شهید آوینی

(3)امـام على ـ عليه السلام ـ پس از فراغ از نبرد نهروان ، دستور داد كه جسد ذوالثديه را در ميان كشتگان پيدا كنند ودست ناقص او را مورد بررسى قرار دهند.
وقتى جسد او را آوردند، دست او را به همان وصفى ديدند كه رسول خدا (ص ) توصيف كرده بود.
مـكـاتـب عـقـيدتى در ميان خوارجخوارج نخست بر سر مسئله حكميت با امام ـ عليه السلام ـ به مخالفت برخاستند وآن را بر خلاف كتاب خدا مى انگاشتند.
در ايـن مـورد عـلـت ديـگرى در كار نبود، ولى بر اثر مرور زمان اين جريان به صورت يك مكتب عـقـيـدتى در آمد وشاخ وبرگهايى پيدا كرد ومكاتبى را علاوه بر نام ((محكمه )) پديد آورد مانند ازارقه ، نجدات ، بيهسيه ، عجارده ، ثعالبه واباضيه وصفريه .
همه اين گروهها به مرور زمان منقرض شدند وفقط فرقه اباضيه (پيروان عبد اللّه بن اباض كه در اواخر دولت مروانيها خروج كرد) كه از معتدلين خوارج به شمار مى روند باقى مانده اند در عمان وخليج فارس ومغرب مانند الجزاير منتشرند.
تـاريـخ خـوارج علاوه بر سرگذشت نهروان مورد توجه مورخان اسلامى بوده است ودر اين مورد طـبـرى در ((تاريخ )) ومبرد در ((كامل )) وبلاذرى در ((انساب )) و به گرد آورى متون حوادث مربوط به خوارج پرداخته وحوادث را به صورت تاريخ نقلى گرد آورده اند.
در ميان متاخران ،اعم از اسلامى وغيره ، كتابهاى تحليلى متعدد دراين مورد نگاشته شده است كه از آن جـمـله اند:1ـ ملخص تاريخ الخوارج ، نگارش محمد شريف سليم كه در سال 1342 در قاهره چاپ شده است .
2ـ الخوارج فى الاسلام ، تاليف عمر ابو النصر كه در سال 1949در بيروت منتشر شده است .
3ـ وقعة النهروان ، تاليف خطيب هاشمى كه در سال 1372 در تهران چاپ شده است .
4ـ الـخـوارج فـى العصر الا موى ، تاليف دكتر نايف محمود معروف كه در بيروت دوبار چاپ شده وتاريخ دومين چاپ آن 1401 است .
ازمـيـان شرق شناسان نيز افرادى به اين موضوع توجه كرده ورساله هايى در اين مورد نوشته اند، مانند:5ـ الخوارج والشيعة ، تاليف فلوزن آلمانى كه در سال 1902 به زبان آلمانى نوشته شده وعبد الرحمان بدوى آن را به عربى ترجمه كرده است .
6ـ ادب الخوارج ، كه رساله فوق ليسانس زهير قلماوى در سالهاى 1930 تا 1940 است .
قلماوى در اين رساله در باره برخى از شعراى خوارج مانند عمران بن حطان سخن گفته است .
كتاب در سال 1940 منتشر شده است .
نـگـارنـده در تـحـليل حوادث تاريخ خوارج به مصادر اصيل اسلامى مراجعه كرده است وبا شيوه خـاصـى كـه در تـحليل تاريخ اسلامى دارد موضوع را تعقيب مى كند والبته خود را از مراجعه به نوشته هاى ياد شده بى نياز نمى داند.
تـظاهرات ننگين خوارجواژه خوارج از واژه هاى متداولى است كه در علم كلام وتاريخ زياد به كار مى رود.
در فـرهـنگ عربى اين واژه در مورد شورشيان بر حكومتها استعمال مى شود وخوارج گروهى را مـى گويند كه بر دولت وقت بشورند وآن را قانونى ندانند، ولى در اصطلاح علماى كلام وتاريخ ، اقـلـيـتـى از سـربازان على ـ عليه السلام ـ رامى نامند كه به سبب پذيرفته شدن مسئله حكميت ابـوموسى وعمروعاص حساب خود را از امام ـ عليه السلام ـ جدا كردند وشعار خود را جمله ((ا ن الـحـكم ا لا للّه )) قرار دادند واين شعار به طور ثابت در ميان آنان باقى ماند وبه جهت همين شعار آنان را در علم ملل ونحل ((محكمه )) مى نامند.
امـام ـ عليه السلام ـ پس از بستن پيمان تحكيم مصلحت ديد كه ميدان صفين را ترك گويد وبه كوفه بازگردد ودر انتظار نتيجه داورى ابوموسى وعمروعاص بنشيند.
آن حضرت ، به هنگام ورود به كوفه ، با انشعاب ناجوانمردانه اى در سپاه خود مواجه شد.
او ويـاران جـانـبـازش مشاهده كردند كه سپاهيانى كه تعداد آنان به دوازده هزار نفر مى رسيد از ورود بـه كـوفه خوددارى كردند وبه عنوان اعتراض به پذيرفتن حكميت ، به جاى ورود به كوفه ، روانه دهكده اى به نام (حروراء) شدند وبرخى ديگر در اردوگاه ((نخيله )) سكنى گزيدند.
حـكـمـيـتى كه خوارج آن را پيراهن عثمان كرده وبه رخ امام ـ عليه السلام ـ مى كشيدند، همان موضوعى بود كه آنان خود در روز ((بر نيزه كردن قرآنها)) امام را بر اى تصويب آن تحت فشار قرار دادنـد وحـتـى او را تـهـديـد بـه قتل كردند، ولى پس از اندكى ، به سبب اعوجاج فكرى وروحيه اشـكـالـتـراشـى ، از عـقيده خود ند وآن را مايه گناه وخلاف وبلكه شرك وخروج از دين دانـسـتند وخود توبه كردند و از امام ـ عليه السلام ـ خواستند كه او نيز به گناه خود اقرار و از آن توبه كند وپيش از اعلام نتيجه حكميت مجددا لشكركشى كند وجنگ با معاويه را ادامه دهد.
اما على ـ عليه السلام ـ مردى نبود كه گرد گناه بگردد وكار نامشروعى را پذيرا شود وپيمانى را كه بسته است ناديده بگيرد.
امام ـ عليه السلام ـ به انشعاب آنان وقعى ننهاد وپس از ورود به كوفه زندگى عادى را آغاز كرد.
ولـى خوارج لجوج ، براى رسيدن به مقاصد شوم خود،دست به كارهاى مختلفى مى زدند كه بعضا عـبارت بودند از:1ـ انجام ملاقاتهاى خصوصى با امام ـ عليه السلام ـ تا بتوانند او را به نقض پيمان وادار سازند.
2ـ سرپيچى از حضور در نماز جماعت .
3ـ سردادن شعارهاى تند وزننده در مسجد بر ضدعلى .
4ـ تكفير على وكليه كسانى كه پيمان صفين را محترم بشمارند.
5ـ ترور شخصيتها وايجاد ناامنى در عراق .
6ـ قيام مسلحانه و رودر رويى با حكومت امام .
مـتـقـابل، كارهايى كه امام ـ عليه السلام ـ براى خاموش كردن فتنه خوارج انجام داد در امور زير خـلاصـه مـى شـود:1ـ روشـن كردن موضع خود در صفين نسبت به مسئله حكميت واينكه او از لحظه نخست با آن مخالفت كرد وجز جبر وفشار چيزى او را به امضاى آن وادار نساخت .
2ـ پاسخگويى به همه ايرادها واشكالات آنان در گفت وگوها وسخنرانيهاى متين واستوار خود.
3ـ اعزام اشخاصى مانند ابن عباس براى هدايت وروشن كردن اذهان آنان .
4ـ دادن وعـده ونـويـد به عموم آنان كه اگر سكوت پيشه سازند، هرچند از نظر فكر ونظر تغيير نكنند، با ديگر مسلمانان تفاوتى نخواهند داشت .
ازاين رو، سهم آنان را از بيت المال مى پرداخت ومستمرى آنان را قطع نكرد.
5ـ تعقيب خوارج جنايتكار كه خون عبد اللّه خباب وهمسر باردار او را ريخته بودند.
6ـ مقابله با قيام مسلحانه آنان وقطع ريشه فساد.
اين عناوين محور مجموع بحثهاى ما را در اين بخش تشكيل مى دهد.
خوشبختانه تاريخ به طور دقيق وقت وقوع اين جريانها را ضبط كرده است وما بر اساس محاسبات طبيعى ، همه جريانها را مى آوريم .
1ـ ملاقاتهاى خصوصيروزى دو نفر از سران خوارج به نامهاى زرعه طائى وحرقوص به حضور امام ـ عليه السلام ـ رسيدند وگفتگوى تندى ميان آنان وامام انجام گرفت كه به نقل آن مى پردازيم .
زرعه وحرقوص :((لا حكم ا لا للّه )).
امام ـ عليه السلام ـ: من نيز مى گويم :((لا حكم ا لا للّه )).
حرقوص : از خطاى خود توبه كن وازمسئله تحكيم باز گرد وما را به نبرد با معاويه گسيل ده ، تا با او نبرد كنيم وبه لقاى پروردگار خود نايل آييم .
امام ـ عليه السلام ـ: من اين كار را مى خواستم ولى شما در صفين بر من شوريديد وتحكيم را شما بر من تحميل كرديد.
اكـنـون ما ميان خودوآنان پيمانى را امضا كرده وشروطى را پذيرفته ايم ومواثيق به آنان داده ايم وخـدا مـى فـرمايد:[وا وفوا بعهداللّه ا ذ ا ع اهدتم و لا تنقضوا الا يمان بعد توكيده ا و قد جعلتم اللّه عليكم كفيلا ا ن اللّه يعلم م ا تفعلون ] (نحل :91).
حرقوص : اين گناهى بود كه شايسته است از آن توبه كنى .
امـام ـ عليه السلام ـ:اين كار گناه نبود، بلكه ناتوانى در راى وضعف در تدبير بود (ومنشا آن خود شما بوديد) ومن قبلا شما را از اين كار مطلع كردم واز آن بازداشتم .
زرعـه : بـه خدا سوگند اگر حاكميت مردان را در كتاب خدا(1) ترك نكنى با تو براى رضاى خدا نـبـرد مـى كنم !امام (با چهره بر افروخته ):اى بدبخت ، چه بد مردى هستى ! به همين زودى تو را كشته مى بينم وباد بر بدنت مى وزد.
زرعه : آرزو مى كنم چنين باشد.
امام ـ عليه السلام ـ:شيطان عقل شما دو تن را ربوده است .
از عذاب خدا بپرهيز.
در اين دنيايى كه براى آن نبرد مى كنيد سودى نيست .
در اين موقع هر دو نفر محضر امام ـ عليه السلام ـ را با دادن شعار((لا حكم ا لا للّه )) ترك گفتند.
(2)2ـ اعـتـراض بـه حـكـومت با اعراض از جماعتاقامه نماز با جماعت يك تكليف استحبابى است وتـخلف از آن گناه نيست ، ولى وضع در آغاز اسلام به گونه اى ديگر بود وعدم شركت در آن به طور متوالى نشانه اعتراض به حكومت ونفاق ودو رويى بود.
از ايـن جـهـت ، در روايات اسلامى تاكيد بر اقامه نماز با جماعت شده است كه فعلامجال نقل آنها نيست .
(1)خوارج با حضور در مسجد وعدم شركت در نماز، مخالفت خود را اظهار مى داشتند وبه هنگام اقامه نماز به دادن شعارهاى تند مى پرداختند.
روزى امام ـ عليه السلام ـ به نماز ايستاده بود.
ابـن كواء، از سران خوارج ، به عنوان اعتراض اين آيه را تلاوت كرد:[ولقد ا وحي ا ليك و ا لى الذين من قبلك لئن ا شركت ليحبطن عملك و لتكونن من الخ اسرين ] (زمر:65).
بـه تو وبه پيامبران پيش از تو وحى كرديم كه اگر شرك ورزى عمل تو تباه مى شود واز زيانكاران به شمار مى آيى .
امام ـ عليه السلام ـ با كمال متانت وبه حكم قرآن كه [و ا ذ ا قرء القران فاستمعوا له و ا نصتوا لعلكم ترحمون ] (2) (اعراف :204) سكوت كرد تا ابن كواء آيه را تمام كرد وسپس به نماز خود ادامه داد.
ولى او مجددا آيه را خواند وامام نيز سكوت كرد.
ابـن كـواء چـنـد بـار ايـن عمل راتكرار كرد وامام ـ عليه السلام ـ با كمال صبر وحوصله سكوت را برگزيد.
سـرانجام امام ـ عليه السلام ـ با تلاوت آيه زير به او پاسخ گفت ، به گونه اى كه آسيبى به نماز او نرسيد وهم او را ساكت ومنكوب كرد:[فاصبر ا ن وعد اللّه حق و لا يستخفنك الذين لا يؤمنون ].
(روم :60)صبر را پيشه خود ساز وكارهاى افراد غير مؤمن تو را خشمگين نسازد.
(3)ابـن كواء با تلاوت آيه ياد شده ، با كمال وقاحت ، نخستين مؤمن پس از پيامبر (ص ) را مشرك قلمداد مى كرد زيرا غير خدا را در مسئله حكم شريك قرار داده بود.
ما بعدا در باره مسئله حاكميت الهى بحث گسترده اى خواهيم داشت .
3ـ سـر دادن شـعار ((لا حكم ا لا للّه ))خوارج براى اعلام موجوديت خود وابراز مخالفت با حكومت امام ـ عليه السلام ـ كرارا در مسجد وبيرون آن شعار((لا حكم ا لا للّه ))را سر مى دادند.
وشـعار ياد شده متخذ از قرآن است واز جمله در موارد ذيل وارد شده است :الف :[ان الحكم ا لا للّه يـقـص الحق و هو خير الفاصلين ] (انعام :57)حكم مخصوص خداست ، به حق دستور مى دهد واو بهترين داورهاست .
ب : [الا له الحكم و هو ا سرع الحاسبين ] (انعام :62).
آگاه باش كه حكم براى اوست واو سريعترين محاسب است .
ج :[ان الحكم ا لا للّه ا مر الا تعبدوا ا لا ا ياه ] (يوسف :40).
حكم از آن خداست ؛ فرمان داده كه جز او را نپرستيد.
د:[ان الحكم ا لا للّه عليه توكلت و عليه فليتوكل المتوكلون ] (يوسف :67).
حكم مخصوص خداست ؛ بر او توكل كرده ام ومتوكلان نيز بر او توكل مى كنند.
هـ: [له الحمد في الا ولى و الخرة وله الحكم و ا ليه ترجعون ] (قصص :70).
ستايش در دنيا وآخرت مربوط به او وحكم از آن اوست وبه سوى او بازمى گرديد.
ز: [و ا ن يشرك به تؤمنوا فالحكم للّه العلي الكبير] (غافر:12).
اگر براى او شريك قرار دهند به او ايمان مى آوريد؛ پس حكم از آن خداى بزرگ وبلند مرتبه است .
شكى نيست كه در اين آيات ((حكم )) از آن خدا دانسته شده است وانتساب آن به غير او مايه شرك به شمار خواهد رفت .
امـا در آيـه اى ديـگـر يـاد آور شده كه به بنى اسرائيل كتاب وحكم ونبوت داديم :[ولقد آتينا بني ا سرائيل الكتاب و الحكم و النبوة ] (جاثية :16).
در مورد ديگر خدا پيامبر را مامور مى كند كه به حق حكم كند.
[فاحكم بينهم بم ا ا نزل اللّه و لا تتبع ا هواءهم ].
(مائده : 48)در ميان آنان به آنچه كه خدا نازل كرده است داورى كن واز هوى وهوس آنان پيروى مكن .
ودر جاى ديگر به حضرت داوود دستور مى دهد كه در ميان مردم به حق داورى كند:[فاحكم بين الناس بالحق و لا تتبع الهوى ].
(ص :26)بـسـيـار درد آور است كه امام ـ عليه السلام ـ دچار يك مشت جاهل ونادان شده بود كه ظاهر آيات را دستاويز خود قرار مى دادند وبه اغوا وگمراه كردن جامعه مى پرداختند.
گـروه خـوارج قـاريـان قرآن وحافظان آيات آن بودند،ولى به گفته پيامبر (ص ) ((قرآن از گلو وسينه هاى آنان فراتر نمى رفت ودر محيط انديشه آنان وارد نمى شد)).
آنـان در اين فكر نبودند كه به محضر امام ـ عليه السلام ـ ومفسر واقعى قرآن يا دست پرورده هاى او بـرسند تا آنان را به مفاد آيات الهى رهبرى كنند وبه آنان بفهمانند كه حكم به كدام معنى از آن خداست .
زير، چنانكه گذشت ، حكم داراى معانى يا به اصطلاح مواردى است كه به طور اجمال ياد آور مى شويم :1ـ تدبير جهان آفرينش ونفوذ اراده خدا(يوسف :67).
2ـ تشريع وقانونگذارى (انعام :57).
3ـ حاكميت بر مردم وسلطه بر آنان به صورت يك حق اصيل (يوسف :40).
4ـ قضاوت وداورى در منازعات مردم طبق اصول الهى (مائده :49).
5ـ زعامت وسرپرستى وزمامدارى مردم به عنوان امانت دار الهى (جاثيه :16).
اكـنـون كـه دانـسته شد حكم براى خود مفاهيم ي، به عبارت صحيحتر، موارد گوناگونى دارد، چگونه مى توان به ظاهر يك آيه استناد كرد ومراجعه به حكمين را در صفين با آن مخالف دانست ؟
نـخـست بايد ديد كدام حكم فقط از آن خداست وسپس عمل امام ـ عليه السلام ـ را بررسى كرد ومـوافـقت ومخالفت آن را با قرآن سنجيد واين امرى است كه صبر وحوصله وتدبير وانديشه لازم دارد وهرگز با شعار وجنجال مفهوم نمى گردد.
از قضا امام ـ عليه السلام ـ با صبر وحوصله مخصوص خويش ، در برخى از احتجاجات خود، آنان را به اهداف آيات آشنا مى ساخت وايشان را از اين جهت خلع سلاح مى كرد، ولى لجاجت وعناد درد بى درمانى است كه تمام پيامبران ومصلحان جهان از مداواى آن عاجز وناتوان بوده اند.
م،پيش از تحليل مفاد آيات ياد شده ، به نقل برخى از برخوردهاى تند وزننده خوارج مى پردازيم تا لجاجت وخودكامگى اين گروه به خوبى روشن گردد.
آزاد مـنـشـى وبزرگوارى امام هر صاحب قدرت وسلطه اى بود اين بى ادبان جسور ر، كه رئيس كـشـور را مشرك وكافر مى خواندند، ادب مى كرد، ولى امام ـ عليه السلام ـ بر خلاف روش اغلب سلطه گران ، با كمال سماحت وسعه صدر، با آنان روبرو مى شد.
روزى امام ـ عليه السلام ـ بر كرسى خطابه قرار گرفته بود ومردم را پند مى داد.
ناگهان يك نفر از خوارج از گوشه مسجد فرياد زد:((لا حكم ا لا للّه )).
وقـتـى شـعار او تمام شد فرد ديگرى برخاست وهمان شعار را تكرار كرد وبعد گروهى برخاستند وهمان شعار را سردادند.
امام ـ عليه السلام ـ در پاسخ به آنان فرمود: سخنى است به ظاهر حق ، اما آنان باطلى را دنبال مى كنند.
سـپس فرمود:((ا ما ا ن لكم عندن ا ثلاثا فاصبحتمون ا)) يعنى : تا وقتى كه با ما هستيد از سه حق برخورداريد(وجسارتها وبى ادبيهاى شما مانع از آن نيست كه شما را از اين حقوق محروم سازيم ).
1ـ ((لا نـمـنعكم مساجد اللّه ا ن تذكروا فيها اسمه )): از ورود شما به مساجد خدا جلوگيرى نمى كنيم تا در آنجا نماز بگزاريد.
2ـ ((لا نـمـنعكم من الفي ء م ا دامت ا يديكم مع ا يدين ا)): شما را از بيت المال محروم نمى كنيم مادامى كه در مصاحبت ما هستيد(وبه دشمن نپيوسته ايد).
3ـ ((لا نقاتلكم حتى تبدؤون ا)): تا آغاز به جنگ نكرده ايد با شما نبرد نمى كنيم .
(1)روزى ديگر امام ـ عليه السلام ـ در مسجد مشغول سخنرانى بود كه يك نفر از خوارج شعار داد وتوجه مردم را به خود جلب كرد.
امام ـ عليه السلام ـ فرمود:((اللّه اكبر، كلمة حق يراد بها الباطل )).
يعنى سخنى حق است ولى از آن معنى غير حق قصد شده است .
سـپس افزود:اگر سكوت كنند با آنان همچون ديگران معامله مى كنيم واگر سخن بگويند پاسخ مى گوئيم واگر شورش كنند با ايشان مى جنگيم .
آن گـاه يـك نـفر ديگر از خوارج به نام يزيد بن عاصم محاربى برخاست وپس از حمد وثناى خدا گفت : به خدا پناه مى برم از پذيرش ذلت در آيين خدا.
يك چنين كارى خدعه در امر خدا وذلتى است كه صاحب آن را به خشم الهى دچار مى سازد.
عـلـى ، مـا را بـه قتل مى ترسانى ؟
امام ـ عليه السلام ـ در پاسخ او سكوت كرد ودر انتظار حوادث آينده نشست .
(2)تلاشهاى هدايتگرانه امام شورش بخشى از ارتش امام ـ عليه السلام ، كه بازوى محكم واستوار او به شمار مى رفت ، عرصه راتنگتر ودشوارتر ساخت .
ايـن شـورش دوبار صورت گرفت :يك بار درصفين وخواسته شورشيان در آنجا اين بود كه امام ـ عـليه السلام ـ جنگ را متوقف سازد وداورى حكمين را بپذيرد وگرنه به قتل مى رسد؛ بار ديگر پس از امضاى پيمان وپذيرش حكميت از طرف همان گروه كه اين بار خواسته اى كاملا به عكس خواسته نخست داشتند وخواهان نقض عهد وناديده گرفتن ميثاق پيشين بودند.
خـواسـته نخست ، هرچند پيروزى امام ـ عليه السلام ـ را از بين برد، ولى تن دادن به صلح در آن شرايط كه سپاهيان ساده لوح امام نه تنها حاضر به نبرد نبودند بلكه آماده بودند حتى آن حضرت را تـرور كنند كارى نامشروع وبرخلاف اصول ومقررات عقلى به شمار نمى رفت وبه تعبير خود امام خـطاب به سران خوارج ((پذيرش داورى حكمين به سبب فشار ياران يك ناتوانى در تدبير وضعف در انجام كار بود كه از ناحيه آنان بر او تحميل شد)).
(1) در حـالـى كـه خـواسـتـه دوم درست بر خلاف صريح قرآن بود كه همگان را بر حفظ مواثيق وپيمانها دعوت مى كند.
در اين صورت ، امام ـ عليه السلام ـ چاره اى جز ثبات واستوارى وارشاد وهدايت فريب خوردگان واحيانا كوشش در تفريق جمع آنان نداشت .
از ايـن رو، نـخـسـت به تلاشهاى هدايتگرانه مبادرت كرد، ولى چون اين حربه مؤثر واقع نشد، به تناسب شرايط، از حربه هاى ديگر بهره گرفت ، از جمله براى هدايت آنان از ياران فاضل ودانشمند خـود، كـه در مـيان مسلمين به آگاهى از كتاب وسنت اشتهار داشتند، كمك گرفت وآنان را به اردوگاه خوارج فرستاد.
ابـن عباس واحتجاج او با خوارجابن عباس به امر امام ـ عليه السلام ـ به اردوگاه خوارج رفت وبا آنان گفتگويى انجام داد كه ذيلا نقل مى شود:ابن عباس : سخن شما چيست وبر اميرمؤمنان چه ايرادى داريد؟
خوارج : او امير مؤمنان بود، ولى وقتى تن به حكميت داد كافر شد.
بايد به كفر خود اعتراف و از آن توبه كند تا ما به سوى او بازگرديم .
ابـن عـبـاس :هـرگز بر مؤمن شايسته نيست مادامى كه يقين ا و به اصول اسلامى آلوده به شك نشده به كفر خود اقرار كند.
خوارج : علت كفر او اين است كه تن به حكميت داد.
ابـن عـبـاس : پذيرش حكميت يك مسئله قرآنى است كه خدا در مواردى آن را ياد كرده است ، از جـمله مى فرمايد:[و من قتله منكم متعمدا فجزاء مثل م ا قتل من النعم يحكم به ذو ا عدل منكم ] (مائده :95).
(اى افراد با ايمان شكار را در حال احرام به قتل نرسانيد) وهركس ازشما عمدا آن را به قتل رساند بـايـد كفاره اى معادل آن از چهارپايان بدهد، كفاره اى كه دو نفر عادل از شما معادل بودن آن را تصديق كند.
هـرگاه خداوند در مسئله شكار در حال احرام كه از پيچيدگى كمترى برخوردار است به تحكيم فـرمان دهد، چرا در مسئله امامت ، آن گاه كه براى مسلمانان مشكلى پيش آورد، اين تحكيم روا نباشد؟
خوارج : داوران بر نظر او راى داده اند ولى او نپذيرفته است .
ابن عباس :موقعيت داور بالاتر از موقعيت خود امام نيست .
هـرگـاه امـام مسلمانان راه خلاف در پيش گيرد بايد امت با او به مخالفت برخيزند، چه رسد به قاضى آن گاه كه بر خلاف حق حكم كند.
در ايـن هـنگام كه خوارج محكوميت خود را احساس كردند، همچون كافران كوردل ، از باب لجاج وارد شده به انتقاد از ابن عباس پرداختند وگفتند:تو از همان قبيله قريش هستى كه خدا در باره آنها گفته است :[بل هم قوم خصمون ] (زخرف :58)، يعنى :قريش گروهى كينه توزند.
ونـيـز گـفته است : [و تنذر به قوما لدا] (مريم :97) يعنى :تا به وسيله قرآن گروه كينه توز را بيم دهى .
(1)اگـر آنـان افرادى حق طلب بودند وكوردلى واستبداد فكرى بر آنها حكومت نمى كرد منطق استوار فرزند عباس را مى پذيرفتند وسلاح را به زمين مى نهادند وبه امام مى پيوستند.
وبه نبرد با دشمن واقعى مى پرداختند، ولى با كمال تاسف ، در پاسخ پسر عموى امام ـ عليه السلام ـ آياتى راتلاوت كردند كه مربوط به مشركان قريش است نه افراد با ايمان از آنان .
مراجعه به حكم مطلبى است كه قرآن آن را در نزاعهاى كوچك نيز، از قبيل اختلافات خانوادگى ، تجويز كرده ونتيجه آن را در صورت حسن نيت طرفين نيكو خوانده است ؛ چنانكه مى فرمايد:[و ا ن خفتم شقاق بينهم ا فابعثوا حكما من ا هله و حكما من ا هله ا ا ن يريدا ا صلاحا يوفق اللّه بينهم ا ا ن اللّه كان عليما خبيرا] (نساء: 35).
اگـر از اخـتـلاف زوجين بيم داريد داورى از خانواده مرد وداورى ديگر از خانواده زن برانگيزيد؛ اگـر خـواهـان اصـلاح باشند خدا آن دو را براى رسيدن به هدف موفق مى گرداند، كه خدا دانا وآگاه است .
هـرگـز نمى توان گفت اختلاف امت پس از نبردى كوبنده در طى سه ماه ، كمتر از اختلاف زن وشـوهـر اسـت واگـر امـت خواهان داورى دو نفر از طرفين در پرتو كتاب وسنت شدند كارى بر خلاف انجام داده وكفر ورزيده اند وبايد توبه كنند.
(1)بـا توجه به اين آيات ، تخطئه مسئله حكمين از ناحيه خوارج ، جز لجاجت وعناد وابراز استبداد انانيت علت ديگرى نداشت .
به طور مسلم احتجاج ابن عباس منحصر به يك بار نبود وبار ديگر نيز براى راهنمايى آنان از طرف امام ـ عليه السلام ـ مبعوث شده است ، به گواه اينكه وى در مناظره مذكور به آيات قرآن احتجاج كـرده ، در حـالـى كـه امـام ـ عليه السلام ـ در يكى از سخنان خود به وى دستور داده است كه با خـوارج بـه ((سـنـت )) پـيامبر (ص ) مناظره كند، زيرا آيات قرآن متحمل احتمالات وتوجيهات مـخـتـلـف است وممكن است خوارج احتمالى را بگيرند كه به حال آنان مفيد باشد؛ چنان كه آن حـضـرت مـى فرمايد:((لا تخاصمهم بالقرآن ، فا ن القران حمال ذو وجوه تقول و يقولون و ل كن حاججهم بالسنة فا نهم لن يجدوا عنه ا محيصا)).
(2)با خوارج به آيات قرآن مناظره مكن ، زيرا آيات قرآن توان احتمالات زيادى دارد ودر اين صورت تو مى گويى وآنان نيز مى گويند(وكار به جايى نمى رسد).
ولى با سنت بر ايشان استدلال كن كه چاره اى جز پذيرش نخواهند داشت .
امـام شـخـصـا به اردوگاه خوارج مى رودوقتى امام ـ عليه السلام ـ از هدايت آنان از طريق اعزام اشخاصى مانند صعصعة بن صوحان عبدى ، زياد بن النضر وابن عباس مايوس شد، تصميم گرفت كـه خـود شـخصا با آنها روبرو شود تا شايد با تشريح مقدمات وانگيزه هاى پذيرش حكمين واينكه آنان خود باعث اين كار شدند، بتواند همه يا گروهى از آنان را از شورش باز دارد.
امام به هنگام حركت از صعصعه پرسيد كه گروه شورشگر در پى كدام يك از سران خوارج هستند.
گفت : يزيد بن قيس ارحبى (1).
از اين رو، امام ـ عليه السلام ـ بر مركب خود سوار شد واز ميان اردوگاه گذشت ودر برابر خيمه يـزيد فرود آمد ودو ركعت نماز گزاردوسپس بر كمان خود تكيه كرد ورو به خوارج سخن خود را چنين آغاز كرد:آيا همه شما در صفين حاضر بوديد؟
گفتند: خير.
فرمود: به دو گروه جداگانه تقسيم شويد تا با هر گروه در حد آن سخن بگويم .
سـپـس بـا صـداى بـلـنـد فرمود: ((خاموش باشيد وهمهمه مكنيد وبه سخنانم گوش فرا دهيد ودلهايتان را متوجه من سازيد.
از هركس شهادت طلبيدم مطابق آگاهى خود گواهى دهد)).
آن گاه ،پيش از آنكه با آنان سخن بگويد، توجهى به مقام ربوبى كرد وهمگان را به او متوجه ساخت وگفت :خدايا اين مقامى است كه هركس در آن پيروز شود در روز رستاخيز نيز پيروز خواهد شد وهر كس در آن محكوم گردد در سراى ديگر نابينا وگمراه خواهد شد.
آيـا شـمـا بـه هـنـگام بلند كردن قرآن بر نيزه ه، آن هم به صورت خدعه وحيله ، نگفتيد كه آنان بـرادران وهـمكيشان ما هستند وكارهاى گذشته خود را فسخ كرده وپشيمان شده اند وبه كتاب خـدا پـنـاه آورده اند وبايد نظر آنان را پذيرفت واندوه آنان را برطرف ساخت ؟
(ومن در پاسخ شما گـفـتـم :)ايـن پـيشنهادى است كه برون آن ايمان ودرون آن عدوان وكينه توزى است ؛ آغاز آن رحمت ودلپذير وپايان آن ندامت وپشيمانى است .
بـر سـر كار خود بمانيد وراه خود را ترك مكنيد ودندانها رابراى جهاد با دشمن بفشاريد وبه فرياد هـيـچ نـعره كننده اى توجه مكنيد، كه اگر با او موافقت شود گمراه مى كند واگر به حال خود واگذار گردد خوار مى شود.
سـرانـجام اين كار (تسليم در برابر خواسته آنان ) بر خلاف تاكيد من انجام گرفت وديديم كه شما چنين فرصتى به دشمن داديد.
(1)ابـن ابى الحديد در شرح خطبه سى وششم مى گويد:خوارج گفتند كه آنچه مى گويى همه حق وبجاست ، ولى چه مى توان كرد كه ما گناه بزرگى مرتكب شده ايم واز آن توبه كرده ايم وتو نيز بايد توبه كنى .
امام ، بدون اينكه به گناه خاصى اشاره كند، به طور كلى گفت :((ا ستغفر اللّه من كل ذنب )).
در اين موقع شش هزار نفر از اردوگاه خوارج ، به عنوان انصار امام ، خارج شدند وبه وى پيوستند.
ابـن ابـى الـحـديد در تفسير اين استغفار مى گويد:توبه امام يك نوع توريه واز مصاديق ((الحرب خدعة )) بوده است .
او سـخـن مـجملى گفت كه تمام پيامبران آن را مى گويند ودشمن نيز به آن راضى شد، بدون اينكه امام به گناهى اقرار كرده باشد.
(2)شـرارت دشـمـن دوست نماپس از بازگشت خوارج از اردوگاه به كوفه ، در ميان مردم شايع كـردند كه امام از پذيرش حكميت بازگشته وآن را ضلال وگمراهى دانسته است ودر صدد تهيه وسايل است كه مردم را براى نبرد با معاويه ، پيش از اعلام راى حكمين ، حركت دهد.
در ايـن مـيان اشعث بن قيس ، كه زندگى ونحوه پيوستن او به امام ـ عليه السلام ـ كاملا مرموز بـوده اسـت ، در ظـاهـرى دوسـتـانه ، اما در باطن به نفع معاويه ، وارد كار شد وگفت :مردم مى گـويـنـد امـيـرمؤمنان از پيمان خود ه ومسئله حكميت را كفر وگمراهى انگاشته است وانتظار بر انقضاى مدت را خلاف مى داند.
سخنان اشعث آنچنان امام ـ عليه السلام ـ را در محذور قرار داد كه ناچار به بيان حقيقت پرداخت وگـفـت :هـركـس مـى انديشد كه من از پيمان تحكيم ه ام دروغ گفته وهر كس آن را گمراهى مى پندارد خود گمراه شده است .
بـيـان حـقـيـقـت چنان بر خوارج سنگين آمد كه با دادن شعار ((لا حكم ا لا للّه )) مسجد را ترك گفتند ومجددا به اردوگاه خود بازگشتند.
ابـن ابـى الحديد در اينجا ياد آور مى شود كه هر نوع خلل در حكومت امام ـ عليه السلام ـ زير سر اشـعـث بـوده است ، چه اگر او اين مسئله را مطرح نمى كرد امام را مجبور به بيان حقيقت نمى سـاخـت وخوارج كه به همان استغفار كلى قناعت كرده بودند در خدمت امام براى نبرد با معاويه مى شتافتند.
ولى او سبب شد كه امام ـ عليه السلام ـ پرده توريه را بدرد وسيماى حقيقت را آشكار سازد.
تـلاش مـجدد براى هدايت خوارجمبرد در ((كامل )) مناظره ديگرى براى امام نقل مى كند كه با مـنـاظره پيشين كاملا فرق دارد واحتمال مى رود كه مناظره دومى باشد كه امام با خوارج انجام داده است وفشرده آن چنين است :امام ـ عليه السلام ـ : آيا به خاطر داريد هنگامى كه قرآنها را بر نيزه بلند كردند من گفتم كه اين كار حيله وخدعه است واگر آنان داورى قرآن را مى خواستند بـه نزد من مى آمدند واز من داورى مى طلبيدند؟
وآيا كسى را سراغ داريد كه مسئله حكميت آن دو نفر را به اندازه من بد وزشت بشمارد؟
خوارج :نه .
امـام ـ عليه السلام ـ :آيا تصديق مى كنيد كه شما مر، با كمال كراهت من ، به اين كار وادار كرديد ومن از روى ناچارى به درخواست شما پاسخ گفتم وشرط كردم كه حكم داوران در صورتى نافذ خـواهـد بـود كـه بـه حـكم خدا داورى كنند ؟
وهمگى مى دانيد كه حكم خدا از من تجاوز نمى كند(ومن امام بر حق وخليفه برگزيده مهاجر وانصار هستم ).
عبد اللّه بن كواء: صحيح است كه به اصرار ما آن دو نفر را در دين خدا حكم كردى ، ولى ما اقرار مى كـنـيم كه با اين عمل كافر شديم واكنون از آن توبه مى كنيم وتو نيز مثل ما به كفر خود اقرار و از آن توبه كن وآن گاه همگان را براى نبرد با معاويه گسيل دار.
امـام ـ عـلـيـه الـسلام ـ :آيا مى دانيد كه خدا در اختلاف زوجين فرمان داده است كه به دو داور مـراجـعه شود، آنجا كه فرموده :[فابعثوا حكما من ا هله و حكما من ا هله ا] ؟
ونيز در تعيين كفاره قـتـل صـيـد در حال احرام دستور داده است كه به دو عادل به عنوان حكم مراجعه شود، آنجا كه فـرمـوده :[يـحكم به ذوا عدل منكم ] ؟
ابن كواء: تو لقب اميرمؤمنان را از كنار اسم خود پاك كردى وبدين طريق خود را از حكومت خلع نمودى .
امام ـ عليه السلام ـ :پيامبر براى ما اسوه است .
در غـزوه حـديـبـيه ، آن گاه كه صلحنامه اى ميان پيامبر وقريش به اين صورت نوشته شد((ه ذا كـتـاب كـتبه محمد رسول اللّه و سهيل بن عمرو))، نماينده قريش اعتراض كرد وگفت :اگر به رسالت تو اقرار داشتم با تو مخالفت نمى كردم .
بايد لقب ((رسول اللّه )) را از كنار نام خود بردارى .
وپيامبر به من فرمود:على ، لقب رسول اللّه را از كنار اسم من پاك كن .
گفتم :اى پيامبر خد، قلبم اجازه نمى دهد چنين كارى كنم .
آن گـاه پـيـامبر با دست خود آن را پاك كرد ولبخندى به من زد وگفت : تو نيز به سرنوشت من دچار مى شوى .
وقـتـى سخنان امام ـ عليه السلام ـ به آخر رسيد دو هزار نفر از گروهى كه در حروراء جمع شده بـودنـد بـه سـوى آن حـضـرت بـازگشتند وبه سبب اينكه در آن نقطه گرد آمده بودند آنان را ((حروريه )) ناميده اند.
(1)مـناظره اى ديگرسياست امام ـ عليه السلام ـ در باره خوارج اين بود كه تا خونى نريزند ودست بـه غارت اموال نزنند در كوفه واطراف آن بتوانند به آزادى زندگى كنند، هرچند شب وروز نعره هاى انكار آنان مسجد را پر كند وبر ضد او شعار دهند.
از اين رو، امام ـ عليه السلام ـ بار ديگر ابن عباس را روانه دهكده حروراء كرد.
وى بـه آنـان گـفـت :چه مى خواهيد؟
گفتند:بايد همه كسانى كه در صفين بوده اند وبا تحكيم مـوافـقت كرده اند از كوفه خارج شوند وهمگى به صفين برويم وسه شب در آنجا بمانيم واز كرده خـود تـوبـه كـنـيـم وآن گاه براى نبرد با معاويه رهسپار شام شويم !در اين پيشنهاد آثار لجاجت وحماقت كاملا پيداست .
زيـرا هـرگـاه مسئله حكميت كار خلاف وگناهى باشد ديگر لازم نيست كه حتما توبه در مكانى صورت پذيرد كه گناه در آنجا صورت گرفته است ، آن هم به شرطى كه سه شب در آنجا اقامت كنند!بلكه توبه با يك لحظه ندامت واقعى وبا ذكر صيغه استغفار صورت مى گيرد.
امـام ـ عـلـيه السلام ـ در پاسخ آنان گفت :چرا اكنون اين سخن را مى گوييد كه دو حكم معين واعـزام شده اند وطرفين به يكديگر عهد وپيمان داده اند؟
گفتند: در آن وقت جنگ طول كشيد وسـخـتى وفشار فزونى گرفت ومجروحان زياد شدند وما اسلحه وچهارپايان بسيار از دست داده بوديم ؛ ازا ين رو، تحكيم را پذيرفتيم .
امام ـ عليه السلام ـ فرمود: آيا در روزى كه فشار فزونى گرفته بود پذيرفتيد ؟
پيامبر (ص ) پيمان خود را با مشركان محترم مى شمرد، ولى شما به من مى گوييد كه پيمان خود را بشكنم ؟
خوارج در درون احـسـاس شـرم كردند ولى به سبب تعصب بر عقيده ، يكى پس از ديگرى وارد مى شدند وشعار مى دادند كه :((لا حكم ا لا للّه و لوكره المشركون )).
روزى يـكى از خوارج وارد مسجد شد وشعار ياد شده را سر داد ومردم دور او را گرفتند واو شعار خود را تكرار كرد واين بار گفت :((لا حكم ا لا للّه و لوكره ا بوالحسن )).
امام ـ عليه السلام ـ در پاسخ او گفت : من هرگز حكومت خدا را مكروه نمى شمارم ، ولى منتظر حكم خدا در باره شما هستم .
مردم به امام ـ عليه السلام ـ گفتند:چرا به اينها اين همه مهلت وآزادى مى دهيد؟
چرا ريشه آنان را قطع نمى كنيد؟
فرمود:((لا يفنون ا نهم لفي ا صلاب الرجال و ا رحام النساء ا لى يوم القيامة )).
(1)آنـان نـابـود نمى شوند؛ گروهى از آنان در صلب پدران ورحم مادران باقى هستند وبه همين حال تا روز رستاخيز خواهند بود.
فصل بيست وسوم .

تحليلى از انگيزه هاى مخالفت

خـوارج عـلـل مـخالفت خوارج با امام ـ عليه السلام ـ باانگيزه مخالفت معاويه با آن حضرت كاملا متفاوت بود.
معاويه از دوران خلافت عمر مقدمات خودمختارى ولايت شام را آماده ساخته بود وخود را رئيس مطلق شام مى دانست .
پس از قتل عثمان ، وقتى دريافت كه امام ـ عليه السلام ـ مى خواهد دست او را از ولايت شام قطع كند، به مخالفت برخاست وبا تحريك طلحه وزبير وسپس به راه انداختن نبرد صفين در برابر امام ـ عليه السلام ـ ايستاد ودر واپسين لحظات با سياست شوم بر نيزه كردن قرآن دو دستگى عميقى در ميان ياران امام پديد آورد وسرانجام امام ـ عليه السلام ـ قربانى همين دو دستگى شد.
امـا خوارج افرادى قشرى وظاهربين وبه اصطلاح امروز خشكه مقدسانى بودند كه به جهت جهل وسطحى نگرى وناآگاهى از مبانى اسلامى با امام ـ عليه السلام ـ به مخالفت برخاستند وباتشبث به علل واهى در برابر مصباح هدايت الهى صف آرايى كردند ودر خاموش ساختن آن حتى به بهاى نابودى خود از پاى ننشستند.
بـه سبب همين تفاوت ميان معاويه وخوارج ، امام ـ عليه السلام ـ پس از پيروزى بر آنها فرمود:((لا تقاتلوا الخوارج بعدي ، فليس من طلب الحق فا خطا ه كمن طلب الباطل فا دركه )).
(1)پس از من با خوارج جنگ مكنيد، زيرا آن كسى كه جوينده حق باشد ولى به عللى راه خطا برود با آن كس كه جوينده باطل باشد وبه آن برسد يكسان نيست .
تحليل انگيزه هاى مخالفت خوارج ثابت مى كند كه اين گروه ، برخلاف شاميان ، هرگز در طلب جاه ومقام نبودند، بلكه اعوجاج وعقب ماندگى فكرى خاصى بر آنها حكومت مى كرده است .
اينك مهمترين اعتراضهاى خوارج را نقل مى كنيم .
1ـ حاكميت اشخاص بر ديننان پيوسته اين اعتراض را بر لب داشتند كه چگونه ممكن است دو نفر از دو گـروه مـخـالف ، بر طبق سليقه هاى شخصى خود، سرنوشت مسلمانان را به دست بگيرند ونظر خود را بر راى رهبر شناخته شده مسلمين حاكم سازند.
ديـن وسـرنـوشت مسلمانان بالاتر از آن است كه اشخاص با عقول ناقص خود بر آن حكومت كنند آنان پيوسته مى گفتند:((حكم الرجال في دين اللّه )).
يعنى :على اشخاص را در دين خدا حاكم قرار داده است .

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo