شهید آوینی

 

مسلم

پدر حضرت مسلم، عقیل بن ابی طالب و مادرش به روایت ابوالفرج «علیه» بود. زمان تولد وی مشخص نیست، اما به وسیله بعضی از قرائن، چنین استنباط می شود که حضرت مسلم به هنگام شهادت 28 سال داشت و چون در سال 60 هجری به شهادت رسیده است، شاید ولادتش در سال 32 هجری اتفاق افتاده باشد.

مسلم از دیدگاه پیامبر اکرم(ص)
شیخ صدوق در کتاب امالی از ابن عباس روایت می کند که علی بن ابی طالب علیه السلام به رسول خدا صلی الله علیه وآله عرض کرد: توعقیل را دوست می داری؟! فرمود: آری ، من عقیل را از دو جهت دوست دارم:

اول : این که عقیل را برای وجود خودش دوست می دارم.
دوم: به جهت اینکه ابوطالب او را دوست داشت، دوست می دارم. فرزند همین عقیل در راه دوستی فرزند تو فدا می شود و چشمان مؤمنین برای او گریان خواهد شد و ملائکه بر او درود می فرستند.

شجاعت و شهامت
علامه مجلسی در مورد شجاعت مسلم بن عقیل می نویسد:
مسلم بن عقیل درمیان هم سن و سالان خویش به شجاعت و سخاوت مشهور و به کثرت دانش و خرد شناخته شده بود.

سفارت و نیابت
محدث قمی می نگارد: وقتی فرستادگان و نامه های کوفیان از حد گذشت و تعداد نامه های آنان به دوازده هزار رسید، امام حسین علیه السلام در جواب آنان نامه ای بدین گونه نوشت: من برادر، پسرعمو و شخص مورد اعتماد خاندانم، مسلم بن عقیل را به سوی شما فرستادم... .

و سپس او را با قیس بن مسهر صیداوی و ... برای بیعت گرفتن راهی کوفه نمود و حضرت مسلم را به تقوا، حسن تدبیر و مدارا نمودن مأمور کرد به مسلم فرمود: چنانچه دیدی مردم کوفه درباره بیعت با من متحد بودند، جریان را برایم بنویس.

حضرت مسلم بنا به فرمان امام به سمت کوفه حرکت نمود. پس از رسیدن به کوفه مردم، اظهار مسرت و خوشحالی کردند و دسته دسته به حضور آن حضرت آمدند. مسلم نامه امام را برای آنان تلاوت کرد و ایشان با شنیدن مضمون نامه، گریان شدند و با مسلم بیعت نمودند.

شهادت حضرت مسلم
شیخ مفید می نگارد: تعداد هیجده هزار نفربا مسلم بن عقیل بیعت کردند. بعد از این جریان بود که مسلم برای امام حسین علیه السلام نامه نوشت که: من تا کنون از هیجده هزار نفر برای شما بیعت گرفته ام، چنانچه به این سرزمین بیایید، مناسب است. چون خبر مسلم و جریان بیعت گرفتن آن حضرت در کوفه منتشر شد، نعمان بن بشیر که از طرف معاویه و یزید، والی کوفه بود مردم را از ملاقات با مسلم برحذر داشت، ولی مردم به او اعتنایی نکردند.

افرادی چون عبدالله بن مسلم بن ربیعه که هوادار بنی امیه بودند، وقتی ضعف نعمان را دیدند، اوضاع کوفه را برای یزید نوشتند و تقاضای والی مقتدری کردند و یزید نیز عبیدالله بن زیاد را برای کوفه در نظر گرفت. ابن زیاد با چهره ای ناشناس وارد کوفه شد. به مسجد رفت و به تهدید مخالفین و تطمیع آنان در صورت آرامش و وفاداری پرداخت.

این سیاست به زودی در میان مردم سست ایمان کوفه موثر افتاد و جو کوفه به نفع ابن زیاد تغییریافت، به گونه ای که مسلم بن عقیل تنها ماند. ولی با وجود بی وفایی یاران دیروز، هرگز تسلیم نشد و مردانه و با شهامت تا آخرین رمق، در برابر دشمن جنگید، تا آنجا که در اثر جراحات وارده دیگر تاب و توان خویش را از دست داد و به دست افراد مسلح ابن زیاد دستگیر گردید.

سپس او را به دارالاماره بردند به دستور ابن زیاد، سر مطهرش را بر فراز دارالاماره از پیکر جدا ساختند و بدین گونه نام مبارکش به عنوان نخستین شهید نهضت خونین اباعبدالله الحسین علیه السلام در تاریخ به ثبت رسید و پیکر مطهرش در مسجد کوفه زیارتگاه عشاق می باشد.

 

مسلم‏ بن عقيل

در دوران امامت ده ساله امام حسن مجتبى عليه السلام که از سخت‌ترين دوره‌‏هاى تاريخ اسلام نسبت‏ به پيروان اهل‏بيت و طرفداران حق بود، «مسلم بن عقيل‏» با خلوص هر چه تمام در مسير حق بود و از باوفاترين ياران و از خواص اصحاب امام حسن محسوب مى‏شد. پس از شهادت امام مجتبى عليه السلام که امامت ‏به حسين ‏بن على عليهماالسلام رسيد تا مرگ معاويه که يک دوره ده ساله بود؛ باز «مسلم بن عقيل‏» را در کنار امام حسين عليه السلام مى‏بينيم.

به ياد روح بزرگ انسان‌هاى خودساخته و پاکي که ايثارشان در راه خدا الهام بخش تعهد و فداکارى است. عظمت انسانى چهره‌‏هاى پرفروغ تاريخ خونبار ما چون «مسلم بن عقيل‏» و «هاني بن عروه»، اسوه همه کسانى است که در زندگى به هدف‌هايى والاتر از دنيا اعتقاد دارند و ارزش‌هاى متعالى را مى‏جويند. انسان‌هاى نمونه از نظر ايمان، اخلاق، شهامت، جوانمردى و استقامت، هميشه زينت تاريخ بوده و هستند.

«مسلم بن عقيل‏» يکى از اين چهره‏‌هاست. شنيدن نام اين انسان والا و سرباز فداکار راه حق، ياد آور همه خوبي‌ها، رشادت‌ها و جوانمردي‌هاست؛ و خواندن زندگينامه اين سردار رشيد اسلام، درس‌آموز و الهام‌بخش و سازنده است. حماسه مسلم‏بن عقيل در کوفه، پيش درآمدى بر نهضت عظيم عاشورا بود؛ و خود مسلم، پيشاهنگ نهضت‏ سيدالشهدا عليه ‏السلام و سفير انقلاب کربلا و پيش‌مرگ حماسه تاريخ‌ساز و جاويدان عاشورا بود.

درباره «مسلم بن عقيل‏» ، چه مى‏‌توان گفت، جز بيان صداقت و رشادت و ايمانش؟ و چه مى‌‏توان نوشت، جز فداکارى و حماسه و آزادگى‌‏اش، و چه مى‌‏توان شنيد جز عمل به وظيفه و اطاعت از امام و جهاد در راه حق تا مرز شهادت. و «مسلم بن عقيل‏» کيست؟ تجسمى از ارزش‌هاى والاى مکتب؛ الگو و اسوه‌‏اى از يک جوانمرد سلحشور و انقلابى پاکباخته و دل به راه خدا داده و سر به راه دوست ‏سپرده و قدم در راه‏ حق نهاده و با شهادت به معراج قرب پروردگار رسيده.


مسلم‏ بن عقيل کيست؟

در ميان جوانان برومند «بنى‌هاشم‏»، «مسلم بن عقيل‏»، فرزند عقيل يکى از چهره‌‏هاى تابناک و شخصيت‌هاى بارز، به شمار مى‏رفت. «عقيل‏» برادر حضرت على عليه السلام و دومين فرزند ابوطالب بود.

 

معاويه، پس از بيست ‏سال سلطنت استبدادى مُرد. يزيد، پس از معاويه بر سر کار آمد و با تهديد و تطميع بر اوضاع مسلط شد. مى‏خواست اباعبدالله الحسين عليه السلام را هم به بيعت وادار کند، که سيدالشهدا نپذيرفت و به طور مخفيانه، همراه با جمعى از خانواده خود، شبانه از مدينه بيرون آمد و به حرم خدا در مکه پناهنده شد، تا در ضمن آن، از فرصت مناسب ايام حج در جهت آگاهانيدن مردم، بهره‌بردارى کند.

«مسلم بن عقيل‏»، برادرزاده اميرالمؤمنين و پسر عموى حسين‏ بن على بود. دودمانى که مسلم در آن رشد يافت، دودمان علم و فضيلت و شرف بود و خاندانى که شخصيت انسانى و اسلامى «مسلم بن عقيل‏» در آن شکل گرفت، بهترين زمينه را براى تربيت و تکامل معنوى و حماسى مسلم فراهم کرد. از آغاز کودکى، در ميان جوانان بنى‏هاشم به خصوص در کنار امام حسن و امام حسين عليهماالسلام بزرگ شد و کمالات اخلاقى و بنيان ولايت و درس‌هاى حماسه و ايثار و شجاعت را به خوبى فرا گرفت. اجداد «مسلم بن عقيل‏» کسانى، چون «ابوطالب‏» و «فاطمه بنت اسد» بودند که در فرزندان خويش، شجاعت و ايمان و دلاورى را به ارث مى‏گذاشتند و «مسلم بن عقيل‏»، شاخه‏اى پربار از اين اصل و تبار بود؛ و بنا به اصل وراثت، خصلت‌هاى برجسته را از نياکان خود به ارث برده بود.

به نقل مورخان، در زمان حکومت آن حضرت (بين سال‌هاى 36 تا 40 هجرى) از جانب آن امام، متصدى برخى از منصب‌هاى نظامى در لشگر بوده است، از جمله در جنگ صفين، وقتى که اميرالمؤمنين عليه‌السلام لشگر خود را صف آرايى مى‏کرد، امام حسن و امام حسين عليهماالسلام و عبدالله‏ بن جعفر و «مسلم بن عقيل‏» را بر جناح راست ‏سپاه، مامور کرد.

شناسنامه «مسلم بن عقيل‏» را، پيش از آن که از نياکان و سرزمين و قبيله جستجو کنيم، بايد در فکر، عمل و زندگانى‏اش بيابيم؛ اين بهترين معرف «مسلم بن عقيل‏» است. «مسلم بن عقيل‏»، در دوران خلافت على عليه السلام در خدمت آن حضرت، مدافع حق بود و پس ‏از شهادت آن امام، هرگز از حق که در خاندان او و امامت‏ دو فرزندش، حسنين عليهماالسلام تجسم پيدا کرده بود جدا نشد و عاقبت هم، جان پاکش را بر اين آستان فدا کرد.

 

يزيد براى حفظ سلطه و حاکميت‏ بر کوفه عنصر ناپاک و سفاک و خشنى همچون «عبيدالله بن زياد» را که حاکم بصره بود، انتخاب کرد. «ابن‏ زياد» با حفظ سمت، والى کوفه نيز شد. ماموريت ابن‏ زياد آن بود که به کوفه برود و «مسلم بن عقيل‏» را دستگير کند و سپس او را محبوس يا تبعيد کند، يا به قتل برساند.

در دوران امامت ده ساله امام حسن مجتبى عليه السلام که از سخت‌ترين دوره‌‏هاى تاريخ اسلام نسبت‏ به پيروان اهل‏بيت و طرفداران حق بود، «مسلم بن عقيل‏» با خلوص هر چه تمام در مسير حق بود و از باوفاترين ياران و از خواص اصحاب امام حسن محسوب مى‏شد. پس از شهادت امام مجتبى عليه السلام که امامت ‏به حسين ‏بن على عليهماالسلام رسيد تا مرگ معاويه که يک دوره ده ساله بود؛ باز «مسلم بن عقيل‏» را در کنار امام حسين عليه السلام مى‏بينيم. در اين دوره بيست‏ ساله، يعنى از شهادت على عليه السلام تا حادثه کربلا بسيارى از کسان، يا مرعوب تهديدها شدند يا مجذوب زر و سيم و فريفته دنيا و صحنه حق را رها کردند و يا به معاويه پيوستند و يا انزواى بى‏دردسر را برگزيدند، ولى آنان که قلبى سرشار از ايمان و دلى سوخته در راه حق داشتند و مسلمانى را در صبر و مقاومت و مبارزه در شرايط دشوار مى‏دانستند، امامان حق را تنها نگذاشتند و با زبان و مال و جان و فرزند، به فداکارى در راه خدا و جهاد فى سبيل الله پرداختند. ارزش و فضيلت پيروان حق در آن دوره، به خصوص وقتى آشکارتر مى‏شود که به شرايط دشوار ديندارى و حق‌‏پرستى در روزگار سلطه امويان آگاه باشيم.

حضرت على عليه السلام از پيامبر اسلام حديثى را در مدح «عقيل‏» نقل مى‏کند که آن حضرت فرمودند:

«من او را (عقيل‏) به دو جهت دوست دارم: يکى، به خاطر خودش، و يکى هم به خاطر اين که پدرش ابوطالب او را دوست مى‏داشت.» و در آخر، خطاب به على عليه السلام فرمود:

«فرزند او «مسلم بن عقيل‏» کشته راه محبت فرزند تو خواهد شد. چشم مؤمنان بر او اشک مى‏ريزد و فرشتگان مقرب پروردگار بر او درود مى‏فرستند.»

معاويه، پس از بيست ‏سال سلطنت استبدادى مُرد. يزيد، پس از معاويه بر سر کار آمد و با تهديد و تطميع بر اوضاع مسلط شد. مى‏خواست اباعبدالله الحسين عليه السلام را هم به بيعت وادار کند، که سيدالشهدا نپذيرفت و به طور مخفيانه، همراه با جمعى از خانواده خود، شبانه از مدينه بيرون آمد و به حرم خدا در مکه پناهنده شد، تا در ضمن آن، از فرصت مناسب ايام حج در جهت آگاهانيدن مردم، بهره‌بردارى کند.

سال شصت هجرى بود. اقامت چهار ماهه امام حسين عليه السلام در مکه و برخورد با مردم و تشکيل اجتماعات و گفتگوها، مردم را با انگيزه و اهداف امام، از امتناع از بيعت‏ با يزيد، آشنا کرد؛ به خصوص مردم کوفه از اقدام انقلابى امام حسين عليه السلام خوشحال و اميدوار شدند. مردم کوفه، خاطره حکومت چهار ساله علوى را به ياد داشتند و در اين شهر، شخصيت‌هاى برجسته و چهره‌‏هاى درخشانى از مسلمانان متعهد و ياران اهل‌بيت ‏بودند. از اين رو نامه‌ها و طومارهاى مفصلى با امضاى چهره‌هاى معروف شيعه در کوفه و بصره به امام حسين عليه السلام نوشتند، که تعداد اين نامه‌ها به هزاران مى‏رسيد. کوفيان، گروهى را هم به نمايندگى از طرف خود به سرکردگى «ابوعبدالله جدلى‏» به نزد آن حضرت فرستادند و نامه‌‏هايى همراه آنان ارسال کردند.

در ميان نامه‏ها و امضاها، نام شخصيت‌هاى بزرگى از کوفه همچون «شبث‏ بن ربعى‏» و «سليمان‏ بن صرد» و «مسيب‏ بن نجبه‏» و ... به چشم مى‏خورد که از آن حضرت مى‏خواستند مردم را به بيعت‏ با خود دعوت کند و به کوفه بيايد و يزيد را از خلافت‏ خلع کند.

امام، تصميم گرفت در مقابل اصرار و دعوت‌هاى مکرر مردم کوفه، عکس ‏العمل نشان داده و اقدامى کند. براى ارزيابى دقيق اوضاع کوفه و ميزان علاقه و استقبال مردم و تهيه مقدمات لازم و شناسايى و سازماندهى و تشکل نيروهاى انقلابى، ضرورى بود که کسى قبلا به کوفه رفته و اين ماموريت را انجام دهد و گزارشى دقيق از وضعيت‏ شهر و مردم، به او بدهد.

حسين ‏بن على عليهماالسلام در يکى از منازل ميان راه، خبر شهادت اين سه يار وفادار خويش را شنيد. شهادت «مسلم بن عقيل‏»، «هانى»‏ بن عروه و عبدالله يقطر، امام را ناراحت کرد و امام فرمود: «انا لله و انا اليه راجعون‏» و اشک در چشمانش حلقه زد. چندين بار، براى «مسلم بن عقيل‏» و «هانى» از خداوند رحمت طلبيد و گفت: «خدايا براى ما و پيروانمان منزلتى والا قرار بده و ما را در قرارگاه رحمت ‏خويش جمع گردان، که تو بر هر چيز، توانايى!»

حضرت حسين‏ بن على عليهماالسلام مناسب‌ترين فرد براى اين ماموريت محرمانه را «مسلم بن عقيل‏» ديد، که هم آگاهى سياسى و درايت کافى داشت، و هم تقوا و ديانت، و هم خويشاوند نزديک امام بود. به نمايندگانى که از کوفه آمده بودند، فرمود: من، برادر و پسر عمويم «مسلم بن عقيل‏» را با شما به کوفه مى‏فرستم، اگر مردم با او بيعت کردند؛ من نيز خواهم آمد.

اين که امام از «مسلم بن عقيل‏» به عنوان «برادرم‏» و «فرد مورد اعتمادم‏» نام مى‏برد، ميزان اعتبار و لياقت و کفايت مسلم‏ بن عقيل را مى‏رساند. آن گاه «مسلم بن عقيل‏» را طلبيد و به او فرمود: به کوفه مى‏روى، اگر ديدى که دل و زبان مردم يکى است و آنچنان که در اين نامه‌ها نوشته‌اند متحدند و مى‏توان به وسيله آنان اقدامى کرد، نظر خودت را بر من بنويس و «مسلم بن عقيل‏» را وصيت و سفارش کرد، به اين که:

پرهيزکار و با تقوا باش؛ نرمش و مهربانى به کار ببر؛ فعاليت‌هاى خود را پوشيده ‏دار؛ اگر مردم، يکدل و يک جان بودند و در ميانشان اختلافى نبود، مرا خبر کن.

اعزام «مسلم بن عقيل‏» و فرستادن اين پيام به کوفه، پاسخى به همه نامه‌ها و دعوت‌ها و طومارها بود. محتواى پيام امام، در اين چند محور، خلاصه مى‏شود:

1 - تاييد کامل از «مسلم بن عقيل‏» به عنوان برادر، پسر عمو و نماينده‏اى مورد اطمينان.

2 - محدوده مسؤوليت «مسلم بن عقيل‏» در کوفه نسبت‏ به ارزيابى وحدت کلمه و صداقت مردم.

3 - پاسخى به دعوت‌هاى مکرر، به عنوان اتمام حجت.

4 - درخواست از مردم براى حمايت و اطاعت از «مسلم بن عقيل‏».

«مسلم بن عقيل‏» با گرفتن دو راهنما از مکه به سوى کوفه حرکت کرد. و اينک، «مسلم بن عقيل‏»، با شهرى رو به روست، حادثه‏ خيز و پر ماجرا و با گرايش‌هاى مختلف؛ شهرى با افکار گوناگون که اگر چه به ظاهر آرام است، اما آرامش قبل از طوفان را مى‏گذراند.

شيعيان، دسته دسته به خانه مختار مى‏آمدند و با «مسلم بن عقيل‏» ديدار و بيعت مى‏کردند و «مسلم بن عقيل‏» هم نامه امام حسين عليه السلام را خطاب به مؤمنان و مسلمانان کوفه براى هر جماعتى از آنان مى‏خواند.

روز به روز بر تعداد هواداران امام حسين عليه السلام که با نماينده‏اش «مسلم بن عقيل‏»، بيعت مى‏کردند افزوده مى‏شد تا اين که پس از چند روز، به هزاران نفر مى‏رسيد.

با وجود اين همه بيعت‌گران‏ جان بر کف و انقلابي‌هاى آماده براى هرگونه فداکارى در راه حمايت ‏حسين عليه السلام و بر انداختن حکومت‏ يزيد، «مسلم بن عقيل‏»، طى نامه‏اى اوضاع را به امام گزارش داد و با بيان شرايط و زمينه مساعد براى نهضت از امام خواست که به سوى کوفه بشتابد.

کنون «مسلم بن عقيل‏»، نگينى در ميان حلقه انبوه ياران است حضورش مايه دلگرمى اميدواران است شکوه و هيبتى دارد، ميان کوفيان جايى و محبوبيتى دارد، و هر شب، صحبت از جنگ است، سخن از شستشوى لکه‏‌هاى ذلت و ننگ است کلام از شور جانسوز حقيقت‌هاست، ز «رفتن‏»ها و «ماندن‏»‌هاست. ولى دوران آن کم بود و کم پاييد، تمام شعله‌ها ناگه فرو خوابيد ...

يزيد براى حفظ سلطه و حاکميت‏ بر کوفه عنصر ناپاک و سفاک و خشنى همچون «عبيدالله بن زياد» را که حاکم بصره بود، انتخاب کرد. «ابن‏ زياد» با حفظ سمت، والى کوفه نيز شد. ماموريت ابن‏ زياد آن بود که به کوفه برود و «مسلم بن عقيل‏» را دستگير کند و سپس او را محبوس يا تبعيد کند، يا به قتل برساند.

مردمى که با «مسلم بن عقيل‏» بيعت کرده و در انتظار آمدن حسين بن على عليهماالسلام به کوفه بودند، با ورود ابن‏ زياد به کوفه، وضعى ديگر پيدا کردند. فردا صبح که مردم براى نماز جماعت‏ به مسجد آمدند، ابن زياد از دارالاماره بيرون آمد و در سخنان خود، خطاب به مردم گفت: «... اميرالمؤمنين يزيد، مرا فرمانرواى شهر و اين مرز و بوم و حاکم بر شما و بيت‏ المال قرار داده است و به من دستور داده که با ستمديدگان، انصاف و با محرومان بخشش داشته باشم و به فرمانبرداران نيکى کنم و با متهمان به مخالفت و نافرمانى با شدت و با شمشير و تازيانه رفتار کنم. پس هر کس بايد بر خويش بترسد. راستى گفتارم هنگام عمل ‏روشن مى‏شود؛ به آن مرد هاشمى «مسلم بن عقيل‏» هم برسانيد که از خشم و غضب من بترسد.»

از اين پس، مجراى بسيارى از حوادث، دگرگون شد و اوضاع برگشت. ابن‏ زياد، رؤساى قبايل و محله‌ها را طلبيد و برايشان صحبت‌هاى تهديدآميز کرد و از آنان خواست که نام مخالفان يزيد را به او گزارش دهند، وگرنه خون و مال و جانشان به هدر خواهد رفت.

حزب اموى، که مى‏رفت‏ بساطش نابود و برچيده گردد، ديگر بار جان گرفت و آن تهديدها و تطميع‏ها و فريبکاري‌ها و تبليغ‌هاى دامنه‏دار، تاثير خود را بخشيد و والى جديد، توانست‏ با قدرت و قوت و با تمام امکانات جاسوسى و خبرگيرى و خبررسانى، جوى از وحشت و ارعاب را فراهم آورد. با دستگيري‌ها و خشونت‌ها و برخوردهاى تندى که انجام داد، بر اوضاع مسلط شد و ورق برگشت.

«مسلم بن عقيل‏»، در خانه «مختار» بود که صحنه حوادث به صورتى که ياد شد، پيش آمد. از آن جا که ابن ‏زياد، براى سرکوبى انقلابي‌ها به دنبال رهبر اين نهضت؛ يعنى «مسلم بن عقيل‏» مى‏گشت، «مسلم بن عقيل‏» مى‏بايست جاى امن‌تر و مطمئن‌ترى انتخاب کند. اين بود که مقر و مخفيگاه خود را تغيير داد و به خانه «هانى‏» رفت.

«هانى ‏بن عروه»، از بزرگان کوفه و چهره‌هاى معروف و پر نفوذ شيعه در اين شهر بود که هواداران و نيروهاى مسلح و سواره‏اى که تعدادشان به هزاران نفر مي‏رسيد در اختيار داشت. «هانى»، در آن هنگام حدود نود سال داشت و افتخار حضور پيامبر را هم درک کرده بود و در زمان اميرالمؤمنين عليه السلام هم در جنگ‌هاى جمل و صفين و نهروان ملازم رکاب آن حضرت بود و از اخلاصى والا و وفايى شايسته در حق اهل‏‌بيت پيامبر برخوردار بود.

اينک، بار ديگر موقعيتى پيش آمده بود که «هانى»، صداقت و ايمان و تعهد خويش را نسبت‏ به حق نشان دهد و در اين شرايط خطرناک و اوضاع بحرانى، پذيراى «مسلم بن عقيل‏» گردد که در راس نيروهاى شيعى است و تحت تعقيب از سوى حاکم کوفه.

نهضت «مسلم بن عقيل‏» و هوادارانش، صورت مخفي‌ترى گرفت و ارتباط ها پنهان‌تر انجام مى‏شد. با تغيير شرايط، کوفه به کانون خطرى براى انقلابي‌هاى شيعه تبديل شده بود که با کمترين غفلتى ممکن بود خطرات بزرگى پيش بيايد. سياست کلى «ابن ‏زياد» نابودى «مسلم بن عقيل‏» و شکست اين نهضت‏ بود و براى اين کار، دو نقشه کلى را در دست اجرا داشت:

1 - جستجو و تعقيب «مسلم بن عقيل‏» و طرفدارانش.

2 - خريدن سران شهر و چهره‏هاى با نفوذ.

براى پي ‏بردن به مخفيگاه «مسلم بن عقيل‏» و اطلاع از قرارها و برنامه‏ها و شناختن عوامل مؤثر در نهضت «مسلم بن عقيل‏»، راهى که از سوى ابن‏زياد پيش گرفته شد، استفاده از يک عامل نفوذى بود که با جاسوسى، اخبار نهضت مسلم را به حکومت ‏برساند. اين عامل نفوذى ابن‏ زياد کسى جز «معقل‏» نبود. معقل که از سرسپردگان‏ حکومت ‏بود، با دريافت‏ سه‏ هزار درهم، مأموريت‏ يافت که به عنوان يک هوادار «مسلم بن عقيل‏» و طرفدار نهضت‏ با طرفداران «مسلم بن عقيل‏» تماس بگيرد و به عنوان يک انقلابى، که مي¬‏خواهد اين پول‌ها را براى صرف در راه ‏انقلاب و تهيه سلاح و امکانات مبارزه به «مسلم بن عقيل‏» تحويل دهد، کم‏ کم به پيش «مسلم بن عقيل‏» راه يافته و از خانه او و تشکيلات و افراد مؤثر، گزارش تهيه کرده و به ابن ‏زياد خبر دهد.

به اين صورت، کم ‏کم اين جاسوس ابن‏ زياد، به خانه هانى هم که پناهگاه «مسلم بن عقيل‏» بود راه پيدا کرد و با مسلم ملاقات نمود و پول‌ها را به او تحويل داد و به تدريج‏ خود را يکى از طرفداران نهضت، جا زد. صبح‌ها زودتر از همه مي‏آمد و ديرتر از همه مي‏رفت و اخبار درونى نهضت را به عبيدالله زياد، گزارش مي‏داد.

با پى بردن به مخفيگاه «مسلم بن عقيل‏» و مرکزيت نهضت و افراد مؤثر در جريان مبارزه، ابن زياد، بيشتر احساس خطر کرد و تصميم گرفت که هر چه زودتر دست ‏به کار شود و انقلاب را قبل از آن که به مرحله غير قابل کنترلى برسد، درهم شکسته و سران نهضت و مقاومت انقلابي‌ها را در هم شکند. اين بود که نقشه حمله گسترده به نهضت و پيشگامان آن و چهره‌هاى سرشناس تشکيلات «مسلم بن عقيل‏» کشيده شد و اولين گام، دستگيرى «هانى‏» بود.

نقش «هانى‏» در نهضت، بسيار بود؛ از اين رو والى کوفه به فکر دستگيرى «هانى» افتاد تا از اين طريق به «مسلم بن عقيل‏» هم دسترسى پيدا کند، زيرا مي‏دانست تا وقتى که «هانى»، در محل خود مستقر باشد، بازداشت «مسلم بن عقيل‏» عملى نيست و نيروهاى زيادى که در اختيار و در فرمان «هانى» هستند، مقاومت و دفاع خواهند کرد. پس بايد با نقشه‌اي پاى هانى را به «دارالاماره‏» بکشد و او را در همان جا زندانى کند تا بين او و «مسلم بن عقيل‏» جدايى بيفتد.

«هانى» به بهانه مريضى پيش «عبيدالله زياد» نمي‏رفت، تا اين که ابن‏ زياد، چند نفر را در پى او فرستاد و با اين بهانه که والى کوفه مي‏خواهد تو را ببيند، او را به دارالاماره بردند.

ابن ‏زياد، با جوش و خروش، براى مردم، سخنانى تهديدآميز، همراه با تطميع، بيان ميکرد. قساوت و خشونت از گفتارش مي‏باريد. بيشترين تهديد، نسبت ‏به کسانى بود که به «مسلم بن عقيل‏» پناه دهند و مژده جايزه به کسى داد که «مسلم بن عقيل‏» را يا خبرى از او را نزد او بياورد. «مسلم بن عقيل‏» نايب و نماينده حسين بود. نسخه‌‏اى برابر با اصل. تصميم گرفته بود کربلايى در کوفه بر پا سازد، و حماسه‌‏اى به ياد ماندنى و درسى عظيم از قدرت رزمى و روحى يک «مؤمن‏» در تاريخ، بر جاى بگذارد. و اين چنين کوفه که به خاطر نهضت ‏براى «مسلم بن عقيل‏» «وطن‏» شده بود، اينک به غربت تبديل شده است. «مسلم بن عقيل‏» بي‌ياوري چون «هاني».

و «مسلم بن عقيل‏»، غريبى در وطن! «مسلم بن عقيل‏» براى يافتن خانه‌اى که شب را به روز آورد و در پناه آن، مصون بماند، در کوچه‏ها غريبانه مي‌گشت و نمي‏دانست‏ به کجا مي‌رود.

و اما در کوفه، همه درها به روي «مسلم بن عقيل‏» بسته بود و هر کس، سوداى سلامت و آسايش خويش را در سر داشت. تا اين که پس از چند روز آوارگي در محله «بنى ‏بجيله‏» زنى به نام «طوعه‏» به مسلم پناه داد. پسر طوعه، بر خلاف مادرش از هواداران «ابن ‏زياد» بود. شب که به خانه آمد، از حرکات و رفتار مادر، متوجه اوضاع غيرعادى شد. با کنجکاوى فراوان بالأخره فهميد که مهمانِ خانه‌شان کسى جز «مسلم بن عقيل‏» نيست. بسيار خوشحال شد، که اگر به والى شهر خبر دهد، جايزه خواهد گرفت. گرچه به مادرش قول داد و تعهد سپرد که به کسى نگويد.

سلام خدا و فرشتگان و پاکان، بر روح بلند حضرت «مسلم بن عقيل‏» و «هاني بن عروه» باد، که شرط وفا و جوانمردى را ادا نمودند و جان خويش را فداى رهبر و مولايشان سيدالشهدا عليه السلام کردند. و درود بر همه ادامه دهندگان راهشان، که راه «حق‏» و «آزادى‏» است.

و سپاهيان ابن زياد شبانه به قصد جان «مسلم بن عقيل‏» به خانه طوعه يورش بردند. حضرت «مسلم بن عقيل‏» يک تنه در برابر انبوهى از سپاهيان ابن ‏زياد ايستاده بود و دليرانه مقاومت و جنگ مي‏کرد. هر هجومى را با شمشير دفع مي‏کرد و هر مهاجمى را ضربتى کارى ميزد. «مسلم بن عقيل‏»، تصميم داشت که تا آخرين قطره خون و تا واپسين دم و تا شهادت بجنگد، اما اطرافش را گرفتند و در يک حلقه محاصره از پشت‏ سر، نيزه‏اى بر او زده و او را به زمين افکندند و بدين گونه، اسيرش کردند. طبق برخى از نقل‌ها سر راهش گودالى کندند و «مسلم بن عقيل‏» در آن افتاد و اسير شد. «مسلم بن عقيل‏» را گرفتند؛ آزاده‏اى که در انديشه نجات آن اسيران بود، خود، در دست آنان گرفتار شد. او را به سوى دارالاماره بردند و ورقى ديگر از حماسه در پيش ديدگان تاريخ، نمودار شد.

حضرت «مسلم بن عقيل‏» با خرسندي از تقرب به مقام والاي شهادت خود، دشمنان را ندا داد:

من امروز، از خُم خون، مي‏چشم شهد شهادت را ولى خرسند و خشنودم که مرگم جز به راه حق و قرآن نيست.

از اين مردن سرافرازم که پيش باطل و بيداد نياوردم فرود، اين سر نکردم سجده بر دينار، نسودم لحظه‌اى پيشاني‏ام بر زر، کنون در چنگ اين دشمن، شرافتمند مي‏ميرم که من، مردانه جنگيدم و بر مرگ دليران و جوانمردان نمي‏بايست گرييدن.

ولى ناگاه «مسلم بن عقيل‏» را گريه فرا گرفت، و گفت: «انا لله و انا اليه راجعون‏» يکى از سران سپاه ابن‏ زياد، از روى طعنه، گفت: کسى که در پى اين کارها باشد، بر اين پيشامدها نبايد گريه کند. «مسلم بن عقيل‏» گفت:

«به خدا سوگند! گريه‌ام براى خويش و به خاطر ترس از مرگ نيست، بلکه گريه من براى خانواده‏ام و براى حسين بن على و خانواده اوست، که به سوى شما مي‌آيند.»

در زير برق سرنيزه‌ها، آن اسير آزاده تشنه لب، و آن آزاده گرفتار را نگهداشته بودند. هم به سرنوشت افتخارآميز خويش مي‏انديشيد و هم به فکر کاروانى بود که به سوى همين کوفه در حرکت ‏بود و سالار آن قافله، کسى جز اباعبدالله الحسين عليه السلام نبود. «مسلم بن عقيل‏» را به بالاى دارالاماره مي‌بردند، در حالى که نام خدا بر زبانش بود، تکبير مي‏گفت، خدا را تسبيح مي‏کرد و بر پيامبر خدا و فرشتگان الهى درود مي‏فرستاد و مي‏گفت:

خدايا! تو خود ميان ما و اين فريبکاران نيرنگ‏ باز که دست از يارى ما کشيدند، حکم کن!

شکوه و عظمت «مسلم بن عقيل‏» در آن اوج و بر فراز آن سکوى شهادت و معراج، ديدنى بود. گرچه آنان، اين قهرمان اسير و دست ‏بسته را با تحقير و توهين براى کشتن به آن بالا برده بودند، ليکن عزت مرگ شرافتمندانه در راه حق، چيز ديگرى است که ديده‏هاى بصير و دل‌هاى آگاه، شکوهش را مي‏يابند. با ضربت‏ شمشير، سر از بدنش جدا کردند، و ... پيکر خونين اين شهيد آزاده و شجاع را از آن بالا به پايين انداختند و مردم نيز هلهله و سر و صداى زيادى به پا کردند.

پس از شهادت «مسلم بن عقيل‏»، به سراغ «هانى‏» رفتند و با دو ضربت، سر اين انسان والا و حامى بزرگ «مسلم بن عقيل‏» را از بدن جدا کردند. در حالي که اين چنين با خداي خود مي‌گفت: «بازگشت‏ به سوى خداست. خدايا مرا به سوى رحمت و رضوان خويش ببر!»

آن فرومايگان، بدن هانى را هم به طنابى بستند و در کوچه‏ها و گذرها بر خاک کشيدند. خبر اين بي‌حرمتى به همه رسيد. اسب سوارانشان حمله کردند و پس از درگيرى با نيروهاى ابن‏ زياد بدن «هانى» و «مسلم بن عقيل‏» را گرفتند و غسل دادند و بر آنها نماز خواندند و دفن کردند، در حالى که جسد «مسلم بن عقيل‏»، بي‏سر بود. آن روز، تنى چند از سرداران اسلام هم دستگير شده و به شهادت رسيدند و اجساد مطهرشان در کنار آن دو قهرمان رشيد به خاک سپرده شد و در روز نهم ذيحجه، کربلاى کوچکى در کوفه بر پا شد و يادشان به جاودانگى پيوست.

در پى اين شهادت‌ها که وضع کوفه اين گونه بحرانى و اوضاع نامساعد بود، کاروان امام حسين عليه‌‌السلام هم که از مکه به سوى کوفه حرکت کرده بود به سوى اين شهر مي‏آمد.

حسين ‏بن على عليهماالسلام در يکى از منازل ميان راه، خبر شهادت اين سه يار وفادار خويش را شنيد. شهادت «مسلم بن عقيل‏»، «هانى‏ بن عروه»  و «عبدالله يقطر»، امام را ناراحت کرد و امام فرمود: «انا لله و انا اليه راجعون‏» و اشک در چشمانش حلقه زد. چندين بار، براى «مسلم بن عقيل‏» و «هانى» از خداوند رحمت طلبيد و گفت: «خدايا براى ما و پيروانمان منزلتى والا قرار بده و ما را در قرارگاه رحمت ‏خويش جمع گردان، که تو بر هر چيز، توانايى!» آن گاه نامه‌اى را که محتوايش گزارش شهادت آنان و دگرگونى اوضاع کوفه بود بيرون آورد و براى همراهان خود، خواند و گفت: هر کس از شما مي‏خواهد برگردد، برگردد، از جانب ما بر عهده او پيمان و عهدى نيست...

آرامگاه حضرت «مسلم بن عقيل‏»، اين شخصيت والا مقام در بيرون باروى - ديوار - مسجد کوفه و در سمت جنوب شرقى آن قرار دارد که به وسيله راهرو کوتاهى از مسجد مي‏توان به درون صحن آن قدم نهاد. حرم حضرت «مسلم بن عقيل‏» عليه السلام فضاى وسيعى در شرق مسجد کوفه را در برگرفته و از گنبد طلايى بزرگ و چندين رواق و شبستان و ايوان تشکيل شده است و در برابر حرم حضرت «مسلم بن عقيل‏» و در سمت‏ شمالى‏ صحن او آرامگاه هانى بن عروه قرار دارد.

سلام خدا و فرشتگان و پاکان، بر روح بلند حضرت «مسلم بن عقيل‏» و «هاني بن عروه» باد، که شرط وفا و جوانمردى را ادا نمودند و جان خويش را فداى رهبر و مولايشان سيدالشهدا عليه السلام کردند. و درود بر همه ادامه دهندگان راهشان، که راه «حق‏» و «آزادى‏» است.

پی نوشتها

تاريخ طبرى

نفس المهموم شيخ عباس قمى (رحمت الله عليه)

ارشاد شيخ مفيد (رحمت الله عليه)

 مصيبت مسلم (س)

امام حسين عليه السلام در هشتم ذى الحجه،در همان جوش و خروشى كه حجاج وارد مكه مى‏شدند و در همان روزى كه بايد به جانب منى و عرفات حركت كنند،پشت‏به مكه كرد و حركت نمود و آن سخنان غراى معروف را-كه نقل از سيد بن طاووس است-انشاء كرد. منزل به منزل آمد تا به نزديك سر حد عراق رسيد.

حال در كوفه چه خبر است و چه مى‏گذرد، خدا عالم است.داستان عجيب و اسف انگيز جناب مسلم در آنجا رخ داده است.امام حسين عليه السلام در بين راه شخصى را ديدند كه از طرف كوفه به اين طرف مى‏آمد. (در سرزمين عربستان جاده و راه شوسه نبوده كه از كنار يكديگر رد بشوند.بيابان بوده است،و افرادى كه در جهت‏خلاف هم حركت مى‏كردند،با فواصلى از يكديگر رد مى‏شدند.)لحظه‏اى توقف كردند به علامت اينكه من با تو كار دارم،و مى‏گويند اين شخص امام حسين عليه السلام را مى‏شناخت و از طرف ديگر حامل خبر اسف آورى بود.

فهميد كه اگر نزد امام حسين برود،از او خواهد پرسيد كه از كوفه چه خبر،و بايد خبر بدى را به ايشان بدهد.نخواست آن خبر را بدهد و لذا راهش را كج كرد و رفت طرف ديگر.دو نفر ديگر از قبيله بنى اسد كه در مكه بودند و در اعمال حج‏شركت كرده بودند،بعد از آنكه كار حجشان به پايان رسيد،چون قصد نصرت امام حسين را داشتند،به سرعت از پشت‏سر ايشان حركت كردند تا خودشان را به قافله ابا عبد الله برسانند.

اينها تقريبا يك منزل عقب بودند.برخورد كردند با همان شخصى كه از كوفه مى‏آمد.به يكديگر كه رسيدند به رسم عرب انتساب كردند،يعنى بعد از سلام و عليك،اين دو نفر از او پرسيدند:نسبت را بگو،از كدام قبيله هستى؟گفت:من از قبيله بنى اسد هستم. اينها گفتند:عجب!«نحن اسديان‏»ما هم كه از بنى اسد هستيم.

پس بگو پدرت كيست،پدر بزرگت كيست؟او پاسخ گفت،اينها هم گفتند تا همديگر را شناختند.بعد،اين دو نفر كه از مدينه مى‏آمدند گفتند:از كوفه چه خبر؟گفت:حقيقت اين است كه از كوفه خبر بسيار ناگوارى است و ابا عبد الله كه از مكه به كوفه مى‏رفتند وقتى مرا ديدند توقفى كردند و من چون فهميدم براى استخبار از كوفه است نخواستم خبر شوم را به حضرت بدهم.تمام قضاياى كوفه را براى اينها تعريف كرد. اين دو نفر آمدند تا به حضرت رسيدند.

به منزلى اولى كه رسيدند حرفى نزدند.صبر كردند تا آنگاه كه ابا عبد الله در منزلى فرود آمدند كه تقريبا يك شبانه روز از آن وقت كه با آن شخص ملاقات كرده بودند فاصله زمانى داشت.حضرت در خيمه نشسته و عده‏اى از اصحاب همراه ايشان بودند كه آن دو نفر آمدند و عرض كردند:يا ابا عبد الله!ما خبرى داريم،اجازه مى‏دهيد آن را در همين مجلس به عرض شما برسانيم يا مى‏خواهيد در خلوت به شما عرض كنيم؟ فرمود:من از اصحاب خودم چيزى را مخفى نمى‏كنم،هر چه هست در حضور اصحاب من بگوييد.يكى از آن دو نفر عرض كرد:يا ابن رسول الله!ما با آن مردى كه ديروز با شما برخورد كرد ولى توقف نكرد،ملاقات كرديم،او مرد قابل اعتمادى بود،ما او را مى‏شناسيم،هم قبيله ماست،از بنى اسد است.

ما از او پرسيديم در كوفه چه خبر است؟ خبر بدى داشت،گفت من از كوفه خارج نشدم مگر اينكه به چشم خود ديدم كه مسلم و هانى را شهيد كرده بودند و بدن مقدس آنها را در حالى كه ريسمان به پاهايشان بسته بودند در ميان كوچه‏ها و بازارهاى كوفه مى‏كشيدند.ابا عبد الله خبر مرگ مسلم را كه شنيد،چشمهايش پر از اشك شد ولى فورا اين آيه را تلاوت كرد: من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا» (1) .

در چنين موقعيتى ابا عبد الله نمى‏گويد كوفه را كه گرفتند،مسلم كه كشته شد،هانى كه كشته شد،پس ما كارمان تمام شد،ما شكست‏خورديم،از همين جا برگرديم،جمله‏اى گفت كه رساند مطلب چيز ديگرى است.اين آيه قرآن كه الآن خواندم،ظاهرا در باره جنگ احزاب است،يعنى بعضى مؤمنين به پيمان خودشان با خدا وفا كردند و در راه حق شهيد شدند،و بعضى ديگر انتظار مى‏كشند كه كى نوبت جانبازى آنها برسد.فرمود:مسلم وظيفه خودش را انجام داد،نوبت ماست.

كاروان شهيد رفت از پيش وان ما رفته گير و مى‏انديش

او به وظيفه خودش عمل كرد،ديگر نوبت ماست.البته در اينجا هر يك سخنانى گفتند. عده‏اى هم بودند كه در بين راه به ابا عبد الله ملحق شده بودند،افراد غير اصيل كه ابا عبد الله آنها را غيظ و در فواصل مختلف از خودش دور كرد.اينها همينكه فهميدند در كوفه خبرى نيست‏يعنى آش و پلويى نيست،بلند شدند و رفتند(مثل همه نهضتها).«لم يبق معه الا اهل بيته و صفوته‏»فقط خاندان و نيكان اصحابش با او باقى ماندند كه البته عده آنها در آن وقت‏خيلى كم بود(در خود كربلا عده‏اى از كسانى كه قبلا اغفال شده و رفته بودند در لشكر عمر سعد،يك يك بيدار شدند و به ابا عبد الله ملحق گرديدند)، شايد بيست نفر بيشتر همراه ابا عبد الله نبودند.در چنين وضعى خبر تكان دهنده شهادت مسلم و هانى به ابا عبد الله و ياران او رسيد.

صاحب لسان الغيب مى‏گويد: بعضى از مورخين نقل كرده‏اند امام حسين عليه السلام كه چيزى را از اصحاب خودش پنهان نمى‏كرد،بعد از شنيدن اين خبر مى‏بايست‏به خيمه زنها و بچه‏ها برود و خبر شهادت مسلم را به آنها بدهد،در حالى كه در ميان آنها خانواده مسلم هست،بچه‏هاى كوچك مسلم هستند،برادران كوچك مسلم هستند،خواهر و بعضى از دختر عموها و كسان مسلم هستند.

حالا ابا عبد الله به چه شكل به آنها اطلاع بدهد؟مسلم دختر كوچكى داشت.امام حسين وقتى كه نشست او را صدا كرد،فرمود:بگوييد بيايد.

دختر مسلم را آوردند.او را روى زانوى خودش نشاند و شروع كرد به نوازش كردن.دخترك زيرك و باهوش بود،ديد كه اين نوازش يك نوازش فوق العاده است،پدرانه است،لذا عرض كرد:يا ابا عبد الله! يا بن رسول الله!اگر پدرم بميرد چقدر... (2) ؟ابا عبد الله متاثر شد،فرمود:دختركم! من به جاى پدرت هستم.بعد از او من جاى پدرت را مى‏گيرم.صداى گريه از خاندان ابا عبد الله بلند شد.

ابا عبد الله رو كرد به فرزندان عقيل و فرمود:اولاد عقيل!شما يك مسلم داديد كافى است،از بنى عقيل يك مسلم كافى است،شما اگر مى‏خواهيد برگرديد،بر گرديد.عرض كردند:يا ابا عبد الله!يابن رسول الله!ما تا حالا كه مسلمى را شهيد نداده بوديم در ركاب تو بوديم،حالا كه طلبكار خون مسلم هستيم رها كنيم؟ابدا،ما هم در خدمت‏شما خواهيم بود تا همان سرنوشتى كه نصيب مسلم شد نصيب ما هم بشود.

و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.

پى‏نوشت‏ها:

1) احزاب/23.

2) [افتادگى از متن پياده شده از نوار است.]

كتاب: مجموعه آثار ج 17 ص 328

نويسنده: شهيد مطهرى

 

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo