شهید آوینی

(1)به على ـ عليه السلام ـ گزارش رسيد كه سفيان وارد انبار شده وفرماندار او را به نام حسان بن حسان كشته است .
آن حضرت خشمگين از خانه بيرون آمد وبه اردوگاه نخيله رفت ومردم نيز در پشت سر او آمدند.
امام ـ عليه السلام ـ بر نقطه بلندى رفت وخدا را ستود وبر پيامبر او درود فرستاد وسپس سخنان خود را چنين آغاز كرد:اى مردم !جهاد درى است از درهاى بهشت كه خداوند آن را به روى خواص دوستان خود گشوده است ، وآن لباس تقوا وپرهيزگارى وزرهى محكم وسپرى نيرومند است .
هـركـس آن را بـه اخـتـيـار تـرك كند خدا جامه ذلت ولباس بلا بر او مى پوشاند وسرانجام زبون وبيچاره مى شود وخداوند رحمت خود را از دل او بر مى دارد وبه بى خردى مبتلا مى گردد.
بـه من گزارش كرده اند كه سفيان بن عوف به فرمان معاويه به شهر انبار يورش برده ، حسان بن حسان بكرى حاكم آنجا را كشته ومرزداران آنجا را از شهر رانده است .
بـه مـن گزارش رسيده است كه لشگريان سفيان بر زنان مسلمان وزنان اهل ذمه حمله برده اند ودستبند وگردن بند وگوشواره هاى آنان را ربوده اند وآن زنان سلاحى جز گريه وزارى نداشته اند.
اين گروه با غنيمت فراوان به شام بازگشته اند ونه كسى از آنان زخمى شده ونه خونى از آنان به زمين ريخته است .
اگـر مرد مسلمانى از شنيدن اين واقعه از فزونى اندوه بميرد بر او ملامتى نيست ، بلكه به مردن نيز سزاوار است .
جـاى حيرت وشگفتى است كه آنان بر كار نادرست خويش متحدند وشما در حق وراه استوار خود متفرق .
كار شما دل را مى ميراند وغم واندوه به بار مى آورد.
چـهره هاى شما زشت ودلهاى شما غمگين باد وقتى به شما در تابستان فرمان جهاد مى دهم مى گـويـيـد هـوا گرم است ، ما را مهلت ده تا كمى گرما بشكند؛ وچون در ايام زمستان شما را به جنگ با آنان امر مى كنم مى گوييد هوا سرد است ، به ما مهلت ده تا سرما برطرف شود.
سرما وگرما بهانه اى بيش نيست ؛ شما از شمشير مى ترسيد.
اى مـردنماها كه آثار مردانگى در شما نيست ! عقل شما به اندازه خرد كودكان وزنان تازه عروس است .
اى كاش من شما را نمى ديدم ونمى شناختم .
(1)بـرنامه معاويه براى ايجاد ترس در دل مردم عراق منحصر به اعزام اين سه غارتگر خونريز نبود، بلكه افراد ديگرى را نيز به چنين ماموريتهايى گسيل مى داشت .
مثلا نعمان بن بشير انصارى را وادار ساخت كه به عين التمر، كه شهرى در غرب فرات بود، حمله برد وآنجا را غارت كند.
(2) وبه يزيد بن شجره رهاوى ماموريت داد كه به سوى مكه برود واموال مردم آنجا را به غارت برد.
(3) سرانجام اين توطئه ها به نتيجه رسيد ورعب وترس شديدى بر دل مردم عراق نشست .
البته اين فجايع پس از جنگ نهروان صورت گرفت كه فشار داخلى از يك طرف وفشار خارجى از طرف ديگر مردم عراق وخصوصا علاقه مندان امام ـ عليه السلام ـ را سخت مى آزرد.
اى كاش حوادث ناگوار در اينجا خاتمه مى يافت ، ولى حوادث ديگرى نيز روح على ـ عليه السلام ـ را آزرد وقلب او را فشرد كه هم اكنون آنها را مى نگاريم .
فصل دوم .

فتح مصر وشهادت محمد بن ابى بكر

پـس از قـتـل عثمان ، كه همه مناطق اسلامى بجز شام در قلمرو حكومت على ـ عليه السلام ـ در آمـد، امـام در سـال 36 هـجرى ، نخستين سال حكومت خود، قيس بن سعد بن عباده را به عنوان استاندار مصر برگزيد وبه آنجا گسيل داشت .
(1) ولـى ديـرى نپاييد كه امام ـ عليه السلام ـ به جهتى او را از آن مقام عزل كرد ودر همان سال ، پس از جنگ جمل ، محمد بن ابى بكر را به عنوان مصر برگزيد وروانه آن سرزمين كرد.
تـاريـخ در اين مورد دو نامه از امام ـ عليه السلام ـ را ياد مى كند كه يكى را به عنوان ابلاغ رسمى نوشت وبه دست محمد بن ابى بكر داد وديگرى را پس از استقرار او در مصر ارسال كرد.
هر دو نامه را مؤلف ((تحف العقول )) آورده است .
(2) هـمـچـنـان كـه ابواسحاق در كتاب ((الغارات )) آن دو نامه را نقل كرده وتاريخ نگارش نامه نخست را اول ماه رمضان سال سى وشش قيد كرده است .
نامه دوم در كتاب اخير به صورت گسترده نقل شده وامام ـ عليه السلام ـ در طى آن بسيارى از احـكام اسلام را بيان كرده است وما بعدا در باره نامه دوم به تفصيل سخن خواهيم گفت وياد آور خواهيم شد كه چگونه اين نامه به دست معاويه افتاد وسپس در خاندان او دست به دست گشت .
ايـنك ترجمه نخستين نامه امام :به نام خداوند رحم ن ورحيم ، اين فرمانى است از بنده خدا على اميرمؤمنان به محمد بن ابى بكر آن گاه كه او را به زمامدارى مصر گماشت .
او فرمان مى دهد به تقواى خداواطاعت از او در خلوت وجلوت وترس از او در نهان و عيان ونرمش بـا مـسـلـمـانـان وصـلابت وخشونت با بدكاران وعدالت با اهل ذمه وگرفتن حق ستمديدگان وسختگيرى بر ستمكاران وعفو وگذشت از مردم ونيكوكارى در حد امكان ، كه خدا نيكوكاران را دوست مى دارد وبدكاران را كيفر مى دهد.
او فـرمـان مـى دهـد كـه مـحمد بن ابى بكر مردم را به اطاعت از حكومت مركزى وپيوستگى به مـسلمانان دعوت كند، زيرا در اين كار براى آنان عافيت وپاداش بزرگى است كه نمى توان آن را اندازه گرفت وحقيقت آن را شناخت .
او فـرمان مى دهد كه خراج زمين ر، آنچنان كه قبلا از مردم گرفته مى شد، بگيرد وچيزى از آن كم نكند وچيزى بر آن نيفزايد.
سپس آن را در ميان مستحقان ، چنان كه سابقا تقسيم مى شد، تقسيم كند.
او اسـتاندار را فرمان مى دهد كه در برابر مردم تواضع كند ودر مجلس آنان به همه يكسان بنگرد ودر ميان خويشان وبيگانگان از نظرحق فرقى نگذارد.
به او فرمان مى دهد كه در ميان مردم به حق داورى كند وعدالت را گسترش دهد.
پيرو هوا وهوس نباشد ودر راه خدا از نكوهش نكوهشگران نترسد، كه خدا با كسانى است كه تقوا را پيشه كنند واطاعت او را بر ديگران مقدم بدارند.
والسلام .
اين نامه به خط عبيد اللّه بن ابى رافع ، بنده آزاد شده رسول خد، در نخستين روز ماه رمضان سال 36 نگارش يافت .
(1)تـاريـخ ايـن نامه ، كه با عزل قيس بن عباده متقارب است ، مى رساند كه مدت حكومت قيس بـسـيـار كـوتـاه بـوده اسـت ، زيرا اميرمؤمنان ـ عليه السلام ـ در اواخر سال 35 به عنوان خليفه مسلمين انتخاب شد واين نامه ، پس از گذشت هشت ماه از حكومتش ، نوشته شده است .
وقـتـى كـه ايـن نـامه به دست محمد بن ابى بكر رسيد در ميان مردم مصر بپاخاست وسخنرانى كردوآن گاه نامه امام ـ عليه السلام ـ را براى آنان خواند.
مـحـمـد بـن ابى بكر از مصر نامه اى به حضور امام ـ عليه السلام ـ نوشت ودر آن از حلال وحرام وسنتهاى اسلام پرسيد واز آن حضرت درخواست راهنمايى كرد.
وى در نامه خود به امام ـ عليه السلام ـ چنين نوشت :به بنده خدا اميرمؤمنان از محمد فرزند ابى بكر.
درود بر تو.
خدايى را كه جز او خدايى نيست سپاسگزارم .
اگـر امـيـرمـؤمـنـان مصلحت ببيند براى ما نامه اى بنويسد كه در آن واجبات ما را روشن سازد واحكامى از قضاى اسلام را كه افرادى چون من بدان مبتلا هستند در آن بياورد.
خدا بر پاداش اميرمؤمنان بيفزايد.
امام ـ عليه السلام ـ در پاسخ نامه او پيرامون مسائل مربوط به قض، احكام وضو، مواقيت نماز، امر به مـعروف ونهى از منكر، صوم واعتكاف مطالبى را نوشت وسپس ، به عنوان نصيحت ، در باره مرگ وحساب وخصوصيات بهشت ودوزخ مسائلى را يادآور شد.
مؤلف الغارات متن كامل نامه آن حضرت را در كتاب خود آورده است .
(1)ابـواسـحـاق ثقى مى نويسد:چون نامه امام به دست محمد بن ابى بكر رسيد پيوسته به آن مى نگريست وطبق آن داورى مى كرد.
آن گـاه كـه مـحمد در حمله عمروعاص به مصر مغلوب وكشته شد، نامه ها به دست عمروعاص افتاد واو همه را جمع كرد وبراى معاويه فرستاد.
در ميان نامه ها اين نامه توجه معاويه را جلب كرد و با دقت بيشترى در آن نگريست .
وليد بن عقبه اعجاب معاويه را مشاهده كرد وگفت : فرمان بده كه اين نامه را بسوزانند.
معاويه گفت :آرام باش .
تو در اين باره نبايد اظهار نظر كنى .
فـرزنـد عـقـبـه در پاسخ معاويه گفت : تو حق راى ندارى ! آيا صحيح است كه مردم بفهمند كه احـاديث ابوتراب نزد توست وتو از آنها درس مى گيرى وقضاوت مى كنى ؟
اگر چنين است چرا با عـلـى مـى جنگى ؟
معاويه گفت : واى بر تو، به من فرمان مى دهى كه چنين گنجينه دانشى را بسوزانم ؟
به خدا سوگند كه دانشى جامع تر واستوارتر وروشنتر از آن نشنيده ام .
ولـيد سخن پيشين خود را تكرار كرد وگفت :اگر از دانش وداورى على درشگفتى چرا با او نبرد مـى كـنـى ؟
مـعـاويـه در پاسخ وى گفت : اگر ابوتراب عثمان را نمى كشت ودر مسند فتوا مى نشست ما از او علم مى آموختيم .
آن گـاه قـدرى سكوت كرد وبه اطرافيان خود نگريست وگفت : ما هرگز نمى گوييم كه اينها نامه هاى على است .
ما مى گوييم اين نامه هاى ابوبكر صديق بوده كه به فرزندش محمد به وراثت رسيده است وما نيز بر طبق آن داورى مى كنيم وفتوا مى دهيم .
بـارى ، نـامـه هـاى امام پيوسته در گنجينه هاى بنى اميه بود تا عمر بن عبدالعزيز زمام كار را به دست گرفت واعلام كرد كه اين نامه ها احاديث على بن ابى طالب است .
وقـتـى على ـ عليه السلام ، پس از فتح مصر وكشته شدن محمد، آگاه شد كه اين نامه به دست معاويه افتاده است بسيار بر آن افسوس خورد.
عـبـد اللّه بـن سـلـمـه مى گويد: امام ـ عليه السلام ـ با ما نماز گزاردوپس از فراغت از نماز در سيماى او آثار تاثر را مشاهده كرديم .
او شعرى مى خواند كه مضمون آن تاسف بر گذشته بود.
از امام پرسيديم :مقصود شما چيست ؟
گفت :محمد بن ابى بكر را براى اداره امور مصر گماردم .
او به من نامه نوشت كه از سنت پيامبر اطلاع فراوانى ندارد.
براى او نامه اى نوشتم ودر آن سنتهاى رسول خدا را تشريح كردم ، ولى او كشته شد ونامه به دست دشمن افتاد.
اسـتاندار على وافراد بى طرفدر زمان استاندار معزول مصر، محمد بن قيس ، گروهى از حكومت وى كناره گيرى كرده خود را افراد بى طرف معرفى كردند.
وقتى از زمامدارى فرزند ابوبكر يك ماه گذشت وى افراد بى طرف را بين دو كار مخير ساخت كه يا اعلام اطاعت ووابستگى به حكومت كنند يا مصر راترك گويند.
آنـان در پـاسـخ استاندار گفتند:مهلت بده تا ما در اين باره فكر كنيم ، ولى استاندار پاسخ آنان را نپذيرفت و آنان نيز در موضع خود مقاومت نشان دادند وآماده دفاع شدند.
وقـتى خبر رسيد كه حل اختلاف ميان امام ـ عليه السلام ـ ومعاويه به دو داور واگذار شده است وطرفين از جنگ دست كشيده اند جرات اين گروه بر استاندار افزايش يافت واين بار از حالت بى طرفى در آمدند وصريحا به مخالفت با حكومت برخاستند.
استاندار ناگزير شد دو نفر را به نامهاى حارث بن جمهان ويزيد بن حارث كنانى گسيل دارد تا به ارشـاد ونصيحت آنان بپردازند، ولى اين دو نفر به هنگام اجراى ماموريت خود به وقتى خبر رسيد كه حل اختبه دست مخالفان كشته شدند.
فرزند ابوبكر فرد سومى را نيز اعزام كرد واو نيز در اين راه كشته شد.
قـتـل ايـن گروه سبب شد كه برخى به خود جرات دهند كه همچون شاميان مردم را به گرفتن انـتقام خون عثمان دعوت كنند وچون زمينه هاى مخالفت قبلا وجود داشت گروهى ديگر نيز با آنان همراه شدند وسرانجام سرزمين مصر به اغتشاش كشيده شد واستاندار جوان نتوانست آرامش را به مصر بازگرداند.
اميرمؤمنان ـ عليه السلام ـ از وضع مصر آگاه شد وفرمود:تنها دو نفر مى توانند آرامش را به مصر بازگردانند، يكى قيس بن سعد كه قبلا زمام امور را به دست داشت وديگرى مالك اشتر.
اين مطلب را موقعى گفت كه مالك را به عنوان حاكم به سرزمين ((جزيره )) اعزام داشته بود.
قيس بن سعد ملازم ركاب امام ـ عليه السلام ـ بود، اما وجود او در ارتش امام ، كه در عراق مستقر بود، ضرورى به نظر مى رسيد.
از ايـن جـهـت ، امـام ـ عـليه السلام ـ نامه اى به مالك اشتر نوشت واو در اين هنگام در سرزمين نصيبين ، كه منطقه وسيعى ميان عراق وشام است ، به سر مى برد.
در آن نـامـه ، امـام ـ عـلـيه السلام ـ وضع خود ومصر را چنين شرح مى دهد:اما بعد، تو از كسانى هـسـتـى كـه مـن بـه كـمك آنان دين را به پاى مى دارم ونخوت سركشان را قلع وقمع مى كنم وخلاهاى هولناك را پر مى كنم .
مـن مـحـمد بن ابى بكر را براى استاندارى مصر گمارده بودم ، ولى گروهى از اطاعت او بيرون رفته اند واو به سبب جوانى وبى تجربگى نتوانسته بر آنان پيروز شود.
هرچه زودتر خود را به ما برسان تا آنچه را كه بايد انجام بگيرد بررسى كنيم وفرد مورد اعتمادى را جانشين خود قرار ده .
چـون نامه امام ـ عليه السلام ـ به مالك رسيد او شبيب بن عامر را جانشين خود ساخت وبه سوى امام ـ عليه السلام ـ شتافت واز اوضاع ناگوار مصر باخبر شد.
امـام بـه او فرمود:هرچه زودتر به سوى مصر حركت كن كه جز تو كسى را براى اين كار در اختيار ندارم .
من به سبب عقل ودرايتى كه در تو سراغ دارم چيزى را سفارش نمى كنم .
از خـدا بـر مـهـمات كمك بگير وسختگيرى را بانرمش درآميز وتا مى توانى به ملايمت رفتار كن وآنجا كه جز خشونت چيزى كارساز نباشد قدرت خود را بكار بر.
چـون خـبـر اعـزام مـالك از جانب امام ـ عليه السلام ـ به مصر به گوش معاويه رسيد از اين خبر وحشت كرد، زيرا چشم طمع به مصر دوخته بود.
وى مـى دانـست كه اگر مالك زمام امور مصر را به دست بگيرد، وضع آنجا از زمان محمد بن ابى بكر به مراتب براى او بدتر خواهد شد.
از ايـن رو، چـاره اى انـديـشيد وبه وسيله يكى از خراجگزاران وبه قيمت معاف كردن او از خراج ، مقدمات قتل مالك را فراهم ساخت .
مردم مصر از امام ـ عليه السلام ـ درخواست كردند كه هرچه زودتر استاندار ديگرى را معرفى كند مى شود وضرب.
مـردى را بـه سوى شما اعزام كردم كه در روزهاى ترس خواب به چشمان او راه ندارد وهرگز در لحظات هولناك از دشمن نمى ترسد وبر كافران از آتش شديدتر است .
وى مالك فرزند حارث از قبيله مذحج است .
سخن او را بشنويد وفرمان او ر، تا آنجا كه با حق مطابق است ، پيروى كنيد.
او شمشيرى از شمشيرهاى خداست كه كند نمى شود وضربت او به خطا نمى رود.
اگر فرما سلا كه كند ن خدايى را ستاى شود وضربت او به خطا نمى رود.
مردى را به تاى شود وضربت او به خطا نمى رود.
اگر فرمان حركت به سوى دشمن داد حركت كنيد واگر دستور توقف داد باز ايستيد.
فرمان او فرمان من است .
مـن ، بـا اعـزام او به سوى مصر، شما را بر خود مقدم داشتم ، به سبب خيرخواهى كه نسبت به شما وسختگيرى كه بر دشمن شما دارم .
(1)اسـتـانـدار جـديد امام ـ عليه السلام ـ با تجهيزات لازم حركت كرد وچون به منطقه اى به نام ((قـلزم ))، (2) كه در دو منزلى ((فسطاط))، (3) قرار داشت ، رسيد ودر خانه مردى از مردم آنجا فرود آمد.
اين مرد به سبب خوش خدمتى كه از خود نشان داد اعتماد مالك را به خود جلب كرد وسرانجام او را با شربتى از عسل مسموم ساخت وبدين گونه اين شمشير برنده خدا براى هميشه در غلاف فرو رفت وجان به جان آفرين سپرد.
وى در سال 38 هجرى در سرزمين قلزم چشم از جهان بربست ودر همانجا به خاك سپرده شد.
به طور مسلم اين ميزبان يك فرد عادى نبوده ، بلكه فرد سرشناسى بوده كه مالك در خانه او فرود آمده است .
وى قبلا به وسيله دشمن مالك ، كه همان معاويه باشد، خريدارى شده بود.
(4)بـرخـى ديـگـر از مـورخـان شهادت او را مشروحتر وبه گونه اى ديگر نوشته :وقتى معاويه از تصميم امام ـ عليه السلام ـ در مورد گماردن مالك بر سرزمين مصر آگاه شد از يكى از دهقانان متنفذ سرزمين قلزم در خواست كرد كه به هر وسيله كه بتواند مالك را از بين ببرد ودر برابر، او را پس از تسلط بر مصر از پرداخت ماليات معاف خواهد كرد.
مـعاويه به اين كار اكتفا نكرد وبراى تقويت روحيه مردم واثبات اينكه او وتمام پيروانش در راه خدا گـام بـر مى دارند از مردم شام خواست كه پيوسته مالك را نفرين كنند واز خدا بخواهند كه او را نابود سازد.
زيـرا اگـر مالك كشته مى شد مايه شادمانى مردم شام مى گشت وباعث مى شد كه آنان اعتماد بيشترى به رهبر خود پيدا كنند.
وقتى مالك به سرزمين قلزم رسيد، مامور معاويه از او دعوت كرد كه به خانه اش وارد شود وبراى جلب اعتماد او گفت كه هزينه پذيرايى را از ماليات حساب خواهم كرد.
مـيـزبان پس از ورود مالك به خانه اش به دوستى باعلى ـ عليه السلام ـ تظاهر مى كرد تا آنجا كه توانست اعتماد مالك را جلب كند.
او براى مالك سفره اى گسترد ودر آن شربتى از عسل نهاد.
اين شربت به قدرى مسموم بود كه طولى نكشيد كه مالك را از پاى در آورد.
در هـرحـال ، وقـتى خبر قتل مالك به معاويه رسيد بر بالاى منبر قرار گرفت وگفت : اى مردم ، فرزند ابوطالب دو دست توانا داشت كه يكى از آنها (عمار ياسر) در نبرد صفين بريده شد وديگرى (مالك اشتر) امروز قطع گرديد.
(1)مرگى كه گروهى را خنداند وگروهى را گريان ساختشهادت مالك مايه شادمانى مردم شام شد، زيرا آنان از زمان نبرد صفين كينه مالك را به دل داشتند.
امـا وقـتـى خـبـر شـهـادت وى به امام ـ عليه السلام ـ رسيد آن حضرت با صداى بلند گريست وفرمود:((على مثلك فليبكين البواكي ي ا مالك )).
يعنى براى مثل تو بايد زنان نوحه گر بگريند.
آن گـاه فـرمود:((ا ين مثل مالك ؟
))يعنى :مانند مالك كجاست ؟
سپس بر فراز منبر قرار گرفت وسخن خود را چنين آغاز كرد:ما از خداييم وبه سوى او باز مى گرديم .
ستايش خداوندى را سزاست كه پروردگار جهانيان است .
خداي، من مصيبت اشتر را در راه توحساب مى كنم ، زيرا مرگ او از مصائب بزرگ روزگار است .
رحمت خدا بر مالك باد.
او به پيمان خود وفا كرد وعمر خود را به پايان رساند وپروردگار خود را ملاقات كرد.
مـا بـا ايـنكه پس از پيامبر خود را آماده ساخته بوديم كه بر هر مصيبتى صبر كنيم ، با اين حال مى گوييم كه مصيبت مالك از بزرگترين مصيبتهاست .
(1)فـضـيل مى گويد:وقتى خبر شهادت مالك به على ـ عليه السلام ـ رسيد، به حضور او رسيدم وديدم كه پيوسته اظهار تاسف مى كند ومى گويد: خدا به مالك خير دهد.
چه شخصيتى بود مالك .
اگر كوه بود كوهى بى نظير بود واگر سنگ بود سنگ سختى بود.
به خدا سوگند، مرگ تو اى مالك جهانى را مى لرزاند وجهانى ديگر را مسرور مى سازد.
بر مثل مالك بايد زنان نوحه گر گريه كنند.
آيـا همتايى براى مالك هست ؟
سپس مى افزايد:على ـ عليه السلام ـ پيوسته اظهار تاسف مى كرد وتا چند روز آثار اندوه بر چهره وى نمايان بود.
نامه امام به محمد بن ابى بكرمحمد بن ابى بكر از اينكه امام ـ عليه السلام ـ او را از فرماندارى مصر معزول داشته ومالك را به جاى او نصب كرده بود دلتنگ بود.
چـون خـبر دلتنگى او به او امام رسيد، در طى نامه اى ، پس از اعلام خبر شهادت مالك ، از فرزند ابـوبكر دلجويى كرد وبه او چنين نوشت :به من گزارش شده است كه از اعزام اشتر به سوى مصر رنـجـش خـاطـر پـيـدا كرده اى ، ولى من اين كار را نه به اين جهت انجام داده ام كه تو در انجام ماموريت مسامحه كرده اى .
ومـن اگر تو را از فرماندارى مصر معزول مى دارم ، درعوض والى جايى قرار مى دهم كه اداره آن چندان مؤونه نخواهد وحكومت آنجا براى تو جالبتر باشد.
شـخـصـى را كـه بـراى فرمانروايى مصر برگزيده بودم نسبت به ما خيرخواه ونسبت به دشمنان سختگير بود.
خدا او را رحمت كند كه دوران زندگى خود را سپرى كرد ومرگ را ملاقات نمود درحالى كه ما از او راضى بوديم .
خداوند نيز از او راضى گردد وپاداش او را مضاعف سازد.
اكنون بر تو لازم است كه براى پيكار با دشمن ، سپاه خود را به بيرون از شهر منتقل كنى ودر آنجا اردو بزنى وبا بصيرت كار را دنبال كنى وبراى جنگ كمر همت بندى .
مردم را به سوى خدا دعوت كن واز او استعانت بجوى كه او در امور مهم تو را كفايت مى كند ودر شدايد تو را يارى مى رساند.
(1)نامه فرزند ابوبكر به امام وقتى نامه امام ـ عليه السلام ـ به دست محمد رسيد، در پاسخ نامه آن حضرت چنين نگاشت :نامه اميرمؤمنان به دست من رسيدو از محتواى آن آگاه شدم .
كسى نسبت به دشمنان اميرمؤمنان سختگيرتر وبر دوستانش مهربانتر از من نيست .
مـن در بـيـرون شـهـر اردو زده ام وبه همه مردم امان داده ام ، به جز كسانى كه با ما از در جنگ درآمده اند وبه دشمنى با ما تظاهر كرده اند.
در هرحال ، من پيرو اميرمؤمنانم .
(2)اعـزام عـمـروعـاص بـه مـصرمعاويه ،پس از پايان يافتن نبرد صفين وپيدايش شكاف در ارتش امـيـرمـؤمـنـان ـ عـلـيـه السلام ـ به وسيله خوارج ، فرصت را غنيمت شمرد وبا اعزام سپاهى به فرماندهى عمروعاص كوشيد تا مصر را از قلمرو حكومت امام ـ عليه السلام ـ خارج سازد.
او براى اجراى چنين امر خطيرى گروهى ازفرماندهان سپاه رادعوت كرد.
كه در آن ميان عمروعاص ، حبيب بن مسلمه فهرى ، بسر بن ارطاة عامرى ، ضحاك بن قيس وعبد الرحمان بن خالد به چشم مى خوردند واز غير قريش نيز افرادى را براى مشورت فرا خواند.
آن گاه رو به جمعيت كرد وگفت : مى دانيدچرا شما را احضار كرده ام ؟
عمروعاص از راز او پرده بـرداشـت وگـفـت :تـو ما را براى فتح مصر دعوت كرده اى ، چه آنجا سرزمين حاصلخيزى است وخراج فراوانى دارد وعزت تو ويارانت در گرو فتح آنجاست .
مـعاويه به تصديق عمروعاص برخاست وبه خاطر آورد كه در آغاز همكارى عمروعاص به او وعده داده بود كه اگر بر على پيروز شود مصر را به او ببخشد.
در آن مـجلس مذاكرات زيادى انجام گرفت وسرانجام تصميم بر اين شد كه نامه هاى فراوانى به مـردم مـصـر، اعـم از دوسـت ودشمن ، نوشته شود وبه دوستان فرمان ثبات ومقاومت داده شود ودشمنان را به صلح وآرامش دعوت يا به نبرد تهديد كنند.
ازايـن رو، مـعـاويـه نـامه اى به دو نفر از مخالفان على ـ عليه السلام ـ به نامهاى مسلمه ومعاويه كندى نوشت وسپس عمروعاص را در راس سپاه انبوهى به مصر اعزام كرد.
هـنـگـامى كه عمرو به مرزهاى مصر رسيد هواداران عثمان اطراف او را گرفتند وبه او پيوستند وعـمروعاص از آن نقطه به استاندار مصر نامه اى نوشت ودر آن چنين آورد:((من ميل ندارم با تو درگير شوم وخونت را بريزم .
مردم مصر بر مخالفت با تو اتفاق نظر دارند واز پيروى تو پشيمان شده اند)).
عمروعاص اين نامه را به همراه نامه اى كه معاويه به محمد نوشته بود براى او فرستاد.
استاندار مصر هر دو نامه را پس از قرائت به حضور امام ـ عليه السلام ـ گسيل داشت ودر نامه اى پيشروى قواى شام را به مرزهاى مصر گزارش كرد ويادآور شد كه اگر مى خواهيد مصر در دست شما باقى بماند بايد مرا با پول وسپاه كمك كنيد.
امام ـ عليه السلام ـ در نامه خود استاندار مصر را به مقاومت سفارش كرد.
محمد بن ابي بكر سپس به نامه هاى عمروعاص ومعاويه پاسخ گفت وسرانجام ناچار شد با بسيج كردن مردم به استقبال ارتش عمروعاص برود.
مقدمه سپاه او را دو هزار نفر به فرماندهى كنانة بن بشر تشكيل مى داد وخود نيز در راس دو هزار نفر پشت سر او حركت كرد.
وقـتـى پـيـشـتـازان سـپـاه مصر با ارتش شام روبرو شدند، بحق ستونهايى از ارتش شام را درهم كوبيدند، ولى سرانجام ، به سبب كمى نيرو، مغلوب شدند.
كنانه خود از اسب پياده شد وبا يارانش به جنگ تن به تن با دشمن پرداخت ودر حالى كه اين آيه را تلاوت مى كرد به شهادت رسيد.
[وم ا كان لنفس ا ن تموت ا لا با ذن اللّه كتابا مؤجلا و من يرد ثواب الدنيا نؤته منه ا و من يرد ثواب الخرة نؤته منه ا و سنجزي الشاكرين ].
(آل عمران : 145)شان هيچ انسانى نيست كه جز به اذن خدا ودر اجلى معين وثبت شده بميرد.
هـركس پاداش دنيا را بخواهد از آن به او عطا مى كنيم وهركس ثواب سراى ديگر را بخواهد از آن به او مى بخشيم وسپاسگزاران را پاداش مى دهيم .
شهادت محمد بن ابى بكرشهادت كنانة بن بشر بر جرات ارتش شام افزود وهمگى بر آن شدند كه به پيشروى خود ادامه دهند وبه سوى اردوگاه محمد بن ابى بكر بروند.
وقـتـى به اردوگاه او رسيدند ياران او را متفرق يافتند و او نيز سرگردان بودتا سرانجام به ويرانه اى پناه برد.
معاوية بن حديج از جايگاه محمد آگاه شد و او را در خرابه دستگير كرد و از آن جا بيرون آورد وبه مـنطقه اى بنام فسطاط كه مركز سپاه عمرو بود، منتقل كرد در حالى كه نزديك بود از عطش از پاى درآيد.
واز عـمـروعاص درخواست كرد كه به فرمانده سپاهش معاوية بن حديج دستور دهد كه از قتل او صرف نظر كند.
عـمـروعـاص نماينده خود را به سوى ابن حديج فرستاد كه محمد را زنده تحويل دهد ولى فرزند حديج گفت :كنانة بن بشر كه پسر عموى من بود كشته شد؛ محمد نيز نبايد زنده بماند.
مـحـمد كه از سرنوشت خود آگاه شد درخواست كرد كه به او آب بدهند، ولى فرزند حديج فرياد كـشيد:من اجابدهند، ولى فرزند حديج ، به بهانه اينك واياد كشيد:من اجابدهند، ولى فرزند حديج ، به بهانه اينكه عثمان هم تشنه كشته شد، از دادن آب خوددارى كرد.
در اين ميان فرزند حديج سخنان زشتى نثار محمد كرد كه از نوشتن آن صرف نظر مى كنيم ودر پايان گفت : من جسد تو را در شكم اين الاغ مرده قرار مى دهم وبا آتش مى سوزانم .
محمد در پاسخ گفت : شما دشمنان خدا كرارا با اولياء خدا چنين معامله اى انجام داده ايد.
مـن امـيـدوارم كـه خدا اين آتش را براى من همچون آتش ابراهيم سرد وعافيت قرار دهد وآن را وبـالـى بـر تو ودوستانت سازد، وخدا تو را وپيشوايت معاوية بن ابى سفيان وعمروعاص را به آتشى بسوزاند كه هرگاه بخواهد خاموش شود شعله ورتر گردد.
سـرانجام معاوية بن حديج به خشم آمد ومحمد را گردن زد واو را در شكم الاغ مرده اى قرار داد وبه آتش سوزانيد.
خبر شهادت محمد دو نفر را بيش از همه متاثر كرد: يكى خواهرش عايشه بود كه بر وضع او سخت گريست .
او در پايان هر نماز معاوية بن ابى سفيان وعمروعاص ومعاوية بن حديج را نفرين مى كرد.
عـايـشه سرپرستى عيال برادر وفرزند او را به عهده گرفت وفرزند محمد بن ابى بكر به نام قاسم تحت كفالت او بزرگ شد.
وديـگـرى اسـماء بنت عميس بود كه مدتى افتخار همسرى جعفر بن ابى طالب را داشت وپس از شـهـادت جعفر به ازدواج ابوبكر در آمد واز او محمد متولد شد وپس از درگذشت ابوبكر با على ـ عليه السلام ـ ازدواج كرد واز او فرزندى به وجود آمد به نام يحيى .
اين مادر وقتى از سرنوشت فرزند خود آگاه شد سخت متاثر گرديد ولى خشم خود را فرو برد وبه جايگاه نماز رفت وبر قاتلان او نفرين كرد وسرانجام به خونريزى شديدى مبتلا گشت .
عـمـروعاص در نامه اى به معاويه از شهادت آن دو نفر خبر داد وهمچون همه سياستبازان ، كه به يكديگر دروغ مى گويند، خود را محق جلوه گر ساخت وگفت : ما آنان را به كتاب وسنت دعوت كرديم ، ولى آنان با حق مخالفت كردند ودر ضلالت خود باقى ماندند.
سرانجام نبرد بين ما وايشان درگرفت .
ما از خدا مدد خواستيم وخدا بر چهره ها وپشتهاى آنها زد وآنها را دست بسته تسليم ما ساخت .
حـضـرت عـلـى از شهادت محمد آگاه مى شودعبداللّه بن قعيد ناله كنان وارد كوفه شد وعلى ـ عليه السلام ـ را از شهادت اسفبار محمد آگاه ساخت .
امام ـ عليه السلام ـ دستور داد كه مردم براى شنيدن سخنان وى جمع شوند.
آن گاه خطاب به آنان فرمود:اين ناله هاى محمد وبرادران شما از اهل مصر است .
عمروعاص ، دشمن خدا ودشمن شم، به سوى آنان رفته وبر آنها مسلط شده است .
هرگز انتظار ندارم كه علاقه گمراهان به باطل واعتماد آنان به طاغوتشان استوارتر از علاقه شما به حق باشد.
تو گويى كه آنان با حمله به مصر بر سر شما تاخته اند.
هرچه زودتر به كمك آنان بشتابيد.
بندگان خد، مصر از نظر خير وبركت برتر از شام ومردم آنجا بهتر از مردم شام هستند.
مصر را از دست مدهيد.
اگر مصر در اختيار شما باشد براى شما عزت وبراى دشمن نكبت است .
هرچه زودتر به اردوگاه جرعه روانه شويد تا فردا به يكديگر برسيم .
پـس از گـذشت روزها ورفت وآمد سران عراق به حضور امام ـ عليه السلام ـ ، سرانجام مالك بن كعب به فرماندهى يك سپاه دوهزار نفرى رهسپار مصر شد.
(1)امـام ـ عـلـيـه الـسلام ـ در نامه اى به ابن عباس جريان را چنين شرح مى دهد:مصر به دست دشمن گشوده شد ومحمد بن ابى بكر ـ كه خدايش رحمت كند ـ به شهادت رسيد.
اين مصيبت را به حساب خدا مى گذارم وپاداش آن را از او مسئلت دارم .
مصيبت فرزندى مهربان وكارگزارى پرتلاش ، شمشيرى برنده وقدرتى بازدارنده .
مـن مردم را به پيوستن به او تشويق كردم وبه آنان فرمان دادم كه پيش از هر رويدادى به فرياد او برسند.
من همگان ر، آشكار وپنهان ، براى حركت به سوى او دعوت كردم .
گـروهـى با اكراه هماهنگى خود را اعلام داشتند وگروهى ديگر خود را به بيمارى زدند وگروه سوم دست از يارى او برداشتند.
از خدا درخواست مى كنم كه هرچه زودتر مرا از دست اين مردم نجات بخشد.
(2)شـهـادت مـحـمـد بر على ـ عليه السلام ـ بسيار گران آمد وآن حضرت با چشمان اشك آلود فرمود:((او براى من فرزند وبراى فرزندانم وفرزندان برادرم برادر بود)).
(3)ونيز فرمود:((او مورد علاقه من بود ومن در دامن خود او را پرورش داده بودم )).
(4)ايـن نـوع حـوادث ، پـس از نـبرد صفين ، پى در پى اتفاق مى افتاد وافراد تيزبين مى توانستند غروب حكومت على ـ عليه السلام ـ را به دست دوستان نادانش پيش بينى كنند.
درايـن زمـان امـام ـ عـلـيـه الـسـلام ـ در وضـعيتى به سر مى برد كه معاويه بر شام مسلط شده وعـمـروعاص منطقه مصر را در اختيار گرفته بود وگروههاى غارتگر وآدمكش پيوسته از طرف معاويه براى تضعيف حكومت مركزى به اطراف يورش مى بردند تا به كلى امنيت را سلب كنند.
امـا تـدبير على ـ عليه السلام ـ در باره چنين وضع اسفبارى چه بود؟
چگونه مى خواست از مردم مرده دل عراق براى بركندن ريشه فساد كمك بگيرد.
تـاريـخ مـى نـويسد كه امام ـ عليه السلام ـ در آخرين روزهاى حيات خود سخنرانى آتشينى ايراد فرمود كه دلهاى مرده عراقيان را زنده كرد.
آخـريـن خـطـبـه امام نوفل بن فضاله مى گويد:در آخرين روزهاى زندگى امام ـ عليه السلام ـ جـعـده مـخـزومى سكويى از سنگ براى آن حضرت نصب كرد وامام بر روى آن قرار گرفت ، در حالى كه پيراهنى از پشم بر تن داشت وبند شمشير ونعلين او از ليف خرما بود وپيشانى او از كثرت سجده به سان زانوى شتر پينه بسته بود.
آن حـضـرت بـه سـخنرانى پرداخت وسخنان خود را چنين آغاز كرد:((الحمدللّه الذي ا ليه مصائر الخلق و عواقب الا مر.
نحمده على عظيم ا حسانه و نير برهانه و نوامي فضله و امتنانه .
ا يـهـاالـنـاس ، ا ني قد بثثت لكم المواعظ التي وعظ الا نبياء به ا ا ممهم و ا ديت ا ليك م ا ا دت الا وصياء ا لى من بعدهم و ا دبتكم بسوطي فلم تستقيموا و حدوتكم بالزواجر فلم تستوسقوا.
للّه ا نتم ! ا تتوقعون ا ماما غيري يطا بكم الطريق و يرشدكم السبيل ؟
م ا ضر ا خوانن ا الذين سفكت دم ا ؤهم ـ و هم بصفين ـ ا لا يكونوا اليوم ا حياء ؟
يسيغون الغصص و يشربون الرنق ! قد ـ واللّه ـ لقوا اللّه فوفاهم ا جورهم و ا حلهم دار الا من بعد خوفهم .
ا يـن ا خـوانـي الـذيـن ركـبـوا الـطـريق و مضوا على الحق ؟
ا ن عمار؟
و ا ين ابن التيهان ؟
و ا ين ذوالـشـهـادتـيـن ؟
و ا يـن نظراؤهم من ا خوانهم الذين تع اقدوا على المنية ؟
))سپاس خدايى را سزاست كه سرانجام بندگان وامور جهان به سوى اوست .
او را در برابر احسان بزرگش وبرهان روشنش وكرم فزاينده اش ستايش مى كنيم .
اى مـردم ، مـن پـنـدهـاى پـيـامـبران را در ميان شما پخش كردم وآنچه را كه جانشينان آنان به آيندگان رسانده بودند به شما رساندم .
با تازيانه ام شما را ادب كردم ، اما پند نگرفتيد.
شما را با سخنان بازدارنده به پيش راندم ، ولى به هم نپيوستيد.
شما را به خد، آيا در انتظار پيشوايى جز من هستيد كه راه را براى شما هموار سازد وشما را به راه حـق رهبرى كند؟
برادران ما كه خون آنان در صفين ريخته شد زيانى نكردند، زيرا چنين روزى را نديدند تا جامهاى غصه را سربكشند واز آب گل آلود اين نحو زندگانى بنوشند.
بـه خدا سوگند كه آنان به لقاى خدا راه يافتند وخدا نيز پاداش آنان را كامل ساخت ودر ديار امن خود آنان را جاى داد.
كـجـا رفتند برادران من كه در راه حق گام برداشتند ودر آن راه جان سپردند؟
كجاست عمار ؟
كـجـاسـت ابن تيهان ؟
كجاست ذوالشهادتين ؟
كجايند همانند آنان وبرادرانشان كه برعزم ونيت خود استوار بودند ؟
نوفل مى گويد: در اين لحظه امام با دست خود بر محاسن خود زد وهاى هاى گريست وآن گاه فرمود:((ا وه على ا خواني الذين تلوا القرآن فا حكموه و تدبروا الفرض فا قاموه ، ا حيوا السنة و ا ماتوا البدعة .
دعوا للجهاد فا جابوا وثقوا بالقائد فاتبعوه )).
دريـغ، دريغ ، برادرانى كه قرآن را خواندند وآن را استوار كردند ودر فرائض آن انديشيدند وآنها را بپا داشتند.
سنتها را زنده كردند وبدعتها را ميراندند.
به جهاد با دشمن دعوت شدند ودعوت را پاسخ گفتند.
به رهبر خود اعتماد واز او پيروى كردند.
آن گاه با صداى بلند فرياد زد:((الجهاد الجهاد عباداللّه ! ا لا و ا ني معسكر في يومي ه ذ، فمن ا راد الرواح ا لى اللّه فليخرج )).
بندگان خدا ، بر شما باد جهاد وپيكار، من امروز اردو مى زنم وهر كس كه خواهان رفتن به سوى ميدان جهاد است آماده خروج شود.
(1)ايـن سـخـنـان حماسى وشور آفرين امام ـ عليه السلام ـ دلهاى مرده عراقيان را آنچنان زنده سـاخت كه در اندك زمانى قريب چهل هزار نفر براى جهاد در راه خدا وجنگ با دشمن در ميدان صفين آماده شدند.
امـام ـ عـلـيـه السلام ـ براى فرزند خود حسين ـ عليه السلام ـ وقيس بن سعد وابو ايوب انصارى پرچمهايى بست وهر يك را در راس ده هزار نفر آماده حركت كرد وبراى افراد ديگر نيز پرچمهايى بـست وهر يك را در راس گروهى آماده حركت نمود، اما افسوس كه هنوز هفته به سر نيامده بود كه با شمشير عبدالرحمان بن ملجم از پاى در آمد.
چـون خبر قتل امام ـ عليه السلام ـ به سپاهيانى كه در بيرون كوفه بودند رسيد همه آنان به كوفه بـازگـشـتند وهمگان به صورت گوسفندانى در آمدند كه چوپان خود را از دست داده باشند كه گرگان به سرعت آنان را مى ربايند.
اكـنـون هـنـگام آن رسيده است كه آخرين برگ از زندگى امام على ـ عليه السلام ـ ، يعنى نحوه شهادت آن حضرت را ورق بزنيم .
فصل سوم .

آخرين برگ از زندگى حضرت على شهادت در محراب عبادت

جـنگ نهروان پايان يافت وعلى ـ عليه السلام ـ به كوفه مراجعت فرمود، ولى عده اى از خوارج كه در نهروان توبه كرده بودند دوباره زمزمه مخالفت سردادند وبناى فتنه وآشوب گذاشتند.

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo