كه اينطور خيره‌خيره به من نگاه مي‌كني؟ درويش به او مي‌گويد كه من متعجب هستم كه هنگامي كه مي‌خواهي بميري در نزع جان چه حالتي خوهاي داشت؟ با اين علاقه شديدي كه به اين ادويه و اين دكانت داري چگونه خواهي مُرد؟ عطار عصباني مي‌شود و به درويش مي‌گويد من همانطور مي‌ميرم كه تو مي‌ميري. درويش مي‌گويد اين محال است، تو نمي‌تواني مثل من بميري. عطار مي‌گويد نخير مثل تو مي‌ميرم. مي‌گويد مي‌خواهي تجربه كني؟ ببين. درويش كوله‌پشتش را از پشتش برمي‌دارد و بر زمين مي‌گذارد و سرش را بر روي آن گذاشته و مي‌ميرد. همان لحظه اراده مي‌كند و مي‌ميرد. عطار اول باور نمي‌كرد. بيرون مي‌آيد و تكانش مي‌دهد مي‌بيند كه مُرد. در آنجا متحول مي‌شود و دكان عطاري را رها مي‌كند و بسوي درس و معرفت الهي روي مي‌آورد تا به درجه بالايي از عرفان مي‌رسد و به عطار معروف مي‌شود.
بحث امشب را در همين جا پايان مي‌بخشم و بقيه مباحث را انشاالله شب‌هاي بعد دنبال خواهيم كرد.
والسّلام عليكم و رحمه الله و بركاته

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo