گفتار اول
محدوديت علم
شناخت انسان
نفس و روح
مراتب نفس
اتحاد نفس و روح
موضوع خواب
موضع تلهپاتي
ارتباط روحي
فلسفه سكوت
الهام و اشراق
وحي
تئوري در علم
بِسًمِ اللهِ الرحمنِ الرحيم
رَبِّالْشرَحْ لي صَدْري. وَ يّسِّرْلي اَمْري.
وَالْلُلْ عُقْدَةً مِنّ لِساني. يَفْقَهُوا قَوْلي.
گويا چند شب متوالي در خدمت دوستان خواهم بود و سعي
ميكنم كه مطالبي چند را مطرح كنم. امشب بحث من بحثي
است اصولي درباره اساس فلسفه و ايمان ما. همانطور كه
ميدانيد در نظر ما خدا و روح و عالم غيب اساس توحيد و
فلسفه اسلامي بشمار ميرود، بنابراين ايمان به اين
حقايق براي ما اساسي و اصولي است و كسي كه به اين اصول
ايمان نداشته باشد نميتواند ايدئولوژي و مكتب اسلام
را بپذيرد. براي رسيدن به اين حقايق راههاي مختلفي
وجود دارد، عدهاي سعي ميكنند از راه منطق، از راه
فلسفه، از راه علم، از راه تجربه، از راههاي مختلفي
به اين حقايق برسند و من احساس ميكنم كه بحثي را كه
امشب ادامه خواهم داد يكي از بهترين راههايي است كه
بطور ملموس براي شنوندگان اين حقايق را روشن كند كه
چنين چيزهايي وجود دارد.
محدوديت علم
همانطور كه ميدانيد علم ما كافي نيست و نميتواند كه
خدا را و ماوراءالطبيعه را و روح را دريابد، در اين
شكي نيست كه حدود و محدوديت علم اجازه نميدهد كه
اشياء ماوراء علم در حيطه تجربه درآيد، بنابراين راه
ديگري لازم است. براي رسيدن به اين اصول ما از انسان
شروع ميكنيم، ميگوئيم كه انسان خليفه خداست در زمين،
تجلي خداست بر روي اين آب و خاك و بنابراين اگر انسان
را بشناسيم و قدرت او را و حدود او را تشخيص دهيم چه
بسا كه قادر خواهيم بود حقايقي را درباره روح و خدا و
ماوراءالطبيعه نيز درك كنيم. بنابراين روش و برخورد ما
در اين جهت است كه سعي كنيم انسنا را بشناسيم و با
تجاربي كه با زندگي روزمره اين انسان سرو كار دارد با
اين حقايق برسيم.
براي شناخت اين انسان ابتدا يك تئوري و نظريه براي
دوستان مطرح ميكنم و بعد سعي ميكنم كه اين نظريه را
با تجربه اثبات كنم، بنابراين چيزي را كه بيان ميكنم
يك زيربنا و اساس براي بحث فلسفي ما در آينده خواهد
بود و آن در رابطه با شناخت انسان است.
شناخت انسان
در شناخت انسان سه قسمت مهم و متمايز تشخيص ميدهيم:
اول جسم، دوم نفس و سوم روح. در اكثر بحثهاي فلسفي كه
عده زيادي مطرح ميكنند انسان را به دو عامل تقسيم
ميكنند، ميگويند قسمت مادي و قسمت معنوي يا قسمت
مادي و قسمت روحي. ولي در اين تجزيه و تحليلي كه
هماكنون مطرح ميكنم ميبينيم كه انسان به سه جزء
نقسيم ميشود و نفس و روح باهم اختلاف كلي دارند، يك
حقيقت نيستند، دو حقيقت هستند كه سعي ميكنم در اين
بحث اين موضوع را براي شما روشن كنم، حتي در لغت
فرانسه و انگليسي هم بين نفس و روح اختلافي وجود دارد،
روح را به انگليسي «اسپريت»Spirit و نفس را «سل» Soul
ميگوئيم.
نفس و روح
در قرآن هم اگر دقتي كنيم اختلاف فاحشي بين نفس و روح
وجود دارد. ميبينيم كه نفس يك واعقيتي است كه مفرد و
جمع آن بكار رفته است، نفس، نفوس، انفس، درحاليكه روح
در قرآن هميشه بطور مفرد ذكر ميشود. ارواح ديده
نميشوند، درست است كه در لغت ما ارواح را بكار
ميبريم ولي در لغت قرآن «روح» فقط مفرد بكار برده شده
است. «قٌلِالْرُّوحُ مِنْ اَمْرِ رَبّي، وَ ما
اُتيتُمْ مِنَالْعِلْمِ اِلاّ قَليلاً».
يكي از بحثهاي مفصل و مفيدي كه شايد امشب بتوانم تمام
كنم درباره نفس خواهد بود كه نشان ميدهد اين نفس در
تغيير و تحول است و تكامل پيدا ميكند «اِنَّ اللهَ لا
يُغَيِّرُوا ما بِقَومٍ حَتّي يُغَيِّرُوا ما
بِاَنْفُسِهِمْ» و يا «كلُ نَفْسٍ ذائِقَةٌ الْموت».
اين نفس است كه تمام اين تكامل و تغيير و تحولات در آن
بوجود ميآيد. اما مروح هر كجا كه ميآيد مفرد است و
امر خداست «وَ نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُّوحي» همين، (روح
خود را در او دميدم). حدود بيست مورد روح در قرآن آمده
و همه به اين صورت كه امريست از خدا، تجلي است از خدا
و بس. يعني روح اشتباه نميكند، بيراهه نميرود. روح،
پيغمبر درون آدمي است و آن تجلي خدا كه در هر انساني
وجود دارد در اين روح گذاشته شده است. در حالتي كه نفس
ما از مراحل بسيار پائين شروع ميشود تا مراحل بالا
بسوي تكامل ميرود.
آن آدم لجني كه عموماً ذكر ميكند در همين نفس گذاشته
شده نه در روح، اين نفس است كه از مراحل ابتدايي و
پائين شورع ميكند و تا درجات خدايي بالا ميرود، تا
بجايي ميرسد كه جز خدا نميبيند. بنابراين، اين
نقسيمبندي را كه براي شما بيان كردم ميبينيد يك
نقسيمبندي جديدي است كه كمي با نفسير و تعبيري كه اثر
گويندگان و نويسندگان ميكنند تفاوت دارد و علت آن را
بعداً شرح ميدهم.
جسم براي ما واضح است، جسمي است كه اين بدن ما، اين
فيزيولوژي و بيولوژي ما از اين جسم تشكيل ميشود. يعني
جسم از بيولوژي و فيزيولوژي تركيب ميشود و آن چيزيست
كه علم ما و تجربه ما و فيزيك و شيمي و غيره درباره
اين جسم گفتگو ميكند، آنچه سخن ميگويد علم است،
تجزيهها و تحليلها و شناختي كه از اين انسان بوجود
ميآيد همه شناخت و تجربه علمي است.
اما قسمت دوم، نفس كه به لغت انگليسي آن را سل Soul
اسمگذتري ميكنند از مجموعه احساسات، اكتسابات،
تمايلات و آن چيزي را كه با احساس آدمي، با شخصيت آدمي
سروكار دارد تشكيل يافته است، و بطوركلي از اين قسمت
دوم شخصيت آدمي نتيجه ميشود، يعني انسانها در روح
باهم مشتركاند. اگر روح تجلي خداست امر من الله و در
انسانها يكسان است آنچه انسانها را از هم متمايز
ميكند قضيه نفس است، كه تمام اكتسابات و تمايلات و
اراده و خواستهها و غيره در قسمت نفس مجتمع ميشود و
شخصيت انسان را ميسازد، كه گذشته آدمي و تجارب آدمي و
خوبيها و بديها و همهچيز در داخل اين نفس ذخيره
ميشود، و آن چيزي كه در روز قيامت انسان را با آن
ميسنجند نفس است نه روح. يعني خوبيها و بديها و
گناهان و غيره در اين نفس ذخيره ميشود و بنابراين با
شناخت اين نفس است كه آدمي را در محكمه عدل الهي حاضر
ميكنند و او را مسسنجند. روح، پيغمبر درون است و پاك
و مجرد، بنابراين روح پاك و مجرد و خلاصه تجلي خداست،
خليه خداست، نماينده خداست در انسان.
مراتب نفس
قبل از اينكه از اين بحث خارج بشوم چون ماه مبارك
رمضان است و سخن از نفس و تكامل به ميان آوردم
ميخواهم اين بحث را درباره نفس كامل بكنم و به
قسمتهاي ديگر برگردم. بنابراين اين شناخت و اين
تقسيمبندي را در حال حاضر از من بپذيريد تا بعد براي
نوعي اثبات تجربي آن مطالب ديگري را براي شما عرضه
كنم، ولي آن چيزي را كه در مكتب ما و در فلسفه ما مطرح
است و هماكنون در حال شرح دادن آن هستم مسئله نفس است
و آن چيزي كه آدمي را متحوّل و متغيّر ميكند و بين
انسانها تمايز بوجود ميآورد قضيه نفس است. نفس در
فلسفه ما در هفت طبقه مختلف قسمتبندي ميشود و من اين
تقسمبندي را براي شما مينويسم كه بسيار آموزنده است،
بنابراين نفس داراي مراتب زير است:
مرحله اول «نفسامارّه». البته اينها را در ادبيات
شنيدهايد ولي تحليل و تركيب اين لغات در ادب ما
آنچنان كه بايد و شايد شناخته نيست. نفسامارّه
همچنان كه ميدانيد يعني نفس سركش، نفس گناهكار، كه در
پستترين مرحله نفس قرار دارد، يعني اكثريت انسانهايي
كه مثل حيوان زندگي ميكنند در اين مرحله نفسامارّه
هستند، از هيچ گنهي و از هيچ جرمي رويگردان نيستند،
اينها تسليم هوي و هوس هستند. اين را ميگوئيم
نفسامارّه.
دوم «نفسلوّامه». لوامه از لوم، لوم يعني سرزنش كردن،
يعني نفس آدمي كمي بيدار ميشود، كمي زنده ميشود و
هنگامي كه عملي خطا انجام ميدهد اين نفس كه كمي بيدار
شده انسان را سرزنش ميكند. بنابراين اين مرتبه نفساني
را نفسلوّامه، يعني سرزنشكننده ميگويند.
سوم «نفسعاقله». كه در اين مرحله عقل در نفس دميده
شده و تعقّل در اعمال انساني اثر ميگذارد. البته عقل
در فلسفه ما مفهوم خيلي بالاتري دارد، هنگامي كه عقل
اول و عقل دوم و عقل سوم را مطرح ميكنند از نظر فلسفي
داراي مراحل بسيار بالايي است ولي بهرحال در اين بحثي
كه ميكنيم نفس عاقله آنجايي است كه علاوه بر لوم كه
نتيجه بيداري وجدان است عقل هم به آن اضافه ميشود.
چهارم «نفسمُلْهًمِه». ملهمه يعني نفسي كه آنقدر پاك
شده كه به او الهام ميشود، مورد نزول الهام خدايي
قرار ميگيرد و از عالم غيب كه از آن سخن بسيار
ميگوئيم حقايقي براين نفس وارد ميگردد.
البته تمام اين لغات را كه در اينجا مينويسم لغات
قرآني است و با اثباتات دقيق اينها را ميشود از قرآن
پيدا كرد و اثبات كرد، اينها ساخته و پرداخته انسانها
نيست.
پنجم بعد از نفس ملهمه، «نفسمطمئنه». «يا
ايَّتُهَاالْنَّفْسُالْمُطْمَنَّهٌ.1 اِرْجِعِي إلَي
رّبِّكِ رَاضِيَةً مَّرْضِيَّةً»2. آيات 27 و 28 از
سوره والفجر.
بهرحال بعد از ملهمه يك درجه بالاتر نفس مطمئنه هست،
يعني نفس به آن درجهاي از اطمينان رسيده است كه ديگر
ازگشت نميكند. مطمئن است كه ديگر بسوي كمال و بسوي
خدا رهسپار شده است.
ششم «نفسراضيه». نفس به درجهاي از كمال رسيده است كه
خود از اين سير تكاملي كه پيموده است راضي است، از
رابطهاي كه با خداي خود برقرار كرده است رضايت دارد.
«اِرْجِعِي إلَي رّبِّكِ رَاضِيَهً مَّرْضِيَّهً»
هفتم «نفسمرضيه». آنجايي است كه محبوب از او راضي
است، خداي بزرگ از او راضي است نه آنكه فقط انسان از
خود راضي شده است. نفس راضيه آنجايي است كه خود آدمي،
وجوان آدمي از درجه تكامل خود راضي و خشنود است، امّا
مرضيّه كه آخرين درجات است آنجاست كه خدا از او راضي
است، محبوب از او راضي است.
البته عرفاي ما در هفت مرحله عشق ممكن است اين لغات را
يا لغات ديگر را بكار ببرند، اينها مراحلي است كه سير
تكاملي نفس آدمي بوجود ميآيد، كه قسمت اول نفس حيواني
و درجات پست، تا بجايي ميرسد كه انسان به درجهاي
خداگونه ميشود، به درجه رضاي الهي ميرسد و شعر معروف
«رسد آدمي به جايي كه بجز خدا نبيند» دربارهاش صدق
ميكند. يعني حضرت علي(ع) را بخواهيم بشناسم كسي است
كه در اين مرحله نفس قرار گرفته است. هنگامي كه درباره
امامحسين(ع) بحث ميكنيم ميبينيم در آخرين كلماتي كه
در روز عاشورا يعني پيش از شهادت بر لبان مباركش جاري
ميشود ميفرمايد: «الهي رضاً بِقَضائِك، صَبراً علي
بلائِك، تسليماً لامر مولاه، لامعبود سواك، يا
غياثالمستغيثين».1
اين مرحلهاي است كه انسان به اين درجه اطمينان و
رضايت، مطمئنّه و راضيه و مرضيه رسيده است كه هرچه را
كه خدا براي او معين كرده است ميپذيرد و با خشنودي
كامل بسوي او ميرود و جز خدا، جز محبوب هيچچيز ديگري
را مدّنظر ندارد.
بهرحال ميبينيم كه اين انسان از ادم لجني، از بشر
لجني شروع كرده و به سمت اعلي صعود ميكند، اين مراحل
مختلفه را نفس طي ميكند.
اتحاد نفس و روح
البته هنگامي كه به اين مرتبه مرضيّه ميرسيم بد نيست
كه چند جملهاي از بحث بزرگ و معروفي را كه در بين
عرفا متداول ايت براي شما بيان كنم، گرچه الآن جايش
نيست ولي اين نفس مرضيه كه به اين حد رسيده است از نظر
كيفيت مثل روح ميشود، يعني به همان خلوص، به همان
پاكي و به همان عظمت روح ميرسد كه روح تجلي خداست،
روح اَمرٌ مِنَ الله است. اين نفسي كه لجن گونه بود و
از اين عالم مادي جوشيده و بالا آمده بود در ا÷رين
مرحله تكاملي خودش مثل روح ميشود، خاصيت روح را پيدا
ميكند، همان كمالاتي كه در روح آدمي وجود دارد در اين
نفس نيز بوجود ميآيد. البته خواهيم ديد كه اين روح
داراي خصوصياتي است، اگر روح تجلّي خداست، بنابراين
علم خدا در روح نيز گذاشته شده است، بنابراين با عالم
غيب رابطه دارد. در اثباتاتي كه بعداً ذكر ميكنم
ميخواهم اين را براي شما اثبات كنم كه اين روح از
آينده خبر ميدهد، از گذشته و آينده آگاه است. حالا
اگر اين نفس به اين درجه رسيد كه با روح متعادل شد،
بنابراين همان اطلاعات، همان علمي را كه روح از آن
برخوردار است اين نفس نيز از آن برخوردار خواهد بود.
اينجاست كه ميبينيم انسانهايي كه به درجه علي(ع)
ميرسند از نظر نفساني به آن درجه از تعالي رسيدهاند
كه ميتوانند با خداي خود رابطه برقرار كنند، و هر
لحظه كه بخواهند قادرند رابطه برقرار كنند، مهم
اينجاست. چون نفس آنها يعني شخصيت آنها مثل روح شده
است بنابراين اين رابطه بين اين انسان و آن خدا كه
بوسيله روح انجام ميشود در هر لحظهاي براي اين انسان
ميّسر است.
در هر حال قسمت زيادي از مشكلات فلسفي ما بدينوسيله
جواب داده ميشود كه چگونه ممكن است انساني با خداي
بزرگ رابطه الهامي برقرار كند، رابطه اشراقي برقرار
كند، دليل اين چنين است. البته در عين اينكه اين را
ميگويم ميخواهم اين نكته فلسفي را برايتان بيان كنم
كه باز با آنكه اين نفس مرضيه به درجه روح رسيده است
وليكن با روح متفاوت است، يعمي از نظر ذات با روح
مختلف است. چون ذات روح، مجرد است ولي نفس مادي است
(اين مطلبي است كه بعد برايتان بيان خواهم كرد)، ولي
داراي يك خاصيت هستند. اين سخن حرفش خيلي مهم و مرموز
و سختي است، براي اينكه اين را احساس كنيد ميخواهم
مثالي بزنم و مثال معروفي كه در اين مورد ميزنند
خورشيد است. خورشيد را درنظر بگيريد كه از آن نور ساطع
ميشود، يك ملكول را در داخل اين خورشيد درنظر بگيريد،
اين ملكولها در حال انفجار هستند و در اثر انفجار اين
اشعه نوراني، فوتونها متشعشع ميشوند و از خورشيد
خارج ميگردند. از اينجا فرض كنيد كه اين ذره نور خارج
ميشود. در اين نقطه بين اين ذره خورشيدي و اين فوتون
نوري از نظر ذات اختلاف وجود دارد، يكي فوتون است كه
اصلاً ماده نيست انرژي است، آن يكي ماده است ولي از
نظر درجه حرارت، از نظر شدت نور، از نظر گرمي، از نظر
خصوصيات، از نظر صفات يكسان هستند. يعني ميبينيد دو
شيئي در كنار هم قرار گرفتهاند كه از نظر ذات باهم
مختلفاند، يكي ماده است و يكي نور است ولي ازنظر درجه
حرارت و شدن نور و صفات باهم بكسان هستند. عين اين
مثال را ميشود براي نفس مرضيه و روح در اينجا ذكر
كرد، كه اين دوتا به حالتي رسيدهاند كه از نظر صفات
باهم يكسان هستند ولي از نظر ذات باهم مختلفاند. ذات
يكي ماده است و ديگري مجرد و خدايي است.
بنابراين ما به اين نتيجه ميرسيم كه اين نفس كه شخصيت
آدمي را تشكيل ميدهد و از احساسات و اكتسابات و
كمالات و خلاصه شخصيت آدمي در آن نهاده شده نتيجه حركت
و تحرك دروني انسان است و از آنجا كه حركت در آن
گذاشته شده ميتوانيم بگوئيم كه انرژي است. شما
ميدانيد كه در طبيعت حركت معادل با انرژي است، هر نوع
حركتي را كه در طبيعت درنظر بگيريد معادل با انرژي
است، و چون در داخل نفس آدمي مجموعه احساسات و تحركات
و تمايلات و اراده و همه و همه وجود دارد مجموعه اينها
انرژي خواهد بود. بنابراين، اين نفس كه ما درباره آن
صحبت ميكنيم انرژي است درحالي كه روح مجرد است، روح
تجلي خداست. آنها كه فيزيك خواندهاند ميدانند كه
انرژي معادل با ماده است، ماده تلطيف شده است. اگر
مادهاي را بوسيله يك بمب اتمي منفجر كنيم انرژي بدست
ميآيد و رابطه معروف انشتين كه انرژي را معادل با
ماده ميگيرد، كه E (انرژي) مساويست با يك ضريبي (كه
ضيرب بسيار بزرگي است) ضربدر مجذور ماده، رابطه بين
انرژي و ماده رابيان ميكند. بنابراين هنگامي كه
ميگوئيم فس انرژي است، اين انرژي معادل ماده است. به
عبارت ديگر ميتوانيم بگوئيم كه نفس وجود مادي است،
ولي مادهاي تلطيف شده بصورت انرژي. ولي روج مجرم است
در حاليكه جسم ماده خالص است و نفس واسطهاي است بين
اين جسم و اين روح مجرد.
به همين علت بود كه اين بحث ضرورت داشت در اينجا عنوان
شود كه بين نفس مرضيه و روح از نظر ذات اختلاف وجود
دارد و باهم مختلفاند، چون يكي ماده و انرژي است و
ديگري مجرد است ولي داراي صفات و خصويات مشتركي هستند،
باهم نرديكاند، يكسن هستند.
بنابراين سير تكاملي انسانها در طبيعت به اين صورت
انجام ميگيرد و هنگامي كه آدمي به اني درجه رسيد، به
اين درجه از كمال رسيد خداگونه ميشود، يعني نفس او
مثل روح ميشود و روح هم امر خداست، داراي علم خداست،
داراي خلاقيت خداست، بنابراين يكچنين انساني داراي
يكچنين كيفيتي و خصوصيتي خواهد بود. اگر ميبينيد
عيسي(ع) ميآيد و مردهاي را زنده ميكند و معجزهاي
بپا ميكند اينها براي چنين انسانهايي كار سختي نيست،
كاريست عادي. زيرا شخصيت اينها به درجه روج رسيده است
كه روح اَمرٌ مِنَ الله است و رابطه مستقيم با خداي
بزرگ دارد.
اين يك تقسيمبندي بود ازنظر شناخت انسان و تقسيم نفس
انسان به اين مراحل مختلفه. ولي براي اينكه بطور ملموس
اين تقسيمبندي را درك كنيم من دو نمونه خيلي زيبا و
مؤثر در طبيعت براي شما بيان ميكنم كه جنبه علميّت و
عينيّت دارد و هر كسي در زندگي خود آن را كم و بيش
تجربه كرده است، و اين دو موضوعي كه بيان ميكنم اول
مسئله خواب است و دوم مسئله تلهپاتي.
موضوع خواب
درباره خواب چيزهاي زيادي شنيدهايد، تفسيرها،
كتابها، تأويلها ولي بحثي را ميخواهم بطور علمي
درباره خواب مطرح كنم. براساس اين تجزيه و تحليل خواب
را به سه قسمت زير ميتوان تقسيم كرد.
قسمت اول خواب جسماني كه ادامه حيات روزمره ماست.
هنگامي كه آدمي شبانگاه سر را بر بالش استراحت
ميگذارد هنوز اعصاب او و احساسات او و تمايلات او در
حال حركت هستند، مثل يك چرخ لنگري كه بعد از خاموشي
موتور دو سه دور ديگر هم ميگردد تا بايستد. اين نوع
خواب كه خواب جسماني است عادتاً در اول شب به وقوع
ميپيوندد، يعني انسان در آن ساعات اول و دوم از اين
نوع خوابها زياد ميبيند. اگر مدير مدرسه هستيد احساس
ميكنيد كه در مدرسه شاگردها و معلمها و ديگران
آندهاند و شلوغ ميكنند، اگر كارگر كارخانه هستيد
همان اعمال روزمره خود را در خواب ميبينيد كه انجام
ميدهيد، هركسي احساس ميكند كه يك مقدار از كارهاي
روزانه او تكرار ميشود و از اين نوع خوابها ما خيلي
ميبينيم، خيلي زياد، ولي چون اول شب است و بعد خواب
ما سنگين و سنگينتر ميشود اين خوابها را فراموش
ميكنيم، بخصوص از آنجا كه اين نوع خوابها بيارزش هم
هستند، هيچ ارزشي ندارند. با اندازهگيري اشعه آلفا و
گاما كه از مغز متساطع ميشود ميتوانند شدت خواب را
دريابند، يعني همان موضوضع كه گفته شد كه بعد از ساعت
اول و بخصوص بين ساعت اول و دوم خواب آدمي سنگين
ميشود، يعني در آن ساعت اول خواب سبك است ثل اينكه
هنوز وجدان آدمي درست به خواب نرفته، نيمه خواب است.
بعد از گذشت ساعت اول قبل از ساعت دوم خواب سنگين
ميشود و بعد از حدود دو ساعت خواب يكباره آدمي از
خواب ميپرد (كه دلايلي دارد و خيلي بحث مفصلي است) و
دوباره بخواب فرو ميرود، ولي بهرحال اين نوع خواب
جسماني نتيجه استمرار حركات و اعمال روزانه آدمي است
كه بطور اتوماتيك انجام ميپذيرد و ارزشي ندارد.
قسمت دوم از خواب خواب نفساني است، همينطور كه
ميبينيد اين تقسيمبندي براساس همان زيربناي شناخت
انسان پيريزي شده است. خواب نفساني يعني آن لحظاتي كه
انسان بطور عميق بخواب فرو رفته و اين دست و پا و
حواس، حواس پنجگانهاش، از كار افتاده و ضمير نابخود
او اوج گرفته، همانطور كه ميدانيد فرويد روانشناس
معروف كسي است كه درباره اين نوع خوابها تحقيقات
زيادي كرده و بحدي به اغراق رفته، مبالغه كرده كه همه
چيز را فاموش ميكند جز اين نوع خواب را و آن هم فقط
درباره تمايلات جنسي. در اين نوع خواب احساسات و
تمايلات كوفته شده در داخل وجدان آدمي، از ضمير نابخود
بيرون ميآيد و خود را نشان ميدهد، تجلي ميكند.
بنابراين ميبينيم كه اين نوع خواب يك خواب عكسالعملي
است نه آنكه ادامه و استمرار اعمال روزانه باشد،
عكسالعمل اعمال روزانه است.
مثال ميزنم، فرض كنيد كه در روز روشن يك آدمي، يك
گردن كلفتي ميآيد و شخصي را مورد هجوم قرار ميدهد و
به او بيحرمتي ميكند، او را كتك ميزند و آبرويش را
ميريزد، و اين انسان مظلوم قادر نيست كه از آن ظالم
انتقام بگيرد و اين عقدهاي در دل او ميشود و در ضمير
نابخودش جاي ميگيرد و او را رنج ميدهد. ممكن است كه
او متوجه نباشد و درك نكند، ولي دردي است بر دلش كه
هميشه او را معذّب ميدارد. اما در خواب اين عقده
ميشكفد و اين مرد ضعيف و ملوم قوي و دانا ميشود و
انتقام خود را از ظالم ميگيرد، او را كتك ميزند، بر
زمين ميزند و بنابراين خواسته و ميل درونيش ارضا
ميگردد. و صبحگاهان هنگامي كه از خواب بلند ميشود
احساس نشاط و آرامش ميكند، زيرا اين عقده درونيش آزاد
شده و از بين رفته، و به همين علت است كه اكثر صبحها
كه افراد از خواب برميخيزند احساس نشاط و بساطت
ميكنند و اين فقط در اثر رفع خستگي فيزيكي نيست بلكه
مقدار زيادي در اثر از بني رفتن عقدههاي نفساني است
كه شخصيت انسان را در مهميز فشار قرار داده و اذيت و
آزارش ميدهد.
همانطور كه گفتم فرويد در اين باره فقط يك جنبه را
ميبيند كه آن جنبه تمايلات جنسي است، و معتقد است كه
سركوفتگيهايي كه در اين انسانها بوجود ميآيد در
ضمير نابخودش فرو ميرود و در شب بعد از ساعت دو بعد
از دو ساعت خواب اين ضمير نابخود بيدار ميشود و
احساسات سركوفته تجلي ميكند. اگر عاشقي است در عالم
خواب به وصال معشوقش ميرسد و ارضاء ميشود. و اين يك
گوشهاي است از همان اصل بزرگي كه بيان كردم، يعني
عكسالعمل نفس است مقابل اعمال روزمرّه انسانها. اين
خواب، خواب ارزشمندي است زيرا روانشناسان قادرند كه
مقدار زايدي از مشكلات رواني و دروني افراد را از روي
اين خوب بفهمند و تحليل كنند و بدانند كه سبب اين
بدبختيها چيست و حتي راه حلّي براي اين انسان بيابند.
قسمت سوم خواب روحاني است. بعد از ساعت دو يا سه بعد
از نيمهشب كه آدمي بيدار ميشود و دوباره بخواب فرو
ميرود خواب سنگين ديگري شروع ميشود و اين بعد از
آزاد شدن عقدههاي دروني رخ ميدهد، و اغلب اوقات اين
خواب نزديك سپيده صبح است،يعني تا بخواهد تمام اين
پروسهها انجام بپذيرد و قلب آدمي و ضمير دروني آدمي
از قيد اين عقدهها آزاد بشود نزديك صبح شده، بناب
راين خواب نوع سوم براي انسانهاي عادي اكثراً نزديك
سيپده صبح روي ميدهد. در اين نوع خواب پديدههايي
بوجود ميآيد كه با هيچ علمي و با هيچ منطقي قابل
تحليل نيست. آدمي خوابهايي ميبيند كه از آ’نده خبر
ميدهد، آيندهاي كه با هيچ حساب احتمالاتي نميتوان
آن را پيشبيني كرد. خواب نوع اول خوابي بود استمراري،
خواب نوع دوم عكسالعملي بود از نفس آدمي كه با
گذشتهها سرو كار دارد. خواب اول و دوم با گذشته انسان
سرو كار دارد، يعني اين وجود است كه در شخصيت خود اين
عمل و اين عكسالعمل را جمع كرده و اين نوع خوابها را
سبب شده است، اما قسمت سوم از خوابهايي بوجود ميآيد
كه با گذشته هيچ رابطهاي ندارد، بكلي مستقل است، و
هيچ كسي نميتواند رابطهاي بين آن خواب و گذشتهها
پيدا كند. اينجاست كه ميگوئيم براي اين خواب يك منبع
ديگري بايد وجود داشته باشد غير از جسم، و غير از نفس.
من براي شما مثالهاي زيادي ميتوانم بزنم و هر كس در
زندگي خودش مثالهايي ديده و تجاربي كرده است. البته
انسانهايي هستند كه قلبشان پاكتر است و از اين تجارب
بمراتب زيادتر دارند، ولي بنظر من هر كسي در زندگي خود
از اين تجربهها زياد كسب كرده است. من يك نمونه را
ذكر ميكنم تا از نظر علمي بتوانم براي شما تحليل بكنم
كه ببينيد احتمالات نيست، و اگر فرصت بود ميتوانستيم
نمونههاي ديگري را مورد بحث قرار دهيم.
زني كه از نظر روحي بسيار توانا بود و خود من با او
آشنايي داشتم خوابي ميبيند كه بسيار جالب است.
خانواده او دنبال گربه ميگشتند، البته گربه مخصوصي
بنام گربه سامي. او خواب ميبيند كه با شوهرش سوار
اتومبيلي شده و دنبال گربه رفتند و از شهر خارج شدند و
از فلان خيابان وارد شهر ديگري شدند و از پلي گذشتند،
خيابان دست راست و خيابان دست چپ را پشتسر گذاشته
مقابل يك گاراژ مردي را ديدند كه ماشينش را ميشويد.
از ان مرد ميپرسند كه فلان آدرس كجاست؟ آن مرد
ميگويد مثلاً دو خيابان جلوتر برويد، دست راست بپيچيد
و بعد دست چپ خانهاي است با در قرمز رنگ. البته همه ا
ينها در خواب اتفاق ميافتد. بعد بسوي همان آدرس
ميروند و به خانهاي كه درش قرمز است ميرسند و
گربهاي كه ميخواستند پيدا ميكنند و برميگردند. از
اين قضيه مدتي ميگذرد، مثلاً چند روز، و بعد بطور
تصادف يا هر چيز ديگري اين خانواده تمايل پيدا ميكنند
كه يكچنين گربهاي داشته باشند. خانمي كه اين خواب را
ديده بود در همان شب عين خواب را براي شوهرش تشريح
كرده و آدرس را دقيقاً گفته بود. هنگامي كه براي يافتن
چنين گربهاي ميرفتند شوهر اين خانم كه اشين را
ميراند بياد ميآورد آن آدرسي كه همسرش در خواب مدتي
پيش رفته و به او گفته بود، تقريباً همان آدرس است و
بعد ديگر كاغد آدرسي را كه برايش نوشته بودند
نميخواند. ميرود به سوي همان چيزي كه در ذهنش بود و
ميرسد به آنجايي كه ميبيند شخصي دارد ماشيني ميشويد
و بعد از او سؤال ميكند و عين همان چيزها و با همان
ذاكرهاي كه از گذشته داشته ميرود و به در خانه قرمز
ميرسد و در خانه قرمز ميبيند كه بله همان جاست كه
گربه مخصوص را دارند و ميگيرند.
اين امري را كه من براي شما بيان ميكنم امريست از
آينده يعني كسي خوابي ميبيند كه در آينده اتفاق
ميافتد و هيچ رابطهاي با گذشته ندارد. يعني اگر با
گذشته رابطه داشت بايد با نفس آدمي با شخصيت آدمي با
امتسابات دروني آدمي رابطه داشته باشد، درحالي كه اين
خواب بطور مطلق از آيندهاي سخن ميگويد كه اين آينده
اين آدرسها هيچ رابطهاي با گذشته اين انسان ندارد.
عدهاي از روانشناسان مادي كه ميخواهند از زير اين
فلسفهاي كه بيان ميكنم فرار كنند ميگويند كه اين
تصادف است، احتمالات است، به ين معني كه هر اسناني در
شب هزارها خواب ميبيند و اكثر اين خوابها دروغ است
ولي بطور تصادفي يكي از اين خوابها درست درميآيد. در
مثالي كه براي شما بيان كردم كه از آن خيابانهاي
مختلف بگذرد و به محلي معين برسد، اگر براساس حساب
احتمالات بخواهيد محاسبه كنيد احتمال اينكه كسي بطور
تصادفي تمام اين احتمالات را درست در خواب ديده باشد و
واقع بشود يك در يك ميليون است، يعني تقريباً صفر.
يعني از نظر علمي و رياضي امكان وقوع چنين خوابي صفر
است. يعني علم اين را رد ميكند، علم و رياضيات
نميپذيرد كه چنين پديدهاي ممكن است بطور تصادفي
اتفاق بيافتد، حتماً بايد دليلي و منبعي داشته باشد.
همچنان كه گفتم چون ميينيم كه با نفس رابطه ندارد، با
جسم رابطه ندارد و از اگذشتهها سخن نميگويد بلكه از
آيندهاي سخن ميگويد كه اين شخصيت ما مجموعه علم ما و
اكتساب ما و عكسالعمل دروني ماست هيچ رابطهاي با اين
خواب ندارد، بنابارين بايد يك منبع ديگري منشأ اين اثر
باشد، و براساس فسلفهاي كه در صدد بانش هستيم فقط
ميتواند «روح» اين عمل را انجام بدهد. چون همانطور كه
بيان كردم روح امر خداست و شما ميدانيد كه خدا را از
نظر فلسفي زمان و مكان ندارد. يعني از بُعد زما نو
بُعد مكان خارج است. براي ما هزار سال پيش و امسال و
هزار سال آينده باهم اختلاف دارد، اختلاف زماني دارد،
اما براي خدا چون زمان صفر است،هزار سال گذشته و هزار
سال آينده در يك رديف قرار دارند، يك واقعيتاند،يك
حقيقتاند. براي روح كه تجلّي خداست نيز هزار
سالآ’نده و اكنون و هزار سال گذشته همه يكسانست، براي
خدا فرقي نميكند و بنابراين براي روح هم فرقي
نميكند. روح داراي علم و آگاهي به همه ادوار زماني
تاريخ خواهد بود، چه گذشته و چه آينده. و در بُعد مكان
هم همينطور، كه اين مكان براي جسم آدمي است كه اختلاف
بوجود ميآورد. ولي وقتي ميگوئيم خدا از بُعد مكان
خارج است، يعني تمام مكانها براي خدا يك نقطه است.
اينجا باشد، پشت زمين باشد، يا بالاي كهكشانها براي
خدا يكسان است، و چون براي خدا يكسان است براي روح هم
كه تجلي خداست بايد يكسن باشد. بنابراين براي كسي كه
با روح خود رابطه اشراقي و الهايم برقرار كرده است همه
مكانها يكسان خواهند بود، همه زمانها و همه مكانها
براي او يك واقعيت خواهند بود، يك حقيقت خواهند
بود.بنابراين چنين انساني قادر خواهد بود اقلاً در اين
حالت خواب (خواب نوع سوم) به كمك روح خود همه زمانها
را و همه مكانها را بفهمد،درك كند، خبر بايورد و
خبرهاي صحيح بياورد.
تفسيري را كه ما از نظر فلسفي از اين نوع خواب ميكنيم
بدينگونه است كه ماديون به هيچوجه قادر به تفسر آن
نسيتند، آنها سعي ميكنند كه انكار كنند، انكار كنند
كه وجود ندارد، دروغ است. ولي همچنان كه گفم و ميتانم
براي شما هزارها مثال بياورم چيزهايي است كه در آينده
اتفاق ميافتد و براساس حساب احتمالات محال است كه
بطور تصادفي باشد، و با اين فلسفه كه بيان كردم قابل
توجيه هست و بخوبي روشن ميشود.
يكي از دوستان ما قبل از امتحان (امتحان فرانسه بود،
امنحان نهايي فرانسه) در خواب ميبيند كه ورقه امتحاني
را نوشته و بعد دو غلط داشته كه دو خط قرمز در زير اين
دو لغت كشيده شده و خيلي سعي ميكند كه اين دو لغت را
ببيند و بخواند و بفهمد ولي قادر نميشود. ميگذرد، يك
هفته بعد، ده روز بعد به جلسه امتحان نهايي ميرود و
امتحان ميدهد، يك همچنيني ديكتهاي در فرانسه
ميگويند و بعد از آنكه نتيجه را ميدهند عين آن
ورقهاي كه در خواب ديده بود برايش مجسم ميشود و دوتا
غلط و دو خط قرمز در زير دو كلمه.
ببينيد اين خواب هيچ رابطهاي با گذشته ندارد، خوابي
است كه پارامترهايش كم است يعني اينكه همه لغات اين
ديكته ممكن است پنجاه تا لغت باشد كه دوتاي آن يعني دو
در پنجاه است، ولي باتمام اين احوال براساس حساب
احتمالات محال است كه كسي بطور تصادفي چنين خوابي
ببيند كه پس از يك هفته تعبير شود. نمونههاي زياد
ديگري وجود دارد كه نميخواهم وقت شما را بگيرم و
معطلتان بكنم. ولي احساس ميكنم كه هركس چنين
تجربههايي در زندگي خود ديده و لمس كرده،و براي
توجيه اين نوع خواب بايد راهي بيانديشد و بهترين راه
همان توجيهي است كه بيان شد.
موضوع تلهپاتي
قسمت دومتلهپاتي است كه باز علمي است جديد در
روانشناسي، همچنان كه ميدانيد به روانشاسي كه خود
علمي است مهم سايكولوژي يا پسيكولوژي اطلاق ميشود.
به اين سايكولوژي يا پسيكولوژي قسمت جديدي اضافه شده
كه ميگويند پاراسايكولوژي، يعني ماوراء روانشناسي.
پارا در لغت فرانسه و انگليسي يعني چنين ورائي،
ماورائي. اين قضيه تلهپاتي و هيپنوتيزم و علمهاي
جديدي كه از آنها ميخواهم صحبت كنم در مبحث
پاراسايكولوژي است، يعني قسمتي از علم روانشناسي ماست
كه هنوز به آن سيستم معين و علمي خودش درنيامده است.
چون روانشناسي درحال حاضر علمي است، ولي پاراسايكولوژي
قسمتي وراي علم سايكولوژي است، يك قدم آن طرفتر است.
در اين زمنيه پاراسايكولوژي من چند نمونه براي شما
بيان ميكنم كه باز براساس همين تجربه و تحليل مقداري
از حقايق براي ما روشن شود.
اولين قدمي كه در اين پاراسايكولوژي برداشته ميشود و
دوستان ما همه از آن آگاهي دارند مسئله هيپنوتيزم است.
در هيپنوتيزم يك انساني با انسان ديگري كه در مقابل او
نشسته ارتباط مغزي يا ارتباط موجي برقرار ميكند و اين
عملي است كه عموم ديدهاند و از نظر رواشناسي قابل
قبول است و هيچ كسي هم نميتواند آن را انكار كند و
عمل مهمي نيست. در هيپنوتيزم همانطور كه ميدانيد وقتي
كه شخصي يك مديومي را هيپنوتيزم ميكند آن شخصي كه
هيپنوتيزم شده جز آنچه را كه در درون خود دارد
نميتواند بگويد، چيزهايي را ميگويد كه در درون اوست،
يعني ممكن است اسمش را بپرسد، ممكن است اطلاعاتش را از
او كسب كند و او هم ضمير نابخودش را به هيپنوتيزم
كننده باز ميكند و هرچه را كه در درون خود دارد براي
او ميگويد. و اين يك امر علمي است، امري است قابل
قبول همه علما، چه مادي و چه روحاني،فرقي نميكند.
بعد از هيپنوتيزم مرحله دومي است و آن تلهپاتي است.
موضوع تلهپاتي مسئله وسيعتر و عميقتري است.
تلهپاتي كه از لغت «تله» ميفهميم كه در مورد فاصله
دور است يعني ارتباط از فاصله دور، كه انساني با انسان
ديگري در حالي كه باهم فاصله مكاني زيادي دارند ارتباط
برقرار ميكنند. خود من هم از اين تجارب زايد كردهام.
انساني در يك اتق و انسان ديگري در يك شهر ديگر در
اتاق ديگري باهم ارتباط مغزي برقرار ميكنند و باهم
حرف ميزنند، بازهم اين علمي است، قابل قبول است و
هركس كه دائرهالمعارف را بردارد و درباره تلهپاتي
بخواند ميبيند كه اين يك امر قابل قبول علمي است و
همگان ميپذيرند. چيزي نيست كهبگويند موهوم و ارتجاعي
و غيره است، حقيقتي قبول شدهاست و براي تفسير اين نوع
تلهپاتي يا اين نوع از ارتباط مغزي بين دو انسان
نظريات مختلفي وجود دارد كه من بهترين اينها را براي
شما شرح ميدهم كه خيلي آموزنده است.
اصولاً در طبيعت براساس فيزيك جديد هر جسمي، هر چيزي
از خودش موج صادر ميكند، خلاصه ماده چيزي نيست جز
حركت و حركت يعني موج. حتي اين گچي كه در دست من قرار
گرفته از مولكولهايي تشكيل شده كه مولكولها از
اتمكهايي و اتمها را فرض كنيد از الكترونها و
پروتونهايي كه تمام اينها داراي حركتهايي هستند، در
حال تمّوج هستند و حركت دوراني يعني يك موج، اينها موج
هستند. منتها موجهايي است با فركانس زياد و موجهايي
است با فركانس كمتر، ولي بهرحال براساس اين فيزيك جديد
در طبيعت همهچيز موج است، و از خود موج صادر ميكند،
اين يك حقيقتي است. بنابراين هنگامي كه من، مغز من فكر
ميكند يك امواجي از اين مغز ساطع ميشود، منتشر
ميشود،و در همه فضا و به همه اطراف ميرود و بعد
انسان ديگري كه در نقطهاي دور نشسته از اين موجهايي
كه از مغز من ساطع ميشود مقداري به مغز او ميرسد، كه
مغز طرف خود گيرندهاي است. اگر به موج تشبيه كنيم مثل
موج فرستنده راديو كه موجي را ميفرستد و مغز طرف مثل
يك گيرنده راديويي است كه اين موج را ميگيرد. اگر
قادر باشد كه اين موج را بگيرد با من ميتواند حرف
بزند، . اين ميشود تلهپاتي. يعني تلهپاتي ارتباط دو
انسان هست از راه دور توسط موج كه از مغز يكي ساطع
ميشود، منتشر ميشود و به مغز ديگري ميرسد. حالا چرا
بعضي از افراد ميگيرند و بعضي از افراد نميگيرند؟ در
راديو شما ديدهايد كه هنگامي كه فرستندهاي موج را
ميفرستد شما كه گيرنده راديويي داريد بايد اين موج را
ميزان كنيد، پيچ خازن را ميپيچاند به چپ و راست تا
اينكه آن فركانس مخصوص كه از فرستنده آ‚ده است ب روي
اين راديو منطبق ميشود و رايدو قادر ميشود كه آن را
بگيرد، والا قادر نيست كه صدا را بگيرد. درحال حاضر كه
ما در اين فضا ايستادهايم هزارها يا شايد ميليونها
موج در فضا هست، ولي ما قادر نيستيم اين امواج را
بگيريم مگر اينكه يك راديو بياورند و پيچ خازن راديو
را ميزان كنند روي موج بخصوص تا بتوانيم آن را بگيريم.
بنابراين هنگامي كه من يك موجي را ميفرستم اين موج من
داراي يك فركانس خاص است، انساني ميتواند موج مغز مرا
بگيرد كه داراي همان فركانس باشد، والاّ قادر نيست. به
همن علت است كه ميبينيد يك انسان موج ميفرستد بعضي
از انسانها ميگيرد بعضيها نميگيرند. علت اين است
كه فقط آن انسانهايي كه موج خودشان را با موج مغز من
ميزان كردهاند قادرند كه اين را بگيرند.
شما ميبينيد كه آدمهاي دوقلو موجهايي را كه
ميفرستند چون يكسن هست به سهولت باهم ارتباط برقرار
ميكنند، ميبينيد بين مادر و فرزند از آنجا كه بهم
نزديك هستند (از نظر فيزيولوژي و بيولوژي و غيره)
موجهايي را كه ميفرستند باهم نزديك است و بنابراين
وقتي كه فرزند حرفي ميزندؤ موجي ميفرستد، مادر
بسهولت ميگيرد و بعكس. يا ميبينيد هنگامي كه دوتا
دوست كه بهم خيلي نزديكاند،افكارشان، احساساتشان
باهم نزديك و همآهنگ هست و يكي از اينها فكري به مغزش
خطور ميكند رفيقش آن فكر را بازگو مينمايد. اين نشان
ميدهد به محض اينكه اين فكر، اين موج در مغز نفر اول
رسوخ پيدا كرد در مغز دومي نيز تأثير ميگذادر و دومي
او را ميگيرد.
بنابراين در قضيه تلهپاتي اگر رابطهاي برقرار
ميگردد بعلت وجود اين موجهاي بخصوص است و آن كساني
كه در طبيعت قادرند طول موج مغز خودشان را عوض كنند،
انسانهايي هستند كه ميتوانند بجاي يك فركانس، يك
باند فركانس را در مغز خود ايجاد كنند، بدين ترتيب آن
انساني كه از آنجا موج ميفرستد اگر من قادر باشم كه
بجاي يك فركانس يك باند فركانس را از مغز خودم بگذرانم
و يكي از فركانسها با موج فرستنده تطبيق كند ميتوانم
آن موج را جذب كنم كه اين را سويپ كردن ميگويند، يعني
من قادر خواهم بود كه در مغز خودم يك سلسه امواج را
سويپ بكنم و بگذرانم كه بين اين موجهاي مختلفي كه مغز
من جاروب ميكند يكي از اين موجها، موجي است كه از
طرف مقابل به سمت من آمده است. بنابراين شما ميبينيد
در طبيعت انسانهايي هستند كه از نظر تلهپاتي قوي
هستند يعني انسانها قادرند كه بجاي يك موج يك باند
موج بفرستند، موجهاي مختلف بفرستند كه احتمالاً يكي
از اينها در مغز شما تأثير خواهد گذاشت. يا بعكس در
گيرنده هم همينطور وقتي كسي فكر ميكند فكرش داراي يك
فركانس است، اگر من قادر باشم كه فركانس مغز خودم را
عوض بكنم بنابراين ميتوانم امواج طرف ديگر را بگيرم.
از نمونههاي تجارب زيادي كه انجام ميدهند يكي اينكه
شما در اتوبوس مينشينيد و يك نفر را در صندلي جلو
درنظر ميگيريد و براي او علامت ميفرستيد، (سيگنال
ميفرستيد) مثلاً ميگوئيد برگرد و به من نگاه بكن،
اين موجي كه ميفرستيد و همانطور ادامه ميدهيد يكباره
ميبينيد كه طرف برگشت . به شكا نگاه كرد بدون آنكه او
را بشناسيد، بدون اينكه با او حرفي زده باشيد. اينها
تجربياتي است كه براي تلهپاتي عمل ميكنند و
ميتوانند با طرف رابطه برقرار كند. يكي از چيزهاي
سژبسيار زيبائي كه در طبيعت اتفاق ميافتد در مورد
افرادي است كه مضطرب هستند، نگران هستند،ميترسند.
اين افراد بجاي يك موج هزار تا موج از مغزشان
ميفرستند. مثلاً آدمي كه جاني است، دزد است و فرار
كرده و ملت دنبالش ميدوند كه او را بگيرند، اين بابا
ميرود گوشهاي، بالاي پشتبامي پنهان ميشود ولي از
آ“جا كه بشدت اين موجها را ميفرستد و موجها روي
مردمي كه او را تعقيب ميكنند تأثير ميگذارد يكي از
آنها سرش را بالا ميكند و درست طرف را در محل اختفا
ميبيند، درحالي كه بطور طبيعي احتمال اينكه كسي
بتواند جاي او را تشخيص بدهد خيلي نادر است. شما
گاهگاهي در خيابان حركت ميكنيد يك رفيق قديمي را
ميبينيد و نميخواهيد كه او شما را ببيند، مضطرب
هستيد، نگران هستيد نكند مرا ببيند،به محض اينكه اين
فكرها را ميكنيد ميبينيد طرف درست برميگردد توي چشم
شما نگاه ميكند. چرا؟ براي اينكه داريد موج ميفرستيد
و اين موجهاست كه روي طرفتأثير ميگذارد، در حالي كه
اگر عادي ميرفتيد و اصلاً فكر نميكرديد محال بود كه
او بشما نگاه كند.
اينها حقايقي است كه در تلهپاتي بطور وضوح نشان داده
ميشود. البته من نميخواهم كه تمام اين فلسفه و تمام
اين فيزيك و اين تكنولوژي را بيان كنم ولي اينها يك
مقدار از تحليلهاي علمي است كه درباره تلهپاتي انجام
ميدهند، ولي باز اين مسئلهاي را كه دارم براي
شمابيان ميكنم يك مسئله علمي است، مسئلهاي است قابل
قبول علم تجربي است يعني آن چيزي را من ميتانم بشما
منتقل كنم كه در حال حاضر به آن علم دارم. ولي كساني
كه تلهپاتي ميكنند از آينده نميتوانند خبر دهند،
اصل مسئله اينجاست كه از آينده نميتوانند خبر بدهند،
تنها كاري كه ميتوانند بكنند اين است كه اطلاعات قلب
شما را بيرون بياورند. هنگامي كه رابطه با شما برقرار
ميكنند، در حالي كه موج مغز اينها با موج مغز شما
هماهنگ ميشود آن اطلاعاتي كه در مغز شما ميگذرد به
او منتقل ميشود و بس، از آينده خبر نميدهند. مثلاً
در همين نمونههاي تلهپاتي، شخصي در اينجا ايستاده به
طرف ميگويد كه تو اسمت را بنويس، او هم در فاصله
خيلي دور تازه جلوي دستش را گرفته كه كسي
نميبيند،هنگامي كه اسمش را مينويسد به اين اسم فكر
ميكند. مثلاً مينويسد حسن درباره حسن فكر ميكند،چن
فكر ميكند موج ميفرستد و چون موج ميفرستد طرفي كه
اينجا ايستاده موج را ميگيرد و ميگويد كه تو نوشتي
حسن و اسمت حسن است. اگر ميتوانست كه حسن بنويسد و
حسين فكر بكند اين طرف ميگفت حسين چون كاغذ را
نميبيند، ولي تشعشعات مغزي طرف را درك ميكند و
ميفهمد. بنابراين اين عمل زياد مهمي نيست و ميخواهم
بگويم كه اين يك امر علمي است و با علم و با تكگنولوژي
ميتوانيم توجيه كنيم و قابل قبول ما است و قابل قبول
علماست.
ارتباط روحي
اما قمست سوم، ارتباط روحاني است كه با دو قسمت اول و
دوم اختلاف فاحشي دارد. ميخواهم بگويم كه علم ما اين
دو مبحث گذته را درك كرده و ميفهمد،حتي تحليل
ميكند، تجزيه ميكند ولي باتمام اين احوال پديدههاي
ديگري وجود دارد كه با اين علم و تكنولوژي قابل توجيه
نيست، مگر اينكه عامل و پارامتر ديگري در آن دخالت
كند. و من براي اينكه اين روشن بشود يك نمونه را براي
شما ذكر ميكنم تا مشخص شود كه اين ارتباط نوع سوم از
نوع ارتباط ديگري است.
اين داستان، داستاني است كه در هلند اتفاق افتاده است،
يكي از اين مديومها، يكي از اين كساني را كه مورد
الهام قرار ميگيرد را آوردند تا او را آزمايش بكنند و
عدهاي از دانشمندان دانشگاهو روانشناسان با تمام
وسايل علمي ميخواستند او را مورد تجربه قرار بدهند و
ببينند چطور ميتواند از آينده خبر بدهد. سالن سينمائي
بود، تقريباً مثل اين سالن، اين مرد را صبح به سالن
آوردند، و سالن خالي بود و دانشمندان از اين آدم
پرسيدند كه مثلاً در اين صندلي (يك صندلي را مشخص
كردند)، بگو ببينم كه امشب چه كسي خواهد نشست؟ اين
مديوم، اين آدمي كه ميخواست پيشگويي بكند خودش را در
حالت مكاشفه فرو برد و بعد از فشار مغزي و خلاصه عرق
كردن و غيره گفت ميبينم كه در اين جا امشب زني خواهد
آمد با اين مشخصات و مشخصات زن را بيان كرد. سنش،
لباسش، رنگ لباسش، موهايش، همهچيز زن را بيان كرد.
بعد از او پرسيدند كه خوب الان او را دنبال كن تا خانه
تا خانه او را بفهمي، باز خودش را به حالت مكاشفه فرو
برد و گفت از فلان در خارج شد، از فلان راه،از فلان
خيابان، از فلان طرف، تمام آدرس را معيّن كرد، رفت و
رفت تا به فلان خانه رسيد و زنگ در و حتي شماره خانه
را بيان كرد، بعد رفت داخل خانه شد. از او ميخواهند
كه داخل خانه شود و بفهمد كه داخل خانه چيست ولي قدرت
او ياري نميكند يعني هرچقدر مكاشفه ميكند و بخودش
فشار ميآورد ديگر نميتواند، يعني قدرت پيشگويي او
فقط تا اينجا بوده و بس. اين باباب را تحت نظرش
ميگيند كه مبادا با كسي تمام بگيرد، شب ميشود و اين
دانشمندان هم در گوشه و كنار پنهان شده بودند بدون
آنكه به كسي بگويند تا ببينند كه چه اتفاقي خواهد
افتاد. بعد هنگامي كه شب ميشود و ملت ميآيند
ميبينند زني با همان مشخصات آمد و در همان صندلي
نشست، بعد از آنكه سينما تمام ميشود ميبينند كه زن
راه افتاد و بدون آنكه با او حرف بزنند تعقيبش ميكنند
ميبينند عين همان كارهائي را كه او تشريح كرده بود
ادامه داد و رفت و رفت و رفت تا بالاخره به چنان
خانهاي با چنان نمرهاي با چنان علامتي رسيد و و ارد
خانه شد.
ببينيد اين مثالي را كه الان زدم با تلهپاتي و
هيپنوتيزم بكلي متفاوت است،چون همانطور كه در مورد
تلهپاتي گفتم، تلهپاتي از اطلاعاتي سخن ميگويد كه
در حال حاضر در قلب شما وجود دارد، و اين شما هستيد كه
اين اطلاعات را به رقيب ميدهيد. اما اين موردي كه
بيان كردم درباره آينده است، كه در روي مغز هيچ كسي و
در هيچ كتابي و در هيچ لوحي هنوز نيامده است و از
آ’نده خبر ميدهد. بنابراين منبع اين نوع مكاشفه بايد
نوع ديگري باشد و اين نوع بجز رابطه با روح و با علم
مطلق هيچ تفسير ديگري نميتواند داشته باشد.
از يكي از همين مديومها در فرانسه سؤال و جواب
ميكردند و اين مديوم در داخل يك كريستال نگاه ميكرد
(بعضي از اينها در داخل كريستال نگاه ميكنند و آينده
را ميگويند)، يكباره ميبيند كه يك كشتي در داخل
اقيانوس در حال سوختن است، از او درباره ظرفيتّت كشتي،
طول كشتي، عرض كشتي ميپرسند كه خلاصه همه اينها را
شرح ميدهد و ميگويد كه مردم خودشان را به دريا پرتاب
ميكنند و كشتي در حال سوختن است و منحرف شده و نزديك
است غرق شود، و بعد اسم كشتي را از او ميپرسند، او
دقت ميكند و اسم كشتي را از روي نوشتهاي كه بر روي
كشتي است براي آنها ميخواند، مثلاً «موريس»، يك
همچژنين اسمي را بر روي كشتي ميخواند. همه اينها را
يادداشت ميكنند و ميگذرد، يك هفته يا ده روز ميگذرد
و بعد در اقيانوس اطلس يك كشتي با همان مشخصات آتش
ميگيرد. يعني يك هفته بهژعد يك كشتي آتش ميگيرد و
هنگامي كه بررسي ميكنند ميبينند داراي همان مشخصات
است و حتي اسمي را كه بيان كرده بود همان اسم بود بجز
يك اشتباه كوچك و آن اشتباه اين بود كه به هنگامي كه
آن را بيان كرده بود يك جا «ام» بايد بيان بكند كه
«ان» خواند بود، يعني يك حرف را كه «ام» بود اين شخص
«ان» تلفظ كرده بود. بعد اين دانشمندان ميروند و
تحقيق ميكنند و به آخرين عكسهايي كه از اين كشتي
برداشته بودند توجه ميكنند و ميبينند قسمتي از «ام»
محو شده بود و درست خوانده نميشد، بنابراين در آن
لحظهاي كه اين آدم اسم كشتي را ميخوانده اين «ام»
تقريباً «ان» خوانده ميشده و اشتباهي را كه كرده
اشتباه منطقي است، يعني درست خوانده است.
پس ميبينيم انساني قادر است يك واقعيتي را كه يك هفته
بعد اتفاق ميافتد ببيند و بدقت بگويد و پيشبيني كند
و اين همچنان كه گفتم با تتلهپاتي فرق دارد، با
هيپنوتيزم فرق دارد، با اين روابط اختلاف كلي دارد.
نابراين بايد يك منبع ديگري داشته باشد كه آن منبع
ديگر فقط و فقط روح ميتواند باشد، يعني عامل ديگري كه
اين عامل با عقل مطلق يا علم مطلق بتواند ارتباط
برقرار بكند، اگر اين ارتباط برقرار شد آنچنان كه گفتم
گذشته و آينده براي او يكسان است. چون روح، چون خدا از
بُعد زمان و مكان خارج است، بنابراين آينده و گذشته
براي او يكسان است و ميتواند اين حقايق را بگويد و به
آن برسد.
فلسفه سكوت
بنابراين با دو حقيقت ملموس حيات -يكي قضيه خواب و يكي
قضيه تلهپاتي- به اين نتيجه ميرسيم كه براساس اين
تقسيمبندي سهگانه، ك نوع سومي وجود دارد كه به
هيچوجه قابل تفسير و توجيه نيست جز بوسيله روح، كه
روح تجلّي خدا و امريست از جانب خدا.
براي اينكه اين بحث نفس را و اين حالت را براي شما
تمام بكنم ميخواهم يك حقيقت ديگر را در مورد خواب
بگويم. براي اينكه از قسمت اول خواب به قسمت دوم برويد
بايد آن احساسات و آن ارتباطات قبلي را قطع بكنيد تا
بتوانيد به دومي برسيد. در مورد خواب خيلي واضح است كه
شما هنگامي به قسمت دوم ميرسيد كه همه عضلات شما و
جسم شما به خواب مطلق فرو رفته باشد، كه ميگويند به
سكوت رسيده است. هنگامي كه سكوت جسمي براي شما حاصل
شد، آن تحرّك نفسي بوجود ميآيد. عين همين حالت براي
قسمت دوم به سوم وجود دارد. هنگامي كه قسمت نفسي شما
به سكوت فرو رفت قسمت سوم شورع به تحرك ميكند، و اين
را در فلسفه، فلسفه سكوت ميگويند كه هنديها به آن
معتقد هستند. مكاتب مختلف هندي وجود دارد كه حتي در
معبد كه ميروند در مقابل مرشد خودشان سكوت ميكنند،
سكوت به اين معني كه در مرحله اول جسم خودشان را از
كار مياندازند. هنگامي كه جسم خودشان را از كار
انداختند بمابراين نفس آنها بحركت درميآيد. در مرحله
بعد حتي نفس خودشان را، حتي عقل خودشان را از كار
مياندازند تا روح آنها بتواند ارتباط برقرار بكند.
در حالت عادي براي مردمي كه اين قدرتها را ندارند
بطور طبيعي در خواب اين حالتها بوجود ميآيد، چون در
خواب در مرحله اول جسم از كار ميافتد و در مرحله دوم
عقل و نفس از كار ميافتد و بنابراين بطور اتوماتيك
قسمت سوم ميتواند تجلّي پيدا كند. اما انسانهايي
هستند كه در حالت بيداري قادرند كه هر لحظه كه بخواهند
جسم خودشان را از كار بياندازند يا نفس خودشان را ساكت
كنند (فلسفه سكوت). بنابراين آن حالت سوم كه ما به آن
الهام يا اشراق ميگويئم حاصل خواهد شد، و قادر خواهند
بود كه با خداي بزرگ يا با روح ارتباط برقرار بكنند و
حقايقي را براي ما بازگو كنند، و اين را ميگوئيم
الهام.
الهام و اشراق
پس در اين قسمت سوم الهام يا اشراق فلسفهايست كه آدمي
جسم خود را از كار مياندازد و بعد عقل خودش را، نفس
خودش را، شخصيت خودش را ساكت ميكند و قلبش و يا روحش
شروع به تجلي ميكند و بنابراين با روح ارتباط پيدا
ميكند. هنگامي كه با روح ارتباط پيدا كرد قادر خواهد
شد كه حقيقت را درك كند.
وحي
اين مطلبي را كه الان براي شما بيان كردم از نظر فلسفي
ميگوئيم الهام، يعني رابطه اشراقي بين اين انسان و
خدا، بين اين انسان و روح مرحله بالاتري وجود دارد كه
آن را حي ميگوئيم، كه وحي مختص پيامبران است و وحي
اين ارتباط از بالاست به پائين، يعني اين خداست كه با
بشر ارتباط پيدا ميكند. الهام وقتي است كه آدمي از
پائين خودش را آماده ميكند كه با خدا رابطه برقرار
كند و اخبار را بگيرد، در حالي كه در قضيّه وحي اين
خداست كه ميخواهد با اين انسانها رابطه برقرار كند،
بنابراين اطلاعات از بالا به پائين ميآيد و بر اين
انسان نازل ميشود.
چون در مرحله وحي اين خدا است كه ميخواهد اطلاعتش را
بفرستد، اين اطلاعات مطلق و صددرصد صحيح و كامل خواهد
بود، در حالي كه آن هنگامي كه آدمي ميخواهد از پائين
به بالا اتصال برقرار كند برحسب ظرفيت او و شخصيت او
تغيير پيدا ميكند. اگر شخصيت ضعيف باشد ممكن است يك
گوشهاي از حقيقت را بفهمد، يك مقدار كم و ناچيزي را.
هرچه شخصيت بالاتر ميرود قادر خواهد بود كه حقيقت
بالاتري را درك كند.
در مورد الهام يا اشراق عادتاً مثالي ميزنند و
ميگويند كه در اين عالم وجود گاهگاهي يك جرقهاي
ميزند، يك برقي ميزند و اين برق عالم را روشن ميكند
و انسان در آن لحظه روشني فرض كنيد كه يك اجسامي را يا
يك حقايقي را ميبيند ولي در يك لحظه بسيار كوتاه.
بنابراين علم اين انسان در حالت الهام و اشراق كامل و
مطلق نيست، اما در حالت وحي كه خداي بزرگ اراده ميكند
كه اين رابطه روحي را برقرار سازد اين ارتباط كامل و
مطلق خواهد بود، بنابراين جزئيات امر حتي كلمات و حروف
بطور تحقيق و يقين براي اين انسان روشن كننده است.
اين بحث بسيار مفصل و دقيق و زيبائي است كه من سعي
كردهام در اين فاصله كوتاه براي شما خلاصه كنم، و
تقريباً بهترين راه توجيه بطور ملموس و تجربي و علمي
براي پذيرش عالم غيب و روح است، و همينطور كه ميدانيد
كسي كه روح را پذيرفت و عالم غيب را پذيرفت يعني خداي
را پذيرفته است.
تئوري در علم
اين حرف را بايد در مقدمه ميگفتم ولي حالا ميگويم،
كه از نظر علمي براي اينكه يك پديدهاي را شما توجيه
كنيد يك تئوري وضع ميكنيد، يعني اگر شما خداپرست
نبوديد و خدا را نميپرستيديد و من ميخواستم اين بحث
را براي شما مطرح كنم در مقدمه اين حرف را ميزدم كه
ما ميدانيم كه اين پديدهها در عالم وجود دارد و
دانشمندان سعي ميكنند كه اين پديدهها را توجيه كنند،
و من هم سعي ميكنم كه با تئوري خودم اين پديدهها را
توجيه كنم و اينها تئوريهايي است كه من ارائه ميكنم
و هنگامي كه ا ين تئوريها بتواند اين پدديهها را
بهتر توجيه كند، اين تئوري من قابل قبول است، تا جائي
كه علم خلافش را ثابت كند. اين حرفي را كه ميزنم بحث
علمي درباره توري در علم. فرض كنيد كه انشتين، آن بار
اولي كه آمد و درباره «ريلاتيويته» قانون خودش را وضع
كرد بيست سال گذشت تابطور تجربي توانستند ثابت كنند كه
حرف او صحيح است، ولي در آن مدت بيست سال ثابت نشده
بود و فقط تئوري بود، ولي در آنجايي كه اين تئوري
بتواند اين پديدهها را بهتر توجيه كند قابل قبول است.
بنابراين اين تئوريها را كه من براي شما بيان كردم به
بهترين وجه قادر است كه اين پديدهها را توجيه كند كه
هيچ روانشناس ديگري و هيچ مكتب ديگري قادر نخواهد بود
به اين وضوح و به اين دقت و به اين زيبايي اين
پدديهها را توجيه كند. و تا وقتي كه خلاف آن ثابت
نشود اين تئوريها از نظر علمي قابل قبول است. يعني تي
اگر يك آدم مادي در انجا نشسته بود نميتوانست اين حرف
مرا رد كند. به او ميگوئيم اگر تو قادر هستي يك تئوري
بهتري بياور، ولي تا بحال اين تئوري كه براي شما بيان
كردم بهترين تئوريها براي توجيه اين حقايق عيني در
طبيعت بوده است. پس اين به ما كمك ميكند كه روح را و
ارتباط با عالم غيب را و خدا را با اين پديدههاي عيني
و تحققي لمس و احساس كنيم كه از نظر علمي هم اين
زمينهها وجود دارد تا بتوانيم به اين حقايق برسيم.
والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته