شهید آوینی
 

زندگی نامه ی حضرت آمنه (س)

نام: آمنه مدت عمر: سی سال
نام پدر: وهب تاریخ وفات: سال 46 قبل از هجرت
نام مادر: مره بنت عبدالعزی نام همسر: عبدالله
محل ولادت: مکه تعداد فرزندان: یک فرزند
تاریخ ولادت: سال76 قبل از هجرت محل دفن: روستای ابواء

می گویند: خدا علم لدن را در نهاد پیغمبران قرار می دهد. با تولد تو حضور خویش را در هستی به یقین رسیدم. حتی شاید خود به یاد نداشته باشی، اما روز تولد تو را به وضوح می بینم. شهر مکه شاهد میلاد دختری از خاندان عبد مناف است. در این لحظه های غم انگیز و این ثانیه های غریب احساس می کنم نه چند سال که قرن ها با تو زیسته ام. وهب، بزرگ قبیله بنی زهره- تو را در آغوش می فشارد و مره مادرانه به تو خیره می ماند. اشک شوق در چشمانش حلقه زده است. نام تو را آمنه می گذارند و چه نام زیبا و بلندی. تو در خانواده ای اصیل و بزرگ رشد می کنی. کم کم میان مردم مکه عظمت و محبوبیت خاصی می یابی. با چشمانی روشن و چهره ای نجیب خود را میان حجاب عرب از نگاه مردم پنهان می داری. دوران کودکی و نوجوانی تو با ارتباط دوستانه ای میان قبیله ات با خاندان هاشمی سپری می شود. در این میان تو عبدالله، پدرم، را بهتر از همه می شناسی.جوانی است خوش سیما و خوش اخلاق که در خاندان بنی هاشم نظیر ندارد. پدربزرگم عبدالمطلب امیر مکه است و تنها شخصیت محبوب قبیله.

مردم مکه نور عجیبی را در سیمای پدرم مشاهده می کنند. برای همین او را مصباح حرم می خوانند. کم کم زیبایی و جذابیت او آوازه شهر می شود.

امروز عبدالله به تنهایی به شکار رفته است. دشمنان و بدخواهان به سویش حمله می کنند. پدرت وهب جریان را می بیند. با ترس و اضطراب بی درنگ خود را به مکه می رساند و میان بنی هاشم فریاد می زند: عبدالله را دریابید که دشمنان قصد جانش را کرده اند! 
بنی هاشم با شتاب خود را به عبدالله می رسانند. دشمنان با دیدن آنان پا به فرار می گذارند و به این ترتیب عبدالله از مرگ نجات می یابد.

پدرت علاقه عجیبی به عبدالله پیدا می کند. به خانه می آید و به مادرت می گوید: تو نزد عبدالمطلب برو و از او درخواست کن تا شاید دختر ما آمنه را به عقد عبدالله درآورد و ما را به فرزند خود سرفراز کند.

مادرت جواب می دهد: وهب! اشراف مکه و پادشاهان اطراف آرزو دارند که عبدالله داماد آن ها شود، ولی او نپذیرفته. چگونه توقع داری که دامادی ما را قبول کند! پدرت در اندیشه فرو می رود. سپس می گوید: من امروز جان او را نجات دادم و به آنان کمک بزرگی کرده ام. ممکن است به خاطر همین دختر ما را به همسری عبدالله برگزینند!

آه! مادر! چگونه می توان با مرور این حادثه های زیبا و شیرین تلخی این واقعه سخت را التیام بخشید؟ نه هرگز چنین انتظاری از خود ندارم. به تماشای تو در آن صحنه ها ادامه می دهم تا مگر اندوه امروز را طاقت بیاورم. 

مادرت سری تکان می دهد و سپس به سوی خانه عبدالمطلب می آید. پدربزرگم با روی باز از او استقبال می کند و می گوید: امروز از شوهرت حق بزرگی بر گردن ما آمده است که هر حاجتی و درخواستی از ما کنی، قطعا آن را اجابت می کنیم!

مادرت با اضطراب می گوید: ای عبدالمطلب! همسرم برای حاجت بزرگی مرا به خانه شما فرستاده. او قصد دارد عبدالله را به دامادی خود برگزیند! 

پدرم عبدالله در گوشه اتاق نشسته و سر به زیر افکنده است. عبدالمطلب رو به او می گوید: پسرم! اگر چه دختر اشراف و بزرگان را نپذیرفتی، اما این دختر از خویشان و نزدیکان توست و در مکه دختری از نظر عقل، طهارت، عفاف، دیانت، کمال و حسن به پای او نمی رسد!

عبدالله با شرم سکوت می کند. پدربزرگ در نگاه آرام او نشانه های رضایت را در می یابد. رو به مادرت می گوید: ما این پیوند را می پذیریم.

شب فرا می رسد و چه شب زیبا و دل انگیزی! عبدالمطلب عبدالله را به خانه وهب می آورد و تو را خواستگاری می کند. قرار ازدواج به فردا موکول می شود. در جلسه فردا عبدالمطلب خطبه عقد ایراد می کند:

سپاس خدا را به سبب آن چه به ما بخشیده و ما را از همسایگان خانه خود قرار داده است. خدایی که محبت ما را در دل های بندگان نهاده و ما را بر تمام امت ها شرافت داده است. بدانید که فرزند ما دختر شما آمنه را خواستگاری کرده با صداقی معین. آیا راضی هستید؟

وهب می گوید: آری راضی شدیم و پذیرفتیم.

عبدالمطلب حاضران جلسه را گواه می گیرد و بدین ترتیب به عقد عبدالله درمی آیی. اما این سوی آسمان ها بشارتی از سوی جبرئیل تمام فرشتگان را به وجد و سرور درمی آورد. مادر! من با همه کودکی ام در این لحظات دشوار احساس تو را درآن روزهای بزرگ درک می کنم. تو هرگز نمی توانی اشتیاق و شعف آن روز را بیان کنی. هرگز نمی توانی شادمانی و شور آن پیوند را به تصویر بکشانی. اما من خوب می دانم بر دل پاک و روشن تو چه می گذشت. زندگی را با همان سادگی و زیبایی شروع می کنید. روزها از پی هم می گذرند و زمین به چرخش خود ادامه می دهد. تو و پدر در آرامشی زیبا و زلال به زندگی خود مشغولید. در همین اوضاع قافله ای برای سفر به یثرب آماده حرکت می شود. پدر نیز قصد سفر می کند. لحظه خداحافظی با همه تلخی اش فرا می رسد. و تو چه بی قرار و غمگین در خود فرو رفته ای!

لحظات رنج آوری است. حق داری. وقتی به تنهایی خود می اندیشی، اشک در چشمانت حلقه می زند. با خود فکر می کنی چگونه دوری عبدالله را تاب بیاوری؟!

پدر با تو خداحافظی می کند و می گوید: آمنه جان! سفر بیش از چد هفته طول نمی کشد. به زودی نزد تو برمی گردم.

پدر با قافله همسفر می شود و تو تنهایی سرد خود را شروع می کنی. اندوهی سنگین بر دلت نشسته است. برکه-کنیز مهربانت- دست های لرزانت را می فشارد و تو را به سوی خانه می برد.

کنار بسترت می نشیند و سعی می کند تو را تنها نگذارد. به این ترتیب گوشه نشینی تو آغاز می شود. تو دیگر تنهایی را بر رفت و آمد و دیدار آشنایان ترجیح می دهی. حالا فقط خلوت و تنهایی را جست و جو می کنی.

یک ماه به همین شیوه می گذرد و چه ماه طولانی و پریشانی! اما خبر تازه ای از پدر نمی رسد. در همین روزها تحول عجیبی را در جسم خود احساس می کنی. احساسی لطیف و زیبا. به حدی برایت غریب است که با مادر سخن می گویی: من هیچ اثر حملی را در خود ندیدم. بر خلاف دیگر زنان که نشانه هایی را در خود احساس می کنند. اما در خواب دیدم که شخصی نزد من آمد و گفت: حامله هستی به بهترین انسان ها...

خوشحالی عجیبی در وجودت جاری می شود. با بی قراری منتظری که پدر از سفر برگردد و این خبر شیرین را به او بدهی. اما انتظارت بی جواب می ماند. هنوز هم خبری از پدر به دست تو نمی رسد. دو ماه از سفر پدر گذشته و تو چون کبوتری بال و پر زنان به ثانیه ها و گذر زمان می اندیشی. چشمانت به در خیره مانده. انتظار تمام وجودت را پر کرده است. دیگر با هر ضربان قلب نام پدر را صدا می زنی. انتظارت طولانی می شود. کم کم شک و تردید در چهره ات نمایان می شود. مادرت با نگرانی دستی بر سرت می کشد و علت پریشانی تو را می پرسد. به چشمانش خیره می شوی و سپس شروع به گریستن می کنی. تنها جوابی که در مقابل این سوال پیدا کرده ای... درست مثل من. مثل الان من! خوب می فهمم چه درد سنگینی است. سنگین تر این که آن را نتوان بیان کرد. اما به زودی جواب تو را حارث به مکه می آورد. و چه جواب تلخی! حارث بن عبدالمطلب به مکه وارد می شود. شتابان به خانه عبدالمطلب می آید. سر به سینه پدربزرگ می نهد و با گریه ای طولانی می گوید: پدرجان! برادرم عبدالله مرده است. هیچ کس باور نمی کند. 

شهر مکه در غمی سنگین فرو می رود. عمو حارث خبر تلخی به شهرآورده است.: در یثرب عبدالله نزد دایی هایش ماند. اما در اثر بیماری غریب و تنها در این شهر جان داد!
تو فقط واژه های عمو را می شنوی. اما باور نمی کنی. به هیچ وجه نمی پذیری. چنان بهت و حیرتی در چشمان تو منتشر می شود که تا مدت ها مرگ پدر را از هیچ کس باور نمی کنی. همچنان چشم به راه پدر مانده ای. گاهی در خلوتی که با من داری امیدت را نوحه می کنی: پدرت به سفر رفته است. اما به زودی برمی گردد.

امروز ناگهان صدای گریه ات در خانه می پیچد. کنیزت خود را به تو می رساند و علت ناله ات را می پرسد. چقدر مضطرب و پریشان است! نه. تو با هیچ سخنی آرام نمی گیری. هیچ کوششی فایده ای ندارد. سرانجام میان اشک های مداوم خود سربلند می کنی و رو به اطرافیان می گویی: عبدالله مرده است. دیگر برنمی گردد.

و همه متوجه می شوند که تو مرگ عبدالله را باور کرده ای. در همان بی قراری اشعاری را برایش زمزمه می کنی: سرزمین بطحا افتخار بنی هاشم را در کام مرگ خود فرو برد و دور از هیاهو او را در دل گور جای داد. مرگ او را به سوی خود خواند و او دعوتش را پذیرفت. ولی مرگ کسی را به جانشینی او در بنی هاشم انتخاب نکرد. شبانگاه جنازه اش را بر دوش کشیدند و انبوه یاران دست به دست او را می بردند. حوادث روزگار کسی را به کام مرگ فرو برد که دارای طبعی سخی و قلبی سرشار از مهربانی بود.

شعر به پایان می رسد و تو نیز سکوت می کنی و آرام می شوی. اطرافیان از سکوت تو خوشحال می شوند و ترس و اضطرابشان پایان می یابد. ولی شهر مکه همچنان سیاه پوش و داغدار باقی مانده است. از همه جا صدای شیون و ناله بلند است. شاید خدا می خواهد تو به امید تنها یادگار عبدالله یعنی من، یعنی پسر کوچکت آرام بگیری. روزها و هفته ها سپری می شوند. تو مادرانه به من و خلوت با من خو کرده ای و من نیز به نجواهای غریبانه ات. با من قصه های پدر را مرور می کنی. شاید هیچ کس باور نکند طفل در رحم نجوای مادر را گوش دهد. ولی من گوش می دهم. 

لالایی و زمزمه شیرینت را گوش می دهم: بعد از ظهر عرفه بود که پدرت با پدر و برادرانش در بیابان عرفات قدم می زد. ناگهان نهری از آب زلال و صاف ظاهر شد و ندایی آمد: ای عبدالله! از این آب بنوش! پدرت آب نوشید. سپس به خیمه خود برگشت و به من گفت: برخیز و خود را شستشو کن و جامه های پاکیزه بپوش که نزدیک است تو جایگاه نور الهی شوی...

این ماجرا را در ذهن خود تداعی می کنی و با من حرف می زنی: فرزندم! می دانم که تو پاک ترین بندگان خدا خواهی بود؛ اما جای پدرت خالی است!

درد وجودت را تسخیر می کند. لحظه های تولد من فرا می رسد. شب میلاد من است. خدا آن چنان نوری را در دنیا می پراکند که جن و انس و شیاطین می ترسند و می گویند: اتفاق عجیبی در زمین افتاده است. 

ملائکه فوج فوج از آسمان فرود می آیند. شیطان در آسمان سوم این سر و صداهای مقدس را می شنود. شیاطین را برای جستجوی خبر می فرستد. اما ملائکه آنان را با تیر شهاب می زنند و می رانند تا بر آنان ثابت شود که اشرف مخلوقات و پیغمبری اعظم به دنیا پا نهاده است. به زمین پر از نسیان پا می گذارم. دست ها را بر زمین نهاده و سر به سوی آسمان بلند می کنم و به اطراف خیره می شوم. خدا از من نوری طالع می کند که با آن همه چیز روشن می شود و تو در میان نور قصرهای شام را می بینی و میان آن روشنایی صدایی می شنوی که می گوید: آمنه! به دنیا آوردی بهترین مردم را. پس او را محمد نام بنه! 

تو مرا در دامن عبدالمطلب قرار می دهی و با تبسمی بغض آلود زمزمه می کنی : این یادگار عبدالله است! پدربزرگ با اشکی پر از شوق مرا می بوسد و می گوید: ستایش می کنم خداوندی را که به من این پسر خوشبو را که در گهواره بر همه اطفال سیادت و بزرگی دارد عطا نمود.

بارها برایم تعریف کرده ای که شب تولدم تمام بت ها از جای خود کنده و واژگون شدند. بارها برایم گفته ای که آن شب ایوان کاخ مدائن به شدت لرزید و چهارده کنگره آن فرو ریخت، دریاچه ساوه خشکید، آتشکده سرزمین فارس خاموش شد، آب رودخانه سماوه مابین کوفه و شام آنقدر زیاد شد که جریان گرفت. ابلیس که تا قبل از ولادت عیسی به تمام آسمان های هفت گانه رفت و آمد داشت و پس از میلاد مسیح از سه آسمان محروم شده بود، با میلاد من رفت و آمدش در تمام آسمان ها ممنوع شد. یک بار به من گفتی با تولد من حتی آسمان ها هم بشارت پاکی و زلالی یافتند و شیطان مطرود شد. ولی چیزی که در تمام زندگی ام تا الان آن را همواره در خود تداعی کرده ام، لحظه ای است که تو مرا در آغوش فشردی. در حالی که احساس می کردی آینده من طوفانی است به عظمت هستی! 

باز هم همان لحظه ها را مرور می کنم. مرگ پدر آن چنان فشاری به روح تو آورده است که سلامتی ات به مخاطره افتاده. توانایی جسمی ات را برای بزرگ کردن من از دست داده ای. از این رو تصمیم گرفته ای که مرا به دایه بسپاری. امروز دایگان قبیله بنی بکر وارد مکه می شوند. خوب می دانی که امسال قحطی عجیبی در بادیه آمده است. چیزی برای قبیله باقی نمانده. زنی با ماده الاغ و ماده شتری پیر به مکه آمده. نامش حلیمه است. آن قدر در اثر قحطی و خشکسالی ضعیف شده که دیگر شیری برای دایگی ندارد. اما وقتی زنان دایه مرا در آغوش تو می بینند و از یتیمی من مطلع می شوند، مرا نمی پذیرند. دلیلش را خوب می دانی. همه به دنبال کودکانی هستند که پدرانی سرشناس داشته باشند. 

زمان خروج قافله از مکه فرا می رسد. حلیمه با ناراحتی به همسرش می گوید: به خدا قسم! همین کودک یتیم را قبول می کنم و با خود به بادیه می برم. امید است که خداوند در سایه وجودش به ما برکت عنایت فرماید.

حلیمه با وجود ضعف جسمی مرا از تو می گیرد و به اقامت گاه خود برمی گردد. پستان خود را در دهانم می گذارد. ناگهان شیر از سینه اش فوران می کند. آن قدر می نوشم تا سیر می شوم. شوهرش به سمت شتر ماده می رود. ناگهان با فریاد همه را متوجه خود می کند. شیر از پستان شتر جریان گرفته است. شیر او را می دوشند و می نوشند تا سیر می شوند. زنان قبیله به حلیمه می گویند: به خدا قسم! تو طفل با برکتی را تحویل گرفته ای!

من در دل بادیه میان قبیله بنی سعد رشد می کنم. پس از پایان دوران شیرخوارگی مرا به تو باز می گردانند. تو با دیدن من پر از شور و شوق و هیجان اشک می ریزی و با تعجب و شگفتی به کودک خود خیره می شوی. حلیمه می گوید: فرزندت را دوباره به من واگذار تا تنومند شود. چون من از شیوع وبا در مکه برای محمد نگرانم!

در حالی که تازه به زندگی در کنار تو آرام گرفته ام، باز هم مرا برای رشد بهتر در فضایی پاک به حلیمه می سپاری. چند سال می گذرد و من روزهای صحرا را در کنار قبیله حلیمه می گذرانم. کم کم رشد مناسبی می یابم و حلیمه تصمیم می گیرد مرا به سوی تو برگرداند. با آمدن من احساس می کنم اندوه و تنهایی ات پایان می یابد. تو نهایت توجه و محبت را به من داری. پس از سال ها فراق و دلتنگی امروز به آرزوی خود رسیده ای. با مهربانی رو به من می گویی: محمد عزیزم! می خواهم با هم به یثرب برویم تا قبر پدرت عبدالله را زیارت کنیم.

من با شنیدن این خبر سراپا شور و شادمانی می شوم. حالا نوبت من است که بی قرار و منتظر بمانم. فصل تابستان است وهوای مکه گرم و سوزان. تو خود را برای سفر آماده کرده ای؛ سفری سخت و طولانی. مزار پدر در نزدیکی مدینه است. چند روز به تهیه توشه سفر می پردازی. سپس شتری را مجهز به کجاوه ای از شاخه های سفت و محکم با سایه بانی بلند می کنی تا من در پناه آن از تابش خورشید مصون بمانم. حرکت کاروان اعلام می شود. دست مرا می گیری و روانه حرم می شوی. به طواف و راز و نیاز می پردازی. سپس به همراه برکه راه شمال را در پیش می گیری . 

مرا روی پاهایت می نشانی. روزها از پی هم می گذرند و با همه سختی ها و خستگی ها سفر به پایان خود نزدیک می شود. شهر یثرب از آن سوی کوه احد نمایان می شود. کاروان به شهر وارد می شود. پس از استراحت و تهیه غذا کاروان حرکت خود را به سمت شمال ادامه می دهد. اما تو دست مرا می گیری و به همراه برکه به سوی قبیله بنی نجار می شتابی. ساعتی از دید و بازدید نگذشته که مرا به سمت خانه ای می بری و با بغض می گویی: در این خانه پدرت، روزهای آخر عمرش را بستری بوده است.

آن گاه با سوزی عاشقانه طراف خانه را می نگری. سپس مرا به زیارت قبر پدر می بری. توقف ما در مدینه یک ماه طول می کشد. با زیارت مزار پدر دلت را تسکین می دهی و از غمی سنگین و طولانی می کاهی. اما ناچاری به این آرامش پایان دهی و به مکه بازگردی. آخرین زیارت ما از مزار پدر است و هنگام بازگشت به مکه.

ساعت ها از حرکت کاروان می گذرد. تندبادی شروع به وزیدن می کد. ناگهان در خود احساس ضعف و سستی می کنی. رنج و ناراحتی فراق دوباره بر وجودت تاثیر می گذارد. ابتدا به چشمان آرام توخیره می شوم. آن قدر استقامت را در خود جریان داده ای که متوجه ضعف تو نمی شوم. 

اما لحظه به لحظه حال تو پریشان تر می شود. نگاه می کنم. رنگ از چهره برکه پریده است. احساس می کنم اتفاق بزرگی در حال وقوع است. کنارت می نشینم و از تو می خواهم با من حرف بزنی. دلم خیلی گرفته. لحظه ای سکوت می کنی تا آرامش بیابی. آن گاه نفسی تازه کرده و با صدایی آهسته زمزمه می کنی: همه می میرند و هرچیز تازه ای کهنه و فرسوده می شود...

لحظات در سکوت می گذرد. حس می کنم بغضی سنگین گلویم را می فشارد. احساس خفگی می کنم. صدای گریه ام در فضا می پیچد. خم می شوم و تو را می بویم. صدایت می کنم. فریاد می زنم. ولی دیگر صدایی نمی شنوی. التماس می کنم. اما پاسخی نمی دهی. چشم بر هم نهاده ای و به آن سوی آسمان ها پرواز کرده ای. این را برکه می گوید. می خواهد مرا آرام کند. ولی هیچ کس نمی تواند این زخم عمیق را التیام بخشد. روستای ابواء اندوه مرا درک می کند. به خود نگاه می کنم. پسرکی شش ساله در این روستای دورافتاده، چگونه جنازه مادر جوانش را به خاک سپارد. سر بر سینه تو می نهم و با صدای بلند گریه می کنم. در این لحظات غریب هیچ تسلایی جز گریستن ندارم. مادر! رفته ای و مرا با کوهی از درد در این زمین پر نوسان تنها گذاشته ای. مردم جنازه پاک و مطهرت را به خاک می سپارند و اینک من مانده ام و قبر ساده و آرامت. احساس می کنم از گوشه آسمان به تماشایم نشسته ای. صدایت را می شنوم. مثل همیشه مرا به برخاستن دعوت می کنی. باشد. بر می خیزم. برمی خیزم تا انقلابی عظیم را در هستی جریان دهم. تو نیز برایم دعا کن که بهشت زیر پای توست.

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo