شهید آوینی

 

next page

fehrest page

back page

مرگ شامى و حياتى دوباره
يكى از اهالى شام كه به امام محمّد باقر عليه السلام بسيار علاقه مند بود و هر چند وقت يك بار به ملاقات و زيارت آن حضرت مى آمد، در يكى از زيارت هايش پس از گذشت چند روزى در شهر مدينه منوّره مريض شد و در بستر بيمارى و در شُرف مرگ قرار گرفت ، به يكى از دوستان خود گفت :
همين كه من از دنيا رفتم ، به حضرت ابو جعفر محمّد بن علىّ، باقرالعلوم صلوات اللّه عليه بگو تا بر جنازه ام نماز بخواند و در مراسم تدفين من نيز شركت نمايد.
وقتى كه آن مرد شامى وفات يافت و دوستش نزد امام محمّد باقر عليه السلام آمد و به حضرت گفت كه فلانى مرده و توصيه كرده است تا شما بر جنازه اش نماز بخوانى و در مراسم دفن او شركت فرمائى .
حضرت فرمود: شام سردسير است و حجاز گرم سير، در دفن او عجله و شتاب نكنيد تا من بيايم .
و سپس به سمت منزل مرد شامى حركت كرد و چون وارد منزل او گرديد در كنار بسترش نشست ؛ و بعد از گذشت لحظه اى ، دعائى را زمزمه نمود؛ و سپس او را با نام صدا كرد.
در اين هنگام ، مرد شامى در حالى كه پارچه اى سفيد، رويش انداخته بودند، حركتى كرد و پاسخ حضرت را داد.
بعد از آن ، حضرت او را نشانيد و دستور داد تا شربتى مخصوص ، برايش تهيّه كردند و به او خورانيد.
و چون به طور كامل بهبود يافت ، خطاب به حضرت كرد و اظهار داشت : ((أ شهد أ نّك حجّة اللّه على خلقه ...)) يعنى ؛ شهادت مى دهم كه تو حجّت خداوند بر خلق جهانى و مردم آن چه بخواهند بايد در همه امور، به شماها رجوع نمايند و هر كه به غير شما مراجعه كند، همانا او گمراه گشته است .
پس از آن ، امام باقر عليه السلام فرمود: اكنون پيش آمد و جريان بازگشت خود را براى اين افراد بازگو كن ؟
گفت : هنگامى كه روح از بدن من پرواز كرد، مابين زمين و آسمان ندائى رسيد، كه روح او را به كالبدش بازگردانيد، چون كه محمّد بن علىّ عليهماالسلام درخواست حيات دوباره او را كرده است .(30)
حاجيان انسان نما
ابوبصير كه يكى از اصحاب باوفاى امام محمّد باقر و امام جعفر صادق عليهماالسلام و نيز يكى از راويان حديث مى باشد، ضمن حكايتى گويد:
به همراه حضرت باقرالعلوم عليه السلام در مراسم حجّ بيت اللّه الحرام شركت كردم ، چون در جمع حُجّاج قرار گرفتيم ، به آن حضرت عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! امسال حاجى ها بسيار هستند و ضجّه و شيون عظيمى بر پا است ؟!
حضرت فرمود: آرى ؛ ضجّه و شيون بسيار مى باشد، ولى حاجى بسيار اندك است ؛ و سپس افزود: اى ابو بصير! آيا دوست دارى آنچه را گفتم ببينى تا بر ايمانت افزوده گردد؟
عرض كردم : بلى .
پس از آن ، خضرت دست مباركش را بر صورت و چشم هايم كشيد و دعائى را زمزمه نمود و سپس فرمود: اى ابوبصير! اكنون خوب نگاه كن ببين چه مى بينى .
همين كه چشم هايم را گشودم و دقّت كردم بيشتر افراد را شبيه حيواناتى ، چون خوك ، ميمون و... ديدم ، ولى قيافه انسان در آن جمع بسيار كم و ناچيز بود، همانند ستارگانى درخشان در فضائى تاريك ، گفتم : درست فرمودى ، اى مولاى من ! حاجيان اندك و سر و صدا بسيار است .
سپس امام باقر عليه السلام دعائى ديگر زمزمه و قرائت نمود و ديدگان من به حالت اوّل بازگشت ، و پس از آن فرمود: ما بخيل نيستيم ، ليكن مى ترسيم فتنه اى در بين مردم واقع شود و آنان لطف و فضل خداوند را نسبت به ما ناديده بگيرند و ما را در مقابل خداى سبحان قرار دهند، با اين كه ما بندگان خدا هستيم و از عبادت و اطاعت او سرپيچى نمى كنيم و در تمام امور تسليم محض او بوده و خواهيم بود.(31)
نصيحت به عمر بن عبدالعزيز و بازگشت فدك
يكى از راويان حديث ، به نام هشام بن معاذ حكايت كند:
روزى عمر بن عبدالعزيز وارد شهر مقدّس مدينه گرديد و من در خدمت او بودم كه يكى از غلامانش ، به نام مزاحم و گفت : حضرت ابو جعفر، محمّد بن علىّ عليه السلام مى خواهد وارد شود.
عمر بن عبدالعزيز گفت : اجازه دهيد وارد گردد.
همين كه امام باقر عليه السلام وارد شد، عمر مشغول گريه بود، حضرت فرمود: تو را چه شده است كه گريه مى كنى ؟
وسپس افزود: اى عمر بن عبدالعزيز! دنيا نوعى از بازار كسب و تجارت است ، عدّه اى در آن سود مى برند و عدّه اى از آن خارج مى گردند در حالى كه زيانكار و خسارت ديده اند.
و عدّه اى ديگر وقتى از اين دنيا بروند پشيمان و نادم خواهند بود كه چرا براى آخرت خود توشه اى برنگرفته اند.
سوگند به خداوند متعال ، ما اهل بيت رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، صاحبان حقّ هستيم و كلّيّه اعمال و كردار بندگان بايستى از برابر ديدگان ما بگذرد.
اى عمر بن عبدالعزيز! تقواى الهى پيشه كن و در درون خود پيرامون دو چيز بينديش :
اوّل آن كه دقّت كن چه چيزهائى را دوست دارى كه همراه تو باشد تا در پيشگاه خداوند سعادتمند باشى .
دوّم آن كه متوجّه باش ، از چه چيزهائى ناراحت هستى و تو را ناپسند آيد، كه همانا در پيشگاه خداوند تو را سرافكنده مى گرداند و مانع عبور تو از صراط خواهد شد.
اى عمر بن عبدالعزيز! درب ها را به روى مردم و مراجعين خود بگشاى و مانع ها را برطرف نما و سعى كن كه هميشه يار و ياور مظلومان و طردكننده ظالمان و متجاوزان باشى ؛ و سپس افزود: هر كه داراى سه خصلت باشد، ايمانش كامل است .
عُمَر با شنيدن اين سخن ، دو زانو نشست و گفت : ياابن رسول اللّه ! آن سه چيز را بيان فرما؟ همانا شما اهل بيت نبوّت هستيد.
حضرت فرمود: اوّل آن كه هنگام شادمانى و خوشحالى گناه و معصيتى مرتكب نشود، دوّم آن كه هنگام غضب و ناراحتى حقّ را فراموش نكند؛ و سوّم آن كه هنگام دست يافتن به امور و اموال دنيا آنچه حلال و مباح او نيست تصرّف نكند.
راوى گويد: چون سخن به اين جا رسيد، عمر بن عبدالعزيز دستور داد تا قلم و كاغذ آوردند و سپس حواله انتقال فدك را - كه خلفاء قبل از او غصب كرده بودند - تحويل امام محمّد باقر عليه السلام داد.(32)
آسايش دنيا و يا سعادت آخرت
ابوبصير آن راوى حديث و از اصحاب صادقَيْن عليهماالسلام ، نابينا شده بود؛ روزى محضر مبارك مولايش امام محمّد باقر عليه السلام وارد شد و اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! آيا شما وارثان و جانشنان پيامبر خدا هستيد؟
حضرت در پاسخ فرمود: بلى .
سؤ ال كرد: آيا پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وارث علوم همه انبياء عظام عليهم السلام بوده است ؟
حضرت فرمود: بلى ، او در تمام علوم و فنون وارث تمامى پيامبران الهى عليهم السلام مى باشد.
گفت : آيا شما اهل بيت عصمت و طهارت ، نيز در تمام علوم و فنون وارث پيامبر هستيد؟
فرمود: بلى ، ما وارث تمامى علوم و فنون او مى باشيم .
سپس افزود: آيا شما توان آن را داريد كه مرده را زنده و مريض را شفا دهيد؟
و آيا از آنچه انسان ها انجام مى دهند و يا در درون خود پنهان دارند، آگاه هستيد؟
امام عليه السلام فرمود: بلى ، وليكن تمامى آنچه را كه ما انجام مى دهيم ، با إ ذن و اراده خداوند متعال است .
پس از آن فرمود: اى ابوبصير! نزديك بيا، چون كنار حضرت قرار گرفت ، دست مبارك خود را بر صورت و چشم او كشيد كه تمام فضاء برايش نورانى شد و همه چيز را به خوبى مشاهده كرد.
سپس فرمود: آيا اين حالت را دوست دارى كه بينا باشى و در قيامت همانند ديگر افراد گرفتار حساب و بررسى اعمال گردى ؟
و يا آن كه همان حالت نابينائى را دوست دارى و اين كه در قيامت بدون دردسر وارد بهشت گردى ؟
ابو بصير عرض كرد: مى خواهم همانند قبل نابينا باشم .
پس امام محمّد باقر عليه السلام دستى بر چشم هاى ابوبصير كشيد و به حالت اوّل بازگشت .(33)
همچنين آورده اند:
سعد بن عبدالملك بن مروان - كه از بنى اميّه بود و امام محمّد باقر عليه السلام او را سعد الخير مى ناميد - روزى در حالى كه بدنش سخت مى لرزيد و گريان بود، بر امام عليه السلام وارد شد.
حضرت به او فرمود: اى سعد! اين چه حالتى است كه در تو مشاهده مى كنم ؟! چرا گريان هستى ؟
سعد اظهار داشت : چرا ترسناك و گريان نباشم و حال آن كه من از خانواده و از شجره اى هستم كه در قرآن مورد لعن و غضب پروردگار قرار گرفته اند.
امام باقر عليه السلام فرمود: اى سعد! غمگين مباش ، چون كه تو از آن ها نيستى ، تو بر حسب ظاهر منسوب به بنى اميّه هستى ؛ ولى در حقيقت از ما مى باشى .
و سپس حضرت افزود: مگر اين آيه شريفه قرآن را نشنيده اى كه خداوند متعال از قول حضرت ابراهيم عليه السلام مى فرمايد:
((فَمَنْ تَبِعَنى فَإ نَّهُ مِنّى )) يعنى ؛ هركس - از هر طائفه و خانواده اى كه باشد - اگر از من تبعيّت و پيروى كند از من و با من خواهد بود.(34)
خدا را چگونه مى توان ديد؟!
مرحوم سيّد محسن امين در كتاب شريف خود آورده است :
روزى شخص عرب بيابان نشينى به حضور مبارك امام محمّد باقر عليه السلام شرف حضور يافت و عرضه داشت : آيا شما خدائى را كه عبادت و ستايش مى نمائى ، تاكنون ديده اى ؟!
حضرت باقرالعلوم عليه السلام در پاسخ او اظهار داشت : من هرگز چيزى را كه نبينم ، اطاعت و عبادت نمى كنم .
عرب بيابان نشين گفت : چگونه او را ديده اى ؟!
حضرت فرمود: خدا را با چشم و ديد ظاهرى نمى توان ديد؛ وليكن مى توان او را با چشم دل و نيروى درون مشاهده نمود، چون حقايق امور و اشياء به وسيله فهم و شعور درونى درك و تحصيل مى گردند.
و سپس در ادامه فرمايشاتش افزود: خداوند سبحان با حواسّ ظاهرى قابل حسّ و لمس نيست ، او را نمى توان با مردم و ديگر موجودات مقايسه نمود؛ بلكه او به وسيله آيات و نشانه ها شناخته مى گردد، همچنين او به وسيله علامات و حركات جهان طبيعت ، قابل وصف و درك مى باشد.
او خدائى است كه مانند و شريكى ندارد و قابل مقايسه با هيچ موجودى نيست .(35)
حقير گويد: براى خداشناسى به ترجمه و تفسير آية الكرسى و نيز سوره توحيد مراجعه شود.
همچنين براى تشبيه نسبى و تقريب ذهن به اوايل فصل اوّل كتاب كشكول نفيس : ج 2 مراجعه شود كه مى توان اين جهان را با كالبد جهان بدن انسان و نيز خداوند سبحان را در چند جهت با عقل و روح مقايسه نسبى كرد.
كشاورزى و كار افتخار است
امام جعفر صادق عليه السلام حكايت فرموده است :
محمّد بن منكدر(36) معتقد بود كه پس از حضرت سجّاد، امام زين العابدين عليه السلام كسى در فضل و علم و عبادت ، هم رديف آن حضرت نخواهد بود.
تا آن كه روزى از روزها، در يكى از باغستان هاى اطراف شهر مدينه ، حضرت باقرالعلوم عليه السلام را مشاهده كرد كه مشغول كارگرى و كشاورزى است .
با خود گفت : بايد او را نصيحت كنم تا خود را در اين كهولت سنّ و سنگينى بدن به زحمت نيندازد، پس در حالى كه امام محمّد باقر عليه السلام در اثر خستگى بر دو غلام خود تكيه زده بود محمّد بن منكدر جلو آمد.
و چون نزديك امام عليه السلام رسيد، سلام كرد و حضرت با حالتى گرفته و ناراحتى ، جواب سلام او را داد.
سپس محمّد بن منكدر حضرت را مخاطب قرار داد و اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! خداوند امور تو را اصلاح نمايد، شما در اين كهولت سنّ؛ و با اين كه يكى از بزرگان قريش هستى ، در اين گرماى سخت ، در طلب و تحصيل دنيا مى باشى ؟!
اگر در چنين حالتى مرگ فرا رسد چه خواهى كرد؟
و در پيشگاه خداوند چه جوابى دارى ؟
امام باقر عليه السلام خود را از آن دو غلام كنار گرفت و آزاد روى پاى خود ايستاد و سپس فرمود:
به خدا سوگند، چنانچه در اين حالت ، مرگ سراغ من آيد در بهترين حالت ها خواهم بود؛ چون كه مشغول طاعت خدا هستم و مى خواهم خود را از افرادى همانند تو بى نياز گردانم و سربار جامعه نباشم ؛ زيرا هر كه سربار جامعه باشد، گناه و معصيت خداى تعالى را كرده است .
امام جعفر صادق عليه السلام افزود: در اين هنگام محمّد بن منكدر اظهار داشت :
خداوند تو را مورد رحمت خويش قرار دهد، خواستم تو را نصيحتى نمايم ؛ وليكن تو مرا ارشاد و نصيحت نمودى .(37)
ارزش و اهميّت خوردنى ها
محمّد بن وليد كه يكى از دوستان و اصحاب امام محمّد باقر عليه السلام است ، حكايت كند:
روزى به قصد زيارت آن حضرت حركت كردم ، وقتى نزديك منزل امام عليه السلام رسيدم ، جمعيّت بسيارى را ديدم كه براى زيارت آن حضرت آمده بودند.
به همين جهت برگشتم و فرداى آن روز دوباره براى ديدار آن حضرت به راه افتادم و چون تنها بودم دوست داشتم كه رفيقى با خود مى يافتم تا با يكديگر به محضر شريف امام باقر صلوات اللّه عليه شرفياب مى شديم .
آن روز هوا بسيار گرم بود؛ و من همچنان تنها حركت مى كردم ، در بين راه خسته و تشنه و گرسنه شده بودم ، مقدارى آب كه همراه داشتم آشاميدم و در گوشه اى نشستم .
پس از لحظاتى ، غلامى آمد و طَبَقى ، كه در آن غذاهاى متنوّع وجود داشت ، به همراه آفتابه اى برايم آورد.
و هنگامى كه طَبَق غذا را جلوى من گذاشت ، گفت : سرور و مولايم فرمود: پيش از غذا دست هايت را بشوى - و با نام خدا - غذايت را تناول كن .
پس چون مشغول خوردن غذا بودم ، مولايم امام باقر عليه السلام تشريف آورد و من به احترام حضرت ، از جاى بر خاستم و ايستادم ، حضرت فرمود: - سر سفره - حركت نكن ، بنشين و غذايت را ميل نما. به همين جهت نشستم و غذايم را خوردم .
پس از آن ، غلام مشغول جمع آورى ريزه هاى غذا شد كه اطراف ظرف غذا ريخته شده بود.
حضرت فرمود: چنانچه در بيابان غذا خوردى ، اضافات آن را جمع نكن و آن ها را در گوشه اى رها نما - تا مورد استفاده جانوران و حيوانات قرار گيرد -.
ولى اگر در منزل غذا خوردى ، آنچه را كه اطراف سفره و يا اطراف ظرف غذا مى ريزد، تمام آن را جمع كن و تناول نما، چون كه رضايت خداوند متعال در چنين كارى است ؛ و نيز سبب توسعه روزى و مانع از فقر و بيچارگى مى باشد، و همچنين شفاى هر دردى در آن ريزه هاى غذا خواهد بود.(38)
همچنين مرحوم شيخ صدوق آورده است :
روزى امام محمّد باقر عليه السلام وارد خلوت گاه - مستراح - شد، لقمه نانى را مشاهده نمود(39)، آن را برداشت و پس از تميز كردن به غلام خود داد و فرمود: آن را نگه دار تا من بازگردم .
پس از آن كه حضرت خارج شد و لقمه نان را از غلام تقاضا نمود، غلام گفت : اى سرورم و مولايم ! من آن را خوردم .
حضرت فرمود: چنانچه كسى تكّه نانى پيدا كند و آن را تميز نمايد و بخورد، موجب دخول در بهشت خواهد شد.(40)
همچنين از امام جعفر، حضرت صادق آل محمّد عليهم السلام وارد شده است كه فرمود:
جمع كردن و تناول نمودن خورده ها و ريزه هاى نان و غذائى كه اطراف سفره يا اطراف ظرف مى ريزد موجب جلوگيرى از درد خاصره (41) مى شود.(42)
اطّلاع از جريانات و افشاى خيانت
مرحوم شيخ طوسى رضوان اللّه عليه در كتاب خود آورده است :
اسماعيل بن ابى حمزه بطائنى به نقل از پدرش حكايت نمود: روزى حضرت ابوجعفر، باقرالعلوم عليه السلام سوار مَركب خود شد و به همراه عدّاى از غلامان و يكى از اصحابش به نام سليمان بن خالد، راهى باغ خود گرديد، من نيز سوار مَركب خود شده و همراه ايشان حركت كردم .
يعد از پيمودن مقدارى از راه ، سليمان بن خالد اظهار داشت : فدايت شوم ، آيا امام از آنچه در شبانه روز رُخ مى دهد آگاه است ؟
حضرت فرمود: اى سليمان ! سوگند به كسى كه حضرت محمّد صلى الله عليه و آله را به نبوّت و رسالت بر انگيخت ! همانا تمام آنچه را كه در طول روز، ماه و بلكه در طول سال رُخ مى دهد، امام و حجّت خدا نسبت به آن ، آگاه و عالم مى باشد.
بعد از آن افزود: آيا نمى دانى كه فرشته روح در شب قدر از طرف خداوند متعال بر امام وارد مى شود و او را در جريان تمام حوادث و امور قرار مى دهد؛ و هيچ موضوعى از امام مخفى نخواهد بود؟
و در بين فرمايشات خود افزود: همين الا ن دو نفر به ما مى رسند كه اموالى را دزديده و پنهان كرده اند.
ابوحمزه گويد: به خدا سوگند! طولى نكشيد كه دو نفر نمايان شدند و حضرت به يكى از غلامان خود دستور داد كه آن دو نفر سارق را نزد من بياور، هنگامى كه خدمت امام عليه السلام احضار شدند، حضرت به آن ها فرمود: شما دزد هستيد.
ولى آن ها سوگند خوردند كه ما سارق نيستيم و چيزى ندزديديم .
حضرت اظهار نمود: چنانچه حقيقت را نگوئيد، مى گويم كه چه اموالى از چه شخصى سرقت كرده ايد و در كجا پنهان نموده ايد.
و چون آن دو نفر از بيان حقيقت امتناع ورزيدند، امام عليه السلام به سليمان فرمود: به همراه يكى از غلامان ، بالاى آن كوه كه در آن سمت قرار دارد، برو؛ در آن جا غارى است ، هر مقدار اموال و اشيائى كه داخل آن غار باشد، بياور.
سليمان گويد: طبق فرمان امام محمّد باقر عليه السلام به سمت غار رفتيم و چون داخل آن شديم آنچه موجود بود برداشتيم و نزد امام عليه السلام آورديم .
حضرت به ما فرمود: چنانچه تا فردا صبر نمائيد جريان عجيب ترى را خواهيد ديد، كه چگونه بر افراد بى گناه ظلم مى شود.
فرداى آن روز به همراه امام عليه السلام نزد والى و استاندار مدينه رفتيم ؛ لحظاتى نشستيم ، پس ناگهان شخصى كه اموالش را سرقت كرده بودند به همراه افرادى وارد شد؛ و آن مرد اظهار داشت : اين افراد اموال مرا دزديده اند.
امام باقر عليه السلام فرمود: اين افراد دزد نيستند، بلكه دزد ديگرانند؛ و اموال تو را فلانى و فلانى سرقت كرده بودند و اكنون آن ها نزد من موجود مى باشند.
بعد از آن حضرت دستور داد تا مقدارى از آن اموال را كه مال آن شخص بود تحويلش دهند.
پس از آن ، امام عليه السلام به والى مدينه فرمود: مقدارى ديگر از اموال مسروقه نزد اين جانب است ، كه مربوط به فلان شخص از اهالى بربر مى باشد، هرگاه آمد مرا خبر كنيد تا اموال او را تحويلش دهم .
سپس حضرت آن دو نفر سارق را معرّفى نمود و دستور داد تا دست هر دو نفر طبق حكم اسلام قطع شود.(43)
هديه به شاعر از خزينه خالى
مرحوم شيخ مفيد، طبرى و برخى ديگر از بزرگان به نقل از جابر جُعفى حكايت كنند:
روزى به محضر شريف امام محمّد باقر عليه السلام شرفياب شدم ، و اظهار داشتم : مولايم ! من بسيار تنگ دست و محتاج شده ام ؛ از شما خواهش مى كنم ، مقدارى پول جهت تاءمين هزينه زندگى ام به من عنايت فرمائيد؟
امام عليه السلام فرمود: اى جابر! در حال حاضر، چيزى نزد ما نيست كه به تو كمك دهيم .
در همين بين - كه مشغول صحبت بوديم - كُميت شاعر وارد شد و چند بيت شعر در مدح و عظمت اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام فرمود و چون اشعار او پايان يافت ، حضرت به غلام خود فرمود: وارد آن اتاق شو، كيسه اى در آن جا وجود دارد، آن را بياور و تحويل كميتِ شاعر بده .
غلام رفت و پس از لحظه اى - در حالى كه كيسه اى در دست گرفته بود - بازگشت ، و آن كيسه را جلوى كُميت شاعر نهاد.
سپس كميت به حضرت عرضه داشت : سرورم ! اگر اجازه فرمائى ، قصيده ديگرى نيز بخوانم ؟
امام عليه السلام فرمود: مانعى نيست ، چنانچه مايل هستى ، بخوان ؛ سپس كميت قصيده اى ديگر در مدح ائمّه عليهم السلام خواند، و پس از پايان اشعار، حضرت به غلام خود فرمود: داخل همان اتاق برو، كيسه اى ديگر آن جا هست ، آن را براى كميت شاعر بياور؛ و غلام نيز اجابت كرد.
بار ديگر كميت اجازه خواست تا اشعار ديگرى را بخواند.
و حضرت اجازه فرمود و سپس فرمود تا كيسه اى ديگر تحويل كُميت گردد.
در اين هنگام كُميت شاعر خطاب به حضرت كرد و اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! به خدا سوگند، من براى گرفتن هديه و پول ، اين اشعار را نخواندم و غرض من كسب اموال و متاع دنيا نبود؛ بلكه براى خوشنودى حضرت رسول و رضايت پروردگار اين اشعار را سروده ام .
آن گاه امام عليه السلام براى او دعا كرد و به غلام خود فرمود: اين كيسه ها را بازگردان و سر جايش بگذار، غلام آن ها را برداشت و در جاى اوّلش قرار داد.
جابر افزود: من با ديدن چنين صحنه اى ، با خود گفتم : هنگامى كه من مشكلات خود را براى حضرت توضيح دادم و تقاضاى كمك كردم به من فرمود: چيزى نزد ما نيست ؛ لكن براى كُميت شاعر، كه چند شعرى را سروده است ، سه كيسه معادل سى هزار درهم ، اهداء مى نمايد.
در همين افكار بودم كه كُميت بلند شد و خداحافظى كرد و رفت ، سپس حضرت فرمود: اى جابر! بلند شو و برو داخل همان اتاق و هر چه آن جا بود، بياور.
هنگامى كه داخل اتاق رفتم هر چه بررسى كردم ، چيزى نيافتم و اثرى از كيسه ها نبود، بازگشتم و به امام عليه السلام خبر دادم كه چيزى پيدا نكردم .
حضرت فرمود: اى جابر! ما از تو چيزى را پنهان نمى كنيم و سپس دست مرا گرفت و همراه حضرت وارد همان اتاق شدم ، وقتى داخل اتاق شديم ، حضرت با پاى مبارك خود بر زمين زد و مقدار زيادى طلا نمايان گشت .
پس از آن فرمود: اى جابر! آنچه مى بينى و مشاهده مى كنى براى ديگران بازگو نكن ؛ مگر آن كه از هر جهت مورد اعتماد باشند.
و سپس افزود: روزى جبرئيل عليه السلام نزد جدّم رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و تمام گنج هاى زمين و ذخاير آن را بر جدّم عرضه داشت ، بدون آن كه كمترين چيزى از مقام و موقعيّت حضرتش كاسته شود.
ولى او نپذيرفت و تواضع و قناعت را برگزيد و آن ذخاير و گنج ها را ردّ نمود.
و ما اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام چنين هستيم ؛ و شيعيان و دوستان ما نيز بايد چنين باشند.(44)
بهترين دارو و درمان
محمّد بن مسلم در ضمن حديثى حكايت كند:
روزى در مدينه بيمار بودم ، امام محمّد باقر عليه السلام توسّط غلامش ظرفى كه در آن شربتى مخصوص قرار داشت و در پارچه اى پيچيده بود، برايم فرستاد.
وقتى غلام آن شربت را به من داد، گفت : مولا و سرورم فرموده است : بايد براى درمان و علاج بيمارى خود، آن را بنوشى .
هنگامى كه خواستم آن را بنوشم ، متوجّه شدم كه آن شربت بسيار خوشبو و خنك است .
و چون شربت را نوشيدم ، غلام گفت : مولايم فرموده است : پس از آن كه شربت را نوشيدى ، حركت كن و نزد ما بيا.
من در فكر فرو رفتم كه چگونه به اين سرعت خوب شدم ؟!
و اين شربت چه داروئى بود؟ چون تا قبل از نوشيدن شربت قادر به حركت و ايستادن نبودم .
به هر حال حركت كردم و به حضور امام عليه السلام شرفياب شدم ؛ و دست و پيشانى مبارك آن حضرت را بوسيدم ؛ و چون گريه مى كردم حضرت فرمود: چرا گريه مى كنى ؟
عرض كردم : اى مولايم ! بر غريبى و دورى مسافت خانه ام از شما و همچنين بر ناتوانى خويش گريه مى كنم از اين كه نمى توانم مرتّب به خدمت شما برسم و كسب فيض نمايم .
حضرت فرمود: و امّا در رابطه با ناتوانى و ضعف جسمانيت ، متوجّه باش كه اولياء و دوستان ما در اين دنيا به انواع بلا و مصائب گرفتار مى شوند، و مؤ من در اين دنيا هر كجا و در هر وضعيتى كه باشد غريب خواهد بود تا آن كه به سراى باقى رحلت كند.
امّا اين كه گفتى در مسافت دورى هستى ، پس به جاى ديدار با ما، به زيارت قبر امام حسين عليه السلام برو؛ و بدان آنچه را كه در قلب خود دارى و معتقد به آن باشى با همان محشور خواهى شد.
سپس حضرت فرمود: آن شربت را چگونه يافتى ؟
عرض كردم : شهادت مى دهم بر اين كه شما اهل بيت رحمت هستيد، من قدرت و توان حركت نداشتم ؛ وليكن به محض اين كه آن شربت را نوشيدم ، ناراحتيم برطرف شد و خوب شدم .
حضرت فرمود: آن شربت دارويى بر گرفته شده از تربت قبر مطهّر امام حسين عليه السلام است ، كه اگر با اعتقاد و معرفت استفاده شود شفاء و درمان هر دردى خواهد بود.(45)
اهميّت افطارى دادن
مرحوم شيخ صدوق رحمة اللّه عليه ، با سند خود به نقل از حضرت صادق آل محمّد عليهم السلام ، حكايت فرمايد:
روزى يكى از دوستان و اصحاب پدرم ، به نام سُدير صيرفى در ماه مبارك رمضان نزد پدرم ، حضرت باقرالعلوم عليه السلام شرفياب شد.
پدرم او را مخاطب قرار داد و فرمود: اى سُدير! آيا مى دانى اين شب ها، چه شب هائى است ؟
سُدير در پاسخ اظهار داشت : بلى ، فدايت گردم ، اين شب ها، شب هاى ماه مبارك رمضان است .
پدرم فرمود: آيا قادر هستى كه ده نفر از فرزندان حضرت اسماعيل عليه السلام را در هر شب از شب هاى آخر ماه مبارك رمضان خريدارى نموده و آزادشان كنى ؟
سُدير گفت : پدر و مادرم فداى شما باد، امكانات مالى ندارم .
پدرم فرمود: نُه نفر، چطور؟
جواب داد: توان ندارم .
پس پدرم يك به يك از تعداد آن ها كم كرده ، و سُدير همچنان به گفته خويش پايدار بود، تا آن كه در نهايت ، پدرم سؤ ال نمود: آيا يك نفر را هم نمى توانى آزاد كنى ؟!
سُدير پاسخ داد: خير، توان آن را ندارم .
پدرم - حضرت باقرالعلوم عليه السلام - اظهار داشت : آيا نمى توانى هرشب يك مرد مسلمان را ميهمان خود كنى تا روزه خود را در منزل تو افطار نمايد؟
سدير گفت : بلى ، ياابن رسول اللّه ! دو نفر را مى توانم افطارى دهم .
پدرم - امام محمّد باقر عليه السلام - فرمود: منظور من نيز همين بود كه افطارى دادن به يك مسلمان در اين شب ها، معادل با آزادى يكى از فرزندان حضرت اسماعيل است ، كه در قيد اسارت باشد.(46)
خودآرائى براى همسر
يكى از راويان حديث ، به نام حسن بصرى - كه شغلش توليد روغن زيتون بود - گويد:
روزى به همراه يكى از دوستانم - كه از اهالى بصره بود - به محضر مبارك امام محمّد باقر عليه السلام شرف حضور يافتيم .
و هنگامى كه وارد شديم ، حضرت را در اتاقى مرتّب و مزيّن ديديم ، كه لباسى تميز و زيبا پوشيده است و خود را خوشبو و معطّر گردانيده بود.
پس مسائلى چند از حضرتش سؤ ال كرديم و جواب يكايك آن ها را شنيديم ؛ و چون خواستيم از خدمت آن بزرگوار خارج شويم ، فرمود: فردا نزد من بيائيد.
و من اظهار داشتم : حتما شرفياب خواهيم شد.
بنابر اين فرداى آن روز به همراه دوستم به محضر امام عليه السلام وارد شديم و حضرت را در اتاقى ديگر مشاهده كرديم ، كه روى حصيرى نشسته است و پيراهنى ضخيم و خشن نيز بر تن مبارك دارد.
پس از آن كه در حضور ايشان نشستيم ، روى مبارك خود را به سمت دوست من كرد و فرمود: اى برادر بصرى ! مى خواهم موضوعى را برايت روشن سازم ، تا از حالت شگفت و تحيّر در آئى ، ديروز كه بر من وارد شُديد و مرا با آن تشكيلات ديديد، آن اتاق همسرم بود و تمام وسائل و امكانات آن ، مال وى بود كه او آن ها را براى من مرتّب و مزيّن ساخته بود؛ و من نيز در قبال آن آراستگى و زينت ، لباس زيبا پوشيده و خود را براى همسرم آراسته و معطّر گردانيده بودم .
زيرا همان طورى كه مرد علاقه دارد همسرش خود را فقط براى او بيارايد، مرد نيز بايد خود را براى همسر بيارايد تا مبادا به نوعى دلباخته ديگرى گردد.(47)
زائيدن گرگ باوفا
مرحوم شيخ مفيد رحمة اللّه عليه به نقل از محمّد بن مسلم - كه يكى از اصحاب امام باقر و امام صادق عليهماالسلام و از راويان حديث است - حكايت كند:
روزى به همراه حضرت ابوجعفر، امام محمّد باقر عليه السلام از شهر مدينه طيّبه به سوى مكّه معظّمه حركت كرديم ؛ من سوار الاغ بودم و حضرت بر قاطرى سوار بود.
در بين راه ، ناگهان گرگى از بالاى كوهى نمايان شد و كم كم جلو آمد تا نزديك ما رسيد و حضرت متوقّف شد.
گرگ نزديك تر آمد و سپس دست هاى خود را بلند كرده و بر زين قاطر نهاد و سر خود را تا نزديك گوش امام باقر عليه السلام بلند كرد و حضرت نيز سر خود را فرود آورد؛ و گرگ لحظاتى در گوش حضرت سخنانى را مطرح و نجوا كرد.
آن گاه امام عليه السلام گرگ را مخاطب قرار داد و فرمود: برو، مشكل تو را حلّ كردم .
پس از آن ، گرگ با سرعت برگشت و از آنجا دور شد.
من از مشاهده چنين صحنه اى در حيرت و تعجّب قرار گرفته و به امام محمّد باقر عليه السلام عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! چيز بسيار عجيبى را ديدم ، جريان چه بود؟!
حضرت فرمود: گرگ به من گفت : اى پسر رسول خدا! جفت - همسر - من در اين كوه مى باشد؛ و باردار است و هم اكنون درد زائيدن بر او بسيار سخت شده است .
از خداوند متعال بخواه تا زائيدن را بر آن آسان و ساده گرداند.
و همچنين از خدا درخواست نما، تا نسل مرا بر هيچ يك از دوستان و شيعيان تو مسلّط نگرداند.
و در نهايت ، من به آن گرگ گفتم : خواسته ات را انجام دادم ، و حاجتش برآورده شد.(48)
شرايط و حدود سفره
ابولبيد بحرانى گويد:
روزى در مكّه معظّمه حضور امام محمّد باقر عليه السلام نشسته بودم ، كه شخصى وارد شد و عرض كرد: اى محمّد بن علىّ! تو آن كسى هستى كه براى هر چيزى حدّ و شرايطى مى دانى ، و نيز براى هر كارى مقرّراتى را وضع فرموده اى ؟
حضرت فرمود: بلى ، من مى گويم ، براى هر چيزى خواه كوچك و حقير باشد يا بزرگ و عظيم ، خداوند حكيم براى آن شرايط و حدودى را تعيين كرده است .
و هر كسى از آن تجاوز كند، از حدّ و مرز خداى بزرگ بيرون رفته و كفران كرده است .
آن شخص سؤ ال كرد: سفره غذا كه كنار آن مى نشنيم ، داراى چه حدود و شرايطى است ؟
امام عليه السلام فرمود: حدّ و مرز سفره غذا آن است كه چون خواستى شروع نمائى ، به نام خدا شروع كنى ، و چون سفره را جمع كنند، شكرش را به جا آورى ، و آنچه از غذاها اطراف آن ريخته باشد، جمع كنى و تناول نمائى .
آن شخص عرض كرد: حدود ظرف آب چيست ؟
فرمود: اين كه اگر لبه ظرف آب شكسته باشد، از آن آب نياشامى ؛ چون كه آن قسمت ، محلّ تجمّع ميكروب ها است .
و چون خواستى ظرف آب را بر دهان بگذارى و بياشامى ، اوّل نام خداى مهربان را بر زبان جارى نما، و پس از آن كه آب را آشاميدى ، شكر و سپاس خدا را انجام ده .
و همچنين سعى نمائى آب را يك نفس و يك دفعه نياشامى ، بلكه سه دفعه ؛ و با سه نفس آب را بياشام ، كه اين گونه گواراتر و سودمندتر خواهد بود.(49)
خوردن انگور و خريد بهترين مادر
مرحوم راوندى در كتاب خرايح و جرايح آورده است :
روزى يكى از دوستان امام محمّد باقر عليه السلام ، به نام ابن عكاشه أ سدى در منزل آن حضرت وارد شد.
ابن عكاشه گويد: چون بر آن حضرت وارد شدم ، فرزندش ابوعبداللّه ، جعفر صادق عليه السلام را ديدم ، كه كنار پدر ايستاده است ، پس از آن كه نشستم مقدارى انگور آوردند.
خواستم كه تناول كنم ، حضرت باقرالعلوم عليه السلام فرمود: پيرمردان و كودكان انگور را دانه دانه مى خورند؛ ليكن تو دو تا دو تا ميل كن ، كه اين چنين مستحبّ است .
بعد از آن عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! فرزندت جعفر هنگام تزويجش فرا رسيده است ، چرا برنامه ازدواج او را فراهم نمى فرمائى ؟!
حضرت فرمود: به همين زودى قافله كنيزفروشان وارد مى شوند و با پول هاى درون اين كيسه ، جاريه اى مناسب برايش ‍ فراهم مى كنيم .
چند روزى پس از آن ، دوباره به حضور آن حضرت وارد شدم ، كه چند نفر ديگر نيز حضور داشتند، حضرت فرمود: اى ابن عكاشه ! قافله كنيزفروشان از راه رسيده است ، اين كيسه را برگير و جاريه اى مناسب براى فرزندم خريدارى نما.
لذا نزد آن قافله آمديم و جوياى كنيزى شديم ؟
گفتند: آنچه داشتيم فروخته ايم ؛ و در حال حاضر فقط دو كنيز مريض حال باقى مانده است .
گفتم : آن ها را ببينيم ، پس از آن كه آن ها را مشاهده كرديم ، يكى از آن دو كنيز را برگزيديم و قيمت آن را جويا شديم ؟
فروشنده گفت : قيمت آن هفتاد دينار تمام مى باشد.
گفتم : من او را به آنچه كه در داخل اين كيسه موجود است ، خريدارم ، در اين هنگام پيرمرد محاسن سفيدى - كه همراه آن ها حضور داشت - گفت : مانعى ندارد.
و چون كيسه را گشوديم و پول ها را محاسبه نموديم ، مبلغ هفتاد دينار كامل در آن موجود بود، پس آن ها را پرداختيم و كنيز را تحويل گرفته و خدمت حضرت باقرالعلوم عليه السلام در حالتى كه فرزندش جعفر عليه السلام نيز حضور داشت ، آورديم .
موقعى كه كنيز در حضور امام باقر عليه السلام قرار گرفت ، حضرت به او فرمود: نام تو چيست ؟
كنيز گفت : حميده .
حضرت فرمود: تو حميده ، در دنيا و محموده آخرت هستى .
و سپس اظهار داشت : برايم بگو كه آيا باكره هستى يا ثيّبه ؟
گفت : بلى ، باكره هستم .
فرمود: چگونه باكره هستى ، و حال آن كه كسى از چنگال و تجاوز كنيزفروشان سالم نمى ماند؟!
كنيز گفت : هرگاه رئيس آن ها نزد من مى آمد، كه با من نزديكى و مجامعت كند، پيرمردى سفيدموى حاضر مى شد و او را از نزديكى با من جلوگيرى و ممانعت مى كرد؛ و اين كار چندين مرتبه واقع شد ولى او هرگز توفيق نزديكى با مرا نيافت .
سپس امام محمّد باقر عليه السلام آن جاريه پاكدامن را تحويل فرزندش ، حضرت ابوعبداللّه ، جعفر صادق عليه السلام داد و فرمود: او را تحويل بگير، كه همانا بهترين خلق خداوند متعال ، در روى زمين ، به نام موسى كاظم عليه السلام از او متولّد خواهد شد.(50)
پيرزنى ، جوان شد
حُبابه والبيّه يكى از زن هاى مؤ منه اى بود، كه در زمان حضرت رسول صلى الله عليه و آله هميشه به حضور آن حضرت شرفياب مى شد و كسب فيض مى نمود.
همچنين در زمان امام محمّد باقر عليه السلام نيز چند مرتبه به محضر مبارك آن حضرت شرفياب گرديده است .
اين زن مؤ منه ، روزى پس از گذشت مدّت ها، خدمت امام باقر عليه السلام وارد شد، حضرت به او فرمود: اى حُبابه ! مدّتى است كه نزد ما نيامده اى ؟
حُبابه اظهار داشت : اى سرورم ! كُهولت سنّ و ضعف جسم و سفيدى موى سرم و نيز غم و اندوهى كه دارم ، مرا از زيارت شما باز داشته است .
حضرت به حُبابه فرمود: جلو بيا.
وقتى حُبابه نزديك امام محمّد باقر عليه السلام قرار گرفت ، حضرت دست مبارك خود را روى سر حبابه نهاد(51) و دعائى را زمزمه نمود، كه ناگاه گيسوان حُبابه سياه و چهره اش شاداب و جوان گشت .
حبابه ، تبسّمى كرد و خوشحال شد و حضرت نيز شادمان گرديد.
پس از آن ، حُبابه از حضرت سؤ ال كرد و گفت : اى مولاى من ! پيش از آن كه اين عالم آفريده شود، شما - اهل بيت عصمت و طهارت صلوات اللّه عليهم - در چه حالتى و در كجا بوديد؟
حضرت باقرالعلوم عليه السلام فرمود: ما نورى بوديم ، كه هر لحظه تسبيح و تقديس خداوند سبحان را مى گفتيم .
و ملائكه الهى نيز چگونگى تسبيح و تقديس را از ما آموختند؛ و چون حضرت آدم عليه السلام آفريده شد، خداوند متعال نور ما را در صلب او قرار داد.(52)
اعتراض و پاسخى دندان شكن
ابو حنيفه - كه امام و پيشواى يكى از مذاهب چهارگانه اهل سنّت مى باشد - روزى به مسجد حضرت رسول صلى الله عليه و آله وارد شد و سپس به حضور مبارك حضرت باقرالعلوم عليه السلام شرفياب گرديد؛ و از ايشان اجازه خواست تا مقدارى در كنار آن حضرت بنشيند؟
امام محمّد باقر عليه السلام فرمود: اى ابو حنيفه ! تو را مى شناسند، مصلحت نيست كنار من بنشينى .
ابوحنيفه اعتنائى به فرمايش حضرت نكرد و پهلوى آن حضرت نشست ؛ و در ضمن صحبت هائى پيرامون مسائل مختلف ، از آن بزرگوار سؤ ال كرد: آيا شما امام هستى ؟
حضرت فرمود: خير.
گفت : بسيارى از مردم كوفه عقيده دارند، كه شما امام و پيشواى ايشان مى باشى ؟
حضرت فرمود: من چه كنم ؟! منظورت چيست ؟
ابوحنيفه گفت : پيشنهاد مى دهم كه نامه اى براى آن گروه از مردم كوفه بنويسى ؛ و آن ها را از اين عقيده باز دارى .
امام محمّد باقر عليه السلام فرمود: ولى آن ها حرف مرا نمى پذيرند، همانطور كه خودت حرف مرا نپذيرفتى ؛ چون به تو گفتم كه در كنار و پهلوى من منشين .
وليكن تو سخن مرا گوش نكردى و در كنارم نشستى ؛ و با اين كه در حضور من بودى مخالفت مرا كردى ؛ پس چه انتظارى از ديگران دارى ؛ با اين كه بين من و آن ها فاصله است ؟!
و چگونه توقّع دارى كه آن ها به حرف من ترتيب اثر دهند؟!
در اين لحظه ، ابوحنيفه سرافكنده شد و ديگر حرفى نزد، و سپس از جاى خود برخاست و رفت .(53)
دو سؤ ال درباره قيامت
مرحوم شيخ مفيد و ديگر بزرگان به نقل از عبدالرّحمن زُهرى آورده اند:
هشام بن عبدالملك در يكى از سال ها، جهت انجام مراسم حجّ و زيارت خانه خدا، وارد مسجدالحرام شد، در حالى كه بر يكى از غلامانش - به نام سالم - تكيه زده بود.
امام محمّد باقر عليه السلام در گوشه اى از مسجدالحرام نشسته و مشغول دعا و مناجات بود.
سالم به هشام گفت : اى اميرالمؤ منين ! اين شخص محمّد بن علىّ ابن الحسين عليهماالسلام است .
هشام اظهار داشت : آيا اين همان كسى است كه اهالى عراق دلباخته و شيفته او هستند؟
سالم در پاسخ به هشام ، گفت : آرى .
هشام گفت : به نزد او برو؛ و به او بگو كه خليفه ، هشام گويد: مردم در روز قيامت - در آن مدّتى كه مشغول بررسى و محاسبه اعمال هستند - چه خوراكى دارند و چه مى آشامند؟
پس هنگامى كه غلام نزد امام باقر عليه السلام آمد و سؤ ال هشام را مطرح كرد، حضرت فرمود:
هنگامى كه مردم محشور مى شوند، در صحراى محشر چشمه هائى است ، كه از آن مى خورند و مى آشامند تا وقتى كه از حساب و بررسى اعمال فارغ آيند.
وقتى سالم ، جواب حضرت را براى هشام بازگو كرد، هشام با شدّت ناراحتى گفت : اللّه اكبر! و آن گاه دوباره سالم را فرستاد تا از حضرت باقرالعلوم عليه السلام سؤ ال كند: چه چيزى مردم را از خوردن و آشاميدن باز مى دارد؟
امام عليه السلام در پاسخ فرمود: آن هنگامى كه خلافكاران در آتش دوزخ قرار گيرند، بيشتر اشتهاء پيدا مى كنند و سپس خطاب به مؤ منين كرده و گويند:
أ فيضُوا عَلَيْنا مِنَالْماءِ أ وْ مِمّا رَزَقَكُمُاللّهُ.(54)
يعنى ؛ يا مقدارى آب و يا مقدارى از آنچه كه خداوند به شما روزى داده است ، به ما هم عنايتى كنيد.
در اين موقع هشام ، با شنيدن جواب صريح و روشنگرانه امام عليه السلام ساكت شد و ديگر حرفى نزد.(55)
بهترين كلام در آخرين فرصت
مرحوم شيخ طوسى ، راوندى و ديگر بزرگان ، به نقل از ابو بصير حكايت كند:
روزى به محضر مقدّس امام محمّد باقر عليه السلام شرفياب شدم و لحظاتى بعد از آن ، حمران نيز به همراه بعضى از افراد وارد شد و به حضرت خطاب كرد و گفت : ياابن رسول اللّه ! عكرمه در سكرات مرگ قرار گرفته است .
ابوبصير گويد: عكرمه با خوارج هم عقيده بود و خود را از امام محمّد باقر عليه السلام رهانيده بود.
حضرت با شنيدن سخن حمران ، از جاى خود برخاست و فرمود: مرا مهلت دهيد تا بروم و بازگردم ؟
گفتيم : مانعى نيست .
لذا امام باقر عليه السلام حركت نمود و رفت و پس از گذشت لحظاتى دوباره مراجعت نمود و اظهار داشت :
چنانچه پيش از آن كه عكرمه ، جان از جسدش مفارقت كند، او را درك مى كردم ، كلماتى را به او تعليم و تلقين مى نمودم كه برايش بسيار سودمند و نجات بخش مى بود؛ وليكن موقعى بر بالين او رسيدم كه تمام كرده و جان از بدنش ‍ خارج گشته بود.
ابوبصير افزود: به حضرت عرض كرديم : فدايت گرديم ، آن كلمات چيست تا ما از آن ها براى خود و ديگران بهره گيريم ؟
فرمود: همان كلماتى است كه شماها بر آن معتقد هستيد.
و سپس افزود: هرگاه بر بالين شخصى قرار گرفتيد كه احتمال مرگ براى او مى دهيد، او را بر شهادت و اقرار به ((لااله الاّاللّه ، محمّد رسول اللّه )) و نيز بر ولايت و امامت ما - اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام - تلقين كنيد، كه از جهاتى براى او سودمند و نجات بخش خواهد بود.(56)
تسليم در مقابل حوادث
مرحوم شيخ كلينى و ديگر بزرگان آورده اند:
روزى عدّه اى از دوستان و شيعيان حضرت ابوجعفر، امام محمّد باقر عليه السلام به ملاقات آن حضرت شرف حضور يافتند.
چون وارد اتاق شدند و نشستند، متوجّه گشتند كه يكى از كودكان امام عليه السلام سخت مريض و ناراحت است و حضرت غمگين و اندوهناك مى باشد؛ به طورى كه لحظه اى قرار و آرام ندارد.
با خود گفتند: چنانچه مسئله و حادثه اى براى اين كودك بيمار پيش آيد، آيا امام عليه السلام با اين بى تابى كنونى كه دارد، چه خواهد كرد.
پس از گذشت لحظاتى ، صداى ناله و شيون از درون خانه به گوش رسيد و حضرت حركت نمود و از نزد حضّار خارج شده و به درون منزل رفت .
و چون مدّتى كوتاه گذشت ، امام عليه السلام با حالتى رضايت بخش و در ظاهر شادمان ، به داخل اتاق مراجعت نمود.
تمامى افراد حاضر در مجلس ، از اين جريان متعجّب شده و گفتند: ياابن رسول اللّه ! همه ما فدايت گرديم ، ما ترسيديم كه مبادا حادثه اى پيش آيد و شما بى تاب و اندوهناك گرديد!
حضرت فرمود: چنانچه مرض و ناراحتى براى يكى از ما - اهل بيت عصمت و طهارت - پيش آيد، دوست داريم كه با لطف خداوند مهربان ، مرض برطرف گشته و بيمار شفا يافته و تندرستى خود را باز يابد.
ولى اگر حادثه اى پيش آمد و مقدّرات الهى فرا رسيد، تسليم رضا و تقدير الهى خواهيم بود.(57)
چهارده معمّا و پاسخ
أ بان بن تغلب و همچنين ابوبصير - كه هر دو از راويان حديث و از اصحاب امام باقر و امام صادق عليهماالسلام بوده اند - حكايت كنند: طاووس يمانى با بعضى از دوستان خود مشغول طواف كعبه الهى بود، ناگهان متوجّه شد كه جلوتر از او نوجوانى خوش سيما نيز مشغول طواف كعبه الهى مى باشد، و چون در چهره نورانيش خوب دقيق شد، او را شناخت ، كه آن نوجوان حضرت ابوجعفر، باقرالعلوم عليه السلام است .
هنگامى كه حضرت طواف خود را به پايان رساند و دو ركعت نماز طواف به جاى آورد، در گوشه اى از صحن مطهّر نشست و مردم يك به يك مى آمدند و سؤ الات خود را در حضور آن حضرت مطرح مى كردند و جواب مى گرفتند و مى رفتند.
آن گاه طاووس يمانى به دوستان خود گفت : ما نزد اين دانشمند برويم و از او سؤ الى كنيم ، شايد جواب آن را نداند.
سپس طاووس يمانى به همراه دوستانش خدمت حضرت رسيدند و سلام كردند.
بعد از آن طاووس گفت : اى ابوجعفر! آيا مى دانى چه زمانى يك سوّم جمعيّت روى زمين هلاك و كشته شد؟
امام محمّد باقر عليه السلام فرمود: اى ابو عبدالرّحمن ! يك سوّم نبود؛ بلكه يك چهارم جمعيّت هلاك و نابود گرديد.
طاووس گفت : صحيح مى فرمائى ، حقّ با شما است ، اكنون بفرما كه چگونه چنان شد؟
حضرت فرمود: اين جريان ، آن زمانى اتّفاق افتاد كه تنها جمعيّت روى زمين حضرت آدم ، حواء، قابيل و هابيل بودند؛ و قابيل برادر خود را كشت ، در حالى كه هابيل در آن زمان يك چهارم جمعيّت را تشكيل مى داد.
طاووس گفت : كدام يك از هابيل و قابيل پدر تمام مردم بود؟
حضرت فرمود: هيچ كدام ؛ بلكه بعد از حضرت آدم عليه السلام ، شيث پدر آدميان بود.
طاووس پرسيد: چرا حضرت آدم عليه السلام را آدم ناميدند؟
فرمود: چون سرشت و خميرمايه او را از خاك روى زمين برگرفتند.
پرسيد: چرا همسر حضرت آدم را حوّاء گفته اند؟
فرمود: چون او از دنده آدم عليه السلام آفريده شد.
پرسيد: چرا شيطان را ابليس ناميده اند؟
فرمود: چون او از رحمت خداوند محروم و نااميد گشت .
پرسيد: چرا جنّ را به اين نام گفته اند؟
فرمود: چون كه آنها مى توانند از ديد انسانها مخفى و نامرئى گردند.
پرسيد: اوّلين كسى كه حيله بكار برد و دروغ گفت چه كسى بود؟
فرمود: شيطان بود، كه به خداوند عزّ و جلّ گفت : من از آدم بهتر و برترم ؛ چون كه مرا از آتش و او را از گِل آفريدى .
پرسيد: آن گروهى كه شهادت به حقّ دادند؛ ولى دروغ مى گفتند، چه كسانى بودند؟
فرمود: منافقين بودند، كه در ظاهر شهادت به رسالت و نبوّت رسول خدا صلى الله عليه و آله دادند؛ ولى در باطن دروغ مى گفتند، چون عقيده و ايمان به خداوند نداشتند.
پرسيد: آن رسولى را كه خداوند براى هدايت انسان فرستاد؛ ولى خودش از جنّ و انسان نبود، كه بود؟
فرمود: كلاغى بود، كه براى تعليم قابيل آمد تا او را هدايت كند كه چگونه جسد برادرش هابيل را دفن نمايد.
پرسيد: آن كه قوم و تبار خود را راهنمائى و انذار كرد، و از زمره جنّ و إ نس نبود، كه بود؟
فرمود: مورچه اى بود كه در مقابل لشكر عظيم حضرت سليمان عليه السلام ، به هم نوعان خود گفت : درون لانه هايتان برويد تا توسّط لشكر سليمان لگدمال نگرديد.
طاووس يمانى گفت : آن چه حيوانى بود، كه به دروغ مورد تهمت قرار گرفت ؟
فرمود: گرگ بود، كه برادران حضرت يوسف عليه السلام آن را متّهم به قتل برادر خويش كردند.
طاووس در آخرين سؤ ال خود از امام امام محمّد باقر صلى الله عليه و آله ، پرسيد: آن چيست كه كم و زياد مى گردد؛ و آن ديگرى چيست كه زياد مى شود ولى كم نمى گردد؛ و آن چست كه كم مى شود ولى زياد نمى گردد؟
حضرت باقرالعلوم عليه السلام همچنين در او جواب فرمود: آن كه كم و زياد مى شود، ماه است ؛ و آن كه زياد مى شود ولى كم نمى گردد، آب دريا است ؛ و آن كه كم مى شود ولى زياد نمى گردد، عمر انسان است .(58)

next page

fehrest page

back page

 

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo