شهید آوینی

اشتر: وا اسفا كه افراد ارزنده شما كشته شده اند وگروه زبونتان باقى مانده است .
به من بگوييد در چه زمانى شما بر حق بوديد؟
آيا آن زمان كه نبرد مى كرديد بر حق بوديد واكنون كـه دسـت از نـبـرد كشيده ايد بر باطل هستيد؟
يا در آن زمان كه نبرد مى كرديد بر باطل بوديد واكـنـون بـر حـق هـستيد؟
اگر چنين گمان داريد، يعنى همه كشتگان شم، كه به ايمان وتقوا واخلاص آنان اعتراف داريد، بايد در آتش باشند.

آشوبگران :در راه خدا نبرد كرديم وبراى خدا دست از نبرد بر مى داريم .
ما از تو پيروى نمى كنيم ، از ما دورى جوى .

مالك : فريب خورده ايد و از اين طريق به ترك نبرد دعوت شده ايد.
اى روسـيـاهـان پـيـشـانى پينه بسته ، من نمازهاى شما را نشانه وارستگى از دنيا ونشانه شوق به شهادت مى پنداشتم ؛ اكنون ثابت شد كه هدف شما فرار از مرگ و روى كردن به دنياست .
اف بر شم، اى بمانند جانوران فضله خوار.
هرگز روى عزت نخواهيد ديد.
دور شويد همچنان كه ستمگران دور شدند.
در ايـن هـنـگـام ، آشوبگران از يك طرف واشتر از طرف ديگر، همديگر را به باد فحش وبدگويى گرفتند وبر صورت اسبهاى يكديگر تازيانه نواختند.
ايـن مـنظره ناگوار در پيشگاه امام ـ عليه السلام ـ به اندازه اى رنج آور بود كه فرياد كشيد كه از همديگر فاصله بگيرند.
در ايـن اوضـاع ، از طـرف آشـوبـگـران فرصت طلب ، در برابر چشمان امام ـ عليه السلام ، فرياد رضايت او به داورى قرآن بلند شد تا امام را در مقابل عمل انجام شده قرار دهند.
امام ـ عليه السلام ـ ساكت بود وسخن نمى گفت ودر درياى تفكر فرو رفته بود(1).

فصل بيستم

مسئله حكميت و گروه فشار.

پيشنهاد عمروعاص به معاويه ، كه سپاه امام ـ عليه السلام ـ را به حكومت قرآن دعوت كند كه اگر بپذيرند يانپذيرند دچار اختلاف مى شوند، كاملا نتيجه بخشيد وسپاه امام را به دو دستگى عجيبى مبتلا كرد.
ولـى اكـثريت با ساده لوحانى بود كه ، بر اثر خستگى از جنگ ، فريب ظاهر سازى معاويه را خورده وبـدون اجـازه امـام ـ عليه السلام ـ شعار مى دادند كه على به حكميت قرآن رضا داده است ؛ در حالى كه آن حضرت در سكوت مطلق فرو رفته بود ودر باره آينده اسلام مى انديشيد.

(1)نامه معاويه به امام در اين اوضاع بحرانى معاويه در نامه اى به امام ـ عليه السلام ـ چنين نوشت :كـشـمكش ميان ما طولانى شده وهر يك از ما خود را در تحصيل آنچه از طرف مقابل مى طلبد حق مى داند، در حالى كه هيچ يك از طرفين دست طاعت به ديگرى نمى دهد.
از هر دو طرف افراد زيادى كشته شده اند ومى ترسم كه آينده بدتر از گذشته باشد.
ما مسئول اين نبرد بوده ايم وجز من وتو كسى مسئول آن نيست . مـن پـيـشنهادى دارم كه در آن زندگى وصلاح امت وحفظ خون آنان وآشتى دينى وكنار رفتن كينه هاست وآن اينكه دو نفر، يكى ازياران من وديگرى از اصحاب تو كه مورد رضايت اند، ميان ما بر طبق قرآن حكومت وداورى كنند.


اين براى من وتو خوب ورافع فتنه است .
از خدا در اين مورد بترس وبه حكم قرآن رضا بده اگر اهل آن هستى .
(1)بلند كردن قرآن بر سر نيزه جز يك ترفند تبليغاتى اختلاف انداز نبود وهرگز راه داورى قرآن را نمى آموخت ، ولى معاويه در اين نامه اين ابهام را از سر راه برداشت وگزينش دو نفر از طرفين را مطرح كرد ودر پايان نامه ، با كمال وقاحت ، امام ـ عليه السلام ـ را به تقوا وپيروى از قرآن دعوت نـمـود!پـاسـخ امـام به نامه معاويهستمگرى ودروغگويى شخص را در دين ودنيايش تباه مى كند ولغزش او را نزد عيبجو آشكار مى سازد.
تو مى دانى كه بر جبران گذشته قادر نيستى .

گـروهـى بـه نـاحق ، با شكستن پيمان ، آهنگ خلافت كردند ودستور صريح خدا را تاويل نمودند وخداوند دروغ آنان را آشكار ساخت .
از روزى بـتـرس كه در آن روز كسى كه پايان كارش ستوده است خوشحال مى شود وآن كس كه رهبرى خود را به دست شيطان سپرده و با او به نبرد بر نخاسته است پشيمان مى گردد؛ دنيا او را فريب داده وبه آن دل بسته است .
ما را به حكم قرآن دعوت كردى وتو اهل آن نيستى .
ما تو را پاسخ نگفتيم ولى داورى قرآن را پذيرفتيم .

(2)اشـعـث بن قيس ، كه از روز نخست متهم به داشتن روابط سرى با معاويه بود ودر اثناى نبرد ازاين روابط گهگاه چيزى ديده مى شد، اين بار اصرار ورزيد كه به سوى معاويه برود وهدف او را از بلند كردن قرآنها جويا شود.
(3)برخورد اشعث با امام ـ عليه السلام ـ از روز نخست صادقانه نبود.
انديشه صلح در ذهن او از طريق مذاكره با عتبه برادر معاويه به وجود آمد.
در ليلة الهرير ادامه نبرد را مايه تباهى طرفين معرفى كرد وبه هنگام وقوع فتنه ((رفع المصاحف )) اصـرار مـى ورزيـد كـه عـلى ـ عليه السلام ـ دعوت سپاه شام را پاسخ بگويد و از خستگى سپاه سخن مى گفت .
اين بار رخصت مى طلبيد كه با معاويه تماس بگيرد وآخرين دستور را درمورد صلح دريافت كند.
در هـمـين بحث خواهيم آورد كه وى قدرت را از امام ـ عليه السلام ـ در تعيين نماينده سلب مى كند ونماينده مورد نظر آن حضرت را به بهانه اى عقب مى زند وشخص مورد نظر خود را تحميل مى كند كه كاملا به ضرر سپاه عراق بود.

بـارى ، اشـعـث ، پـس از ملاقات با معاويه ، سخن تازه اى همراه خود نياورد ومضمون نامه معاويه راتكرار كرد.
فشار گروه مسلح ، امام ـ عليه السلام ـ را بر آن داشت كه داورى كتاب را بپذيرد.
از اين رو، قاريان هر دو گروه در ميان دو سپاه گرد آمدند وبر قرآن نگريستند وتصميم گرفتند كه حكم قرآن رازنده سازند.
سـپس به مواضع خويش باز گشتند وندا از هر دو طرف برخاست كه ما به حكم قرآن وداورى آن راضى هستيم .

(1)گزينش داوران (حكمين )شكى نيست كه قرآن خود سخن نمى گويد وبايد افراد قرآن شناس آن را به سخن درآورند؛ در آن بنگرند وحكم خدا را دريابند تا به فصل خصومت بپردازند.
بـراى رسـيـدن بـه اين هدف قرار شد كه افرادى از طرف شاميان وافراد ديگرى از طرف عراقيان برگزيده شوند.
مـردم شام بدون قيد وشرط پيرو معاويه بودند كه او هر كس را انتخاب كند به او راى دهند وهمه مى دانستند كه اوجز عمروعاص ، طراح فتنه ، كسى را انتخاب نخواهد كرد.
به تعبير معروف ، مردم شام براى مخلوق ، فرمانبردارتر از همه وبراى خالق ، عاصيترين افراد بودند.
ولـى وقـتـى نـوبـت بـه امام ـ عليه السلام ـ رسيد گروه فشار (كه بعدها نام ((خوارج )) به خود گرفتند ومسئله ((حكميت )) را گناه كبيره پنداشتند وخود از پذيرفتن آن توبه كردند واز على ـ عـلـيـه الـسـلام ـ نـيـز خواستند كه او نيز توبه كند)دو مطلب را بر آن حضرت تحميل كردند:1ـ پذيرفتن حكميت .

2ـ انتخاب حكم مورد نظر خود، نه حكم مورد نظر امام ـ عليه السلام ـ.
ايـن بـخـش از تاريخ ر، كه كاملا آموزنده است ، به گونه اى مى نگاريم :گروه فشار:ما ابو موسى اشعرى را براى حكميت مى پذيريم .
امام ـ عليه السلام ـ:من هرگز به اين كار راضى نمى شوم وچنين حقى به او نمى دهم .
گروه فشار:ما نيز جز به او به كسى راى نمى دهيم .
او بود كه ما را از روز نخست از اين جنگ بازداشت وآن را فتنه خواند.

امـام ـ عـلـيه السلام ـ:ابو موسى اشعرى كسى است كه در روزهاى نخست خلافت از من جدا شد ومردم را از يارى من بازداشت وبراى دورى از كيفر پا به فرار نهاد تا اينكه او را امان دادم وبه سوى من بازگشت .
من ابن عباس را براى داورى بر مى گزينم .

گروه فشار:برایم، تو وابن عباس فرق نمى كنيد.
كسى را برگزين كه نسبت به تو ومعاويه يكسان باشد.
امام ـ عليه السلام ـ:مالك اشتر را بر اين كار انتخاب مى كنم .
گروه فشار: اشتر آتش جنگ را بر افروخته وما الن به حكم او محكوم هستيم .
امـام ـ عليه السلام ـ:حكم اشتر چيست ؟

گروه فشار: او مى خواهد مردم را به جان هم بيندازد تا خواسته خود وتو را انجام دهد.
امـام ـ عـلـيـه الـسـلام ـ:اگر معاويه در گزينش داور خود كاملا آزاد است ، در برابر فرد قرشى (عمروعاص ) جز گزينش قرشى (ابن عباس ) مناسب نيست .
شما هم در برابر او عبد اللّه بن عباس را برگزينيد، زيرا فرزند عاص گرهى را نمى بندد مگر اينكه ابـن عـبـاس آن را مى گشايد، يا گرهى را باز نمى كند مگر اينكه آن را مى بندد؛ امرى را محكم نـمـى كـند مگر اينكه ابن عباس آن را سست مى گرداند وكارى را سست نمى كند مگر اينكه آن رامحكم مى سازد.

اشـعث : عمروعاص وعبد اللّه بن عباس هر دو از قبيله مضر هستند ودو فرد مضرى نبايد با هم به داورى بنشينند.
اگر يكى مضرى باشد (مثلا عمرو عاص ) حتما بايد دومى يمنى (ابوموسى اشعرى ) باشد.
(كـسـى از ايـن مرد نپرسيد كه مدرك او بر اين قانون وتشريع چيست !)امام ـ عليه السلام ـ:از آن بيم دارم كه يمنى شما فريب بخورد، زيرا عمروعاص شخصى است كه در انجام مقاصد خود از هيچ چيز ابا ندارد.

اشـعـث : به خدا سوگند كه هرگاه يكى از آن دو حكم يمنى باشد، براى ما بهتر است ، هرچند بر خلاف خواسته ما داورى كند.
وهرگاه هر دو مضرى باشند براى ما ناخوشايند است ، هرچند مطابق خواسته ما داورى نمايند.
امـام ـ عليه السلام ـ:اكنون كه بر ابوموسى اشعرى اصرار داريد، خود دانيد؛ هر كارى مى خواهيد بكنيد (1).
ابـومـوسـى اشعرى هنگامى كه فرماندار كوفه بود مردم را از حركت به سوى امام ـ عليه السلام ـ بـراى براندازى فتنه جمل باز مى داشت وبهانه اش گفتار پيامبر اكرم (ص ) بود كه :((هرگاه در ميان امت من فتنه اى پديد آمد كناره گيرى كنيد)).
اكنون چنين فردى مى خواست نماينده امام ـ عليه السلام ـ در مسئله حكميت شود.
شكى نبود كه گذشته از سادگى او، چون طبعا مخالف امام بود، هرگز به نفع امام راى نمى داد.
امام ـ عليه السلام ـ از كوشش براى بازگرداندن گروه فشار از نظر باطل وزيانبارشان باز نايستاد.

از اين رو، همه فرماندهان خود را در نقطه اى گرد آورد ومطالب را در يك مجمع عمومى چنين مـطرح كرد:آگاه باشيد كه شاميان براى خويش نزديكترين فردى را كه دوست داشتند برگزيده اند وشما نزديكترين فرد را ازميان كسانى كه از آنها ناخشنود بوديد (ابو موسى ) به حكميت انتخاب كرده ايد.
سر وكار شما با (امثال ) عبد اللّه بن قيس (1) است ، همان كسى كه ديروز مى گفت :((جنگ فتنه است ؛ بند كمانها را ببريد وشمشيرها را در نيام كنيد)).
اگـر راسـتگوست چرا خود بدون اجبار در ميدان نبرد شركت كرد، واگر دروغگوست پس متهم است .
سـيـنه عمروعاص را با مشت گره كرده عبد اللّه بن عباس بشكنيد واز مهلت دهندگان استفاده كنيد ومرزهاى اسلام را در اختيار بگيريد.
مگر نمى بينيد كه شهرهاى شما مورد تجاوز قرار گرفته وسرزمينتان هدف تير دشمن شده است ؟
(2)سـخنان امام ـ عليه السلام ـ در فرماندهان اثرى جز يك رشته ملاقاتهاى فردى با آن حضرت نداشت .
از اين رو، احنف بن قيس به امام گفت :من ابو موسى را آزموده ام واو را فردى كم عمق يافته ام .

او فردى است كه در آغاز اسلام با آن مبارزه كرد.
اگر مايل هستى مرا به حكميت برگزين واگر مصلحت نمى دانى مرا حكم دوم يا سوم قرار بده تا بـبـينى كه عمروعاص گرهى نمى بندد مگر اينكه من آن را باز مى كنم وگرهى را باز نمى كند مگر اينكه من آن را مى بندم .
امـام ـ عليه السلام ـ نمايندگى احنف را بر سپاه عرضه كرد ولى آنان چنان گمراه ولجوج بودند كه جز به نمايندگى ابوموسى به كسى راى ندادند.
ايـن انـتـخـاب آنـچـنـان ضـرربار بود كه شاعرى شامى در شعر خود از آن پرده بر مى دارد ومى گـويد:اگر براى مردم عراق راى استوارى بود آنان را از گمراهى حفظ مى كرد وابن عباس را بر مى گزيدند، ولى پير يمنى را برگزيدند كه در پنج وشش گير است .
به على برسانيد گفتار كسى را كه از گفتن حق پروا ندارد: ابو موساى اشعرى فرد امينى نيست .

(1)در آيـنـده خـواهيم آورد كه همين افرادى كه صلح با معاويه را بر امام ـ عليه السلام ـ تحميل كردند ودست او را در انتخاب حكم بستند، نخستين كسانى بودند كه موضوع حكميت را گناهى بزرگ پنداشتند وپس از نوشتن پيمان نامه ، امام ـ عليه السلام ـ را بر نقض آن وادار كردند.
ولـى هيهات كه امام نقض پيمان كند وبار ديگر به سخنان اين مقدس نماهاى بى خرد گوش فرا دهد.
اكـنون بايد ديد كه متن حكميت چگونه نوشته شد وآيا براى بار سوم نيز امام ـ عليه السلام ـ تحت فـشـار آراء گـروه فشار قرار گرفت ؟
تحميل پيمان حكميتحادثه حكميت در سرزمين صفين از حوادث بى سابقه تاريخ اسلام به شمار مى رود.
امـير المؤمنين ـ عليه السلام ـ كه در دو قدمى پيروزى قرار داشت واگر ياران نادان وناآگاه وى دست از حمايت او بر نمى داشتند يا لااقل براى او ايجاد مزاحمت نمى كردند چشم فتنه را از كاسه در مـى آورد وبـه حكومت دودمان خبيث اموى ، كه بعدها هشتاد سال يا كمى بيشتر طول كشيد، پـايـان مـى بـخـشيد وچهره تاريخ اسلام وتمدن مسلمين را دگرگون مى كرد، به سبب نيرنگ عمروعاص وفريب خوردن تعداد درخور توجهى از سربازان نادانش ، از ادامه نبرد ودست يافتن به پيروزى باز ماند.

ايـن دوسـتان نادان ، كه زيانشان بيش از دشمنان داناست ، چهار مطلب را بر امام ـ عليه السلام ـ تحميل كردند كه دود آن نخست به چشم خودشان وسپس به چشم ساير مسلمين رفت .
اين موارد عبارت بودند از:

1ـ پذيرفتن آتش بس وقبول حكميت قرآن وسنت پيامبر (ص ).
2ـ پذيرفتن ابوموسى اشعرى به عنوان نمايندگى از طرف امام .
3ـ حذف لقب ((امير المؤمنين )) از متن پيمان حكميت .
4ـ اصرار بر شكستن پيمان حكميت پس از امضاى آن .

در بحث گذشته شيوه تحميل موارد اول ودوم روشن شد.
اكنون با شيوه تحميل موارد سوم وچهارم ومتن پيمان صلح آشنا شويم .
گـرد وغبار جنگ سرد ومناقشه هاى لفظى پس از سياست قرآن به نيزه كردن فرو نشست وقرار شد كه سران هر دو گروه به تنظيم پيمان حكميت بپردازند.
در يـك طرف امام ـ عليه السلام ـ وياران او ودر طرف ديگر معاويه وعقل منفصل وى عمروعاص وگروهى از محافظان او قرار داشتند.
بـراى نوشتن پيمان ، دو برگ زرد كه آغاز وپايان آنها با مهر امام ـ عليه السلام ـ كه ((محمد رسول اللّه ))(ص ) بود ومهر معاويه كه آن نيز ((محمد رسول اللّه ))(ص ) بود مهر خورده وآماده شده بود.
امام ـ عليه السلام ـ املاى پيمان ودبير وى عبيد اللّه بن رافع نوشتن آن را بر عهده گرفت .
امام ـ عليه السلام ـ سخن خود را چنين آغاز كرد:بسم اللّه الرحمن الرحيم .
تـقاضى عليه علي ا مير المؤمنين و معاوية بن ا بي سفيان و شيعتهم فيما تراضي به من الحكم بكتاب اللّه و سنة نبيه (ص ).
ايـن بـيانيه اى است كه على امير مؤمنان ومعاويه وپيروان آن دو بنابر آن داورى كتاب خداوسنت پيامبر او را پذيرفته اند.
در ايـن هـنگام معاويه اسپندوار از جاى جهيد وگفت : بد آدمى است كسى كه فردى را به عنوان ((اميرمؤمنان )) بپذيرد وآن گاه با او نبرد كند.
عمروعاص فورا به كاتب امام ـ عليه السلام ـ گفت :نام على ونام پدر او را بنويس .
او امير شماست ، نه امير ما.
احنف ، سردار شجاع امام ـ عليه السلام ـ به آن حضرت گفت :مبادا لقب امير مؤمنان را از كنار نام خود پاك كنى ؛ از آن مى ترسم كه بار ديگر به تو باز نگردد.
تن به اين كار مده ، هرچند به كشت وكشتار انجامد.
سخن به درازا كشيد وبخشى از روز به مذاكره به اين مطلب گذشت وامام ـ عليه السلام ـ حاضر به حذف لفظ اميرمؤمنان از كنار نام خود نشد.

اشـعـث بـن قـيس ، مرد مرموزى كه از نخستين روز در لباس دوستى بر ضد امام كار مى كرد وبا معاويه سر وسرى داشت ، اصرار ورزيد كه لقب برداشته شود.
در اين كشمكش امام ـ عليه السلام ـ خاطره تلخ ((صلح حديبيه )) را به زبان آورد وفرمود:من در سرزمين حديبيه كاتب پيامبر (ص ) بودم .
در يك طرف پيامبر خدا ودر طرف مشركان سهيل بن عمرو قرار داشتند.
مـن صلحنامه را به اين صورت تنظيم كردم :((هذا ما تصالح عليه محمد رسول اللّه (ص ) و سهيل بن عمرو)).

امـانـمـايـنده مشركان رو به پيامبر كرد وگفت : من هرگز نامه اى را كه در آن خود را ((پيامبر خدا)) بخوانى امضا نمى كنم .
اگر من مى دانستم كه تو پيامبرخدا هستى هرگز با تو نبرد نمى كردم .
من بايد ظالم وستمگر باشم كه تو را از طواف خدا باز دارم ، در صورتى كه تو پيامبر خدا باشى .
لكن بنويس ((محمد بن عبداللّه )) تا من آن را بپذيرم .

در ايـن هـنگام پيامبر (ص ) به من فرمود: على ، من پيامبر خدا هستم ، همچنان كه فرزند عبد اللّه هستم .
هرگز رسالت من با محو عنوان رسول اللّه از كنار نام من از بين نمى رود.
بنويس محمد بن عبد اللّه .

بارى ، درآن روز فشار مشركان بر من زياد شد كه لقب رسول اللّه را از كنار نام او بردارم .
اگـر آن روز پـيـامـبر (ص ) صلحنامه اى براى مشركان نوشت ، امروز من براى فرزندان آنان مى نويسم .
راه وروش من وپيامبر خدا يكى است .

عمروعاص رو به على ـ عليه السلام ـ كرد وگفت : سبحان اللّه ، ما را به كافران تشبيه مى كنى ، در حالى كه ما مؤمن هستيم .
امام ـ عليه السلام ـ فرمود: كدام روز بوده كه تو حامى كافران ودشمن مسلمانان نبوده اى .
تو شبيه مادرت هستى كه تو را زاييده است .
بـا شـنـيـدن ايـن سخن ، عمرو ازمجلس برخاست وگفت : به خدا سوگند كه بعد از اين با تو در مجلسى نمى نشينم .
فشار دوست نماهاى امام ـ عليه السلام ـ كه لقب اميرمؤمنان را از كنار نام خود بر دارد بر مظلوميت آن حضرت جلوه تازه اى بخشيد.

(1) ولـى در مـقابل ، گروهى ازياران صديق امام ، با شمشيرهاى آخته به حضور آن حضرت آمدند وگفتند: فرمان بده تا ما اجرا كنيم .
عثمان بن حنيف آنان را پند داد وگفت : من در صلح حديبيه بوده ام وما نيز فعلاهمان راه پيامبر (ص ) را مى پيماييم .

(2)امـام ـ عـلـيـه الـسـلام ـ فـرمود:پيامبر (ص ) در حديبيه ازاين ماجرا به من خبر داد، آنجا كه فرمود:((ا ن لك مثلها ستعطيها و ا نت مضطهد)).
يعنى : چنين روزى براى تو نيز هست وچنين كارى انجام مى دهى درحالى كه مجبورى .

متن پيمان صلح اختلاف طرفين در اين مورد با انعطاف امام ـ عليه السلام ـ والهام از روش پيامبر (ص ) پايان يافت وعلى ـ عليه السلام ـ رضا داد كه نام مبارك او بدون لقب ((اميرمؤمنان )) نوشته شود ونگارش پيمان حكميت ادامه يافت .
مـواد مـهـم آن بـه قـرار زير است :

1ـ هر دو گروه راضى شدند كه در برابر داورى قرآن سر فرود آورنـدو از دسـتورهاى او گام فراتر ننهند وجز قرآن چيزى آنان را متحد نسازد وكتاب خدا را از آغاز تا پايان ، در مسائل مورد اختلاف داور خود قرار دهند.

2ـ عـلـى وپيروان او، عبد اللّه بن قيس (ابو موسى اشعرى ) را به عنوان ناظر وداور خود برگزيدند و معاويه و پيروان او، عمروعاص را به همين عنوان انتخاب كردند.

3ـ از هـر دو نـفـر بـه بـزرگترين پيمانى كه خدا از بنده خود گرفته است ميثاق گرفته شد كه كـتـاب خـدا را پـيـشواى خود قرار دهند وآنجا كه داورى آن را يافتند از آن فراتر نروند وآنجا كه داورى آن را نيافتند به سنت وسيره پيامبر (ص ) مراجعه كنند.
به اختلاف دامن نزنند واز هوا وهوس پيروى نكنند ودر كارهاى مشتبه وارد نشوند.

4ـ عـبـد اللّه بن قيس وعمروعاص هر كدام از پيشواى خود پيمان الهى گرفتند كه به داورى هر دو، كـه بـر اسـاس كـتاب وسنت پيامبر انجام گيرد، راضى شوند ونبايد آن را بشكنند وغير آن را بـرگـزيـنـنـد، وجان ومال وناموس آنان در حكومت هر دو نفر، تا هنگامى كه از حق فراتر نروند، محترم است .

5ـ هرگاه يكى از دو داور پيش از انجام وظيفه درگذرد، امام آن گروه داور عادلى را به جاى او بر مى گزيند، به همان شرايطى كه داور پيشين را برگزيده بود.
واگـر يكى از پيشوايان نيزپيش از انجام داورى درگذرد، پيروان او مى توانند فردى را به جاى او برگزينند.

6ـ از هر دو داور پيمان گرفته شد كه از سعى وكوشش فروگذار نباشندوداورى ناروا نكنند.
واگر بر تعهد خود عمل نكردند، امت از داورى هر دو بيزارى جويد ودر برابر آنان تعهدى ندارد.
عـمـل بـه ايـن قـراداد بـر اميران وداوران وامت ، لازم وواجب شمرده شد واز اين به بعد، تا مدت انقضاى اين پيمان ، جان ومال واعراض مردم در امن وامان است .
بـايد سلاح بر زمين نهاده شود وراهها امن گردد ودر اين مورد بين حاضر در اين واقعه وغايب از آن تفاوتى نيست .

7ـ بـر هـر دو داور اسـت كه در نقطه اى ميان عراق وشام فرود آيند ودرآنجا جز كسانى كه مورد علاقه آنان است حاضر نشوند.
وآنـان تـا آخـر ماه مبارك رمضان مهلت دارند كه امر داور را به پايان برسانند واگر خواستند مى تـوانند زودتر ازا ك ن موعد داورى كنند، همچنان كه مى توانند امر داورى را تا انقضاى موسم حج عقب بيندازند.

8ـ اگـر هـر دو داور بـر طبق كتاب خدا وسنت پيامبر داورى نكنند مسلمانان به نبرد خود ادامه خواهند داد وهيچ تعهدى ميان طرفين نيست .
بـر امت اسلامى است كه به آنچه در اين پيمان است عمل كنند وهمگى در برابر كسى كه بخواهد زور بگويد يا تصميم به نقض آن بگيرد امت واحدى باشند.
(1)آن گاه ، به نقل طبرى ، از هر دو طرف ده نفر به عنوان شهود پيمان حكميت را امضا كردند.
در مـيان امضا كنندگان از جانب امام ـ عليه السلام ـ اسامى عبد اللّه بن عباس ، اشعث بن قيس ، مـالـك اشـتر، سعيد بن قيس همدانى ، خباب بن ارت ، سهل بن حنيف ، عمرو بن الحمق خزاعى وفرزندان امام ـ عليه السلام ، حسن وحسين ـ عليهما السلام ، ديده مى شود.
(2) پيمان نامه در عصر روز چهارشنبه هفدهم صفر سال 37 تنظيم شد وبه امضاى طرفين رسيد.
(3)هـر دو داور تـصميم گرفتند كه در سرزمين ((اذرح ))(منطقه مرزى ميان شام وحجاز)فرود آيـنـد ودرآنـجـا بـه داورى بپردازند و از هر دو طرف چهارصد نفر به عنوان ناظر اعزام شدند كه داورى راتحت نظر بگيرند.
واكنش عقد پيمان حكميت در ارتش امام پس از تنظيم پيمان نامه قرار شد كه مردم شام و عراق از نتيجه مذاكرات آگاه شوند.
از اين جهت ، اشعث پيمان حكميت را بر شاميان وعراقيان عرضه داشت .
در نـاحـيـه نخست هيچ نوع مخالفتى مشاهده نشد، در حالى كه گروهى از طوايف عراقى مانند ((عنزه )) ابراز مخالفت كردند وبراى نخستين بار شعار ((لا حكم ا لا للّه )) ازحلقوم دو جوان عنزى بـه نام معدان وجعد برآمد وهر دو جوان با شمشير كشيده برارتش معاويه حمله بردند ودر نزديك خيمه معاويه كشته شدند.
وقـتى پيمان نامه بر قبيله مراد عرضه شد رئيس آنان ، صالح بن شفيق ، همان شعار آن دو جوان را سرداد وگفت :((لا حكم ا لا للّه ولو كره المشركون )).
سـپس اين شعر را سرود:ما لعلي في الدماء قد حكم لو قاتل الا حزاب يوما ما ظلم. چه شد كه على در باره خونهاى ريخته شده تن به حكميت داد، حال آنكه اگر با احزاب (معاويه وهمفكران او) مى جنگيد كار او نقصى نداشت .
اشعث به كار خود ادامه داد.
وقـتـى در برابر پرچمهاى قبيله بنى تميم قرار گرفت وپيمان حكميت را بر آنان خواند شعار ((لا حكم ا لا للّه يقضي بالحق و هو خير الفاصلين )) از آنان برخاست وعروه تميمى گفت :((ا تحكمون الرجال في ا مر اللّه ؟
لا حكم ا لا للّه ا يـن قـتـلان ا يا ا شـعـث ؟ ))

(1) يعنى : آيا مردان را بر دين خدا مقدم مى داريد وحكم قرار مى دهيد؟
حكم وداورى از آن خداست .
پـس تـكـلـيـف كـشـتـه هـاى مـا چـيـست اى اشعث ؟
(آيا آنان در راه حق كشته شدند يا در راه باطل ؟ )

سپس با شمشير خود بر اشعث حمله كرد ولى ضربه اش بر اسب او اصابت كرد واشعث را از اسب به زمين انداخت واگر كمك ديگران نبود اشعث به دست عروه تميمى كشته شده بود.
اشـعث پس از يك گشت در ميان سپاه عراق به حضور امام ـ عليه السلام ـ رسيد وطورى وانمود كـرد كـه اكـثر حاميان امام ـ عليه السلام ـ بر پيمان حكميت راضى هستند وجز يك يا دو گروه كسى با آن مخالفت ندارد.
ولـى چيزى نگذشت كه از هر سو شعار ((لا حكم ا لا للّه ))و ((الحكم للّه يا علي لا لك )) بلند شد و فـريـاد مـى زدنـد: مـا هرگز اجازه نمى دهيم كه رجال در دين خدا حاكم باشند(وحكم خدا را دگرگون سازند).
خدا فرمان داده است كه معاويه وياران او كشته شوند يا تحت فرمان ما در آيند.
حادثه حكميت لغزشى بود كه از ما سرزد وما از آن يم وتوبه كرديم .
تو نيز باز گرد وتوبه كن ، در غير اين صورت از تو هم بيزارى مى جوييم .
(1)تحميل چهارمدوستان نادان امام ـ عليه السلام ـ اين بار در صد تحميل امر چهارمى بودند وآن اينكه بايد امام در همان روز پيمان حكميت را ناديده بگيرد وآن را از اعتبار بيفكند.
ولى اين بار امام ـ عليه السلام ـ سرسختانه مقاومت كرد وبر سر آنان فرياد زد:ويحكم ، ا بعد الرضا و الـعـهـد نـرجع ؟
ا ليس اللّه تعالى قد قال :[ا وفوا بالعقود(2)] وقال :[و اوفوا بعهداللّه اذا عاهدتم و لا تنقضوا الا يمان بعد توكيده او قد جعلتم اللّه عليكم كفيلا ا ن اللّه يعلم ما تفعلون (3)].
(4)واى برشم، حالا اين سخن را مى گوييد؟
اكنون كه راضى شده ايم وپيمان بسته ايم دو مرتبه بـه جـنـگ باز گرديم ؟
مگر خدا نمى گويد((بر پيمانها وفا كنيد)) وباز مى گويد ((به پيمانهاى الهى ، آن گاه كه پيمان بستيد، وفا كنيد وسوگندها را پس از استوار كردن مشكنيد، در حالى كه خدا را بر كار خود ضامن قرار داده ايد، كه خدا بر آنچه انجام مى دهيد آگاه است )).
امـا سـخنان امام ـ عليه السلام ـ در آنان مؤثر نيفتاد و از اطاعت امام ـ عليه السلام ـ بيرون رفتند ومـسـئلـه حـكـمـيت را گمراهى شمردند و از امام ـ عليه السلام ـ بيزارى جستند ودر تاريخ به ((خـوارج )) ويا ((محكمه )) معروف شدند وخطرناكترين گروه را در بين طوايف اسلامى تشكيل دادند.
اينان در طول تاريخ با هيچ حكومتى نساختند وبراى خود تفكر وراه وروشى خاص برگزيدند.

مـا در فصل ((مارقين )) به طور گسترده انگشت روى اشتباه فكرى اين گروه خواهيم گذاشت ويـاد آور خـواهـيـم شد كه مسئله حكميت ، مسئله حاكميت رجال در دين الهى نبود، بلكه مراد حـاكـميت قرآن وسنت پيامبر (ص ) در اختلاف ميان دو گروه بود واين حاكميت در جاى بسيار صـحـيح واستوار است ، هرچند عنوان كردن آن در آن شرايط از طرف عمروعاص باخدعه وحيله همراه بود.
امام ـ عليه السلام ـ در اين مورد مى فرمايد:ا نا لم نحكم الرجال و ا نما حكمنا القران و ه ذا القران ا نما هو خط مسطور بين الدفتين لا ينطق بلسان و لابد من ترجمان و ا نما ينطق عنه الرجال .
و لـمـا دعـانـا الـقـوم ا لـى ا ن نـحكم بيننا القرآن لم نكن الفريق المتولى عن كتاب اللّه و قد قال سبحانه :[فا ن تن ازعتم في شي ء فردوه ا لى اللّه والرسول ] فرده ا لى اللّه ا ن نحكم بكتابه و رده الى الرسول ا ن نا خذ بسنته .
(1)مامردم را حاكم در دين خدا قرار ندايم ، بلكه قرآن را حاكم قرار داديم .
وايـن قرآن خطى است كه در ميان دو جلد قرار گرفته است وبا زبان سخن نمى گويدوبيانگرى لازم دارد، وبيانگران از آن سخن مى گويند.
وقـتـى شـامـيان از ما خواستند كه قرآن را حاكم قرار دهيم ما كسانى نبوديم كه از آن روگردان شـويـم ، چـه خـدا در قـرآن مـى فـرمـايـد:((اگـر در چـيزى نزاع كرديد آن را به خدا وپيامبراو بازگردانيد)).
رجوع به خدا بازگشت به قرآن ورجوع به پيامبر بازگشت به سنت اوست .
امام ـ عليه السلام ـ در ضمن اين خطبه جمله اى دارد كه شايان توجه است .
مـى فـرمايد:((فاذ ا حكم بالصدق في كتاب اللّه فنحن ا حسن الناس به و ا ن حكم بسنة رسول اللّه فنحن ا ولاهم به )) يعنى :اگر به راستى به كتاب خدا حكم شود ما سزاوارترين مردم به آن هستيم واگر به سنت پيامبر خدا داورى گردد ما به آن اولى مى باشيم .
بارى ، سرانجام در چنين روزى نبرد صفين ، كه ماهها وقت ارزنده امام ـ عليه السلام ـ ويارانش را اشـغـال كرد، با به جاى گذاشتن بيست تا بيست وپنج هزار شهيد از سپاه عراق وچهل وپنج هزار وبـه قـولـى نـود هـزار كـشـتـه از سپاه شام خاتمه يافت ودو لشكر از هم فاصله گرفتند وراهى سرزمينهاى خود شدند.
(1)آزاد كردن اسراچون كار نگارش وامضا وابلاغ صحيفه به پايان رسيد، امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ كليه اسيران دشمن را به طور يكجانبه آزاد كرد.
در حالى كه پيش از آزاد سازى اسيران شامى ، عمروعاص اصرار مى ورزيد كه معاويه اسيران سپاه امام ـ عليه السلام ـ را اعدام كند.
وقـتـى مـعـاويـه كار بزرگوارانه امام را ديد سخت به خود لرزيد وبه فرزند عاص گفت : اگر ما اسيران را مى كشتيم در ميان دوست ودشمن رسوا مى شديم .
روش امام ـ عليه السلام ـ با اسيران دشمن در هنگام نبرد به صورتى ديگر بود.
اگـر فـردى اسير مى شد او را آزاد مى ساخت مگر اينكه كسى را كشته باشد كه در اين صورت به عنوان قصاص كشته مى شد.
واگـر اسـيـر آزاد شـده اى بـراى بـار دوم اسـيـر مى گشت بدون چون وچرا اعدام مى شد، چه بازگشت او به سپه دشمن از نيت پليد او حكايت مى كرد.
(2)امام وضع حكميت را تحت نظر مى گيردامام ـ عليه السلام ـ پس از حركت از صفين به سوى كوفه از جريان حكميت غافل نبود وپيوسته سفارشهاى لازم را به ابن عباس (كه در راس چهار صد نفر به آن منطقه اعزام شده بود) مى كرد.
معاويه نيز از كار حكمين غافل نبود واو نيز چهارصد نفر را به آن منطقه اعزام كرده بود.
تفاوت ياران امام ـ عليه السلام ـ با پيروان معاويه اين بود كه شاميان به صورت افراد چشم وگوش بـسـتـه ، مـطـيـع وتسليم سرپرست خود بودند وهرگاه نامه اى از معاويه مى رسيد هرگز نمى پـرسـيدند كه معاويه چه نوشته است ، در حالى كه هر موقع نامه اى از امام ـ عليه السلام ـ به ابن عـباس مى رسيد گردنها كشيده مى شد تا آگاه شوند كه امام ـ عليه السلام ـ چه دستورى به او داده است .
از اين جهت ، ابن عباس آنان رانكوهش كرد وگفت : هروقت پيامى از امام مى رسد مى پرسيد چه دستورى آمده است .
اگر آن را پنهان كنم مى گوييد چرا پنهان كردى واگر آن را بازبگويم راز ما فاش مى شود وبراى ما رازى باقى نمى ماند.
(1).
فصل بيست ويكم .

بازگشت امام از صفين به كوفه

مـسـئله حكميت امرى بود كه امام ـ عليه السلام ـ از روى جبر واكراه وپس از مسدود شدن تمام راهـهـا بـه آن تـن داد، زيـرا اگـر در برابر آن مقاومت مى كرد مخالفان داخلى ، با همكارى سپاه معاويه ، به نبرد با امام بر مى خاستند كه پايانى جز نابودى او وياران با وفايش نداشت .
ازاين جهت وقتى كار تصويب حكميت به پايان رسد، امام ـ عليه السلام ـ براى اعزام نماينده واعزام هيات ناظر بر داورى وحل وفصل مشكلات به كوفه بازگشت ، در حالى كه در موقع حركت ، اين دعـا را كه از پيامبر اكرم (ص )نيز نقل شده است قرائت مى فرمود:((باراله، از مشقت سفر واندوه بازگشت و از چشم انداز بلا در اهل ومال به تو پناه مى برم )).
امام ـ عليه السلام ـ اين دعا را تلاوت كرد وراه ساحلى فرات را به مقصد كوفه در پيش گرفت .
وقـتى به شهر ((صندوداء))(1) رسيد قبيله بنوسعيد به استقبال آن حضرت شتافتند ودرخواست كردند كه بر آنان وارد شود ولى امام دعوت آنان را نپذيرفت .
(2)وقـتى به نزديك نخيله كوفه رسيد با پيرمردى روبرو شد كه در سايه خانه اى نشسته بود وآثار بيمارى بر چهره داشت وگفتگويى ميان آن دو به شرح زير انجام گرفت .
امام ـ عليه السلام ـ:چرا رنگ تو پريده است ؟
آيا بيمارى ؟
پيرمرد: آرى .
امام ـ عليه السلام ـ:بيمارى را خوش نداشتى ؟
پيرمرد:نه ، دوست نداشتم بيمار شوم .
امام ـ عليه السلام ـ:آيا اين نوع بيماريها در پيشگاه خدا امر خير حساب نمى شود؟
پيرمرد:چرا.
امام ـ عليه السلام ـ:مژده بده كه رحمت حق تو را فرا گرفته وگناهان تو آمرزيده شده است .
نـام تو چيست ؟
پيرمرد: من صالح فرزند سليم از قبيله سلامان بن طى وهمپيمان قبيله سليم بن منصور هستم .
امام ـ عليه السلام ـ با شگفتى خاصى فرمود:چقدر نام تو ونام پدرت ونام هم پيمانان تو نيكوست .
آيا در نبردهاى ما شركت داشتى ؟
پيرمرد:نه ، شركت نداشتم ولى به آن مايل بودم .
همان طور كه مى بينى ناتوانى جسمى ، كه از عوارض تب است ، مرا از كار بازداشته است .
امام ـ عليه السلام ـ:به كلام خدا گوش فرا ده كه مى فرمايد:[ليس على الضعفاءو لا على المرضى و لا عـلـى الذين لا يجدون م ا ينفقون حرج ا ذا نصحوا للّه و رسوله م ا على المحسنين من سبيل و اللّه غفور رحيم ] (توبه :91).
يـعـنى : بر ناتوانان وبيماران وكسانى كه مالى ندارند كه در راه جهاد انفاق كنند ايرادى نيست آن گاه كه براى خدا وپيامبر او خيرخواهى نمايند.
برنيكوكاران مزاحمتى نيست وخداوند بخشنده ورحيم است .
امـام ـ عليه السلام ـ:مردم در باره كار ما با شاميان چه مى گويند؟
پيرمرد: بدخواهان تو ازاين كار خوشحال اند ولى ياران واقعى تو خشمگين ومتاثرند.
امام ـ عليه السلام ـ:راست مى گويى .
خدا بيمارى تو را مايه آمرزش گناهان تو قرار دهد.
چه در بيمارى پاداشى نيست ولى مايه آمرزش گناهان مى شود.
پـاداش ، مـربـوط بـه گـفـتار وكردار است ولى در عين حال از حسن نيت نبايد غفلت كرد، زيرا خداوند گروه كثيرى را به سبب نيت خيرشان وارد بهشت مى كند.
امام ـ عليه السلام ـ اين سخن را گفت وراه خود را در پيش گرفت .
(1)پـس از پـيمودن مقدارى راه ، با عبد اللّه بن وديعه انصارى مواجه گرديد ومايل شد كه از نظر مردم در باره قرارداد تحميلى با معاويه آگاه گردد.
لذا با او به گفتگويى پرداخت كه نقل مى شود.
امام ـ عليه السلام ـ:مردم در باره كار ما چه مى گويند؟
انصارى : مردم دو نظر دارند.
بـرخى آن را پسنديده اند وبرخى ديگر آن را خوش ندارند و(به تعبير قرآن :[ولا يزالون مختلفين ]) پيوسته در اختلاف هستند.
امام ـ عليه السلام ـ:صاحبنظران چه مى گويند ؟
انصارى : آنان مى گويند كه گروهى دور على بودند اما على آنان را متفرق ساخت .
دژ استوارى داشت ولى آن را ويران كرد.
ديـگـر عـلـى كى مى تواند مانند آنان را كه متفرق ساخت گرد آورد وبنايى را كه ويران كرد از نو بسازد ؟
اگر او با همان گروهى كه به فرمان او بودند به نبرد ادامه مى داد تا پيروز گردد يا نابود شود، كارى مطابق با خرد وسياست صحيح انجام داده بود.
امام ـ عليه السلام ـ:من ويران كردم يا آنان (خوارج )؟
من آن جمع را متفرق ساختم يا آنان اختلاف ودودسـتگى پديد آوردند ؟
اينكه مى گويى حسن تدبير آن بود كه د رآن زمان كه گروهى پرچم مخالفت با من برافراشتند من بايد با گروه وفادار خود به نبرد ادامه مى دادم ، اين نظرى نبود كه من از آن غافل باشم .
مـن حـاضـر بـودم كـه جـان خـود را بذل كنم ومرگ را با روى گشاده پذيرا شوم ، ولى بر حسن وحسين نگريستم وديدم كه در شهادت بر من سبقت مى گيرند.
از آن ترسيدم كه ، با مرگ آن دو، نسل پيامبر (ص ) منقطع شود.
لذا اين كار را نپسنديدم .
به خدا سوگند كه اگر اين بار با شاميان روبه رو شوم اين راه بر مى گزينم وهرگز آن دو (حسن وحسين ) با من همراه نخواهند بود.

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo