شهید آوینی

گفتار دوم

روش قرآن كريم
تعريف خدا
محدوديت حواس پنجگانه
تفكر و تعقل ـ اصالت ذهن
اشراق و روح
اصالت ماده
علم و فلسفه

بِسًمِ اللهِ الرحمنِ الرحيم
رَبِّ‌الْشرَحْ لي صَدْري. وَ يّسِّرْلي اَمْري. وَالْلُلْ عُقْدَةً مِنّ لِساني. يَفْقَهُوا قَوْلي.

شب گذشته درباره خدا و روح و عالم غيب صحبت كردم و نظر من اين بود كه وجود خدا را بطور ملموس بطريقي جديد براي دوستان مطرح كنم كه هر كس با وجدان خود قادر باشد كه خداي را بشناسد و براي اين منظور فلسفه شناخت انسان را در سه پايه باي شما تشريح كردم، كه يكي جسم بود، دوم نفس و سوم روح. براي رسيدن به موضوع به دو پديدة عملي و روزمره اشاره كردم كه يكي مسئله خواب بود و ديگري مسئله پاراسايكولوژي يا تله‌پاتي، و براي شما شرح دادم كه پديده‌هاي زيادي در طبيعت وجود دارد كه بدون قبول روح و عالم غيب به هيچ‌وجه قابل توجيه نيست، تمام علماي مادي و روانشناسي از توجيه انواع و اقسام ارتباطات روحي و قليب عاجز هستند. امشب در دنباله سخنم و به همين سبك و به همين اسلوب مي‌خواهم با قرآن كريم شروع كنم.
روش قرآن كريم
اين سيستمي را كه من براي شما بيان كردم روشي است كه قرآن كريم نيز اين چنين بيان مي‌كند. قرآن نمي‌خواهد با علوم مادي يا فيزيكي يا شيميايي خدا را اثبات كند، روشي كه قرآن مطرح مي‌كند متدي است كه ضمير آدمي را بيدار مي‌كند، وجدان را آگاه مي‌سازد و آنچنان آدمي را هشيار مي‌كند كه خداي را با اشراق بفهمد بدون آنكه احتياج به تجزيه و تحللي فيزيكي و شيميايي يا فلسفي داشته باشد. همچنان كه براي شما شرح دادم در قضيه روح مسئله اشراق و الهام و رابطه غيبي نهفته شده است، هنگامي كه به قرآن توجه مي‌كنيد مي‌بينيد يكباره انسان را در مضان سؤال قرار مي‌دهد: «أفِي اللهِ شَكٌ فاطِرِالْسَّمَواتِ وَالاَرْضِ» يكباره به انسان هجوم مي‌آورد و سؤال مي‌كند كه آيا درباره خداي بزرگ، دربارة وجود او شك و ترديد داريد؟ كسي كه خالق اين زمين و آسمان است. يك سؤال و سؤالي كوتاه و شكننده. آيه ديگري را براي شما مي‌خوانم: «ءَاَرْبابٌ مُتِفَرِقُونَ خَيْرٌ اَمِ اللهِ الْواحِدُالْقَهّارُ». آيا پرستش اين خدايان متعدد بهتر است يا پرستش خداي واحد قهار؟ يعني از نظر طبيعت آدمي آنچنان است كه اگر قلبش و ضميرش پاك و صافي باشد به محض اينكه اين سؤالات بر قلب او نازل شود او جواب صريح و صحيح را خواهد داد، احتياج به فلسفه‌هاي پيچيده و مبهم نيست، احتياج به اثباتات فيزيكي و شيميايي نيست.
يكي از داشنمندان فيزيولوژي همين قرن كه يك انسان مادي اسن بنام «بِخنِر» كه يك جراح معروف آلماني است مي‌گويد: «من هر وقت كه در زير چاقوي خودم خداي را يافتم به او ايمان مي‌آورم» و چون تا بحال خداي را زير چاقوي جراحي خويش نيافته است بنابراين نمي‌خواهد به او ايمان بياورد. يا يكي از اين كساني كه با راك‌ها به هوا رفته بودند از فضانوردان روسي گفته است: به آماسن‌ها رفتم و پرواز كردم و خداي را نيافتم، بنابراين خدايي نيست. مي‍بينيد كه قرآن مجيد به هيچ‌وجه اين تكنيك و اين متد را پيش نمي‌گيرد، براي او آنقدر واضح است، آنقدر روشن است كه به قلب آدمي رجوع مي‌كند و اين سؤالات را مطرح مي‌نمايد: «أفي اللهِ شَكٌ» آيا شما درباره وجود خدا شك داريد؟ كسي كه اين زمين و آسمان را خلق كرده؟، يعني آنقدر بديهي است، آنقدر روشن است كه احتياج به بحث و تحليل و اثبات ندارد. و اكثر آياتي كه در قرآن درباره خدا صحبت مي‌كند بدين منوال است، يعني مي‌خواهد كه بااين اشراق، قلب آدمي و درون آدمي را روشن كند، بيدار كند و مطمئن است كه اگر اين قلب روشن شد خداي را خواهد فهميد، خداي را وجدان خواهد كرد.
در سوره «يس» كه يكي از سوره‌هاي بسيار معروف و مهم قرآن ماست، از اول تا به آخر كه مطالعه كنيم بزرگترين فلسفه‌هاي خلقت و خداشناسي در اين سوره گنجانده شده، توجه كنيد كه در همه‌جا تكيه قرآن براي اثبات خدا بر اشياء واضح و روشن طبيعت است كه مي‌خواهد اين آدمي با وجدان خود اين حقايق را درك كند، بفهمد. از طبيعت، از نور، از ستارگان، از نطفه، از شجر از تمام اين چيزهايي كه در دسترس آدمي است و همه روزه با آنها سرو كار داريم صحبت مي‌كند، و اين آيات خدايي را در ذهن آدمي زنده مي‌كند كه اي انسان‌ نگاه كن و ببين، توجه كن ببين كه چگونه شب و روز مي‌گذرد، نظم و ترتيب عالم را نظاره كن زيرا مطمئن است كه اگر كسي اين نظم و ترتيب و اين آيات خدايي را در طبيعت نظاره كند بوجود او پي خواهد برد.
يكي از دوستان سؤالي براي من نوشته است و سؤال او از اين قرار است «كه من نماز مي‌خوانم و خداي را مي‌پذيرم ولي در ته قلبم يك ناراحتي وجود دارد، نوعي شكّ و ترديد وجود دارد، مي‌خواهم اين شكّ و ترديد از بين برود». تما مسخن من بر همين منوال است كه كساني كه مي‌خواهند از راه علم و فلسفه خداي را اثبات كنند ممكن است از راه علمي و منطقي (گرچه نمي‌توانند ولي حتي اگر بتوانند) خداي را اثبات كنند، در ته قلب شما شكّ و ترديد وجود خواهد داشت. مگر آنجا كه اين فطرت آدمي بيدار شود و بقدرت اشراق و الهام و چيزي كه در مرتبه سوم ديشب براي شما شرح دادم اين حقيقت را با قلب خود، با فطرت خود درك كند. آنجا است كه شكّ و ترديد از بين خواهد رفت و ايمان واقعي بوجود خواهد آمد.
آيات متعددي است در سوره «يس»، از جمله «وآيةٌ لَهَمُ‌الاَرْضُ الْمَيْتَةٌ اَحْيَيْناها وَ اَخْرَجْنا مِنْها حَبّاً فَمِنْهُ يَأكُلُونَ» اينها آياتي است كه همينطور فعلاً بنظرم مي‌آيد و مي‌خوانم) خداي بزرگ يكي از نشانه‌هاي خود را براي شما شرح مي‌دهد، يعني در داخل اين زمين ميّت براي شما دانه‌اي گذاشت و اين دانه را حيات داد و از داخل آن چيزهايي بوجود آورد كه شما مي‌خوريد، يعني انسان آن را مي‌خورد. «وَجَعَلْنا فيها جَنّاتٍ مِنْ نَخيلٍ. وَ اَعْنابٍ وَ فَجَّرْنا فيها مِنَ‌الْعُيُونِ. لِيَاْ كُلثؤا مِنْ ثَمَرِهِ وَ ما عَمِلْتَهُ اَيْدِيهِمُ اَفَلا يَشْكُرونَ. سُبْحانَ الَّذي خَلَقَ‌الأَزْواجَ كُلَّها مِمّا تُنْبِتُ‌الأَرْضُ وَ مِنْ اَنْفُسِهِمْ وَ مِمَّا لا يَعْلَمُون. وَ آيَةٌ لَهُهُ‌اللَّيْلُ نَسْلَخُ مِنْهُ‌النَّهارَ فَاِذاهُمْ مُظْلِموُن. وَالشَّمْسُ تَجْري لِمُسْتَقَرٍّ لَها ذَلِكَ تَقْديرُالْعَزيزِالْعَليمِ. وَالْقَمَرَ قَدَّرْناهُ مَنازِلَ حَتّي عادَ كَالْعُرْجُونِ‌الْقَديمِ. لاالشِّمْسُ يَنْبَغي لَها اَنْ تُدْرِكَ‌الْقَمَرَ وَلا اللَّيْلُ سابِقُ وَ كُلٌّ في فَلَكٍ يَسْبَحُونَ». تمام اينها، نمونه‌ها و مثال‌هايي است كه قرآن از زمين و آسمان و نباتات و نطفه و اشياء مختلفه را در مقابل قلب آدمي بصورت آيات خدايي نشان مي‌دهد كه اين ضمير آدمي بيدار شود و اين آيات خدايي راببيند، كه از اين آيات فراوان است. آنگاه در آخر سوره مي‌فرمايد: «اَوَلَمْ يَرَالانْسانُ اَنّا خَلَقْناهُ مِنْ نُطْفَةٍ فَاِذا هُوَ خَصيمٌ مُبينٌ. وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَ نَسِيَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ يُحْيِي‌الْعِظامَ وَ هِيَ رَميمٌ». حضرت محمد(ص) است كه يك كافر بسور او دوان دوان مي‌آيد و از او درباره زنده شدن مردگان سؤال مي‌كند، استخوان پاره‌هاي قبرستان را در دست خودش مي‌فشرد و خاكستر مي‌كند و اين خاك استخوان‌ها را به فضا پرتاب مي‌كند و مي‌گويد: «مَنْ يُحْيِي الْعِظامَ وَ هِيَ رَميمٌ» چه كسي است كه مي‌خواهد اين استخوان پاره‌هاي نابود شده را دوباره زنده كند، دوباره به حيات بياورد و خداي بزرگ در جواب او مي‌فرمايد: «قُلْ يُحْيَها الَّذي اَنْشَاَهَا اَوَّلَ مَرَّةٍ» اي پيامبر به او بگو آن كسي كه در اولين بار به او حيات داد. «يُحْيَها الَّذي اَنْشَاَهَا اَوَّلَ مَرَّةٍ». در زبان عربي دو لغت است يكي خلقت و ديگري انشاء. انشاء كردن يعني چيزي را از نيست به هست آوردن. خدايي كه چيزي را كه وجود نداشت بوجود آورد قادر است كه اين وجود را تغيير شكل بدهد.
همانطور كه مي‌دانيد در كارهائي كه ما مي‌كنيم، در خلقتي كه ما انجام مي‌دهيم بيشتر جنبه تغيير شكل و تغيير فرم مطرح است. مثلاً ما چوب را مي‌گيريم، درخت را مي‌گيريم و از صورت درخت بصورت ميز و صندلي درمي‌آوريم، اين خلقتي است از يك حالت به حالت ديگر، ولي خداي بزرگ است كه اين چوب را، اين درخت را از نيست، هست كرد. «قُلْ يُحْيَها الَّذي اَنْشَاَهَا اَوَّلَ مَرَّةٍ» يعني «اَوَّلَ مَرَّةٍ» اولين‌بار آن را انشاء كرد، از نيست هست كرد، «وَهُوَ بِكُلِّ خَلْقِ عَليم». خدايي كه از نيست هستي بوجود آورد، براي خلقت مسلماً داناست، قادر است كه آن را انجام بدهد.
«اَلَّذي جَعَلَ مِنَ الشَّجَرِالأَخْضَرِناراً»، خدايي كه براي شما در اين درخت سبز، (چون مي‌دانيد كه درخت در او آب است در او سبزي است و آب و سبزي مخالف با اين آتش است ولي خدا از همين درختي كه از آب و سبزي بوجود آمده است) آتش قرار داد. «اَلَّذي جَعَلَ مِنَ الشَّجَرِالأَخْضَرِناراً فَاِذا اَنْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ». شما از اين درخت آتس برمي‌افروزيد، آتش تهيه مي‌كنيد. «اَوَلَيْسَ الَّذي خَلَقَ‌السَّمواتِ وَالاَرْضَ بِقادِرٍ عَلي اَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ». ببينيد اينجا باز سؤال مي‌كند، اينها را شرح مي‌دهد، كه خدايي كه نيست را هست كرد، خدايي كه چنين كرد، خدايي كه چنان كرد، خدايي كه در اين درخت سبز و پرآب براي شما آتش قرار داد، آيا چنين خدايي قادر نيست كه يك چيز ديگري شبيه اين استخوان پاره‌ا خلق بكند؟ يعني هنگامي كه اين استدلال‌ها را در پشت هم مي‌گذارد و اين سؤال را مطرح مي‌كند، مسلماً يك وجدان پاك آن را مي‌پذيرد. خدايي كه نيست را هست كرده واين علم را از نيست بوجود آورده قادر است كه تغيير شكل هم بدهد. «اَوَلَيْسَ الَّذي خَلَقَ‌السَّمواتِ وَالاَرْضَ بِقادِرٍ عَلي اَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ» و خود قرآن جواب مي‌دهد. «بَلي» آري خدا قادر است «وَ هُوَالْخَلاّقُ الْعَليمُ». و او خلاق دانايي است. «اِنَّما اَمْرُهُ اِذا اَرادَ شَيْئاَ اَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ» اين خدايي است كه امر او هنگامي كه چيزي را اراده مي‌كند،‌ چيزي را مي‌خواهد هنگامي كه مي‌گويد با او باش او فوراً هست خواهد شد، يعني بين امر او و خلقت فاصله زماني وجود ندارد. امر او خود بخود خلقت است هنگامي كه به او مي‌گويد باش «كُنْ فَيَكُونُ» بلافاصله وجود دارد، اين چنين است خدا. «فَسُبْحانَ الَّذي بِيَدِهِ مَلَكو‌ت‌ كُل شَيْء وَ اِلَيْهِ تُرْجَعُونَ»
بنابراين مطلبي را كه مي‌خواستم براي شما شرح بدهم بخصوص در اين آيات معروف سوره «يس» و سرتاسر قرآن نيز از اين آيات فراوان است، اين است كه اين خلقت و وجود و نطفه و همه چيز را به ما نشان مي‌دهد. اين سيستم برخورد و اين تكنيك براي بيدار كردن ضمير و درون آدمي در سوره «يس» بوضوح ديده مي‌شود. من اميدوارم كه دوستان ما به اين تكنيك قرآني توجه كنند كه قرآن كريم نيز براساس همين فلسفه‌اي كه بيان كرديم سعي مي‌كند كه اين فطرت آدمي را بيدار كند و اين فطرت، و. اين قلب با اشراق دروني خودش خداي را خواهدشناتخت و اين شناختن است كه ايمان مي‌آورد، اين شناختن است كه سبب مي‌شود كسي با تمام وجود خود خداي را درك كند.
بنابراني قسمت دوم سخن ما درباره شناخت خدا از راه قرآن بود كه من خيلي مختصر و مفيد گفتم چون احساس كردم كه دوستان ما در اين قسمت وارد هستند، دوسوم آيات قرآني درباره وجود خداست و اين آيات قرآني همه به همين سيستمي است كه من بيان كردم، نه وارد علم مي‌شود و نه وارد فلسفه و منطق و رياضيات، بلكه سعي مي‌كند كه وجدان آدمي را آنچنان بيدار كند كه با اشراق دروني خود خداي را بفهمد، حس كند. ولي اين سؤالي كه دوست ما براي من نوشته مرا وادار مي‌كند كه در اين باره كمي بيشتر توضيح بدهم، و آن اينكه: پس چگونه مي‌شود كه عده‌اي در وجود خدا شك مي‌كنند، خداي را حس نمي‌كنند، خداي را نمي‍فهمند. اگر خدا اين چنين واضح و آشكار است و قرآن مجيد اين چنين با وضوح درباره خدا سخن مي‌گويد، پس چرا عده‌اي خدا را درك نمي‌كنند، در شكّ و ترديد فرو مي‌روند. مي‌خواهم مثالي بزنم كه بر مبناي اين مثال خيلي ساده و روشن مطلب خود را بيان خواهم كرد.
شما تصور كنيد يك ماهي را كه در داخل آب شنا مي‌كند، اين ماهي پس از مدتي كه با وجود آب خو گرفت و آشنا شد، ديگر وجود آب را حس نخواهد كرد. يا مرغي كه در هوا پرواز مي‌كند وجود هوا را حس نخواهد كرد. اگر ماهي را از داخل آب بيرون بكشند و بعد به داخل آب برگردانند وجود آب را حس خواهد كرد. ولي طبيعت ما به گونه‌اي است كه نمي‌توان محلي را بدون وجود خدا درنظر گرفت و كسي نمي‌تواند اين وجود را بدون خدا تجربه كند. بنابراني هميشه و همه‌جا خدا وجود داشته و همچنان كه ماهي در داخل آب يا مرغ در هوا وجود آب و هوا را حس نمي‌كنند، مردم ما هم بطور طبيعي خداي را حس نمي‌كنند، براي آنها عادي شده است. شما تصور كنيد كه اگر كسي بيايد و يك چكش محكمي بكوبد يا يك انفجاري در گوشه‌اي بوجود بياورد همه متوجه مي‌شوند، همه بسمت صدا متوجه مي‌شوند و مي‌فهمند كه يك انفحاري بوجود آمده، اما اگر يك موتور داشته باشيد كه اين موتور بطور يكنواخت بچرخد و صداي موتور بطور يكنواخت به گوش شما برسد، پس از آنكه مدتي موتور گشت پس از يكي دو ساعت اين صداي موتور آنچنان عادي مي‌شود كه شخص وجود صدا را حتي حس نمي‌كند، براياو عادي مي‌شود، مثل همان ماهي در داخل آب. به همين علت است كه ما وجود خداي را لمس نمي‌كنيم، براي مات عادي شده است و براي ما وسيله‌اي براي مقارنه و مقايسه وجود ندارد كه بتوانيم جايي را با خدا و جاي ديگري را بدون خدا باهم مقايسه كنيم و اختلاف آن دو را بفهميم و بسنجيم. اين يك سبب علمي است براي مشكل شك و ترديد كه در دل بعضي بوجود مي‌آيد.
تعريف خدا!
در دنباله همين سخن چيزي را مي‌خواهم براي دوستان بيان كنم كه باز كمي به علم برمي‌گردد و وارد فلسفه مي‌شود، اين حقيقت است كه درباره خدا اولين بحثي كه دوستان ما مطرح مي‌كنند، اول چيزي را كه مي‌پرسند تعريف خداست، مي‌گويند خدا چيست؟ خدا را تعريف بكنيد. همانطور كه براي شما شرح دادم هنگامي كه در علم به اكسيژن برخورد مي‌كنيد مي‌گويند اكسيژن چيست؟ اكسيژن را تعريف بكنيد. شما مي‌آئيد يك مقدار اكسيژن را در لوله آزمايش قرار مي‌دهيد و خواص اين اكسيژن را مي‌سنجيد، آتش مي‌زنيد اين اكسيژن مي‌سوزد، چنين و چنان مي‌شود و بنابراين خواص اين ماده را براي دوستانتان شرح مي‌دهيد. . مقايسه مي‌كنيد اكسيژن را مثلاً با هيدروژن كه دو ماهيت مختلف هستند، خواص متفاوتي دارند. اما درباره خدا آيا مي‌توان تعريفي قائل شد؟ آيا مي‌توان خداي را تعريف كرد؟ براي اينكه من خداي خودم را به شما بشناسانم مي‌توانم او را تعريف كنم؟ هنگامي كه مي‌خواهم اين اكسيژن يا هيدروژن را بشما بشناسانم تعريفش مي‌كنم،‌بيانش مي‌كنم. اكسيژن يا هيدروژن را بشما بشناسانم تعريفش مي‌كنم، بيانش مي‌كنم. هنگامي كه مي‌خواهم اين ميز را براي شما تعريف بكنم ابعاد ميز، ارتفاع ميز، عمق ميز را براي شما تشريح مي‌كنم، رنگ ميز را براي شما تشريح مي‌كنم و شما خصوصيات ميز را درك مي‌كنيد. ولي آيا براي خدا هم قادر هستم كه او را تعريف بكنم؟ آيا تعريف خدا ممكن است؟ اصولاً در فلسفة تعريف مساويست با محدود كردن، هنگامي كه كسي مي‌خواهد چيزي را تعريف كند يعني مي‌خواهد او را محدودكند. همين ميزي را كه براي شما مثال مي‌زنم و مي‌خواهم ميز را تعريف كنم مي‌گويم يك مترونيم در دو متر، يعني اينكه اين سه متر نيست دو متر است، و عرض ميز يك مترونيم است. هنگامي كه مي‌گويم رنگ اين ميز زرد است يعني رنگ ديگري نيست، محدود كردم كه فقط و فقط رنگ زرد باشد. تعريف يعني محدود كردن چيزي، و بنابراين هنگامي كه چيزي را تعريف مي‌كنيم آن را محدود كرده‌ايم. ولي آيا مي‌توان خداي بي‌نهايت را تعريف كرد؟ آيا مي‌توان خداي بي‌نهايت را محدود كرد؟ چون خدا كه حدّي ندارد، بي‌نهايت است. بي‌نهايت ابعاد دارد كه هر بُعد خدايي نيز بي‌نهايت است. بنابراين چون محدود كردن خدا غيرممكن است،‌عملي نيست، پس نمي‌توان خداي را تعريف كرد. بنابراين در آن بينشي كه ما براي اكسيژن يا هيدروژن يا ميز در ذهن خود پرورانده‌ايم كه جسمي را اين چنين بشناسيم براي خدا عملي نيست. چون اين نوع تعريف‌ها براي خدا صدق نمي‌كند، و به همين علت است كه مي‌گوئيم شناخت خدا بايد از راه اشراق صورت بگيرد نه از راه اين تعريف‌هاي علمي و فيزيكي و منطقي.
اينجا بدم نمي‌آيد كه يكي از لطايف فلسفه ايران ا براي شما ذكر كنم و اين از مولانا جلال‌الدين رومي، فيلسوف بزرگي است كه راستي باعث افتخار ماست. و در همين موضوعي كه هم‌اكنون بحث آن رفت اين مرد بزرگ با داستان‌هاي خيلي كوتاه و عميق اين مباني فلسفي را بيان مي‌كند.
بخاطر بياوريد داستان فيل را كه مي‌گويد: يك اتاق تاريكي است كه فيلي در داخل اين اتاق قرار داده شده و بعد اشخاصي را واد اتاق مي‌كنند و از يكايك آنها مي‌خواهند كه بيرون بيايند و فيل را تعريف كنند. يكي از كساني كه وارد اتاق مي‌شود در ظلمت اين اتاق كوركورانه مي‌آيد و دستش به پاي فيل برخورد مي‌كند، مي‌بيند يك ستون عظيمي است كه تكان نمي‌خورد، بيرون مي‌آيد و مي‌گويد فيل يك ستون عظيمي است. ديگري مي‌آيد و دستش مي‌خورد به خرطوم فيل و مي‌گويد فيل لوله درازي است كه دو سوراخ دارد، بجاي يك سوراخ داراي دو سوراخ ا ست. يكي وارد مي‌شود و دستش به گوش فيل برخورد مي‌كند كه به شكل بادبزن بزرگي است بيرون مي‌آيد و مي‌گويد كه فيل يك بادبزن بزرگي است. يكي ديگر به زير شكم فيل مي‌آيد و مي‌گويد فيل يك طاقي است محكم. مولانا مي‌خواهد بگويد كه اين انسان‌ها هر يك مي‌خواهند كه فيل را در اين ظلمت جهل تعريف كنند و قادر نيستند، نمي‌توانند. چرا نمي‌توانند؟ براي اينكه علم آنها به اين فيل احاطه ندارد (كه اين قضيه را الان براي شماتشريح مي‌كنم)، هر كس با علم ناقص خود سعي مي‌كند كه فيل را تعريف كند و ممكن است كه قسمتي از حقيقت را بگويد ولي مسلماً فيل نيست، فيل چيز ديگري است، فيل حقيقت ديگري است، زيرا براي آنكه كسي بتواند چيزي را تعريف كند بايد بر آن احاطه داشته باشد، بر آن سيطره داشته باشد.
اما چگونه انسان مي‌خواهد خداي را تعريف كند؟ انسان محدود و خداي بي‌نهايت، اين شخص محدود نمي‌تواند بر بي‌نهايت سيطره پيدا بكند، بنابراين قادر نيست كه اين بي‌نهايت را درك كند، لمس كند. بنابراين آنچه را كه از خدا بفهمد و درك كند درك و شناخت ناقصي است، به هيچ‌وجه كامل نخواهد بود. اين حرفي را كه همين الان براي شما مي‌زنم بحث بزرگ و معروفي است در مسئله شناخت، بين خداپرستان و مادّيون. ماديون معتقدند كه همه چيز زاده مغز، فكر، يا ذهن است و بنابراين معتقد هستند كه خدا هم زائيده همين ذهن آدمي است. ولي (اين بحث بسيار مهمي است) ما مي‌گوئيم آنچه را كه اين اناسن‌ها درباره خدا مي‌دانند و درك مي‌كنند خدا نيست. چرا؟ براي اينكه آن چيزي را كه من فكر مي‌كنم مخلوق ذهن من است و من مي‌دانم كه اين ذهن من خود مخلوق خداست يعني خدايي وجود دارد كه مرا آفريده است و اين مغز من نيز اين ذهن مرا آفريده است، كه اين ذهن من نيز اين تصورات مرا براي خدا آفريده است. بنابراين مي‌بينيم اين تفكرات من، تصورات من درباره خدا مخلوق درجه دوم يا درجه سوم خداست. بنابراين نمي‌تواند كه خدا باشد، مخلوق درجه دوم نمي‌تواند خالق اولي باشد، اين واضح است. خدايي است كه اين ذهن را آفريده و اين ذهن نيز تصوراتي را آفريده مسلماً اين تصورات كه مخلوق درجه دوم خدا هستند نمي‌توانند خدا باشند. بنابراين به اين نتيجه مي‌رسيم كه آنچه را كه ما انسان‌ها درباره خدا فكر مي‌كنيم و در تصور خود، در مخيله خود مي‌پرورانيم مسلماً خدا نيست، همچنانكه انسان‌هايي كه وارد اتاق تاريك مي‌شوند و هر يك قسمتي از فيل را درك مي‌كنند مدركات آنها فيل نيست.
داستان زيباي ديگر ياست كه مولانا در همين باره ذكر مي‌كند و بسيار جالب و آموزنده است و آن داستان حضرت موسي(ع) و چوپان است.
چوپاني بود در بيابان كه با خداي خود راز و نياز مي‌كرد، مي‌گفت اي خداي بزرگ دلم براي تو تنگ شده، پيش من بيا، يكي از بهترين برّه‌هاي خود را براي تو قرباني خواهم كرد، از بهترين شيرها، از بهترني محصولات اين گله براي تو آماده خواهم كرد. هنگامي كه خسته شدي سر خود را بر پاي من بگذار و استراحت كن و اگر گرگي به تو حمله كرد با اين چوبدست گرگ را خواهم زد و از تو حفاظت خواهم نمود. با خداي خود اين چنين مناجات مي‌كرد، راز و نياز مي‌كرد. حضرت موسي كه مي‌گذشت اين سخنان چوپان را شنيد و بشدت برآشفت، كه اي مرد جاهل درباره خداي بزرگ چه فكر مي‌كني. يعني اين تصورات تو، اين مخيّلات تو درباره خدا چقدر پست و ناچيز است. خدا كه احتياج به گوشت و ماست و ترس از گرگ و يا استراحت ندارد. آنچنان بر اين چوپان فرياد زد كه اين چوپان بدبخت ترسان و لرزان همه گله را رها كرد و سر به كوه زد و گريان و نالان رفت. حضرت موسي به كوه طور براي مناجات رفت، از طرف خداي بزرگ به او ندا آمد كه اگر نوي و اين چوپان را پيدا نكني و از او معذرت نخواهي از مقام رسالت خلع خواهي شد. آنگاه مولانا همين حقيقت فلسفي را كه براي شما بيان كردم، بيان مي‌كند كه من اين را به لغت رياضي روز براي شما مطرح مي‌كنم كه خيلي روشن‌تر و واضح‌تر است.
فرض كنيد كه خداي بزرگ بي‌نهايت است (معذرت مي‌خواهم كه اين را با لغت رياضي بيان مي‌كنم) و علم چوپان عددي است بسيار كوچك. فرض كنيد عدد پنج. اگر معرفت را بخواهيم با عدد مشخص كنيم وجود خدا بي‌نهايت است و معرفت اين چوپان نسبت به خدا فرض كنيد پنج باشد. همچنان كه در رياضيات مي‌دانيد هر عددي كه بر بي‌نهايت تقسيم مي‌شود نتيجه صفر است. يعني نسبت به علم خدا، نسبت به وجود خدا، هر معرفتي كه اين انسان‌ها دارند همانند نسبت هر عددي به بي‌نهايت مساوي صفر است. آنگاه مولانا به حضرت موسي ندا درمي‌دهد: اي موسي علم تو چقدر است؟ تو خيلي مغرور هستي، تو خودت را خيلي بالا گرفتي. حالا فرض كنيم كه علم تو بجاي پنج، پنج هزار باشد، پنج ميليون باشد، هر عدد بزرگ ديگري باشد. اگر اين عدد بزرگ را هر عددي، پنج هزار را يا هر عدد بزرگ ديگري را بر وجود خداكه بي‌نهايت است تقسيم بكنيم بازهم نتيجه صفر مي‌شود. مولانا مي‌خواهد بگويد اي موسي نسبت به علم خدا، اين چوپان بدبخت و تو كه نبيّ او هستي تقريباً يكسان هستيد، هر دوي شما صفر به حساب مي‌آئيد. بنابراين مغرور مباش و برو اين چوپان را پيدا كن و از تو عذر بخواه.
بنابراين همچنان كه مي‌بينيد آن علم ما و آن حواس ما كه علم فيزيك و شيمي و اين مشخصات نتيجه آن هست، اينها همه محدود هستند و خداي را كه بي‌نهايت است به هيچ‌وجه نمي‌توانند درك كنند. بنابراين هر علمي كه ما داريم يا هر معرفتي كه نسبت به خدا بخواهيم مقايسه كنيم نسبت آنها به خدا صفر خواهد بود. حتي ساخته‌ها و پرداخته‌هاي بزرگان ما، فيلسوفان ما، دانشمندان بزرگ، ارسطو و افلاطون و غيره هم نسبت به خدا صفر است، جز آن كساني كه علمشان و معرفتشان از طريق اشراق و با وحي و الهام بوجود آمده باشد، كه آن داستان ديگري است؛ آن نسبت روح به روح مي‌شود. اما آنچه را كه از كسير علم نسبت به خدا مي‌سنجيم، رابطه همه اعداد به بي‌نهايت مساوي صفر مي‌شود. بنابراين يك جسم محدود نمي‌تواند خداي لانهايه را در زير سلطه خود بگيرد و تعريف بكند و بفهمد و براي ديگران تشريح نمايد. اين يكي از مشكلات بزرگي است براي كساني كه در وجود خدا شك مي‌كنند. زيرا آنها مي‌خواهند كه با اين وسايل علمي، با اين حواسّي كه در سيطره آنها هست خداي را بفهمند و اين عملي نيست.
محدوديت حواسّ پنچگانه
اكنون كه به اينجا رسيديم حيفم مي‌ايد كه اين بحث را در اينجا تمام كنم. مي‌خواهم تشريح زيادتري در بحث ديشب بكنم كه فراموشم شد و آن اينكه اين جسم،‌اين جسمي كه مي‌بينيد، براي شناخت خود و طبيعت خود از حواسّ خامسه استفاده مي‌كند. پنج حسً : باصره، لامسه، سامعه، شامّه ذائقه. بمابراين معرفت اين جسم بوسيله حواسّ خامسه انجام مي‌گيرد و نتيجه اين حواس خامسه علوم تجربي ماست. فيزيك، شيمي، فيزيولوژي، بيولوژي و هرچه را كه در طبيعت در اين مداري تدريس مي‌كنند نتيجه تجارب حواسّ خامسه است، بنابراين نتيجه اين مي‌شود علوم تجربي، يا علوم مادي، فيزيك، شيمي، بيولوژي، فيزيولوژي تمام اينها جزء اين حواس خامسه بحساب مي‌آيدو همچنان كه مي‌دانيد اين حواس خامسه ما حواس محدودي هستند. اين حرف‌هايي كه از مولانا و آن داستان‌ها مي‌زدم نشنا مي‌داد، ولي اكنون از نظر فلسفي بحث مي‌كنم كه اين حواس، حواس محدودي هستند. اينحواس خلق نشده‌اند كه ما همه حقيقت وجود را درك بكنيم. از بزرگترين فلاسفه‌اي كه در اين باره بحق مي‌كنند يكي بركلي است و يكي هيوم و ديگري كانت. اينها فلاسفه بزرگ اروپا هستند كه در همين دو قرن گذشته مي‌زيسته‌اند و در اين مورد داستان‌ها گفته‌اند. داستان‌هاي خيلي زيبا و ثابت كرده‌اند كه اين حواس خامسه ما كافي نيست كه حقيقت را درك بكند و بفهمد. من براي شما يكي دو مثال مي‌زنم كه اين موضوع را روشن مي‌كند.
يكي از مثال‌هايي كه همين بركلي و هيوم مي‌زنند درباره نور است. نور همچنان كهمي‌دانيد در علم فيزيك جديد از امواج الكترومنيتيك ساختهشده، امواج الكترومغناطيسي نور را بوجود آورده و موجي است بهرحال، و نتيجه نور رنگ‌هايي است كه در طبيعت مي‌بينيد. رنگ قرمز، رنگ سبز، سياه، سفيد، رنگ‌هاي مختلف كه در اطراف ما تظاهر مي‌كند. آنگاه اين فيلسوف مي‌پرسد كه آيا اين رنگ، رنگ قهوه‌‌اي كه در طبيعت مي‌بينيم آيا براستي اين رنگ قهوه‌ايي وجود دارد يا نه؟ در واقع رنگي وجود ندارد. نوري است كه از اين چوب قهوه‌اي بسمت چشم من آمده است و اين نور داراي طول موج مخصوصي است، داراي فركانس مخصوصي است و اين چشم من است كه اين را به رنگ قهوه‌اي مي‌بيند. اين رنگ قرمزي كه در طبيعت وجود دارد طول موجش كمي كمتر است يا زيادتر است و چشم من است كه آن را به رنگ قرمز مي‍بيند. يا فرض كنيد زرد يا بنفش يا رنگ‌هاي ديگر. اختلاف فقط در طول موج يا فركانس است كه اين نورها بسمت چشم ما مي‌فرستن. بنابراين هنگامي كه ما درباره اين رنگ‌ها مطالعه مي‌كنيم مي‌بينيم طول موج‌هايي است كه بسمت چشم ما مي‌آيد و اين چشم ما است كه آنها را به اين رنگ‌ها مي‍بيند، والا در طبيعت رنگي وجود ندارد، آنچه وجود دارد فركانس و طول موج است و بس. بنابراين تمام رنگ‌ها كه در طبيعت مي‌بينيد ساخته و پرداخته ذهن ما هستند، واقعيت خارجي ندارد.
مثال ديگري براي شما ذكر مي‌كنم كه باز مفيد و آموزنده است و آن آتش است. فرض كنيد كه آتشي در اينجا افروخته باشند و ما دست خود را به آتش نزديك كي‌كنيم، دست ما مي‌سورد، ولي آيا سوختن در طبيعت وجود دارد؟ چه معني دارد؟ آن چيزي كه در طبيعت وجود دارد و بصورت آتش تجلي كردخ حركت سريع مولكول‌هاي هواست. در اثر وجود آتش اين مولكول‌هاي هوا بسرعت حركت مي‌كنند، هنگامي كه من دستم را به آتش نزديك مي‌كنم اين مولكول‌هاي هوا كه بسرعت حركت مي‌كنند ضرباتي بر اعصاب دست من وارد مي‌كنند و اين ضربات بر اعصاب دست من باعث احساس حرارت مي‌شود. بنابراين مي‌بينيم كه وقتي من دستم را به آتش نزديك مي‌كنم واقعيت آتش را كه حركت سريع مولكول‌هاست حس نمي‌كنم، نمي‌فهمم، آنچه را كه مي‌فهمم ضرباتي است بر اعصاب من كه مغز اين ضربات را به صوتر حرارت حس مي‌كند.
بنابراين فيلسوف‌ها مي‌كويند كه اين حواس خامسه ما براي ردك حقيقت ساخته نشده است، براي اين ساخته شده است كه ما راه را از چاه تشخيص دهيم. براي اينكه خود را نسوزانيم، خود را نابود نكنيم.
تفكّر و تعقّل - اصالت ذهن
بنابراين مطابق با اين تعريفي كه براي شما كردم و به اختصار مي‌گذرم اين قسمت اول كه با حواس خامسه ماسروكار دارد قسمتي است كه قادر نيست ما را به حقيقت برساند، فقط مي‌خواهد راه را از چاه براي ما تشخيص دهد و همچنان كه مي‌دانيد خطاهاي زيادي بر آنها محتمل است. قسمت دوم تفكّر و تعقل است. نتيجه اين فكر و عقل فلسفه، منطق و رياضيات است. فلسفه و منطقه و رياضيات نتيجه فكر و عقل آدمي است. و اين مرحله دوم مرحله‌اي است بالاتر از قسمت اول كه علوم تجربي است. قسمت اول علومي است در ارتبطا با حواس خامسه ما. اما قسمت دوم با عقل ما، با فكر ما رابطه دارد، كه فلسفه و منطق و رياضيات نتيجه آن است. و من مي‌خواهم اختلاف اين را براي شما ذكر كنم كه با قسمت اول چه اختلاف بزرگي دارد. شما همه به مدرسه رفته‌ايد و لااقل هندسه خواهنده‌ايد، هندسه اقليدسي رابخاطر داريد. اقليدس دانشمند معروف زمان يونان قديم اين هندسه اقليدسي را خلق كرد تا بتواند فاصله زمين و خورشيد و ماه و چيزهاي ديگر را اندازه بگيرد و براي اين هندسه 32 قضيه بوجود آورد، 32 قضيه خلق كرد. قضاياي مختلف،‌ مثلاً مجموع زواياي دو قائمه است (180 درجه است). اگر مثلثي داشته باشيم مجموع زواياي مثلث، آلفا،‌بتا، گاما، 180 درجه است. از زمان اقليدس كه بيش از دو هزار و پانصد سال مي‌گذرد تا به امروز اين قضيه اقليدسي كه مجموع زواياي مثلث دو قائمه هست به همان قدرت خود باقي است، هيچ تغيير و تبديلي در آن بوجود نيامده است. در حالي كه در قسمت اول كه علوم تجربي بود مي‌بينيد هر روزه تغيير وتحولي بوجود مي‌آيد. روزي نيست كه فيزيك عوض نشود، روزي نيست كهشيمي تكامل پيدا نكند. در حالي كه در قسمت عقل و منطق مي‌بينيد چيزي را كه بيش از دو هزار سال پيش اقليدس گذاشته است به همان قوّت خود باقي است. چرا؟ براي آنكه پايه تفكر او بر عقل بنا گذاشته شده نه بر حواس، و آن چيزي كه گذرا است، در تغيير و تحول است حواس ماست نه عقل ما و نه فكر ما. يعني آن چيزي كه با منطق بنا شده است با تغيير روزگار عوض نمي‌شود. بنابراين مي‌بينيم در مورد منطق، ارسطو اصولي را براي منطق بنا كرده است. مثلاً يكي از اصول او مي‌گويد جمع ضدّين محال است. دو ضد نمي‌تواند با هم جمع شود، يعني در يك زمان واحد سفيد باشد و هم سياه باشد، قابل جمع نيستند. اينها قوانيني منطقي است كه براساس عقل بنا گذاشته شده.بنابراين مي‌بينيم منطق ارسطو از دوهزار و پانصد سال پيش تابه امروز به همان قدرت خود باقي است.
مي‌بينيم اين قسمت دوم كه عقل و تفكر است نسبت به قسمت اول كه حواس است يك قدم به جفو آمده است، كه با تغييرات روزگار و زمان تغيير نمي‌كند. اما مي‌دانم كه عده‌اي از شما الان بعضي از آنها كه در فلسفه دستي دارند، اشكالاتي در ذهنشان خطور مي‌كند و اين قسمت دومي را كه براي شما بيان كردم در فلسفه مي‌گويند استدلاليون يا اصحاب استدلال، يا به فرانسه مي‌گويند رزوناليوم، و دكارت فيلسوف بزرگ فرانسه سرسلسله اين متفكرين است. كسي است كه به اين نتيجه مي‌رسد كه اين حواس ما و اين علوم‌تجربي ما براي درك حقيقت كافي نيست و بنابراين براي اينكه به حقيقت برسد همه‌چيز را انكار مي‌كند. مي‌گويد كه صالاً من وجود را، همه‌چيز را انكار مي‌كنم و هيچ‌چيز را قبول ندارم و بعد هنگامي كه با خود تفكر مي‌كند مي‌گويد من فكر مي‌كنم، پس هستم. چون دارم فكر مي‌كنم بنابراين من هستم. يعني اصالت را به تفكر مي‌دهد، به تعقل مي‌دهد. مي‌گوويد مني كه دارم فكر مي‌كنم و همه‌چيز را طرد مي‌كنم و زيرپا مي‌گذارم چون اصالت را به عقل داده مي‌گويد پس من چيزي هستم كه دارم تعقل مي‌كنم. بنابراين از اينجا وجود خودش را نتيجه مي‌گيرد و بعد از نتيجه گرفتن وجود خودش شروع مي‌كند به پيشروي و رسيدن و خداي را اثبات كردن. او هم مي‌رود خدا را از راه خودش اثبات مي‌كند كه بنظر من منطقي نيست و الان در دو سه كلمه اين استدلال را رد مي‌كنم. ولي قضيه اين است كه اين سلسله از فلاسفه بزرگ خود را استدلاليون، اصحاب عقل و استدلال مي‌گويند و فيلسوف بزرگ و عاليقدر ما مولانا جلال‌الدين رويم، كه ذكرش رفت، چه شيرين درباره اين استدلاليون مي‌گويد:
پاي استدلاليون چوبين بود پاي چوبين سخت بي‌تمكين بود
يعني مولانا اين حرف‌ها را درك مي‌كرد، اين حرف‌ها را خوب مي‌فهميد و هنگامي به اين اصحاب عقل و تعقل برخورد مي‌كند، اين شعر بسيار زيبا را در رد كردن آنها بيان مي‌كند.
پاي استدلاليون چوبين بود پاي چوبين سخت بي‌تمكين بود
حالا كه به شعر و شاعري آمديم بگذاريد از حافظ كه او هم براي خود عارفي است يادي كنيم و شعري از او بخوانيم كه مي‌گويد:
عاقلان مركز پرگار وجودند ولي عشق داند كه در اين دايره سرگردانند
يعني اين دايره وجود را اگر درنظر بگيريم اين عاقلان مركز پرگار وجود هستند، اين درست است كه همه حيات و زندگي براساس عقل دور مي‌زند، ولي باتمام اين حرف‌ها در دايره عشق، عشق يعني همان روح، يعني همان اشراق، همان قسمت سومي كه درباره‌اش بحث كرديم، اين عاقلان سرگردانند، چيزي نمي‌فهمند، گم‌اند، كورند.
عاقلان مركز پرگار وجودند ولي عشق داند كه در اين دايره سرگردانند
بنابراين مي‌بينيم كه فلسفه ما، فلسفه اسلامي ما از عهد مولانا كه هزار از او گذشته از همان روزگار با اين شدت و با اين وضوح اين فلاسفه را طرد مي‌كند.
مي‌خواهم حرف ديگري بزنم از استاد شهيدمطهري، شهيدمطهري شايد بهترين كتابي را كه نوشته يا بگويم تفسير كرده كتابي است كه توسط مرحوم علامه طباطبايي نوشته شده و او حاشيه بر اين كتاب زده كه خود حاشيه‌هاي شهيدمطهري نيز بسيار ارزنده است و اسم اين كتاب رئاليسم، يا فلسفه تحققّي است كه اگر فرصتي شد شايد فردا در بحثي كه درباره فلسفه خواهم كرد، دليل آن را ذكر كنم. در آنجا شهيدمطهري در رابطه با همين دكارت يعني عقل متفكر اروپا اين چنين مي‌گويد. اين مطلب را خوب توجه كنيد، يكي از زيباترين لطيفه‌هاي فلسفه است كه مي‌بينيد كه يك تفكر اسلامي ما با چه زبردستي و با چه زيبايي نكات اشكال اين فلاسفه اروپا را مطرح و آنها را به زانو درمي‌آورد. شهيدمطهري هنگامي كه مي‌خواهد سربه‌سر دكارت بگذارد به او مي‌گويد كه آقاي دكارت تو آمدي و نشستي و همه‌چيز وجود راانكار كردي، گفتي هيچ‌چيز در اين عالم نيست، اصلاً زمين و آسمان و وجود را همه‌چيز را طرد كردي، نفي كردي و بعد آمدي و گفتي كه من دارم فكر مي‌كنم Je Pense من دارم فكر مي‌كنم. پس من هستم. آقاي مطهري همين‌جا مي‌گويد وقتي مي‌گويي من فكر مي‌كنم، پس من هستم، يك رابطه منطقي ساخته‌اي. اين رابطه منطقي را از كجا آورده‌اي؟ اگر همه‌چيز عالم وجود را طرد كردي، نفي كردي، تو حق نداري كه اين منطق رابپذيري. اگر كسي بخواهد كه دنيا را نفي كند درست است كه بيايد ديالكتيك را بپذيرد؟ يا منطق ارسطو را قبول بكند؟ اين خلاف عقل اس. مي‌گويد اگر تو اين را رد كردي حق نداري كه بيايي صغري و كبري و نتيجه‌گيري و بگويي كه من فكر مي‌كنم؟ پس من هستم. بنابراين آقاي دكارت اين نشان مي‌دهد كه در ضير تو چيزهايي، نهادهايي گذاشته شده است كه اين نهادها را چه بخواهي و چه نخواهي پذيرفته‌اي، و خودت نمي‌داني كه آنها را پذيرفته‌اي. يعني بطور فطري چيزهايي در درون تو هست كه تو خدت هم از آنها خبر نداري و براساس اين نهادها حكم مي‌كني، قضاوت مي‌كني، ولي اگر بخواهي كه وجود خودت را از تمام اين نههادها و اين چيزها خلاص كني به هيچ‌وجه قادر نخواهي بود كه در اين طبيعت يه حقيقتي برسي. خيلي زيباست و خيلي لطيف! خداي بزرگ اين دانشمند شهيد ما را رحمت كند.
اكنون كه من در اين قسمت دوم صحبت مي‌كنم مي‌خواهم يك دليل علمي بسيار قاطعي بياورم كه باز بسيار آموزنده است در رد اين قسمت. البته وقتي مي‌گويم رد كردن قسمت دوم به اين معني نيست كه ما عقل را، و فلسفه را و فكر را نپذيريم، و همچنانكه قسمت اول را رد كرديم منظور ما اين نيست كه علم‌تجربي و فيزيك و شيمي را رد بكنبم، ولي مي‌گوئيم هر چيز براي خودش محدوده‌اي دارد، هر چيز براي خودش قلمرو خاصي دارد و بالاتر از اين قلمرو خاص شما نمي‌توانيد انتظاري از اين علوم داشته باشيد.
اما در قسمت دوم. همچنانكه گفتم در رياضيات، هندسه‌اي داشتيم بنام «هندسه اقليدسي» كه اقليدس در زمان يونان قديم در اسكندريه زندگي مي‌كرد و 32 قضيه معروف هندسه را پايه‌ريزي كرد. شما مي‌دانيد كه اساس هندسه اقليدس بر يك اصل بنا شده است. آن اصل مي‌گويد اگر شما يك خط داشته باشيد، خط دلتا و يك نقطه‌اي داشته باشيد مثل نقطه A ، از نقطه A كه خارج از دلتا است فقط يك خط مي‌تواند موازي با دلتا رسم بكنيد، فقط يك خط. اقليدس براساس اين اصل كه از يك نقطه مي‌توان فقط يك خط موازي با اين خط رسم كرد 32 قضيه را پايه‌گذاري كرد، و هنگامي كه (يه اينجا توجه كنيد) ما اصل اقليدسي را بپذيريم اين 32 قضيه الي‌الابد صحيح و لايتغيّر خواهد بود. بنابراين اقليدس تمام قضاياي هندسي خودش را براساس يك اصل بنا كرده است، اصل اقليدسي، كه از يك نقطه فقط يك خط مي‌توان موازي خط ديگري رسم كرد ولاغير. اما مي‌پرسم، (مطهري‌وار مي‌پرسم) كه آقاي اقليدس از كجا فهميدي كه از اين نقطه فقط يك خط مي‌توان موازي خط ديگري رسم كرد؟ او قادر نيست كه اثبات كند. هيچ دليل منطقي ندارد كه از اين نقطه فقط مي‌توان يك خط رسم كرد. تنها راهي را كه اين انسان بيان مي‌كند، مي‌گويد كهمن در طبيعت ميْبينم، حس مي‌كنم كه هنگامي كه اين آجرها را نگاه مي‌كنم مي‌بينم كه از يك نقطه فقط يك خط وازي خط ديگري رسم شده است، يعني براي اينكه اقليدس به همين اصلي كه بيان كردم برسد به حس بازگشته است، به حواس خود تكيه كرده است. يعني تمام روابط و ضوابطي را كه بعداً بيات مي‌كند عقلاني است ولايتغيّر، اما اصل اساسي‌اش بر مبناي حس گذاشته شده است، چنانكه گفتيم حس تغيير و تحول پيدا مي‌كند، حس خطا مي‌كند، حس با فيزيك و شيمي در حال تكامل است.
مي‌بينيم كه در همين قرن يك رياضيدان بزرگ آلماني بنام «ريمان» پيدا مي‌شود و مي‌گويد كه من اصل اقليدسي را قبول ندارم. چرا؟ براي اينكه او محيط خود را از يك اتاق كوچك و خطوط موازي آجرهاي محدود گسترش مي‌دهد و همه مكره زمين را درنظر مي‌گيرد. مي‌گويد اين كره زمين، كره بزرگ را در نظر بگيريد، تما اين خطوط، يعني اين خطوطي كه الان باهم موازي هستند و اين مدارات زمين در خط استوا باهم موازي هستند، ولي هنگامي كه به قطب مي‌رسند همديگر را قطع مي‌كنند. بنابراين نمي‌توانيد از يك نقطه خطي موازي خط ديگري بكشيد كه هيچوقت او را قطع نكند (چون زمين كروي است، زمين مسطح نيست) روي اين زمين كروي هر خطي را كه موازي خط ديگري بكشيد مسلماً در يك نقطه ديگر خط اول را قطع خواهد كرد. بنابراين آقاي ريمان مي‌آيد و فلسفه اقليدسي را رد مي‌كند و مي‌گويد لازم است كه ما كره زمين را درنظر بگيريم و در اين كره زمين كه اين خط استوا است اين مدارات مختلف را درنظر بگيريم و مثلثي را كه آقاي اقليدس بر روي زمين كوچك بنا كردهبود بر روي كره زمين بنا كنيم، و شما مي‌بينيد كه در روري اين كره زمين اگر يك مثلثي اين چنين كشيده باشيد داراي زواياي آلفا، بتا و گاما، مجموعه‌ اين زوايا از 180 درجه بيشتر است.
آقاي ريمان اصل ديگري آورد كه از يك نقطه نمي‌توان خطي موازي خط ديگري رسم كرد، و مي‌بينيد كه 32 قضيه جديد بوجود مي‌آورد كه قضاياي او با قضاياي اقليدس اختلاف دارد. در اينجا (هندسه اقليدس) مي‌گويد، مجموعه زوايا 180 درجه است و آنجا (هندسه ريمان) مي‌گويد مجموع اين زواياي زيادتر از 180 درجه است و تمام قضاياي ديگري را كه بوجود مي‌آورد با قضاياي اقليدس اختلاف كلي دارد.
آنگاه يك فيلسوف ديگري پيدا مي‌شود روسي بنام «لباچِسفكي». لباچسفكي مي‌گويد حالا كه اينطور شد و جناب ريمان آمد و گفت از يك نقطه نمي‌توان خطي موازي خط ديگري رسم كرد. من به قطب مي‌روم، در قطب مي‌نشينم و مي‌گويم تمام خطوطي را كه رسم مي‌كنيد باهم موازي هستنند، چون اين خطوطي كه از قطب شروع مي‌شوند در يك نقطه باهم موازي خواهند شد. بنابراين لباچسفكي مي‌گويد از يك نقطه مي‌توان بي‌نهايت خط موازي ديگري رسم كرد، و يك هندسه جديد ديگري بوجود مي‌آورد كه 32 قضيه بكلي مختلف با قضاياي اقليدس و ريمان خواهد بود.
در قضيه لباچسفكي كه در بعضي از مدارس در زمان ما تدريس مي‌كردند هندسه، هندسه مقعّر است. هندسه ريماني هندسه محدّب است، در يك كره محدب مي‌سنجند، هندسه لباچسفكي هندسه مقعر است كه در يك سطح مقعر مجموع زواياي مثلث از 180 درجه كمتر است. يعني مثلث آن به اين صورت درمي‌آيد و بنابراين مجموع اين سه تا زاويه از 180 درجه كمتر خواهد شد.
بنابراين اين عقل و تعقل و استدلال و رياضيات و منطق و فلسفه بازهم اصلي دارند كه آن اصل به احساس ما برمي‌گردد،‌به حواس خامسه ما كه در تعيير و تبدّل هستند. بنابراين «خانه از پاي بست ويران است«، هنگامي كه پاي‌بستن ويران شد همه خانه نيز ويران خواهد شد. بنابراين تا آنجا كه اصل صحيح باشد هندسه نيز صحيح است، قضايا نيز صحيح هستند. ولي هنگامي كه اصل مخدوش شد تمام قضايايي كه برپايه آن اصل بنا شده است از بين مي‌رود. و اين جدل و مناقشه‌اي است كه در علم جديد و فيزيك درحال حاضر در دنياي ما وجود دارد.
البته نگوئيد كه هندسه اقليدسي بدرد نمي‌خورد، هندسه اقليدسي براي يك زمين محدود و كوچك صحيح است. اما هنگامي كه با راكت‌ها و قمرهاي فضاپيما شروع به حركت مي‌كنند و در ابعاد بزرگ با قانون نسبيّت انشتين سروكار پيدا مي‌كنند آنجا فضا محدب است، و در آنجا فيزيك ريماني بكار مي‌آيد نه فيزيك اقليدسي. بناب راين هر كدذام آنها يك قلمرويي دارند و در قلمرو خاصي صحيح به حساب مي‌آيند. پس به اين نتيجه مي‌رسيم و از نظر رياضي راي شما تشريح كردم كه مولانا هزار سال پيش گفت:
پاي استدلاليان چوبين بود پاي چوبين سخت بي‌تمكين بود
يعني مي‌بينيم كه پاي اصحاب فلسفه و تعقل و تفكر كه گاهگاهي هم خيلي ادعايشان مي‌شود يعني مي‌گويند همه وجود بخاطر عقل بوجود آمده است، نيز لنگان است.
اشراق و روح
اينجاست كه به قسمت سوم مي‌رسيم كه مسئله اشراق و روح مطرح مي‌شود، كه اين قسمت سوم نه با احساس آدمي رابطه دارد و نه عقل. گواينكه احساس و عقل محيط را براي درك و برا يپذيرش آماده مي‌كند، ولي معرفت بوسيله قلب بوجود مي‌آيد، بوسيله روح، بوسيله اشراق بوجود مي‌آيد. و اين يك رابطه قلبي و مستقيم با حقيقت يا با خداست، كه اين را من ديشب تشريح كردم و سخن ما ديشب در ابن باره بود. امشب مي‌خواستم كه بيشتر از نظر رياضيات و از نظر علم در اين باره بحث بكنم. همچنانكه گفتيم ما تجربه را رد نمي‌كنيم، ولي مي‌گوئيم بجاي اينكه با اين حواس يا با اين عقل بخواهيد تجربه بكنيد يك راه تجربي ديگري نيز وجود دارد كه آن راه تجربه قلبي است، اشراق است، كه شخص از طريق اشراق قادر خواهد بود حقيقت رابلافاصله درك بكند و بفهمد. تمام آياتي را كه از قرآن، سوره «يس» براي شما خواندم در رابطه با اين حقيقت بود كه اين قدرت اشراقي را در درون آدمي زنده كند، تا آدمي بقدرت اين اشراق بتواند كه خداي را و رو ح را عالم غيب را لمس كند، درك كند. همچنانكه گفتم اين بهترين راه‌هاست، صحيح‌ترين راه‌هاست و اگر كسي بخواند به قدرت علم يا به قدرت منطق و فلسفه وجود خدا را اثبات كنند بيراهه مي‌روند. باز اين حرف را نمي‌زنم كه علم را زيرپا بگذاريد، خود من بيش از هر كس از راه علمي براي اثبات خدا حرف زده‌ام و حرف مي‌زنم، ولي از راه علمي امكان وجود خدا را ما بررسي مي‌كنيم نه آنكه وجود خدا را وجدان كنيم. محال است كه بوسيله عقل و يا بوسيله حس بتوان خدا را درك كرد، خدا را حس كرد. تنها راهي كه وجود دارد قلب آدمي و اشراق و الهام است. خداي بزرگ نيز در تعليم و تربيت مسلمان‌ها از همين تكنيك استفاده مي‌كند.
الان كه به اينجا رسيديم من يك قضيه را مي‌خواهم براي شما تشريح كنم كه قضيه بسيار جالبي است و آن اينكه بين ما خداپرستان و ماديون يك مناقشه‌اي و جدل بزرگي وجود دارد، كه آن در رابطه خداست. شما مي‌دانيد كه ماديون يا ماركسيست‌هاي جديد خودشان را سوسياليست‌هاي علمي لقب گذاشته‌اند و مدعي هستند كه آنها علمي فكر مي‌كنند، و ماركس معتقد است كه آن سوسياليت‌هايي كه قبل از آو آمده بودند همه تخيلي بودند، روي ذهنيات خودشان حرف مي‌زند. و او مدعي است كه علمي است، و حرف‌هايي را كه مي‌زند بر مبناي علم است. شما در مدارس، در دانشگاه‌ها در نقاط ديگر با اين افراد ماركسيست روبرو شده‌ايد و مي‌شويد كه مي‌گويند ما علمي فكر مي‌كنيم، ما با علم و با منطق همه‌چيز را اثبات مي‌كنيم و اگر چيزي را علم نپذيرد ما قبول نمي‌كنيم. آنجا كه محك علم بميان مي‌كشند شما را موظف مي‌كنند كه بايد ساخته‌ها و پرداخته‌هاي فلسفه آنها را بپذيرند، و اگر نپذيرند مدتجع هستيد، يعني غيرغلمي فكر مي‌كنيد. اين يك شعار تبليغاتي است كه ماركسيست‌ها بشدت و بقدرت از آن استفاده مي‌كنند و حتي سعي مي‌كنند كه خداپرستان رابكوبند و بگويند كه شما تخيلي هستيد، شما ذهن‌گرا هستيد، شما را به ماوراء‌الطبيعه ايمان داريد، و آنها هستند كه علمي فكر مي‌كنند.
اصالت ماده
در همين اول بحث كه آنها خودشان را علمي مي‌گويند، مي‌خواهم اين موضوع را روشن كنم كه آنها علمي فكر نمي‌كنند، دروغ مي‌گويند يا نمي‌فهمند. نه معني علم را مي‌فهمند نه معني فلسفه را! اولين كلمه‌اي كه ماركسيست‌ها و يا ماديون مي‌گويند درباره وجود است و در اين باره مي‌گويند: «در اين دنيا ماده وجود دارد ولاغير». همه وجود در اين عالم همين ماده است ولاغير، اين اساس فلسفه مادي است، كه اين را ما مي‌گوئيم «اصالت ماده». يعني ماركسيست‌ها و ماديون بر مبناي اصالت ماده مدعي هستند كه در اين جهان همه وجود از اين ماده تشكيل شده و لاغير. روي لاغيرش تأكيد مي‌كنند. هنگامي كه مي‌گويند لاغير، يعني غير از ماده نه روحي است، نه خدايي، نه ماوراء‌الطبيعه‌اي، نه عالم غيبي. بنابراين توجه مي‌كنيد كه براساس اين فلسفه (اگر صحيح باشد) نه روحي وجود دارد نه خدايي و قضيه تما ماست. چون آنها مي‌گويند ما علمي فكر مي‌كنيم، بنابراين مدعي هستند كه اين فلسفه خود را با علم اثبات مي‌كنند. بنابراين مي‌گويند ما با علم اثبات كرده‌ايم كه خدا نيست. و با اين حربه، با اين گزر،‌ با اين چماق خداپرستان را مي‌كوبند كه اينها مرتجع هستند و ذهن‌گرا.
اما مطلبي را كه من مي‌خواهم همين الان براي شما بيان كنم اين است كه آيا علم. همين علمي كه با حواس خامسه ماسروكار دارد در اين عالم وجود به چه چيز رسيده است؟ آنچه را كه مي‌توانم بگويم اين است كه علم به اين ماده رسيده است، اين ماده را كشف كرده است، اين ماده را تجزيه و تحليل كرده است و ما هم نمي‌خواهيم بگوئيم كه ماده وجود ندارد، اين ماده وجود دارد و صحيح است. اما آنجا كه مي‌آيند و مي‌گويند «ولاغير» از آنها مي‌پرسيم كه آيا علم اين كامه «لاغير» را گفته است يا شما خودتان آن را اضافه مي‌كنيد؟ آنها كه با علم سروكار دارند خوب مي‌دانند كه علم فقط درباره اشياء اثباتي حكم مي‌كند، درباره ايجابيات حكم مي‌كند نه درباره سلبيات. يعني علم مي‌گويد من به اينجا رسيده‌ايمؤ من اين چيز را مي‌دانم، اما وراي اين چيز آنچه را كه نمي‌داند در آن داخل نمي‌شود و در آن بحث نمي‌كند. علم از چيزهايي بحث مي‌كند كه به آن رسيده است و آن را فهميده است، اما در چيزهاي ديگري كه نرسيده و نفهميده است نه نفياً و نه اثباتاً حكمي نمي‌كند.
علم و فلسفه
در اينجا است كه خوش دارم اين اختلاف بين علم و فلسفه را با تقسيم‌بندي علم و فلسفه را از ديدگاه «برتراند راسل» فيلسوفي كه چند سال پيش فوت كرد براي شما بيان كنم، كه تعريف او يك تعريف مختصر و مفيد و جالبي است.
او مي‌گويد: معرفت انسان از صفر شروع مي‌شود تا يك نقطه معين، كه اينجا حدّ علم است، از صفر تا اين نقطه را علم كشف كرده است. مثل اكسيژن، هيدروژن، فيزيك، شيمي، چيزهاي ديگر را علم كشف كرده و به اينجا رسيده، در اين نقطه كه علم متوقف مي‌شود و وراي آن را نمي‌فهمد افراد با تئوري و با نظريات با آراء گوناگون مي‌رسند و هر يك به راه مختلفي مي‌روند. مي‌بينيد هر فيلسوفي يا هر مكتبي براي خود راهي خاص اختيار مي‌كند. از اين محدوده علم به بالا را محدوده فلسفه مي‌گويند، يعني از اين به بالا محدوده فلسفه است. به عبارت ديگر تا آنجا كه از صفر علم پيشررفت كرده تا به اينجا رسيده همه اسنان‌ها باهم اشتراك دارند، همه انسان‌ها اين علم را مي‌پذيرند. در روسيه شوروي و در امريكا در رابطه با اكسيژن و هيدروژن يك نظريه دارند، يك علم دارند، با هم اشتراك عقيده دارند. چرا؟ براي اينكه اين هيدروژن و اكسيژن را شما مي‌توانيد در لوله آزمايش امتحان بكنيد و اگر كسي نپذيرفت مي‌گوئيد بيا در لابراتوار اين را ببين و تجربه كن، و او مجبور است كه اين را ببيند و بپذيرد. بنابراين تا آنجا كه علم پيشرفت كرده است اختلافي نه بين چپ و نه بين راست وجود ندارد، همه متّفق‌القول‌اند. اختلاف از آنجا شروع م‌شود كه پاي علم مي‌لنگد و نمي‌تواند بالاتر از آن را برود. بنابراين يك مكتبي مي‌آيد و مي‌گويد خدا نيست. مكتب ديگري مي‌گويد خدا هست، يكي مي‌گويد ماوراء‌الطبيعه چنين است. اينها چيزهايي است كه علم به آنا نرسده است و نبابراين در قلمرو فلسفه وارد شده است. هنگامي كه در قلمرو فلسف وارد شده‌اند يعني مافوق علم‌اند، زيرا اگر علم بود فلسفه نمي‌شد، اگر علم بود اشتراك وجود داشت و همه متفق‌القول مي‌شدند. بنابراين اگر اختلاف وجود دارد به اين معني است كه آنها از قلمرو علم خارج شده‌اند و در قلمرو فلسفه ووارد شده‌اند. پس يك ماركسيست كه مي‌گويد «ولاغير»، در اين دنيا ماده وجود دارد ولاغير، اين كلمه لاغير او يك كلمه فلسفي است كه در قلمرو فلسفه بيان شده است. همچنان كه انسان ديگري كه مي‌گويد خداي وجود دارد در قلمرو فلسفي است همچنان كه انسان ديگري كه مي‌گويد خدايي وجود دارد در قلمرو فلسفي است كه مي‌گويد خدايي وجود دارد،‌نه در قلمرو علم. بنابراين از نظر علم و از نظر فلسفه كسي كه مي‌گويد «ولاغير» يا ديگري كه به روح و خدا ايمان دارد هر دو يكسانند، از نظر علمي يكسانند، زيرا علم در اين باره نمي‌خواهد نه وارد شود و نه اظهارنظر كند. بنابراين اگر كسي بيايد و بگويد كه «فلسفه من علمي است» خود اين كه مي‌گويد «فلسفه من علمي است» يعني نه علم را مي‌فهمد و نه فلسفه را. هنگامي كه مي‌گويد فلسفه من مي‍گويد «اصالت ماده» يعني فقط ماده وجود دارد ولاغير، اين نشان مي‌دهد كه يه انحراف رفته است و حقيقت را درك نكرده است، بنابراين از نظر ما تا آنجا كه علم هست هيچ اختلافي نيست، خداپرست باشد، مادي باشد، تخيلي باشد، اگزيستانسياليزم باشد همه متفق‌القول‌اند. اما اختلاف اين مكتب‌ها از آنجا شروع مي‌شود كه پاي علم لنگان است و هر كس با تئوري و نظريات خود براي آنكه حقايق اين علم را كشف كند فلسفه‌هايي مي‌بافد و فلسفه يعني خارج از علم.
بنابراين فلسفه را نمي‌توان با علم اثبات كرد و اگر ماديون بگويند كه فلسفه خود را با علم اثبات كرده‌اند اشتباه مي‌كنند، به خطا رفته‌اند.
مي‌خواستم مطالب ديگري را براي دوستان بيان كنم ولي الان ساعت 12 است و احساس مي‌كنم كه خسته هستيد و بخصوص بحث، بحث علمي سنگيني است و دو يا سه جلسه ديگر داريم. فكر مي‌كنم كه يك جلسه ديگر اين بحث خداي را ادامه بدهيم و بحث بعد ما بحث مقارنه‌اي خواهد بود، بين اسلام دو نظام معروف عالم كه سرمايه‌داري و كمونيزم است يا كاپتاليزم و سوسياليزم، كه فكر مي‌كنم آن بحث هم دو جلسه ادامه پيدا كند وانشاالله جلسه آخر را به پاسخ سؤالات دوستان خواهيم پرداخت.
والسلام عليكم و رحمة‌الله و بركاته

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo