شهید آوینی
 

 

(1)گـفـتـگـوى رك وبـى پـرده انصارى با امام ـ عليه السلام ـ دو مطلب را روشن مى كند:الف )مـحـيـطى كه امام ـ عليه السلام ـ در آن مى زيست محيط آزادى بود وافراد مى توانستند افكار وآراء مـخـتـلـف خـود را در باره حكومت وقت ابراز دارند وموافق ومخالف ، در اظهار عقيده ، در پـيـشـگاه امام ـ عليه السلام ـ يكسان بودند وتا وقتى كه مخالف دست به سلاح نمى برد وبه قيام مسلحانه نمى پرداخت از آزادى كامل برخوردار بود.
ب ) حـفـظ نـسـل رسـول خدا (ص ) كه قرآن از آن به لفظ ((كوثر)) تعبير كرده از واجبات مهم اسلامى است .
ادامـه نـبرد امام ـ عليه السلام ـ بر ضد معاويه ومخالفان داخلى ، كه تعداد آنان كم نبود، منجر به شـهـادت امـام وحـسـنين ـ عليهم السلام ـ وبرچيده شدن نسل پيامبر (ص ) ودر نتيجه نابودى ((امامت )) مى شد.
اراده الهى در باقى ماندن نسل معصومان تا هنگام ظهور امام زمان ـ عليه السلام ـ ايجاب مى كند كه على ـ عليه السلام ـ حكميت را پذيرا شود.
ايـن مطلب ، هرچند تنها دليل براى پذيرفتن حكميت نبود، ولى يكى از عللى بود كه امام را به آن وادار ساخت .
امـام (ع ) دربـرابـر قبر خباب بن ارتامام به سير خود ادامه داد تا در برابر خانه هاى بنى عوف قرار گرفت .
در سمت راست جاده در نقطه بلندى هفت يا هشت قبر مشاهده كرد.
امام ـ عليه السلام ـ از اسامى افرادى كه در آنجا به خاك سپرده شده بودند پرسيد.
قـدامـة بن عجلان ازدى پاسخ داد:خباب ارت پس از عزيمت شما به صفين درگذشت وسفارش كرد كه او را در نقطه بلندى به خاك بسپارند.
دفن او در اين نقطه سبب شد كه ديگران نيز اموات خود را دراطراف قبر او به خاك بسپارند.
امـام ـ عـلـيه السلام ـ پس از طلب رحمت براى خباب در باره او گفت : وى از صميم دل اسلام آورد وبا ميل ورغبت هجرت كرد ويك عمر جهاد نمود وسرانجام با ناتوانى تن روبرو شد.
خدا پاداش نيكوكاران را ضايع نمى سازد.
آن گـاه بـا ارواح مـردگـان آن نقطه چنين سخن گفت :درود بر شما اى ساكنان سرزمينهاى وحشتناك ومحلهاى بى آب وگياه ، از مردان وزنان مؤمن ومسلمان .
شما بر ما پيشى گرفتيد وما به دنبال شما هستيم وپس از اندكى به شما مى پيونديم .
پروردگار، ما وآنان را ببخش واز ما وآنان درگذر.
(سپس فرمود:)سپاس خداى را كه زمين را براى زندگان ومردگان محل اجتماع قرار داد.
سپاس خدا را كه همه را از آن آفريد ومارا به آن باز مى گرداند وبر آن محشور مى سازد.
خوشا به آنان كه معاد را به ياد آورند وبراى روز حساب كار كنند وبه اندازه كفايت قناعت ورزند.
(1)آن گاه امام ـ عليه السلام ـ به مسير خود ادامه داد واز كنار خانه هاى قبايل همدان عبور كرد وصداى ناله هاى زنانى را شنيد كه بر كشتگان خود در صفين گريه مى كردند.
امـام ـ عـلـيه السلام ـ شرحبيل راخواست وبه او گفت : به زنان خود توصيه كنيد كه خويشتندار باشند وفرياد نكشند.
او در پاسخ امام ـ عليه السلام ـ گفت :اگر مسئله به چند خانه محدود مى شد امكان عمل به اين سفارش بود، ولى تنها از اين تيره صد وهشتاد نفر كشته شده اند وخانه اى نيست كه در آنجا گريه نباشد.
ولى ما مردان هرگز گريه نمى كنيم بلكه از شهادت آنان خوشحال هستيم .
امام ـ عليه السلام ـ برگذشتگان آنان رحمت فرستاد وچون شرحبيل خواست امام ر، كه بر مركب سوار بود، بدرقه كند به او فرمود:((ارجع فا ن مشي مثلك فتنة للوالي و مذلة للمؤمنين )).
(1) يعنى : برگرد كه اين نحوه مشايعت موجب غرور والى وذلت مؤمنان است .
وقـتى وارد كوفه شد چهار صد نفر را به عنوان ناظر بر اعمال حكمين برگزيد وشريح را به عنوان فـرمانده نظامى وابن عباس را به عنوان پيشواى مذهبى آنان منصوب كرد وسپس وقت آن رسيد كه نماينده تحميلى خود يعنى ابوموسى اشعرى را اعزام بدارد.
(2)امـام از آغـاز خـلافت خود از بى تفاوتى او نسبت به رهبرى آن حضرت آگاه بود ومردم نيز از سادگى وبلاهت او اطلاع داشتند.
ازا يـن جهت ، به هنگام اعزام ، امام ـ عليه السلام ـ ومردم با او به گفتگو پرداختند كه برخى از آن سخنان را نقل مى كنيم .
گفتگوى امام با ابوموسيدوست ودشمن بر سادگى وكم عمقى ابوموسى اتفاق نظر داشتند و او را ((چاقوى كند وبى دسته )) وكم ظرفيت مى خواندند.
ولى على ـ عليه السلام ـ چه مى توانست بكند؟
دوستان ساده لوح وبى ظرفيت او كه غالبا از همان قماش ابوموسى بودند، دو مطلب را بر او تحميل كردند: هم اصل حكميت را وهم شخص حكم را.
امـام ـ عـليه السلام ـ به هنگام اعزام ابوموسى به ((دومة الجندل )) با او وبا دبير خود عبيد اللّه بن ابى رافع چنين به سخن پرداخت :امام ـ عليه السلام ـ خطاب به ابوموسى :((ا حكم بكتاب اللّه و لا تجاوزه )) يعنى : براساس كتاب خدا داورى كن و از آن گام فراتر منه .
وقتى ابوموسى به راه افتاد، امام فرمود: مى بينم كه او در اين جريان فريب خواهد خورد.
عـبيد اللّه ، اگر جريان چنين است و او فريب خواهد خورد چرا او را اعزام مى كنى ؟
امام :((لوعمل اللّه في خلقه بعلمه ما احتج عليهم بالرسل )).
(1) يعنى :اگر خداوند با علم خود با بندگانش رفتار مى كرد ديگر براى آنان پيامبرانى اعزام نمى كرد وبه وسيله آنان با ايشان احتجاج نمى نمود.
گفتگوى فرمانده نظامى امام با ابوموسيشريح بن هانى ، فرماندهى كه امام ـ عليه السلام ـ او را در راس يك گروه چهارصد نفرى به دومة الجندل اعزام كرد، دست ابوموسى را گرفت وبه او چنين گفت : تو مسئوليت بزرگى را به دوش گرفته اى ، كارى كه شكاف آن مرمت پذير نيست .
بـدان اگـر مـعـاويـه بـر عـراق مسلط شود ديگرعراقى وجود ندارد، ولى اگر على بر شام مسلط شودبراى شاميان مشكلى وجود نخواهد داشت .
تو در آغاز حكومت امام از خود وقفه نشان دادى ؛ اگر باز چنين كارى كنى گمان به يقين واميد به نوميدى تبديل مى شود.
ابـومـوسـى در پـاسـخ او گفت :گروهى كه مرا متهم مى سازند شايسته نيست كه مرا به داورى برگزينند تا باطل را از آنان دفع وحق را بر ايشان جلب كنم .
(2)نـجـاشـى ، شـاعر معروف سپاه امام ودوست ديرينه ابوموسى ، طى اشعارى او را به رعايت حق وعـدالـت تـوصـيـه كرد وچون آن اشعار را بر ابوموسى خواندند گفت :از خدا مى خواهم كه افق روشن گردد وطبق رضاى خدا انجام وظيفه كنم .
وى دسـت ابـومـوسى را گرفت وبه او چنين گفت :عظمت كار را درك كن وبدان كه كار ادامه دارد.
اگر عراق را ضايع كنى ديگر عراقى نيست .
از مخالفت خدا بپرهيز كه خدا دنيا وآخرت را براى تو جمع مى كند.
اگر فردا با عمروعاص روبه رو شدى ، تو ابتدا به سلام مكن ، هرچند سبقت بر سلام سنت است ولى او شايسته اين كار نيست .
دست در دست او مگذار، زيرا دست تو امانت امت است .
مـبادا تورا در صدر مجلس بنشاند، كه اين كار خدعوى دست اب مجلس بنشاند، كه اين كار خدعه وفريب است .
از ايـنـكـه بـا تـو در اطاق تنها سخن بگويد بپرهيز، زيرا ممكن است در آنجا گروهى ر، به عنوان شهود، مخفى سازد تا بر ضد تو گواهى دهند.
آن گـاه احـنف براى آزمودن اخلاص ابوموسى نسبت به امام ـ عليه السلام ـ به او چنين پيشنهاد كـرد:اگـر بـا عـمـرو در بـاره امـام به توافق نرسيدى به او پيشنهاد كن كه عراقيان مى توانند از قـريـشيان ساكن شام كسى را به عنوان خليفه برگزينند واگر اين را نپذيرفتند پيشنهاد ديگرى كن وآن اينكه شاميان مى توانند از قريشيان ساكن عراق فردى را به عنوان خليفه انتخاب كنند.
(2) ابـوموسى در برابر اين سخن را كه به معنى عزل امام ـ عليه السلام ـ از خلافت وتعيين خليفه ديگر بود، شنيد ولى واكنشى نشان نداد.
احنف فورا به محضر امام ـ عليه السلام ـ بازگشت وجريان را به او گفت وياد آور شد كه ما كسى را براى احقاق حق خود اعزام مى كنيم كه از خلع وعزل تو پروايى ندارد.
امام ـ عليه السلام ـ فرمود:((ا ن اللّه غالب على ا مره )).
احنف ياد آور شد كه اين كار مايه ناراحتى ماست .
(1)سـعـد وقاص وفرزند او عمرسعد وقاص از كسانى بود كه از بيعت با امام ـ عليه السلام ـ سرباز زده بود ولى خود را در كشمكش وارد نساخته بود.
پـس از برافروخته شدن آتش نبردصفين ، در سرزمين بنى سليم فرود آمده ، پيوسته مراقب اخبار طرفين بود.
در همين انديشه ها بود كه روزى از دور سوارى را ديد كه به سوى او مى آيد.
وقتى نزديك آمد معلوم شد كه وى فرزند او عمر است .
(همو كه در كربلا امام حسين ويارانش را به قتل رساند).
پدر از اوضاع واحوال جويا شدوعمر از ماجراى حكميت تحميلى واجتماع حكمين در دومة الجندل خـبر داد واز پدر خواست كه به سبب سوابقى كه د راسلام دارد خود رابه آن منطقه برساند، شايد كه خلافت اسلامى را قبضه كند.
پدر گفت :فرزندم ، آرام باش .
مـن ازپيامبر شنيده ام كه مى گفت پس از او فتنه اى رخ مى دهد وبهترين مردم كسى است كه در آن پنهان شود واز آن دورى جويد.
مسئله خلافت امرى است كه من از روز نخست در آن وارد نشدم وديگر نيز وارد نخواهم شد.
واگر بنا باشد دستم را در آن فرو ببرم با على فرو مى برم .
مردم با تيزى شمشير مرا تهديد كردند ولى آن را بر آتش مقدم داشتم .
(2)سعد وقاص مساعدت هر يك از دو طرف را مساعدتى پرفتنه مى انديشيد وپايان آن را آتش مى انـگـاشـت ، ولى در عين حال ، موقعيت على ـ عليه السلام ـ را بر معاويه كاملا ترجيح مى داد ودر اشعارى كه در همان شب سرود وفرزندش نيز آن را شنيد على ـ عليه السلام ـ را ستود ومعاويه را نـكوهش كرد وگفت :ولوكنت يوما لا محالة وافدا تبعت عليا و الهوى حيث يجعلاگر بنا باشد كه روزى به اين امر اقدام كنم از على پيروى مى كنم آنجا كه او تمايل نشان دهد.
در كوردلى او همين بس كه پيروى از امامى را كه امامت وپيشوايى او در غدير خم برهمگان روشن شد وپس از قتل عثمان كليه مهاجران وانصار با او بيعت كردند دخول در فتنه مى پندارد.
حال آنكه رويگردانى از چنين امامى مايه ورود در دوزخ است .
(1)نگرانى معاويه از اوضاعگروهى از صحابه وفرزندانشان ، كه در عين دورى از على ـ عليه السلام ـ بـا مـعـاويـه هـمكارى نكرده بودند، پس ازخاموش شدن آتش نبرد به درخواست معاويه به شام آمدند، مانند عبد اللّه بن زبير وعبد اللّه بن عمر، ومغيرة بن شعبه .
مـعـاويـه از مـغيره درخواست كرد كه او را در اين جريان يارى كند واو را از انديشه حكمين آگاه سازد.
مـغـيـره ايـن ماموريت را پذيرفت ورهسپار دومة الجندل شد وبراى آگاهى از نظر حكمين با هر كدام جداگانه ملاقات كرد.
نـخـسـت بـه ابوموسى گفت :نظر تو در باره كسى كه از اين كشمكش پرهيز كرده واز خونريزى دورى جسته چيست ؟
ابوموسى گفت : آنان نيكوترين افرادند!پشت آنان از بار خونها سبك وشكم آنان از اموال حرام خالى است !سپس با عمرو ملاقات كرد وهمين مسئله را از او پرسيد.
او در پـاسخ گفت :گروه گوشه نشين بدترين مردم اند؛ نه حق را شناخته اند ونه باطل را انكار كرده ا ند.
مغيره به سوى شام بازگشت وبه معاويه گفت :من هر دو حكم را به محك امتحان زدم .
ابـومـوسـى ، على را از خلافت خلع خواهد كرد وآن را به عبد اللّه بن عمر كه در اين واقعه شركت نداشته است واگذار خواهد نمود.
ولى عمروعاص رفيق ديرينه توست .
مردم مى گويند كه او خلافت را براى خود مى خواهد وتو را شايسته تر از خود نمى داند.
(1)پـايـان تـوطـئه حكميتمسائلى كه لازم بود نمايندگان طرفين پيرامون آن به بحث وگفتگو بـنـشـيـنند وحكم آنها را از كتاب وسنت استخراج كنند وبه اطلاع هواداران امام ـ عليه السلام ـ ومعاويه برسانند عبارت بود از:1ـ بررسى علل قتل عثمان .
2ـ قانونى بودن حكومت امام .
3ـ علت مخالفت معاويه با حكومت قانونى امام ومبناى صحت آن .
4ـ آنچه در اوضاع كنونى موجب تضمين صلح مى شود.
ولى متاسفانه آنچه كه حكمين پيرامون آن بحث وگفتگو نكردند همين موضوعات چهارگانه بود.
زيـرا هـر كدام با سابقه خاصى وارد ميدان حكميت شدند ودر صدد تحقق بخشيدن به آراء واميال شخصى خود بودند؛ تو گويى كه اين موضوعات اصلا در دستور حكمين نبوده است .
طـولانـى شـدن اقـامـت حـكمين وناظران در دومة الجندل سبب شد كه ترس وتشويش جامعه اسلامى را فرا گيرد.
هـر كـسـى به گونه اى مى انديشيد:شتابزدگان وكم مايگان به نحوى وافراد عميق ودورنگر به گونه اى ديگر.
بحث پيرامون موضع نخست مبتنى بر اين بود كه عمده اعمال مورد انتقاد خليفه سوم وعمالش ، بـه استناد مدارك صحيح ، مطرح شود وآن گاه با دعوت از دست اندركاران قتل خليفه ، از عراقى ومـصـرى وصـحابى ، مسئله به دقت مورد رسيدگى قرار گيرد وادعاى قاتلان ، كه خليفه اصول اسـلام را زيـر پـا نـهـاده واز سيره رسول خدا (ص ) وحتى شيخين منحرف شده بود، بى طرفانه بررسى شود.
اما در اين مورد كارى جدى صورت نپذيرفت وفقط عمروعاص براى پيشبرد اهداف خود(خلع امام ونـصب معاويه يا فرزندش عبد اللّه بر مسند خلافت ) به ابوموسى گفت :آيا قبول دارى كه عثمان مظلوم كشته شد؟
او نيز به نوعى تصديق كرد(1) وگفت :قاتلان خليفه او را توبه دادند وآن گاه كشتند، در صورتى كه وقتى مجرم توبه كرد گناهان او بخشوده مى شود.
نـيـزآنـچه اصلا ازا ك ن بحثى به ميان نيامد مسئله قانونى بودن حكومت امام ـ عليه السلام ـ بود، حـكـومـتـى كـه به اتفاق مهاجران وانصار بر على ـ عليه السلام ـ تحميل شد وخود او در آغاز كار پـذيراى آن نبود وآن گاه كه اجتماع مهاجران وانصار را ديد، كه همگى اصرار مى ورزيدند كه جز او به كسى راى نمى دهند، احساس وظيفه كرد وحكومت را پذيرفت .
اگر خلافت خليفه نخست با بيعت افراد انگشت شمارى در سقيفه قانونى شد وخلافت خليفه دوم بـا نـصـب ابـى بـكر، خلافت امام ـ عليه السلام ـ با بيعت تمام مهاجران وانصار(جز پنج نفر) قطعا رسمى وقانونى بوده وهرگز نبايد در باره آن شك وترديد مى شد.
در محور سوم نيز، همچون محور دوم ، سخن به ميان نيامد.
چه هر دو حكم مى دانستند كه علت مخالفت معاويه جز دفع امام ـ عليه السلام ـ از مقام قانونى او وقبضه كردن خلافت نبوده است .
زنـدگى معاويه وگفتار وكردار او، چه پيش از قتل عثمان وچه پس از آن ،همگى حاكى است كه وى از مـدتـهـا پـيش در صدد تاسيس خلافت اموى بوده است ت، به نام خلافت اسلامى ، سلطنت كـسرى وقيصر را تجديد كند ومسئله ((انتقام خون خليفه )) و((قصاص قاتلان )) بهانه هايى براى قانون شكنى وتوجيه مخالفت او بودند.
اگر او واقعاخود را ولى الدم مى دانست لازم بود همچون ساير مسلمانان از حكومت قانونى امام ـ عـليه السلام ـ پيروى كند وآن گاه از خليفه وقت بخواهد كه در باره قصاص قاتلان عثمان اقدام كند.
امـام ـ عـليه السلام ـ در نخستين روزهاى مخالفت معاويه ، كرارا راه اقامه دعوى بر ضد مخالفان خـلـيفه را به او نشان داد وياد آور شد كه وظيفه نخست او حفظ وحدت كلمه واحترام به شوراى مـهاجران وانصار است وسپس طرح دعوا ودرخواست قصاص وغيره ، وتا او حكومتى را به رسميت نشناسد نمى تواند مسئله اى را مطرح كند.
پيرامون محور چهارم ، ابوموسى به جاى اينكه ياغيگرى معاويه برحكومتى را كه به تصويب شوراى مـهـاجـران وانـصـار رسيده بود محكوم سازد يا خود را به سبب توقف در آغاز خلافت امام ـ عليه السلام ـ مقصر بداند، طرفين را خطاكار شمرده ، مى خواست فردى را براى خلافت نصب كند كه تنها افتخار او اين بود كه فرزند خليفه دوم است و از اين مناقشات به دور بوده است .
در حـالى كه عبد اللّه بن عمر، از نظر كاردانى به حدى ضعيف بود كه پدرش در باره او مى گفت :فرزندم چندان بى دست وپاست كه از طلاق دادن زنش هم عاجز است .
(1)شـايـسـتـه حـكـمـين اين بود كه بى طرفانه پيرامون محورهاى چهارگانه به بحث وگفتگو بـنـشـينند، وشايدتوجه به قانونى بودن حكومت امام ـ عليه السلام ـ وياغيگرى معاويه بر حكومت مركزى كافى بود كه در ديگر موارد نيز تصميم صحيح اتخاذ كنند.
ولى متاسفانه دوستان بد انديش امام ـ عليه السلام ـ نماينده اى را بر او تحميل كرده بودند كه در مقام احتجاج وداورى به سان خس بى مقدارى ازاين سو به آن سو پرتاب مى شد.
عمروعاص از نخستين روز ورود به دومة الجندل ، ابوموسى را به عنوان صحابى پيامبر وبزرگتر از خود، احترام مى كرد ودر مقام سخن گفتن او را جلو مى انداخت .
هـنگامى كه توافق كردند كه هر دو حكم ، على ومعاويه را خلع كنند، باز هم عمروعاص او را براى اظـهـار عـقيده وخلع موكل خود مقدم داشت ، زيرا سيره طرفين در مدت اقامت آن دو در دومة الجندل چنين بود.
ازاين رو، ابتدا ابوموسى به خلع امام ـ عليه السلام ـ پرداخت وتمام سفارشهايى را كه دوستانش در آغاز كار كرده بودند زير پا نهاد.
ولـى عـمـروعـاص بـى درنگ معاويه را به خلافت نصب كرد!بلاهت وسادگى ابوموسى خسارت عظيمى به بار آورد كه ديگر قابل جبران نبود.
در اينجا نيز گفتگوى طرفين را منعكس مى كنيم تا روشن شود كه بازى حكميت چگونه به پايان رسيد ولجاجت دوستان ساده لوح امام ـ عليه السلام ـ چه خسارتى را متوجه اسلام كرد.
اينك سخنان طرفين :عمروعاص : آيا مى دانى كه عثمان مظلومانه كشته شد.
ابوموسى : آرى .
عمروعاص :مردم ، شاهد باشيد كه نماينده على به قتل مظلومانه خليفه اعتراف كرد.
آن گـاه رو به ابوموسى كرد وگفت :چرا از معاويه ، كه ولى عثمان است ، روى گردانى ، درحالى كـه او فـردى قـرشـى اسـت ؟
واگـر از اعـتـراض مردم مى ترسى كه بگويند فردى را به خلافت بـرگزيدى كه سابقه اى در اسلام ندارد، مى توانى پاسخ دهى كه معاويه ولى خليفه مظلوم است كـه براى گرفتن انتقام خون خليفه تواناست واز حيث تدبير وسياست فردى ممتاز است واز نظر نسبت به پيامبر(ص ) برادر همسر رسول خدا (ام حبيبه ) است .
گـذشـتـه از اينه، اگر او زمام خلافت را به دست گيرد به هيچ كس به اندازه تو احترام نخواهد كرد.
ابـومـوسى : ازخدا بترس ، خلافت از آن رجال دين وفضيلت است واگر شرافت خانوادگى ملاك خلافت باشد، شريفترين قريش على است .
من هرگز مهاجران نخستين را رها نكرده ، معاويه را به خلافت انتخاب نمى كنم .
حتى اگر معاويه به نفع من از خلافت كنار برود من به خلافت او راى نمى دهم .
اگر مى خواهى نام عمربن الخطاب را زنده كنيم عبد اللّه بن عمر را براى خلافت در نظر بگيريم .
عـمـروعاص :اگر به خلافت عبد اللّه بن عمر علاقه مندى ، چرا به فرزندم عبد اللّه راى نمى دهى كـه هرگز از او كمتر نيست وفضيلت ودرستكارى او نيز روشن است ؟
ابوموسى : او به سان پدرش در اين فتنه دست داشته وديگر شايسته خلافت نيست .
عمروعاص :خلافت از آن فردى قاطع است كه بخورد وبخوراند، وفرزند عمر را چنين توانى نيست .
اكنون كه در باره اين افراد به توافق نرسيديم بايد طرحى ديگر پيشنهاد كنى شايد در آن به توافق برسيم .
در ايـن هنگام طرفين به تشكيل جلسه سرى مبادرت كردند ودر آن به توافقى رسيدند كه ياد آور مـى شـويـم :ابـومـوسـى : نـظر من اين است كه هر دو نفر (على ومعاويه ) را از خلافت خلع كنيم وسـرنـوشـت خلافت را به شوراى مسلمانان واگذاريم تاهركسى را كه خواستند به عنوان خليفه برگزينند.
عمروعاص : موافقم وبايدنظر خود را به طور رسمى اعلام داريم .
نـاظـران وديگر كسانى كه در انتظار راى حكمين بودند دور هم گرد آمدند تا به سخنان داوران گوش فرا دهند.
درايـن هـنـگام عمرو از بلاهت وسادگى ابوموسى استفاده كرد و او را مقدم داشت كه مجلس را افتتاح كند ونظر خود را اظهار نمايد.
ابـوموسى ، نيزغافل از آنكه ممكن است عمروعاص پس از سخنان وى از تاييد نظرى كه در خفا بر آن تـوافـق كـرده بـودند خوددارى كند، شروع به سخن كرد وگفت :من وعمروعاص بر مطلبى اتفاق نظر پيدا كرديم واميدواريم كه صلاح ورستگارى مسلمين در آن باشد.
عمروعاص : صحيح است ؛ به سخن خود ادامه بده .
در ايـن مـوقـع ابـن عـبـاس خود را به ابوموسى رسانيد وبه او هشدار داد وچنين گفت :اگر بر مطلبى اتفاق نظر پيدا كرده ايد اجازه بده اول عمروعاص سخن بگويد وبعد تو اظهار نظر كن .
زيرا هيچ بعيد نيست كه وى خلاف آنچه را كه بر آن اتفاق كرده ايد مطرح سازد.
ولى ابوموسى به هشدار ابن عباس توجه نكردوگفت : رها كن ، هر دو در مسئله خلافت اتفاق نظر داريم .
سـپس برخاست وگفت :ما وضع امت را مطالعه كرديم وبراى رفع اختلاف وبازگشت به وحدت بـهـتـر از ايـن نديديم كه على ومعاويه را از خلافت خلع كنيم وامر خلافت را به شوراى مسلمين واگذار كنيم تا آنان هركسى را كه بخواهند به عنوان خليفه برگزينند.
بر اين اساس ، من على ومعاويه را از خلافت عزل كردم .
اين جمله را گفت وآن گاه عقب رفت ونشست .
سـپس عمرو در جايگاه قبلى ابوموسى قرارگرفت وخدا را حمد وثنا گفت وافزود:مردم ، سخنان ابوموسى را شنيديد.
او امام خود را عزل كرد ومن نيز در اين مورد با او موافق هستم واو را از خلافت عزل مى كنم ولى ، بر خلاف او، معاويه را بر خلافت ابقاء مى نمايم .
او ولى عثمان وخونخواه اوست وشايسته ترين مردم براى خلافت است .
ابـومـوسـى باعصبانيت خاصى رو به عمرو كرد وگفت : رستگار نشوى كه حيله ورزيدى وگناه كردى .
حـال تـو هـمـچـون حال سگ است كه اگر بر او حمله كنند دهانش را باز مى كند وزبان خود را بيرون مى آورد واگر رهايش كنند نيز چنين است .
(1)عمروعاص :وضع تو نيز مانند خر است كه كتابى چند بر او باشد.
(2)در اين هنگام خدعه عمرو آشكار شد ومجلس به هم خورد.
(1) شريح بن هانى برخاست وتازيانه اى بر فرق عمرو نواخت .
فرزند عمروعاص به كمك پدر شتافت وتازيه اى بر شريح زد ومردم ميان آن دو حائل شدند.
شريح بن هانى بعدها مى گفت :از آن پشيمانم كه چرا به جاى تازيانه باشمشير بر فرق او نزدم .
(2)ابن عباس : خدا روى ابوموسى را زشت سازد.
من او را از حيله عمرو بر حذر داشتم ولى او توجه نكرد.
ابوموسى :صحيح است .
ابـن عباس مرا از حيله اين مرد فاسق برحذر داشت ولى من به او اطمينان پيدا كردم وهرگز فكر نمى كردم كه جز خيرخواهى براى من چيزى بگويد.
(3)سـعـيـد بن قيس خطاب به هر دو داور گفت :اگر بر درستكارى اجتماع كرده بوديد چيزى برحال ما نمى افزوديد، چه رسد كه بر ضلالت وگمراهى اتفاق كرديد.
نـظـر شما بر ما الزام آور نيست وامروز به همان وضع هستيم كه قبلا بوديم وجنگ با متمردان را ادامه خواهيم داد.
(4)در اين جريان ، بيش از همه ، ابوموسى واشعث بن قيس (بازيگر صحنه حكميت ) مورد سرزنش قرار گرفتند.
ابوموسى پيوسته به عمرو بد مى گفت وزبان اشعث كند شده وبند آمده بود وسخن نمى گفت .
سـرانـجام عمروعاص وهواداران معاويه بار وبنه ها را بستند ورهسپار شام شدند وماجرا را تفصيلا براى معاويه بيان كردند وبه او، به عنوان خليفه مسلمين ، سلام گفتند.
ابن عباس وشريح بن هانى نيز به سوى كوفه بازگشتند وجريان را تعريف كردند.
ولى ابوموسى ، به جهت خطايى كه مرتكب شده بود، پناهنده مكه شد كه در آنجا بسر برد.
(1)سرانجام نبرد صفين وحادثه حكميت ، با كشته شدن چهل وپنج هزار وبه قولى نود هزار شامى وشهادت بيست الى بيست وپنج هزار عراقى (2)، در ماه شعبان سال سى وهشت هجرى پايان پذير فـت (3) ومـشـكلات متعددى براى حكومت اميرالمؤمنين ـ عليه السلام ـ وخلافت اسلامى پديد آورد كه بسيارى از آنها هرگز رفع نشد.
فصل بيست ودوم .

جنگ نهروان

ره آورد شوم سياست قرآن بر نيزه كردن سياست .
شـوم ونـاجـوانـمـردانه فرزند ابوسفيان وعقل منفصل وى عمروعاص ، پيامدهاى تلخ ودردآورى داشت .
طـراح نـقشه از روز نخست از آثار وخيم آن آگاه بود وبه پيروزى خود در مساله تحكيم اطمينان كامل داشت .
براى ارزيابى اين سياست ، كافى است بدانيم كه در سايه آن دشمن به آرزوهاى ديرينه خود رسيد.
ونـتـايـجـى به دست آورد كه از آن جمله موارد زير را مى توان نام برد:1ـ سلطه معاويه بر شامات تثبيت شد وكليه فرمانداران وبخشداران آن حومه اطاعت او را از صميم دل پذيرفتند.
واگـر بـنـابـه علل واغراضى ، نيمدلى به على ـ عليه السلام ـ بسته بودند، از او بريدند وبه معاويه پيوستند.
2 ـ امام ـ عليه السلام ـ كه در آستانه پيروزى بود، فرسنگها از آن دور شد وبازگشت مجدد به آن كار آسانى نبود، زيرا روحيه جهادگرى در ارتش آن حضرت به شدت افول كرده ، ديگر از آن شوق وشور شهادت طلبى خبرى نبود.
3ـ ارتش رو به زوال معاويه تجديد سازمان يافت وبه اصطلاح نفس تازه كرد وبراى تضعيف روحيه مـردم عـراق دست به تطاول وغارتگرى زد تا امنيت منطقه را به خطر افكند وحكومت مركزى را فاقد كفايت معرفى كند.
4ـ بدتر از همه ، در ميان ارتش عراق دو دستگى پديد آمد.
گـروهى تحكيم را پذيرفتند وگروه ديگر آن را كفر وذنب شمردند وبر امام ـ عليه السلام ـ لازم دانـسـتـنـد كـه ازاين كار توبه كند وگرنه ربقه اطاعت او را از گردن باز مى كنند وبا وى مانند معاويه به نبرد بر مى خيزند.
5ـ در سـايه اين طرز تفكر، مخالفان تحكيم كه روزى خود طرفدار آن بودند وامام ـ عليه السلام ـ تحت فشار اين گروه بر خلاف ميل وعقيده باطنى خود به آن راى داد، پس از ورود آن حضرت به كوفه ، شهر را به عنوان مخالفان حكومت وقت ترك گفتند ودر دو ميلى كوفه گرد آمدند.
هنوز آثار ناگوار جنگ صفين ترميم نيافته بود كه نبرد شومى به نام ((نهروان )) پيش آمد وگروه ياغى ، هرچند به ظاهر تار ومار شدند، اما بقاياى اين گروه در گوشه وكنار دست به تحريكات مى زدند.
وسرانجام در اثر همين تحريكات ، در شب نوزدهم سال چهلم هجرت على ـ عليه السلام ـ قربانى توطئه خوارج شد ودر محراب عبادت به شهادت رسيد.
بـارى ، امـام ـ عليه السلام ـ در دوران حكومت خود با سه نبرد سخت وسهمگين روبرو شد كه در تاريخ اسلام از جهاتى بى سابقه است .
در نـبرد نخست ، طرف مقابل پيمان شكنانى مانند طلحه وزبير بودند كه حيثيت ام المؤمنين ر، كـه حـيـثـيـت رسول اكرم (ص ) بود، به بازى گرفتند ونبرد خونينى به راه انداختند وسرانجام سركوب شدند.
در نـبرد دوم ، طرف مخالف فرزند ابوسفيان بود كه انتقام وخونخواهى عثمان را دستاويز قرار داد وبا ياغيگرى به مخالفت با حكومت مركزى وامام منصوص وبرگزيده مهاجران وانصار برخاست واز جاده حق وعدالت منحرف شد.
در نـبـرد سـوم ، طـرف جـنـگ يـاران ديـريـنـه امـام ـ عليه السلام ـ بودند كه از كثرت عبادت پيشانيهايشان پينه بسته بود وآهنگ تلاوت قرآن آنان در همه جا مى پيچيد.
نبرد با اين گروه دشوارتر از دو گروه نخست بود.
ولى امام ـ عليه السلام ، پس از ماهها صبر وشكيبايى وايراد سخنرانى واعزام شخصيتهاى مؤثر، از اصـلاح آنـان مـايـوس شد وچون با قيام مسلحانه آنان مواجه شد به نبرد با آنان پرداخت وبه تعبير خود((چشم فتنه را از كاسه در آورد)).
جز امام ـ عليه السلام ـ كسى را ياراى نبرد با اين مقدس نماها نبود، ولى سوابق على ـ عليه السلام ـ در اسـلام وهـجرت وايثارگريهاى او در ميادين نبرد در عهد رسول خدا وزهد وپيراستگى او در طول زندگى وعلم ودانش سرشار ومنطق نيرومند او د رمقام مناظره ، اين صلاحيت را به او مى داد كه با قاطعيت وبدون ترديد ريشه فساد را بر كند.
ايـن گـروهـهـاى سه گانه در تاريخ اسلام به نامهاى ((ناكثين )) (پيمان شكنان ) و((قاسطين )) (ستمگران ومتجاوزان از خط حق ) و((مارقين )) (گمراهان واز دين بيرون رفتگان ) معروف اند.
سابقه اين نامگذارى مربوط به عصر پيامبر گرامى (ص ) است .
آن حـضـرت خود از اين سه گروه چنين توصيفى كرده وبه على ـ عليه السلام ـ وديگران ياد آور شده بود كه على با اين سه گروه نبرد خواهد كرد.
ايـن سـخـن پـيامبر (ص ) يكى از ملاحم وخبرهاى غيبى اوست كه محدثان اسلامى در كتابهاى حديث به مناسبتهاى مختلف از آن ياد كرده اند كه به عنوان نمونه يكى از آنها را يادآور مى شويم .
عـلـى ـ عـلـيـه الـسلام ـ مى فرمايد:((ا مرني رسول اللّه (ص ) بقتال الناكثين و القاسطين و الم ارقين )).
(1)پيامبر خدا(ص ) به من امر فرمود كه با ناكثان وقاسطان ومارقان نبرد كنم .
ابن كثير، متوفاى 774هـ.
ق ، در تاريخ خود قسمتى از اين احاديث را گرد آورده است .
از جمله يادآور شده كه پيامبر (ص ) وارد خانه ام سلمه شد وبعدا على نيز آمد.
پـيـامـبـر رو بـه همسر خود كرد وگفت : ((ي ا ا م سلمة ، ه ذ ا و اللّه قاتل الناكثين و القاسطين و المارقين من بعدي ))(2).
يعنى : اى ام سلمه ، اين ( على ) نبرد كننده با ناكثان وقاسطان ومارقان بعد از من است .
مراجعه به كتابهاى حديث وتاريخ صحت واستوارى حديث فوق را ثابت مى كند.
از ايـن جـهـت ، دامن سخن را در اين مورد كوتاه كرده ، يادآور مى شويم كه محقق بزرگ مرحوم علامه امينى در كتاب ((الغدير)) قسمتى از صور حديث ومدارك آن را جمع كرده است .
(1)تاريخ مارقين گواهى مى دهد كه آنان پيوسته پرخاشگران بر حكومتهاى زمان بودند و زير بار هيچ حكومتى نمى رفتند.
نه حاكمى را به رسميت مى شناختند ونه حكومتى را.
حاكم عادل ومنحرف ، مانند على ـ عليه السلام ـ ومعاويه ، در نظر آنان فرق نمى كرد ورفتار آنان با يزيد ومروان با رفتار آنان با عمر بن عبدالعزيز نيز يكسان بود.
ريشه هاى خوارجريشه خوارج به گونه اى مرتبط به عصر رسول خداست .
اين گروه در عصر پيامبر (ص ) فكر وايده خود را اظهار مى كردند وسخنانى مى گفتند كه روح عدم تسليم وپرخاشگرى در آنها نمايان بود.
مـورد زيـر از نـمـونـه هـاى بارز اين موضوع است :پيامبر گرامى (ص ) غنائم ((حنين )) را بنابر مصالحى تقسيم كرد وبراى تاليف قلوب مشركان تازه مسلمان ، كه ساليان درازى بااسلام در حال جنگ بودند، به آنان سهم بيشترى داد.
در ايـن مـوقـع حـرقـوص بن زهير زبان به اعتراض گشود وبى ادبانه رو به پيامبر كرد وگفت : عـدالـت كن !گفتار دور از ادب وى پيامبر (ص ) را ناراحت كرد ودر پاسخ فرمود:واى بر تو، اگر عـدالت نزد من نباشد، در كجا خواهد بود؟
عمر در اين هنگام پيشنهاد كرد كه گردن او را بزنند، ولـى پيامبر نپذيرفت و از آينده خطرناك او گزارش داد وفرمود:او را رها كنيد كه پيروانى خواهد داشـت كـه در امـر ديـن بـيش از حد كنجكاوى خواهند كرد وهمچون پرتاب تير از كمان از دين بيرون خواهند رفت .
(2)بـخـارى در كـتـاب ((الـمؤلفة القلوب )) اين حادثه را به طور گسترده نقل كرده است ومى گويد:پيامبر در باره او ويارانش چنين گفت :((يمرقون من الدين ما يمرق السهم من الرمية )).
(1)پيامبر (ص ) لفظ ((مرق )) را كه به معنى پرتاب شدن است به كار مى برد.
زيـرا ايـن گـروه بـه سـبب اعوجاج وكجى در فهم دين به جايى رسيدند كه از حقيقت دين دور ماندند ودر ميان مسلمانان ((مارقين )) لقب گرفتند.
(2)شايسته روحيه حرقوص معترض اين بود كه در دوران خلافت شيخين ، مهر خاموشى را بشكند وبه نحوه گزينش آن دو خليفه وسيره آنان اعتراض كند، ولى تاريخ در اين مورد چيزى از او نقل نمى كند.
فـقـط ابن اثير در ((كامل )) ياد آور مى شود كه در فتح اهواز، حرقوص فرماندهى سپاه اسلام را از جـانـب خـلـيفه بر عهده داشته ومتن نامه اى را كه عمر به او پس از فتح اهواز و((دورق )) نوشته آورده است .
(3)طبرى نقل مى كند كه در سال 35 هجرى حرقوص در راس بصريان شورش كرده بر حكومت عثمان وارد مدينه شد وبا شورشيان مصر وكوفه بر ضد خليفه همصدا گرديد.
(4)از آن بـه بـعد در تاريخ نام ونشانى از او ثبت نشده است تا موقعى كه امام على ـ عليه السلام ـ مـى خواست ابوموسى را براى داورى اعزام كند كه ناگهان حرقوص به همراه زرعة بن نوح طائى بر امام وارد شدند ومذاكره تندى ميان آن دو انجام گرفت كه در ذيل ياد آور مى شويم .
حـرقـوص : از خـطـايـى كـه مرتكب شدى توبه كن و از پذيرش حكمين باز گرد وما را به نبرد با دشمن اعزام كن تا با او بجنگيم وبه لقاء اللّه نائل آييم .
امـام ـ عـليه السلام ـ فرمود: به هنگام طرح مسئله حكمين من اين مطلب را گوشزد كردم ولى شما با من مخالفت كرديد.
اكـنـون كـه تـعـهـد داده ايم وميثاق بسته ايم ، از ما درخواست بازگشت مى كنيد؟
خداوند مى فرمايد:[وا وفوا بعهداللّه ا ذا عاهدتم و لا تنقضوا الا يمان بعد توكيده ا و قد جعلتم اللّه عليكم كفيلا ا ن اللّه يـعـلـم م ا تفعلون ] (نحل :91) يعنى : به پيمان الهى ، آن گاه كه پيمان بستيد، وفادار باشيد وسـوگـندهاى خود را بعد از استوار ساختن آنها مشكنيد، در حالى كه خدا را براين سوگندهاى خود ضامن قرار داده ايد، كه خدا از آنچه كه مى كنيد آگاه است .
حرقوص : اين گناهى است كه بايد از آن توبه كنى .
امـام ـ عليه السلام ـ:گناهى در كار نبود، بلكه يك نوع سستى در فكر وعمل بود كه از ناحيه شما بر ما تحميل شد ومن همان موقع شما را متوجه آن كردم و از آن بازداشتم .
زرعة بن نوح طائى :اگر از تحكيم دست بر ندارى ، براى خدا وكسب رضاى او با تو مى جنگيم !على ـ عـلـيه السلام ـ:بيچاره بدبخت ! جسد كشته تو را در ميدان نبرد مى بينم كه باد بر آن خاك مى ريزد.
زرعه : دوست دارم چنين باشم .
على ـ عليه السلام ـ:شيطان شما دو تن را گمراه كرده است .
مذاكرات بى ادبانه ووقيحانه حرقوص با پيامبر اكرم (ص ) وامير مؤمنان ـ عليه السلام ـ آن گاه بر خلاف انتظار است كه او را يك مسلمان عادى بدانيم ، در حالى كه وى از نظر مفسران اسلامى (1) جزو منافقان بوده وآيه زير در باره او نازل شده است :[ومنهم من يلمزك في الصدقات فا ن ا عطوا منه ا رضوا و ا ن لم يعطوا منه ا ا ذا هم يسخطون ].
(توبه :58)برخى از منافقان در باره تقسيم غنائم بر تو ايراد مى گيرند.
اگـر بـه آنـان سـهـمـى داده شود راضى مى گردند واگر محروم شوند ناگهان خشمگين مى گردند.
ريشه ديگر خوارجيكى ديگر از ريشه هاى خوارج ذوالثديه است كه در كتابهاى رجال به نام نافع از او ياد شده است .
بسيارى از محدثان تصور كرده اند كه حرقوص معروف به ذو الخويصره همان ذو الثديه است ، ولى شهرستانى در كتاب ملل ونحل بر خلاف آن نظر داده ومى گويد:((ا ولهم ذو الخويصرة و آخرهم ذوالثدية ))(1).
از آنـجا كه شيوه اعتراض هر دو به پيامبر گرامى (ص ) يكسان بوده است وهر دو در تقسيم غنائم بـه پـيامبر گفته بودند كه ((عدالت كن )) وآن حضرت پاسخ واحدى به هر دو داده بود(2)، غالبا تـصـور شـده كـه اين دو اسم يك مسمى دارند، ولى توصيفى كه از ذو الثديه در تاريخ ودر لسان پيامبر وارد شده هرگز مانند آن در باره ذوالخويصره وارد نشده است .
ابـن كثير كه تاريخ وروايات مربوط به مارقين را گرد آورده است درآن يادآور مى شود كه پيامبر (ص ) فـرمـود:گـروهى همچون پرتاب شدن تير از كمان از دين خارج مى شوند وديگر به آن باز نمى گردند.
نـشـانـه ايـن گـروه آن اسـت كه در ميان آنان مرد سياه چهره ناقص دستى است كه منتهاى آن گوشتى است بسان پستان زن كه حالت ارتجاعى وكشش دارد.

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo